ابن سينا با آنكه مردى است طبيب و توجه وى به حكمت طبيعى بيشتر استمع ذلك در باب الهيات بجز الهيات كتاب شفا كه از اهم كتب فلسفى اسلامى است، رساله هائى نوشته است مانند رساله مبدأ و معاد، او تقريباً در كتاب بزرگ خود شفا اعم از منطقيات، طبيعيات، الهيات و ساير قسمتهاى آن از حد فلسفه محض خارج نشده است لكن در كتاب اشارات كه گويا آخرين اثرش باشد علاوه بر نمط نهم كه در مقامات عارفين است آيه نور را مورد تفسير قرار داده است و بدين ترتيب علاوه بر كتاب مبدأ و معاد و رساله هاى نفس و عشق و رسائل ديگرى مانند: قضا و قدر كه كاملا جنبه كلامى و مذهبى دارد در اشارات خود بالاخره از حد فلسفه محض خارج شده است و توجهى به اصول عرفانى كرده است.
ديگر از فلاسفه اى كه با وسعت اطلاعاتى كه در تمام شئون اسلامى داشته است در مقام بحث از مسائل فلسفى، كمتر مسائل عاطفى و مذهبى را در آن دخالت داده است ابن رشد است.
محمد بن احمد بن محمد بن رشد ابوالوليد (متولد 520 هـ) اهل قرطبه اندلس است.
وى يكى از فلاسفه اى است كه مفسر و شارح حقيقى ارسطو است بعضى گفته اند به زبان يونانى آشنائى داشته است برحسب سياست مذهبى روز او را به يهوديت متهم كرده اند.
ابتدا علم شريعت آموخت در بعضى از رسائلش اشارات مذهبى دارد و تحت تأثير متصوفه واقع شده است، به مابعد طبيعت ارسطو شرحى نوشته است، در مسائل منطقى و مقولات رسائلى دارد.
در تقريب بين مشائيان و متكلمين كتابى نوشته است، در فقه كتابها و رسائلى دارد. وى در عين حال كه متهم به الحاد و زندقه شد و در شرح خود بر ارسطو از حد فلسفه محض خارج نشده است مع ذلك كتاب «التقريب بين المشائين و المتكلمين و فصل المقال فيما بين الحكمة و الشريعه من الاتصال» او حاكى از توجه وى است به مسائل كلامى.
وى در كتاب اخير فرق مختلف معتزلى، باطنى، حشويه و اشعرى را مورد نقد و بحث قرار داده است. بر غزالى عيب گرفته است و كتاب «تهافت التهافت» را بر رد كتاب «تهافت الفلاسفة» غزالى نوشته است.
«كلام مدون»
مباحث اهل جدال و كلام و مذهب اعتزال بدواً بطور پراكنده و غير مدون مطرح مى شد و چنانكه اشارت رفت كلمات قرآنى را كه مربوط به خلقت و آفرينش جهان و صفات خدا بود مانند: قديم، عليم، قاهر، قوى، رحيم و بالاخره ساير اسماء الحسنى را مورد بحث و جدال قرار مى دادند به اضافه مسأله نبوت عامه و خاصه و جز آنها.
لكن متدرجاً اين مسائل را به صورت رساله هائى درآوردند. گويند: «واصل ابن عطا و ابى هاشم» رساله هاى متعددى نوشته اند كه از بين رفته است. اكنون بعضى از كتب كلامى را به شرح زير برمى شماريم:
درة التنزيل و غرة التأويل، محمد عبدالله اسكافى (240 هـ).
الانتصار و الرد على ابن الراوندى الملحد، ابوالحسين عبدالرحيم الخياط (300 هـ). قاهره، 1344.
تأويل مختلف الحديث فى الرد على اعداء اهل الحديث. ابن قتيبه (376 هـ). قاهره 1344 هـ.
الابانه فى اصول الديانه، ابى الحسن الاشعرى (330 هـ). حيدر آباد...
احتجاج طبرسى (متوفى 620). تهران 1302.
اربعين فى اصول الدين. ابوحامد غزالى، قاهره...
ارشاد الطالبين فاضل مقداد، بمبئى 1303 هـ.
احتجاج، سعد بن ابراهيم اشعرى، (متوفى 301).
احتجاج، خطيب بغدادى (متوفى 463 هـ).
مقالات الاسلاميين، ابوالحسن اشعرى، استانه 1349 هـ).
رساله فى استحسان الخوض فى الكلام، ابوالحسن اشعرى حيدرآباد 1323 هـ.
الفرق بين الفرق، عبدالقاهر بغدادى اشعرى (429 هـ). قاهره 1328.
الاقتصاد فى الاعتقاد، ابوحامد غزالى (505 هـ). قاهره 1327 هـ.
المنقد من الضلال، ابوحامد غزالى قاهره 1322.
ارشاد، امام الحرمين جوينى. مصر 1950 م.
الاعتصام، ابراهيم بن موسى اللخمى الشاطبى الغرناطى.
اساس التقديس، جارالله زمخشرى، (متوفى 538)، مصر، 1328.
حدائق الفصول و جواهر العقول، محمد بن هبة المكى، قاهره 1327.
الجواب الكافى، لمن سئل، عن الدواء الشافى، ابن قيم جوزى (751 هـ). مصر 1346.
اعتقادات، ابن بابويه. تهران 1371.
اعتقادات فرق مسلمين، فخرالدين رازى قاهره 1938 م.
انوارالملكوت فى شرح ياقوت، علامه حلى، تهران 1338 هـ.
البيان، محمد بن الطبيب الباقلانى، بيروت 1958.
البيان فى اصول الدين، قاضى ابوبكر محمد بن مظفر شافعى (متوفى 488).
شرح باب حادى عشر، فاضل مقداد، تهران 1324 هـ.
شرح مواقف، عبدالرحمن بن احمد قاضى، تهران 1286 هـ.
متن مواقف، عضدالدين عبدالرحمن ايجى (متوفى 756 هـ).
كشف المحجوب، ابويعقوب سجستانى، تهران 1327.
اللمع فى الرد على اهل الزيغ و البدع، ابوالحسن اشعرى، مصر 1944 م. و گفته اند كه مؤلف كتاب فوق معمر بن سالم (متوفى 433 بوده است.
وجه دين، ناصرخسرو قباديانى نيز از كتب مهم كلام اسماعيلى است.
محصل افكار المتقدمين و المتأخرين من الحكماء و المتكلمين تأليف محمد بن عمر رازى معروف به فخر رازى قاهره، 1366 هـ.
المقالات فى اصول الديانات، ابوالحسن على بن حسين مسعودى. (متوفى 346 هـ).
الابانة (كتاب ديگرى است از) على بن اسماعيل بن اسحاق بن سالم بن اسماعيل اشعرى، مصر، 1348.
الابانه عن حقايق اصول الديانه، منذر ابن سعيد البلوطى القرطبى المالكى، (متوفى 355 هـ).
الابانه فى اصول الديانة، عبدالله بن محمد بن حمدان العكبرى (متوفى 387).
دلائل النبوة، ابوالحسن ماوردى (متوفى 550 هـ).
مكارم الشريعه، ابوالقاسم حسين بن محمد اصفهانى (متولد 502 هـ).
كتاب النقض، كه رد بر بعضى از مثالب نواصب است، تأليف نصيرالدين عبدالجليل بن ابوالحسين رازى. (فرهنگ معارف اسلامى)
«روايات مربوطه»
روايات مربوط به اين علم بسيار است از جمله: طيّار (يكى از ياران امام) گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: به من رسيده كه شما با علم كلام و بحث عقايدى مخالفيد؟ فرمود: با بحث مانند توئى كه چون بپرد بداند چگونه فرود آيد و چون فرود آيد بداند چگونه پرواز كند ما مخالف نيستيم.
امام صادق (ع) به عبدالرحمن بن حجاج فرمود: با مردم مدينه بحث كن كه من دوست دارم مانند توئى در ميان رجال شيعه باشد. حمزة بن حمران گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: ما (اصحاب) كلامى داريم كه با آن كلام با حريفان بحث مى كنيم. فرمود: (نمونه اى از) كلام خود را بياور. گفتم: مى گوئيم: خداوند امرى و نهيى كرده و آجال (مدتهاى عمر اشخاص و حكومتها و...) را و آثارى كه بر اعمال مردم مترتب مى گردد آنچنان كه خود اندازه گيرى كرده (كه اگر چنين كنيد چنان مى شود) نوشته است و به بندگانش نيروى طاعت و اختيار ترك معصيت را داده است كه اگر تخلف ورزند محكوم باشند زيرا به آنها اختيار و قدرت داده است. حضرت فرمود: اين (كلام) حق است به شرط اينكه از اين حد تجاوز نكنيد.
محمد بن عبيد گويد: روزى بر حضرت رضا (ع) وارد شدم، به من فرمود: به آن عباسى (يكى از علماى كلام در آن عصر) بگو: از بحث در باره توحيد و غيره (از مباحث مشكله) دست بردارد و سخنى به مردم بگويد كه آن را درك كنند و چيزى را كه از حدود درك و فهم آنها بيرون باشد نگويد كه خداوند خود فرموده: (قل هو الله احد الله الصمد...) و چون از كيفيت خدا سؤالت كردند باز همان بگو كه خداوند خود فرمود: (ليس كمثله شىء) و چون از شنوائى خدا پرسيدند بگو (هو السميع العليم) با مردم سخنى بگوئيد كه به آن آشنا باشند.
در حديثى از آن حضرت آمده كه: اهل كلام تباهند و اهل نجات همان اهل تسليم مى باشند كه آنها پاك گوهرانند. (بحار: 5/37 و 2/69 ـ 132)
كُلاه :
چيزى كه بر سر بپوشند. معرّب آن قلنسوه است. در حديث آمده كه پيغمبر (ص) كلاه را زير عمامه مى پوشيد و گاهى كلاه بدون عمامه و گاه عمامه بدون كلاه به سر مى كرد و گاهى كلاه برطله (نوعى كلاه) به سر مى كرد. و گاهى كلاه سبز و بسا مى شد كه كلاه خود را جلو جانمازش مى نهاد كه از روبرويش حجاب باشد و بسيارى اوقات عمامه خز سياه مى پوشيد...
حسين بن مختار گويد: امام صادق (ع) به من فرمود: چند كلاه براى من بساز و آنها را مشكن كه بزرگى چون من كلاه شكسته نپوشد.
در حديثى از امام صادق (ع) از پوشيدن كلاه سياه نهى شده و اين رنگ كلاه مكروه آمده. (بحار: 16 و 47 و 83)
كُلاه گذارى :
به فريب و تزوير در معامله و غيره مال مردم را گرفتن، به عربى غشّ گويند و در شرع شديداً از آن نهى شده. پيغمبر اكرم (ص) فرمود: كسى كه به مسلمانى اعتماد كند و او كلاه به سرش نهد چنين سودى ربا خواهد بود. (كنزالعمال:4/75)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: كلاه گذار زبانى شيرين و درونى تلخ دارد. (غررالحكم) و فرمود: كسى كه در داد و ستد كلاه به سرش رود نه شايسته مدح است و نه مستحق پاداش خداوند. (بحار: 10/89)
به «غش» نيز رجوع شود.
كَلاَء :
كلائة. نگاهبانى كردن. (قل من يكلؤكم بالليل و النهار من الرحمن): بگو كيست كه در شب و روز، شما را از خشم خداوند مهربان در پناه خويش بدارد. (انبياء:42)
كَلب :
سگ. ج: كلاب، اَكلُب، كَلِيب و اَكالِب. (واتل عليهم نبأ الذى آتيناه آياتنا... فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث و ان تتركه يلهث...): اى رسول ما! داستان آن كس را بر آنان بخوان كه ما آياتمان را در اختيارش نهاديم ولى او خويشتن را از فضاى آيات بيرون كشيد آنچنان كه شيطان به دنبال او رفت و از گمراهان عالم گرديد. و اگر ما مى خواستيم وى را بدان آيات رفعت مقام مى بخشيديم امّا او به زمين (انحطاط) تن داد و به دلخواه زندگى كرد، وى به سگ مى ماند كه اگر بر او بتازى يا او را رها كنى عوعو كند و زبان كشد... (اعراف: 175 ـ 176)
ابوعبدالله (ع): «اذا اصاب ثوبك من الكلب رطوبة فاغسله، و ان مسّه جافّاً فاصبب عليه الماء»: اگر رطوبتى از سگ به جامه ات اصابت نمود آن را بشوى، و اگر با بدن خشك به جامه ات تماس حاصل نمود آب بر آن بريز. (وسائل: 1/225)
عنه (ع): «يكره ان يكون فى دار الرجل المسلم الكلب»: مكروه است كه در خانه مرد مسلمان، سگ وجود داشته باشد. (وسائل: 11/530)
سماعة بن مهران: سألته عن الكلب يمسك فى الدار؟ قال: «لا»: از امام پرسيدم: آيا روا است كه سگ در خانه نگهدارى شود؟ فرمود: نه. (وسائل: 11/531)
الرضا (ع): «ثمن الكلب سحت»: بهاى سگ حرام است. (وسائل: 17/118)
رسول الله (ص): «ثمن الكلب الذى لا يصطاد من السحت»: بهاى سگى كه شكار نمى كند حرام است. (وسائل: 17/94)
كَلَب :
گرداگرد دهان. منقار مرغ.
كَلَب :
سختى و شدت. هارى سگ. گزيدن سگ كسى را. خشمناك شدن. سختى زمانه. سختى سرما. دفعت منك كلب فلان، اى شرّه.
كَلِب :
آن كه به بيمارى هارى دچار شده باشد. عام كَلِب: سالى سخت خشك و بى حاصل. ج: كَلِبون.
كَلب :
حىّ سوم از قضاعة. و آنها از اولاد كلب بن وبرة بن ثعلبة بن حلوان بن عمران بن حافى بن قضاعه اند. بنو كلب در عصر جاهليت در «دومة الجندل» و تبوك و اطراف شام اقامت داشتند. از نسل او است: بنو كلدة و بنو اوس و بنو ثور و بنو رفيدة. (صبح الاعشى و اعلام زركلى)
كَلْبتين :
انبر آهنگران و ابزارى كه بدان دندان را از آرواره كشند. از ابن عباس نقل شده كه چون آدم به زمين فرود آمد چكش و سندان و كلبتين با خود آورد. (تفسير صافى)
اين حديث از حضرت رسول (ص) نقل شده: «من استعمل الخشبتين امن من عذاب الكلبتين» هر كه اين دو چوب (مسواك و خلال) بكار برد از رنج كلبتين (كه دندان بدان مى كشند) ايمن باشد. (بحار: 62/291)
كَلبى :
دحية بن خليفة. به «دحية» رجوع شود.
كَلبى :
محمد بن السائب بن بشر كلبى، مكنّى به ابوالنضر، نسّابه و عالم به تفسير و اخبار و ايام عرب بود، در كوفه متولد شد و در حدود سال 146 در همانجا درگذشت. وى در وقعه جماجم با ابن الاشعث حضور داشت. او را تفسيرى بر قرآن است، و در حديث ضعيف است. (اعلام زركلى)
كِلتا :
هر دو، مؤنث كلا. (كلتا الجنّتين آتت اكلها ولم تظلم منه شيئا). (كهف: 33)
كُلثوم :
مرد پر گوشت رخسار، نيكو روى.
كُلثوم :
بن هدم از بزرگان انصار و ميزبان پيغمبر اسلام در آغاز هجرت به مدينه بود كه چند روزى اول ورود حضرت به مدينه كوى قبا و همچنين مهاجرانى كه در آن چند روز از مكه آمدند مانند حمزه و زيد بن حارثه و جمعى ديگر به خانه او بودند و وى از پيغمبر و همراهان و نيز از مراجعين به حضرت به شايستگى پذيرائى نمود. وى پيش از جنگ بدر از دنيا رفت.
كَلدة :
نام ناحيتى است كه بين سواحل دو شطّ دجله و فرات قرار دارد، كه در قديم ترين دوره تاريخى يعنى در حدود سه هزار سال قبل از مسيح به دو ناحيه شومر و اكد منقسم شده بود كه گاه مجتمعاً تحت لواى واحد رفته و گاه منفرداً هر يك سير خويش را داشته است. عده پايتختهاى اين دو ناحيه به يازده مى رسيد و اين بلاد يازده گانه هميشه بر سر حكومت مطلقه با يكديگر در زد و خورد بوده اند و عاقبت بابل تسلط يافت و در حدود 2100 سال ق. م. حمورابى پادشاه بابل بر مملكت وسيعى سلطنت يافت. در حدود 1250 سال ق. م سلطنت مطلقه به آشور رسيد و سنا خريب و آسوربانى پال در سده 8 و 7 ق. م حكومت داشته اند و پايتخت آنان نينوا بود. در سال 612 ق. م نينوا خراب شد و بار ديگر بابل پايتخت گرديد و در عهد نبوكد نزر (بخت نصر) دولتى عظيم تشكيل گرديد، و سرانجام اين دولت به سال 539 ق. م به دست كورش شهريار هخامنشى منقرض گرديد. (حاشيه برهان مصحح دكتر معين)
كُلّ الصيد فى جوف الفرا :
مثل معروف به «فرا» رجوع شود.
كَلَف :
سياهى زردى آميخته. لك. لكه اى كه در صورت انسان پديد آيد. نوعى بيمارى پوست. لكهائى كه در قرص ماه ديده مى شود.
كَلَف :
شيفته شدن. فى الحديث: «و كان (رسول الله) شديد الكلف بالحسنين عليهما السلام». بحار: 22/110
كُلَف :
جِ كلفة. به «كلفة» رجوع شود.
كُلفَت :
زحمت و رنج و تصديع. در اخلاقيات اسلام از كلفت و تكليف و اينكه كسى موجب تصديع ديگرى شود نهى شده. نقل است كه روزى حارث اعور به اميرالمؤمنين (ع) عرض كرد: دوست دارم به من بزرگوارى كنى و غذائى در منزلم ميل بفرمائيد. حضرت فرمود: به شرط اينكه خود را به كلفت نيفكنى. وى پذيرفت و حضرت به خانه اش رفت و او غذاى ساده اى حاضر ساخت. حضرت مشغول خوردن شد وى عرض كرد: من مقدارى پول دارم ـ و پولها را كه در جيب داشت به حضرت نشان داد ـ اگر اجازه بفرمائى چيزى را از بازار بياورم كه غذاى كاملترى بشود. فرمود: اين (تكلف نيست) موجودى خانه است. (بحار: 42/16)
كُلفَت :
زن خدمتكار. خادم. خادمة. به «خدمتكار» رجوع شود.
كُلفَة :
رنج و سختى. مشقّت. امام عسكرى (ع): «الادب كُلفَة، فمن تكلّف الادب قدر عليه، ومن تكلّف العقل لم يزدد بذلك الاّ جهلاً». (بحار: 78/342)
كِلك :
نى ميان تهى. قلم.
كَلكال :
سينه يا اندرون ميانه سينه يا ميانه هر دو چنبر گردن. جاى تنگ بستن اسب. كلكل. ج: كلاكِل.
كَلكَل :
هرزه گوئى و سخن بى معنى ولا طائل. سينه. ج: كَلاكِل.
اميرالمؤمنين (ع) در عبرت از گذشتگان و ساكنين قبور: «و كيف يكون بينهم تزاور وقد طحنهم بكلكله البلى و اكلتهم الجنادل و الثرى». (نهج: خطبه 226)
كِلَل :
جِ كِلّة. پرده هاى نازك و رقيق كه چون خانه دوزند تا خود را از پشه محفوظ دارند. «و فى الحديث انه (ص) نهى عن تقصيص القبور و تكليلها» اى رفعها ببناء مثل الكلل، وهى الصوامع و القباب. (نهايه ابن اثير)
كَلم :
مجروح كردن. جراحت. ج: كُلوم و كِلام. فى الحديث: «ذهب الاولون لم تكلمهم الدنيا من حسناتهم شيئاً» اى لم تؤثّر فيهم ولم تقدح فى اديانهم. (نهايه ابن اثير)
كَلَم :
گياهى معروف و خوردنى كه در آش و مانند آن بكار برند و به عربى «كرنب» گويند. در حديث آمده كه پيغمبر (ص) كلم را دوست مى داشت. (بحار: 66/216)
كَلِم :
جِ كلمة. سخنان.
(من الذين هادوا يحرّفون الكلم عن مواضعه): گروهى از يهود كلمات خدا را از جاى خود (معنى و مراد واقعى از آن كلمات) را تغيير داده... (نساء: 46)
(اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه): به سوى خدا بالا مى رود سخنان نيكو و پاكيزه و خداوند كار نيك را بالا مى برد. (فاطر:10)
كُلَّما :
هر بار. هر چه. مركّب است از كلّ و ماء موصول. (يكاد البرق يخطف ابصارهم كلّما اضاء لهم مشوا فيه...): نزديك است كه برق چشمانشان را بى نور سازد، هر چه آنها را روشنى دهد در نور آن به رفتار خويش ادامه دهند... (بقرة: 20)
كَلِمات :
جِ كلمة. گفتارها. سخنان.
(فتلقّى آدم من ربّه كلمات فتاب عليه انه هو التوّاب الرحيم): پس آدم از خداى خويش كلماتى دريافت آنگاه بدو روى محبت نشان داد كه او روى آورى مهربان است. (بقرة: 37)
گويند كه آدم آن كلمات را بر زبان راند و از آن جهت توبه اش پذيرفته گرديد. مفسّران در اين كه آن كلمات چه بوده اختلاف دارند: برخى گفته اند اين جملات بوده: «اللهمّ لا اله الاّ انت سبحانك و بحمدك، ربّ انّى ظلمت نفسى فاغفر لى انّك خير الغافرين». در روايت اهل بيت آمده كه چون آدم اسماء مكرّمه اى را بر عرش نوشته ديد از آن پرسيد، به وى گفته شد: اينها نامهاى شريف ترين و والا مرتبه ترين خلق خدا مى باشند، و آن نامها عبارت بودند از: محمد، على، فاطمه، حسن و حسين عليهم الصلاة و السلام. آدم بدان نامها توسّل جست و توبه اش قبول شد. (مجمع البيان)
(و اذ ابتلى ابراهيم ربّه بكلمات فاتمّهنّ...): و آنگاه كه ابراهيم را خدايش به كلماتى مورد آزمون قرار داد و سپس آنها را تكميل نمود فرمود: ترا پيشواى مردم قرار خواهم داد، ابراهيم گفت: از فرزندانم (نيز) فرمود: ستمگران به عهد من نائل نيابند. (بقرة: 124)
درباره اين كلمات نيز خلاف است: مفضل بن عمرو گويد: از امام صادق (ع) معنى (و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات)پرسيدم، فرمود: همان كلماتى است كه آدم آنها را از خداوند دريافت و بدانها توبه اش پذيرفته گرديد، كه گفت: «خداوندا ترا به حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين مى خوانم كه توبه ام را بپذير» پس خداوند بزرگ توبه اش را قبول كرد. عرض كردم: پس معنى (فاتمّهنّ) چيست؟ فرمود: يعنى آن كلمات را تا قائم (عج) دوازدهمين امام تكميل نمود.
قول ديگر آن كه آن كلمات صفاتى چند مراد است كه در ابراهيم وجود داشته و او عملا از عهده آنها برآمده است، از جمله: يقين است، كه فرمود: (وليكون من المؤقنين) و ديگر معرفت به توحيد و تنزيه حضرت حق از تشبيه، آنگاه كه به ستاره و ماه و خورشيد نگريست. و ديگر شجاعت، به دليل قول خداوند: (فجعلهم جذاذاً الاّ كبيرا لهم) و ديگر ايستادگى او يك تنه در برابر هزاران نفر. و ديگر صفت حلم، كه فرمود: (انّ ابراهيم لحليم اوّاه)... (مجمع البيان)
كَلِماتِ فَرَج :
كلماتى كه موجب گشايش و حلّ مشكلات مى باشند.
حريز از زرارة و او از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: هرگاه يكى را ديدى كه در حال جان كندن مى باشد، وى را كلمات فرج تلقين نما، و آن كلمات عبارتند از: «لا اله الاّ الله الحليم الكريم، لا اله الاّ الله العلىّ العظيم، سبحان الله ربّ السماوات السبع و ربّ الارضين السبع و ما فيهنّ وما بينهنّ و ربّ العرش العظيم، والحمدلله ربّ العالمين». (وسائل: 2/459)
در فلاح السائل آمده كه امام سجّاد (ع) اين كلمات را در قنوت خود مى گفت. (بحار: 85/206)
كَلِمَة :
سخن. گفتار. (قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم)(آل عمران: 64). (انّ الله يبشّرك بكلمة منه اسمه المسيح عيسى بن مريم)(آل عمران: 45). قرآن، حضرت عيسى (ع) را كلمه خوانده بدين لحاظ كه وى بدون پدر و تنها با كلمه كن بوجود آمده. يا بدين جهت كه سخن از آمدن مسيح توسط انبياء پيش از خود به تكرار بيان مى شده، و پس از ولادت آن حضرت صدق مى كند كه اين همان سخن است كه تحقق يافته. (مجمع البيان)
در اصطلاح ادب هر يك از اسم و فعل و حرف را گويند ولى در اصل زبان عرب مطلق گفتار و نيز جمله مفيده را كلمه اطلاق كنند چنانكه (لا اله الاّ الله) را كلمه توحيد گويند و در قرآن آمده (كلاّ انها كلمة هو قائلها) كه مراد (رب ارجعونى لعلى...)مى باشد.
امام جواد (ع) فرمود: پيغمبر (ص) هزار كلمه به على (ع) آموخت كه هر يك از آن كلمات كليد هزار كلمه ديگر بود. (بحار: 40/133)
كُلَنگ :
دست افزارى آهنين كه براى كندن زمين به كار برند. به عربى مِعوَل گويند.
كُلَنگ :
پرنده اى كبود رنگ، دراز گردن، بلند پرواز و حلال گوشت، بزرگتر از غاز. به عربى غرنوق، غرنيق و كركى خوانند.
كُلُوح :
روى ترش كردن. اميرالمؤمنين (ع) در خطبه اى مشتمل بر ملاحم: «عضّت الفتنة ابنائها بانيابها، و ماجت الحرب بامواجها، وبدا من الايّام كلوحها». (نهج: خطبه 101)
كُلوخ :
گِل خشك شده. به عربى مدر و مدرة. در حديث است كه پيغمبر (ص) از خوردن كلوخ نهى نمود. (وسائل:24/224)
كلور :
به ضم يا فتح كاف ساقه هاى باقى مانده غلّه پس از درو، يا خوشه بجا مانده پس از آن را گويند. اسماعيل بن فضل گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم آيا مى توان كلور را به كسى فروخت؟ فرمود: حلال است اگر خواست بفروشد. (وسائل:17/336)
كَلَّه :
رخساره و روى. و در تداول مجموع سر انسان يا حيوان را گويند. يكى از ياران امام صادق (ع) گويد: در حضور حضرت نشسته بوديم سخن از خوردن كله گوسفند به ميان آمد فرمود: كله جاى تذكيه و به چراگاه نزديكتر و از فضولات دورتر است. على بن سليمان گويد: در خدمت حضرت رضا (ع) بودم غذا حاضر شد و آن كله بود. پس از صرف غذا حضرت فرمود: آرد بو داده اى آوردند. فرمود: اندكى آرد بو داده اين گوشتهاى كله را هضم مى كند و همين دواى آن است. (بحار: 66/78)
كِلَّة :
خيمه اى كه از پارچه تنك و رقيق همچون خانه دوزند. پشه بند. ج: كِلَل و كِلاّت.
كُلّى :
منسوب به كل. هر چيز كه عموميت داشته باشد و شامل همه گردد. در اصطلاح منطق و فلسفه: هر مفهومى كه مشترك باشد بين كثيرين، مانند جانور و درخت و آدمى.
كُلّى اضافى :
در اصطلاح منطق، هر لفظى كه معنى او خاص تر بود از معنى لفظ عام ديگر، و اگر چه كلّى باشد، آن را به اضافه با او جزئى خوانند، مانند انسان كه نسبت به حيوان جزئى و به اضافه به افراد خود كلى باشد.
كُلّى طبيعى :
چيزى كه به صفت قبول وقوع شركت در آن، متصف باشد، مانند انسان و سواد، به خلاف زيد و عمرو كه از حيث مفهوم، متشخص و غير قابل شركت اند.
كُلّى عقلى :
آنچه مركب باشد از كلى منطقى و كلى طبيعى، مانند انسان كلى بماهو كلّىّ.
كُلّيّات :
جِ كلية. امور كلى. كليات خمس در اصطلاح منطق عبارتند از: جنس، مانند حيوان. نوع، مانند انسان. فصل، مانند ناطق. عرض خاص يا خاصة، مانند ضاحك. و عرض عام، مانند ماشى.