back page fehrest page next page

خَبط:

بر گزاف و بى راه رفتن بشب.

خَبط عَشواء:

دخالت در كارها ناآگاهانه. يخبط خبط عشواء : ناآگاهانه به كارها مى پردازد.

خَبَل:

فاسد گردانيدن. مجنون شدن. تباهى و فساد اعضاء. جنون.

خَبَن:

در نوشتن جامه و دوختن آن تا كوتاه شود. دروغ بربافتن. خَبَن الطعامَ : طعام را در دامن يا گوشه جامه اش پنهان نمود .

خُبْنَة :

گوشه جامه و دامن پيراهن .

خَبِىء

، خبيئة:

پنهان كرده.

خُبَيب:

بن عدى بن مالك ابن مجدعة بن جحجبى بن عوف بن كُلفَة بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس الانصارى الاوسى. وى از بدريان بود و به زمان پيغمبر شهادت يافت در صحيح از ابو هريره آمده است، رسول خدا ده گروه براى جاسوسى انتخاب كرد و بر آنها عاصم بن ثابت بن ابى الافلح را رئيس كرد. در اين حديث آمده كه مشركين خبيب بن عدى و زيد بن الدئنة را گرفتند و در مكه فروختند و بنو الحارث بن عامر بن نوفل خبيب را خريدند و او حارث بن عامر را روز بدر كشت و درين حديث قصه قتل او بطول آمده و نيز اين بيت از اوست:
و لست ابالى حين اقتل مسلماًعلى اى جنب كان فى الله مصرعى

بخارى از جابر روايت كرده است كه ابو سروعه خبيب را كشت. من (= صاحب اصابه) مى گويم كه در ابو سروعه اختلافست مبنى بر اينكه آيا او عقبة بن حارث بوده يا برادر او. ابن اثير مى گويد در روايت ابو هريره چنين آمده است كه بنى حارث بن عامر خبيب را خريدند. ابن اسحاق مى گويد آنكه خبيب را خريد حجير بن ابى اهاب تميمى حليف آنها بود و حجير برادر مادرى حارث بن عامر و او خبيب را بجهت عقبة بن حارث خريد تا در ازاء قتل پدرش بكشد، و او گفت باز در اين مورد گفته شده است كه در ابتياع او ابو اهاب و عكرمة بن ابى جهل و اخنس بن شريق و عبيدة بن حكيم الاوقص و امية بن ابى عتيمه و بنو الخضرمى و صفوان ابن اميه فرزندان اسحق با كشتگان واقعه بدر شركت داشته اند.

ابن اسحاق گفت كه ابن ابى نجيح از ماريه دختر حجير بن ابى اهاب كه مسلمان شده بود نقل كرد كه او مرا حديث كرد و گفت خبيب در خانه من محبوس شد و من آنرا از لنگه در فهميدم و بدست او خوشه اى از انگور چون سر انسانى بود و او از آن مى خورد و آن از انگورهايى نبود كه من در روى زمين مى شناختم. بخارى قضيه انگور را به غير اين وجه اخراج كرده است. ابن ابى شيبه از طريق جعفر بن عمرو بن اميه از پدرش روايت كرده است كه رسول خدا خبيب را به تنهايى به جاسوسى قريش مأمور كرد و او گفت من به آلونك چوبى خبيب آمدم و به داخل آن وارد شدم پس او خود را بزمين انداخت. من كمى فرار كردم و سپس برگشتم ولى او را نديدم مثل آن بود كه زمين او را بلعيد. ابو يوسف در كتاب لطائف از قول ضحاك آورده كه پيغمبر مقداد و زبير را در خارج كردن او از آلونك چوبينش فرستاد آن دو به تنعيم آمدند و به اطراف او چهل مرد مست يافتند پس آن دو او را بيرون بردند و زبير نيز او را بر اسب نشاند و او تر بود ولى چيزى از او تغيير نكرده بود مشركين هم به عقب او روان شدند و چون به آنها رسيدند زبير او را به زمين انداخت و زمين او را بلعيد و او بليع الارض (بلعيده شد زمين) نام گرفت. قيروانى در حلى العلى آورده كه چون خبيب كشته شد صورتش بسوى قبله بود و هر چه بخلاف قبله او را گرداندند موفق نشدند و لذا او را بدانصورت ترك كردند. (الاصابه قسم اول ص 104)

خَبيث:

پليد، ناپاك، ضد طيب. ج، خُبُث، خُبَثاء، اَخباث، خَبَثة، خبيثون، جِ ج، اخابيث. (قل لا يستوى الخبيث و الطيب و لو اعجبك كثرة الخبيث) (مائده:100). (ما كان الله ليذر المؤمنين على ما انتم عليه حتى يميز الخبيث من الطيّب) (آل عمران:179) . (و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربّه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا). (اعراف: 58)

سرزمين پاك رستنيهايش به خواست پروردگارش ميرويد ولى سرزمين ناپاك جز اندك از آن نرويد. راغب در مفردات خبيث را ناپسند معنى كرده.

خبيث در اصطلاح فقه چيزى را گويند كه طبع از آن نفرت داشته باشد و همان را ملاك حرمت اشياء غير منصوصة الحرمة دانسته اند، مأخوذ از آيه مباركه (و يحلّ لهم الطيبات و يحرّم عليهم الخبائث).

از اميرالمؤمنين (ع) آمده كه : «خبيث ترين عمل آن عمل است كه ديگران را بگمراهى سوق دهد». (بحار:10/89)

خَبِيثَة:

مؤنث خبيث است يعنى ناپاك. ج، خبيثات، خبائث. (و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار) . (ابراهيم:26)

خَبير:

آگاه، دانا، با خبر. ج، خُبَراء. مأخوذ از خبره و بمعنى آگاه به جزئيات است، و آن اخصّ از عليم است. اين كلمه از اسماء حسنى و 45 بار در قرآن آمده (ان الله خبير بما تعملون) (مائده:8). (و هو القاهر فوق عباده و هو الحكيم الخبير)(انعام:18). (و لا يُنبّئُكَ مثل خبير)(فاطر:14). فاعل ينبئك محذوف است و «مثل خبير» جاى آن را گرفته است، و شايد فاعل آن «احد» باشد. در الميزان تقدير آن را چنين گفته: خبر نميدهد ترا از حقيقت امر، مخبرى چون مخبر آگاه. (قاموس قرآن)

خَبيص:

نام حلوائى است كه از خرما و آرد و روغن سازند. افروشه. از داود رقى (از ياران امام صادق «ع») از همسرش رباب روايت شده كه گفت: مقدارى خبيص ساختم و آن را بخدمت امام صادق (ع) بردم كه آن حضرت خبيص را دوست مى داشت، در برابرش نهادم و ديدم لقمه ميكرد و به اصحاب كه در حضورش بودند ميداد، شنيدم مى فرمود: «هر كه لقمه حلوائى را بمؤمنى بدهد خداوند تلخى روز قيامت را از او بردارد». (بحار:66/351)

خَتّار:

فريبنده، مكّار، غدّار. (و اذا غشيهم موج كالظلل دعوا الله مخلصين له الدين فلما نَجّيهم الى البر فمنهم مقتصد و ما يجحد بآياتنا الاّ كلّ ختّار كفور) . (لقمان:32)

خِتام:

پايان كار، آخر، فرجام كار. (ختامه مسك و فى ذلك فليتنافس المتنافسون)(مطففين:26). اثر مهر. آخر شراب نوشى. جاى پيوند مفصل. ج، خُتُم.

خِتان:

ختنه. عمل ختنه كننده.

عن ابى عبدالله (ع) قال : «من الحنيفيّة الختان» (كافى:6/36) . و عنه (ع) : «الختان فى الرجل سنّة» . (كافى:6/37)

عن ابى الحسن (ع) : «ختان الصبىّ لسبعة ايام من السنّة ، و ان اخّر فلابأس» . (كافى:6/36)

موضع قطع از شرم مرد يا زن، چنانكه گفته شده: «اذا التقى الختانان فقد وجب عليه الغسل» .

عن علىّ (ع) و عن الصادق (ع) فى حديث محمد بن عذافر، قال: سألت أبا عبدالله (ع): متى يجب على الرجل و المرأة الغسل؟ فقال: «يجب عليهما الغسل حين يدخله، و اذا التقى الختانان فيغسلان فرجهما». (بحار:81/58)

خَتر:

مكر و غدر كردن.

عن رسول الله (ص) : «ما ختر قوم بالعهد الاّ سُلِّطَ عليهم العدوّ» . (نهايه ابن اثير)

خَتل:

فريب زدگى، فريفتگى، فريفتن.

اميرالمؤمنين (ع) در نامه خود به مالك اشتر : «ولا تختلنّ عدوّك ، فانه لا يجترىء على الله الاّ جاهل شقىّ» (نهج : نامه 53)

زينب بنت على (ع) خطاب به مردم كوفه هنگامى كه وارد شهر شد و مردم را ديد كه در تماشاى اسيران سخت مى گريند : «يا اهل الكوفه ! يا اهل الختل و الغدر ! ...» . (بحار:45/109)

خِتل:

پوشش.

خَتم:

مهر كردن چيزى. پوشانيدن دهان ظرف غذا يا شراب بگل يا موم تا نه از آن چيزى خارج شود و نه بدان چيزى درآيد، از اين معنى است (يسقون من رحيق مختوم). گويند: ختم الكتاب و على الكتاب. مهر نهادن بر دل كسى تا فهم نكند چيزى را و برنيايد از آن چيزى: (ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة). (بقره:7)

رسيدن به آخر چيزى. تمام گردانيدن و تمام خواندن آن، منه ختم الكتاب و نحوه.

ختم قرآن:

يك دور قرآن را از اول تا به آخر خواندن.

رسول الله (ص): «من ختم القرآن فكانما ادرجت النبوه بين جنبيه و لكنه لا يوحى اليه» . (بحار:2/604)

سفيان بن عيينة عن الزهرى ، قال: قلت لعلّى بن الحسين (ع) : اّى الاعمال افضل ؟ قال : «الحالّ المرتحل» . قلت : و ما الحالّ المرتحل ؟ قال: «فتح القرآن و ختمه، كّلما جاء باّوله ارتحل فى آخره» . (وسائل:18616)

حسين بن على (ع): «من ختم القرآن ليلا صلت عليه الملائكة حتى يصبح، و ان ختمه نهارا صلت عليه الحفظة حتى يمسى و كانت له دعوة مجابة و كان خيرا له مما بين السماء الى الارض» . (بحار:2/611 از كافى)

على بن الحسين (ع): «من ختم القرآن بمكة لم يمت حتى يرى رسول الله (ص) و يرى منزله فى الجنة». (بحار:5/468 از تهذيب)

به «قرآن» نيز رجوع شود.

خَتن:

ختنه كردن.

خَتَن:

پدر زن. برادر زن. ج، اختان. داماد. خويشان زوجه.

خَتنه:

بريدگى غلاف سر آلت تناسلى. از سنن اسلام و گويند از حضرت ابراهيم آغاز شده. در كيش يهود نيز اين سنت معمول است.

محمد بن عرفه گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: «گروهى ميگويند: ابراهيم خليل (ع) خود را با تيشه ختنه نمود»؟ فرمود: «سبحان الله...پيغمبران غلاف آلتشان در روز هفتم ولادتشان مى افتد چنانكه نافشان مى افتد». (بحار:12/8)

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «فرزندانتان را به روز هفتم ولادتشان ختنه كنيد و سرما يا گرما شما را از اين كار باز ندارد، و زمين در پيشگاه خدا از بول ختنه ناكرده ناله ميكند».

پيغمبر(ص) فرمود: «از جمله مواردى كه وليمه دادن سنت است ختنه پسر بچه است».

حنّان گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم: «اگر مردى نصرانى مسلمان شود و در آن حال موسم حج باشد ميتواند پيش از ختنه حج كند»؟ فرمود: «نه، بايد از سنت آغاز كند». (بحار:104/8 و 99/112)

روش پيغمبر (ص) چنين بود كه : «چون كسى اسلام ميآورد دستور ميداد ختنه كند گرچه هشتاد سال از عمرش گذشته بود». (كنز العمال حديث: 18323)

از حضرت صادق (ع) روايت شده كه از جمله زنان مهاجره ام حبيب بود كه به حرفه ختنه دختران شهرت داشت. روزى پيغمبر(ص) او را ديد به وى فرمود: «اى ام حبيب هنوز همان حرفه ات را دارى»؟ وى گفت: «آرى جز اينكه شما آن را حرام بدانى». فرمود: «نه، حلال است ولى آن (هسته وسط) را از ته مبر بلكه اندكى از آن ببر كه اين كار موجب شفافتر شدن چهره زن گردد و بكامرانى شوهر بيفزايد».

امام صادق (ع) فرمود: «ختنه زنان نه سنت است و نه واجب بلكه گرامى داشت است و مكرمت و چه چيزى به از مكرمت»؟ (بحار:22/132 و 104/108)

خَثعَم:

شير بچه. مردى كه گوشت صورت وى بهم آمده نه از جهت ترشروئى. پدر قبيله اى از معد.

خَثعَم:

ابن انمار بن اراش. وى از قبيله كهلان، از قوم قحطان و از جدهاى جاهلى بوده و فرزندانش در سروات يمن و حجاز منزل داشته اند و بت ايشان نيز به روزگار جاهلى «ذوالخلصة» نام داشت و آنان جاى او را كعبه يمانيه مى ناميدند. در پرستش اين بت بنو بجيله نيز شركت داشتند. به روزگار «فتح» فرزندان خثعم در عالم پراكنده شدند و جز قليلى از ايشان كس ديگر در زادگاه خود باقى نماند. ابن حزم آورده كه: «عثمان بن ابى نسعه» از همين تبار بود كه بر اندلس حكومت كرد، و فرزندانش در شذُونه كه به «دار خثعم» معروف است سكونت دارند. عرام مى گويد: جبال سرات از منزل هاى خثعم مى باشد و نيز قريه «راسب» كه بين مكه و طائف قرار دارد. اشرف رسولى چهار قبيله براى خثعم نام مى برد بدين قرار، شهران، ناهس، كود، اكلب. محمد بن سلمه يشكرى كتاب «اخبار خثعم و انساب و اشعار آنان» را نگاشته است. (اعلام زركلى چاپ دوم جزء دوم : 344)

خَجالت:

شرمسارى. اين كلمه در زبان عرب نيامده و در عربى بجاى آن خَجَل است.

خُجَسته:

مبارك، ميمون. به «مبارك» رجوع شود.

خَجَك :

نقطه . نكته .

خَجَل:

شرمگين شدن. از قيل و قال افتادن و سست شدن بواسطه حيا با احساس ذلت و خوارى.

از رسول خدا (ص) ـ در آداب سفره آمده ـ : «و لا يرفع يده و ان شبع حتى يرفع القوم ايديهم، فان ذلك يخجل جليسه» . يعنى اگر با جمعى غذا ميخورد پيش از آنها دست از غذا نكشد هر چند سير شده باشد، زيرا اين كار موجب شرمندگى ديگران ميشود. (بحار:62/290)

خَجِل :

شرمنده ، شرمسار . اميرالمؤمنين (ع) : «ربّ واثق خجل» : بسا آن كس كه به امرى معتمد و مطمئن بُوَد ولى وى شرمسار از كار درآيد . (بحار:75/105)

خَدّ:

رخسار. و آن دو باشد و مذكر است. ج، خدود، خِداد، خِدّان. (و لا تصعّر خدّك للناس و لا تمش فى الارض مرحا...). (لقمان: 18)

خَدّ:

زمين كندن. شكافتن زمين.

خُدا:

نام ذات بارى تعالى است همچون اله و الله (برهان قاطع) چون لفظ خدا مفرد و بى تركيب بود جز بر ذات بارى تعالى اطلاق نكنند مگر در صورتى كه به چيزى مضاف شود چون كدخدا و دهخدا. گفته اند كه خدا بمعنى خود آينده است چه خدا مركب است از كلمه خود و كلمه «آ» كه صيغه امر است از آمدن يا اسم فاعل، و چون حق تعالى بظهور خود به ديگرى محتاج نيست لهذا به اين صفت خواندند. (غياث اللغات)

اما به نظر نگارنده كلمه خدا به معنى مالك و دارنده و مرادف با كلمه «رب» است در عربى، و صفت مالكيت ذات واجب الوجود را ميرساند گرچه در متداول فارسى ذات احديت (مرادف با الله) از آن اراده ميشود.

«آياتى از قرآن درباره خدا و اثبات ذات او»

(قل هو الله احد * الله الصمد * لم يلد و لم يولد * و لم يكن له كفواً احد) ; بگو كه خدا يكى است . خداى تنها مرجع و مقصود است . نزاده و زائيده نشده . هيچكس همتاى او نيست.

(فللّه الحمد ربّ السموات و رب الارض رب العالمين) ; ستايش خداى را كه خداوند (مالك) آسمانها و خداى زمين و خداى جهانيان است . (جاثيه: 36)

(تبارك الذى بيده الملك و هو على كل شىء قدير) بزرگ خداوندى كه سلطنت ملك هستى بدست او است. (ملك:1)

(قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شىء قدير * تولج الليل فى النهار و تولج النهار فى الليل و تخرج الحى من الميت و تخرج الميت من الحىّ و ترزق من تشاء بغير حساب) . (آل عمران: 26 ـ 27)

(سبّح لله ما فى السماوات و الارض و هو العزيز الحكيم...) ; آنچه در آسمانها و زمين است گوياى يكتائى و پاكى خدا از هر عيب و نقص اند و او است تواناى على الاطلاق كه هر كارش بر درستى و تدبير استوار است، سلطنت و استيلاى كامل بر آسمانها و زمين اوراست، زنده ميكند و مى ميراند و بر هر چيزى توانا است، او اول است (بى ابتدا) و آخر است (بى انتها) آشكار است (كه هر فطرتى گواه آنست)، پنهان است (از حسّ ظاهر) و به هر چيزى دانا است. (حديد: 2)

(هو الله الذى لا اله الاّ هو الملك ...) او خداوندى است كه جز او خدائى (شايسته پرستش) نباشد، بر همه كائنات سرورى دارد، از هر نقص و عيب پاك و منزه است، منبع و مصدر سلامت است، ايمنى بخش بندگانست از اينكه به آنان ستم كند، امين است كه حقى را از كسى ضايع نكند، تواناى والا ميباشد (هر چيز مقهور او است) عظمت و شكوه و جلال اوراست، مستحق صفات بزرگى و بزرگوارى او است، منزه است از اينكه در آفرينش انباز و شريكى داشته باشد، اوست خداوندى كه آفريدگار، سازنده، چهره نگار و صورت بخش همه اشياء است. (حشر: 23)

(بديع السماوات و الارض انّى يكون له ولد و لم تكن له صاحبة و خلق كل شىء و هو بكل شىء عليم * ذلكم الله ربكم لا اله الاّ هو خالق كل شىء فاعبدوه و هو على كل شىء وكيل * لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير) . (انعام: 101 ـ 103)

سخن درباره اثبات وجود خدا را ميدانى بس وسيع است و از قديم تاريخ جز پيامبران و سفراى الهى كه هر يك بنوبه خود افكار را بدين سو سوق داده، انديشمندان و متفكران در اين مبحث بسط كلام داده و مقاله ها سروده و كتابها به رشته تحرير آورده اند، و هرچه دامنه علم وسيع تر گردد بحث در اين باره گسترده تر شود، اما آنچه از اين مقوله در قرآن آمده از همه رساتر و فطرت پذيرتر است، آيات در اين باره فراوان است كه به شمارى از آنها اشاره ميشود:

قرآن گاه به بيان شيوا ومخصوص خود در اين باره انسان را به ياد حسّ خدايابى خويش مى آورد كه خداوند خود آن را در نهاد بشر قرار داده است (فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم) كه استدلال حضرت ابراهيم ـ به نقل قرآن ـ بر اين اساس ميباشد.

و گاه عقل آدمى را برانگيزاند كه به نشانه هاى وجود آفريدگارى حكيم و توانا در جهان خلقت نظر كند و در شگفتيهاى عالم نيك بينديشد و دريابد كه اين صنعت عجيب را بدون صانعى چيره دست ممكن نه و اين هنر را بى هنرمندى توانا ميسر نباشد (انّ فى خلق السماوات و الارض و اختلاف الليل و النهار و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس و ما انزل الله من السماء من ماء فاحيى به الارض بعد موتها و بَثّ فيها من كل دابّة و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الارض لآيات لقوم يعقلون) و فرمود: (و ان لكم فى الانعام لعبرة نسقيكم مما فى بطونه من بين فرث و دم لبنا خالصا سائغا للشاربين * و من ثمرات النخيل و الاعناب تتخذون منه سكرا و رزقا حسنا ان فى ذلك لآية لقوم يعقلون) و فرمود: (و الله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة لعلكم تشكرون) (الم يروا الى الطير مسخرات فى جو السماء ما يمسكهن الا الله ان فى ذلك لآيات لقوم يؤمنون) و فرمود: (او لم ير الذين كفروا ان السماوات و الارض كانتا رتقا ففتقناهما و جعلنا من الماء كل شىء حىّ افلا يؤمنون) و فرمود: (الم تر ان الله يُزجِى سحابا ثم يؤلف بينه ثم يجعله ركاما فترى الودق يخرج من خلاله و يُنَزّلُ من السماء من جبال فيها من برد فيصيب به من يشاء) و فرمود: (و هو الذى جعل لكم الليل لباسا و النوم سباتا و جعل النهار نشورا).

و گاه به برهان نظم اشاره ميكند و تذكر ميدهد كه اين نظم و نسق و انسجام و اين ارتباط اجزاء عالم به يكديگر نتواند بر حسب تصادف و بى هدف اتفاق افتاده و يا جز به دست حسابگرى دقيق صورت بسته باشد، و در آيات قبل اين معنى مشهود است و آيات ديگر كه مى فرمايد (و من آياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة ان فى ذلك لآيات لقوم يتفكرون * و من آياته خلق السماوات و الارض و اختلاف السنتكم و الوانكم ان فى ذلك لآيات للعالمين).

وگاه به برهان عليت اشاره ميكند كه هر حادثى را سببى بايد و هر معلولى را علتى شايد و هيچ ممكن به خودى خود به وجود نيايد. (ام خلقوا من غير شىء ام هم الخالقون * ام خلقوا السماوات و الارض بل لا يوقنون).

مرحوم نراقى گويد: «شگفت از كسانى كه ديده بصيرتشان از شناخت خداوند سبحان كور گشته در صورتى كه خدا از هر موجودى آشكارتر است زيرا عقل آدمى به روشنى قضاوت مى كند كه بايستى در ميان موجودات موجودى باشد كه به ذات خود قائم بود و آن وجود صرف است كه اگر آن نباشد هيچ موجودى تحقق نپذيرد، پس وجودى كه خود به هستى خويش قائم است و دگر موجودات پرتو اويند جلى تر و آشكارتر است از موجودى كه هستيش به ديگرى بسته است».

خداوند ميفرمايد: (الله نور السماوات و الارض) و نور چيزى است خود آشكار و آشكار كننده دگر اشياء ميباشد، و شكى نيست كه آشكار بنفس آشكارتر است از آشكار بغير.

ديگر اينكه وجود هر چيزى به اندك آثارى از او معلوم ميشود مثلاً حيات زيد به حركت دست و پا و سخن گفتن او معلوم ميشود در صورتى كه هر پديده و موجود ممكنى اثر موجود بالذاتند. آرى گاه يك موجود بجهت شدت ظهور و استمرار ظهورش بر بيننده پنهان ميماند وانگهى بر همگان ظهور مييابد كه ضدش در كنارش قرار گيرد... (جامع السعادات: 3 / 138)

«رواياتى درباره صفات خدا و اثبات ذات او»

پيغمبر اسلام فرمود: «خداوند را بايد چنين شناخت كه او را بى مثل و مانند و يگانه خداوند آفريدگار تواناى اول و آخر و ظاهر وباطن وبى انباز بدانى». (بحار:3/14)

امام صادق(ع) فرمود: «خدا چيزى است برخلاف ساير چيزها، او حقيقت چيز است (كه كسى او را چيز نكرده و از هر چيزى بى نياز است) ولى او جسم نيست صورت نيز نباشد، محسوس و ملموس نيست، حواس پنجگانه او را درك نكنند، ذات او به انديشه نيايد، دگرگونيهاى جهان از او نكاهد و گذشت زمان در او تغييرى پديد نياورد». (بحار:3/258)

امام كاظم (ع) فرمود: «كمترين حد شناخت خدا آن است كه معتقد باشى به اينكه جز او خدائى نيست، شبيه و مانندى ندارد، قديم است (سابقه نيستى ندارد)، ثابت است و هست، نيستى ندارد، و اينكه هستى او چون هستى ديگر چيزها نيست». (بحار:3/267)

از اميرالمؤمنين (ع) سؤال شد: چه دليلى است بر اينكه جهانرا آفريدگاريست؟ فرمود: دگرگونى حال (چون گرائيدن آدمى از جوانى به پيرى و سلامتى به بيمارى و توانگرى به درويشى و بالعكس كه اگر تصرّف خدا نبود اولين حال ثابت همى ماند) و سستى اعضاء و جوارح (كه اگر تصرف خدا نبود دليلى نداشت كه دست و پاى توانا توان خويش را از دست دهد و سست گردد و همچنان بحال خود ميماند) و شكسته شدن تصميم (كه آدمى به كارى تصميم ميگيرد و ناگهان به كارى خلاف آن مصمّم ميشود كه اگر عاملى غيبى در كار بشر تصرف نميداشت به تصميم نخست باقى ميماند). (بحار: 3 / 55)

امام صادق (ع) فرمود: جنين كه در سه تاريكى شكم و رحم و بچه دان بسر ميبرد و از جلب غذا بسوى خود و دفع آزار از خود بيچاره و ناتوانست در چنين شرائطى خون كه در آن حالت او را بهترين غذا است به وى ميرسد، و چون جسمش نيرو يافت كه در هواى آزاد بتواند زيست و چشم او توانست در نور آفتاب باز شود مادر را درد زادن گيرد، آن را به شدت از رحم خود براند و بيرون اندازد، در اين حال كه شرائط جسمى او دگرگون شده غذايش نيز از حيث ماده و رنگ دگرگون گردد و همان مايه اصلى غذايش كه سابقاً از راه زهدان و ناف به جنين ميرسيده اكنون با تغييرى در ماده و رنگ متناسب با جسم و چشم كودك از راه پستان به وى رسد، و تا گاهى كه بدنش نازك و دستگاه گوارشش لطيف است همان غذاى رقيق (شير) به وى مى رسد ولى اين كودك بايد بحركت افتد، خواه ناخواه ببدنى صلب و سخت نياز دارد، قهراً غذاى او نيز بايد خشن باشد لذا رفته رفته دندانها ميرويد و توان جويدن غذاى سفت و سخت پيدا ميكند، كودك رشد ميكند و چون به سنّ بلوغ ميرسد اگر پسر است چهره اش به نشان مردى مو در مى آورد و اگر دختر است صاف و شفّاف مى ماند تا جمالى جالب توجه مردان به هم زند و مرد را بسوى خود تحريك كند تا نسل بشر قطع نشود (اين چنين ريزه كاريها بخودى خود صورت نپذيرد). (بحار: 3 / 62)

شخصى به حضرت رضا (ع) عرض كرد: «چه دليلى هست كه اين جهان را كسى پديد آورده»؟ فرمود: «همين كه تو خود زمانى نبودى و سپس شدى و ميدانى كه تو خود خود را نيافريده اى و نه موجودى مانند تو ترا پديد آورده». (بحار:3/66)

هشام بن حكم (كه يكى از شاگردان امام صادق «ع» است) گفت: من خدا را به خودم شناختم، چه خودم نزديكترين چيزها بمن ميباشد، زيرا من خود را تركيبى از اجزاء مختلف ميبينم كه به بهترين وجه بهم پيوسته و آميخته شده و بهترين شكل و صورت به اين مجموعه داده شده و خودم را ميبينم كه از نقصان به زيادت و از زيادت به نقصان ميگرايد، در خودم حواس گوناگون و اعضائى با وظائفى جدا از يكديگر مييابم. حسّ بينائى، شنوائى، بويائى، چشائى، و لمس را مى يابم كه هر يك ساختمانشان بر كاهش و سستى و نقصان بنا شده، بدان سوى رهسپارند كه ديگر كارى از وجودشان ساخته نباشد.
back page fehrest page next page