كليد :
ابزارى كه بدان قفل گشايند. به عربى مفتاح گويند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: كليد بهشت صبر است. كليد شرافت فروتنى است. كليد بى نيازى يقين است. كليد بزرگى تقوى است. (بحار: 78/9)
و فرمود: هنگامى كه تنگى و فشار زندگى به مسلمان دست دهد نبايد از پروردگار خويش شكوه نمايد بلكه بايد از گرفتارى خود به پيشگاه او شكايت كند كه كليد گشايش امور و تدبير كارها به دست او است. (بحار: 10/89)
كِليددار :
كسى كه كليد ساختمان يا مؤسسه اى بدست او باشد. كليددار كعبه هنگام فتح مكه عثمان بن ابى طلحه بوده. به «عثمان» رجوع شود.
كِليسا :
معبد ترسايان چنانكه بيعه معبد جهودان است. صالح بن حكم گويد: شخصى از امام صادق (ع) پرسيد نماز در كليسا و بيعه جايز است؟ فرمود: بخوان و من آنجا را ديدم چه پاكيزه بود! عرض كردم: آخر آنها خود در آنجا مشغول نمازند؟ فرمود: مگر قرآن نخوانده اى كه مى فرمايد: (قل كل يعمل على شاكلته) روى خود را به قبله كن و نمازت بخوان چه كار به آنها دارى؟! (بحار: 83/330)
كَلِيل :
كند، از زبان و شمشير و بينائى و جز آن. اميرالمؤمنين (ع) در نكوهش مردم زمان خود: «اعلموا ـ رحمكم الله ـ انّكم فى زمان القائل فيه بالحقّ قليل، و اللسان عن الصدق كليل». (نهج: خطبه 233)
كَلِيم :
هم سخن. لقب موسى عليه السلام، كه آن حضرت اكثراً با خداى تعالى سخن مى گفت، از اين رو هم سخن خداوند خوانده شد. مجروح. ج: كَلمى.
كُلَينى :
ابوجعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق كلينى رازى معروف به ثقة الاسلام شيخ مشايخ شيعه و رئيس محدثين علماى اماميه و اوثق و اعدل و اثبت و اضبط ايشان و مروج مذهب شيعه در عصر غيبت امام عصر (عج) و ممدوح خاص و عام و مفتى طوايف اسلام، جلالت وى مسلّم فريقين است و عامه و خاصه در فتاوى به وى مراجعه مى كرده اند و بدين جهت به ثقة الاسلام شهرت يافت. كلينى يكى از صاحبان كتب اربعه و صاحب كافى است كه در عقايد حقه اسلاميه و استنباط دينى مرجع اكابر و مورد استفاده فحول فقها و محدثين بزرگ است و به تصديق شيخ مفيد اجلّ كتب اسلامى و اعظم مصنفات شيعه و مشتمل بر شانزده هزار و يكصد و نود و نه حديث است. او اولين امامى است كه به جمع و نظم و ترتيب و تبويب اخبار دينى پرداخته و تا آن زمان اصول اربعمأه اصحاب ائمه متداول بوده.
مرحوم كلينى كتب ديگرى غير از كافى نيز تأليف نموده كه از آن جمله است: تعبير الرؤيا، رد قرامطه، رسائل الائمه، كتاب الرجال.
كلينى از علماى زمان غيبت صغرى است و وفات او شصت ونه سال پس از وفات امام عسكرى (ع) در ماه شعبان 329 هجرى اتفاق افتاد. و قبرش در بغداد مشهور است. (قصص العلماء)
كُلْيه :
گرده كه عضو درونى معروف است. در حديث رسول (ص) آمده كه درد تهيگاه از رگ كليه است كه چون به حركت آيد آزار دهد پس آن را به (نوشيدن) آب جوشيده و عسل درمان كنيد (كنزالعمال حديث 28175). از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه خوردن گردو در زمستان كليه ها را گرم مى سازد. (بحار: 66/198)
كُلِّيَّة :
كليّت. كُلّ بودن. به اصطلاح منطق: بودن مفهومى به وجهى كه نفس تصور آن مانع از وقوع شركت در آن نباشد، مقابل جزئيّت. چنان كه مفهوم انسان كه حيوان ناطق است، فهم دريابنده و ذهن آدمى درك مى كند كه چنين مفهومى قابل شركت و تعدد مصداق است، به خلاف زيد كه مفهوم آن شخص معيّن است.
كَم :
اندك، مقابل بسيار. به عربى قُلّ، قليل. پيغمبر اكرم (ص) فرمود: دانش كم به از عبادت بسيار. و فرمود: كم مسلمان بسيار است. و فرمود: مسلمان كم خرج است (و اهل تكلف نيست).
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: اى مردم! در راه هدايت از كمى اهلش مهراسيد چه مردم بر سر سفره اى گرد آمده اند كه سيرى آن كوتاه مدت و گرسنگيش دراز مدت است. مفضل بن قيس گويد: امام صادق (ع) آمار شيعه كوفه را از من پرسيد عرض كردم: پنجاه هزار. باز حضرت سؤال خود را تكرار نمود و من همان پاسخ گفتم: فرمود: به خدا سوگند كه آرزو مى كنم اى كاش بيست و پنج نفر در كوفه بودند كه راه ما را به درستى مى شناختند و جز حقيقت چيزى به ما نسبت نمى دادند.
قتيبه اعشى گويد: از امام صادق (ع) شنيدم فرمود: زن با ايمان از مرد با ايمان كمياب تر، و مرد مؤمن از كبريت احمر كمياب تر است، كداميك از شما كبريت احمر را ديده است؟
كامل تمّار گويد: از امام باقر (ع) شنيدم فرمود: مردم همه شان بهائم اند ـ و اين را سه بار تكرار نمود ـ سپس فرمود: جز گروه اندكى از مؤمنان و مؤمن غريب است ـ اين جمله را نيز سه بار تكرار نمود. (بحار: 1 و 2 و 67)
كم
(عربى) : اسم ناقصى است مبنى بر سكون ويا مركب است از كاف تشبيه و ما كه سپس كوتاه و ساكن شده است. و آن بر دو قسم است: يا كم استفهام است به معنى چند، مانند: كم رجلاً عندك، و اسم بعد از آن اگر نكره باشد به جهت تميز بودن منصوب است و بنا به رأى اكثر نحويان جرّ آن مطلقاً جايز نيست. و مفرد است برخلاف رأى نحويان كوفه. و اسم بعد از كم استفهامى اگر از معارف باشد به جهت مبتدا بودن مرفوع مى گردد.
و يا خبرى است به معنى بسيار مانند: كم دنانيرك و كم دراهمك. و در اين نوع، تميز مضمر است و تقدير آن چنين است كم ديناراً دنانيرك و كم درهماً دراهمك. كم خبرى مانند رُبّ عمل مى كند جز آنكه ربّ براى تقليل است و كم خبرى براى تكثير. تميز كم خبرى را اگر مفرد باشد بنا بر لغت تميم مى توان منصوب خواند و نيز مى توان مرفوع خواند مانند: كم رجل كريم قد اتانى. (از منتهى الارب) كم بر دو نوع است: خبرى به معنى بسيار و استفهامى به معنى چند. و در پنج مورد با هم مشتركند: در اسم بودن، ابهام، احتياج به تميز، مبنى بودن و تصدير. و در چند مورد با يكديگر اختلاف دارند:
1 ـ سخنى كه با كم خبرى آيد محتمل الصدق و الكذب است بر خلاف كم استفهامى.
2 ـ در كم خبرى متكلم منتظر جوابى از مخاطب نيست زيرا او خود خبر دهنده است و در كم استفهامى متكلم در انتظار شنيدن جواب است زيرا كه پرسش او براى كسب خبر است.
3 ـ اسمى كه بدل كم خبرى واقع مى گردد مقرون به همزه نيست، بر خلاف بدل كم استفهامى كه مقرون به همزه است، مانند: كم عبيد لى خمسون بل ستون (خبرى) و كم مالك اعشرون ام ثلاثون (استفهامى).
4 ـ تميز كم خبرى يا مفرد است يا جمع، مانند: كم عبد ملكت و كم عبيد ملكت. اما تميز كم استفهامى هميشه مفرد است بر خلاف رأى نحويان كوفه.
5 ـ تميز كم خبرى به وسيله «من» مضمر وجوباً مجرور است مگر اينكه ميان كم و تميز آن فاصله افتد و در اين حال نصب آن واجب است مانند: كم لى عبداً و اگر ميان كم و تميز آن به وسيله فعلى متعدى جدايى افتد، افزودن «من» براى جدا شدن از مفعول واجب است و افزودن «من» بدون فاصله نيز بسيار است مانند: كم من ملك.
و اما تميز كم استفهامى منصوب است مانند كم درهماً مالك. و جر آن، بر خلاف رأى فراء و زجاج و كسانى كه موافق رأى آن دو هستند مطلقاً جايز نيست. و اگر كم به وسيله حرف جر مجرور گردد، در اعراب تميز آن دو وجه جايز است: منصوب بودن و غالباً چنين است، و مجرور بودن بر خلاف رأى گروهى از نحويان، و آن به وسيله «من» مضمر است نه به اضافه بر خلاف رأى زجاج، مانند بكم درهم اشتريت هذا. (از اقرب الموارد. به نقل از مغنى اللبيب)
كَمّ :
پوشيدن چيزى را. كَمَّ الحُبَّ: بست سر خُم را. غلاف غوره برآوردن خرما بن.
كِمّ :
غلاف شكوفه. غلاف غوره نخستين خرما و مانند آن. ج: اكمام. (فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام) (رحمن:11). (و ما تخرج من ثمرات من اكمامها و ما تحمل من انثى ولا تضع الاّ بعلمه) (فصلت:47).
كُمّ :
آستين. ج: اكمام و كِمَمَة. فى الحديث: «و كان كمّه (يعنى عليّا) لا يجاوز اصابعه، ويقول: ليس للكمّين على اليدين فضل». (بحار: 40/323)
«و ما كان لباسه (يعنى عليّا) الاّ الكرابيس، اذا فضل شىء عن يده من كمّه دعا بالجلم فقصّه». (بحار: 41/110)
كَمّ :
مقدار، مقابل كيف. در اصطلاح منطق: يكى از مقولات عشر ارسطو. عرضى كه اقتضاى انقسام كند به ذات خويش و آن يا منفصل است چون عدد و يا متصل. متصل خود يا قارالذات مجتمع الاجزاء است و آن مقدار منقسم به خط و سطح و ثخن است كه آن را جسم تعليمى نيز گويند، و يا غير قار الذات است و آن زمان باشد. (از يادداشت به خط مرحوم دهخدا) يكى از مقولات عرضى است و آن عرضى است قابل انقسام بالذات و بر دو قسم است: يكى متصل و ديگرى منفصل. كم متصل عبارت از امتدادى است كه ميان اجزاى مفروضه آن تماس و برخورد بوده و در حدود مشترك باشند. و كم منفصل برعكس آن است و هر يك بر دو قسم اند. يا حقيقى و يا غير حقيقى. و كم متصل يا ثابتة الذات و قار الاجزاء است يا نه، اول عبارت از خط و سطح و جسم است و به قول اخوان الصفا به اضافه مكان است و دوم عبارت از زمان است. و كم منفصل بر دو نوع است كه عدد و حركت باشد. بعضى اقوال و اصوات را از نوع كم منفصل مى دانند. صدرالدين گويد: اينان اشتباه كرده اند و مبناى آنها بر اين است كه كم اعم از متصل يا منفصل يا قار الذات است يا غير قار الذات. متصل غير قار الذات زمان و متصل قار الذات خط و سطح و جسم و منفصل غير قار الذات اصوات و اقوال است و قار الذات اعداداند. (فرهنگ علوم عقلى دكتر سيد جعفر سجادى:494)
كَما :
كلمه مركّب از كاف تشبيه و ما. يعنى چنان كه.
كما تَدين تُدان :
مثل معروف كه معنى آن چنين است: آنچه با ديگران كنى با تو همان شود. امام صادق (ع) فرمود: غيبت كسى مكن كه ديگران غيبتت كنند، و براى برادرت چاه مكن كه خود در آن افتى «فانك كما تدين تدان». در عهد داود پيغمبر اتفاق افتاد كه مردى به عنف و اكراه زنى را به زنا مجبور ساخت. آن زن هر چه تلاش كرد از چنگال آن بى دين رها شود نتوانست. آن مرد هر روزه به نزد آن زن مى آمد، روزى زن به وى گفت: تو اينجا مى آئى هم اكنون مردى به نزد زن تو مى باشد. مرد گفت: چه مى گوئى!؟ زن گفت: برو و ببين. مرد رفت و مردى اجنبى را نزد همسر خويش خفته يافت، فورا او را به نزد داود احضار كرد، داود گفت: اين چيست؟ گفت: اين مرد با زن من زنا كرده. در آن حال به داود وحى شد كه به وى بگو: «كما تدين تدان».
زيد شحام گويد: امام صادق (ع) به مناسبت آيه (ومن عاد فينتقم الله منه)فرمود: مردى در حال احرام روباهى بگرفت و سرش را به آتش نزديگ مى آورد و آن روباه فرياد مى زد و از مقعدش باد خارج مى شد. همراهان، وى را از اين كار منع مى كردند تا اينكه آن حيوان را رها ساخت، اتفاقاً همان مرد در حال خواب مارى به دهانش رفت و هر كار كرد مار بيرون نيامد و او به خود فشار مى داد و باد از مقعدش بيرون مى رفت به همان گونه كه روباه مى كرد تا پس از مدتى او را رها ساخت. (بحار: 75 و 14 و 65)
كَمال :
تمام و تماميت، مقابل نقص. انسان كامل كسى كه نواقص و عيوب خويش را برطرف ساخته و مراحل رشد پيموده باشد. از حضرت رسول (ص) سؤال شد: كمال چيست؟ فرمود: خدا را در نظر داشتن و داراى اخلاق نيكو بودن. امام صادق (ع) فرمود: سه چيز است كه در هيچكس به حد كمال يافت نشود: ايمان و عقل و كوشش در عبادت. و فرمود: سه چيز است كه آدمى را از پيگيرى كمالات باز مى دارد: كوته همتى و كمبود در چاره جوئى و سست فكرى.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: خردمند در پى كسب كمال است و نادان به دنبال مال. در حديث ديگر فرمود: كمال مرد به شش چيز او بستگى دارد: قلب و زبان و عقل و همت و مال و جمال او. در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه: كمال آدمى در سه چيز است: شكيبائى هنگام روى آوردن گرفتاريها، و پرهيز از بكار بستن خواسته هاى نفسانى، و برآوردن حاجت حاجتمندان.
و فرمود: به فراز قله هاى كمالات برآمدن سخت و دشوار ولى نجات بخش است. (بحار: 22 و 78 و 70 و غررالحكم)
به «رشد» نيز رجوع شود.
و در اصطلاح فلسفه: آنچه تماميت شيئى به آن است كمال آن شىء مى نامند و آنچه شيئيت شيئى بدان است كمال اوّل گويند. كمال نزد فلاسفه بر دو معنى اطلاق مى شود يكى آنچه حاصل بالفعل است اعم از آنكه مسبوق به قوت باشد و ديگر آنچه موجب تكميل نوعيت شيئى است.
كمال از امور اضافى است زيرا موجودات در هر مرتبتى واجد فعليتى مى باشند كه نسبت به مرتبتى نازلتر كه فاقد آن فعليت است كامل ترند و نسبت به مرتبت بالاتر و آنچه را فاقدند ناقص ترند. و كمال هر موجودى به فعليت آن است و نحوه وجود هر موجودى در همان موجود كمال آن است و آن كمال اول است كه شيئى بدان شىء شود و صورت وحد طبيعى هر شيئى كمال آن شىء است چنانكه گويند: نفس نباتى كه صورت نبات است كمال اول نبات است و نفس حيوانى كمال اول حيوان است و بالاخره آنچه مربوط به اصل و بناى وجودى اشياء است كمالات اوليه آنهاست و امور ديگر كه در مرتبت بعدند كمالات ثانويه اند و آخرين مرتبت كمال انسان ترقى نفس او و رسيدن به مرتبت عقل بالمستفاد است كه مرتبت تكميل قواى علمى و عملى آن مى باشد.
در هر حال مراد از كمال اول امرى است كه شيئيت شىء به آن است و مراد از كمال ثانى آثار و تبعات صور فعليه نوعيه است، مثلا كمال اول ميوه شكل و صورت آن است كه مقوم آن است و كمال ثانى آثار و نتايج مترتبه بر آن است. صورت و حد طبيعى هر شىء كمال اول آن است و به قول قطب الدين شيرازى كمال اول چيزى است كه شىء به وسيله آن در ذاتش كمال يابد و كمال ثانى چيزى است كه شىء در صفاتش به آن كمال يابد و از آن جهت كمال ثانى گويند كه متأخر از كمال نوع است. (فرهنگ علوم عقلى تأليف سيد جعفر سجادى)
كمال الدين اسماعيل :
ابن محمد بن عبدالرزاق اصفهانى آخرين قصيده سراى بزرگ ايران در اوان حمله مغول است كه در گيرودار هجومها و قتل عامهاى آن قوم خونخوار از ميان رفت. جمال الدين محمد بن عبدالرزاق چهار فرزند و به قول دولتشاه دو پسر داشت كه خلاق المعانى سرآمد همه آنان و خلف صدق پدر در شعر و شاعرى گرديد. علت اشتهار او را به خلاق المعانى، آن دانسته اند كه «در شعر او معانى دقيقه مضمر است كه بعد از چند نوبت كه مطالعه كنند ظاهر مى شود».
وى نيز مانند پدر روزگار را در مدح اكابر اصفهان و شاهان معاصر خود گذرانيده بود. از جمله ممدوحان او يكى ركن الدين مسعود از كبار ائمه آل صاعد اصفهان است و دولتشاه گويد: «اكابر صاعديه به تربيت كمال الدين اسماعيل مشغول شدند و او را در مدح خاندان ايشان قصايد غراست». ديگر از ممدوحان مشهور وى جلال الدين منكبرنى پسر محمد خوارزمشاه است.
ديگر از ممدوحان مشهور كمال الدين اسماعيل، حسام الدين اردشير پادشاه باوندى مازندران و اتابك سعد بن زنگى هستند.
كمال الدين اسماعيل دوره وحشتناك حمله مغول را به تمامى درك كرد و به چشم خويش قتل عام مغول را به سال 633 در اصفهان ديد و در آن باب چنين گفت:
كس نيست كه تا بر وطن خود گريدبر حال تباه مردم بد گريد
دى بر سر مرده اى دو صد شيون بودامروز يكى نيست كه بر صد گريد
و خود دو سال بعد يعنى به سال 635 به دست مغولى به قتل رسيد.
كمال الدين اسماعيل به استادى و مهارت در آوردن معانى دقيق شهرت وافر دارد. و اعتقاد ناقدان سخن بدو تا حدى بود كه او را بر پدرش ترجيح نهاده و خلاق المعانى لقب داده اند. وى علاوه بر باريك انديشى و دقت در خلق معانى در التزامات دشوار و تقيد به آوردن رديفهاى مشكل نيز شهرت دارد، چنانكه بعضى از قصايد او را كه به اين التزامات و قيود سروده شده بعد از وى جواب نتوانستند گفت. از اشعار اوست:
رسول مرگ به ناگه به من رسيد فرازكه كوس كوچ فرو كوفتند كار بساز
كمان پشت دو تا چون به زه در آوردىزخويش ناوك دلدوز حرص دور انداز
تبارك الله از آن ميل من به روى نكوتبارك الله از آن قصد من به زلف دراز
كنون چه گيسوى مشكين مرا چه مار سياهكنون چه شعله آتش مرا چه شمع طراز
دريغ جان گرامى كه رفت در سر تندريغ روز جوانى كه رفت در تك و تاز
دريغ ديده كه بر هم نهاد مى بايدكنون كه چشم به كار زمانه كردم باز
دريغ و غم كه پس از شصت و اند سال زعمربه ناگهان به سفر مى روم نه برگ و نه ساز
به صد هزار زبان گفت در رخم پيرىكه اين نه جاى قرار است خيز واپرداز
فرو شدت به گل ضعف شيب پاى مكشدر آمدت به گريبان عجز، سر مفراز
چو جلوه گاه حواصل شد آشيانه زاغمكن به پر هوس در هواى دل پرواز
برون ز كنج قناعت منه تو پاى طلبكه مرغ خانگى ايمن بود ز چنگل باز
زپيش خود بفرست آنچه دوست تر دارىكه گم شود ز تو هر چ از پس تو ماند باز
ره سلامت اگر مى روى مجرد شوكه جز عنا نفزايد ترا لباس طراز
(نقل به اختصار از تاريخ ادبيات ايران تأليف دكتر صفا: 2/871)
كَمان :
معروف است. به عربى قوس.
كُماة :
جِ كَمِىّ. دلاوران.
كَمء :
كَمأة سماروغ. قارچ. ج: اَكمُؤ. عن امامة بنت ابى العاص بن ربيع، قالت: اتانى اميرالمؤمنين (ع) فى شهر رمضان، فاتى بقثّاء و تمر و كمأة، و كان يحبّ الكمأة. (بحار: 66/232)
رسول الله (ص): «الكمأة من المنّ، و ماؤها شفاء للعين». (بحار: 13/190)
كمبود :
نقصان. اميرالمؤمنين (ع): آن كس كه نقص و كمبود خويش را وارسى نكند هواى نفس بر او غالب گردد، و آن كس كه در حال كمبود باشد مرگ او را به از زندگى است. (بحار: 71/181)
هيچكس با اين قرآن همنشينى ننمود جز آن كه يا به فزونى و يا به كمبود از كنارش برخاست، فزونى در هدايت و رُشد، و كمبود در كورى و گمراهى. (نهج: خطبه 176) به «وارسى» نيز رجوع شود.
كَمَد :
اندوه سخت. حزن مكتوم. دردمند گرديدن دل از اندوه.
على (ع) در فقد رسول خدا (ص): «لولا
انّك امرت بالصبر و نهيت عن الجزع لانفدنا عليك ماء الشئون و لكان الداء مماطلاً و الكمد محالفاً». (نهج: خطبه 235)
كَمَر :
معروف است و به عربى ظهر گويند.
كَمَربند :
ميان بند. به عربى مِنطَقة. حزام. نِطاق.
كمردرد :
درد و ناراحتى كه از ناحيه كمر عارض شود. جهت درد كمر از اميرالمؤمنين(ع) روايت شده كه دست خود را بر كمرت بنه و سه بار بخوان (وما كان لنفس ان تموت الا باذن الله كتابا مؤجّلا ومن يرد ثواب الدنيا نؤته منها و سنجزى الشاكرين) و هفت بار سوره قدر بخوان كه ان شاء الله شفا مى يابى.
در حديثى از حضرت رسول (ص) جهت درد كمر خوردن حليم دستور آمده. و از حضرت رضا (ع) روايت شده كه نخود براى كمردرد سودمند است. (بحار: 95 و 16 و 66)
كمر شكن :
كنايه از طاقت فرسا، بسيار سنگين. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: دو چيز كمر مرا مى شكند: دانشمند بى باك و پارساى نادان; كه آن نادان مردم را به عبادت خويش مى فريبد و آن دانشمند به بى باكى خود مردم را از راه به در مى برد. (بحار: 2/111)
كَمش :
كسى را دستگير نمودن. دست و پاى كسى را با شمشير قطع نمودن.
كَمع :
بريدن دست و پاى ستور را. به دهان آب خوردن. در حديث است: «انه نهى عن المكامعة» مكامعه آن است كه دو مرد به كنار يكديگر بخوابند بدون اين كه پوشاكى بين آنها باشد. كميع: همخواب. همسر آدمى كميع او است. (نهاية)
كم فروشى :
ناقص نمودن فروشنده كيل و وزن خود را. تطفيف.
قرآن كريم: «واى بر كم فروشان. آنان كه چون به كيل چيزى از مردم بستانند تمام ستانند، و چون چيزى بدهند در كيل و وزن به مردم كم دهند. (مطففين: 1 ـ 3)
به «وزن» و «ترازو» نيز رجوع شود.
كُمَك :
اعانت و مددكارى، يارى و مساعدت.
كَمُّون :
زيرة. واحد آن كمّونة. عن عبدالرحمن به عجلان، قال: كان علىّ (ع) يقسم بين الناس الابزار و الخرق و الكمّون. (بحار: 41/132)
عبدالرحمن بن كثير، قال: مرضت بالمدينة و اطلق بطنى، فامرنى ابوعبدالله (ع) ان آخذ سويق الجاورس و اشربه بماء الكمون. ففعلت فامسك بطنى و عوفيت. (بحار: 62/178)
كُمون :
پوشيدگى و پنهانى. مقابل بروز و ظهور.
كَمَه :
كور شدن. تاريك گشتن چشم كسى و فرو گرفتن بينائى او را تاريكى و ناپديد كردن. كورى شديد يا كورى مادرزادى. شب كورى. اَكمَه: كور مادر زاد. (و اُبرِىءُ الاكمه و الابرص و اُحيى الموتى باذن الله): من (عيسى) به خواست خداوند كور مادر زاد و پيس را شفا مى دهم و مرده را زنده مى سازم. (آل عمران: 49)
اميرالمؤمنين (ع): «من راقه زبرجها اعقبت ناظريه كمهاً»: هر آن كس زر و زيور دنيا به چشمش شگفت انگيز آيد، به هر دو ديده (از بينش حقايق هستى) كور گردد. (نهج: حكمت 367)
كمى :
كم و اندك بودن. ضدّ بسيارى. به عربى قِلّة.
اميرالمؤمنين (ع): آه از كمى توشه و درازى راه (نهج: حكمت 77). كمى افراد عائله، خود يك توانگرى است (نهج: حكمت 141). سلامتى بدن از كمى حسد است. (نهج: حكمت 256)
رسول خدا (ص): كمى گفتار آدمى نشان دانشمندى وى است (بحار: 2/55). چاره به دست آوردن سلامت مزاج در چهار چيز است: كمى سخن و كمى خواب و كمى راه رفتن و كمى غذا خوردن. (بحار: 8/144)
كمى شمار مؤمنان راستين: حمران بن اعين (يكى از ياران ممتاز امام) گويد: به امام باقر (ع) عرض كردم: فدايت گردم چه اندك است شمار ما (پيروان راستين اهلبيت) كه اگر بر گوشت گوسفندى گرد آئيم آن را به آخر نرسانيم؟! فرمود: عجب تر از اين به شما بگويم: پس از وفات پيغمبر (ص) همه مهاجران و انصار رفتند و جز سه نفر كسى نماند.
على بن ابراهيم گويد: مردى در لشكر تبوك با پيغمبر (ص) بود كه او را مضرب مى گفتند و بدين سبب او را بدين نام مى خواندند كه در جنگهاى بدر و احد ضربتهاى فراوانى بر او وارد شده بود; روزى پيغمبر (ص) به وى فرمود: جمعيت لشكر را بشمار. وى شمرد و گفت: به جز بردگان و خدمتكاران بيست و پنج هزار نفرند. فرمود: مؤمنانشان را بشمار. وى پس از شمارش عرض كرد: بيست و پنج نفر بيش نيستند. (بحار: 22 و 21)
كَمِىّ :
دلاور و دلير. ج: كُماة.
كُميَت :
اسب نيك سرخ رنگ و دم سياه، مذكر و مؤنث در آن يكسان است. ج: كُمُت.
كُميَت :
بن زيد اسدى كوفى، شاعر نامى عرب. وى از شعراى مولدين است. ابوعبيده گويد: اگر بنى اسد را هيچ منقبتى نبود كميت آنها را بس بود. وى شيعى مذهب و ارادتمند به خاندان نبوت و هاشميان به طور عموم بوده كه به شاعر هاشمى معروف بوده. مشهورترين اشعار او هاشميات است و آن قصايدى است در ستايش بنى هاشم كه به آلمانى نيز ترجمه شده و گويند شعر او بيش از پنج هزار است. وى در عين شاعرى به فقه و خطابه نيز شهرت داشته و به تيراندازى و سواركارى نيز معروف بوده. ورد فرزند كميت از پدرش نقل مى كند كه گفت: به خدمت امام باقر (ع) رفتم و عرض كردم: يا ابن رسول الله ابياتى در مدح شما گفته ام اجازه مى فرمائيد آن را در محضرتان بخوانم؟ حضرت فرمود: ايام البيض است (خواندن شعر روا نباشد) عرض كردم: اين شعر خاص شما است. فرمود: بخوان. پس خواندم:
اضحكنى الدهر و ابكانىو الدهر ذو صرف والوان
لتسعة بالطف قد غودرواصاروا جميعا رهن اكفان
حضرت گريست و فرزندش جعفر (ع) كه در كنارش نشسته بود نيز گريست و صداى زنى را از پشت پرده شنيدم كه او نيز مى گريست و چون به اين بيت رسيدم:
و ستة لا يتجارى بهمبنو عقيل خير فرسان
ثم علىّ الخير مولاهمذكرهم هيّج احزانى
حضرت گريست و فرمود: هر كسى كه چون ما را ياد كند يا نام ما را از كسى بشنود از ديدگانش اشك بريزد هر چند به قدر بال مگسى باشد خداوند در بهشت براى او خانه اى بنا كند و همان اشك ميان او و آتش دوزخ حجابى گردد. پس من به خواندن ابياتم ادامه دادم و گفتم: