وى آهنگر و غلام زنى بنام ام انمار بود كه مزد كار خود را به وى مى داد، چون زن از اسلام خباب آگاه گشت آهن گداخته از كوره بيرون مى آورد و سر خباب را بدان داغ مى كرد، كفار قريش وى را در زره مى پيچانيدند و ميان آفتاب سوزان مكه مى نهادند تا چون حلقه هاى زره به بدنش فرو مى رفت آن را بفشار از بدنش مى كندند كه پوست بدن به زره چسبيده بود.
خباب خود گويد: روزى بنزد پيغمبر(ص) رفتم در حالى كه بردى به خود پيچيده در سايه كعبه نشسته بود عرض كردم: يا رسول الله! آيا وقت آن نشده كه ما را دعا كنى تا از شرّ اينها نجات يابيم؟ حضرت چون شنيد چهره اش برافروخته گشت و از حالت تكيه راست نشست و فرمود: گذشتگان در راه دينشان (شكنجه ها ديدند كه) با شانه آهنين گوشت بدنشان را شانه مى نمودند و گوشت و عصب را از استخوانشان جدا مى ساختند دست از دينشان برنمى داشتند، و بسا با اره دو نيمشان مى كردند و اين شكنجه ها آنان را از هدفشان بازنمى داشت! (چه شده كه اين همه بتنگ آمده اى)؟!
خباب در همه غزوات رسول (ص) شركت نمود و از خواص دوستان على بن ابى طالب بود. در آخر عمر به كوفه هجرت نمود و در آنجا ساكن بود و به علت مرض سختى كه او را دچار آمد نتوانست در جنگهاى على (ع) شركت جويد و در سال 37 در كوفه درگذشت و اولين كسى بود كه به ظهر كوفه مدفون گشت.
عبدالرحمن بن جندب گويد: هنگامى كه اميرالمؤمنين (ع) از صفين بازمى گشت نرسيده بكوفه از كنار محله بنى عوف مى گذشت ما نيز در ركابش بوديم در سمت راست راه و غربى كوفه چند قبر ديديم كه جديداً احداث شده بود، حضرت پرسيد اينها قبور چه كسانى است؟ عرض شد پس از چندى كه شما بصفين عزيمت نموديد خباب بن ارت درگذشت و وصيت كرده بود وى را در اينجا بخاك سپارند و پس از او هر كه مرد همينجا دفنش نمودند. حضرت فرمود: خدا رحمت كند خباب را كه به دلخواه خويش اسلام آورد و به ميل خود هجرت نمود و عمرى را بمجاهدت سپرى كرد و شكنجه هاى فراوان در بدن خويش تحمل نمود و خداوند اجر نكوكاران را ضايع نسازد. (بحار:82/179 و الاصابه)
خباثت:
(بكسر يا فتح خاء)، پليدى، ناپاكى.
خَبّاز:
نان پز، نانوا.
خَبّازى:
گياهى است شبيه به خطمى، پنيرك.
خُباط:
مرضى است جنون گونه.
خَبّاط :
به بيراهه رونده . سرگردان در تاريكى ها . اميرالمؤمنين (ع) : ابغض الخلائق ... جاهل خبّاط جهالات ... (نهج خطبه 17)
خَبال:
فساد، تباهى.
(يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا بطانة من دونكم لا يألونكم خبالا ودّوا عنتّم قد بدت البغضاء من افواههم) ; اى مسلمانان از غير همدينانتان دوست همراز و صميمى مگيريد، كه آنان در تبهكارى نسبت به شما ذره اى كوتاهى نكنند ، شكست شما آرزوى آنها است ، دشمنيشان در باره شما به زبانهاشان آشكار گرديد ... (آل عمران: 117). زرداب دوزخيان.
از امام باقر (ع) روايت است كه فرمود: «ما و پيروانمان از طينت عليين آفريده شديم و دشمنان ما از گل «خبال» (فاسدى از گل و لاى) آفريده شدند». (بحار:25/8)
خَبء:
چيز پنهان كرده، امر پنهانى. خبء الارض: گياه، روئيدنى. خبء السماوات: باران. (الاّ يسجدوا لله الذى يخرج الخبء فى السماوات و الارض و يعلم ما تخفون و ما تعلنون); چرا خداوندى را سجده نكنند كه پنهانيهاى آسمان و زمين (آب و گياه) بيرون آرد و بدانچه پنهان مى داريد و آشكار مى سازيد آگاه است . (نمل: 25)
خُبْأَة:
دختر. بدين مناسبت كه ملازم خانه است. گويند: «خبأةٌ خير من يفعة سوء»: دختر ملازم خانه به از غلام بدكار است. (متن اللغة)
خَبَب:
نوعى از دويدن. تيز رفتن.
خَبت:
فرو نشستن زمين.
خُبث:
ناپاكى، پليدى. (و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الاّ نكدا)سرزمين پاك رستنيش به اذن خداوندگارش برويد، و آن كه پليد و ناپاك است جز اندك نرويد . (اعراف:58)
اميرالمؤمنين (ع) : «انّما انتم اخوان على دين الله ، ما فرّق بينكم الاّ خبث السرائر و سوء الضمائر» : شما مسلمانان ـ از نظر دين خدا و طبق قانون اسلام ـ برادر يكديگر مى باشيد، چيزى جز ناپاكى درونها و بدى نيتها شما را از يكديگر جدا نساخته است . (نهج : خطبه 113)
امام سجّاد (ع) : «الذنوب التى تردّ الدعاء : سوء النيّه و خبث السريرة» : گناهانى كه موجب مى شوند دعا مردود گردد و به اجابت نرسد عبارتند از : بدى نيت و ناپاكى درون . (بحار:73/376)
رسول الله (ص) : «سيأتى على امتى زمان تخبث فيه سرائرهم و تحسن فيه علانيتهم طمعا فى الدنيا ...» : روزگارى بر امت من فرا رسد كه به هدف دستيابى به دنيا درونهاشان پليد و برونهاشان آراسته و زيبا باشد . (بحار:18/146)
«شوم الدار ضيقها و خبث جيرانها» : نحوست خانه تنگى آن و ناپاكى همسايگانش مى باشد . (بحار:64/198)
خَبَث:
پليدى. در اصطلاح فقه: عين نجاست. واجب است ازاله خبث از لباس و بدن در نماز و طواف.
خَبر :
توشه دان بزرگ . درخت كنار . شتر پر شير . گودال آب در كوه .
خُبر :
واقف و آگاه شدن . دانستن چيزى پس از آزمون . آزمودن . قرآن از زبان خضر(ع) به موسى (ع) : (و كيف تصبر على ما لم تحط به خبراً) : چگونه تحمل كنى مطلب مبهمى را كه به كنه آن واقف نيستى (كهف:68) . (وقد احطنا بمالديه خبرا) : همانا ما از احوال وى (ذوالقرنين) كاملا واقفيم . (كهف:91)
خَبَر:
آنچه باز گفته شود. ج : اخبار و اَخابير . از رسول اكرم (ص) آمده كه: «مرد نيك هميشه خبر نيك آورد و مرد بد خبر بد بازگو كند». (بحار:71/289)
و در اصطلاح اصول فقه نقل قول و عمل و تقرير معصوم باشد و آن به اقسام: متواتر و مستفيض و واحد تقسيم گردد و واحد به اقسام: صحيح و حسن و موثق و ضعيف منقسم شود. خبر متواتر آنست كه جماعتى آن را نقل كرده باشند. بنحوى كه مفيد علم باشد. مستفيض آنكه در حد افاده علم نبود ولى راويانش در هر مرتبه زياده بر سه نفر باشند . خبر واحد آنكه به حد تواتر نرسد چه آنكه راويانش يكى باشد يا متعدد. صحيح آنست كه تمام رواة آن اثنى عشرى و مسلم العدالة و جامع الشرائط باشند.
خبر حسن آنكه سندش به وسيله رواة اثنى عشرى معصوم متصل شود لكن عدالت آنها يا بعضى از آنها به ثبوت نپيوسته باشد. موثق يا قوى آنكه همه رواتش مورد اعتماد باشند ولى يكى يا بيشتر از رواة آن غير اثنى عشرى باشد. ضعيف آنكه سلسله سندش شامل افراد ضعيف يا مطعون باشد.
به «حديث» نيز رجوع شود.
خَبَر:
در اصطلاح نحو، جزء متمّ فايده، الاسم المجرد عن العوامل اللفظية مسندا به، او المؤوّل باسم كذلك. خبر: جمله اى كه احتمال صدق و كذب در آن برود. مقابل انشاء.
خُبَراء :
جِ خبير ، آگاهان به خصوصيات و جزئيات امر .
عن المسيح عيسى بن مريم (ع) قال : «خذوا الحق من اهل الباطل ولا تاخذوا الباطل من اهل الحق ، كونوا نقّاد الكلام ، فكم من ضلالة زخرفت بآية من كتاب الله كما زخرفت الدرهم من نحاس بالفضّه المموّهة ، النظر الى ذلك سواء ، و البصراء به خُبَراء» . (بحار:2/96)
خَبَرچين:
آنكه كسب خبر كند و خبرى را از محلى به محلى ديگر يا از كسى به كسى ديگر برد. به «سخن چين» رجوع شود.
خبر مُتَواتِر:
در اصطلاح علم اصول، خبرى را گويند كه جماعتى آن را نقل كرده باشند بنحوى كه مفيد علم باشد.
تواتر بر سه قسم است: لفظى، معنوى، اجمالى.
1 ـ تواتر لفظى آن تواتريست كه براى خبرى حاصل ميشود كه سلسله رواة آن را با لفظ معينى نقل كرده باشند چون خبر «انما الاعمال بالنيات».
2 ـ تواتر معنوى آن تواتريست كه از اخبار بسيار در وقايع متعدد بدست آيد كه با هم اختلاف دارند ليكن همه آنها بر قدر مشتركى از طريق التزام دلالت كنند كه آن قدر مشترك معلوم حاصل از خبر متواتر باشد اين نوع تواتر را تواتر معنوى مى گويند چون وقايع اميرالمؤمنين على (ع) كه دلالت بر شجاعت او ميكند گرچه هر موردى از موارد آن به درجه قطع نرسيده است.
3 ـ تواتر اجمالى: اگر در موردى كثرت اخبار بحدى باشد كه انسان علم حاصل كند بر اينكه بعض از آنها صحيح است چنين تواترى را تواتر اجمالى ميگويند.
خبر واحِد:
خبر واحد (در اصطلاح اصوليين) خبرى است كه بسرحد تواتر نرسد، اعم از آنكه رواة آن كثير باشند يا قليل و شأن چنين خبرى آنست كه بنفسه افاده علم نكند مگر آنكه قراين ديگرى به آن منضم شود. بعضى را عقيدتست بر اينكه ضم قرائن ديگر به آن نيز افاده علم نميكند ولى قول آنها صحيح نيست: ـ در اينكه مسأله حجيت خبر واحد از اهم مسائل اصولى است شكى نيست چه بر مذاق و مشرب صحيح ملاك در مسأله اصولى آنست كه نتيجه مسأله مزبور بتواند در طريق استنباط احكام واقع شود اگرچه بحث در آن بحث از ادله نباشد: ادله اى كه بنابر اشتهار بين فحول اصحاب موضوع علم اصول است ـ بارى با قبول اين ملاك ديگر احتياجى نيست كه چون صاحب «فصول» براى اصولى بودن مسأله خبر واحد خود را به زحمت اندازيم و بگوييم بحث درين مسأله بحث از دليليت دليل است و بحث از دليليت دليل بحث از عوارض دليل مى باشد و بالنتيجه بحث خبر واحد از مباحث علم اصول است، زيرا بحث در اينجا بحث از دليليت دليل نيست بلكه كلام از حجيت خبر حاكى از دليل است. و يا آنكه چون شيخ انصارى بگوييم مرجع بحث درين مسأله آنست كه آيا سنت به خبر واحد ثابت ميشود يا آنكه به اخبار متواتر يا به خبر واحد منضم به قرائن و چون چنين شد بحث از خبر واحد بحث از عوارض سنت است (كه يكى از ادله ميباشد) و بر اثر آن مساله خبر واحد از مسائل علم اصول مى شود. زيرا تعبد به ثبوت سنتى بر اثر خبر واحد از عوارض سنت نيست بلكه از عوارض خبر واحد است و بدين ترتيب نميتواند از مسائل علم اصول باشد. اضافه بر اين قول شيخ از لوازم مبحوث عنه در مساله حجيت خبر واحد است در حالى كه ملاك در مسائل خود مبحوث عنه است نه لوازم آن. بارى محكى از سيد و قاضى و ابن زهره و طبرسى و ابن ادريس عدم حجيت خبر واحد است و دلائل آنها درين مسأله بترتيب:
«آيات ناهيه از اتّباع غير علم» و «روايات داله بر رد اقوالى كه معلوم نيست از آن معصومند» و يا: «بر آن شاهدى از كتاب الله نيست» و يا «روايتى كه دال بر بطلان آن چيزى است كه كتاب آنها را تصديق نميكند» و يا روايت «ما لا يوافق كتاب الله زخرف» و يا قول بر اينكه «حديث غير موافق كتاب و سنت منهى عنه است» و امثال آن مى باشد. از سيد اجماعى در مواضع متعدد كلام او حكايت شده مبنى بر عدم حجيت خبر واحد و حتى بعضى از او نقل ميكنند كه او خبر واحد را بمنزله قياس ميداند كه متروك شيعيانست.
در جواب از آيات گوييم: ظاهر متيقن از اطلاقات آنها عدم اتباع غير علم است در اصول اعتقاديه نه آنچه شامل فروعيات ميشود و اگر گفته شود كه اين آيات عموميت دارند در جواب ميگوييم كه به عموميت آنها تخصيص خورده است يعنى اين آيات عامهايى اند كه با ادله موافق اعتبار اخبار مخصص شده اند. و اما در جواب از روايات گوييم: استدلال به اين روايات خالى از استحكام و سدادست زيرا اين اخبار اخبار واحدند و اگر گفته شود كثرت آنها موجب تواتر اجمالى ميشود زيرا علم اجمالى به صدور بعض از آنها داريم در جواب گوييم اين تواتر اجمالى فقط مفيد سلب علم در مورديست كه همه آنها در آن اتفاق دارند يعنى عدم اعتبار اخبار مخالف كتاب و سنت نه سلب علم كلى و عمومى.
اما در جواب از اجماع گوييم: اجماع محصل در آن ها غير حاصل است و اجماع منقول نيز مستلزم دوراست زيرا حجيت اجماع درين مورد متوقف بر حجيت خبر است و حجيت خبر نيز متوقف بر اجماع است و اين خود مستلزم دور ميباشد. علاوه بر اينكه چنين اجماعى معارض با اجماعى مثل خود است. بارى راى فحول اصحاب در اينجا موهون بودن قول خلاف آن مى باشد.
«دلائل طرفداران حجيت خبر واحد»
موافقان را دلائلى است و از آنست آياتى چند كه به آن استدلال ميكنند و يكى از آن آيات آيه «نبأ» است يعنى: (اِن جاءَكم فاسق بنبأ فتبينوا ان تصيبوا قوماً بجهالة فتصبحوا على ما فعلتم نادمين) قائلين بحجيت خبر واحد از اين آيه به سه وجه استفاده ميكنند:
1 ـ از جهت مفهوم شرط بر اين تقدير، تعليق حكم به ايجاب تبيين در خبرى كه فاسق آورده مقتضى آنست كه در وقت انتفاى فاسق تبيين نيز منتفى شود و اين خود ميرساند كه خبر واحد فى حد ذاته حجت است. اگر قائلى بگويد كه آيه فوق قضيه شرطيه است و آن هم شرطيه اى كه محقق موضوع ميباشد چون «ان رزقت ولداً فاختنه» و اين قضيه مفهوم ندارد (و اگر مفهومى هم داشته باشد مفهوم آن سالبه بانتفاء موضوع است). در جواب گوييم بلى چنين ايرادى صحيح است اگر شرط نفس «تحقق خبر» يا «آورنده فاسق» باشد چه در اين مورد است كه ميگوييم قضيه شرطيه براى تحقق موضوع ساخته شده است در حاليكه قضيه شرطيه فوق اصلا براى چنين تحققى ساخته نشده است. مضافاً اگر قضيه براى تحقق موضوع نيز ساخته شده باشد اين قضيه ظاهر است در انحصار موضوع وجوب تبيين در خبرى كه آورنده آن فاسق باشد و بالنتجيه مقتضى است كه در صورت انتفاء «آورنده فاسق» تبيين نيز منتفى شود. گروهى ميگويند اين آيه را اصلاً مفهومى نيست. (اگرچه امثال آن داراى مفهوم است) زيرا در اين آيه آمده:
(ان تصيبوا قوماً بجهالة) با تعليل آيه به اصابه قوم بجهالتى كه مشترك بين مفهوم و منطوق است (كه نظر نيز از آن آيه همين اصابه قوم است) ديگر مفهومى بر آن متصور نيست. در جواب آنها ميگوييم اين قول صحيح است اگر جهالت را عدم علم فرض كنيم ولى اگر جهالت سفاهت باشد يعنى فعلى كه شايسته عاقل نيست ديگر چنين ايرادى محمل پيدا نميكند.
2 ـ وجه ديگر مفهوم وصف است بر اين تقدير:
در آيه وجوب تبيين معلق است بر فاسق بودن آورنده، مفهوم اين آنست كه در صورت عدم فسق آورنده وجوب تبيين صحيح نيست و خبر واحد بذاته حجت است.
در جواب ازين استدلال گوييم مفهوم وصف حجت نيست خصوصاً در مورديكه وصف معتمد بر موصوف نباشد چه درين وقت مفهوم وصف اشبه بمفهوم لقب است كه در اين موارد اصلاً حجت نيست.
3 ـ دليل ديگر بر حجيت خبر واحد قول شيخ مرتضى عليه الرحمه است بر اين تقرير: تعليل حكم به امر عرضى با وجود علت ذاتى قبيح است مثلاً تعليل نجاست بول بواسطه نجاست خون ريخته شده در آن. چه با بودن بول صحيح نيست كه تعليل بنجاست خون ريخته شده در آن شود. در مسأله خبر واحد نيز ميگوييم اگر خبر واحد ذاتاً صالح براى حجيت نبود لازم مى آمد كه تعليل عدم حجيت آن «بكون الخبر واحداً» شود نه «بكون الجائى به فاسقاً» اينكه تعليل «بكون الجائى به فاسقاً» شده معلوم ميشود كه خبر واحد ذاتاً حجت است و عدم حجيت آن فسق مخبر است.
مخالفين ميگويند اين كلام شيخ وقتى صحيح است كه تعليلى در كلام واقع شده باشد ولى درين جا تعليلى بوقوع نپيوسته بلكه فقط ذكر وصف شده است. پس از اين اقوال بعضى اشكال كرده و گفته اند كه در صورت حجيت خبر واحد باز در شمول آن براى روايات حاكى از قول امام از طريق «واسطه» يا «ذى واسطه» اشكال است بر اين تقرير:
اما اشكال از ناحيه واسطه: مقدمة ميگوييم هيچ حكمى نميتواند ايجاد موضوع خود كند ـ يعنى موضوع هر حكمى بايد قبل از خود حكم موجود باشد و سپس حكم به آن تعلق گيرد ـ و الا تقدم شيئى بر نفس خود محقق ميشود. حال گوييم اگر خبرى از طريق عادلى بما رسيد بايد طبق آيه فوق آن را تصديق كرد اما تصديق اين خبر ضمناً تصديق قول راوى ديگرى است كه عادل از قول او نقل خبر كرده است و تصديق قول آن راوى ديگر يعنى تصديق اين خبر، وقتى است كه از طريق او بيان شود. لذا با اين آيه ابتدا خبر تصديق ميشود و سپس چون عادل ثانوى بيان داشته دوباره تصديق ميگردد و نتيجه آن است كه «تصديق كن قول عادل را» يعنى مفاد آيه در اينجا باعث شده كه يك بار خبر تكوين يابد يعنى موضوع ساخته شود و ديگر بار همين خبر ساخته شده موضوع حكم «تصديق كن عادل را» واقع گردد و اين باطل است.
اما اشكال از ناحيه «ذى واسطه»: اگر مخبر عادلى بگويد يعنى خبر دهد كه شارع گفته «تصديق كن عادل را» بنابر عدالت او بايد اين قول را تصديق كرد يعنى اين خبر را و به اين ترتيب اين خبر كه مفاد آيه فوق است بوسيله آيه فوق تصديق ميشود و بعبارة اخرى اتحاد موضوع و حكم پيش مى آيد.
بارى از آنچه از اين دو اشكال پيش مى آيد نتيجه مى شود كه آيه نبأ در مواردى كه سازنده موضوع حكم است نتواند خود مورد حكم قرار گيرد.
در جواب از اشكال فوق گوييم اين اشكال وقتى صحيح است كه قضيه مزبور قضيه حقيقيه (بقول منطقى ها) نباشد يعنى در آن حكم بلحاظ افراد قضيه شده باشد ولى اگر قضيه فوق قضيه حقيقيه بود و حكم بر طبيعت شد بدون آنكه اشكال اتحاد حكم و موضوع پيش آيد حكم آن بتمام افراد سرايت ميكند مانند سرايت كردن حكم طبيعت بر افراد خود.
علاوه بر اين شك نيست كه درين آيه مناط قطعى حكم وجود دارد و چون عقلاً تنقيح مناط قطعى شود بايد بواسطه آن ترتب آثار شود كه يكى از آن آثار «صدق العادل» است. مضافاً كه بين آثار اختلافى وجود ندارد وقولى به اختلاف بين آن دو نيست.
3 ـ در قرآن آمده: (فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون) اين آيه دلالت بر وجوب حذر دارد بر اين تقرير: چون طائفه اى تفقه در دين كردند و بقوم خود برگشتند و القاء انذار به آنها كردند از آنجا كه تقابل جمع بجمع اقتضاء توزيع دارد نتيجه مى شود كه هر نفر از طايفه دوم چون مقابل يك نفر از طايفه اول به وقت انذار قرار گرفت حذر بر او واجب شود و اين نيست مگر حجيت خبر واحد، چه اگر غير اين بود ميبايستى شرط وجوب حذر را تواتر انذار در آيه قرار ميداد در حالى كه چنين نكرده است.
اگر قائلى بگويد كه وجوب حذر از كجا دانسته شد زيرا در آيه چيزى وجود ندارد كه دلالت بر وجوب كند در جواب گوييم چون حمل كلمه لعل بر معنى حقيقى خود ممتنع است زيرا ترجى حقيقى براى خداوند محال است لذا بايد آنرا حمل بر معنى مجازيش يعنى ايجاب كرد. اگر بگويند اين جواب ضعيف است زيرا در صورت حمل كلمه اى بر معنى مجازى بايد ابتداء به اقرب المجازات رفت نه ديگر مجازها. و در اينجا نيز اقرب المجازات مطلق طلب است نه ايجاب. لذا در صورت امتناع حمل كلمه لعل بر معنى حقيقى بايد به اقرب المجازات كه مطلق طلب است متوسل شد نه وجوب حذر. در جواب گوييم جواز حذر و ندبه معنى ندارد زيرا اگر مقتضى حذر و ندبه حاصل شد حذر و ندبه واجب است و اگر حاصل نشد ديگر جواز آن دو صحيح نيست. با اينمقدمه گوييم در صورتيكه كلمه «لعل» حمل بر طلب شود اين طلب دليل است بر نيكويى آن و اين نيكويى آن خود دليل بر وجود مقتضى آنست و چون مقتضى محقق شد حذر واجب ميشود و بالنتيجه اگر طلبى در اينجا محقق شود بصورت ايجابى محقق خواهد شد. گرچه اين قول كه مطلق طلب در اينجا «اقرب المجازات» است قولى است محل نظر ـ اگر قائلى بگويد وجوب حذر بوقت انذار كافى براى اثبات مدعى نيست ـ يعنى حجيت خبر واحد ـ زيرا خبر اعم از انذار و غير انذار است و آيه فقط نظر بانذار بمعنى تخويف دارد كه اخص از خبر است. در جواب ميگوييم: جوهرى در كتاب خود گفته: «الانذار هو الابلاغ و لا يكون الا فى التخويف» و در جمهره و قاموس و عرف نيز معنى آن درين حدود است. البته شكى نيست در اينكه عمده احكام شرعيه وجوب و تحريم است و آن دو نيز منفك از تخويف نميباشند چه در واجب تارك آن مستحق عقابست و در حرام فاعل آن مستوجب مؤاخذه است و چون آيه دلالت بر قبول خبر در اين دو ميكند امر در غير اين دو سهل است زيرا اولا كليت دعوى خصم باطل ميشود و ثانياً اگر خبر واحد در وجوب و حرام حجيت داشت در ما سواى آن كه اضعف آنست بطريق اولى حجيت خواهد داشت.
اگر قائلى بگويد ذكر تفقه در آيه دلالت بر آن دارد كه قصد از انذار فتوى است و حجيت خبر واحد در فتوى محل وفاق است. در جواب گوييم اين قول موقوف است بر ثبوت معناى معروف بين فقهاء و اصوليين است در زمان پيغمبر تا خطاب بر آن حمل شود چه معنى لغوى آن مطلق تفهم است و آن چيزى است كه لفظ بايد بر آن حمل شود مگر آنكه بگوييم نقلى واقع شده و حال آنكه در آن چيز چنين نقلى در اين عصر ثابت نشده است.
4 ـ از دلايل ديگر آيه كتمان است يعنى (ان الذين يكتمون ما انزلنا من البينات و الهدى و من بعدما بيّنّاه للناس فى الكتاب اولئك يلعنهم الله يلعنهم اللاعون).
5 ـ از دلائل ديگر آيه (فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون).
6 ـ از دلائل ديگر آيه «اُذُن» است يعنى آيه (و منهم الذين يؤذون النبى و يقولون هو اذن قل اُذُنٌ خير لكم يؤمن بالله و يؤمن للمؤمنين) ازين آيه نتيجه ميشود كه خداوند پيغمبر را در قرآن ازين كه تصديق مؤمنين ميكند مدح كرده و نيز تصديق مؤمنين را مقارن و همسنگ تصديق خود قرار داده است.
7 ـ از آيات كه بگذريم اخبار و روايات زيادى بر اعتبار اخبار احاد است گرچه بعضيها اشكال كرده اند كه اين اخبار دلالت بر اعتبار اخبار احاد بما هو احاد ندارند زيرا آنها در لفظ و معنى غير متفق اند و بالنتيجه متواتر لفظى و معنوى نيستند در جواب اين گروه گفته ميشود اگرچه قول شما در دو تواترى كه ذكر كرده ايد صحيح است ولى در تواتر اجمالى آنها شك نيست و همين تواتر اجمالى ميرساند كه اخص مضمون آن يعنى خبر ثقه عادل عالم حجت است. حال اگر مخبرين موثق عادل عالم گفتند كه خبر موثق مطلقاً حجت است نتيجه آن ميشود كه خبر موثق مطلقاً حجت باشد.
8 ـ از روايات كه بگذريم دعوى اجماع بر حجيت خبر واحد شده است كه اين دعوى گرچه مورد نقض و ابرام هاى متعدد قرار گرفته است ولى نتيجه همه آن نقض و ابرام درباره اجماعات منقوله فقط ميتواند ما را به آن رساند كه آنها تواطوء بر حجيت دارند اگر چه خود در خصوصيات معتبره در اخبار، صاحب اختلاف باشند ولى اثبات همين هم بسيار مشكل است.
9 ـ غير از دلائل نقلى بر حجيت خبر واحد دليل عقلى نيز بر حجيت آنست برين تقرير، علم اجمالى داريم كه كثيرى از اخبار ما از ائمه اطهار است كه مقدار آن اخبار وافى براى قسمت اعظم فقه ميباشد حال اگر علم تفصيلى به اين مقدار پيدا كنيم علم اجمالى ما بثبوت تكاليف (بين روايات و ساير امارات) منحل بعلم تفصيلى در تكاليف مضمون اخبار و شك بدوى در ثبوت تكليف در ساير امارات غير معتبره ميشود كه لازم آن لزوم عمل بر وفق اخبار مثبته و جواز عمل بر طبق اخبار نافى تكليف مى باشد البته اگر در اين مسأله اصلى كه مثبت تكليف است وجود نداشته باشد چون قاعده اشتغال و استصحاب بنا بر قولى . (نقل از كفايه و رسائل و قوانين و معالم در مبحث خبر واحد)
خبرنگار:
آنكه خبرها را بنگارش درآورد. بريده گويد: هرگاه پيغمبر (ص) سپاهى را بجائى اعزام ميداشت مردى را به همراه آنها مى فرستاد كه رويدادها را به حضرتش مكتوب دارد. (كنز العمال حديث: 30300)
خُِبره:
(بضم يا كسر خاء)، آگاهى يافتن، آشنا شدن، آگاهى.
خُبز:
نان. (و قال الآخر انى ارانى احمل فوق رأسى خبزا) (يوسف: 36). رسول الله(ص): «اكرموا الخبز، فانه قد عمل فيه ما بين العرش الى الارض و ما فيها من كثير من خلقه ...» (بحار:14/377)
اميرالمؤمنين (ع) ـ در بيان زهد انبياء ـ «وان شئت ثنّيت بموسى كليم الله (ع) حيث يقول : (ربّ انّى لما انزلت الّى من خير فقير)والله ما سأله الاّ خبزا يأكله ، لانّه كان يأكل بقلة الارض» . (نهج : خطبه 160)
عن ابى الحسن الرضا (ع) : «فضل خبز الشعير على البرّ كفضلنا على الناس» . (كافى:6/304)
رسول الله (ص) : «بارك لنا فى الخبز ولا تفرّق بيننا و بينه ، فلولا الخبز ما صلّينا ولا صمنا ولا ادّينا فرائض ربّنا» . (كافى:5/73)
عن ابى عبدالله (ع) : «انّما بُنِىَ الجسد على الخبز» (كافى:6/286) . وعنه (ع) : «اكرموا الخبز» . قيل : وما اكرامه ؟ قال : «اذا وضع لا ينتظر به غيره» . (كافى:6/303)
عن الفضل بن يونس ، قال : تغدّى عندى ابوالحسن (ع) ، فجىء بقصعة و تحتها خبز ، فقال : «اكرموا الخبز ان لا يكون تحتها ، و قال لى : «مر الغلام ان يخرج الرغيف من تحت القصعة» . (كافى:6/304)
خَبز:
نان پختن. عن ابى عبدالله (ع) : «كان اميرالمؤمنين (ع) يحتطب و يستقى و يكنس ، و كانت فاطمة (س) تطحن و تعجن و تخبز» . (كافى:5/86)
خَبَط:
برگ درخت ريختن. در سال هشتم هجرت سريه خبط پيش آمد. جابر گويد: پيغمبر (ص) ما را با سيصد سوار به سركردگى ابو عبيده جراح به سر راه كاروان قريش اعزام داشت; كنار دريا به انتظار رسيدن كاروان بمانديم تا آذوقه مان تمام شد و دگر غذائى نداشتيم. ناچار برگ درختان آنجا را از درختان ميريختيم و آن را ميكوبيديم و به آب آميخته ميخورديم (كه بدين سبب آن سريه را خبط ناميدند) پس از چندى دريا ماهى بزرگى بنام عنبر بيرون افكند كه مدت نيم ماه همان غذاى ما بود تا مزاجمان تعديل شد.