اميرالمؤمنين (ع) خطاب به دنيا: «يا دنيا; يا دنيا! اليك عنى ... فعيشك قصير و خطرك يسير ...» . (نهج : حكمت 77)
رسول الله (ص): «اعظم الناس فى الدنيا خطرا من لم يجعل للدنيا عنده خطرا» . (بحار: 73 / 88)
وسمه. هم قدر و هم منزلت، يقال: هذا خطر لهذا، اى هذا مثله فى القدر و العلوّ. (منتهى الارب)
غرر. لغزش. ارزش. مال رهان. كار بزرگ پر آفت و دشوار.
خَطف:
ربودن. (فكانما خرّ من السماء فتخطفه الطير) : گوئى از آسمان پرتاب گرديده كه ناگهان مرغان هوا وى را بربايند (حج: 31) . استراق سمع كردن شيطان: (الاّ من خطف الخطفة فاتبعه شهاب ثاقب) : مگر آن كه استراق سمع نمايد كه تيرى كارى وى را دنبال كند و از پى درآيد . (صافات:10)
خَطَل:
سخن بسيار سست و تباه.
خَطم:
بر بينى شتر زدن تا خطام در آن كنند. غلبه كردن بر كسى در كلام.
خَطمىّ:
گياهى معروف. از امام موسى بن جعفر (ع) روايت شده كه شستن سر با خطمى در روز جمعه سنت است...مو و پوست بدن را سودمند است و از سر درد جلوگيرى كند. (بحار: 76 / 88)
خُطُوات:
جِ خطوة، گامها. (يا ايها الناس كلوا مما فى الارض حلالا طيّبا و لا تتّبعوا خطوات الشيطان انه لكم عدو مبين); اى مردم ! از خوردنيهاى پاكيزه و حلال زمين بخوريد و گامهاى شيطان را دنبال مكنيد كه وى شما را دشمنى آشكار است . (بقره: 163)
خُطوب:
جِ خَطب.
خُطور:
گذشتن انديشه به دل.
خَطوَة:
يك گام، ج، خطوات، خُطَاء.
عن الثمالى، قال: سمعت على بن الحسين (ع) يقول: «ما من خطوة احب الى الله عزوجل من خطوتين: خطوة يسدّ بها المؤمن صفّا فى الله، و خطوة الى ذى رحم قاطع» . (بحار: 69 / 377)
رسول الله (ص): «من قاد ضريرا اربعين خطوة على ارض سهلة، لا يفى بقدر ابرة من جميعه طلاع الارض ذهبا ...» . (بحار:75/15)
خُطَّة:
كار بزرگ. حاجت. اقدام بر امور.
خِطَّة:
زمينى كه جهت بنا كردن عمارت گرداگرد آن خط كشيده باشند. جاى فرا گرفته.
خُطى:
(با الف آخر)، جِ خطوة. در حديث آمده: «انفاس المرء خُطاه الى اجله». (بحار: 78 / 14)
خَطِيئَة:
گناه. زَلّت. ج، خَطيئات، خطايا. (و من يكسب خطيئة او اثما ثم يرم به بريئا فقد احتمل بهتانا و اثما مبينا) : و هر كس خطا يا گناهى از او سر زند و سپس آن را به بى گناهى ببندد ، مرتكب بهتان و گناهى آشكار گرديده است . (نساء: 112)
خَطيب:
خطبه خوان، سخنران. ج، خطباء.
خطيب بغدادى:
ابوبكر احمد بن على بن ثابت بغدادى شافعى اشعرى معروف به خطيب چه وى هر جمعه و عيد در جامع بغداد خطبه ميخواند و سخنرانى ميكرد.
وى مردى اديب و مطلع و به سيره و تاريخ آگاه بوده است .
مولد او 392 هـ و وفاتش 463 بوده.
وى را تأليفات بسيار است كه معروف ترين آنها «تاريخ بغداد» است.
خطير:
بزرگ، مهم، عظيم.
خَطِيفة:
آردى كه بر آن شير ريخته طبخ دهند و زود زود به چمچه خورند . (منتهى الارب)
قال سويد بن غفله: دخلت عليه يوم عيد فاذا عنده فاثور عليه خبز السمراء، و صفحة فيها خطيفة و ملبنة، فقلت: يا اميرالمؤمنين! يوم عيد و خطيفة؟! فقال: «انما هذا عيد من غفر له» . (بحار: 40 / 325)
خُفّ:
سم شتر. هر آنچه به پا پوشند، موزه. ج، خِفاف.
خَفاء:
نهان شدن و آشكار نگرديدن.
خِفاء:
پوشش و هر چه بدان چيزى را پوشند از گليم و جز آن.
خُفّاش:
شب پره.
خَفّاف:
كفشگر. موزه دوز.
خِفاف :
جِ خفيف . مقابل ثِقال جِ ثقيل . سبكها ، سبكباران . (انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالكم و انفسكم فى سبيل الله ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون) . (توبه:41)
خَفّان :
جوجه شترمرغ . ظرفى كه تا لب پُر شده باشد . اهل البيت . خدم .
خَفايا:
جِ خفىّ. جِ خُفيه.
خِفَّت:
سبكى. مقابل ثقل. به «خِفَّة» رجوع شود.
خفتان
(در برهان به كسر خاء و در المنجد به فتح آن) : جامه اى ستبر از ابريشم يا پشم كه در جنگ پوشيده ميشده چه شمشير بر آن ميلغزيده و در آن اثر نميكرده است. جوشن. فارسى است كه در عربى نيز مستعمل است.
قال محمد بن قيس: سألت ابا عبدالله (ع) عن الفئتين يلتقيان من اهل الباطل، ابيعهما السلاح؟ فقال: «بعهما ما يكنّهما: الدرع و الخفتان و البيضة و نحو ذلك» . محمد بن قيس گويد : به امام صادق (ع) عرض كردم : اگر دو گروه از اهل باطل با يكديگر در نبرد باشند ، مى توانم به آنها اسلحه بفروشم ؟ فرمود : مى توانى اسلحه دفاعى همچون زره و خفتان و خود و مانند آن به آنان بفروشى . (تحف العقول: 394)
خُفتن:
خواب كردن، خسبيدن، هَجعَت، رُقاد، رُقود. به «خوابيدن» رجوع شود.
خَفَر:
نيك شرمگين شدن.
خَفش:
انداختن چيزى.
خَفَش:
خرد گرديدن چشمها. مبتلى شدن به ضعف بصر.
خَفشاء:
مؤنث اخفش، زنى كه مبتلى به خَفَش باشد.
خَفض:
بلند نكردن آواز. تواضع و فروتنى كردن: (و اخفض لهما جناح الذل من الرحمة). (اسراء: 24)
جرّ دادن كلمه در اعراب. ختنه كردن دختر را.
خَفق:
جنبيدن عَلَم. طپيدن دل. تغييب القضيب فى الفرج. بانگ كردن باد. درخشيدن برق. بانگ كردن نعل كه از رفتن به زمين برآيد.
خَفَقان:
طپش دل، حركت اختلاجيه اى كه عارض قلب شود به سبب چيزى كه باعث آزار آن گردد.
خفقان سياسى: آزاد نبودن آحاد ملت در انتقاد و اعتراض به حكّام و زمامداران و ممنوعيت و محدوديت آنها از اينكه دردها و گرفتاريهاى خويش را آزادانه به عرض فرمانروايانشان برسانند، شيوه مستمر حكّام جور در طول تاريخ. به خلاف حكام عدل و زمامداران دادگستر كه رابطه آنها با رعيت، رابطه پدر بوده نسبت بفرزند، چنانكه در حكومت پيغمبر اسلام و اميرالمؤمنين على(ع) مشهور است. به اميرالمؤمنين (ع) عرض شد: مردم كوفه را جز شمشير اصلاح نكند (و تحت فرمان نيارد) فرمود: اگر قرار باشد كه آنان جز به فساد و تباهى من به صلاح نيايند خدا اصلاحشان نكناد. (غرر الحكم).
و اينك نمونه هائى از خفقانهاى سياسى:
از امام صادق (ع) نقل است كه (در روزگارى كه ابوذر به خليفه عثمان اعتراضاتى داشت و وى مورد تنفر خليفه و ممنوع الملاقات نيز بود) مردى وارد مسجد پيغمبر شد و نزد خود همى گفت: خداوندا مرا از تنهائى و غربت نجات بخش و انيسى صالح به من رسان. در اين حال ديد مردى در اواخر مسجد نشسته بر او سلام كرد و گفت: تو كيستى؟ گفت: من ابوذرم. آن مرد چون نام ابوذر شنيد تكبير به زبان راند و گفت: چون من به مسجد آمدم چنين دعائى كردم و اكنون باجابت رسيد. ابوذر گفت: اگر من چنان مرد صالحى باشم كه تو ميخواستى من به تكبير گفتن سزاوارترم...اى بنده خدا از نزد من برخيز كه حكومت از همنشينى و معاشرت با من نهى كرده است. (بحار:22/403)
هارون بن خارجه گويد: يكى از شيعيان همسر خود را در يك مجلس سه بار طلاق گفته بود، خواست رجوع كند.
از دوستان پرسيده بود جواب داده بودند آن يك طلاق محسوب ميشود و تو ميتوانى به همسرت رجوع كنى، ولى زن راضى نميشد و ميگفت تا از خود امام صادق (ع) نپرسى به تو تن ندهم. و در آن روزگار حضرت در حيره تحت نظر خليفه عباسى ابو العباس سفاح بود و كسى نميتوانست با او تماس بگيرد، آن مرد خود گويد: به حيره رفتم و به فكر چاره بودم كه چگونه دسترسى به حضرت پيدا كنم و مسئله را از ايشان بپرسم، در حالى كه در ميان كوچه هاى حيره ميگشتم چشمم به خيار فروشى افتاد كه سبدى خيار به پيشش نهاده و خيار خيار ميگويد و پشمينه اى بدوش دارد. به وى گفتم: همه اين خيارها را به چند ميفروشى؟ گفت: به يك درهم. درهم را به وى دادم و از او خواهش كردم پشمينه اش را نيز براى اندك مدتى به عاريت به من دهد. وى قبول كرد، عبا را به دوش كشيدم و سبد خيار بر سر نهادم و در كوچه ها همى گشتم و خيار خيار ميگفتم كه ناگهان پسر بچه اى از گوشه كوچه مرا صدا زد كه اى خيارى بيا. چون به درب خانه نزديك شدم امام را ديدم به درب خانه ايستاده چون مرا ديد فرمود: نيكو چاره اى انديشيدى چه كارى داشتى؟ عرض كردم: مسئله اى داشتم. فرمود: بگو. مسئله خود را عرضه داشتم حضرت فرمود: اشكالى ندارد به همسرت رجوع كن. (بحار:47 / 171)
صقر بن ابى دلف گويد: به دورانى كه مولايم امام هادى در زندان متوكل بود به سامراء رفتم كه از حال امامم خبرى بدست آرم، يكسره بنزد حاجب خليفه بنام زرّافى كه با وى سابقه آشنائى داشتم رفتم و او چون مرا ديد نگاهى بمن كرد و گفت: بيا. چون بنزدش نشستم گفت: اى صقر به چه كار آمده اى؟ گفتم: استاد! خير است، كارى نداشتم. گفت: بنشين. من بسيار ترسيدم و با خود گفتم: چه اشتباه بزرگى كردم كه به اينجا آمدم. پس از لحظه اى آنجا را خلوت كرد و مجدداً از من پرسيد: براى چه به اينجا آمده اى؟ گفتم: خير است. گفت: شايد آمده اى كه از مولايت خبرى بگيرى؟ گفتم: مولاى من جز اميرالمؤمنين (متوكل) كسى نيست. وى گفت: ساكت باش كه مولاى تو مولاى راستين است از من بيم مدار كه من نيز بر مذهب تو مى باشم. گفتم: الحمد لله. گفت: دوست دارى او را ببينى؟ گفتم: آرى. گفت: پس صبر كن تا پيك پست از زندان بيرون آيد. من نشستم تا وى بيرون شد، به غلامش گفت: اين را در آن اتاق ببر كه آن علوى در آن زندانى است و سپس خود برون رو. من وارد زندان شدم حضرت را ديدم بر روى حصيرى نشسته و قبرى آماده در برابرش ميباشد، سلام كردم. فرمود: بنشين، سپس فرمود: اى صقر چرا به اينجا آمدى؟ عرض كردم: سرورم! آمده ام از حال شما خبرى بدست آرم. پس نگاهى به آن قبر نمودم و حالت گريه به من دست داد. حضرت بمن نگريست و فرمود: بيم مدار كه اينها اكنون نتوانند با من كارى كنند. گفتم: الحمد لله، سپس از حضرت معنى حديث: «لا تعادوا الايام فانها تعاديكم» پرسيدم و گفتم: مراد از روزها كه در اين حديث آمده چيست؟ حضرت به تفصيل مرا پاسخ گفت و فرمود: مراد از روزها كه نشايد با آنها دشمنى كرد مائيم و آنگاه هر يك از روزهاى هفته را كه به يكى از معصومين اختصاص دارد بيان داشت و فرمود: خداحافظى كن و از نزد من برخيز كه بر تو ايمن نيستم. (بحار: 24 / 238)
ابو خالد كابلى گويد: امام سجاد (ع) ميفرمود: «آرزو دارم ايكاش اجازه بيابم سه روز با مردم (آزادانه) سخن بگويم و سپس خدا هرچه خواهد با من بكند (گو اينكه مرگ من در آن باشد) ولى بناى خدا بر آنست كه ما صبر كنيم...» . (بحار:68/223)
على بن عقبه از پدرش نقل ميكند كه گفت: به امام صادق (ع) عرض كردم: خادمه اى در خانه داريم كه از مذهب ما (مذهب تشيع) اطلاعى ندارد، وى هر گاه در خدمت خانه خلافى مى كند و مورد مؤاخذه اهل خانه قرار ميگيرد در مقام تبرئه خويش مى گويد: سوگند به آنكه چون نامش به زبان مى آوريد بر او گريه مى كنيد (يعنى امام حسين «ع») كه چنين كارى نكرده ام. حضرت فرمود: «خدا رحمت كند چنين خانواده اى را». (بحار:27/103)
به «جستجوى راه حق» نيز رجوع شود.
خَفقة:
تكان خوردن سر بسبب چرت زدن و پينكى عارض شدن.
عن زيد الشحّام، قال: سألت أباعبدالله(ع) عن الخفقة و الخفقتين، فقال: «ما ادرى ما الخفقة و الخفقتين، ان الله تعالى يقول: (بل الانسان على نفسه بصيرة) ان عليا (ع) كان يقول: من وجد طعم النوم فانما اوجب عليه الوضوء» . (وسائل: 1 / 254)
خَفو:
درخشيدن برق. سست درخشيدن برق در ابر. هويدا گرديدن شىء. برقى كه از كناره ابر بدرخشد و منبسط گردد، و چون جزئى و ضعيف بنظر آيد آن را وميض گويند، و اگر عموما بدرخشد آن را عتيقه نامند.
خُفوت:
آرميدن و خاموش شدن. بمردن. بلند نكردن آواز را.
خُفوق:
غايب شدن ستاره. سر جنبانيدن. از خواب پريدن مرغ. گذشتن بيشتر از شب.
خِفَّة:
سبك شدن. سبكى.
على (ع): «من اراد البقاء و لا بقاء، فليخفّف الرداء» . قيل: و ما خفّة الرداء؟ قال: «قلّة الدين ...» . (بحار: 62 / 262)
ابوعبدالله الصادق (ع): «خفّفوا الدين، فانّ فى خفّة الدين زيادة العمر». (بحار:103/145)
خَفِىّ:
نهان، پوشيده، پنهان. (ينظرون من طرف خفىّ) . (شورى: 45)
خُفَّى حُنَين:
مثل معروف «رَجَعَ بِخُفىَّ حُنَيْن» اين مثل را در موردى ميزنند كه كسى با دست خالى از حاجت خويش بازگشته باشد، داستان را چنين آورده اند:
گويند: مردى كفشدوز بنام حنين در شهر حيره بود، روزى عربى دهاتى بنزد وى رفت و يك جفت از كفشهاى او كه جلب توجهش كرده بود قيمت كرد ولى نخريد و رفت. حنين از او بدش آمد و در صدد برآمد او را اذيت كند و مترصد شد كى از شهر بيرون رود، چون دانست وى در حال خروج از شهر است يك لنگه از آن كفش در نقطه اى از راه مسيرش نهاد و لنگه ديگر در نقطه بعد از آنجا و خود به كنارى در كمين نشست. عرب چون به لنگه اول رسيد گفت: اين لنگه همان كفش حنين است ايكاش لنگه ديگرش نيز بدستم ميرسيد، مسافتى آمد لنگه ديگر را ديد شادمان گشت و زانوى شتر ببست و برگشت كه لنگه نخست بياورد حنين كه در كمين بود شتر بگشود و بر آن سوار شد و رفت، چون صاحب شتر بازگشت و شتر خويش نديد و هر چند بتكاپوى شتر برآمد نجست با دست تهى از بار و شتر و تنها با دو لنگه كفش حنين بخانه بازگشت، مردمان چون خبردار شدند گفتند: «فلان رجع بخفى حنين» از آن ببعد اين جمله ضرب المثل شد براى كسى كه بدنبال كارى رفته باشد و با دست تهى و زيانكار برگشته باشد. (بحار: 58 / 216)
خَفِير :
امان داده . پناه يافته . بدرقه . نگاهبان .
خَفيف :
سبك ، مقابل ثقيل . ج : خفاف. (فلمّا تغشّاها حملت حملا خفيفا فمرّت به). (اعراف:189)
اميرالمؤمنين (ع) : «انّ الحقّ ثقيل مرىء، و انّ الباطل خفيف و بىء» . (نهج : حكمت 376)
خُفيَة :
نهان. (ادعوا ربّكم تضرّعا و خفية انّه لا يحبّ المعتدين) . (اعراف:55)
خَفِيَّة :
مؤنث خفىّ ، پنهان ، نهان . پنهانى. امام صادق (ع) : «العافية نعمة خفيّة : اذا وجدت نُسِيَت ، و اذا فُقِدَت ذُكِرَت» : سلامتى نعمتى پنهانى است ، كه اگر وجود داشته باشد از ياد برود ، و چون از ميان برود به ياد آيد . (بحار:81/172)
خِلّ :
دوستى ، مصادقت . فقر ، محتاج ، درويش . اميرالمؤمنين (ع) : «سبع مصائب عظام ، نعوذ بالله منها : عالمٌ زلّ و عابدٌ ملّ و مؤمن خلّ ...» . (بحار:93/376)
دوست ، صديق . اين بيت شعر از اميرالمؤمنين (ع) نقل شده است :
و ليس كثيراً الف خِلّ و صاحبانّ عدوّا واحداً لكثيرٌ
خُلّ :
دوست مهربان ، صديق ودود .
خَلّ:
راه نافذ در ريگ. مرد نحيف مختل الجسم. رگى در گردن. سركه.
«كان احب الاصباغ الى رسول الله (ص) الخلّ و الزيت» (بحار: 11 / 67). «نعم الادام الخلّ: يكسر المرة و يحيى القلب» (بحار: 10 / 115) . و عنه (ص): «نعم الادام الخلّ، ما افتقر بيت فيه خلّ» (بحار:16/267) . دوست.
خَلا:
حرف استثناء و بمعنى جز، عمل آن جرّ است مانند «جاء القوم خلا زيد» و موضع آن نصب است در مستثناى تامّ. و گاه معنى فعل دهد مانند «قاموا خلا زيدا».
خَلاَء:
خالى بودن، در مقابل ملاء يعنى پر بودن. اين مسئله كه آيا ممكن است در جهان مكانى باشد كه خالى باشد يعنى شاغل هيچ امرى نباشد يا تمام مكانها و فضاها ملاء بوده و پر از اشياء و موجودات اند مورد اختلاف است.
و در تعريف آن گويند: خلاء عبارت از بعد موهومى است ميان اجسام ممتد در جهات و صالح براى آنكه چيزى شاغل آن شود.
بعضى گويند: خلاء لا شىء محض است. بعضى گويند بعد فارغ است.
صدر الدين منكر وجود خلاء بوده و گويد: تمام جهان ملاء است.
شيخ اشراق نيز خلاء را باطل ميداند و گويد: «فلا يمكن ان يكون ما بين الاجسام خالياً».
و كسانيكه قائل بجود خلاء شده اند ناچار قائل به تعدد عوالم اند و كسانيكه منكر وجود خلاء مى باشند فروعى بر آن مترتب كرده اند كه يكى از آن فروع موجود نبودن دو عالم جسمانى است. بعضى وجود خلاء را در داخل عالم جسمانى ممكن نميدانند و ليكن گويند خارج از محيط دائره فلك الافلاك ممكن است خلاء باشد و لكن اخوان الصفا گويند:
فوق فلك الافلاك لا خلاء و لا ملاء است.
(از دستور 2 ص 91. مجموعه دوم مصنفات : 52، 77، 89 ـ اخوان:2/24 ـ اسفار:2/16 ـ :1/243 ـ شفا:1/52 ، 57، 69، 183، 456، 11; 26 ـ دانشنامه علائى ص 19).
خَلاء:
(مصدر)، تهى گرديدن.
خَلائِف:
جِ خليفة. (ثم جعلناكم خلائف فى الارض من بعدهم) (يونس: 14). (و هو الذى جعلكم خلائف الارض) . (انعام:165)
خَلائِق:
جِ خَليقة. آفريدگان . طبيعتها ، خويها .
از معنى نخست : سخن اميرالمؤمنين(ع): «فطر الخلائق بقدرته ، و نشر الرياح برحمته، و وتّد بالصخور ميدان ارضه» (نهج: خطبه 1) . «الحمدلله الذى ... عياله الخلائق ، ضمن ارزاقهم و قدّر اقواتهم ...» (نهج : خطبه 91)
و از معنى دوم : آن حضرت ـ پس از ذكر صفاتى در جهت كمالات وفضايل انسانى ـ : «فعليكم بهذه الخلائق فالزموها و تنافسوا فيها ...» . (نهج : حكمت 289)
خِلابَة:
فريفتن به زبان. اميرالمؤمنين(ع) در صفت مؤمن ، ضمن خطبه همّام : «بُعده ممن تباعد منه بغضٌ و نزاهة ، و دنوّه ممن دنا منه لين و رحمة ، ليس تباعده تكبّرا ولا عظمة ، ولا دنوّه خديعة ولا خلابة ، بل يقتدى بمن كان قبله من اهل الخير ...» . (بحار:67/367)
عن رسول الله (ص) : «لا خلابة» . اى لا خديعة . (بحار:75/285)
خلاّد:
بن خالد صيرفى، از كبار قراء بوده و گويند كه او امام در قرائت و ثقه و عارف و محقق بود، و در كوفه بسال 220 هجرى قمرى درگذشت. (اعلام زركلى)
خَلاص:
سالم ماندن چيز از تلف شدن. خلص الشىء من التلف. صاف شدن آب، خلص الماء من الكدر.
خلاص:
بن علقمه، در خبر است كه پيغمبر (ص) را در دوران جاهليت دوستى بود بنام خلاص بن علقمه كه همواره او را ميستود. (بحار: 22 / 247)
خلاصة:
(بضم يا كسر خاء)، پاكيزه ترين و خالص ترين و بهترين اخزاء و مواد يك چيز، گُزيده هر چيز.
خِلاط :
مخالطة ، آميختن . آميزش .
عن رسول الله (ص) : «اسعد الناس من خالط كرام الناس» (بحار:1/202)
اميرالمؤمنين (ع) : «من جالس العلماء وُقِّر ، ومن خالط الانذال حُقِّر» . (بحار:1/205)
امام باقر (ع) به ابوعبيده حذّاء : «يا اباعبيدة ! خالط الناس باخلاقهم و زائلهم باعمالهم» . (بحار:2/137)
در حديث زكاة آمده است : «لا خِلاط ولا وِراط» : خِلاط و وراط نباشد . خلاط در اين حديث يعنى آميختن دو يا چند نفر شتران يا گوسفندان خود را به يكديگر كه از اين راه ، عامل صدقه را بفريبند و از زكاة واجب خود بكاهند . چنان كه سه نفر كه هر يك چهل رأس گوسفند دارد ، گوسفندان خود را در هم آميزند كه به نصاب 120 برسد و بيش از يك گوسفند ندهند ، در صورتى كه مى بايست هر كدام يك گوسفند بدهند .
خَلاعَة:
ناسامانى. مخالفت كردن. از فرمان پدر و مادر بيرون شدن فرزند.
خِلاف:
مخالفت، ناسازوارى كردن، «خالفه مخالفة و خِلافا». واپس ماندن، بجاى ماندن. (فرح المخلفون بمقعدهم خلاف رسول الله) (توبه: 81). اين آيه به هر دو معنى تفسير شده. (مجمع البيان)
خِلاف:
باژگونه . واژگونه . (لاقطعن ايديكم و ارجلكم من خلاف). (اعراف:124)
خِلاف:
درخت بيد، يا نوعى از اين درخت. در وجه تسميه آن اختلاف است: خليل بن احمد گفته: در عهد قديم تخم آن در زمين افتاده و به خلاف معهود كه درختى اين چنين به قلم سبز شود درخت آن برآمد و بزرگ شد، بدين سبب عرب آن را خلاف ناميد.
قول ديگر آنكه گفته اند: همه رستنيهاى تلخ گرم طبيعت است جز بيد كه طبيعت آن سرد است، و بدين مناسبت شعرى ايراد كرده اند:
كلّ مرّ ما خلا الصفصافامسخن يدعى كذاك خلافا
خِلافَت:
به جاى كسى بعد وى بودن در كارى (آنندراج). جانشينى.
در نظام اسلام عبارت است از مقام رياست دينى و دنيوى بر مسلمانان پس از پيغمبر (ص)، اين واژه در تاريخ اسلام جايگاهى ويژه و سرنوشت ساز داشته، و به لحاظ اختلاف نظرى كه پس از درگذشت پيامبر عظيم الشأن اسلام ميان مسلمانان در تفسير اين واژه پديد آمد آنها را بدو فرقه عامّه و خاصّه يا به تعبير ديگر: سنّى و شيعه تقسيم نمود، اينك خلاصه اى از نظريه اين دو گروه:
«عقيده اماميّه در مورد خلافت»
به نظر ما شيعيان اهل بيت عصمت و طهارت «عليهم الصلاة و السلام»، خلافت و جانشينى پيامبر خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم»، همچون نبوت، امرى است الهى، و لذا انتخاب و انتصاب و معرّفى خليفه بايد از سوى خداوند تبارك و تعالى صورت بگيرد و به وسيله حضرت رسول اكرم (ص) به مردم ابلاغ شود.
آرى، تشريع و وحى الهى به مقام والاى رسالت اختصاص دارد، و وظيفه خليفه مسلمين، يعنى جانشين رسول خدا، اينست كه دستورات الهى را تبليغ و بيان نمايد. و آنچه را كه به گونه اى مجمل آمده; به صورتىواضح و مُبيّن باز گويد، و پرده ابهام را از رخسار سخنان حضرت حقّ به كنار زند، و كلمات خداوند متعال و پيامبرش را بر مصاديقشان تطبيق دهد. و همانطوريكه نبىّ اكرم (ص) با دشمنان حقّ و حقيقت به جهاد برخاست تا كلام خدا را با همان صورتى كه بر قلب پاكش نازل شده به همگان نشان دهد، وى (خليفه) نيز با مخالفين سرسخت حقّ و حقيقت به جهاد پردازد تا حقايق نهفته در كلمات وحى الهى را بشكفد و مطالبى را كه پيامبر (ص) اظهار نفرموده بود، آشكار سازد.
در هر صورت، وجود مقدس هر دو، يعنى پيامبر و جانشين وى، هر يك به نوبه خود، لطفى است الهى، كه اعطاى اين نعمت بر حضرت خداوندى بايسته و شايسته است. زيرا خداوند بدينوسيله بندگان خويش را به اطاعت و فرمانبرى از اوامرش رهنمون مى سازد. و از پرتگاه نافرمانى ها و سركشى ها به دور مى دارد، چه اينكه: خالق عالَم; به همين منظور آدميان را خلق فرموده و خواستار بندگى آنان شده است و آنچه را كه نمى دانسته اند به ايشان آموخته است. و هرگز بشر را رها نكرده تا همچون چهارپايان بخورند و به غفلت بسر برند و با آرزوهاى بى جاى خود; زندگى را به بوالهوسى بگذرانند. بلكه خداوند، انسانها را آفريده تا به مقام خالق عالم، معرفت پيدا كنند و بتوانند خشنودى وى را بدست آورند و راه رسيدن به اين مقاصد عالى و الهى را به وسيله برانگيختن پيامبران و نازل كردن كتب آسمانى و رساندن پياپى وحى به انبياء، هموار فرموده است.