back page fehrest page next page

خَلفَة :

بيرون كردن كهنه را از ميانه پيراهن و دوختن آن را . سقوط اشتهاى طعام از بيمارى . آخرين مزه طعام .

خَلِفَة :

آبستن . شتر آبستن .

خِلْفَة:

در پى آينده. (و هو الذى جعل الليل و النهار خلفة لمن اراد ان يذّكّر او اراد شكورا); او (خداوند) كسى است كه شب و روز را پى آى يكديگر قرار داد ـ اين كار نشانه اى است بر وجود مدبرى آگاه ـ براى آنكس كه بخود باشد و بخواهد كه سپاسگذار بود (فرقان:62) . ميوه دوباره . علف كه به تابستان رويد . مخالفت .

خُلْفَة :

عيب ، گولى ، خلاف ، خطا .

خَلق:

آفريدن. آفريده. اصل خلق به معنى اندازه گيرى و تقدير است، و چون آفريدن توأم با اندازه گيرى است لذا خلق را آفريده و آفريدن معنى مى كنند. (قاموس قرآن).

(الا له الخلق و الامر) بديهى است كه آفريدن و فرمان دادن از آن خداوند است. (اعراف: 54)

(يتفكرون فى خلق السماوات و الارض)در آفريدن آسمانها و زمين ميانديشند (آل عمران: 191) . (أاِذا كنا عظاما و رفاتا أاِنا لمبعوثون خلقاً جديدا)(اسراء: 49). (ان يشأ يذهبكم و يات بخلق جديد). (ابراهيم:19)

خلق در قرآن كريم اكثرا در كار خدا استعمال شده، ولى بعضا در كار آدميان نيز بكار رفته است: (و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى) (مائده: 110). (فتبارك الله احسن الخالقين) . (مؤمنون:14)

شايان ذكر است كه خلق در مورد غير خدا به دو وجه متصور است: خلق، در حقيقت از خدا باشد ولى محض مصلحت، آن را توسط مخلوقى انجام دهد، چنانكه در آيه نخست در مورد حضرت عيسى (ع) اين معنى روشن است، كه فرمود: باذنى، يعنى بامرى.

وجه دوم آنكه تصرف در خلق، بدين معنى كه همه اجزاء و ابزار و حتى توان و انديشه از خداوند، تنها چيزى كه ميتوان موجب صحت اسناد خلق به بشر دانست، بكار بردن و اِعمال اراده است كه خود اراده نيز از خداوند است.

خُلق:

خُلُق، ج، اخلاق، بمعنى عادت و خوى و طبيعت است. (المنجد)

كيفيتى است درونى كه كارهاى آدمى به آسانى از آن برمى خيزد، در حديث است كه: «شب خيزى پيوستگى باخلاق پيامبران است». نيز در حديث آمده: «از صفات متدينين اخلاق نيكو است. در ترازوى عمل، چيزى گران تر از اخلاق نيكو نباشد». (مجمع البحرين)

خُلُق:

شيوه معتاد و روش معمول: (ان هذا الاّ خلق الاولين) (شعراء: 137). (و انك لعلى خلق عظيم) . (ن:4)

خلق عظيم عبارت است از استقامت در پذيرش حق، و سامان دادن كارها بر وفق عقل و خرد، كه مصاديق آن عبارتند از: متانت، و نرمش، و بزرگى روح، و مردم دارى. حقيقت خُلُق همان شيوه مستمرى است كه آدمى آن را در آداب خويش انتخاب نموده بدان عمل ميكند، و از اين جهت آن را خلق گويند كه اين صفت با خلقت وى همعنان مى گردد. و اما آن بخش از آداب و افعال مستمر، كه طبيعى انسان باشد آن را «خيم» گويند. (مجمع البحرين)

به «اخلاق» نيز رجوع شود.

خَلَق:

كهنه، پاره از بين رفته. ج : خُلْقان.

خِلقَت:

نهاد، فطرت، طبيعت، خميره، سرشت، گوهر.

خِلقىّ :

منسوب به خلقت ، طبيعى ، گهرى ، جبلّى ، فطرى ، نهادى .

خَلَل:

گشادگى ميان دو چيز، رخنه. عيب. نقصان. پريشانى، نابسامانى.

خُلَل:

جِ خُلَّة، سوراخهاى بدن، منافذ بدن.

خِلم:

خشم، غضب.

خَلَنج:

خدنگ، درختى نيك سخت كه از چوب آن تير و نيزه سازند.

در حديث است: «المفتخر يفتخر بآبائه و هو خلو من صالح اعمالهم، فهو بمنزلة الخلنج: يقشر لحا من لحا حتى يوصل الى جوهريته ...» . (بحار: 2 / 129)

خِلو:

خالى، تنها، منفرد.

خُلُوّ:

تهى بودن.

خَلَوات :

جِ خلوة ، نها نجايها .

اميرالمؤمنين (ع) : «اتّقوا معاصى الله فى الخلوات ، فانّ الشاهد هو الحاكم» . (نهج : حكمت 324)

خَلوَت:

انزوا، عزلت، تنهائى.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «خلوت گزينى شيوه شايستگان است». (غرر)

از آن حضرت رسيده كه فرمود: «از معصيت خدا در خلوت بپرهيزيد زيرا همان كه شاهد صحنه مى باشد خود داور است». (بحار:73/364)

حكيمى گفته: «هر كه با دانش خلوت كند از خلوت وحشت ننمايد». (ربيع الابرار:1/783)

خلوت با زن اجنبيّه:

رسول اكرم (ص) فرمود: «از خلوت با زنان بپرهيزيد كه سوگند به آنكه جانم بدست اوست هرگز مردى با زنى خلوت نكند جز اينكه شيطان ميان آنهادرآيد(وبفريب آنهابپردازد)».(كنزالعمال)

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «كسى كه در سه مورد دين خويش را مواظبت كند از شيطان و هر بلاء (و آزمايشى) محفوظ ماند: كسى كه با زن نامحرم خلوت نكند و كسى كه بنزد حاكم و سلطان نرود و كسى كه به صاحب بدعتى در بدعتش يارى ندهد». (بحار:74/197)

خُلود:

بقاء، هميشگى. (و ازلفت الجنة للمتقين...ادخلوها بسلام ذلك يوم الخلود)(ق: 35). به «جاويد» رجوع شود.

خُلوص:

بى آميغ و بى غش گرديدن. خلوص در بندگى خدا نيت خود را از هر چه جز خدا پرداختن و به بندگى او يكجهت شدن و يكباره به او پيوستن. چنانكه سرور انبيا (ص) فرمود: «خالص شدن بنده در بندگى خدا آنست كه بگويد: «ربّى الله ثم تستقيم كما امرت» مالك و صاحب اختيار من تنها خدا است و سپس راست و يك جهت بسوى او روى آورى و تسليم فرمانش باشى». امام صادق (ع) فرمود: «كسى كه براى خدا دوستى و براى خدا دشمنى كند و براى خدا بدهد و براى خدا ندهد وى از كسانى است كه ايمان خويش را خالص نموده». (بحار:69/238)

آيات و روايات در اين باره فراوان است. به «اخلاص» رجوع شود.

خُلوف :

بوى بد دهان . در حديث رسول (ص) آمده : «لخلوف فم الصائم اطيب عندالله من ريح المسك» : همانا بوى دهان روزه دار به نزد خداوند از بوى مشك خوش تر است . (كافى:4/65)

خَلوق :

نوعى از بوى خوش كه خلاق نيز گويند .

خُلوُقَة :

كهنه شدن جامه .

خَلوَة :

جاى تنهائى با كسى . خلوت نمودن با كسى : گردآمدن با وى به تنهائى .

رسول خدا (ص) : «اربعة مفسدة للقلوب: الخلوة بالنساء ، و الاستماع منهنّ ، و الاخذ برأيهنّ ، و مجالسة الموتى ، يعنى مجالسة كلّ ضالّ عن الايمان و حائر فى الاحكام» . (بحار:1/203)

علىّ بن الحسين (ع) : «علامات المؤمن خمس : الورع فى الخلوة ، و الصدقة فى القلّة، و الصبر عند المصيبة ، و الحلم عند الغضب ، و الصدق عند الخوف» . (بحار:67/293)

خُلَّة :

دوستى در حدّ اعلاى خلوص و صداقت . (يا ايّها الذين آمنوا انفقوا ممّا رزقناكم من قبل ان ياتى يوم لا بيعٌ فيه ولا خلّةٌ ولا شفاعةٌ ...) . (بقره:254)

الصادق جعفر بن محمد (ع) : «لا خُلّة لمختال» (بحار:78/261) . دوست ، صديق.

خَلَّة :

حاجت و درويشى . فى حديث الصادق (ع) مع مفضّل ، فممّا فيه صلاح دينه و دنياه ... و مواساة اهل الخلّة . (بحار:3/82)

فى الحديث : «عليك بصحبة من ان صحبته زانك ، و ان تغيّبت عنه صانك ، و ان احتجت اليه اعانك ، و ان رأى منك خلّةً سدّها او حسنةً عدّها» . (بحار:74/188)

خصلة ، خصلت ، ج : خلال .

علىّ (ع) : «اذا كان فى الرجل خلّةٌ رائقةٌ فانتظروا اخوانها» . (نهج : حكمت 445)

خَلِىّ :

برىء از عيب . مرد خالى از غم و فارغ . مرد بى زن .

خَليج :

جوى . رودخانه . نهر عظيم . شاخى از دريا .

خَلِيط :

آن كه با مردم آميزش بسيار كند. شريك . رسول الله (ص) : «رحم الله خليطاً اعان خليطه على برّه» . (بحار:74/65)

«حاموا على الخليط يرغب فى جواركم» (بحار:78/53) . علىّ بن الحسين (ع) : «و حق الخليط ان لا تغرّه ولا تغشّه ولا تخدعه و تتّقى الله تبارك و تعالى فى امره» . (بحار:74/7)

خَليع :

كودك كثيرالجناية و شرور . صيّاد . گرگ . جامه كهنه . ابله . غول .

خَليفة:

جانشين، جايگزين كسى يا چيزى. واژه «خلف» با مشتقات آن در قرآن كريم بتكرار ذكر شده است، از جمله: (و اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة)(بقره: 30). و ديگر: (يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين الناس بالحق) . (ص: 26)

در اين دو آيه و همچنين آيات ديگرى از اين قبيل مانند: (و هو الذى جعلكم خلائف الارض)(انعام: 165) مستخلف عنه: كسى كه جاى او گرفته شده است ذكر نشده; آنچه بنظر قاصر ميرسد و با معنى خلافت سازگار است اينكه در مورد آيه نخست، مستخلف عنه سكنه پيشين زمين: نسل آدم پيش از اين آدم يا جنس ديگرى از مخلوقين مانند جن يا نسناس ـ حسب اختلاف اقوال ـ باشد، زيرا مراد از خليفه در اين آيه شخص آدم نيست بلكه نسل او است، چنانكه از: (اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء) برمى آيد.

و در مورد آيه دوم، مستخلف عنه پيغمبران قبل از داود باشد كه در ميان مردم قضاوت و حكومت مى كرده اند.

اما برخى از مفسرين خواسته اند بگويند: مستخلف عنه در هر دو مورد خداوند است، هر چند در مورد آيه دوم اين معنى با وضوح بيشترى استفاده ميشود، زيرا مستخلف فيه (كارى كه مورد خلافت قرار گرفته) قضاوت است و قضاوت و حكومت از آن خداوند است كه «ان الحكم الاّ لله».

حتى برخى پا فراتر نهاده مى گويند: نه تنها حضرت آدم و حضرت داود بلكه عموم افراد بشر خليفة الله ميباشند، بدليل اين دو آيه و آيه: (و هو الذى جعلكم خلائف الارض) (انعام: 165) و (ثم جعلناكم خلائف فى الارض من بعدهم...). (يونس:14)

و در مقام توضيح اين مدعى گاه ميگويند: مراد از تعليم اسماء در آيه (و علم آدم الاسماء) وديعه نهادن اين علم در انسان است چنانكه آثارش تدريجا و دائما از انسان، نسلا بعد نسل بروز و ظهور كند. و گاه ميگويند: انسان هر چند ضعيف و ناتوان آفريده شده ولى داراى حسّ و شعور است و با آن دو در كائنات تصرف مى كند و آنها را زير سلطه خويش مى كشد، لذا وى داراى اين همه اختراعات عجيبه شده، و در آينده بجائى خواهد رسيد كه نميتوان حساب كرد.

و گاه مى گويند: خداوند داراى اسماء حسنى و صفات عليا است، و بشر در تمامى آنها خليفه و جانشين خدا در زمين است و در تمام شئون خويش كارهاى خدا را حكايت ميكند و مظهر اسماء و صفات حق است، هر چند اكمل و اتم آن صفات در خدا است و به انسانها مقدارى از آنها عطا شده است، و اين خلافت شامل تمام انسانها است اعم از نيك و بد، مؤمن و كافر، بدكار و نيكوكار.

مثلاً: خالق، رازق، عليم، قادر، سميع، بصير، رحيم، حكيم...از اسماء حق تعالى است; بشر در تمام اين صفات و اسماء جانشين خدا است، خداوند همه را خلق كرده بشر نيز، مثلاً ساختمان، كار خانه و غيره را خلق ميكند، خدا روزى ميدهد بشر نيز براى اولاد خود روزى فراهم ميكند، دانا است، قدرت دارد، ميشنود، مى بيند...اينها همه جانشينى از حضرت حق تعالى است.

اين بود اجمالى از سخنان قائلين بجانشينى انسان از خداوند. جهت اطلاع بتفصيل اين اجمال به تفسير الميزان ذيل آيات مربوطه و تفسير المنار ج 1 ص 258 ـ 260 مراجعه شود.

نگارنده ـ با عرض ادب و اداء احترام بمقام شامخ اساتيد ـ ميگويد: اين ديدگاه از جهاتى قابل بررسى است:

1 ـ پيشرفتهائى كه بشر در علم و صنعت داشته و كارهائى كه وى در اين رابطه انجام ميدهد هر قدر در ديد محدود كوتاه بين ما مهم و ارزشمند جلوه كند آيا صحيح است كه بگوئيم در علم نامحدود و ازلى خداوندى كه خود اين استعدادها را آفريده و خود زمينه ساز شكوفائى و به فعليت رسيدن آن استعدادها بوده نيز مهم جلوه ميكند؟! و آيا اين معادله معادله اى معقول است؟! گيرم در آينده فضاپيماهاى بشر در سطح چند ستاره ديگر هم فرود آمد و چند توبره ديگر خاك نيز به ارمغان آورد، آيا اين كار در برابر آفرينش همان ستاره ها و مليونها كهكشانهاى مشتمل بر ملياردها ستاره كه همه اينها بقول قرآن تازه مربوط به نزديكترين آسمان است اهميتى دارد كه در اين زمينه بشر را خليفة الله بدانيم؟! آيا بشر تا كنون توانسته و يا تصور آن را كرده كه كالبد حشره اى با بافت ويژه بسازد و جانى و اراده اى به آن بدهد؟!

2 ـ چنانكه ميدانيم نظير كارهائى كه بشر انجام مى دهد ـ كما بيش ـ حيوانات ديگر نيز انجام مى دهند: حيوان روزى فرزندانش را فراهم مى كند، خانه هائى طبق اصول معمارى دقيق مى سازد، زنبور عسل علاوه بر آن شهد گوارائى كه از گزيده ترين گلها تعبيه مى كند و هيچ صنعتگرى تا كنون نتوانسته مانند آن بسازد، خانه اى متشكل از گنجنده ترين شكل هندسى ـ مسدس ـ مى سازد كه لبان مهندسان ماهر را به آفرين گشوده است، بنابر اين مقام خليفة اللهى به انسان اختصاص نداشته و حيوانات ديگر نيز به اين سمت مفتخرند.

3 ـ مفهوم خلافت دو ركن اساسى دارد كه بدون آن دو خلافت تحقق نمى يابد:

1 ـ كار مستخلف فيه از پيش بدست مستخلف عنه باشد، مثلاً اميرالمؤمنين (ع) خليفه پيغمبر (ص) است، كار او همان كارى است كه پيش از آن خود پيغمبر (ص) مباشر آن بوده كه تبليغ احكام و تنظيم شئون عامّه مردم باشد، چنانكه ميدانيم كار داود جعل حكم نبوده كه شأن خداوند است، وى ميان مردم حكومت و داورى ميكرده، آيا اين شغل قبلاً بدست خدا بوده، خداوند ميان مردم قضاوت مى كرده؟! 2 ـ بايستى مستخلف عنه در آنجا يا آن كار مستخلف فيه حضور نداشته باشد، چه اگر او نيز كماكان همان جا يا بر سر همان كار باشد جانشينى معنى و مفهومى نخواهد داشت. در صورتى كه خداوند در همه جا حاضر، و هر كارى كه بدست داشته لازال در دست خود دارد.

4 ـ در بعضى آيات، به مستخلف عنه تصريح گرديده كه ميتوان آن آيات را مفسّر آياتى دانست كه «خليفه» بنحو مطلق در آنها ذكر شده است; از جمله: (ثم جعلناكم خلائف فى الارض من بعدهم لننظر كيف تعملون) (يونس: 14) (و اذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد قوم نوح) (اعراف: 69). (پايان)

در حديث از حضرت رضا (ع) نقل شده و آن حضرت از پدرش موسى بن جعفر (ع) و آن حضرت از پدرش جعفر بن محمد و آن حضرت از پدرش محمد الباقر (ع) و آن حضرت از پدرش على بن الحسين (ع) و آن حضرت از پدرش حسين بن على (ع) و آن حضرت از پدرش اميرالمؤمنين (ع) روايت كرده كه فرمود: روزى با پيغمبر (ص) در يكى از كوچه هاى مدينه راه ميرفتم ناگهان پيرمردى بلند بالا چهار شانه كه محاسنى انبوه داشت ملاقات نموديم، به پيغمبر (ص) سلام كرد و مراسم تحيت ادا نمود و سپس رو به من كرد و گفت: السلام عليك يا رابع الخلفاء و رحمة الله و بركاته، اليس هو كذلك يا رسول الله؟ يعنى: سلام و رحمت و بركات خدا بر تو اى چهارمين خليفه، مگر نه چنين است اى پيغمبر؟ پيغمبر (ص) فرمود: آرى چنين است، آنگاه آن پيرمرد راه خويش گرفت و رفت. من عرض كردم: يا رسول الله! اين پيرمرد چه گفت و معنى تصديق شما سخن او را چه بود؟ فرمود: آرى بحمد الله تو بدين صفت كه وى گفت (چهارمين خليفه) موصوف ميباشى چنانكه در قرآن كريم آمده و سه خليفه پيش از تو را از اين قرار بيان داشته:

1 ـ (انى جاعل فى الارض خليفة) (من در روى زمين خليفه اى قرار خواهم داشت) و آن خليفه حضرت آدم است. و فرمود: (يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين الناس بالحق) پس حضرت داود دومين خليفه خداوند است در روى زمين. و سومين خليفه منصوب از جانب خداوند هارون برادر موسى (ع) است، چنانكه حضرت موسى (ع) ـ به دستور خداوند به برادر ـ فرمود: (اخلفنى فى قومى) و خداوند فرمود: (و اذان من الله و رسوله الى الناس يوم الحج الاكبر) پس تو بودى ـ اى على ـ كه از جانب خدا و رسول خدا مأموريت تبليغ پيام به مردم يافتى، و توئى وصى و وزير و ادا كننده دَين من و مأمور ابلاغ پيام من، و تو نسبت به من بمنزله هارونى نسبت به موسى با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى نباشد; پس تو چهارمين خليفه خواهى بود چنانكه آن پير گفت، مگر ندانستى او كه بود؟ گفت: نه يا رسول الله. فرمود: او برادرت خضر (ع) بود. (مجمع البحرين)

از اين رو در حديث آمده كه اميرالمؤمنين (ع) ميفرمود: «هر كه مرا چهارمين خليفه نداند لعنت خدا بر او باد».

خليفه در اسلام (بمعنى جانشينى از پيغمبر) از طرف خود حضرت ختمى مرتبت، دو امر معين شده كه در حديث معروف ميان شيعه و سنى آمده: «انى مخلف فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى» دو چيز را در ميان شما خليفه (و جايگزين) خويش ميسازم: كتاب خدا و عترتم...

امام صادق (ع) از پدرانش از امام مجتبى نقل كند كه از اميرالمؤمنين على (ع) سؤال شد: اينكه پيغمبر (ص) فرمود: «انى مخلف فيكم...» مراد از عترت كيست؟ فرمود: من و حسن و حسين عليهماالسلام و نه امام از فرزندان حسين (ع) كه نهمين آنها مهدى و قائم (عج) آنها است، اينان از قرآن جدا نشوند و قرآن از آنان جدا نگردد تا بر پيغمبر (ص) كنار حوضش وارد شوند. (مجمع البحرين)

زيد بن ثابت از پيغمبر (ص) روايت كند كه فرمود: من دو خليفه در ميان شما بجاى نهاده ام: كتاب خدا و اهل بيتم كه اين دو با هم در كنار حوض (كوثر) بر من وارد شوند. (كنز العمال: 1 / 384)

اكثر مورخين، از جمله طبرى در تاريخ كبير آورده كه چون آيه (و انذر عشيرتك الاقربين)نازل شد پيغمبر اكرم (ص) على(ع) را بخواند و او را فرمود طعامى فراهم سازد و آل عبد المطلب را بر آن دعوت كند كه مطلبى را با آنها در ميان نهد. على طعام را كه از صاعى گندم و ذبيحه گوسفندى و قدحى شير تشكيل شده بود آماده نمود و افراد فاميل را كه آن روز چهل مرد بودند بر سفره طعام دعوت كرد، از جمله مدعوين، ابو طالب و حمزه و عباس و ابو لهب بودند، پس از صرف طعام هنگامى كه پيغمبر (ص) خواست آغاز سخن كند ابو لهب پيش دستى كرد و گفت: ياران، مراقب باشيد كه اين جادوگر باز هم ميخواهد شما را جادو كند. انجمن به شنيدن اين سخن پراكنده شدند و پيغمبر (ص) آن روز چيزى نفرمود، على (ع) را فرمود: مجدداً در روز بعد همان برنامه را تكرار كند، روز دوم پس از آنكه حاضرين صرف طعام نمودند رسول خدا (ص) رو به حضار نمود و فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند من سراغ ندارم كه در نژاد عرب جوانى مانند من اين چنين رهاوردى براى قوم و قبيله خويش آورده باشد، من اينك خير دنيا و آخرت را برايتان آورده ام، كه خدايم فرمان داده شما را به آن بخوانم، اكنون كداميك از شما آماده است كه مرا در اين مأموريتم يارى دهد، تا او برادر و وصى و خليفه من در ميان شما باشد؟ همه ساكت ماندند و پاسخى ندادند، على (ع) عرض كرد: من اى پيغمبر خدا ترا در اين امر مدد ميكنم و پشتيبان تو خواهم بود. على (ع) گويد: پيغمبر (ص) گردن مرا بگرفت و فرمود: اين است برادر و وصى و جانشين من در ميان شما، سخنش را بگوش جان بشنويد و از او اطاعت نمائيد. حاضرين با شنيدن اين سخن همه از جاى برخاسته بخنديدند و به ابو طالب ميگفتند: وى بتو امر ميكند كه از فرزندت اطاعت كنى!

و به نقلى: هنگامى كه على (ع) برخاست و آن پاسخ مثبت بداد پيغمبر (ص) او را امر به نشستن كرد و سخن خويش را مجدداً تكرار نمود، باز هم تنها على (ع) پاسخ داد، تا اينكه در بار سوم رسول خدا (ص) على(ع) را به جانشينى خويش معرفى نمود. و مطابق نقل اسكافى (مورخ معروف) چون حاضرين، آن سخن را از حضرت ختمى مرتبت شنيدند به ابو طالب گفتند: از فرزندت اطاعت كن كه ترا بدين امر فرمان داد.

«سند حديث»

تاريخ طبرى:2/63، مختصر تاريخ ابى الفداءء:2/14 چاپ دار الفكر بيروت، شواهد التنزيل:2/372 و 421، كنزالعمال:15/116 ـ 117 از ابن اسحاق و ابن جرير، و هم او و احمد و ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابو نعيم و بيهقى در دلائل اين حديث را صحيح و معتبر معرفى كرده اند. و نيز ابن عساكر بتحقيق محمودى:1/87 ـ 88 و شرح نهج ابن ابى الحديد: 13/244 از اسكافى، و حيات محمد بقلم محمد هيكل چاپ اول: 104 و كامل ابن اثير:2/62 ـ 63 و سيره حلبيه:1/286 و مسند احمد:1/159 و منهاج السنة:4/80 و اثبات الوصية مسعودى:115 ـ 116 و سيره ابن كثير:1/460.

خَليق:

جدير، حرىّ، در خور، زيبنده، سزاوار. خوش خُلق.

اميرالمؤمنين (ع): «من استطاع ان يمنع نفسه من اربعة اشياء فهو خليق بان لا ينزل به مكروه ابدا» . قيل و ما هنّ يا اميرالمؤمنين؟ قال: «العجلة و اللجاجة و العجب و التوانى» . (بحار: 78 / 62)

خَلِيقة:

طبيعت، خوى. آفريده. ج : خلايق. اميرالمؤمنين (ع): «المؤمن ... شكور، صبور، مغمور بفكرته، ضنين بخلّته، سهل الخليقة، ليّن العريكة ...» . (بحار:67/305)

خَليل:

دوست. كفعمى گفته: فرق بين خليل و صديق (كه هر دو بمعنى دوست مى باشند) آنست كه خليل دوستى ميباشد كه لازم نيست با دوست خود هم جنس باشد چنانكه عرب گويد: شمشير من خليل من است. (و ابراهيم خليل الله). ولى صديق ميبايد از جنس دوست خويش باشد. (بحار: 90 / 113)

خَليل:

بن احمد فراهيدى مكنى به ابو عبد الرحمن. به سال صد هجرى متولد شد و به سال 175 هجرى قمرى درگذشت; ابو عبدالله محمد بن خلكان در رساله فرهنگ آورده كه خليل ابن احمد نحوى عروضى بصرى در اصل از اولاد ملوك عجم بود يعنى از ابناء ملوكى بوده كه نوشيروان ايشانرا پس از فتح يمن در تحت سپهسالارى اهرن بدانجا فرستاد و نيز سيبويه از همين خاندان و نژاد است، بنا بر قول ابن ابى خثيمه احمد پدر خليل نخستين كس است كه در اسلام بدين نام خوانده شد و اصل او از ازد از فراهيد است كه يونس بجاى فراهيدى او را فرهودى گفته. او از بزرگان علم و از كسانى است كه عمر خود را در راه علم گذارند و با تربيت شاگردان بزرگى و دست يافتن بر قواعد مهم زبان عرب نام خود را در رديف بزرگان عالم اين علم قرار داد. حنين بن اسحاق معروف بنابر قول قاضى صاعد اندلسى در «طبقات» عربيت از خليل آموخت و هم او بود كه كتاب العين خليل را در بغداد بپراكنيد. ابن ابى خثيمه مى گويد خليل نخستين كس بود كه به استخراج مسائل نحوى پرداخت و همو نخستين كس بود كه عروض را پايه گذاشت و با قواعد آن پايه هاى سنجش شعر عرب را تأسيس كرد. كتبى كه به خليل منسوب است كتاب العين در لغت و كتاب النغم و كتاب الروض و كتاب الشواهد و كتاب النقط و الشكل و كتاب فائت العين است كه از بين اينها كتاب العين مشهورتر از ديگر كتب اوست درباره تأليف كتاب العين و طرز انشاء و سقطات و زوائد آن بحثها شده و عقايدى ابراز گرديده است كه مجموع اقوال موافق و مخالف مى رساند كه اين كتاب از مهمترين كتبى است كه در لغت عرب پرداخته شده است.

ابن نديم مى گويد كه خليل بن احمد را پنجاه ورقه شعر بود. مرگ او را چنين آورده اند: او در حال فكر و استخراج قاعده اى در حساب داخل مسجد شد و چون غرق در فكر بود با گذرنده اى برخورد كرد و بر اثر آن صدمت درگذشت.

تاريخ نگاران او را بعقل و علم و زهد و صلاح و حلم و وقار ستوده اند.

خليل بر مذهب تشيّع بوده و از او است كه درباره اميرالمؤمنين (ع) گفته: «احتياج الكلّ اليه و استغنائه عن الكلّ دليل على انه امام الكلّ»: (نياز همه ـ در جميع علوم و كمالات ـ به او و بى نيازى او از همه دليل است كه او پيشواى همه است).

و نيز از او است كه چون از وى خواستند فضيلتى را درباره على (ع) بگويد گفت: «چه بگويم درباره كسى كه دوستانش از ترس و دشمانش از كينه و حسد فضايل او را پنهان نمودند و در عين حال چندان از فضايل او آشكار شد كه شرق و غرب جهان را پر كرد».

و از سخنان حكيمانه خليل اينست: «العلم لا يعطيك بعضه حتى تعطيه كلّك»: (دانش چيزيست كه تا همه وجودت را به آن ندهى او بخشى از خود را بتو ندهد).
back page fehrest page next page