back page fehrest page next page

در بازگشت از نظريه بى اعتبار اصحاب عقل قرن هيجدهم ما مستقيماً بنظريه اصحاب تجربه لاك نمى رسيم و حتى در زمينه خداشناسى نيز بايد گفت كه بنظريه باتلر رهنمون نميشويم. «احتمالى» كه مورد بحث باتلر بود و ميگفت امور وابسته باعتقادات و بينش عمومى و مشهور از نقطه نظر معتقدان خاص و فرد فقط با «احتمال» قابل پذيرش است بسيار مورد اعتراض واقع شد چه معترضان مى گفتند ايمان محكم هيچگاه وزن كننده احتمالات نيست و خود ايمان هم تن بآن نمى دهد كه مسلمات زنده اش بوسيله «احتمال» ميخ پرچ شود.

انسان با ايمان شخصاً و فرداً متيقن مى باشد ولى اين ايمان شخصى او از جهت عينى و بينش عمومى هيچگاه واجد دلائل منطقى نيست بارى آنچه مهم است يافتن دلائل منطقى و عمومى براى خداشناسى مى باشد نه دلائل شخصى و خاص و تا كنون هم مساعى بكار رفته براى تأسيس مبانى علم پسند خداشناسى در بحبوحه استدلالهاى خود باز تحت تأثير اعتبارات شخصى رفته است. اشلاير ماخر در اينجا از وجدانى بيواسطه استفادت مى كند ولى آن بيواسطگى كه او نشان مى دهد جز توضيح وسائط ناشناخته چيز ديگرى نيست او در مساعى خود ضمن پرده برداشتن از روى امريكه در حقايق بيواسطه امرى اصيل و غير صريح است ابراز و اظهار فرض يك نظام جامع فلسفى و علمى نيز مى كند. كوشش ديگرى كه باز درين زمينه شده از آن ريتشل است او همت خود را بر آن گذاشت تا خداشناسى را فارغ از علوم طبيعى و نقادى تاريخى و متافيزيكى و بينش تئورى (درين مورد مقصود او بينش استدلالى است) پايه دهد و آنرا متكى بر احكام وابسته به «ارزش» كند. اين چنين خداشناسى ايكه در استدلالهاى پر پيچ و خمش بستگى تام بمباحث «ارزش» و «ارزش گذارى» دارد البته تا حدى صحيح و عميق است اما هيچگاه نميتواند مبين يك علم حقيقى باشد چه ارزش گذارى آنگاه بى گفت و شنود مورد قبول مى افتد كه مبين ارزشهايى باشد كه از واقعيت جهان بيرون و بينش هاى مستلزم جهان و آدمى سرچشمه گيرد تا بآخر كار بمسائل الهى رسد. وجود يك شىء حقيقى چون «خدا» و «بهشت» نمى تواند از ارزش گذارى يك شىء ايدال يا مشربهاى مربوط بآن منبعث شود. هيچ علم مباشر بحث از وجود نمى تواند متكى بر ملاحظاتى درباره ارزش شود. محل و متكاى امور قابل ارزش ايمان خاص است و تازه اگر چنين نباشد از وقتى كه عالم شناخته شده در ايمان خاص محلى براى محو امور قابل ارزش وجود ندارد. مثلا وقتى كه مى گوييم «خير» هميشه بايستى حفظ شود اين قول تا وقتى كه يك عقيده عقل پسند درباره خداى خير نداشته باشيم صحيح نيست. بارى پس از اين بحثها بايد گفت خداشناسى فقط سر اين دارد كه اعلام كند: خداشناسى عقيده اى عقل پسند است و بس و آمادگى آن دارد كه خود را با عقيده هاى عقل پسند درباره تعبير جهان واقعى همراه كند. آن در عين اينكه بستگى بنوعى بينش دارد در عين حال قادر نيست كه دليل و مستندى براى فرق عقيده عقل پسند از موهومات بيابد تا فرق بين خداشناسى و قواعد مبتنى بر رفتارها و احساسهاى متعصبانه نسبت بامورى

مسلمانان مباحث خداشناسى خود را با قبول خداى واحد و مبين در قرآن بنا نهادند و با استفاده از قوالب و اصطلاحات حكمت يونانى ببحث و فحص آن در حوزه هاى علمى خود پرداختند. اين خداشناسى كه پس از ورود فلسفه يونانى بقلمروى اسلامى پايه گذارى شد بعدها نام «كلام» بخود گرفت و در ادوار مختلف تاريخ مسلمانها پيشرفت شايانى كرد و مغزهاى بزرگ جهان اسلام هر يك در بسط آن كوشش بسيار كردند. در «كلام» سعى بر آن رفته است كه متكلم اصول دين اسلام را با صور منطقى و عقلى در پيشگاه عقول و اذهان قرار بدهد تا بقول اصحاب آن تلفيقى بين ايمان و عقل بعمل آيد. اينكه كلام اسلامى چگونه تكوين يافت و در بسط آن چه مغزهايى رنج بردند و حاوى چه مباحثى است بايد بكلمه «كلام» درين لغت نامه رجوع كرد. در فلسفه مبحث خداشناسى تحت نام «الهيات» مى آيد و حاوى دو بحث است يكى الهيات بمعناى اعم و ديگر الهيات بمعناى اخص الهيات بمعناى اعم كه باسامى «فلسفه اولى» و «حكمة ما قبل الطبيعة» و «ما بعد الطبيعه» نيز مشهور است وجه تسميه خود را در اسامى فوق بملاحظات زير اخذ كرده است، آنرا «فلسفه اولى» مى گويند بدان سبب كه موضوع آن وجود مطلق است و ان متقدم بر هر چيز ديگرى مى باشد چه وجود حقيقى چنانكه در فلسفه اثبات شده بالاحقيه و الحقيه بر ماهيات تقدم دارد اما فلسفه ما قبل الطبيعه اش مى نامند بدان سبب كه موضوعش بر طبيعت تقدم طبعى دارد و حكمت مابعد الطبيعه اش مى گويند چون آنرا تأخر وضعى در تعليم و تعلم است و بالاخره الهيات بمعناى اعمش مى نامند بدان دليل كه موضوع آن وجود مطلق و مرسل و غير مقيد بخصوصيتى از خصوصيات است بخلاف موضوع الهيات بمعناى اخص كه در آن خصوصيت وجوب ذاتى اخذ شده است.

مسائل الهيات بمعناى اعم مسائل راجع به وجود از اصالت و وحدت و راجع بماهيت بحذافيرهاست البته با بحث مطالب استطرادى هر يك ازين دو كلمه كه «الهيات بمعناى اعم» لغت نامه مباشر بحث مفصل آنست. در الهيات بمعناى اخص آن آغاز سخن از احكام ذات واجب الوجود ميشود و دنباله آن بصفات اين ذات جل جلاله مى رسد. در حكمت متعاليه كه بوسيله ملا صدراى شيرازى پايه گذارى شده مباحث عرفانى و شهودهاى صوفيانه داخل فلسفه گشته و الهيات بمعناى اخص چون ساير مباحث فلسفه صبغه و رنگ صوفى بخود گرفته است. اين فلسفه در عين آنكه تكيه بر قيل و قال مشائيان دارد از سوز حال صوفيانه نيز برخوردار است. صفات بارى تعالى در اينجا وجه هاى متعدد آن ذات شناخته ميشوند و قدماى ثمانيه بصورت ديگر جلوه مى كند كه كلمه الهيات بمعناى اخص لغت نامه بشرح مفصل آن مى پردازد از آنجا كه دو اصطلاح خداشناسى بمعناى اعم و اخص بشهرت الهيات بمعناى اعم و اخص نيستند بحث اين مسائل بدانجا حواله رفته است.

براى اطلاع بيشتر بمطالب مندرج در فوق بمدارك زير كه مستند اين مقاله قرار گرفته اند رجوع شود دائرة المعارف بريتانيكا تحت لغت [theology]

و اسفار ملا صدرا تحت دو عنوان الهيات بمعناىاعم و اخص و غرر الفوائد حاجى ملا هادى سبزوارى تحت عنوان الهيات بمعناى اخص متن و حاشيه چاپ سال 1298 هجرى قمرى. (لغت نامه دهخدا)

خِداع:

گذاشتن چيزى را، ترك كردن. خدعه كردن. يكديگر را فريفتن. بر خلاف آنچه در دل است اظهار كردن، از اين معنى است: (يخادعون الله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم). (بقره: 9)

خُدّام:

جِ خادم.

خِدان:

(مصدر)، مصاحبت و مصادقت.

خداوردى:

بن قاسم افشار از اجله دانشمندان موثق شيعه، سرشار از علوم عقليه و نقليه، شاگرد ملا عبدالله شوشترى، كتابى در رجال موثق و ممدوح شيعه و غير شيعه دارد كه بس زيبا و مرتب و منظم نوشته و كتاب ديگر در اثبات امامت بادله عقليه و نقليه از آيات و روايات در نهايت اتقان نگاشته.

خَدَر:

سست گرديدن عضو و به خواب رفتن آن.

شكى الى ابى جعفر (ع) رجل فقال: ان لى ابنةً ياخذها فى عضدها خَدَرٌ احيانا حتى تسقط. فقال: «انظر الى ابنتك، فغذّها ايام الحيض بالشبت المطبوخ و العسل ثلاثة ايام». (بحار: 95 / 74)

خِدر:

پرده براى دختران در گوشه خانه. ج، اخدار، خدور، اخادير. هرآنچه بديدن نيايد از خانه و جز آن.

خَدر:

استتار كردن، در پرده گذاردن.

خَدش:

نشان زخم كه از خراشيدن مانده باشد. خراشيدن.

عن سليم بن ابى حسّان العجلى، قال: سمعت ابا عبدالله (ع) يقول: «ما خلق الله حلالا و لا حراما الا و له حدّ كحدود دارى هذه، ما كان منها من الطريق فهو من الطريق، و ما كان من الدار فهو من الدار، حتى ارش الخدش فما سواه و الجلدة و نصف الجلدة» . (بحار: 2 / 170)

خَدشَة:

خراش.

خدع:

(بفتح يا كسر خاء)، فريفتن كسى را و خواستن كه بوى مكروهى رساند بى آنكه وى با خبر شود. (منتهى الارب)

(ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبك الله). (انفال: 62)

خُدعَة:

(بفتح يا ضم يا كسر خاء)، فريب. از اين معنى است: «الحرب خدعة» جنگ جز به خدعه سامان نيابد.

عدى بن حاتم گويد: در صفين ليلة الهرير (شبى كه جنگ تن بتن در اوج شدت بود) در كنار على (ع) بودم، حضرت با صداى بلند فرياد ميزد: بخدا سوگند كه معاويه و يارانش را همه از تيغ بگذرانم. سپس آهسته ميگفت: «ان شاء الله». عرض كردم: يا اميرالمؤمنين (ع) شما بصداى بلند و با سوگند چنان فرمودى و سپس ان شاء الله گفتى اين را چه رازى در كار بود؟! فرمود: «الحرب خدعة» (جنگ نيرنگ است) اين بگفتم تا اصحابم روحيه شان را از دست ندهند و فرار نكنند و از سوئى ان شاء الله گفتم كه دروغ نگفته باشم; اين را بياموز كه روزگارى ترا سود دهد. (بحار: 71 / 9)

خَدف:

بناز زيستن. بريدن جامه. اختلاس كردن، ربودن.

خَدَم:

جِ خادم.

در حديث آمده: «عليكم بقصار الخدم، فانه اقوى لكم فيما تريدون» . (بحار:74/143)

خَدَمات:

جِ خدمت. به «خدمت» رجوع شود. خدمات عامّه. به «نيازهاى عمومى» رجوع شود.

خِدمت:

پرستارى و تيمار و تعهد، انجام عملى از سر دلسوزى براى كسى. انجام عملى از سر بندگى براى كسى. پيغمبر(ص) فرمود: هر مسلمانى كه جمعى از مسلمانان را خدمت كرده باشد خداوند در قيامت بشمار آنها خدمتكار به اختيارش نهد.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: مؤمن همواره خويشتن را در رنج ميدارد و مردم از او در آسايش بسر ميبرند. (بحار:74/357 و 10/89)

رسول خدا (ص): اى على، عيال و اهل خانه را خدمت نكند جز صدّيقى يا شهيدى يا مردى كه خداوند خير دنيا و آخرت او را خواسته باشد. (بحار: 104 / 132)

در حديث ديگر از آن حضرت: هر آنكس در خانه به عيال خويش خدمت كند و از اين كار استنكاف نورزد نامش در ديوان شهدا ثبت گردد و در ازاء هر شب و روز خدمت، ثواب هزار شهيد در نامه عملش نوشته شود. (بحار: 104 / 132)

خدمتكار:

پرستار، نوكر، چاكر. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: اگر خدمتكارت از فرمان خدا سرپيچى كند وى را بزن و اگر از فرمان تو سر برتابد از او بگذر. (غرر)

و آن حضرت بفرزندش حسن (ع) فرمود: هر يك از خدمتكارانت را بكارى بگمار كه اگر چنين نكنى (وظيفه هر يك را معين نكنى) هر كدام كار خويش را به ديگرى محول سازد و در نتيجه كار تو مختل ماند.

از حضرت رسول (ص) آمده كه فرمود: بر شما باد به خدمتكاران كوتاه اندام كه اينان در انجام كارها نيرومندترند.

حسين فرزند امام موسى بن جعفر (ع) از مادرش نقل كند كه گفت: شبى امام بر بام خانه خفته بود و من پاهايش را ماساژ ميدادم ناگهان حضرت به سرعت از جا برخاست و به سمت ديوارى كه در كنار ما بود رفت. من به دنبالش رفتم معلوم شد دو نفر از غلامان با دو كنيز از كنيزان حضرت سخن ميگويند، البته ديوارى بين آنها بود كه به يكديگر نميرسيدند، حضرت چون سخنان آنها را شنيد رو بمن كرد و فرمود: تو كى آمدى؟ گفتم: به دنبال شما آمدم. فرمود: صداى اينها را شنيدى؟ گفتم: آرى. چون صبح فردا شد آن دو غلام را به شهرى و دو كنيز را به شهر ديگر فرستاد و همه آنها را بفروخت. (بحار: 74 / 143 و 48 / 119)

از عبدالله عمر روايت شده كه مردى بنزد رسول خدا (ص) آمد و عرض كرد: يا رسول الله، تا چه حدّ، ما بايستى از خدمتكارمان گذشت كنيم؟ حضرت چيزى نفرمود، بار دوم سؤال خويش را تكرار نمود، بار سوم نيز سؤال كرد، فرمود: در هر روز هفتاد بار از او گذشت نمائيد. (ربيع الابرار: 3 / 12)

خدمتكاران پيغمبر اسلام:

عبارت بودند از: انس و هند و اسماء دختران خارجه اسلميه و ابو الحمراء و ابو خلف. (بحار: 22 / 251)

خَدَنگ :

نام درختى است كه چوب آن در نهايت محكم و راست باشد كه از چوب آن تير سازند .

خدو

(به ضم يا فتح خاء) :

تف، آب دهن. بزاق، بُصاق.

در حديث رسول (ص) آمده كه آن حضرت نهى نمود از خدو انداختن در چاهى كه جهت نوشيدن از آب آن استفاده ميشود . (بحار:66/460)

امام باقر (ع): از اميرالمؤمنين (ع) سؤال شد راجع به خدو كه به جامه اصابت كند؟ فرمود: اشكالى ندارد. (بحار: 80 / 73)

از آن حضرت رسيده كه: خدو انداختن در مسجد گناه است و كفاره آن به زير خاك پنهان كردن آن است. (بحار:84/2)

خُدود:

جِ خَدّ، گونه ها، رخسارها.

در حديث رسول (ص) آمده: «ليس منا من ضرب الخدود و شقّ الجيوب» . (بحار:82/93)

خُدور :

جِ خِدر ، پرده ها . پرده هاى مخصوص زنان پرده نشين .

خَديج:

بچه شتر ناقص بدنيا آمده، ناقص متولد شده. كودك .

خديجة:

دختر خويلد بن اسد بن عبد العزّى بن قصّى مادرش فاطمه بنت زائدة الاصمّ از نسل عامر بن لؤىّ است.

در جاهليّت خديجه را طاهره ميگفتند و پيغمبر (ص) او را كبرى لقب داد.

وى اولين زنى بود كه اسلام آورد و با ثروت و مالى كه داشت پيغمبر (ص) را يارى داد و با آن حضرت مواسات نمود.

خديجه زنى عاقله و ثروتمند بود كه مردان با سرمايه و مال او تجارت ميكردند.

وى در سنّ چهل سالگى با پيغمبر (ص) كه در آنروز بيست و پنج سال داشت ازدواج نمود، و بيست و چهار سال با پيغمبر (ص) زندگى كرد و در سنّ شصت و پنج سالگى سه سال پيش از هجرت در مكه وفات نمود. (لغتنامه دهخدا و اسد الغابه 5 / 434)

از ابن عباس نقل شده كه نخستين از زنان كه به پيغمبر (ص) ايمان آورد خديجه بود و نخستين مرد على بن ابى طالب.

از حضرت رسول (ص) روايت است كه خداوند چهار زن را برگزيد: مريم و آسيه و خديجه و فاطمه (س).

پيغمبر (ص) در سن بيست و پنج سالگى از سوى خديجه به تجارت شام رفت و پس از چند ماه با وى ازدواج نمود و كلينى گويد: مدت بيست و چهار سال دوران زندگى آنها بود. از اميرالمؤمنين (ع) نقل شده كه روزى پيغمبر (ص) در كنار همسرانش نشسته بود نام خديجه بميان آمد حضرت بگريست، عايشه گفت: بر پيرزنى سرخ پوست از بنى اسد ميگريى؟! حضرت فرمود: روزگارى كه شما مرا تكذيب نموديد او مرا تصديق كرد و روزى كه شما كافر بوديد او ايمان آورد، شما عقيم بوديد و او از من فرزندان بزاد. عايشه گفت: از آن روز وى را به نيكى ياد ميكردم تا نزد پيغمبر عزيز باشم. از امام صادق (ع) روايت شده كه چون پيغمبر(ص) خواست با خديجه ازدواج كند ابو طالب به اتفاق خانواده و جمعى از رجال قريش به خانه ورقه عموى خديجه رفته و محض ورود گفت: سپاس مر خداوند اين خانه كه ما را از كشت ابراهيم و ذريه اسماعيل قرار داد و در حرم امن خود جاى داد و بر مردم حاكم ساخت و در اين شهر مشمول بركات خويش كرد; و بعد، اين برادر زاده ام كه وى را نتوان با هيچيك از مردان قريش قياس نمود جز اينكه راجح آيد و كسى وى را مانند نبود هر چند تهى دست و درويش است كه مال را دوامى نبود و بكس ارزش ندهد، و اكنون وى خواستار خديجه است و خديجه نيز به وى مايل، و ما هم اكنون آمده كه او را از تو و به اختيار خويش خواستگارى كنيم و مهرش بر من و از مال من ميباشد، و به خداوند اين خانه سوگند كه برادر زاده ام آينده اى درخشان و دينى روشن و عقلى كامل دارد. آنگاه ابو طالب سكوت نمود و ورقه به سخن پرداخت ولى با لكنت زبان و بريده بريده سخن ميگفت و او خود كشيش مسيحى، بود كه در اين حال خديجه به سخن آمد و گفت: اى عمّ! هر چند تو اختياردار منى در شئون من از خودم اوليت ندارى، اى محمد! من خود را به تو تزويج نمودم و مهرم را از مال خودم مقرر داشتم، عمويت را بگو وليمه اى ترتيب دهد و همسر خويش را به تصرف درآور. ابوطالب گفت: اى جمع حاضر گواه باشيد كه خديجه خود را بكابين محمد درآورد و مهرش را از مال خودش قرار داد. يكى از قريش كه در مجلس حضور داشت گفت: وا عجبا آيا چنين بوده كه زن مهر خويش را خود بپردازد؟! ابو طالب سخت بخشم آمد و گفت: آرى اگر مردى مانند برادر زاده من باشد بايستى زنان وى را بگرانترين مهر بدست آرند و اگر امثال شما بود بايد خود بمهر گران زنى بدست آرند. پس ابو طالب شترى نحر نمود و وليمه اى ترتيب داد

از حضرت رسول (ص) نقل است كه فرمود: چون در پايان سفر معراج خواستم از جبرئيل جدا گردم به وى گفتم: «با من كارى ندارى»؟ گفت: «كار من آنكه سلام خدا و سلام مرا به خديجه رسانى». چون پيام سلام را به خديجه رساندم وى گفت: «خداوند خود سلام و سلامتى از او و بسوى او است و بر جبرئيل سلام باد».

عده اى از مورخين گفته اند: خديجه پيش از ازدواجش با پيغمبر (ص) دو همسر ديگر داشته بنامهاى عتيق بن عائذ مخزومى و ابوهاله زرارة بن نباش اسيدى. اما بلاذرى و ابوالقاسم كوفى و سيد مرتضى در كتاب شافى و شيخ طوسى در كتاب تلخيص گفته اند: وى هنگام ازدواجش با پيغمبر باكره بوده. مؤيد اين قول آنكه در دو كتاب انوار و بدع آمده كه رقيه و زينب دختران خواهر خديجه، هاله بنت خويلد بوده اند. (بحار: 16 و 18 و 22)

خَدِيعة:

(مصدر)، فريفتن. فريب.

اميرالمؤمنين (ع) ـ در صفات مؤمن ـ : «بُعدُهُ عمّن تباعد عنه زهد و نزاهة، و دنوّه ممن دنى منه لين و رحمة، ليس تباعده بكبر و عظمة و لا دنوّه بمكر و خديعة» : كناره گيريش از اشخاص به خاطر زهد و پاك ماندنش از آلودگى ، و نزديك شدنش به هر كسى از روى نرمش و مهر و محبت است ، نه از روى كبر و خودخواهى از كسى دورى مى گزيند و نه به منظور فريب و نيرنگ به كسى نزديك مى شود . (نهج : خطبه 193)

خَدِين :

يار . دوست . صديق . مصاحب . معشوق . عن رسول الله (ص) «العلم خدين المؤمن» . (بحار:77/150)

اميرالمؤمنين (ع) : «لم يضع امرؤٌ ماله فى غير حقّه ولا عند غير اهله الاّ حرمه الله شكرهم ، و كان لغيره ودّهم ، فان زلّت به النعل يوما فاحتاج الى معونتهم فشرّ خليل و الأم خدين» . (نهج : خطبه 126)

خِديو

(فارسى) :

پادشاه، خداوندگار، مَلِك.

خَذف:

سنگريزه و هسته خرما و مانند آن انداختن به انگشتان يا به چوب.

فى الحديث : «خذف الحصى فى النادى من اخلاق قوم لوط» . (وسائل:5/243)

خِذلان:

كسى را تنها گذاشتن و از يارى او دست برداشتن.

خذلان خداوند بنده خويش را كه ضد توفيق ميباشد از بزرگترين مصايب است كه نعوذ بالله بر اثر معصيت و رويگردانى از طاعت پروردگار، آدمى را دچار گردد. (ان ينصركم الله فلا غالب لكم ان يخذلكم فمن ذا الذى ينصركم من بعده و على الله فليتوكل المؤمنون) ; اگر خداوند شما را يارى كند كسى بر شما پيروز نگردد ، و اگر او دست از يارى شما بردارد چه كسى جز او شما را يارى نمايد ؟! و خداباوران بايستى تنها بر او اعتماد ورزند . (آل عمران: 160)

رسول اكرم (ص) فرمود: «اى بندگان خدا از فرو رفتن در گناهان و كوچك شمردن آنها بپرهيزيد كه گناه موجب خذلان خدا گردد تا آنجا كه آدمى را به انكار ولايت وصى پيغمبر و بالاخره انكار نبوت پيغمبر و توحيد خدا و الحاد در دين كشاند».

امام كاظم (ع) فرمود: «فرزند آدم را بين خدا و شيطان يافتم كه اگر خدا وى را دوست داشته باشد پاك و پاكيزه اش سازد وگرنه او را رها كرده با دشمنش (شيطان) تنهايش گذارد».

از امام باقر (ع) نقل است كه در بنى اسرائيل عابدى بود به نام جريح در صومعه اى عبادت ميكرد، روزى مادرش وى را بخواند و او مادر را پاسخ نگفت; مادر برگشت، بار دوم وى را صدا زد باز هم به وى توجهى ننمود، بار سوم چون وى را بخواند و او پاسخش نداد گفت: از خداى بنى اسرائيل ميخواهم كه ترا مخذول دارد. چون فرداى آنروز شد زن بدكاره اى بدرب صومعه عابد آمد و همان جا وضع حمل نمود و گفت: اين فرزند از آن جريح است. اين خبر در ميان بنى اسرائيل منتشر شد و مردم ميگفتند: كسى كه ديگران را بزنا سرزنش مى نمود اينك خود زنا كرده. حاكم فرمان داد وى را بدار مجازات آويزند. مادر چون شنيد بر سر و روى زنان نزد فرزند آمد. جريح گفت: ساكت باش كه اين اثر نفرين تو بود. مردم گفتند: ما از كجا بدانيم اين ادعا حقيقت دارد كه نفرين مادر چنين اثرى داشته؟ جريح گفت: همان كودك را حاضر سازيد. وى را آوردند، از او پرسيد پدرت كيست؟ كودك گفت: فلان چوپان. پس جريح نجات يافت و سوگند ياد كرد كه از اين پس از خدمت مادر جدا نگردد. (بحار:73/360 و 5/54 و 14/487)

خُذَيم:

گوش بريده. مرد مست.

خُذَيمة:

مؤنث خذيم. زن مست.

خَرّ :

فروافتادن از بلندى . درافتادن . خرّ خرّا و خروراً : سقط من علوّ الى اسفل . خرّ الرجل : مات : از جهان برفت ، زيرا آدمى چون بميرد درافتاده است . خرّ لله ساجدا : به رو بر زمين درافتاد و سجده كرد .

هجوم آوردن بر كسى از مكان نامعلوم .

(حنفاء لله غير مشركين به و من يشرك بالله فكانّما خرّ من السماء فتخطفه الطير او تهوى به الريح فى مكان سحيق) ; بندگان خاصّ و خالص خدا باشيد بى آن كه ديگرى را شريك او پنداريد ، و آن كس كه به خدا شرك آرد و جز خدا در جهان هستى مؤثر داند ، (آن چنان از حقيقت به دور افتاده كه) گوئى از بلندى به پستى درافتاده كه پرندگان وى را بربايند و طعمه مرغان هوا گردد ، يا تندبادى او را به جائى دور درافكند . (حج:31)

(فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دكّا و خرّ موسى صعقا فلمّا افاق قال سبحانك تبت اليك و انا اوّل المؤمنين) : هنگامى كه خداوند موسى (به آيات و نشانه هايش) بر كوه ظهور كرد ، كوه را متلاشى ساخت و موسى (از ديدن منظره) از هوش برفت و به رو درافتاد ، چون به هوش آمد گفت : بزرگا ! پاكا ! به سوى تو بازگشتم (و توبه كردم از اين كه درخواست رؤيت نمودم ، هر چند جهت كشف حقيقت براى قوم كه از خواست نابجاى خود باز ايستند) و من در صف اوّل مؤمنان به عدم رؤيت باشم . (اعراف:143)

خَر:

دراز گوش، الاغ، به عربى حمار.

در قرآن كريم چند بار از اين حيوان نام برده شده است: آنانكه تورات را حمل مى كنند (علماى يهود) و بدان عمل نمى كنند به خر مى مانند كه كتابهائى را به پشت خويش حمل نمايد (جمعه: 5). اسبان و استران و خران را آفريديم كه بر آنها سوار شويد و زيب زندگى شما بوند (نحل: 8). ناپسندترين آوازها آواز خران است. (لقمان: 19)

از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه فرمود: عبادتكارى كه عبادتش نه از روى دانش و فهم بود به خر آسياب مى ماند كه به دور خود مى چرخد و به جائى نمى رسد. (بحار:1/208)

محمد بن مسلم گويد: از امام باقر (ع) راجع بگوشت خر و اسب و استر سؤال شد فرمود: حلال است ولى طبع شما آن را نمى پذيرد.

عبدالله بن عطا گويد: روزى امام باقر (ع) مرا فرمود: برخيز و دو مركب زين كن كه بجائى رويم. من استرى و الاغى زين كردم و استر را بخدمت حضرت آوردم.

فرمود چه كسى به تو گفت: استر را بمن اختصاص دهى؟ گفتم: نزد خود ميپنداشتم شما استر را بهتر از درازگوش دانى. فرمود: خير، من الاغ را بهترين مركب سوارى ميدانم. پس الاغ را در اختيار حضرت قرار دادم.

محمد بن مسلم گويد: امام صادق (ع) به ابو حنيفه فرمود: به من بگو اين نقطه (سياه) كه بدست خر ديده ميشود چيست كه مو در آن نميرويد؟ ابو حنيفه گفت: اين نيز مانند گوش و چشم آفريده خدا است كه در بدن تو آفريده شده. فرمود: ميخواهى اين را نيز به قياس حل كنى؟ گوش حسابش روشن است كه براى شنيدن آفريده شده، چشم معلوم است كه براى ديدن خلق شده اين دو نقطه را بگو چه علتى ميتواند داشته باشد؟ ابو حنيفه ناراحت شد و از جا برخاست. محمد بن مسلم گويد: عرض كردم: شما به من بفرمائيد. فرمود: خداوند همه حيوانات را در رحم مادرانشان واژگونه آفريده آنچنان كه جلو جنين به سمت آخر مادر قرار دارد و اين دو نقطه در حيوانات جاى دو چشم حيوان است زمانى كه در رحم مادر بوده...ولى شتر بعلت اينكه گردنش دراز است سرش از محاذى دستش ميگذرد لذا در دست آن حيوان چنين چيزى ديده نميشود. (بحار:65/178 و 46/291 و 10/214)

در حديث آمده كه پيغمبر نهى نمود از جهاندن خر بر اسب نجيب. هشام بن ابراهيم گويد: از امام (ع) پرسيدم ما خر را بر اسبان بدرگ ميجهانيم كه استر بزايند اين كار جايز است؟ فرمود: آرى بجهانيد. (بحار:46/224)

خَرائِد:

جِ خريد، زنان بكر و شرمگين. درهاى ناسفته.
back page fehrest page next page