در حديث آمده كه اميرالمؤمنين (ع) از خوردن سوسمار و خارپشت و ديگر حشراتى مانند سوسمار و جز آن نهى نمود. (بحار: 65 / 185).
خِزى:
خوارى. رسوائى. خوار شدن. (و من اظلم ممن منع مساجد الله ان يذكر فيها اسمه و سعى فى خرابها اولئك ما كان لهم ان يدخلوها الاّ خائفين لهم فى الدنيا خزى و لهم فى الآخرة عذاب عظيم) : چه كسى ستمكارتر از آن كه مانع شود نام خدا در مساجد برده شود و در خرابى آنها بكوشد ، چنين گروهى نشايد كه در مساجد مسلمين درآيند جز در حال بيم و هراس ، آنها راست در اين جهان ، خوارى و رسوائى و در جهان بازپسين عذابى سخت . (بقره:114)
اميرالمؤمنين (ع): «من استهان بالامانة، و رتع فى الخيانة، و لم ينزه نفسه و دينه عنها، فقد اَحَلّ بنفسه الذل و الخزى فى الدنيا و هو فى الآخرة اذل و اخزى» . (نهج : نامه 26)
خُزَيمة:
بن اوس از اصحاب رسول(ص) بوده. خود گويد: هنگامى كه پيغمبر (ص) از تبوك برگشته بود من به مدينه هجرت نمودم و به حضورش شرفياب گشته ايمان آوردم، شنيدم ميفرمود: اينك شهر حيره (در عراق) بر من آشكار شد و شما در آينده آن را خواهيد گشود و اين شيماء دختر نفيله اسدى است كه بر استرى سوار و مقنعه اى به خود پيچيده است. من عرض كردم: اگر من در ميان سپاه اسلام بودم و به حيره رفتم شيماء از آن من باشد؟ فرمود: آرى از آن تو باشد.
موقعى كه به همراه خالد بن وليد به حيره رفتيم نخستين كسى را كه (به غنيمت) بدست آورديم شيماء بود، من به وى درآويختم و گفتم: پيغمبر اين را به من بخشيده. خالد از من گواه خواست من گواه آوردم پس او آن را به من داد، برادرش عبد المسيح پيش آمد و گفت: آن را ميفروشى؟ گفتم: آرى. گفت: بچند؟ گفتم: به هزار درهم. وى هزار درهم بمن داد و من خواهرش را به وى مسترد داشتم. (بحار: 64 / 192)
خُزيمة:
بن ثابت. به «ذو الشهادتين» رجوع شود.
خُزيمة:
بن مدركة ابن الياس بن مضر. نخستين مباشر تشريفات دست گذارى بت موسوم به هبل در درون كعبه و جد سيزدهم حضرت رسول صلوات الله عليه. (يادداشت بخط دهخدا).
خَزِينه:
مخزن، انبار، آنجا كه اشياء را در آن نگهدارند.
خَسّ:
كاهو. در حديث آمده: «الخسّ يصفى الدم» (بحار:62/284) . «كلوا الخسّ فانه يورث النعاس و يهضم الطعام» . (بحار:66 / 239)
خَسّ :
كم و اندك كردن بهره كسى يا چيزى را .
خَسء :
راندن سگ و دور كردن آن . دور شدن سگ و رفتن آن . لازم و متعدى است .
خَسار:
گمراهى. زيانكارى. هلاكت. بدبختى و خوارى. (و ننزّل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لا يزيد الظالمين الاّ خسارا) (اسراء: 82). يعنى (قرآن) ستمگران را جز زيان نيفزايد.
خَسارة
، خسارت : زيان . ضرر . زيان يافتن تاجر در تجارت .
خَساسَت :
زبونى . فرومايگى . دَقَّة . در حديث آمده كه مردى به نزد رسول خدا(ص) آمده عرض كرد : من مى خواهم با فلان زن ازدواج نمايم ، ولى در اخلاق خانواده اش حالت خساست و پستى وجود دارد ؟ فرمود : «از سبزه اى كه بر مزبله اى روئيده باشد حذر كن» . (بحار:32/246)
خِسّت:
خَساست، لئامت، فرو مايگى، ناكسى.
خستگى:
جراحت، ريش. درماندگى، اِعياء، كوفتگى، تعب.
خُسر:
زيان، زيانكارى، نقصان مايه. (و العصر * ان الانسان لفى خسر...); سوگند به روزگار . كه آدمى پيوسته در حال نقصان و كمبود است (چه وى مدام از عمرش كه سرمايه او است ميكاهد) . جز آنانكه به خدا ايمان آورده و يكديگر را به درستكارى و استقامت سفارش ميكنند. (عصر: 1 ـ 3)
خُسران :
زيان و كاستى . تباهى . گمراهى . (قل انّ الخاسرين الذين خسروا انفسهم و اهليهم يوم القيامة الا ذلك هو الخسران المبين) . (زمر:15)
خسرو پرويز:
از سلاطين ساسانى است كه در تيسفون (مدائن) ميزيسته، وى در سال 590 ميلادى پس از خلع هرمز پدرش به تخت سلطنت نشست و مدت 38 سال بر ايران حكومت كرد و در اين مدت بيشتر اوقات خود را به جنگ با بعضى شورشيان ايران و سپس با روميان كه بار اول پيروز شد و بار دوم شكست خورد گذراند و در عين حال سلطانى عياش و هوسباز بود كه داستان زنبازى و مجالس لهو و لعب او و عشقش با شيرين و از اين قبيل خوشگذارنيهاى او زبانزد افسانه نويسان و افسانه سرايان بوده. (لغتنامه دهخدا)
وى در عصر پيغمبر اسلام (ص) ميزيسته و حضرت طى نامه اى او را به اسلام دعوت نمود، وى پاسخ نامه را به نزد نماينده خويش در يمن فيروز ديلمى فرستاد و به نقلى بنزد باذان و او فيروز را به حضور پيغمبر (ص) اعزام داشت. مضمون نامه اين بود كه اين بنده (يعنى پيغمبر) كه در نامه اش نام خود را پيش از نام من مينويسد و با اين گستاخى مرا به دينى جز دين اجدادى خويش ميخواند دستگير و به نزد من آر. و چون فيروز بحضور پيغمبر (ص) رسيد گفت: خداوندگارم (خسرو) مرا فرموده كه ترا به نزد او برم. حضرت فرمود: خداى من مرا خبر داد كه ديشب خداى تو به قتل رسيده. پس از چندى خبر رسيد كه پسرش شيرويه بر او تاخته و در همان شب كه پيغمبر (ص) فرموده بود او را كشته است. پس فيروز و همراهان همه اسلام آوردند و اسلامى نيكو داشت و موقعى كه كذاب عنسى در يمن دعوى نبوت كرد حضرت رسول فيروز را به جنگ او مأمور ساخت، فيروز برفراز بامى رفت و به نقلى ديوار را نقب زد و بكاخ او درآمد و گردن عنسى بپيچيد و وى را بقتل رساند كه شرح ماجرا ذيل واژه «عنسى» نگاشته شده. (بحار:20/377)
خَسْف:
فرو رفتن و فرو بردن. (فخسفنا به و بداره الارض...لولا ان منّ الله علينا لخسف بنا...); پس ما خود (قارون) و خانه اش را در زمين فرو برديم و هيچ گروه و جمعيتى نبود كه وى را در برابر خدا يارى كند و دگر وى را صفت پيروزى و قدرت نبود . و آنان كه ديروز آرزوى جاه و مقام وى را داشتند با خود مى گفتند : اى واى كه اشتباه بزرگ نموديم ، آن خداست كه هر كه را از بندگانش روزى وسيع دهد و هر كه را روزى بر او تنگ گيرد ، اگر لطف خدا نبود ما را نيز در زمين فرو مى برد ... (قصص: 81 ـ 82)
عن هشام بن العار عن ابيه عن جده ربيعة، قال: سمعت رسول الله (ص) يقول: «يكون فى امتى الخسف و المسخ و القذف» . قال: قلنا: يا رسول الله، بم؟ قال: «باتخاذهم القينات و شربهم الخمور». (بحار:22/452)
عن ابى عبدالله (ع): «خمس قبل قيام القائم من العلامات: الصيحة و السفيانى و الخسف بالبيداء و خروج اليمانى و قتل النفس الزكية» . (بحار: 52 / 209)
خُسوف:
به زمين فرو رفتن. نقصان يافتن. بگرفتن ماه هنگامى كه زمين بين خورشيد و ماه حايل شود. و كسوف بگرفتن خورشيد است هنگامى كه ماه بين زمين و خورشيد حايل گردد.
در حديث رسول (ص) آمده كه فرمود: «برخى بر اين عقيده اند كه كسوف خورشيد و خسوف ماه و پرش ستارگاه بر اثر مرگ يكى از بزرگان روى زمين مى باشد ولى اين عقيده غلطى است چه اينها آياتى از آيات خداوندند و حضرت بارى تعالى اينگونه حوادث پيش آرد تا مردم از آن پند گرفته حالت توبه و انابه به آنان دست دهد». (بحار:58/276)
به «آيات» نيز رجوع شود.
خَسيس:
ناكس، فرو مايه، پست، بد سرشت. دنىء و رذل، از اين معنى است سخن امام حسين (ع): «ان هذه الدنيا قد تغيرت و تنكرت و ادبر معروفها، فلم يبق منها الاّ صبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش كالمرعى الوبيل». (بحار: 78 / 116)
خَسِيسَة :
فرومايگى . پستى اصل و نسب . از امام صادق (ع) روايت شده كه امام سجّاد (ع) يكى از كنيزان امام حسن(ع) را به حباله نكاح خويش درآورد ، اين خبر به عبدالملك مروان رسيد ، نامه اى به حضرت نوشت بدين مضمون : شنيده ام شوهر كنيزان شده اى ! حضرت در پاسخ نوشت : «انّ الله رفع بالاسلام الخسيسة ، و اتمّ به الناقصة ...» : همانا خداوند به بركت اسلام ، فرومايگى و آنچه را كه مردم آن را پستى و زبونى مى پنداشتند از ميان برد و كمبودها (ى مربوط به گمنامى خانوادگى) را جبران نمود ... (كافى:5/345)
خُشار:
آنچه بكار نيايد از هر چيزى.
خشايارشا :
پسر و جانشين داريوش بزرگ ، اولين شاهنشاه هخامنشى ، مادرش آتوسا دختر كورش است . وى به هنگام جلوس 34 سال داشت . وى به خوش گذرانى و عياشى و تندخوئى مشهور است .
اين پادشاه سركوبى يونانيان را بر خود لازم دانست و پس از گذشتن سپاه ايران از داردانل وارد خاك يونان شد «لئونيداس» سردار يونانى با هفت هزار تن مامور تنگه ترموبيل گرديد ; ايرانيان از آن تنگه گذشتند و سيصد اسپارتى كه بالاجبار در آن تنگه بودند تا آخرين تن كشته شدند ; ايرانيان پس از عبور از آن تنگه به طرف آتن رفتند ، و چون يونانيان در زمان داريوش «سارد» را آتش زده بودند ايرانيان هم براى انتقام ، پس از فتح آتن ارگ و معبد آتنه را آتش زدند .
بعد از اين فتح خشايارشا «مردونيه» را در يونان گذاشت و خود به طرف آسيا حركت كرد . تا «مردونيه» زنده بود استقلال يونان در معرض خطر بود ، ولى در جنگ «پلاته» سردار ايرانى كشته شد و يونانيان توانستند استقلال خود را محفوظ دارند .
در تابستان 465 ق م خواجه سراى شاهنشاه با مساعدت رئيس پاسبانان سلطنتى ابتدا خشايارشا و سپس پسر ارشدش داريوش را به قتل رسانيد . (فرهنگ معين)
خَشَب:
چوب درشت. ج، خُشُب، خُشبان، خُشْب. (و ان يقولوا تسمع لقولهم كانهم خُشُب مسندة) . (منافقون: 4)
خِشت:
آجر خام و ناپخته. به عربى لِبن و لِبنه. شمش از هر فلز، مانند طلا و نقره كه به شكل خشت گلين باشد نيز خشت گويند. امام باقر (ع) در وصف اميرالمؤمنين على(ع): ...بخدا سوگند كه آن حضرت پنج سال زمامدار مسلمين بود و ظرف اين مدت خشتى بر خشتى و آجرى بر آجرى ننهاد... (بحار: 16 / 277)
خشت طلا و اصحاب عيسى:
داستان معروف، از حضرت صادق (ع) روايت شده كه عيسى بن مريم (ع) به اتفاق سه تن از يارانش به سفرى ميرفتند در بين راه به سه خشت طلا برخوردند كه كنار راهى افتاده بود، عيسى گفت: اين خشتهاى زر مردم را به كشتن ميدهند. اين بگفت و به راه خويش ادامه دادند، پس از طى مسافتى يكى از ياران گفت: مرا كارى پيش آمد كه بايد برگردم، خداحافظى كرد و رفت، نفر دوم نيز گفت: كارى دارم و بايد برگردم و او نيز بدين منوال عيسى را بدرود گفت. يار سوم نيز چنين گفت و به آنها پيوست و هر سه كنار خشتهاى زر گرد آمدند، هر يك از آنها در دل خويش گذرانيد كه طلاها خود را باشد. لذا دو تن از آنها كه اول آمده بودند به سومى گفتند: تو به شهر برو و غذائى بياور. وى برفت و مقدارى سم در غذا بكار برد و با خود آورد كه آندو نفر را بكشد و طلاها را خود بردارد. آندو نفر نيز در غياب او توطئه كردند كه چون برگردد او را بكشيم كه با ما شريك نباشد. همينكه برگشت هر دو با او درآويختند و او را كشتند و خود به خوردن غذا پرداختند. آندو نيز در اثر سمّ مردند. عيسى برگشت و آن سه نفر را مرده يافت به اذن خدا آنها را زنده كرد و گفت: به شما نگفتم اين طلاها مردم را بكشتن ميدهد؟! (بحار: 14 / 284)
خُشَّع :
جِ خاشِع . (خشّعاً ابصارهم) : خوارى و ذلت در چشمانشان هويدا است . (قمر:7)
خَشف:
آواز. جنبش. حسّ خفى. مگس سبز. آهو بچه نخست زاده و نخست برفتار آمده. آهو ماده اى كه از بچگان خود گريخته باشد.
خُشك:
مقابل تر. يابس. جامد. جافّ.
خَشم:
غضب. مقابل خوشنودى. حالتى در وجود انسان كه اگر در جاى خود بكار رود، مانند دفع دشمن و غيرت بر ناموس و حمايت از كيش و آئين، بسى سودمند و مفيد، و اگر نامنظم از آن بهره گيرى شود و مهار نشده بكار گرفته شود بسى زيان بخش و خطرناك است. خداوند در وصف مؤمنان ميفرمايد: آنان چون به خشم آيند خود گذشت كنند. (شورى: 27)
اميرالمؤمنين (ع): خشم صاحب خود را به نابودى ميكشاند و عيوبش را آشكار ميسازد.
خشم، دشمن است، خويشتن را در اختيارش قرار مده. (غرر الحكم)
از حضرت رضا (ع) روايت شده كه مردى به پيغمبر (ص) عرض كرد: يا رسول الله مرا به عملى هدايت كن كه آن را تا بهشت فاصله اى نباشد. فرمود: خشم مكن و از مردم چيزى مخواه و هر آنچه براى خود ميخواهى همان را براى ديگران بخواه.
امام صادق (ع) فرمود: هر آنكس خشم خويش را بازدارد خداوند عيوبش را بپوشاند.
رسول اكرم (ص) فرمود: خشم ايمان را تباه ميسازد چنانكه سركه عسل را فاسد ميكند.
از اميرالمؤمنين (ع) سؤال شد: خردمندترين مردم كيست؟ فرمود: آنكه خشم نكند.
امام صادق (ع) فرمود: خشم كليد شر است.
از آن حضرت نقل شده كه حواريون به عيسى (ع) گفتند: به ما بگوى سخت ترين چيز چيست؟ فرمود: خشم خداى عزوجل. گفتند: به چه عملى توان از آن نجات يافت؟ فرمود: به اينكه خشم نكنيد. گفتند: خشم از چه آغاز ميشود؟ فرمود: از تكبر و غرور و مردم را كوچك شمردن. لقمان حكيم به فرزندش گفت: هر كه خشم خود را فرو نخورد دشمن خود را به شماتت خويش برانگيخته است.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: هيچ اصل و نسبى پست تر از خشم نباشد.
از امام صادق (ع) نقل شده كه فرمود: هر گاه حالت خشم به شما دست داد بگوئيد: «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم» تا خشمتان فرو نشيند. (بحار:73/263 ـ 278 و 70/78 و 71/428 و 95/339)
ابراهيم بن ادهم گفت: بيست و چهار سال در جستجوى دوستى بودم كه چون به خشم آيد جز به حق سخنى نگويد، ولى آن را نيافتم (ربيع الابرار:2/24)
امام سجاد (ع): بنده از هر وقتى نزديكتر بخشم خدا موقعى است كه به خشم آيد. (ربيع الابرار:2/26)
عبدالله بن مبارك را گفتند: خُلق نيكو را در يك جمله برايمان خلاصه بكن. گفت: خشم نكردن. (ربيع الابرار: 2 / 33)
عمرو بن اهتم تميمى (يكى از شخصيتهاى بصره) شخصى برگماشت كه احنف بن قيس (مردى كه در حلم و وقار شهره تاريخ است) را به خشم آورد و او را هزار درهم جايزه باشد، آن شخص روبروى احنف نشست و آنچه به زبانش آمد از ناسزا و بهتان و توهين به وى گفت، اما احنف همچنان ساكت بود و در او مينگريست، آن مرد انگشت خويش به دندان گرفت و ميگزيد و ميگفت: وى اعتنا به شأن من نكرد و مرا به چيزى نگرفت. تا اينكه احنف برخاست كه غذا بخورد به آن مرد گفت: برخيز كه غذا حاضر است، خسته شدى، شتر گران پائى را خواستى به حركت آرى. (ربيع الابرار: 2 / 18)
خشم خدا:
عقوبت و كيفر پروردگار. از امام صادق (ع) روايت شده كه حواريون به عيسى بن مريم (ع) گفتند: اى آموزگار! آموختنيهاى نيك، بما بگوى كه چه چيز از هر چيزى سخت تر و خطرناكتر است؟ عيسى (ع) فرمود: سخت ترين چيز خشم خداوند است. گفتند: با چه چيزى ميتوان از خشم خدا نجات يافت؟ فرمود: به اينكه خشم ننمائيد. (بحار: 14 / 287)
نبىّ اكرم (ص): بسيار به پنهانى صدقه دادن، خشم خدا را فرو مينشاند. (بحار:96/176)
خَشمگين:
غَضَبناك. مُغضِب. غَضبان. غاضِب. امام صادق (ع): هر آنكس فقيه مسلمانى را اهانت نمايد، در روز قيامت خداى را از خويش خشمگين بيابد. (بحار:2 / 44)
قرآن كريم: موسى (ع) خشمگين و اسفناك بنزد قوم خويش بازگشت، گفت: مگر نه خداوندتان به شما وعده نيكو داد... (طه: 86)
رسول خدا (ص): كسى كه به روزى اى كه خداوند برايش مقرر داشته راضى نبوده و از اين بابت به نزد ديگران شكوه نمايد و به داده خدا صبر و شكيبائى نورزد و آن را به حساب خدا ننهد، خداوند هيچ عمل نيكى را از او بالا نبرد و چون بميرد خدا را از خويش خشمگين بيابد جز اينكه توبه كند. (بحار: 72 / 326)
خَشمناك:
خشمگين. غضبان. دژم.
خَشِن:
درشت از هر چيز. مقابل ليّن. درشت غير املس. ناهنجار. ناهموار. ضد روان و صاف و ساده.
عن الاصبغ بن نباته، قال: سمعت اميرالمؤمنين (ع) يقول: «انّ حديثنا صعب مستصعب خشن مخشوش، فانبذوا الى الناس نبذا ...» . (بحار: 2 / 192)
خُشن:
جِ اَخشَن به معنى درشت غير املس از هر چيز.
اميرالمؤمنين (ع): «ان الله بعث محمدا صلّى الله عليه و آله نذيراً للعالمين...و انتم معشر العرب! على شرّ دين و فى شرّ دار، منيخون بين حجارة خشن و حيّات صُمّ ...». (نهج : خطبه 26)
خَشناء:
مؤنّث اَخَشَن. درشت ناصاف. اميرالمؤمنين (ع) در شكوه از مسئله خلافت: «... بينا هو (ابوبكر) يستقيلها فى حياته اذ عقدها لآخر بعد وفاته...فصيّرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مَسُّها ...» . (نهج : خطبه 3)
خُشوع:
ركود و بى حركت بودن . (و ترى الارض خاشعة). فرود آمدن صدا . (و خشعت الاصوات) .
صاحب منتهى الارب گويد: خشوع قريب است به خضوع يا خضوع در بدن است و خشوع در آواز و چشم همه باشد. (فرهنگ معارف و دهخدا)
(الذين هم فى صلواتهم خاشعون); آنانكه در نماز خويش خاشعند. (مؤمنون:2)
خشوع و خضوع به يك معنى است و آن كرنش و تذلل و رام بودن است.
و گفته شده كه خشوع در نماز كرنش و خشيتى است كه در دل باشد. (مجمع البحرين)
امام صادق (ع) فرمود: «چون به نماز برمى خيزى دل را به خدا متوجه ساز و تا بتوانى بكوش كه بچيز ديگر نينديشى، گردنت را (چون ذليلان) رام كن و به گوشه چشم به اين سو و آن سو منگر و نگاهت از سجده گاهت نگذرد، و پاهايت را جفت كن و آنها را ثابت بدار، و دستهايت را سست و رها ساز و به پشت رانت منه و يكى از دو دستت را بر روى دست ديگرت مگذار».
امام باقر (ع) فرمود: «هرگاه به نماز مى ايستى به حال كسالت و خواب آلودگى و سنگينى مباش كه اينها از اخلاق نفاق (و نشان سستى ايمان بخدا) است، و خداوند پيغمبرش را از اينكه كسى در حال مستى كه مراد همان خواب آلودگى است نماز بخواند نهى فرمود».
امام صادق (ع) فرمود: «چون بنده اى نماز خود را به شتاب انجام دهد كه پس از نماز بدنبال كارش برود خداوند تبارك و تعالى فرمايد مگر بنده من نمى داند كه كارها بدست من است»؟!
امام باقر (ع) فرمود: روزى پيغمبر (ص) به مسجدى رفت و ديد مردى در آن مسجد مشغول نماز است و با شتاب نماز ميخواند و در سجده آن چنان شتاب كرد كه شرائط سجده را (از حيث طمأنينه) ادا ننمود. پيغمبر(ص) فرمود: «او مانند زاغ نوك برزمين زد. اگر با اين حال بميرد به دينى جز دين من مرده است». (بحار: 84 / 222 ـ 249)
خُشُونت:
درشتى و زبرى. غلظت. ضد لينت و نرمى. خشونت اخلاقى: خُرق. حِدَّت. تند خوئى. به اين واژه ها رجوع شود.
خَشيَت
، خَشيَة: ترس. ترسيدن. خوف. بيم. هراس منسوب به عظمت و مهابت. (لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرأيته خاشعاً متصدعاً من خشية الله...) (حشر: 21). (و انّ منها لما يهبط من خشية الله و ما الله بغافل عمّاتعملون) . (بقره: 74)
ابوجعفر (ع): «كل عين باكية يوم القيامة غير ثلاث: عين سهرت فى سبيل الله، و عين فاضت من خشية الله، و عين غضّت عن محارم الله». (بحار: 7 / 195)
خَشيَة:
مصدر ديگرى براى «خشاة» «خشى» و «خشيان». (منتهى الارب)
ترسيدن. به «خشيت» رجوع شود.
خَصّ :
مصدر ديگرى براى خصوص و خصوصيّة .
خِصاء:
اخته كردن. خايه بكشيدن. (اقرب الموارد)
المحاسِن، عن محمد بن على، عن يونس بن يعقوب، قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن الخصاء، فلم يجبنى، ثم سألت أبا الحسن (ع) بعده فقال: «لا بأس» . (بحار:64/222 از من لا يحضر)
خُصاص:
جَرَب. گرى. دويدن سخت سريع. (المنجد)
خَصاصَة:
فقر و درويشى و حاجتمندى. (و يؤثرون على انفسهم ولو كان بهم خَصاصَة). (حشر: 9)
فى الحديث: «كان النبى (ص) اذا اصابت اهله خصاصة نادى اهله: يا اهلاه! صَلُّوا، صَلُّوا» . (بحار: 90 / 36)
خَصّاف:
بسيار دروغگوى. نعل دوز.
خَصّاف:
احمد بن عمر بن مهير شيبانى، مكنّى به ابوبكر و معروف به خصّاف: فقيه حنفى و معاصر مهتدى بالله خليفه عباسى بود، و چون خليفه كشته شد خانه خصّاف نيز بغارت رفت كه وى نزد مهتدى منزلتى تمام داشت، از جمله منهوبات، كتاب او در مناسك بود. وى مردى پرهيزكار و از كسب دست خويش اعاشه مى نمود. او را مصنفاتى است، از جمله: احكام الاوقاف. الحيل. الوصايا. الرضاع. ادب القاضى. و جز آن. وى به سال 261 در بغداد درگذشت. (اعلام زركلى، ابن النديم)
خِصال:
جِ خَصلَة. خويها.
اميرالمؤمنين (ع): «... فان كان لابدّ من العصبيّة فليكن تعصّبكم لمكارم الخصال و محامد الافعال» (نهج : خطبه 192). «خيار خصال النساء شرار خصال الرجال: الزهو و الجبن و البخل ...» . (نهج : حكمت 234)
ابوعبدالله (ع): «كمال المؤمن فى ثلاث خصال: تفقّه فى دينه، و الصبر على النائبة، و التقدير فى المعيشة» . (بحار: 1 / 182)
خُصالَة:
گندم و جو باقى مانده در خرمن بعد از باد دادن. دانه تلخ و جز آن كه از گندم برآيد. (منتهى الارب)
خِصام:
مخاصمه. با كسى خصومت كردن. (او من يُنَشَّأُ فى الحلية و هو فى الخصام...)(زخرف: 18). (و من الناس من يعجبك قوله فى الحياة الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو الدّ الخصام) : برخى مردمان هستند كه گفتار فريبنده شان مورد اعجاب و خوشامد تو گردد ، و خدا را نيز بر گفته خويش گواه مى آورد ، ولى همين كس بيش از هر كسى خصومت برانگيز است (بقره: 204). داورى.
خَصايِص:
خَصائِص. خاصيّتها. اختصاصات. ويژگيها. خصايص پيغمبر اسلام: به «مختصّ» رجوع شود.
خِصب:
فراخ سال و فراخ حال گرديدن. فراوانى. فراخى حال.
در حديث است: «على السلطان ثلاثة اشياء يحتاج الناس طُرّاً اليها: الامن و العدل و الخصب» . (بحار: 78 / 229)
خَصر:
ميان مردم. ما بين سوفار و پرتير. جاى خانه هاى ايل نشينان. ج: خُصُور.
خَصَر:
سرما خوردن. سرما زده شدن.
خَصف:
برهم نهادن و چسبانيدن. (و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة): آدم و حوّا بر آن شدند كه از برگ درختان بهشت خويشتن را بپوشانند. (اعراف: 22)
دوختن نعلين. اميرالمؤمنين (ع) در وصف رسول خدا (ص): يخصف بيده نعله، و يرقع بيده ثوبه : به دست خود نعلينش را پينه مى زد و با دست خود جامه اش را وصله مى كرد . (نهج البلاغه خطبه: 160)
امام صادق (ع): من رقع جيبه و خصف نعله و حمل سلعته فقد امن من الكبر: آنكس كه گريبان جامه اش را خود بدوزد، و پينه دوزى نعلش را خود مباشرت نمايد، و كالاى خانه را خود حمل كند، از تكبر ايمن گردد. (بحار: 73 / 223)
خَصل:
نشانه زنى و رسيدن تير نزديك نشانه. يقال: احرز فلان خصله، يعنى غالب آمد فلان در قمار. و كذلك: اصاب خصله. (منتهى الارب). شرط و پيمان در تير اندازى و گرو بندى. (برهان قاطع)
خَِصلت
(به فتح يا كسر خاء): خوى و صفت، خواه نيك باشد و خواه زشت. ج، خِصال.
امام صادق (ع): «خمس خصال من لم تكن فيه خصلة منها فليس فيه كثير مستمتع: اولها الوفاء، و الثانية التدبير، و الثالثة الحياء، و الرابعة حسن الخلق، و الخامسة و هى تجمع هذه الخصال الحرّيّة». (بحار:69/387)
اميرالمؤمنين (ع): «خيار خصال النساء شرار خصال الرجال: الزهو و الجبن و البخل، فاذا كانت المرأة مزهوة لم تمكّن من نفسها، و اذا كانت بخيلة حفظت مالها و مال بعلها، و اذا كانت جبانة فرقت من كل شىء يعرض لها». (نهج : حكمت 234)
از سخنان آن حضرت: «من استحكمت لى فيه خصلة من خصال الخير اغتفرت ما سواها، و لا اغتفر فقد عقل و لا دين، مفارقة الدين مفارقة الامن، و لا حياة مع مخافة، و فقد العقل فقد الحياة، و لا يقاس الاّ بالاموات» . (بحار: 78 / 59)
خُصلَة:
خوشه انگور. چوب خار دار. موى مجتمع شده خواه اندك و يا بسيار. توك موى. ج، خُصَلْ.