وى در فتح اجنادين حضور داشت و در واقعه مرج الصفر (نزديك شهر دمشق) به سال 13 يا 14 هـ ق به شهادت رسيد . عمرو بن معدى كرب را در مدح او قصيده اى است. (طبقات ابن سعد ، اعيان الشيعة ، اعلام زركلى)
خالِد:
بن سنان عبسى. وى حكيم جاهلى است و بنابر قولى پيغمبر بوده در زمان انو شيروان ميزيسته و به دين عيسى(ع) دعوت ميكرده. بنابر قول ديگر وى از نسل اسماعيل بوده و بين عيسى و محمد (ص) به نبوت مبعوث گشته. دخترش چون به نزد پيغمبر اسلام آمد حضرت رداء خويش را بهر او بگسترد و او را بر آن نشانيد و فرمود «ابنة نبى ضيّعه اهله» و در حديث ديگر آمده كه حضرت به وى فرمود: «مرحبا بابنة اخى».
در بعضى تواريخ آمده كه در سرزمين بنى غطفان در آن وقت آتشى از زمين برآمدى هر كه در آن نزديكى بگذشتى او را بسوختى، بعضى از اعراب آن آتش را به خدائى مى پرستيدند ، خالد با ده يار خود آنها را از آن كار منع كرد و ايشان را بدين عيسى خواند، آنها گفتند: تو آن آتش را دفع كن تا ما بدين عيسى درآئيم. خالد با ده يار خويش روى به آتش نهاد آتش آهنگ ايشان كرد خالد با چوب دستى خود به آتش ميزد و ياران را گفت تا نعلين بر آن ميزدند پس از ضرب بسيار آتش بگريخت و بچاهى فرو رفت. خالد هر وقت خواستى باران بارد سر به جيب فرو بردى و باران باريدى و تا سر بر نياوردى باز نايستادى.
به وقت وفات وصيت كرد مرا بر فلان پشته دفن كنيد و پس از سه روز كه شتر دم بريده اى بر سر گور آيد مرا از گور برآريد تا شما را هر چه تا قيامت خواهد بود حكايت كنم. چون وفات كرد قومش خواستند وصيت او بجاى آورند اقرباى او مانع شدند و گفتند: اين ننگ بر خود نپسنديم كه مرده ما را از گور برآورند. (اعلام زركلى و تاريخ گزيده)
خالِد:
بن عرفطة بن ابرهة بن سنان ليثى يا عذرى، وى در خردسالى (از يمن) به مكه آمده و هم سوگند با بنى زهره شد. اسلام آورد و با سعد بن ابى وقاص در فتوح عراق شركت داشت. (الاصابه)
ابوحمزه از سويد بن غفلة روايت كند كه روزى در خدمت اميرالمؤمنين (ع) در كوفه نشسته بودم ناگهان مردى وارد شد و گفت: يا اميرالمؤمنين از وادى القرى مى آيم و خبردار شدم كه خالد بن عرفطه درگذشته است. حضرت فرمود: او نمرده. وى تكرار نمود باز حضرت فرمود وى نمرده و سوگند به آنكه جانم بدست او است وى نخواهد مرد تا اينكه سپاه ضلال خويش را رهبرى كند و پرچمدارش حبيب جماز باشد. حبيب در كوفه بود چون شنيد بنزد حضرت آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين بخدا سوگند كه من شيعه توأم چگونه درباره ام چنين فرمودى؟! حضرت فرمود: اگر تو حبيب جماز باشى آن پرچم را به دوش خواهى كشيد. ابو حمزه گويد: به خدا سوگند خالد نمرد تا اينكه چون عمر بن سعد بجنگ امام حسين (ع) رفت وى در مقدمه لشكر و حبيب جماز پرچمدار او بود. (بحار: 41 / 288)
خالِد:
بن معدان بن ابى كرب كلاعى، ابوعبدالله: از تابعين، اصل وى از يمن بوده و در حمص از بلاد شام ميزيسته، رئيس نيروى انتظامى يزيد بن معاويه بوده. ابن عساكر در حالات او نوشته: وى هر گاه در رأس سپاهى به جنگ ميرفت خيمه خود را پيش از همه در برابر دشمن نصب مينمود. هم او گفته: هنگامى كه سر مبارك امام حسين (ع) را به دمشق وارد كردند وى از ياران خود به كنارى رفت و پنهان شد، پس از يكماه كه او را ديدند از سبب اختفاى او پرسيدند گفت: مگر نميدانيد كه چه بلاى بزرگى بر ما نازل شده و چه حادثه فجيعى پيش آمده؟ سپس اين ابيات را سرود:
جاؤا برأسك يا ابن بنت محمد (ص)مترّملا بدمائه ترميلا
قتلوك عطشانا و لم يترقّبوافى قتلك التنزيل و التأويلا
و كانّما بك يا ابن بنت محمدقتلوا جهارا عامدين رسولا
و يكبّرون بان قتلت و انّماقتلوا بك التكبير و التهليلا
(بحار: 45 / 244)
خالِد:
بن واشمه. وى از معتمدان عايشه در جنگ جمل بود و منزلتش در نزد عايشه بواسطه كمال عقل و فطانت و ديانت بسيار او بود. او در پايان واقعه جمل نزد عايشه آمد و عايشه چون سراغطلحه و زبير را از او گرفت او گفت هر دو كشته شده اند. عايشه گفت خداوند آنها را رحمت كند. سپس خالد به عايشه گفت از پيروان على زيد بن صوحان نيز كشته شده است. باز عايشه گفت او از مرحومان است. خالد چون اين بشنيد گفت: آيا ايزد تعالى اين دو طايفه را كه بر روى هم شمشير كشيدند در يك جا جمع ميكند؟ عايشه گفت: رحمت سبحانى از هر چه تصور كنند وسيعتر است. خالد چون اين شنيد گمان در ضعف راى عايشه برد و به على پيوست. (حبيب السير چ خيام:1/534)
خالِد:
بن وليد بن مغيره مخزومى قرشى، از معاريف مكه قبل از اسلام بوده و در جنگهاى مردم مكه رياست سواران را داشته و در همه جنگهاى مشركان عليه پيغمبر اسلام شركت داشته و در سال هشتم هجرى پيش از فتح مكه به اتفاق عمرو عاص اسلام آورد و به مدينه هجرت نمود و از آن ببعد جزء سپاهيان اسلام شد. (دهخدا)
از امام باقر (ع) رسيده كه پيغمبر (ص) خالد را به منظور دعوت به اسلام بنزد قبيله بنى مصطلق كه شاخه اى از بنى جذيمه بودند اعزام داشت و در جاهليت ميان قبيله جذيمه و بنى مخزوم قبيله خالد دشمنى بود، وى چون بدانجا رسيد و به نقل ابن اثير آنان چون خالد را ديدند سلاح برداشتند. خالد گفت: سلاح خود را بزمين نهيد كه همه مردم اسلام آورده اند ـ و اين واقعه پس از فتح مكه بود ـ آنان سلاح خويش به زمين نهادند و بنقل امام باقر (ع) نماز را هم با جماعت خالد خواندند ولى خالد از فرصت سوء استفاده نموده فرمان داد به آنها حمله كردند، جمعى را كشته و اموالشان را بغارت بردند، آنان بنزد رسول (ص) آمده از خالد شكوه نمودند، حضرت گفت: خداوندا! من از كرده خالد بيزارم. در اين حال مالى وافر جهت پيغمبر آوردند. حضرت آن مال را به على داد و فرمود: بزودى بنزد بنى جذيمه رفته با اين مال آنها را راضى ميكنى. على بدانجا شتافت و وظيفه محوله انجام داد و بازگشت. پيغمبر (ص) از او پرسيد چه كردى؟ عرض كرد: خونبهاى كشته هاشان را حتى جنينى كه از رحمى سقط شده بود دادم و بهاى اموالشان را پرداختم تا اينكه بهاى ظرف آب سگانشان و طناب چوپانهاشان را نيز دادم و از آن وجهى كه بمن داده بوديد چيزى باقى ماند احتياطاً بمنظور اينكه مبادا چيزى فراموش شده باشد به آنها پرداختم باز هم ديدم چيزى از آن مال مانده آن را نيز به آنها دادم كه از تو راضى شوند.
حضرت فرمود: دادى كه از من راضى شوند؟ خدا از تو راضى باد، تو اى على نسبت بمن بمنزله هارونى نسبت بموسى جز اينكه پس از من پيغمبرى نباشد. (بحار:21/142)
خالد در عهد خلافت ابوبكر فرماندهى سپاههائى را كه به جنگ سركشان اعزام مى داشت بعهده داشت، داستان او با مالك بن نويره معروف است (به «مالك» رجوع شود) از جمله فرماندهى او در لشكر اعزامى به جنگ مسيلمه است. و در زمان عمر از سمت فرماندهى عزل شد ولى او به خوى شجاعت و بى باكى كه داشت به همراه سپاهيان اعزامى ميرفت و در جنگها شركت مينمود.
وى بسال 21 هجرى در حمص و بنقلى در مدينه بمرد.
خالِد:
بن يزيد بن معاويه. وى پسر يزيد بن معاويه است. توضيح آنكه يزيد را سيزده پسر بود: معاويه، خالد، هاشم، ابو سفيان، عبدالله اكبر، عبدالله اصغر، ابو بكر، عمر، عقبه، حرب، عبد الرحمن، ربيع، محمد. بعد از يزيد پسرش معاوية بن يزيد چهل روز پادشاهى كرد و بمرد و خلافت بنام برادرش خالد مقرر گرديد. طبيعت او از حكومت متنفر بود و به حكمت و علم و صنعت مائل. لذا از حكومت اجتناب كرد. وى سرور استادان فن و عالم وقت بود اشعار نيكو دارد. در بنى اميه از او عالم تر نبود و به سبب دانش او جدش معاويه با وجود عقل خود و كودكى او در امور خطير ازو مشورت خواستى. در رمضان سنه شصت و شش هجرى قمرى مروان در مجمعى خالد را گفت: «اسكت يا ابن البدنة الاست» خالد ازين حكايت با مادر شكايت كرد مادرش گفت با كس مگوى تا من او را خاموش كنم چون مروان پيش زن رسيد، گفت: خالد شكايت من با تو گفت؟ زن گفت او با عقل تر است كه ازين انواع گويد. مروان ايمن شد چون شب در آمد. زن بالش در دهان مروان نهاد و برو نشست تا بمرد. (از تاريخ گزيده صفحات 262، 264). مرحوم بهار در سبك شناس آرد: «در اواسط عهد بنى اميه مسلمين به وسيله علمائى كه زبان سريانى و يونانى مى دانستند شروع باستفاده هاى علمى كردند و كتبى زياد از سريانى و قسمتى هم از يونانى بعربى ترجمه شد و بزرگترين مردى كه از مترجمان مذكور استفاده كرده و آنانرا تشويق مى كرد خالد بن يزيد بن معاويه بود». (از سبك شناسى ج 1 ص 153). حاجى خليفه صاحب كشف الفنون. كتب زيرا را از آن او ميداند:
1 ـ فردوس الحكمة فى علم الكيمياء اين كتاب منظومه ايست داراى دو هزار و سيصد و پانزده بيت. (كشف الظنون ج 2 ستون 1254)
2 ـ كتاب الرحمة كتابى است مشتمل بر چهار فصل: فصل اول: در معرفة حجر. فصل دوم: در اوزان. فصل سوم: در تدبير. فصل چهارم: در خواص. (از كشف الظنون ج 2 ستون 1419).
3 ـ كتاب مقالتا مريانس الراهب و آن دو رساله بزرگى است در كيمياء. (از كشف الظنون ج 2 ستون 1784).
4 ـ كتاب السر البديع فى فك الرمز المنيع در علم الكاف و اوّل آن «اعلم ايها الاخ...» است. (كشف الظنون:2 ستون 986)
خالِص:
ناب، بى آميغ. (الا لله الدين الخاص) ; بديهى است كه دين بى آميغ (رياء و سمعه و مانند آن) از آن خداست. (زمر: 3)
خالِصة:
مؤنث خالص. (و قالوا ما فى بطون هذه الانعام خالصة لذكورنا و محرّم على ازواجنا). (انعام: 139)
خالِف:
گول. احمق. بى خير. نا نجيب. ج : خَوالِف . آن كه پس از رفتن ديگران به جاى ماند ، از اين معنى است (فاقعدوا مع الخالفين) ; پس با بجاى ماندگان (در مدينه) بنشينيد . (توبه:83)
خالِق:
آفريدگار. خلق در اصل بمعنى اندازه گيرى و تقدير است و چون آفريدن توأم با اندازه گيرى است لذا خلق را آفريدن معنى مى كنند. راغب گويد: اصل خلق بمعنى اندازه گيرى درست مى باشد. (التقدير المستقيم) پس خالق بمعنى اندازه گير است و بالمناسبه بمعنى آفريدگار مى باشد . (مجمع البيان و مفردات راغب)
در كتاب لوامع مقداد آمده كه فرق ميان صانع و خالق و بارى آنست كه صانع كسى است كه چيزى را از عالم نيستى بعالم هستى آورده باشد، و خالق كسى است كه به مقتضاى حكمت اشياء را اندازه گيرى كرده باشد خواه ايجادشان كرده باشد يا نه، و بارى كسى است كه اشياء را بدون نقص و كمبود ايجاد كرده باشد . (بحار:90/105)
(هوالله الخالق البارىء المصوّر له الاسماء الحسنى ...) ; او است معبودى كه آفريننده عالم امكان و پديدآورنده جهان و جهانيان است ... (حشر:24) . (هل من خالق غيرالله يرزقكم من السماء و الارض) ; آيا جز خدا آفريننده اى هست كه شما را از فراز و جوّ هوا و از زمين روزى دهد (فاطر:3) . (الله خالق كلّ شىء وهو على كلّ شىء وكيل) ; خداوند خود آفريدگار هر چيزى است و او بر همه چيز نگهبان است . (زمر:62)
از اين آيات و نيز آيه : (الا له الخلق و الامر)استفاده مى شود كه خالقيت منحصر به ذات اقدس خداوندى است و جز او خالقى وجود ندارد ; ولى از آيه (تبارك الله احسن الخالقين) ; فرخنده خداوندى كه بهترين آفريننده است (مؤمنون:14) . به ظاهر به نظر مى رسد كه به غير از خدا نيز اگر سازنده چيزى باشد مى توان اين واژه اطلاق نمود .
مرحوم طبرسى گفته : اصل خلق به معنى ساختن چيزى است پس از اندازه گيرى آن به نحو دقيق آنچنان كه كمو كاست و نقص و عيبى در آن نباشد ، و اين كار جز به دست تواناى خداوند قادر حكيم صورت نگيرد ، آرى اين اطلاق به نحو مسامحه و تجوّز در غير خداوند ، صحيح و معقول است .
از سخنان اميرالمؤمنين على (ع) : «عظم الخالق عندك يصغّر المخلوق فى عينك» : اگر به عظمت آفريدگار پى ببرى و خدا را آنچنان كه هست بزرگ بدانى ، مخلوق و آفريده به چشمت حقير و كوچك نمايد (نهج : حكمت 129) . «لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق» : شايسته نباشد كه با نافرمانى آفريدگار ، آفريده را اطاعت نمود . (نهج : حكمت 165)
خالَة:
خواهر مادر. ميسّر (يكى از اصحاب امام باقر و امام صادق) گويد: امام به من فرمود: اى ميسّر گمان دارم تو مردى خويش و قوم نواز باشى؟ عرض كردم: آرى فدايت گردم، در دوران كودكى در بازار كار ميكردم و مزدم دو درهم بود يكدرهم را بعمه ام ميدادم و درهم ديگر را بخاله ام. فرمود: بخدا سوگند دو بار اجلت فرا رسيد و (بر اثر صله رحم) به تأخير افتاد. (بحار:74/100)
از امام صادق (ع) روايت است كه روزى مردى بنزد رسول خدا (ص) آمد و عرض كرد: يا رسول الله، خداوند دخترى به من داد، وى را در دامن خويش پروردم، چون به سنّ بلوغ رسيد وى را بهترين لباس پوشانيدم و به زيور آراستم و سپس او را بكنار چاهى آوردم و وى را بچاه افكندم و آخرين سخنى كه از او شنيدم اين بود كه گفت: بابا! كفاره اين كار من چيست؟ حضرت فرمود: مادرت زنده است؟ گفت: نه، فرمود: خاله زنده اى دارى؟ گفت: آرى، فرمود: به وى نيكى كن كه وى بمنزله مادر است، اگر چنين كنى خداوند گناه ترا مى بخشد. راوى حديث: ابو خديجه گويد از امام صادق (ع) پرسيدم: اين واقعه در چه زمانى بوده؟ فرمود: در عصر جاهليت، آنها دختران خود را مى كشتند مبادا در جنگ اسير شوند و از ديگر قبيله فرزند بياورند. (كافى:2/162)
خالِى:
تهى، مقابل پُر.
خالِيَة:
مؤنث خالى. گذشته، قرون خاليه، امم خاليه، ايام خاليه: (كلوا و اشربوا هنيئا بما اسلفتم فى الايام الخالية)(حاقه: 24) . اين آيه خطاب به بهشتيان است ، يعنى : از غذا و نوشابه هاى لذيذ بهشتى تناول كنيد ، شما را گوارا باد كه اين پاداش اعمال روزگاران گذشته است كه انجام مى داده ايد .
از سخنان اميرالمؤمنين (ع) : «انما قلب الحدث كالارض الخالية : ما القى فيها من شىء قبلته» : همانا دل نوجوان به زمين تهى از كشت و گياه مى ماند ، كه هر بذرى كه در آن بيفشانى بپذيرد و بروياند . (نهج : نامه 31)
خام:
ناپخته. مقابل پخته. نِىّ. غير منضوج. در حكمت پيشينيان آمده: «اعمالك نيّة، ثم تنضجها نيّة» اعمال تو خام است، آنچه آن را مى پزد نيت است. (ربيع الابرار:3/173)
از امام باقر (ع) روايت شده كه : «پيغمبر(ص) از خوردن گوشت خام نهى نمود، و فرمود: خوردن گوشت خام خوى درندگان است». (وسائل:24/396)
خامِد:
فرو نشسته. ساكن. ساكت. آرميده. مرده: (ان كانت الاّ صيحة واحدة فاذا هم خامدون)(يس: 29) . (فما زالت تلك دعواهم حتى جعلناهم حصيدا خامدين)(انبياء: 19) . خامد در اين دو آيه بمعنى مرده آمده است.
خامِس:
پنجم. در احاديث، صفت هر يك از پنج تن اصحاب كساء «خامس اصحاب الكساء» آمده، و در افواه و السنه اين لقب بحضرت ابى عبدالله الحسين (ع) اطلاق ميشود.
خامِسَة:
مؤنث خامس، پنجم. (و الخامسة ان لعنة الله عليه ان كان من الكاذبين) . (نور: 7)
خامِل:
گمنام.
خاموش:
ساكت، صامت، بى سخن. قرآن ـ درباره مشركان عنود ـ (سواء عليكم ادعوتموهم ام انتم صامتون) ; يكسان است ايشان را كه آنان را براه حق بخوانيد يا از دعوت خاموش باشيد (اعراف:193)
مرده و فرونشسته آتش يا نور . منطفى .
خاموشى:
سكوت. صمت. عدم تكلم. خاموشى بمنظور گوش دادن: اِنصات.
خاموشى يعنى دم فرو بستن از سخن، جز آنجا كه گفتار روا بود، امرى ستوده و خصلتى پسنديده است، كه در حديث آمده: خاموشى درى است از درهاى حكمت، سبب جلب محبت، راهى است بسوى خير و كمال، يارى نيكو است در نگهدارى دين آدمى، مايه آسايش دنيا و آخرت و خوشنودى خداوند و آسانى حساب و محفوظ ماندن از لغزش و خطا، پرده عيوب جاهل و زينت و زيور عالِم است. (سفينة البحار)
ولى در آنجا كه گفتار روا باشد سكوت و خاموشى ناروا و ناستوده است و بسا گناه است. چنانكه حكيم شيراز گويد:
دو چيز طيره عقل است دم فرو بستنبوقت گفتن و گفتن بوقت خاموشى
امير خسرو درباره خاموشى گفته:
سخن گرچه هر لحظه دلكش تر استچه بينى خموشى از آن بهتر است
در فتنه بستن دهان بستن استكه گيتى بنيك و بد آبستن است
پشيمان ز گفتار ديدم بسىپشيمان نگشت از خموشى كسى
شنيدن ز گفتن به ار دل نهىكزين پر شود مردم از وى تهى
صدف زان سبب گشت جوهر فروشكه از پاى تا سر همه گشت گوش
همه تن زبان گشت شمشير تيزبخون ريختن زان كند رستخيز
در حديث آمده كه از امام سجاد (ع) سؤال شد: خاموشى بهتر يا سخن گفتن؟ فرمود: هر يك از دو را آفتهائى است كه اگر از آن آفات پاك بوند گفتار برتر و بهتر است. عرض شد: براى چه يا ابن رسول الله؟ فرمود: بدين سبب كه خداوند عزّوجلّ پيامبران و اوصياء پيامبران را بخاموشى و سكوت نفرستاده، بلكه آنها را مبعوث نمود كه با مردم سخن گويند. به بهشت خدا و به رضا و محبت خداوند جز به گفتار نتوان نائل گشت، از دوزخ جز به سخن و گفتار نتوان رهائى يافت، همه اينها محصول و نتيجه گفتار است، من هرگز ماه را با خورشيدمعادلوهم ترازونگيرم...(سفينة البحار).
به «سكوت» نيز رجوع شود.
خاموشى:
مردگى چراغ يا شمع. اِنطفاء. سكوت. دم فرو بستن.
خامه:
(فارسى)، قلم.
خامى:
ناپختگى، ناآزمودگى. ضد پختگى و آزمودگى. امام باقر (ع): «مؤمن كسى است كه چون شاد گردد شاديش وى را به گناه و هرزگى نكشاند، و چون به خشم آيد خشمش وى را از گفتار شايسته بدر نبرد، و چون به قدرت رسد قدرتش او را به تعدى و تجاوز به ديگران وادار نسازد» (بحار:67/355). اميرالمؤمنين (ع): «انديشه خام بد پشتيبانى است آدمى را» . نيز از سخنان آن حضرت:«اعتمادبه هر كسى پيش از آنكه وى را بيازمائى از (خامى و) بى عرضگى شخص است». (بحار:78/81 و 71/341)
خان:
خانه، بيت. بزبان تركى و نيز متداول نزد فرس: رئيس، امير، بزرگ. اين لقب پس از سلطه مغول در ايران متداول شد، و پيش از آن اين كلمه بدين گونه ديده نميشود. مرادف آن در زبان عرب دهقان (معرب دهگان، منسوب به ده). چه اين لقب غالبا (در عصر حاضر) به رؤساى قبايل و يا زعماى مناطق اطلاق ميگردد. امام صادق (ع): شش گروه را خداوند به شش صفت عذاب ميكند: زمامداران به ستم، و عرب را به تعصب، و دهاقين (خوانين) را به تكبر، و بازرگانان را به خيانت، و روستائيان را به جهالت و دانشمندان دينى را به حسد. (بحار:72/198)
اميرالمؤمنين (ع) ـ در نامه اى به يكى از عمال و كارگزاران خود ـ فرمود: «اما بعد، خوانين منطقه فرمانداريت از خشونت و قساوت و تحقير و سنگدليت شكايت آورده اند، و من درباره آنها انديشيدم، نه آنان را شايسته نزديك شدن و بكنار خويش داشتن ديدم، چه آنان مشركند، و نه سزاوار از خود راندن و بر آنها جفا نمودن، زيرا كه آنان در پناه (اسلام) زندگى مى كنند; پس درباره ايشان با نيش و نوش و نرمش با اندكى شدت و سختگيرى زندگى كن...» . (نهج: نامه 19)
و اينك نمونه خان در تاريخ زندگى پيغمبر اسلام:
ثمامة بن آثال حنفى رئيس منطقه يمامه از قبيله بنى حنيفه، پيغمبر (ص) در سال ششم هجرى او را به اسلام دعوت نمود (ولى نپذيرفت) و پس از چندى هنگاميكه او بقصد عمره عازم مكه بود توسط يكى از سپاههاى اعزامى پيغمبر (ص) اسير شد. (لغتنامه دهخدا)
زراره از امام باقر (ع) روايت كند كه فرمود: پيغمبر (ص) همواره از خدا مى خواست كه بر ثمامه دست يابد (چه او خان منطقه خود بود و جمع زيادى را در سيطره خويش داشت) و چون او را به اسارت به نزد پيغمبر (ص) آوردند (سه روز حضرت به وى مهلت داد ولى او از پذيرش اسلام خوددارى نمود و پس از سه روز او را بحضور طلبيد و) به او فرمود: من ترا ميان سه امر مخير مى كنم: تو را بكشم؟ ثمامه گفت: در اين صورت شخصيّتى بزرگ را از بين برده اى. فرمود: يا از تو فديه بستانم؟ ثمامه گفت: مردى گرانبها را ببها نهاده اى. فرمود: يا بر تو منّت نهم وآزادت كنم؟ثمامه گفت:دراين صورت مراسپاسگزارخواهى ديد. فرمود: پس بر تو منّت نهاده و آزادت ساختم. ثمامه گفت: حال كه چنين كردى اشهد ان لا اله الاّ الله و انّك رسول الله ، بخدا قسم از همان آغاز كه ترا ديدم دانستم تو پيغمبر خدائى ولى تا در بند بودم نخواستم به اين حقيقت تن دهم. (بحار: 19 / 176)
وى بقوم خود بازگشت و به اسلام وفادار ماند و هنگاميكه مسيلمه در يمامه خروج كرد و مردم يمامه به وى گرويدند وى از متابعت مسيلمه سرباز زد و گروهى از بنى حنيفه را از پيروى مسيلمه بازداشت و با سپاهى كه از جانب پيغمبر (ص) بتنكيل مسيلمه مأمور بود همكارى كرد تا مسيلمه را هزيمت دادند ولى مردم بنى قيس به كين مسيلمه وى را شهيد نمودند. (لغتنامه دهخدا)
خاندان:
دوده، تبار، دودمان، آل، اهلبيت. خاندان نبوت: دودمان پيغمبر اسلام. احاديث و مطالب مربوط به اين خاندان ذيل واژه «اهلبيت» بيان گرديد، و اينك بذكر حديثى از يكى از معتبرترين كتب حديث اهل سنت اكتفا مى كنيم: نبى اكرم (ص) فرمود: ما خاندانى هستيم كه هيچكس را نشايد بما قياس نمود يا مانند شمرد. (كنزالعمال: 34021)
خانقاه:
خانه اى كه درويشان و صوفيان در آن گرد آيند و مراسم خاص برگزار كنند. معرّب «خانگاه» و مركب از «خانه» و «گاه» است، نظير «منزلگاه».
بناى خانقاه و اختصاص آن به محل تجمع صوفيان، امرى مستحدث است و معلوم نيست آغاز آن كى و كجا بوده، ولى خود صوفيان، آن را بصفه (سكوى) كنار مسجد الرسول (ص) ـ در آغاز هجرت ـ كه مسلمانان تازه وارد اگر در شهر مدينه آشنائى نداشتند موقتا در آنجا بناچار سكنى مى گزيده، ربط مى دهند; در صورتى كه صفه يك منزلگاه موقت بيش نبوده، و خانقاه محل برگزارى مراسم ويژه صوفيان و مركز تجمع آنها تحت عنوان بناى مذهبى مى باشد!! به نقلى اولين خانقاه در يرمله شام و بقولى در قرن دوم هجرى مقارن با زمان سفيان ثورى بنا شده است.
خانمان:
اهل و عيال، خانه و اسباب خانه.
خانمان برانداز:
امرى كه اساس و پايه خانمانى را از بين ببرد.
امام صادق (ع) فرمود: «از بلاى خانمان برانداز بپرهيزيد كه مردمان را بمرگ مى كشاند». سؤال شد: «خانمان برانداز چيست»؟ فرمود: «قطع رحم». (بحار:74/133)
خانواده:
خاندان، تبار، خيل خانه از پدر و مادر و فرزندان و توابع. دين مقدس اسلام در مورد خانواده و تأسيس و تشكيل و تنظيم آن و نحوه معاشرت اعضاء خانواده با يكديگر و وظائف مسئول خانواده درباره ديگر اعضاء و ساير امور مربوطه، دستوراتى گسترده دارد كه در ابواب متفرقه فقه اسلام و نيز فصول گوناگون علم الاخلاق، مسطور و مدون است. و در اين كتاب ذيل واژه هاى: همزيستى، معاشرت، زناشوئى، همسردارى و ديگر واژه هاى مناسب، ملاحظه ميكنيد.
«و اينك رواياتى در اين خصوص»
رسول اكرم (ص) فرمود: «چون خداوند خير خانواده اى بخواهد حالت رفق و مدارائى به آنها دهد» (كنزالعمال:3/53). و فرمود: «مرد مؤمن به دلخواه خانواده اش و منافق بدلخواه خود غذا خورد».
«با ايمان ترين مردم كسى است كه خلق و خويش از همه بهتر و درباره خانواده اش از همه مهربان تر باشد، و من از همه شما به خانواده ام مهربانترم». (بحار:62/291 و 71/387)
«محبوبترين بندگان نزد خداوند آن كس است كه بخانواده اش سودمندتر باشد».