back page fehrest page next page

خَصم:

(مصدر)، غلبه كردن در خصومت.

خَصم:

مالك، صاحب. شوهر. جفت جنين. دشمن، خصومت كننده، حريف. ج: خصام، خُصوم، خصماء. اين كلمه بر مؤنث و تثنيه و جمع نيز اطلاق ميگردد. (منتهى الارب). (و هل اتيك نبأ الخصم اذ تسوّروا المحراب * اذ دخلوا على داود ففزع منهم قالوا لا تخف خصمان بغى بعضنا على بعض فاحكم بيننا بالحق و لا تشطط و اهدنا الى سواء الصراط) . (ص: 21 ـ 22)

فى الحديث: «قضى رسول الله (ص) بشهادة الواحد و يمين الخصم» . (بحار:104/308)

امام سجاد (ع): «و اما حق الخصم المدعى عليك : فان كان ما يدعى عليك حقّا لم تنفسح فى حجته و لم تعمل فى ابطال دعوته و كنت خصم نفسك له و الحاكم عليها و الشاهد له بحقه دون شهادة الشهود، و ان كان ما يدعيه باطلا رفقت به و روعته و ناشدته بدينه و كسرت حدته عنك بذكر الله و القيت حشو الكلام و لفظة السوء الذى لا يردّ عنك عادية عدوك، بل تبوء باثمه و به يشحذ عليك سيف عداوته، لان لفظة السوء تبعث الشر، و الخير مقمعة للشرّ و لا قوة الاّ بالله. و اما حق المدعى عليه: فان كان ما تدعيه حقا اجملت فى مقاولته بمخرج الدعوى، فان للدعوى غلظة فى سمع المدعى عليه، و قصدت قصد حجتك بالرفق، و امهل المهلة و ابين البيان و الطف اللطف و لم تتشاغل عن حجتك بمنازعته بالقيل و القال فتذهب عنك حجتك و لا يكون لك فى ذلك درك و لا قوة الاّ بالله» . (بحار: 74 / 18)

خَصِم:

سخت خصومت. ج، خَصِمون. (ما ضربوه لك الا جدلا بل هم قوم خصمون). (زخرف: 58)

خُصَماء:

جِ خصم و خصيم.

رسول الله (ص): «اذا تاب العبد و لم يرض الخصماء فليس بتائب» (بحار:6/35). و عنه (ص): «درهم يردّه العبد الى الخصماء خير له من عبادة الف سنة

و خير له من عتق الف رقبة و خير له من الف حجة و عمرة» (بحار: 104 / 295) . و قال(ع): «من رد ادنى شىء الى الخصماء جعل الله بينه و بين النار ستراكما بين السماء و الارض، و يكون فى عداد الشهداء» (بحار:104/295). و قال (ع): «من ارضى الخصماء من نفسه وجبت له الجنة بغير حساب» . (بحار: 104 / 295)

خُصوص:

خاصّ كردن. ضد عموم.

خُصوم:

جِ خصم. اميرالمؤمنين (ع) ـ در نامه خود بمالك اشتر ـ : «ثم اختر للحكم بين الناس افضل رعيتك فى نفسك ممن لا تضيق به الامور و لا يمحكه الخصوم». (بحار: 104 / 267)

خُصومَت:

عداوت، دشمنى. منازعة. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «من بالغ فى الخصومة اثم، و من قصّر فيها ظُلِم، و لا يستطيع ان يتقى الله من خاصم» : آنكس كه بطور كامل وارد خصومت شود بگناه افتد، و آنكه در اين كار كوتاه آيد مظلوم واقع شود و حقش ضايع گردد، و (بهر حال) كسى كه به خصومت دست بزند نتواند دين خود را حفظ كند. (نهج : حكمت 298)

امام باقر (ع): «از خصومت بپرهيزيد كه دل را تباه مى سازد و حالت نفاق به انسان ميدهد» . (بحار: 78 / 186)

اميرالمؤمنين (ع): «اياكم و المراء و الخصومة، فانهما يمرضان القلوب على الاخوان و ينبت عليهما النفاق» . (بحار:73/399 از كافى)

امام صادق (ع): «اياكم و الخصومة، فانها تشغل القلب و تورث النفاق و تكسب الضغائن». (بحار: 73 / 408)

خُصى:

جِ خُصيَة.

خَصِىّ:

خصيه كشيده شده. خواجه. عن البرقى، رفع الحديث الى ابى عبدالله (ع) انه سُئل عن الخصىّ فقال: «لم تسئل عمن لم يلده مؤمن و لا يلد مؤمنا» ؟! (بحار:5/280)

عنه (ع): «لا يجزى فى النسك الخصىّ، لانه ناقص، و يجوز الموجوء اذا لم يوجد غيره» . (بحار: 99 / 285)

خَصِيب:

پر حاصل و سر سبز، فراخ سال. بلد خصيب: شهر فراخ سال و بسيار غله. رجل خصيب: مرد بسيار خير و فراخ ناحيه.

خَصِيصة:

هر چيزى كه خاص بود و ديگرى را در وى مشاركت نباشد. (ناظم الاطباء). ج : خصائص.

خَصيم:

خصومت كننده. دشمن. ج : خصماء. (خلق الانسان من نطفة فاذا هو خصيم مبين) : خداوند انسان را از قطره آبى آفريد ، ناگهان دشمنى آشكار از كار درآمد (نحل: 4). (او لم ير الانسان انا خلقناه من نطفة فاذا هو خصيم مبين). (يس:77)

خُصيَة:

خايه، بيضه. ج: خُصى.

خِضاب:

رنگ كردن موى سر و ريش و دست و پا به حنا و وسمه و هر رنگ زينتى. اين كار در شرع اسلام ممدوح و مستحب و ستوده است: ابوبكر حضرمى گويد: از امام صادق (ع) راجع به خضاب به وسمه پرسيدم، فرمود: اشكالى ندارد، امام حسين(ع) هنگامى كه بشهادت رسيد خضاب كرده بود. (بحار: 45 / 94)

از اصبغ بن نباته روايت شده كه گفت: به اميرالمؤمنين (ع) عرض كردم: چه مانع است ترا از خضاب، در حالى كه پيغمبر (ص) خضاب مينمود؟! فرمود: در انتظارم كه شقى ترين امت برانگيخته شود و ريشم را از خون سرم خضاب نمايد، طبق عهدنامه اى كه دوستم رسول خدا (ص) مرا بدان خبر داده است. (بحار: 41 / 164)

ابوشيبه اسدى گويد: از امام صادق (ع) درباره رنگ مو پرسيدم، فرمود: امام حسين(ع) و امام باقر (ع) به حنا و وسمه خضاب مينمودند. (بحار: 46 / 298)

اميرالمؤمنين (ع): «الخضاب هدى محمد (ص) و هو من السنّة». (بحار:76/99)

عن الحسن بن جهم، قال: دخلت على ابى الحسن (ع) و هو مخضّب بسواد، فقلت: جعلت فداك، قد اختضبت بالسواد؟! قال: «ان فى الخضاب اجرا، ان الخضاب و التهيئة مما يزيد فى عفة النساء، و قد ترك النساء العفة لترك ازواجهن التهيئة لهنّ» حسن بن جهم گويد : روزى به نزد امام كاظم (ع) رفتم ديدم امام موى خويش را به رنگ سياه درآورده است ، عرض كردم : فدايت شوم ، موى خود را سياه نموده اى ؟! فرمود : خضاب را نزد خداوند ثوابى است ، زيرا خضاب نمودن و خويشتن را آراستن موجب ازدياد عفت زنان مى شود ، و اين كه زنان عفت خويش را رها مى سازند بدين سبب است كه همسرانشان خود را براى آنها آرايش نمى دهند . (بحار:76/ 100)

خَضارِم :

جِ خِضرِم . مهتران و بردباران . درياهاى بزرگ بسيار آب .

خَضارِمَة :

جِ خِضرِم . به «خضارم» رجوع شود . جِ خضرمى ; قومى از مردم ايران كه در اوائل اسلام هجرت كرده سكونت شام را اختيار نمودند ، و آنان كه سكونت بصره را اختيار كردند اساورة و آنان كه سكونت كوفه را برگزيدند احامره و كسانى كه سكونت الجزيره را قبول نمودند جراجمه و كسانى كه سكونت يمن را قبول كردند انباء و آنان كه سكونت موصل را اختيار نمودند جرامقه گفتند . (ناظم الاطباء)

از اين قوم اند عبدالكريم خضرمى ابن مالك و هبار خضرمى بن عقيل و عباس خضرمى بن حسن . (منتهى الارب)

خَضب:

رنگ كردن چيزى.

خَضْخَضَة:

جنبانيدن آب و پَسَت و مانند آن. جلق زدن، استمناء.

سُئِل الصادق (ع) عن الخضخضة، فقال: «اثم عظيم قد نهى الله تعالى عنه فى كتابه، و فاعله كناكح نفسه، و لو علمت بمن يفعله ما اكلت معه» . فقال السائل: فبين لى يا ابن رسول الله من كتاب الله نهيه. فقال: «قول الله: (فمن ابتغى وراء ذلك فاولئك هم العادون)و هو مما وراء ذلك ...» . (بحار: 104 / 30)

خَضد:

شكستن چوب آنچنان كه از محل جدا نشود. خم كردن شاخه نرم. مخضود: شاخه خم شده. (و اصحاب اليمين ما اصحاب اليمين * فى سدر مخضود * و طلح منضود)(واقعه: 27 ـ 29). مراد شاخه درخت است كه از گرانى بار ميوه خم شده باشد.

خُضر:

جِ اخضر و خضراء. سبزها. سبز رنگان. (عاليهم ثياب سندس خُضر و استبرق...)(انسان: 21). (متكئين على رفرف خُضر...) (رحمن: 76). (و سبع سنبلات خُضر و اُخَرُ يابسات). (يوسف:46)

خَضَر:

گياه. سبزى.

خَضِر:

سبز. كشت، زرع: (فاخرجنا منه خَضِراً نُخرِجُ منه حَبّا متراكباً...) . (انعام:99)

خضر پيغمبر:

وى از پيامبران مرسل بود كه خداوند او را به قومش مبعوث ساخت، وى آنان را به يكتاپرستى و اقرار به انبيا و رسل و كتب آسمانى دعوت مينمود و معجزه اش اين بود كه هرگاه بر چوبى خشك يا زمين بى سبزه اى مى نشست در حال، چوب برگ برمى آورد و زمين سرسبز ميشد و از اين جهت وى را خضر گويند، و نام اصليش تاليا بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح است. و هنگامى كه خداوند متعال موسى را كليم خويش ساخت و تورات بر او نازل نمود و همه چيز را در الواح تورات بر او توضيح داد و معجزه اش را در دست و عصايش قرار داد و دشمنش فرعون را با سپاهش غرق كرد جنبه بشرى، وى را بر اين داشت كه پندارد در روى زمين داناتر از او كسى نيست، خداوند جبرئيل را فرمود: به زودى بنده ام را درياب مبادا (بصفت خودبينى) هلاك گردد، و به او بگو: آنجا كه دو دريا بهم ميرسند مرد عابدى است وى را ببين و از او بياموز. جبرئيل بنزد موسى آمد و رسالت خويش را به وى ابلاغ داشت. موسى دريافت كه اين پيام بر اثر آن خيال بوده است، پس به اتفاق يوشع بن نون بدان صوب رهسپار گرديد، خضر را ديدند بعبادت مشغول است، موسى به وى گفت: اجازه ميدهى چندى با تو باشم باشد كه بخشى از علومت را فرا گيرم؟ خضر گفت: ترا توان آن نباشد كه كارهاى مرا ببينى و بر آن صبر كنى چه من بر علومى گماشته شده ام كه بيرون طاقت تو ميباشد و تو بر علومى كه از عهده من خارج است. موسى گفت: خير، چنين نيست، كه من تاب علوم ترا دارم. خضر گفت: قياس را در علوم و اوامر خداوندى راهى نبود و چگونه ترا تاب تحمل امورى بود كه بدانها آگاه نباشى؟! موسى گفت: مرا صابر خواهى يافت خضر گفت: بدين شرط كه اگر در اين سفر چيزى از من ديدى راز آن را نپرسى تا خود بتو بگويم، موسى پذيرفت و براه خويش آغاز نمودند، تا بكشتيى رسيدند، بر آن سوار شدند، خضر در بين راه كشتى را سوراخ نمود. موسى گفت: مگر نه سرنشيان غرق ميشوند؟! كارى شگفت كردى! خضر گفت: نگفتم ترا تاب همسفرى من نباشد؟! موسى گفت: مرا ببخش و سخت مگير كه عهد گذشته را از ياد بردم. به راه خويش ادامه دادند تا در راه به نوجوانى برخوردند، خضر وى را به قتل رسانيد، موسى به خشم آمد و گفت: قتل ناحق كردى؟! خضر گفت: كار خدا را نتوان بعقل سنجيد نگفتم ترا تاب كارهاى من نباشد؟! موسى گفت: اگر پس از اين اعتراضى نمودم مرا با خود مبر، و براه افتادند تا بشهر ناصره رسيدند، از اهالى آنجا غذائ

از امام سجاد (ع) روايت شده كه : «آخرين وصيت خضر بموسى اين بود كه كسى را به گناه سرزنش منما و دوست ترين حالات نزد خدا سه حالت است: ميانه روى در توانگرى، و گذشت در قدرت، و مدارا نمودن با بندگان خدا، و هيچكس در دنيا به ديگرى مدارا نكرد جز اينكه خداوند در آخرت به وى مدارا كرد. و رأس هر دانش ترس از خدا است».

از حضرت رضا (ع) منقول است كه فرمود: «خضر از آب حيات بنوشيد و او تا نفخه صور زنده است و هميشه وى بنزد ما مى آيد و به ما سلام مى كند و ما صدايش را مى شنويم ولى شخص او را نمى بينيم و هر كجا نامش برده شود در آنجا حضور يابد پس چون نامش برديد بر او سلام كنيد و هر ساله در موسم حج شركت ميكند و اعمال حج انجام مى دهد و در موقف عرفات دعاى مؤمنان را آمين مى گويد و قائم ما را در غيبتش انيس و مونس است». (بحار:13/286 ـ 299)

خَضراء:

مؤنث اَخضَر. سبز. سبزه. ج: خُضر. القبة الخضراء: آسمان .

عن الصادق (ع) عن آبائه ، ان رسول الله(ص) قال للناس: «ايّاكم و خضراء الدمن. قيل: يا رسول الله! و ما خضراء الدمن؟ قال: المرأة الحسناء فى منبت سوء» : امام صادق (ع) از پدرانش نقل كرد، كه رسول خدا به مردم فرمود: از سبزه اى كه بر مزبله اى روئيده باشد بپرهيزيد. عرض كردند: مرادتان از سبزه مزبله چيست؟ فرمود: زن زيباروى كه از رويشگاه بد روئيده باشد. (بحار: 103 / 232)

خِضرِم:

چاه بسيار آب. درياى بسيار بزرگ. هرچه بسيار باشد. مهتر و بردبار. ج: خَضارِم و خَضارِمَة.

خَضرَمَة:

نام شهرى است در يمامه. خضرمى نسبت است به آن شهر.

خُضرَة:

سبزه. يقال: ارض كثير الخضره. رنگ سبز.

عن ابى عبدالله (ع): «اربع يُضئِن الوجه: النظر الى الوجه الحسن، و النظر الى الماء الجارى، و النظر الى الخضرة، و الكحل عند النوم». (مستدرك الوسائل: 1 / 397)

خَضِرَة:

مؤنث خَضِر، سبز.

اميرالمؤمنين (ع): «اما بعد، فانى احذركم الدنيا فانها حلوة خضرة، حفت بالشهوات» . (نهج : خطبه 111)

خَضم:

خائيدن به اقصاى دندانها.

اميرالمؤمنين على (ع) در وصف عثمان بن عفان : «... الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه، بين نثيله و معتلفه، و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خِضمة الابل نبتة الربيع ...». (نهج : خطبه 3)

خِضَمّ:

مهترِ بردبارِ بسيار عطا. دريا. درياى عظيم.

خُضوع:

فروتنى كردن. ساكن گردانيدن. ساكن گرديدن. (يا نساء النبى لستنّ كاحد من النساء ان اتقيتنّ فلا تخضعن بالقول فيطمع الذى فى قلبه مرض و قلن قولا معروفا) . (احزاب: 32)

از امام صادق (ع) روايت است كه در مناجات حضرت موسى بن عمران (ع) با خداوند ـ جلّ شأنه ـ آمده: «يا ابن عمران! هب لى من قلبك الخشوع و من بدنك الخضوع و من عينيك الدموع» . (بحار:13/329)

اميرالمؤمنين (ع): «ما اقبح الخضوع عند الحاجة و الجفاء عند الغنا». (بحار:73/169)

خَضِيب:

خضاب داده شده، رنگ كرده شده، رنگين.

خطّ:

(مصدر)،نوشتن. (و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب و لا تخطه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون) ; پيش از نزول قرآن كتابى (نوشته اى) نمى خواندى و نه بدست خويش كتابى مى نوشتى وگرنه اهل باطل در كار قرآن شك مى كردند. (عنكبوت: 48)

خطّ: نوشته، مكتوب.

اميرالمؤمنين (ع): «و هذا القرآن انما هو خط مسطور بين الدفتين ...» (نهج : خطبه 123)

گويند: «نخستين كسى كه با قلم خط نوشت ادريس پيغمبر بوده». پيغمبر اسلام فرمود: «از جمله حقوقى كه فرزند بر پدر دارد آنست كه نوشتن به وى بياموزد».

از آن حضرت آمده كه : «خط نيكو از كليدهاى روزى است». (بحار: 58 و 76)

نيز از آن حضرت روايت شده كه : «خط نيكو بر روشنى حقانيت مطلب حق ميافزايد». (كنز العمال)

اميرالمؤمنين (ع) به كاتبش عبدالله بن ابى رافع فرمود: «دواتت را ليقه كن و آنرا پاكيزه ساز، و نوك قلمت را دراز گير و ميان سطرها فاصله بگذار و حروف (كلمات) را بهم پيوسته دار كه اين كار به زيبائى خط نزديكتر است» و فرمود: «خط زبان دست است». (غرر)

در حديث آمده كه روزى دو كودك بنزد حسن بن على (ع) آمده اند و هر يك لوحى از خط خود بهمراه داشتند كه حضرت ميان آنها داورى كند كداميك بهتر است. اميرالمؤمنين (ع) كه ناظر صحنه بود به حسن (ع) فرمود: اى فرزندم! مواظب باشد كه اين داورى است و خداوند روز قيامت در اين باره از تو سؤال خواهد كرد. (مجمع البيان)

از امام كاظم (ع) نقلست كه فرمود: روزى از مكتب بخانه برگشتم و لوح مشقم را با خود داشتم، پدرم بمن فرمود: اى فرزندم! بنويس: «تنحّ عن القبيح و لا ترده» سپس فرمود: مصراع دوم را تو خود بگوى. من گفتم: «و من اوليته حسنا فزده» باز فرمود: «ستلقى من عدوك كل كيد» من گفتم: «اذا كاد العدو فلا تكده» فرمود: اين خاندان پاك همه از يك نورند. (بحار:48/109)

به «نوشتن» نيز رجوع شود.

خُطى

(با الف آخر):

جِ خطوة . گامها .

اميرالمؤمنين (ع) : «نَفَس المرء خُطاه الى اجله» : نفسهاى آدمى گامهاى او است به سوى مرگش . (نهج : حكمت 74)

رسول خدا (ص) در صفت مؤمن : «... مشيهم على الارض هون ، و خطاهم الى بيوت الارامل و على اثر الجنائز» : با آرامش بر روى زمين راه مى روند ، و گامهاشان به خانه هاى بيوه زنان و به دنبال جنازه ها مى باشد . (بحار:67/276)

خَطَأ:

ناراست، ناصواب، عدول از سمت و سوى صحيح و روا، خواه با عمد و اراده، و يا با سهو و اشتباه، در صورت اول موجب مسئوليت و بازخواست و مصداق گناه، چنانكه در آيات: (و لا طعام الا من غسلين * لا يأكله الاّ الخاطئون)(حاقه:37). و(و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين) (يوسف: 29). و (و قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين)(يوسف: 97)

و در صورت دوم فاقد مسئوليت، و چون فعلى اين چنين از فاعل مكلف مختار صادر شود از حيث حكم تكليفى گناه نيست هرچند بلحاظ حكم وضعى آثارى چون ضمان و ديه بر آن مترتب باشد: (وما كان لمؤمن ان يقتل مؤمنا الا خطئاً و من قتل مؤمناً خطئاً فتحرير رقبة...) (نساء:92)

اميرالمؤمنين (ع): هرگز بخطاى ديگران شادمان مباش، كه خود نيز در معرض خطا ميباشى (غرر الحكم). (من استقبل وجوه الآراء عرف مواقع الخطأ) كسيكه آراء را زير و رو كند بموارد اشتباه پى ميبرد (نهج : حكمت 173). «ان كلام الحكماء اذا كان صوابا كان دواءً، و اذا كان خطأ كان داءً» سخن حكيمان اگر درست باشد و بحق اصابت كند درمان، و اگر غلط و اشتباه باشد درد و بيمارى است. (نهج : حكمت 265)

خِطأ:

گناه. (و لا تقتلوا اولادكم خشية املاق نحن نرزقهم و اياكم ان قتلهم كان خِطأً كبيرا)(اسراء: 31)

خِطاب:

سخن در روى گفتن.

خَطّاب:

كثير الخطاب. كسى كه عارف به امر خطبه باشد.

خَطابَة:

سخنرانى، و نزد منطقيان يكى از صناعات خمس است و آن قياسى است مؤلف از مظنونات يا از مظنونات و مقبولات.

و نزد متكلمين اماره نام دارد و غرض از آن ترغيب مردمان است در امورى كه منفعت معاش و معاد بدانست چنانكه خطبا و وعاظ چنين ميكنند.

امام سجاد (ع) فرمود: هرگاه پيغمبر(ص) سخنرانى ميكرد در آغاز حمد و ثناى پروردگار ميگفت و سپس ميفرمود: اما بعد. راست ترين حديث، كتاب خدا و بهترين هدايت راه محمد و بدترين امور مستحدثات (بدعتهاى دينى) است و هر بدعتى ضلالت است ـ و چون به اينجا ميرسيد صداى خود را بلند ميكرد و دو گونه اش سرخ ميگشت ـ و در هر خطبه قيامت را يادآور ميشد و از قيامت چنان سخن ميگفت كه گوئى هم اكنون از هجوم لشكرى اعلان خطر ميكند، و در پايان هر سخنرانى ميفرمود: هر كس بميرد و مالى بجاى نهد ببازماندگانش ميرسد و اگر بدهكاريى داشته باشد بر منست و به من مربوط است. (بحار: 16 / 256)

به «سخنرانى» نيز رجوع شود.

خَطّابيَّة:

نام فرقه اى از غلاة شيعه ميباشد كه پيروان محمد بن ابى زينب اسدى معروف به ابو الخطاب اند، او خود را در آغاز از پيروان امام صادق (ع) ميدانسته و چون منحرف شد و به غلوّ دست زد و حضرت شنيد فوراً از او تبرى جست، و چون ابوالخطاب به اعتراض امام پى برد مردم را به سوى خود خواند و دعوى امامت كرد و ميگفت امامان پيامبرانند و خود يكى از آنها است و به مردم مى فهماند كه پيامبران فرمانبردارى ابو الخطاب را بر همگى واجب شمرده اند، بدين حد نيز اكتفا ننمود و پيروانش گفتند: امامان خدايند و حسن و حسين (ع) فرزندان خدا و امام جعفر الصادق (ع) نيز خدا ميباشد لكن ابو الخطاب از او برتر است. و در مسلك آنها است كه بهشت و دوزخ نعيم و رنج اين جهان است و دنيا فنا پذير نيست و پيروان اين مسلك محرمات را مباح ميشمردند و واجبات را ترك ميكردند. سرانجام عيسى بن موسى والى كوفه بسال 143 او را دستگير و بقتل رسانيد. (دهخدا نقل از شرح مواقف)

نصر بن صبّاح گويد: روزى سجاده حسن بن على بن عثمان (كه از پيروان فرقه خطابيه بود) به من گفت: كداميك افضلند محمد بن ابى زينب يا محمد بن عبدالله بن عبد المطلب؟ گفتم: تو خود بگو. وى گفت: از نظر من محمد بن ابى زينب، مگر نمى بينى كه خداوند در چند جاى قرآن محمد بن عبدالله را توبيخ نموده از جمله (و لولا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم...) ولى محمد بن ابى زينب را هرگز توبيخ ننموده؟!

ابو عمرو كشى گويد: «خدا لعنت كند سجاده را كه وى از فرقه عليائيه بود و حضرت رسول (ص) را قَدْح مى كرد و به ساحت قدس حضرت جسارت مى نمود». (بحار:25/320)

خَطّار:

نيزه زننده. نيزه. منجنيق، فلاخن.

خَطّاف:

شيطان. رباينده.

خُطّاف:

پرستو. راهزن.

خِطام:

زه آويخته بكمان. مهار. ج : خُطُم.

خَطايا:

جِ خطِيئه، گناهان. (انا آمنا بربنا ليغفر لنا خطايانا) . (طه: 73)

خُطَب:

جِ خُطبَة.

خَطب:

حال، شأن، كار خواه خرد باشد يا بزرگ. اميرالمؤمنين (ع): «فاحذروا ـ عباد الله ـ الموت و قربه، و اعدّوا له عُدّته، فانه يأتى بامر عظيم و خطب جليل». (نهج:نامه27)

خِطبَة:

خواستگارى زن. به «خواستگارى» رجوع شود.

خُطبَة:

گفتارى مشتمل بر پند و اندرز، سخنى مشتمل بر بسمله و حمد. در حديث آمده اولين كس كه بر منبر خطبه ايراد نمود ابراهيم خليل بود هنگامى كه روميان حضرت لوط را به اسارت برده بودند ابراهيم با آنها بجنگيد و لوط را از بند رها ساخت. (در المنثور:1/115)

هرگاه پيغمبر (ص) اميرى را به جائى مى فرستاد به وى ميفرمود: «خطبه را كوتاه كن و سخن كم گوى». (كنزالعمال:6/1812)

عمار ياسر گويد: «پيغمبر (ص) ما را به كوتاهى خطبه امر ميكرد».

«آخرين خطبه پيغمبر اسلام»

مرحوم كلينى از عدّة از احمد بن محمد از عبد الرحمن بن حماد و غيره از حنان بن سدير صيرفى روايت كند كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم ميفرمود: داستان خبر دادن پيغمبر (ص) از مرگ خويش از اين قرار بود: در حالى كه آن حضرت صحيح و سالم بود و هيچگونه رنج و المى نداشت ناگهان فرمود: هم اكنون جبرئيل بر من نازل گرديد، بلافاصله دستور داد مردم همه در مسجد گرد آيند و فرمود: مهاجرين و انصار همگى با سلاح خويش حضور يابند، همه اهل مدينه در مسجد فراهم گشتند، حضرت به منبر شد و نخست خبر مرگ خويش را اعلام داشت و سپس فرمود: «اذكّر الوالى من بعدى على امتى الا يرحم على جماعة المسلمين، فاجلّ كبيرهم و رحم ضعيفهم و وقّر عالمهم و لم يضربهم فيذلهم و لم يفقرهم فيكفرهم، و لم يغلق بابه دونهم فياكل قويهم ضعيفهم، و لم يخبزهم فى بعوثهم فيقطع نسل امتى. ثم قال: قد بلّغت و نصحت، فاشهدوا».
back page fehrest page next page