back page fehrest page next page

خَرِف:

پيرى كه عقلش تباه شده باشد.

خُرفه:

گياهى است كه بفارسى آن را پرپهن نيز گويند و معرب آن خرفج است و در زبان عرب بقلة الحمقاء نيز گويند. گويند در اصل بقلة الزهراء بوده و معاندين اهلبيت آن را به بقلة الحمقاء برگردانده اند.

در حديث آمده كه پيغمبر (ص) در ميان سبزيجات خرفه را دوست ميداشت.

در حديث ديگر آمده كه پيغمبر (ص) فرمود بر شما باد به خرفه كه اگر چيزى عقل را زياد كند همين خرفه است.

از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: هيچ سبزى بر روى زمين شريفتر و سودمندتر از خرفه نباشد و نيز آن سبزى فاطمه صلوات الله عليها است. سپس فرمود: خدا لعنت كنى بنى اميه را كه بعلت عداوتى كه با ما داشتند آنرا بقلة الحمقاء لقب دادند. (بحار: 66 / 234 و 16 / 268)

خَرق:

بيابان بى آب و گياه. زمين فراخ. گياهى مانند قسط. دريدگى، مقابل التيام. ج، خروق.

خَرق:

(مصدر)، پاره كردن و دريدن، چاك زدن جامه. (فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا) : سپس آن دو (موسى و خضر) به راه افتادند تا اين كه بر كشتى سوار شدند ، خضر كشتى را پاره نمود ، موسى گفت : كشتى را پاره ساختى كه سرنشينانش را به غرقاب كشانى ؟! كارى بس ناروا انجام دادى . (كهف: 70)

دروغ گفتن: (و خرقوا له بنين و بنات بغير علم) : به دروغ و نابخردانه پسران و دختران بدو نسبت دادند . (انعام: 100)

خُرق:

(مصدر)، نرمى نكردن شخص در كار خود. حماقت و جهالت.

امام موسى بن جعفر (ع): «عليك بالرفق، فان الرفق يمن و الخرق شوم، ان الرفق و البرّ و حسن الخلق يعمّر الديار» : بر تو باد به نرمى، كه نرمش، خجستگى و ميمنت، و تند خوئى، شومى و ناخجستگى است، همانا نرمش و احسان و خوش خلقى، خانه ها را آباد مى سازند. (بحار: 1 / 151)

اميرالمؤمنين (ع): «من الخرق المعاجلة قبل الامكان، و الاناة بعد الفرصة» : از بى خردى و جهالت است، شتاب نمودن پيش از دستيابى و تسلط بر كار، و اهمال كارى پس از بدست آمدن فرصت. (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 19 / 281)

خَرقاء:

زن گول. زمين وسيع وزيدنگاه بادهاى تند. گوسفندى كه در گوش آن شكاف گرد باشد. باد سخت كه بر يك جهت مداومت نكند.

عن على (ع): «نهانا رسول الله (ص) فى الاضحية عن الخرقاء» . (بحار: 99 / 298)

خِرقَة:

گله ملخ. جامه پارينه و كهنه پاره دوخته. خرقة الحائض: پارچه اى كه زن حائض بخود گيرد. جبه مخصوص درويشان. (ناظم الاطباء)

خَرگاه:

جا و محل وسيع. جاى خوشى. خيمه بزرگ و سرا پرده.

خَرگوش:

جانورى است معروف. بعربى اِرنب، و با كنيه هاى: ابو خداش، ابو خرانق و ابو عروة خوانند. نظر به اينكه حرام گوشت است نماز در پوست آن جايز نبوده و اگر اجزاء آن بر بدن يا لباس نمازگزار باشد مبطل نماز است.

از امام صادق (ع) روايت شده كه اگر پوستينى با پوست خرگوش مخلوط باشد نماز در آن باطل است. (بحار: 83 / 218)

خَرگوشى:

ابو سعد عبد الملك بن محمد نيشابورى خرگوشى (خرگوش نام كوچه بزرگى از نيشابور است) حافظ، واعظ، مؤلف كتاب شرف المصطفى، از بزرگان دانشمندان اهل سنت و مردى خير و نيكوكار بوده، وى بديار عراق و حجاز و مصر سفر كرده و چندى مجاور كعبه بوده و پس از بازگشت به نيشابور تمامى اموال خود را صرف امور خير از جمله تأسيس يك بيمارستان نموده، وى بسال 406 در نيشابور درگذشته. (كنى و القاب)

خَرم:

(عربى)، بينى كوه، دماغه.

خَرَم:

(مصدر)، شكافته گرديدن ديوار بينى فلان. (تاج العروس)

خُرَّم :

شادمان ، فَرِح ، فرحان .

خُرما:

ميوه نخل. بعربى تمر، تمرة.

پيغمبر (ص) فرمود: خانه اى كه خرما در آن نباشد گوئى كه طعامى در آن وجود ندارد.

و فرمود: خوردن خرما در حال ناشتا كرم معده را ميكشد.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: با اهل شراب مخالفت كنيد و خرما بخوريد كه شفاى بيماريها است. (بحار:62/296 و 10/89)

امام صادق (ع) فرمود: هيچگاه سفره غذائى نزد پيغمبر (ص) نياوردند كه در آن خرما باشد مگر اينكه حضرت به خرما آغاز ميكرد.

عقبة ابن بشير گويد: بخدمت امام باقر(ع) رفتيم حضرت دستور داد خرما آوردند، ما خورديم و زياد خورديم، حضرت فرمود: پيغمبر (ص) فرمود: من دوست دارم يا فرمود: خوشم مى آيد از كسيكه خرماخور باشد. (بحار: 66 / 131)

حنّان بن سدير از پدر خود نقل كند كه گفت: در مدينه امام باقر (ع) بر من وارد شد، من خرماى نرسيان را باكره بخدمتش نهادم، حضرت ميل فرمودند و فرمودند: گوارا خرمائى است، اين را نزد شما (در عراق) چه مينامند؟ عرض كردم: نرسيان. فرمود: هسته آن را به من ده كه در زمينم بكارم. (بحار:66/139)

امام صادق(ع) فرمود: «اميرالمؤمنين(ع) خرما را بر لقمه (نان) مى نهاد و مى فرمود: اين قاتق اين».

از اميرالمؤمنين (ع) روايت است كه: «پيغمبر (ص) هنگام غذا خوردن از سمت خودش از سفره ميخورد ولى اگر آن غذا خرما يا رطب بود از اطراف ظرف دست ميبرد». (بحار: 66 / 139 و 16 / 237)

در حديث است كه : «پيغمبر (ص) نهى نمود از باز كردن دانه خرما و كندن پوست رطب». (كنز العمال: 41731)

سليمان ابن جعفر جعفرى گويد: روزى وارد شدم بر حضرت رضا (ع) ديدم ظرفى از خرماى برنىّ بنزدش نهاده و با اشتهاى كامل ميخورد، فرمود: اى سليمان! پيش آى و بخور. من نزديك رفتم و به خوردن پرداختم و عرض كردم: فدايت شوم ميبينم شما به ميل تمام خرما را تناول ميكنيد. فرمود: آرى من آن را دوست دارم. عرض كردم: به چه جهت؟ فرمود: براى اينكه پيغمبر (ص) خرمائى (علاقه مند بخرما) بود و اميرالمؤمنين (ع) خرمائى بود و حسن (ع) خرمائى بود و ابو عبدالله الحسين (ع) خرمائى بود و سيد العابدين خرمائى بود و ابو جعفر باقر (ع) خرمائى بود و ابو عبدالله صادق (ع) خرمائى بود و پدرم خرمائى بود و من خرمائيم و شيعيان ما خرما را دوست دارند چه آنان از گل ما سرشته شده اند... (بحار: 49 / 102)

به «ماهى» و به «كرم معده» و به «زن زائو» و به «عَجوَة» نيز رجوع شود.

خُرماء بُرُنّى:

نوعى خرما، كه در حديث از آن ستايش شده است: جهت درمان بدبوئى دهان. جهت علاج يبوست مزاج بشرط اينكه ناشتا خورده شود و آب بر آن نوشيده شود. (بحار: 62 / 203)

در حديث ديگر آمده كه : «بهترين خرما، برنى است، درد را از بين ميبرد و خود زيانى ندارد، سير ميكند و بلغم را زايل ميسازد». (بحار: 62 / 203)

در حديث ديگر: «آن را به زنهائى كه جديداً وضع حمل كرده باشند بدهيد كه فرزند را بردبار ميكند». (بحار:66/134)

خرماء عَجوَة:

نوعى خرما، كه اوصاف و منافع بسيارى براى آن بيان شده. به «عَجوَة» رجوع شود.

خرمَن:

(بفتح يا كسر خاء)، توده غله كه هنوز آنرا نكوفته و از كاه جدا نكرده باشند. (از برهان قاطع). بعربى بيدر گويند. على بن جعفر گويد: از امام موسى بن جعفر(ع) پرسيدم: آيا ميشود بر خرمن بگل اندوده شده نماز خواند؟ فرمود: شايسته نباشد. (بحار: 84 / 93).

خرنوب:

(بفتح خاء و ضمّ آن): درختى يا گياهى است.

در حديث آمده كه خداوند به سليمان وحى نمود كه نشانه مرگ تو آنست كه درختى بنام خرنوب در بيت المقدس برويد. تا اينكه روزى ديد درختى تازه در آن روئيده. گفت نام تو چى است؟ جواب داد: خرنوب. در حال به محراب عبادت بازگشت و همچنان در محراب تكيه زده بود كه خداوند قبض روحش نمود. (بحار:14/140)

خُروج:

بيرون شدن. (و لو ارادوا الخروج لا عدّوا له عدّة...) (توبه:46)

ياغيگرى و طغيان: برخاستن به دشمنى و خصومت امام پس از آنكه در طاعت وى بودن.

روزى امام باقر (ع) سخن از كسانى كه با على (ع) جنگيدند بميان آورد و فرمود: «اين مطلب معلوم باشد كه جرم اينها از جرم كسانى كه با پيغمبر (ص) جنگيدند سنگين تر است زيرا آنها مردم دوران جاهليت بودند ولى اينها قاريان قرآن بودند و اهل فضيلت را بجاى خويش ميشناختند پس اينها با بينش مرتكب چنين امرى شدند». (مستدرك: 2 / 254)

به «ياغى» نيز رجوع شود.

خَروس:

(عربى)، زن دوشيزه در اول حمل. زن نفساء كه از بهر وى طعام خرسه سازند. زن كم شير.

خُروس:

(فارسى)، نرينه مرغ خانگى. بعربى ديك گويند. در حديث نگهدارى خروس در خانه مستحب آمده بخصوص خروس سفيد. و در حديثى خروس سفيدى كه تاجش دوبر باشد، و پنج صفت از اوصاف آن از صفات پيامبران بشمار آمده: وقت شناسى و غيرت و سخاوت و شجاعت و زيادت آميزش جنسى. آواز خروس از آوازهائى است كه خدا آن را دوست دارد. (بحار: 65/3 ـ 8)

خُروش:

بانگ و فرياد بى گريه. صُراخ، نفير.

خَروط:

كسى كه به نادانى و بى تجربتى به كارى درآيد. گويند كه: گروهى بنزد اميرالمؤمنين (ع) آمدند در حالى كه مردى با خود داشتند، عرض كردند: اين شخص به ما پيش نمازى ميكند ولى ما از امامت او ناخوشنوديم. حضرت به آن شخص فرمود: «انّك لخروط، اتؤمّ قوما هم لك كارهون»: تو مردى نسنجيده به كار درآ مى باشى، امامت قومى را تصدّى ميكنى كه آنها خواهان تو نميباشند؟! (شرح نهج البلاغه: 19 / 121)

خَروَع:

زن فاجره.

خَروف:

بره نر. ج، اَخرِفَة، خِرفان، خِرَاف.

خِرِّيت:

راهبر استاد، راهنماى دانا.

خِرِّيت:

بن راشد، وى در آغاز از ياران اميرالمؤمنين على (ع) بود و چون مسئله حكمين پيش آمد آن حضرت را ترك كرد و به فارس رفت و علم مخالفت برافراشت. مرحوم ابراهيم ثقفى در كتاب غارات خود آورده:

پس از واقعه صفّين كه گروهى از اصحاب على (ع) عليه آن حضرت علم مخالفت برافراشتند و بنام خوارج معروف شدند و گروهى از آنها را على (ع) در نهروان قلع و قمع نمود، گروهى ديگر از همين خوارج از قبيله بنى ناجيه از اهالى بصره به سركردگى خرّيت ابن راشد ناجى سر برافراشت و پس از بازگشت از صفّين وى به ترويج مذهب خوارج پرداخت و جمعى را با خود هماهنگ ساخته در كوفه با صراحت لهجه به حضرت اعتراض همى كرد و هر چه حضرت با او محاجّه ميكرد نشنيد تا آخر الامر با گروه خود مخفيانه از كوفه بيرون شدند و چون حضرت شنيد زياد ابن حفصه را به تعقيب او فرستاد و به عمّال خود به منظور پيگيرى او نامه نوشت و به حضرت گزارش شد كه خرّيت و همراهانش در راه خود يكى از شيعيان آن حضرت را به جرم تشيّع ببدترين وجهى كشته اند.

و اما زياد ابن حفصه در يكى از روستاهاى اطراف مدائن به وى رسيد و ميان او و سپاه خرّيت جنگى سخت درگرفت ولى بعلّت اينكه نفرات زياد اندك بودند حريف او نشدند و او و همراهانش از دست زياد رها شده بگريختند و زياد تا بصره آنها را تعقيب نموده و از آنجا ماجرا را طىّ نامه اى به اميرالمؤمنين (ع) گزارش كرد و حضرت در پاسخ ضمن اينكه از او تشكّر و سپاسگزارى نمود وى را ببازگشت بكوفه دعوت كرد و معقل بن قيس را با دو هزار نفر به جنگ خرّيت فرستاد و خرّيت در آن ايام به اهواز رسيده بود و در آنجا تمركز پيدا كرد و جمعى از خوارج بصره و متمرّدين در اداء زكاة و گروهى از مسيحيانى كه ميخواستند از پرداخت جزيه سرباز زنند و حتّى گروهى از راهزنان آن ديار به جمع او پيوستند و لشكر انبوهى از اين قبيل گرد آورد.

و از آن طرف اميرالمؤمنين به عبدالله ابن عبّاس والى خود در بصره نامه اى نوشت كه هر چه زودتر دو هزار نفر مرد جنگى به يارى معقل بفرست، و ابن عباس حسب الامر خالد ابن معدان طائى را به همراه عدّه اى از مردان شجاع بصره به يارى معقل گسيل داشت و در اهواز به وى پيوست.

و خرّيت چون شنيد كه چنين سپاهى بجنگ او آمده لشكر خود را بكوههاى رامهرمز پناه داد و آماده نبرد شد.

پس جنگ آغاز گشت و مدتى نگذشت كه معقل خرّيت را شكست داد و هفتاد نفر را از عرب بنى ناجيه و حدود سيصد نفر را از كردان و راهزنان و مسيحيان همراه او بكشت و خود خرّيت با جمعى از اصحابش به يكى از بندرهاى كنار خليج فارس فرار كرد و در آنجا نيز بكار خود ادامه داد و جمعى را بدور خود گرد آورد.

معقل به اهواز برگشت و ماجرا را به اميرالمؤمنين نگاشت حضرت در جواب به وى دستور داد كه باز به تعقيب او برو و در هر بندرى كه هست او را بجوى.

معقل از اهواز حركت كرد و او را در آن بندر بجست و در آنجا ميان دو لشكر جنگى سخت درگرفت و در نتيجه خرّيت را با صد و هفتاد تن از لشكريانش بكشتند و هفتاد نفر را اسير كرده بازگشتند و در بازگشت اسيران را به نزد مصقلة ابن هبيره شيبانى عامل على (ع) در اردشير خرّه آوردند و او چون ضجّه و ناله آن اسيرانرا شنيد دلش بحال آنها برحم آمد و از معقل تقاضا كرد آنها را به وى بفروشد كه آزادشان كند، پس اسرا را بمبلغ پانصد هزار درهم خريد و قرار بر اين شد كه مبلغ دويست هزار آنرا نقد و بقيه را به اقساط بپردازد ولى چون دويست هزار را پرداخت ديد از پرداخت بقيّه وجه ناتوان است از آنجا بشام فرار كرد و به معاويه پيوست.

چون على (ع) شنيد بسيار از كار مصقله متأسّف شد و فرمود: مصقله در آغاز بزرگانه كارى انجام داد و سپس همانند بردگان بگريخت و چون فاجران خيانت نمود اگر مانده بود او را مهلت ميداديم. (ملخّص از غارات ثقفى: 1 / 332)

خَرِيد:

(عربى)، زن دوشيزه. مرد نارسيده.

خَريد:

(فارسى)، مقابل فروش، شرى، شراء، ابتياع، عمل خريدن.

خَريدار:

خريد كننده، مشترى.

خَريدن:

اشتراء.

خَريد و فروش:

بيع و شراء، سودا، معامله، تجارت، داد و ستد.

خريد و فروش را در فقه اسلام بابى وسيع و دامنه اى گسترده است، چه آن از مبانى معاش بشر و مدار زندگى روزمره وى در طول حيات است، ابعاد گوناگون آن در اين كتاب ذيل واژه هاى: بيع، تجارت، بازرگانى، خيار، اقاله، ربا و ديگر واژه هاى مربوطه ملاحظه ميكنيد، و اينك:

«خلاصه اى از شرائط خريد وفروش»

فروختن و خريدن چيزهاى نجس حرام است مانند شراب و ملحقات آن و مايع نجس يا متنجس، و مردار و خون و خوك و سگ مگر اينكه منفعت معتنابه حلالى داشته باشد مانند مدفوع نجس جهت كود درخت و سگ جهت شكار.

و همچنين فروختن و خريدن آلات لهو چون دف و نى و امثال آن، و بت و صليب و شطرنج، و همچنين فروختن سلاح به دشمنان دين.

مكروهست صرّافى و برده فروشى و كفن فروشى و احتكارى كه مضرّ به حال جامعه نباشد.

خريد و فروش اگر معاطاتى (داد و ستد عملى) نباشد بايستى به لفظى صريح دال بر نقل مال از ملك مالك اول بمالك دوم ادا شود. دو طرف معامله بايستى عاقل، بالغ و مختار باشند.

و مى بايد كه كالا و بها ملك آندو باشد (بيع فضولى به «فضولى» رجوع شود) و بايد كالا و بها قابل تملك بوده بعلاوه ملك آزاد آنها باشد پس فروختن عين موقوفه جز در موارد خاص و همچنين چيزى كه در گرو باشد و يا مال آنكس كه حاكم او را ممنوع التصرف در مال خود كرده صحيح نيست.

و ديگر از شرائط صحت معامله آنست كه مقدار و اندازه كالا و بها از حيث شمارش و وزن و كيل و متراژ و ديگر اندازه ها نزد طرفين معامله معلوم باشد مگر اينكه كالا يا بها از چيزهائى باشد كه به ديدن مشخص گردد چون باغ و مانند آن كه بايستى پيش از معامله مشاهده شود.

«آداب خريد و فروش»

1 ـ آگاهى كامل (اجتهادا يا تقليدا) به احكام شرعى خريد و فروش.

2 ـ مشتريان و مراجعين را همه به يك چشم نگريستن و امتيازى براى يكى بر ديگرى قائل نشدن.

3 ـ پشيمانى پشيمان در معامله را پذيرفتن و طبق خواسته او معامله را فسخ نمودن هر چند مشمول حق خيار نباشد.

4 ـ كالا را زينت ننمودن آنچنانكه موجب به اشتباه افتادن مشترى گردد.

5 ـ عيب كالا را براى مشترى بيان داشتن.

6 ـ سوگند نخوردن.

7 ـ آسان گرفتن و سختگيرى نكردن در معامله و در بها و ديگر امور مربوطه.

8 ـ افزون دادن و ناقص ستدن، بدين معنى كه اگر جنسى را ميفروشد سعى كند بر وزن آن بيفزايد، و اگر ميخرد سعى كند از آن بكاهد (بر خلاف روش متعارف) البته نه بحدى كه موجب جهالت در وزن گردد.

9 ـ كالاى خود را مدح و ستايش و كالاى ديگرى را مذمت نكند.

10 ـ بيش از حد نياز، از مسلمانان سود نستاند.

11 ـ از كسى كه به وى وعده احسان داده سود نستاند.

12 ـ ديرتر به بازار رود و زودتر به خانه بازگردد.

13 ـ با كسانى كه بسيار در معامله سختگيرند و شديدا در ماديات خيره و دقيق ميباشند و نيز با بخت برگشتگان سودا نكند.

14 ـ در معامله برادر دينى خود دخالت ننمودن.

15 ـ احتكار ننمودن، جز در مورد جنسهائى كه احتكارشان در شرائط خاصّ حرام است. به «احتكار» رجوع شود.

16 ـ نفروختن كالا بر مبناى خريد، بدين معنى كه بگويد: اين كالا را فلان درصد بيشتر يا كمتر از خريد آن مى فروشم. كه اين كار مكروه است. (لمعه دمشقيه).

خَرِيطَة:

كيسه اى از پوست و مانند آن كه چيزى در آن كرده دهانش ببندند. (منتهى الارب). ج، خَرائط.

خَريف:

فصل پائيز، و آن سه ماه است ميان تابستان و زمستان. در حديث رسول(ص) آمده: «اجتنبوا برد الخريف، فانه يفعل بابدانكم ما يفعل باشجاركم» . (بحار:62/271)

خريف: يكسال. هفتاد سال.

در حديث است. «من صام يوما فى سبيل الله باعده الله من النار اربعين خريفا. اى مسافة هذه المدة» . (ناظم الاطباء)

امام باقر (ع): «ان فقراء المؤمنين يتقلبون فى رياض الجنة قبل اغنيائهم باربعين خريفا ...» . (بحار: 72 / 45)

خَريق:

زمين پست علفناك . باد سرد كه سخت وزد . چاه كه سرش شكسته شده باشد از آب .

خِرِّيق :

مرد بسيار با سخاوت و جوانمرد . مرد نيكو خوى كريم .

خَريقَة :

مغاكى كه در آبراهه سيل كه در آن سنگريزه باشد كنند تا آن كه به زمين سخت رسد و آن را از ريگ پر كرده نهال از خرما نشانند . (آنندراج)

خَزّ :

خار بر سر ديوار نهادن تا كسى برآمدن نتواند . به تير و نيزه دوختن . به هم باز دوختن.

خَزّ:

جانورى است دريائى كه از پوست آن پوستين سازند. از امام صادق (ع) سؤال شد: آيا ميتوان در پوست خز نماز خواند؟ فرمود: اشكالى ندارد. (بحار: 83 / 218). به «لباس» نيز رجوع شود.

خَزائِن:

جِ خَزانَة. جِ خزينه، گنجينه ها. (قل لو انتم تملكون خزائن رحمة ربى اذاً لامسكتم خشية الانفاق...) (اسراء: 100). (و لله خزائن السموات و الارض و لكن المنافقين لا يفقهون)(منافقون: 7). (و ان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزّله الا بقدر معلوم) (حجر: 21)

امام باقر (ع): «العلم خزائن و المفاتيح السؤال، فاسألوا يرحمكم الله ...» (بحار:1/196)

خزّاز:

خز فروش، سوداگر ابريشم خام.

خزّاز:

احمد بن الحارث بن المبارك از مورخان بود و در بغداد به جهان آمد و در آنجا از جهان رفت و او را كتبى چون «المسالك و الممالك» و «اسماء الخلفاء و كتّابهم» و «الصحابة» و «مغازى البحر فى دولة بنى هاشم» بوده است. (اعلام زركلى)

خُزاعَة:

قطعه بريده از چيزى.

خُزاعه:

نام حيّى است از ازد و از آن جهت اين قوم را خزاعه مى گويند كه ازد چون از مكه خارج شدند تا در ديگر شهرها پراكنده شوند قسمتى از قوم ازد از ديگران بريدند و در مكه اقامت كردند و به خزاعه مشهور شدند.

خِزام:

حلقه اى كه زنان در بينى كنند.

خِزامَة:

حلقه موئين كه در بينى شتر كنند.

خَزان:

خزنده. زرد شدن برگ درخت.

خَزانَة:

گنجينه تهى. منبع و سرچشمه هر چيز. ج، خزائِن.

امام باقر (ع) فرمود: بخدا سوگند كه ما در آسمان و زمين خزانه داران خدائيم، نه بر طلا و نقره بلكه به علم او. (بحار:26/105)

خزايا :

جِ خَزيان ، شرمندگان .

خَزرَج:

باد سرد. باد جنوب. شير بچه.

خزرج:

قبيله اى معروف از تبار خزرج بن حارثة بن ثعلبة بن عمرو مزيقيا بن عامر ماء السماء يمنى شاخه اى از قحطان كه به مدينه هجرت كرده و با تيره اوس كه بنى اعمام آنها بودند در آن شهر زندگى ميكردند و چندى اين دو قبيله با هم زد و خوردهاى خونينى داشتند كه به اسلام منتهى گشت و پيش از هجرت رسول به مدينه آنان به استقبال اسلام شتافته در عقبه (به اين واژه رجوع شود) با آن حضرت بيعت نمودند و اسلام اختيار كردند و سپس شهر خود را دار الهجره ساختند.

خُزَعبَل :

خَزَعبَل، خُزَعبِيل . سخنان نوين بيهوده. مزاح و شوخى. باطل.

خَزعَل:

كفتار. (المنجد)

خزعل خان:

شيخ خزعل خان پسر حاجى جابر خان از طايفه بنى كعب عرب خوزستان ملقب به معز السلطان و سردار اقدس به سال 1280 هـ ق به دنيا آمد، وى سردار معروف و بسيار با نفوذ عرب مُحَمَّره بود و بعدها بدست رضا شاه اسير و مقيم طهران گرديد و آنقدر در اسارت بود تا در شب چهارم خرداد سنه هزار و سيصد و پانزده هجرى شمسى مطابق با چهارم ربيع الاول سنه هزار و سيصد و پنجاه و پنج قمرى به وسيله اعوان ركن الدين خان مختارى رئيس نظميه وقت در عهد رضا شاه به سن هفتاد و پنج سالگى خفه گرديد. بازماندگان آن مرحوم جسد او را در امامزاده عبدالله واقع در نزديكى حضرت عبدالعظيم تهران به امانت گذاردند و هنوز هم به حال امانت در آنجاست، قتله او نيز بعد از شهريور هزار و سيصد و بيست شمسى محاكمه شده اند و از جهت قتل او محكوم گرديدند.

در جلد دوم كتاب ملوك العرب ذكرى از او رفته بدين شرح:

مرحوم شيخ خزعل خان را قصر مجلل قشلاقى در كويت ساحل غربى خليج فارس است و زمستانها را وى در آنجا مى گذراند من (امين ريحانى مؤلف ملوك العرب) با او درين قصر ملاقات كردم او قريب شصت سال عمر داشت و بسيار جوان مى نمود چون شيعه بود طرفدارى از متعه مى كرد و خود بيش از 60 زن داشت و اولاد اين زنها را اغلب نمى شناخت و اكثر اتفاق مى افتاد كه چون صغيرى از او پيش او مى آمد وى از طفل كوچك مى پرسيد مادرت كيست؟

و باز درباره او مى گويند: شيخ وسيله بسيار مؤثرى در اطفاء نايره فتنه و فساد دارد و آن اينست كه هر وقت مى بيند شورشى در قلمرو او ايجاد شده فوراً جويا ميشود كه آيا رئيس فتنه را دختريست يا نه چون مى بيند كه او را دخترى است آناً آن دختر را به زنى مى گيرد و فتنه مى خوابد، او را كتابى بوده موسوم به «الرياض الخزعلية فى سياسة الانسانية» كه در مصر بسال 1321 هـ ق در 403 صفحه بطبع رسيده است. شيخ خزعل در اوائل حكومت رضا شاه بظاهر شورشى كرد و رضا شاه بنفس خود براى امنيت بمنطقه او رفت و شورش را خواباند و بعدها هم دستور داد تا او را بگيرند و به تهران در حبس نظر نگاهدارند و سر انجامش آن شد كه نوشته آمد.

خَزَف:

سفال. در حديث رسول (ص) آمده: «اللهم بارك لقوم جلّ آنيتهم الخزف. (بحار: 43 / 130)

خَزم :

سوراخ كردن بينى شتر . درختى كه از پوست آن ريسمان سازند . واحد آن خزمه .

خَزن :

نگاه داشتن راز را و پنهان داشتن آن . عن رسول الله (ص) : «من اسبغ وضوئه و احسن صلاته و ادّى زكاة ماله و خزن لسانه و كفّ غضبه و استغفر لذنبه و ادّى النصيحة لاهل بيت رسوله فقد استكمل حقايق الايمان و ابواب الجنّة مفتّحة له» . (بحار:69/168)

و عنه (ص) : «لا يعرف عبدٌ حقيقة الايمان حتى يخزن من لسانه» . (بحار:71/298)

خزندگان:

دسته اى از جانورانند كه حشرات الارض نيز مينامند مانند مار و سوسمار و جز آن. به عربى «زُحافات».
back page fehrest page next page