back page fehrest page next page

(جوينى) گويد: اين قول را هم به طور قطعى نمى توان قبول كرد (يعنى نمى توان پذيرفت كه واجب باشد جريان عقد امامت در حضور شهود، واقع شود). زيرا هيچ عقلى آنرا تأييد نمى كند. و نيز (در ميان آيات و روايات)، دليل قاطع نقلى وجود ندارد تا بر اين گفته، دلالت نمايد. پس حكم اين مسأله (ثبوت امامت و شرائط آن) از جمله مسائلى مى باشد كه براى پاسخ به آن به راى اجتهادى نياز است (و بايد اجتهاد كرد. از اينرو اين مسأله، از فروع دين است و حكم آن به نظر مجتهد بستگى دارد). «پايان كلام جوينى».

«كلام ابن عربى»

امام (ابن عربى مالكى) امام فرقه مالكيّه، در كتاب شرح صحيح ترمذى (13/299) ، مى گويد:

در عقد بيعت با امام، لازم نيست كه همه مردم حضور داشته باشند، بلكه براى بيعت با امام; حضور دو (يا يك) تن كافى است. البته چنانكه معلوم است; در حكم اين مسأله (كه: آيا حضور همه مردم شرط است يا نه؟ و نيز در اينكه: آيا حضور دو نفر شرط است يا با حضور يك نفر هم امامت ثابت مى شود؟) ميان علما اختلاف نظر وجود دارد. (برخى حضور دو تن را در بيعت با امام، شرط مى دانند، ولى بعضى ديگر حضور يك نفر را براى اثبات امامت كافى مى دانند).

«كلام قرطبىّ»

قرطبىّ در كتاب تفسير خود، (1/230)، مى گويد:

اگر (يك تن) از اهل حلّ و عقد، عقد بيعت امامت را ببندد، آن عقد (امامت) ثابت مى باشد. و لذا بر ديگران نيز لازم است كه صحّت آن امامت را بپذيرند و (از آن امام پيروى كنند).

اين گفته ما با نظر برخى از مردم سازگار نيست. بدين جهت كه آنان مى گويند: پيمان امامت، فقط هنگامى منعقد مى شود كه جماعتى از اهل حلّ و عقد; با امام، بيعت كنند.

و حال آنكه اين قول، درست نيست و نظر صحيح همانست كه ما گفتيم (امامت; با بيعت يك نفر از اهل حلّ و عقد، ثابت مى شود و نيازى به بيعت افرادى بيش از اين نيست). دليل ما اينست كه: عمر (رضى الله عنه) به تنهائى با ابوبكر، عقد بيعت بست و هيچيك از اصحاب پيامبر هم اين كار او را ناپسند نشمرد.

علاوه بر آن; عقد امامت، (عقد) است و لذا واجب است كه مانند عقود ديگر; براى بستن آن، به تعداد ويژه اى از مردم نياز نباشد.

امام (ابو المعالى) مى گويد:

اگر فقط با عقد بيعت يك نفر، پيمان امامت به سود كسى بسته شود، امامت براى او ثابت مى شود، و آن عقد بيعت; لازم الاجراء مى گردد. و خلع (بر كنار كردن) وى جايز نيست، مگر آنكه در احكام دينى بدعت گذارد و تغييرى ايجاد نمايد. (ابو المعالى) مى گويد: اين قول، مورد اجماع و اتفاق نظر همگان مى باشد. «پايان كلام قرطبىّ».

علامه امينى مى فرمايند:

بنابر سخنان فوق و آراء مزبور; پس عقد تخلّف و سرپيچى (عبدالله بن عمر) و (اسامة بن زيد) و (سعد بن ابى وقاص) و (ابو موسى اشعرى) و (ابو مسعود انصارى) و (حسّان بن ثابت) و (مغيرة بن شعبه) و (محمد بن مسلمه) و بعضى ديگر از كارگزاران عثمان كه مأمور جمع آورى صدقات بودند، و افراد ديگر با سمت هاى ديگر از بيعت مولاى ما اميرالمؤمنين چه بود؟ با اينكه اكثر قريب به اتفاق امت، بر امامت حضرتش; عقد بيعت بستند. چگونه دامن آلوده اين نابكاران را پاك نمائيم؟ چه عذرى مى توان براى آنان در نظر گرفت كه از اطاعت امام در جنگ ها خوددارى كردند و هر چقدر كه مى توانستند با امامشان مخالفت كردند تا آنجا كه در ميان اصحاب; بعنوان عناصر مخالف، شناخته شدند. و چون از بيعت با على (ع) خوددارى كردند، (و بجاى همراهى با او و اطاعت از فرامينش گوشه عزلت را گزيدند)، بهمين مناسبت مردم آنان را (معتزله) ناميدند.

«نظر خليفه دوم (عمر) در مورد خلافت و اقوال در اين زمينه»

از نظر (عبد الرحمن بن ابزى) نقل شده كه گفته است: عمر گفت:

تا زمانى كه حتّى يك نفر از كسانى كه در جنگ بدر شركت داشتند زنده باشد، امام (خليفه) بايد همان شخص باشد. و پس از آن تا وقتى كه يكى از جنگاوران جنگ احد زنده باشد، او بايد خليفه شود. و به همين گونه در مورد جنگ آوران غزوات ديگر...امر خلافت به افراد طليق و فرزندان افراد طليق نمى رسد. و نيز كسانى كه پس از فتح مكّه اسلام آورده اند، نبايد خليفه بشوند.

به كتاب، طبقات ابن سعد ، (3/248) مراجعه بفرمائيد.

در كلامى از عمر كه (ابن حجر) در كتاب (الاصابه)، جلد دوم صفحه 305 آنرا نقل كرده، چنين آمده است:

اين امر (خلافت) به طلقاء (آزاد شدگان) و ابناء طلقاء (فرزندان آزاد شدگان) نمى رسد.

و گفت: اگر يكى از ايندو مرد را مى يافتم، اين امر (خلافت) را به او واگذار مى كردم، و پشتگرم مى شدم و به خلافت وى اعتماد مى نمودم. (آندو نفر عبارتند از) «سالم مولى ابى حذيفه» و «ابو عبيده جراح». و اگر «سالم» زنده بود، در مورد انتخاب خليفه، شورائى قرار نمى دادم (بدون درنگ او را خليفه خود مى كردم).

وقتى عمر (به دست ابو لؤلؤ) مجروح شد، گفت: اگر امّت، آن مردى را كه جلوى سرش كم موست (يعنى علىّ «عليه السلام» را) ولىّ خود كنند، آنان را به راه راست بى شائبه خواهد كشاند.

پسر عمر به پدر گفت: چه انگيزه اى مانع تو مى شود از اينكه تو خودت (علىّ) را بعنوان خليفه بر ديگران مقدم بدارى؟

عمر گفت: دوست ندارم كه هم در زندگى بار مسئوليت را بر دوش بكشم و هم پس از مرگ.

به كتابهاى: «الانساب» تأليف: بلاذرى جلد 5 صفحه 16 و «الاستيعاب» تأليف: ابو عمر، جلد 2 صفحه 41 مراجعه بفرمائيد.

عمر گفت: اگر (عثمان) را ولىّ و خليفه گردانم، حتماً آل ابى معيط (دودمان امويان) را به زور، بر گردن مردم سوار خواهد كرد. به خدا قسم اگر چنين كنم (عثمان را خليفه مسلمين گردانم)، چنان خواهد كرد (دودمان امويان را بر گردن مردم سوار خواهد كرد). و اگر چنان كند، مردم به سوى او هجوم خواهند كرد تا سر از تنش جدا سازند.

حاضرين به عمر گفتند: چرا (علىّ) را خليفه نمى كنى؟

عمر گفت: وى مردى است گوشه گير و ترسو.

گفتند: طلحه چطور؟

گفت: مردى است متكبّر و خودپسند.

گفتند: زبير چه؟

گفت: در اينجا نيست.

گفتند: سعد.

گفت: او سرگرم اسب و كمان است.

گفتند: عبد الرحمن بن عوف چطور؟

گفت: او خيلى بخيل و چشم تنگ است، و حال آنكه فقط كسى شايسته اين امر (خلافت) است كه بدون زياده روى، بخشش كند و بى آنكه بر ديگران سخت بگيرد، از خرجهاى بيهوده خوددارى نمايد.

قاضى ابو يوسف انصارى، متوفّى به سال 182، خبر فوق را پس از دقّت در اسناد آن به عمر، در كتابش بنام (الآثار) از زبان استادش (ابو حنيفه، امام فرقه حنفيان) نقل كرده است.

علامه امينى مى فرمايد:

اين گفته ها و سخنان ديگرى كه پس از اين خواهد آمد، يك سلسله گفتارهايى است شيطانى و فتنه انگيز و جانكاه كه از حقّ و منطق بدور مى باشد، ولى ما به حكم آيه مباركه:

(...و اذا مرّوا باللّغو مرّوا كراماً).

بزرگوارانه از آنها مى گذريم.

از «ابن عباس» نقل شده كه گفته است:

عمر گفت: نمى دانم با امت محمد چه بكنم؟ (عمر) اين سخن را قبل از آن زمانى گفت كه (به وسيله ابو لؤلؤ) زخمى بشود.

گفتم: با اينكه مى توانى كسى را پيدا كنى و او را بعد از خودت خليفه نمائى، ديگر چرا غصه مى خورى؟

گفت: آيا دوستتان (يعنى علىّ) را مى گوئى؟

گفتم: بله، او شايسته مقام خلافت است. هم به مناسبت قرابت وخويشاونديش با رسول خدا (ص) و هم به سبب اينكه داماد پيامبر است و سابقه نيكى دارد و امتحانات جانفرسائى را به خوبى داده است.

عمر گفت: عيب او اينست كه بيهوده گو و مزه پران است (شوخيهاى بى جا ميكند).

گفتم: نظرت در مورد (طلحه) چيست؟

گفت: او مردى است متكبّر و خودخواه.

گفتم: (عبد الرحمن بن عوف) چطور؟

گفت: او مردى است شايسته و درستكار، ولى ضعفهايى دارد.

گفتم: (سعد) چطور؟

گفت: او پنجه شير دارد و همواره در پى جنگ و كشتار است. ولى اگر كار قريه اى را به عهده او بگذارند در خواهد ماند.

گفتم: پس (زبير) چه؟

گفت: بسيار حريص و تنگ چشم است; به هنگام خوشحالى مؤمن است ولى در وقت خشم و غضب، كافر است و به بدكيشان مى ماند. اين امر (مقام خلافت) فقط شايسته كسى است كه قوى باشد ولى درشتى نكند، نرم و رفيق باشد ولى ضعف و ناتوانى ننمايد، بخشنده و سخى باشد ولى از اسراف و زياده روى بپرهيزد.

گفتم: نظرت در مورد (عثمان) چيست؟

گفت: اگر او به ولايت برسد حتماً خاندان ابو معيط (دودمان امويان) را بر گردن مردم سوار خواهد كرد و اگر چنين كند (مردم) او را خواهند كشت.

خبر فوق الذّكر را (بلاذرى) در كتاب (الانساب)، جلد 5 صفحه 16، ذكر كرده است. و در خبرى همانند آنكه در صفحه 17 ذكر كرده مى نويسد:

از (عمر) سؤال شد: نظر شما در مورد (طلحه) چيست؟

عمر در جواب گفت: بينى اش در آسمان است و نشيمنگاهش در آب. (يعنى خيلى متكبّر و خودبين است).

«واژه خلافت در حديث»

از احاديث معروف نزد شيعه و اهل سنت اين است كه پيغمبر اكرم (ص) فرمود: پس از من دوازده خليفه بيايند كه همه از قريش باشند. البته اين حديث همچنان كه به طرق زيادى نقل شده در كيفيت حديث و زياد و كم كلمات نيز به اختلاف نقل شده است، به نقل بزّاز از محدثين معروف سنت متن حديث اين است: «لا يزال امر امتى قائما حتى يمضى اثنا عشر خليفة كلهم من قريش» و در حديث ابى داود اضافه شده: «فلما رجع الى منزله اتته قريش فقالوا: ثم يكون ماذا؟ قال: ثم يكون الهرج» و نيز به نقل ابى داود متن حديث چنين آمده: «لا يزال هذا الدين قائما حتى يكون عليكم اثنا عشر خليفة كلهم تجتمع الامة عليه» به طرق ديگر به كيفيتهاى ديگر با جزئى اختلافى نيز نقل شده كه جهت رعايت اختصار از ذكر آنها خوددارى شد.

و اما به طريق شيعه اين حديث ـ تا جائى كه من اطلاع دارم ـ يك متن بيش ندارد و آن اين است كه پيغمبر (ص) فرمود: پس از من دوازده تن خليفه من باشند كه همه از قريش بوند.

معنى حديث از نظر شيعه واضح و روشن است زيرا آنها معتقدند كه پس از پيغمبر(ص) جانشين بحق آن حضرت دوازده نفرند كه همه از قريش و از جانب خداوند منصوص و منصوب ميباشند، اول آنها اميرالمؤمنين على (ع) و آخر آنها حضرت مهدى منتظر عجل الله تعالى فرجه الشريف ميباشد. مقام خلافت آنها ثابت و محفوظ است هر چند مردمان با آنها بيعت نكنند و حق آنها را ناديده بگيرند، چنانكه در مورد انبياى الهى نيز امر بدين منوال است.

و اما اهل سنت كه آنها جز خلفاى راشدين، سلسله حكام بنى اميه و نيز سلاطين عباسى را كه همه قرشى ميباشند خليفه ميخوانند در معنى اين حديث دچار اشكال شده اند: قاضى عياض كه از محققين سنت است گفته: شايد مراد پيغمبر (ص) از دوازده خليفه آن خلفائى باشد كه در دوران شوكت اسلام و عزت خلافت بر اين مسند نشستند و همه مسلمانان بر زعامت آنها مهر تأييد نهادند و در طول خلافتشان با مخالفينى مواجه نشدند، و امر خلافت از زمان خليفه اول تا زمان وليد بن يزيد بن عبد الملك مروان بدين منوال بود، و از آن پس مقام خلافت اسلامى دچار مخالفت مخالفين و عصيان و تمرد از گوشه و كنار بلاد اسلامى سر درآورد و دگر خلافت مورد اتفاق نظر تحقق نيافت.

ابن حجر عسقلانى اين نظريه قاضى عياض را كه در تفسير حديث مذكور بيان داشته تأييد ميكند.

و اما برخى ديگر از محققين سنت و جماعت اين نظريه را مردود شمرده ميگويند: مراد پيغمبر (ص) اين است كه در تمامى دوران اسلام تا قيامت دوازده خليفه پس از من از قريش خواهند آمد، كه بايد اين چنين توجيه كنيم كه منظور آن حضرت خلفائى است كه به حق و عدل حكومت كرده و بر مسلمانان ظلم و ستم روا نداشته اند، زيرا پيغمبر (ص) كسانى را خليفه خويش ميشناسد كه واجد اين شرائط باشند، و خلفائى كه به اين اوصاف موصوف ميباشند عبارتند از: خلفاى راشدين و حسن بن على (ع) و معاوية بن ابى سفيان و عبدالله بن زبير و عمر بن عبد العزيز و ممكن است كه مهتدى عباسى را نيز

در اين عداد بدانيم كه وى نيز سيرتى ستوده مانند سيرت عمر عبد العزيز داشته، و همچنين ظاهر بالله عباسى كه وى نيز مرد شايسته اى بوده; دو نفر ديگر باقى ميماند كه شمار دوازده را تكميل كند كه يكى از آن دو «مهدى» ميباشد.

در كتب صحاح اهل سنت از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود: «الخلافة ثلاثون عاما، ثم يكون بعد ذلك الملك» خلافت (جانشينى پيغمبر) تا سى سال است، و پس از آن سلطنت است. دانشمندان در ذيل اين حديث گفته اند: مدت سى سال دوران چهار خليفه است و مدتى كه حسن بن على (ع) پس از پدر زمامدارى را بعهده داشت.

(منبع عامى متن، تاريخ الخلفاء سيوطى: 12).

خَلاق:

بهره از خير. (لا خلاق لهم فى الآخرة) . (بقره: 102)

خَلاقة :

كهنگى . دروغ بافى .

خِلال:

در ضمن، در طىّ، لابلا، در ميان: (فجاسوا خلال الديار) (اسراء: 5). (فترى الودق يخرج من خلاله) . (نور:43)

خِلال:

جِ خُلّة بمعنى آنچه لاى دندانها بماند. جِ خَلّه بمعنى خصله و به معنى فقر. اميرالمؤمنين (ع) ـ ضمن خطبه اى ـ : «تعصّبوا لخلال الحمد من الحفظ للجوار و الوفاء بالذمام و الطاعة للبرّ و المعصية للكبر و الاخذ بالفضل و الكفّ عن البغى ...» . (نهج: خطبه 192)

رسول الله (ص) : «انّما اتخوّف على امتى من بعدى ثلاث خلال : ان يتأوّلوا القرآن على غير تأويله ، و يتّبعوا زلّة العالم ، او يظهر فيهم المال حتّى يطغوا و يبطروا» . (بحار:92/108)

ابن سعد عن الازدى ، قال : سألت اباعبدالله (ع) عن المتعة ، فقال : «اكره له ان يخرج من الدنيا وقد بقيت عليه خلّةٌ من خلال رسول الله (ص) لم يقضها» . (بحار:103/298)

خِلال:

(مصدر)، دوست داشتن. (من قبل ان يأتى يوم لا بيع فيه و لا خلال)(ابراهيم: 31). خلال كردن.

خِلال:

آنچه كه بدان ذرات غذا را از لاى دندانها بيرون كنند، از چوب و غيره. درباره استفاده از خلال حديث بسيار آمده: رسول خدا (ص) فرمود: خلال كنيد كه خلال دندانها را سالم ميدارد.

از امام باقر (ع) حديث شده كه فرمود: هنگامى كه جبرئيل منشور نبوت را به پيغمبر(ص) رسانيد همان وقت دستور مسواك و خلال نيز به وى ابلاغ نمود.

در حديث رسول (ص) آمده كه : «از جمله حقوق مهمان بر ميزبان آنست كه خلال در اختيارش نهد».

در حديث از خلال كردن به برگ نخل و نى و چوب گز و چوب انار و ياس نهى شده.

امام مجتبى (ع) فرمود: اميرالمؤمنين (ع) بما ميفرمود: «هرگاه خلال كرديد آب منوشيد تا اينكه سه بار اندرون دهان به آب شسته شود».

از امام باقر (ع) نقل است كه روزى پيغمبر (ص) رو بياران نمود و فرمود: «آفرين بر خلال كنندگان». اصحاب گفتند: چگونه خلال كنيم؟ فرمود: «لابلاى انگشتان و كنار ناخنها را تميز نموده و ذرات غذا را كه بين دندانها است بوسيله خلال بيرون كنيد زيرا چيزى بر دو ملك موكل بر آدمى گرانتر از آن نباشد كه وى در حال نماز بين دندانهايش ذراتى از غذا باشد». (بحار:66/436 و 80/345)

خَلال:

خارك، غوره خرما.

خَلاّل:

سركه ساز. سركه فروش.

خَلاّل:

ابو سلمه، حفص بن سليمان. به «ابو سلمه» رجوع شود.

خُلاّن:

جِ خليل.

خَلايا:

جِ خَلِيَّة. كندوهاى زنبور عسل . زنان بى شوى . كشتى هاى بزرگ . سلّولها .

خَلايق:

جِ خلِيقه .

امام صادق (ع): «اعلم ان الخلايق لم يوكلوا بشىء اعظم من التقوى، فانه وصيتنا اهل البيت ...» . (بحار:77/196)

رسول الله (ص): «لو ان جميع الخلايق اجتمعوا على ان يصرفوا عنك شيئا قد قُدّر لك لم يستطيعوا، و لو ان جميع الخلايق اجتمعوا على ان يصرفوا اليك شيئا لم يقدّر لك لم يستطيعوا، و اعلم ان النصر مع الصبر و ان الفرج مع الكرب و ان اليسر مع العسر...». (بحار: 77 / 137)

خَلب :

فريفتن كسى را به زبان و خدعه كردن با او . خراشيدن كسى را به ناخن و مجروح كردن او را .

از سخنان اميرالمؤمنين (ع) : «الفاجر ان سخط ثلب، و ان رضى كذب ، و ان طمع خلب» . (بحار:77/420)

خُلَّب :

ابر بى باران . برق بى باران .

در دعاى امام حسن (ع) در طلب باران آمده : «و يتلو القطر منه قطرا غير خُلَّب برقه ولا مكذب رعده ...» . (بحار:91/321)

خُلَّت :

دوستى ، مهربانى ، مصادقت . خُلّة : فقر و درويشى .

خَلج :

كشيدن چيزى و بيرون كردن آن . جنبانيدن . با چشم كسى را اشاره كردن . نيزه زدن . از شير باز گرفتن كودك را .

خَلَجان :

پريدن چشم . مودت ، محبت، عشق ، خواهش ، آرزو ، ميل خاطر ، رغبت.

خَلخال:

پاى برنجن. ج، خلاخل.

على بن جعفر قال: سألته (موسى بن جعفر «ع») عن الخلاخيل، ايصلح لبسها للنساء و الصبيان؟ قال: «ان كن صُمّا فلا بأس، و ان يكن لها صوت فلا» . (بحار:10/263)

خُلد:

هميشه بودن، هميشگى. مكث طويل. (و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد أفان متّ فهم الخالدون) (انبياء: 34). به «جاويد» رجوع شود.

خَلس:

ربودن چيزى را.

خَلسة:

فرصت مناسب. ربودگى و بيخود شدن. اصطلاح صوفيان كه به حالت ربودگى خويش اطلاق كنند. جابر جعفى گويد: به امام باقر (ع) عرض كردم: گروهى هستند كه چون به ياد آيه اى از قرآن يا فضيلت آن مى افتند صيحه اى زنند و از خود بيخود گردند آنچنان كه بنظر ميرسد اگر دست و پاى آنها بريده شود بخود نيايند؟ حضرت فرمود: سبحان الله! اين عمل از شيطان است، چنين دستورى در شرع اسلام نداريم، آنچه كه هست (و در برخورد با آيات قرآن متناسب ميباشد) نرمش و رقت قلب و ريختن اشك و ترس از خدا است. (بحار: 92 / 212)

خُلَّص:

بى آميغ، پاك، محض.

خُلّص شيعه:

شيعه بى غلّ و غش. در حديث است كه روزى مردى با چهره اى بشاش و به حالت شادمانى به خدمت حضرت محمد بن على الجواد (ع) آمد، حضرت به وى فرمود: چه شده كه اين همه شادى؟! عرض كرد: يا ابن رسول الله از پدرت شنيدم كه فرمود: شايسته ترين روزى كه آدمى در آن شادمان بود روزى است كه وى توفيق يابد به برادران دينى خويش كمك كند يا از آنان پذيرائى نمايد، و من امروز ده تن از برادران مستمند خود را كه عيالمند هم بودند بخانه پذيرفتم و از آنان پذيرائى و سپس مبلغى به آنها كمك كردم، از اين جهت شادمانم. حضرت فرمود: براستى كه تو بايستى شادمان باشى بدين شرط كه عمل خويش را تباه نكرده باشى يا بعداً تباهش نسازى. وى گفت: چگونه عمل من تباه گردد كه من از شيعيان خلّص شمايم؟! فرمود: هم اكنون عملت را بهدر دادى. گفت: چرا؟ فرمود: اين آيه را بخوان: (يا ايها الذين آمنوا لا تبطلوا صدقاتكم بالمنّ و الاذى) وى گفت: يا ابن رسول الله نه من منتى بر آنها نهاده و نه آزارشان داده ام! فرمود: خداوند نفرمود منت بر كسى كه به وى صدقه ميدهيد يا اذيت آنكه صدقه بوى داده ايد، بلكه منت بر هر كسى و آزار هر كسى، تو فكر ميكنى آزار دادن آنهائى كه صدقه از تو گرفته اند مهم تر است يا آزار دادن ملائكه مقربى كه پيرامون تواند و ملائكه اى كه نگهبان اعمال تو مى باشند، و بعلاوه اذيت بما؟! و اكنون تو با اين ادعايت كه من از شيعيان خلّص شما مى باشم مرا و آن فرشتگان را آزردى! سپس فرمود: مى دانى شيعه خلّص كيست؟ گفت: نه. فرمود: شيعه خلّص حزبيل، مؤمن آل فرعون و مؤمن آل يس است كه خداوند مى فرمود: (و جاء من اقصى المدينة رجل يسعى) و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار است، تو خود را در رديف آنها قرار داده و با اين ادعايت ما را و ملائكه را آزردى. آن مرد استغفار نمود و عرض كرد: پس چه بگويم؟ فرمود: بگو: من از مواليان و دوستان تو و دشمن دشمنان تو مى باشم... (بحار:68/159)

خُلَصاء:

جِ خالِص، جِ خُلّص.

خَلط:

آميزش. آميختن. (خلطوا عملا صالحاً و آخر سَيئاً) . (توبه: 109)

خُلَطاء:

جِ خَلِيط، بهم آميختگان. (قال لقد ظلمك بسؤال نعجتك الى نعاجه و ان كثيرا من الخلطاء ليبغى بعضهم على بعض). (ص:24)

خُلطة

، خَلطة:

آميزش، معاشرت، اختلاط با مردم. ابو بصير، قال: قال ابوجعفر(ع): «خالطوهم بالبرّانية و خالفوهم بالجوّانية اذا كانت الامرة صبيانية» . (بحار:75 / 436)

خَلع:

بركندن جامه را از تن. بركندن نعلين و چكمه. خار برآوردن خوشه. خلعت دادن. معزول كردن از عمل.

خِلَع:

جِ خلعت.

خُلع:

رهائى زن بر مالى كه شوهر بستاند از وى يا از غير وى. (ناظم الاطباء)

طلاق خلع يكى از اقسام طلاق است كه بر اثر خلع حاصل ميشود، يعنى قطع علاقه زوجيت از طرف زوج در اثر بذل زوجه مالى را به او. در خلع بايد زوجه كراهتى نسبت به زوج داشته باشد، و در آن بلوغ و رشد و عقل خالع و حضور دو شاهد عادل معتبر است، در چنين طلاقى زوجه حق رجوع از بذل را در ايام عدّه دارد، و اگر از اين حق خود استفاده نمود براى زوج حق رجوع از طلاق ايجاد ميشود.

خلعت:

(بفتح يا كسر خاء)، جامه و جز آن كه بزرگى، مر كسى را پوشاند. در اصل لغت: جامه اى كه از تن كنده بكسى دادن.

در داستان دعبل خزاعى و تشرف بحضرت رضا (ع) و انشاد قصيده معروف در محضر آن حضرت: فاعطاه الامام (ع) عشرة آلاف درهم من الدراهم المضروبة باسمه و خلع عليه خلعة من ثيابه... (بحار:49 / 259)

خَلف:

پُشت، پشت سر، ضدّ قُدّام. (اتقوا ما بين ايديكم و ما خلفكم)(يس:45) . به معنى جانشين و آخر مانده نيز آمده، چنانكه خَلَف بتحريك نيز بدين معنى است: (فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب يأخذون عرض هذا الادنى). (اعراف: 149)

بعضى گفته اند: خَلَف بفتح لام بمعنى جانشين خوب و به سكون جانشين بد است، ولى به نظر ميرسد كه اين دو مترادفند و تفاوت از قرائن استفاده ميشود.

خُلف:

خِلاف، مُغايَرت. برهان خلف يا قياس خلف: اثبات مطلوب به ابطال نقيض آن. يقال: هذا خُلف يعنى اين بر خلاف آنچه است كه از پيش مسلم كرديم. خلف وعد يا خلف عهد يا خلف قول: وعده و پيمان و قرار را شكستن، بر خلاف وعده عمل كردن، به وعده وفا ننمودن. به «وعده» رجوع شود.

خَلَف :

جانشين ، بدل ، آن كه سپسِ كسى يا چيزى رفته آيد .

عن جعفر بن خلف ، قال : سمعت اباالحسن موسى بن جعفر (ع) يقول : «سعد امرؤٌ لم يمت حتى يرى منه خلفاً ، و قد ارانى الله من ابنى هذا خلفا ـ و اشار الى ابنه الرضا(ع) ـ» . (بحار:49/18)

خُلَفاء:

جِ خليفة، جانشينان. در اصطلاح تاريخ: جانشينان پيغمبر اسلام، و مشهور به اين لقب: خلفاى راشدين و خلفاى اموى و خلفاى عباسى اند.

خلفاى راشدين:

در اصطلاح تاريخ عامه عبارتند از: «ابوبكر» و «عمر» و «عثمان» و «على (ع)».
back page fehrest page next page