خَراب:
ويران شدن. ويرانى. ويرانه. اميرالمؤمنين (ع) ـ در صفت دنيا ـ : «ملكها يسلب و عامرها يخرب» (نهج : خطبه 113). «انّما يؤتى خراب الارض من اعواز اهلها» (نهج : نامه 53) . «الحجر الغصيب فى الدار رهن على خرابها» (نهج : حكمت 240)
رسول الله (ص): «لكل خراب عمارة و عمارة الآخرة العقل» . (بحار:1/95)
امام صادق (ع): «ثلاثة يشكون الى الله عزوجل: مسجد خراب لا يصلى فيه اهله، و عالم بين جهال، و مصحف معلق قد وقع عليه غبار لا يقرأ فيه» . (بحار:2/41)
رسول خدا (ص) ـ در اوضاع آخر الزمان ـ : «مساجدهم عامرة و هى خراب من الهدى» . (بحار:2/109)
فى الحديث: لا تدعوا العشاء، فان ترك العشاء خراب البدن» . (بحار: 10 / 98)
خَراج:
باج، جبا، آنچه را كه پادشاه و حاكم از رعايا گيرند. گفته اند: خراج آن چيزى است كه در حاصل مزروعات گيرند و باج آن چيزى كه جهت حق صيانت و حفاظت از سوداگران گيرند. (ناظم الاطباء)
مالياتى كه بر اراضى وضع شود. (منجد)
خراج بر زمينهاى خراجى (اراضى خراجيه) وضع ميشود، و آنها زمينهائى ميباشد كه صاحبان كافر آنها با مسلمانان بر اين صلح كرده باشند كه زمين به ملك آنها باقى باشد و هر ساله مبلغى به حاكم اسلامى بپردازند، و يا بر اين مبنى كه زمين از آن مسلمانان باشد و صاحبان قبلى، هر ساله مبلغى در ازاء بقائشان در آن زمين بمسلمانان بپردازند.
و يا زمينى كه مسلمانان به زور و قدرت از كفار گرفته و به زور بر آن سرزمين تسلط يافته باشند.
نوع سوم زمين خراجى زمينى است كه اهل آن (صاحبان پيشين كافر) از آن زمين جلاء وطن كرده و از آنجا هجرت نموده باشند.
خراج، گاه به مقاسمه باشد و آن جزء معينى است از محصول، مانند ربع يا ثلث، كه امام قرار ميدهد بر متصرفين در آن زمين.
و گاه خراج موظف باشد، و آن مقدار معينى از نقد و طعام است.
در خبر است كه پيغمبر (ص) در مورد خراج خيبر چنين مقرر فرمود كه زمين آنجا در برابر سهمى از درآمد آن در اختيار اهالى آنجا باشد.
از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه فرمود: «اهل ذمه (كفار كتابى) اگر زمين در اختيار داشته باشند علاوه بر جزيه كه به شمار نفراتشان است و بمردان آزاد بالغ اختصاص دارد خراج نيز بايد بپردازند و خراج مربوط بزمين است خواه مالك آن مرد باشد يا زن، بالغ يا نابالغ، حتى اگر اسلام اختيار كنند جزيه از آنها ساقط ميشود ولى خراج همچنان بحال خود باقى است». (مستدرك، جهاد، باب 56)
مصعب بن يزيد انصارى گويد: اميرالمؤمنين على (ع) مرا به دريافت خراج چهار روستا: مدائن بهقيا ذات و نهر شير و نهر جوير و نهر ملك بگماشت و دستور فرمود كه از هر جريب (شصت ذراع در شصت ذراع) زمين كشت انبوه يك درهم و نيم و هر جريب كشت متوسط يك درهم و هر جريب نازك (كم محصول) دو ثلث درهم و بر هر جريب باغ انگور يا باغ درخت خرما يا مخلوط از انگور و خرما ده درهم بستانم و بابت نخلهاى تك تكى كه از روستا جدا ميباشند چيزى نگيرم تا راهگذاران از آنها استفاده كنند، و فرمود: از خوانين و دهبانانى كه بر اسبهاى نر سوار ميشوند و انگشتر طلا بدست ميكنند هر يك چهل و هشت درهم و طبقه متوسط و كسبه بازار هر يك بيست و چهار درهم و طبقه ضعيف هر يك دوازده درهم بستانم، و جمع درآمد يكسال دوازده ميليون درهم شد كه به حضرت تسليم نمودم. (وسائل:11/115)
در عهدنامه اميرالمؤمنين (ع) به مالك اشتر در اين باره چنين آمده: اى مالك! بايد توجه تو به آبادانى زمينـ ( ـى كه خراج بر آن وضع شده) بيش از توجهت به ستاندن خراج باشد زيرا خراج آنگهى بدست آيد كه زمين (كشت) آباد باشد و كسى كه خراج را بدون آبادانى زمين بخواهد كشور را به ويرانى و بندگان را به تباهى كشيده و آن حكومت جز مدتى كوتاه پايدار نماند، پس اگر خراج دهندگان از سنگينى (ماليات) يا آفت محصول يا قطع شدن بهره آب يا از نيامدن باران و شبنم يا از خرابى زمين بر اثر پوشيده شدن آن بزير آب يا از بى آبى شكايت كردند به ايشان تخفيف بده بدان مقدار كه اميدوار گردى كارشان سامان يافته است.
و بايد سبك ساختن سنگينى بار ايشان بر تو گران نيايد زيرا تخفيفى كه به آنها ميدهى اندوخته اى است كه به آبادانى كشور و آرايش حكومتت به تو باز ميگردانند بعلاوه اينكه خوشبينى و ستايش آنها را بخود جلب نموده اى، و ديگر اينكه تو خود خرسندى كه عدل و داد را در ميان آنان گسترده و لذا در برابر رفاه و آسايشى كه به آنها داده اى آسوده خاطرى كه اگر حادثه ناگوارى براى كشورت رخ دهد آنان نيروى ذخيره تو باشند و با طيب خاطر و خوشدلى ترا در آن امر مهم بكار آيند كه آنان به عدل تو خو كرده و به مهربانيت به تو مهر ميورزند، زيرا بكشور آباد آنچه بار كنى توان كشش آنرا دارد، و (اين را بدانكه) زمين آنگاه ويران گردد كه كاركنان در آن زمين تهى دست شوند، و آنان در آن هنگام تهيدست گردند كه حكمرانان (بجاى اينكه به آبادانى زمين بپردازند) به گرد آوردن ماليات بپردازند و به دوام حكومتشان بدگمان بوند و از روزگار پند نگيرند.
از امام صادق (ع) راجع بخراج و جزيه اهل ذمه سؤال شد كه آن بهاى مشروب و گوشت خوك و مردار ميباشد آيا بر امام حلالست كه بگيرد؟ و براى مسلمانان استفاده از آنها جايز است؟ فرمود: «آن بر امام و مسلمانان حلالست و بر خود ذميان حرام، گناهش بگردن آنها است». (وسائل:11/118)
به «ماليات» و «اراضى» نيز رجوع شود.
خَراج:
درآمد هر چيز، مانند درآمد مالك عبد از عبد، كه در حديث نبوى آمده «الخراج بالضمان» يعنى درآمد غلام براى مشترى است بدان جهت كه غلام در ضمان اوست، و صورتش آنست كه شخصى غلامى را خريده مدتى به كار تجارت دارد و پس از آن در وى عيبى ببيند كه فروشنده بر او پنهان كرده، در اين صورت مشترى را رد غلام است بر بايع و بايع را رد ثمن بر مشترى، و مكسوبه غلام براى مشترى بود، زيرا اگر هلاك شدى از مال مشترى هلاك شدى. (ناظم الاطباء)
(ام تسئلهم خرجا فخراج ربك خير و هو خير الرازقين) (مؤمنون: 72) . خراج در اينجا بمعنى اجر و ثواب است كه آن درآمد عبد است از بندگى.
خُراج:
آنچه از بدن بيرون آيد، مانند دمل و جز آن.
خرّاز:
دوزنده درز موزه و جز آن. مشك دوز. در تفسير آيه: (لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله) آمده كه آنها (كه آيه در وصفشان آمده) آهنگران و خرازان بودند، چون صداى اذان نماز مى شنيدند اگر آهنگر چكش بلند كرده بود فرود نمى آورد، و اگر خرّاز درفش در پوست و چرم فرو برده بود بيرون نمى كشيد، آن را رها مى كرد و بسوى نماز مى شتافت. (ربيع الابرار:2/548)
خراسان:
در زبان فارسى قديم بمعنى خاور زمين است و در اوائل قرون وسطى اين نام بطور كلى بر تمام ايالات اسلامى كه در سمت خاور كوير لوت تا كوههاى هند واقع بودند اطلاق ميگرديد ولى بعدها اين حدود كوچكتر شد كه به ايالتى از ايالات ايران انحصار يافت. (حدود العالم)
محمد بن خالد از يكى از دوستان خود نقل كند كه گفت: ما جمعى در حضور امام صادق (ع) نشسته بوديم ناگهان حضرت ابتداء فرمود: خراسان، خراسان، سيستان، سيستان; گوئيا مى بينم اهل اين دو شهر را كه بر شتران خويش سوار و شتابان بسوى قم رهسپار باشند.
از حضرت رضا (ع) در معنى (لان كشفت عنا الرجز) (اگر عذاب را از ما بردارى) آمده كه مراد از رجز در اين آيه برف است. سپس فرمود: «بلاد خراسان بلاد برفى است».
زرارة بن اعين از امام صادق (ع) روايت كند كه فرمود: «اهل خراسان پرچمهاى مايند و اهل قم ياران ما و اهل كوفه
ميخهاى خرگاه ما و اهل اين سواد از
مايند و ما از آنها». (بحار:60/214 و 13/138)
خَراش:
هر چيز شكافته و دريده. بعربى خدش. خراشانيدن چهره در مصيبت، به «سيلى» رجوع شود.
خُراشَة :
آنچه بيفتد و بريزد از چيزى كه آن را بتراشند .
خَرّاص:
دروغگو. ديدزن. (قتل الخراصون الذين هم فى غمرة ساهون) ; تباه گشتند (يا مرگ بر) دروغگويان. آنانكه در ورطه اى غافل و خطاكار مانده اند. يا حدس و تخمين زنان كه درباره قيامت شك كنند. (ذاريات: 10 ـ 11)
خرّاط:
آنكه چوب تراشد و برابر سازد.
خَراطيم:
جِ خرطوم. خراطيم القوم: مهتران قوم.
خُرافات:
جِ خُرافَة، حكايتهاى شب. در تداول فارسى: سخنان بيهوده و پريشان كه ناخوشايند باشند، عادات مألوفه و شيوه هاى متبعه اى كه نه بر مبناى عقل و خرد و يا شرع و شريعت، بلكه به استناد خوابى كه كسى ديده باشد يا عملى كه از گذشتگان بيادگار مانده باشد، و مانند آن. اين صفت را در انسان ميتوان به انحراف حالت دينجوئى وى مستند دانست.
اسلام ـ در بدو ظهور خود ـ با تمام قدرت با اين شيوه غلط بمبارزه برخاست، انسان را بياد عقلِ در پرده كشيده اش آورد، درصدد برآمد كه فكر وى را از اوهام و خرافات و عقايد بى اصل و اساس برهاند و وى را به پيروى از عقل و منطق متوجه سازد. جامعه جاهليت آن روز سخت اسير موهومات بود، اين حالت وى را از شكوفا شدن و به فعليت رسيدن عقل بالقوه اش بازمى داشت. قرآن با نداى ـ بيدار كننده ـ توحيد وى را بخود آورد و آن غل و زنجيرهائى كه خود بدست خويش بر گردن و دست و پا فكنده بود بگشود: (الذين يتبعون الرسول النبى...يأمرهم بالمعروف و ينهيهم عن المنكر و يحلّ لهم الطيبات و يحرّم عليهم الخبائث و يضع عنهم اِصرَهم و الاغلال التى كانت عليهم...). (اعراف:157)
مردم را از پيروى عادات پدران به پيروى عقل و خرد سوق داد: (و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا * او لو كان آبائهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون) . (بقره: 170)
به آنها فهمانيد كه چه كسى قادر است آدمى را از سختيها و محنتهاى روزگار و بن بست هاى زندگى نجات دهد و بايستى در حوادث ناگوار به چه كسى پناه برد، كدام شخصيت قادر و مهربان و آگاه، شايسته است كه وى را به يارى بخوانى و نداى ترا بشنود و ترا پاسخ گويد: (ان الذين تدعون من دون الله عباد امثالكم فادعوهم فليستجيبوا لكم ان كنتم صادقين)(اعراف:194) . انسان را از بندگى بندگان آزاد ساخت و به بندگى آفريدگار خويش كشانيد، و رشته وابستگى به هزاران اميدگاه موهوم از او بگسست و او را به پناهگاهى بايسته و شايسته ربط داد.
قرآن به نمونه هائى چند از عادات خرافى مردم عصر جاهلى اشاره ميكند، از جمله: (و جعلوا لله مما ذرأ من الحرث و الانعام نصيبا، فقالوا هذا لله بزعمهم و هذا لشركائنا فما كان لشركائهم فلا يصل الى الله و ما كان لله فهو يصل الى شركائهم، ساء ما يحكمون) ; آنها (مشركان عصر جاهلى) بخشى از محصول زراعت و نيز بخشى از شتر و گوسفندان خود را ـ كه همه آفريده خدايند ـ سهم خداوند قرار داده و گفتند اين از آن خدا باشد و (بخشى را سهم بتها قرار داده و گفتند) اين از آن شريكانمان (يعنى بتها، چه آنان بتها را شريك زندگى خويش ميگرفتند) سپس آنچه كه سهم شركا (بتها) بود به خدا نميرسيد ولى آنچه سهم خدا بود به شركا ميرسيد . (انعام: 136)
مفسران در توضيح اين عبارت گفته اند: هر گاه آن بخش از زراعت يا حيوان كه به خدا اختصاص داده بودند محصول و عايد نيكو ميداد و بخشى كه به نام بتها بود عايدى نداشت، قسمتى از سهم خدا را به بتها ميدادند و ميگفتند خدا بى نياز است. و اگر قضيه بعكس ميشد همه محصول مربوط به بت را به خود بت ميدادند و چيزى از آن را به نام خدا هزينه نميكردند و ميگفتند خدا را بمال چه نياز است.
(و قالوا هذه انعام و حرث حجر لا يطعمها الا من نشاء بزعمهم و انعام حرمت ظهورها...). (انعام: 138 ـ 139)
يعنى گفتند: اين چهار پايان و زراعتها (بخش ويژه اى از آنها) بر همه حرام است و جز كسانى كه ما خود بخواهيم (و آنان آن مواد غذائى را بمردانى كه به بتها خدمت ميكردند اختصاص ميدادند) و سوارى برخى چهار پايان بر آنها حرام بود (و آنها عبارت بودند از حيوانات «سائبه» و «بحيره» و «حامى». به اين واژه ها رجوع شود). و آنان بر بخشى از حيوانات خود را كه ذبح مينمودند نام خدا نميبردند و اين امر را به دروغ به خدا نسبت ميدادند. (و قالوا ما فى بطون هذه الانعام خالصة لذكورنا و محرم على ازواجنا و ان يكن ميتة فهم فيه شركاء...) (انعام: 139) يعنى و (آن مشركان) گفتند: بچه حيوانى كه در شكم اين چهار پايان (سائبه و بحيره و حامى) ميباشد خاصّ مردان است و بر زنان حرام است، و اگر آن بچه حيوان مرده بدنيا آمد زنان نيز در خوردن شريكند... (مجمع البيان).
خُرافَة:
نام مردى پرى زده از قبيله عذره بوده است، و او آنچه از پريان ميديد نقل ميكرد و مردم او را به دروغ متهم مى ساختند و گفته او را باور نمى داشتند، و مى گفتند: هذا حديث خرافة، و هو حديث مستملح كذب. (منتهى الارب). اين كه گفته مى شود: فلان داستان خرافى است، به او منسوب است.
خَرام:
رفتارى كه از روى ناز و سركشى و زيبائى باشد. خرامان راه رفتن. به «راه رفتن» رجوع شود.
خَرايِط:
جِ خَرِيطَة.
خُرء:
حدث مردم. فضله مرغ و آدمى و سگ و جز آن.
عن كردويه، قال: سألت ابا الحسن (ع) عن بئر يدخلها ماء المطر فيه البول و العذرة و ابوال الدواب و ارواثها و خرء الكلاب؟ قال: «ينزح منها ثلاثون دلوا ...» . (وسائل:1/ 181)
عمار عن ابى عبدالله (ع) انه سُئل عن الدقيق يصيب فيه خرء الفار، هل يجوز اكله؟ قال: «اذا بقى منه شىء فلا بأس، يؤخذ اعلاه» . (وسائل:3/405)
عمار عن الصادق (ع) قال: «خرء الخطاف لا بأس به، هو مما يؤكل لحمه و لكن كره اكله ...» . (وسائل: 3 / 411)
خَربُزه:
خربوزه، ميوه اى است شيرين و لذيذ و خوشبو و كلان. وجه تسميه آن كه «خر» بمعنى كلان، و «بُزه» بمعنى ميوه شيرين و خوشبو است (غياث اللغات). به عربى بطّيخ.
روايات در اوصاف خربوزه بسيار آمده از جمله از حضرت رسول (ص) حديث شده كه : «آن ميوه بهشت و مبارك ميوه اى است، آن را با دندان از پوستش بخوريد و با كارد تكه تكه اش مكنيد كه دندان را سفيد، دهان را پاكيزه، دل را پاك كند».
از امام صادق (ع) آمده كه : «آن داراى ده خاصيت است و هيچ آسيبى ندارد: نوشابه است، ميوه است، حلواست ، گل خوشبو است، اشنان است، نان خورش است، نيروى آميزش را بيفزايد، مثانه را شستشو دهد، ادرار را جارى سازد، آب كمر را فزونى بخشد» .
در حديث آمده كه : «پيغمبر (ص) گاه خربوزه را با شكر و گاهى با رطب ميل ميكرد».
در حديث امام عسكرى (ع) از خوردن آن در ناشتا نهى شده. (بحار:50/293 و 62/296 و 16/168)
خَربَق :
نوعى رستنى داروئى ، و آن سياه و سفيد باشد .
خَرج:
مزد، مصرف. (ام تسالهم خرجا) . (مؤمنون: 72)
خَرج:
بيرون شد از مال هرچه باشد، هزينه، در رفت، ضد درآمد. خرج خانه: هزينه زندگى، به «هزينه» رجوع شود.
خرج كردن:
هزينه كردن، صرف كردن. به «انفاق» رجوع شود.
خَرجى:
قدرى از مال كه اخراجات ضرورى بر آن موقوف باشد. (آنندراج)
خرجى سفر: هزينه سفر و توشه راه. صفوان جمال گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: آيا در سفر حج كه خانواده ام را بهمراه دارم ميتوانم (در حال احرام) خرجى خود را به كمرم ببندم؟ فرمود: آرى، پدرم ميفرمود: از فراست و هشيارى مسافر است كه خرجى خود را در سفر حفظ كند. (بحار:76/270)
خُرجين:
چيزى باشد از پلاس كه زاد و رخت سفر در آن نهاده بر ستور و مانند آن بار كنند.
خرچنگ:
جانورى است معروف كه به عربى آن را سرطان نامند. على بن جعفر گويد: از امام كاظم (ع) پرسيدم آيا خوردن لاك پشت و خرچنگ و جرّى (نوعى ماهى) جايز است؟ فرمود: خوردن اينها جايز نيست. (بحار: 10 / 249)
خِرَد:
عقل، لُبّ. به اين دو واژه رجوع شود.
خَردَل:
تخمى است دوائى، و آن بوستانى و صحرائى و فارسى ميباشد.
(برهان). گياهى است كه تخمهاى سياه بسيار ريز دارد. (المنجد). اين كلمه دو بار در قرآن كريم آمده و در هر دو مورد، منظور كوچكى عمل است. (و نضع الموازين القسط ليوم القيامة...و ان كان مثقال حبة من خردل اتينا بها و كفى بنا حاسبين). (انبياء:47)
خردمند:
عاقل، دانا، رزين، خردمندان: اولو الالباب.
(اولو الالباب الذين يوفون بعهد الله و لا ينقضون الميثاق و الذين يصلون ما امر الله...و يدرؤن بالحسنة السيّئة) ; خردمندان: كسانيند كه به پيمان با خداى پايبند بوند و پيمان نشكنند و به هر موردى كه خدا امر فرموده رابطه برقرار كنند (و به هر جا كه به گسستن امر كرده بگسلند) و از خداى بترسند و از سختى حساب قيامت هراسناك باشند. و كسانى كه جهت نيل به رضاى خداوندگار خويش شكيبائى پيشه كنند و نماز را بپاى دارند و از آنچه خدا روزيشان كرده پنهان و آشكار انفاق نمايند و در برابر بدى نيكى پاداش دهند. آنانند كه سراى آخرت، بهشت عدن از آن آنان باشد... (رعد: 19)
پيغمبر (ص) فرمود: «شايسته است كه شخص خردمند اوقات شبانه روز خود را به چهار بخش تقسيم كند: در بخشى با خداى خود راز و نياز كند و بخش ديگر را به حسابرسى خود بپردازد و سومين بخش را به همنشينى با دانشمندى كه او را در امر دينش يارى دهد صرف نمايد و بخش چهارم را صرف در لذتهاى حلال كند».
امام كاظم (ع) فرمود: «عمل اندك از خردمند مقبول و عمل بسيار از اهل هوا و هوس و جهالت مردود است».
پيغمبر (ص) فرمود: «از صفات خردمند اينست كه چون با جهالت جاهلان برخورد كند حلم ورزد و از ظلم ظالم گذشت بمورد كند و با زير دستان فروتن باشد و از همگنان در نيكى پيشتاز باشد و چون بخواهد سخن گويد در آغاز بينديشد. اگر سخن خير است بگويد و سود برد و اگر شر است سكوت كند و سالم ماند».
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «شخص خردمند به كسى كه ممكن است سخن او را باور نكند مطلبى بازگو ننمايد و از كسى كه ممكن است خواسته اش را رد كند چيزى نخواهد و به كارى كه موجب عذرخواهى شود اقدام ننمايد و بكسى كه شايسته نيست اميدوار نباشد».
امام صادق (ع) فرمود: «خردمند از يك سوراخ دو بار گزيده نشود». (بحار:1/129 ـ 138)
و نيز فرمود: «خردمند خواه ناخواه دين دارد و كسى كه دين دارد به بهشت خواهد رفت».
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «قطع ارتباط از خردمند مساوى است با پيوستن به نادان».
ونيز آن حضرت فرمود: «خردمند جز به يكى از سه هدف سفر نكند: سامان دادن امر معاش خود يا پيشرفتى در امور آخرتش يا لذّتى مشروع و حلال».
امام كاظم (ع) فرمود: «خردمند دروغ نگويد گرچه مطابق هواى دلش و بسودش باشد».
امام عسكرى (ع) فرمود: «اگر همه مردم خردمند بودند دنيا خراب ميشد». (بحار:1/91 تا 143)
در زمان پيغمبر (ص) مردى نصرانى از اهل نجران به مدينه آمد، وى زبانى گويا و وقار و هيبتى چشمگير داشت، به حضرت عرض شد: او چه مرد خردمندى است! حضرت به تندى بگوينده فرمود: ساكت باش، خردمند كسى است كه خدا را به يكتائى بشناسد و از او اطاعت كند. (بحار:77 / 158)
اميرالمؤمنين (ع): «خردمند كسى است كه آزمونها وى را پند دهند». (ربيع الابرار:3/140)
اردشير بن هرمز: «خردمند كسى است كه زمام شهوت خويش را به دست داشته باشد». (ربيع الابرار:3/141)
خرده گيرى:
كنايه از عيبجوئى و نكته گيرى و نقد. امام صادق (ع): «خرده گيرى (بر همزيستان) باعث جدائى ميگردد». (بحار:78 / 229)
خَرز:
دوختن درز موزه.
خَرَز:
مهره. ج، خُرَز.
خَر زَهره:
درختى است كه برگ آن به برگ بيد شبيه است و از آن سطبرتر است، به عربى دفلى گويند.
در حديث آمده كه عيسى بن مريم (ع) به يارانش مى گفت: «شما (علماى بى عمل) به خرزهره مى مانيد كه به گلهاى زيبايش مردم را به خود جذب كند و با سمّ قاتلش آنها را بكشد». (بحار: 14 / 324)
خُرْس:
جِ اَخرَس، لالان.
خَرَس:
لالى، گنگ شدن. گنگى.
خُرس:
طعام ولادت. نفاس به فرزند. عن رسول الله (ص): «الوليمة فى اربع: العِرس و الخُرس ...» . (بحار: 103 / 276)
خِرس:
چارپائى گوشت خوار و بسيار پشم آلود. معروف است و بعربى دُبّ گويند. حرام گوشت و از مسوخ، و در تذكيه آن خلاف است.
خَرساء :
مؤنث اخرس ، يك زن گنگ . سختى زمانه .
خُرسند :
خوش ، خوشنود ، راضى ، فرحان ، فَرِح .
خَرص:
دروغ. به حدس و گمان سخن گفتن. حرز كردن و تخمين زدن ميوه و بردرخت و كشت زمين. (ان تتبعون الاّ الظن و ان انتم الا تخرصون)(انعام: 148). (و قالوا لو شاء الرحمن ما عبدناهم ما لهم بذلك من علم ان هم الاّ يخرصون). (زخرف: 20)
نقل است كه هرگاه پيغمبر (ص) خرّاصى را جهت خرص باغى ميفرستاد به وى مى فرمود: «كم خرص كن. زيرا در ميان باغ نخل وقفى و سبيل فقرا نيز هست».
در حديث امام صادق (ع) آمده كه چون پيغمبر (ص) خيبر را فتح نمود املاك و باغات آنجا را به اهالى خيبر واگذار نمود بدين قرار كه نيمى از محصول آن املاك براى خود آنها و نيمى از آن پيغمبر باشد، و چون فصل ثمر رسيد حضرت، عبدالله بن رواحه را جهت خرص باغ بدانجا گسيل داشت، اهالى خيبر نزد پيغمبر از عبدالله شكوه نمودند كه وى به زيادت خرص كرده است. پيغمبر عبدالله را بحضور خواند و به وى فرمود: اينها چه ميگويند؟ عبدالله گفت: من خرص كرده ام، اگر آنها پذيرفتند فبها وگرنه ما خودمان تقبل ميكنيم و نصف آنها را بقرار خرص به آنها ميدهيم. (بحار:76/341 و 21/31)
سليم بن حسن بن سقّاء از موالى بنى سليم، كسى بود كه از او دقيق النظرى در خَرص نبود، كشتى پر بارى را ميديد بيك نظر محموله آن را خرص ميكرد و خطا نمينمود، خرص اشياء كيلى و وزنى و عدّى بنزد او يكسان بود، گاه ميشد كه ميگفت: اين انار اين تعداد دانه دارد و اين مقدار وزن آنست، همان بود كه او گفته بود. (ربيع الابرار: 2 / 806)
خَرط:
دست فرو ماليدن بر درخت تا برگ آن فرو ريزد، و از اين معنى است مثل معروف: «دونه خرط القتاد» كنايه از بس مشكلى كارى است، چه «قتاد» نوعى خار است و «خرط» دست بر اين خار كشيدن است تا آن خارها از چوب باز شود، و اين كار از مشكلات است. و مقصود از اين مثال آنست كه خرط القتاد آسان تر و پائين تر از اين كار است.
خُرطوم:
بينى. (سنسمه على الخرطوم) حتما روى بينى او علامت مى نهيم. (قلم: 16)
خَرَع :
سستى در چيزى . نرمى ، نرمى مفاصل .
خَرف:
چيدن ميوه.
خَرَف:
تباه شدن عقل از كلان سالى.