بخشى از مقدمات علوم اسلامى به نزد برادر خود ، آقاى پسنديده دريافت نمود و سپس به سال 1339 هـ ق به شهر اراك كه در آن روزگار حوزه علميه آنجا تحت سرپرستى استاد بزرگ ، شيخ عبدالكريم حائرى يزدى اداره مى شد هجرت نمود ، و در آنجا ادبيات عرب (صرف ، نحو و علم بلاغت) و منطق را تكميل نمود .
در سال 1340 به شهر قم منتقل شد ، كه در آن اوان مرحوم حائرى حوزه علميه آنجا را بنيان نهاده بود . با جدّيّت كامل و پشتكار زايدالوصف در مدارس قم به كار تحصيل علوم ادامه داد تا اين كه دوره سطح را به نزد استاد خود مرحوم سيد على يثربى كاشانى به پايان رسانيد ، و پس از آن به مرحله نهائى دروس حوزه يعنى درس خارج فقه و اصول در محضر استاد بزرگ ، حائرى آغاز نمود تا آن كه به درجه اجتهاد نائل گشت و به قدرت استنباط احكام دست يافت .
در سال 1355 استادش حائرى جهان فانى را وداع گفت ، و او در آن روز از مجتهدين و علماى بزرگ به شمار مى آمد .
امام بدين جهت از ديگر علماى عصر خويش امتياز داشت كه وى در علوم بسيارى تبحّر و تخصص داشت ، جامع معقول و منقول بود و در فقه و اصول از اقران خويش گوى سبقت ربوده بود .
و از اين رو كه وى در علوم عقليه احاطه وسيع داشت و در الهيات فلسفه داراى رأى و نظر بود ، ايشان در حوزه علميه قم استاد نخست و مدرس على الاطلاق فلسفه ، و اولين پاسخگوى شبهات عقلى بود كه از سوى منحرفين مطرح مى گشت .
در عصر ايشان برخى كتابهاى الحادى و سفسطى مانند كتاب «اسرار هزار ساله» كه مشتمل بر اشكالات و شبهاتى بود منتشر مى شد ، كه معظم له ـ به اجابت درخواست علماى وقت ـ كتاب ارزشمند «كشف الاسرار» را در ردّ آن به نگارش آورد .
«امام و تدريس»
در سال 1364 هـ ق يعنى در سنّ چهل و چهار سالگى به تدريس خارج فقه و اصول پرداخت ، كه مصادف بود با ورود مرحوم آية الله العظمى بروجردى به قم . از جمله امتيازات درس ايشان بر ساير دروس آن كه: اشكالات محتمل الورود را ـ پيش از آن كه از سوى شاگردان مطرح گردد ـ خود ايشان متعرض مى شد . ديگر آن كه آن چنان مطالب را به نحو وافى و شافى بيان مى داشت كه هيچگونه ابهامى براى شنونده باقى نمى ماند . ديگر اين كه ـ با اطاحه و اطلاع كافى كه به فلسفه داشت ـ هرگز مطالب فلسفى را با قواعد اصولى نمى آميخت (آنچنان كه شيوه برخى اسلاف ايشان بود) .
ديگر امتياز درس ايشان آن كه ـ على رغم احترام خاصى كه به گذشتگان قائل بود ـ هيچگاه از نظريات ديگران در مبحث خويش استفاده نمى كرد و تنها ديدگاه خود را مطرح مى ساخت .
و اما تدريس در رشته فلسفه و علوم عقلى : پيش از ازدواج ، يعنى قبل از سال 1348 هـ ق موقعى كه در مدرسه دارالشفا سكونت داشت كه آن روز بيش از سى سال از عمرشان نمى گذشت ، بدين درس آغاز نمود ، چه وى در آن اوان از اساتيد عالى رتبه اين فن در حوزه قم به شمار مى آمد و متخصص فلسفه و حكمت شناخته مى شد ; حوزه درس ايشان ـ در اين رشته ـ منحصر به فضلا و محققين بود ، زيرا مبناى ايشان آن بود كه جز نخبه طلاب و هوشمندترين و پرهيزكارترين آنها در اين بخش از دروس ، شركت ننمايند ; بعلاوه در خلال هر چند روز ، كتباً و شفاهاً آنان را مورد آزمايش قرار مى داد تا مجلس درس خويش را از نااهلان پيراسته سازد .
پس از گذشت زمانى از آغاز درس فلسفه ، در خفا و پنهانى ـ براى زبده اى از طلاّب مورد اعتماد خود ـ مجلس درسى در خصوص عرفان تشكيل داد . و پس از چندى ، يك جلسه هفتگى جهت درس اخلاق برقرار نمود .
و على رغم مخالفت و معارضه رضاخان پهلوى با اين گونه جلسات ، وى با كمال شهامت و بى اعتنائى به كار خويش ادامه مى داد ، بلكه مخالفتهاى هيئت حاكمه ، عزم ايشان را راسخ تر مى ساخت و بر تصميمش مى افزود .
اين جلسات در ميان عوام و خواص ، در قم و تهران شهرت يافت ، فضلا و طلاب علوم دينى و حتى ديگر طبقات مردم در اين جلسات ـ با كمال علاقه و اشتياق ـ شركت مى جستند ، به تدريج اين جلسات گسترده شد آنچنان كه صدها از دانشمندان علوم دينى و كارمندان و بازرگانان و كارگران از تهران و قم در آن حضور مى يافتند ; مقر اين جلسات مدرسه فيضيه بود.
استقبال زايدالوصف مردم از اين جلسات موجب گرديد كه امام يك روز ديگر در هفته بر آن بيفزايد و در دو روز پنج شنبه و جمعه برگزار شود ، كه همه طبقات بتوانند در آن حضور يابند.
رضاخان پيغام داد كه هر چه سريع تر اين جلسات تعطيل شود ، امام در پاسخ فرمودند : من خود را موظّف مى دانم به جلساتم ادامه دهم ، شما مى توانيد توسط پليس از برگزارى آن جلوگيرى كنيد . پهلوى ـ كه خود را در برابر تصميم جدّى امام و استقبال مردم ديد ـ از دخالت مستقيم منصرف گشت ولى روز به روز از راه هاى غير مستقيم بر سخت گيرى و ايجاد جوّ خفقان بر فضاى فعاليتهاى امام مى افزود ، تا اين كه به ناچار آن جلسات از مدرسه فيضيه به مدرسه حاج ملا صادق ـ با محدوديت شديد ـ منتقل گشت . پس از سقوط رضا خان مجدّداً ، جلسات به فيضيه انتقال يافت .
«مرجعيت امام»
پس از رحلت مرحوم آية الله بروجردى، جمع زيادى از مريدان و شيفتگان علم و فضيلت ، مصرّانه از ايشان درخواست چاپ رساله عمليه نمودند ، ايشان اجابت ننمود و تنها حاشيه خود را بر وسيلة النجاة مرحوم سيد ابوالحسن اصفهانى و سپس حاشيه بر عروة الوثقى اجازه چاپ دادند . پس از درگذشت مرحوم آية الله حكيم و برازندگى امام در پيروزى بر قدرت پهلوى در سال 1357 هـ ش و درنورديدن ايشان در اين سال ، تاج و تخت سلطنت دو هزار و پانصد ساله را ، و اعلام نظام جمهورى اسلامى ايران ، اكثريت مردم در امر تقليد به ايشان رجوع نمودند .
«زندگى مبارزاتى امام»
امام در طول حيات خويش عنصرى مبارز و شعله اى فروزان عليه ظلم و بيداد و فساد بود. مجاهدات پيگير ايشان آنچنان شديد بود كه عرصه بر حكومت ديكتاتور پهلوى به تنگ آورد ، و ـ على رغم صراحت قانون اساسى مبنى بر مصونيت مراجع تقليد ـ مدت هيجده ماه عمر خويش را در زندان سپرى كرد ، و همين امر موجب گرديد كه آتش خشم توده ملت ايران شعلهور گردد ، و دانشمندان و خطبا و فرهنگيان به روشنگرى بپردازند و در نتيجه عامّه آحاد ملت ايران ، اين اسائه ادب به مقام ايشان را تقبيح كنند ، و سرانجام دولت وقت ، بناچار ، امام را از زندان رها ساخت .
امّا وى از پاى ننشست و همچنان به مبارزات خويش ادامه داد ، تا اين كه قانون مصونيت مطلق امريكائيان در ايران ، مورد تصويب دولت وقت قرار گرفت ، و محض رسيدن اين خبر به سمع امام ، وى آن سخنرانى تاريخى خويش را در مدرسه فيضيه عليه شاه و وابستگيش به اجانب ايراد نمود ، كه در پى آن ، شاه دستور تبعيد معظم له به تركيه و سپس به نجف اشرف صادر نمود ، اين تبعيد سرفصل جديدى براى مبارزات پى گير امام گرديد ، زيرا شهرت نجف بعنوان بزرگترين مركز حوزه علمى شيعه ، و زيارتگاه بودن اين شهر به لحاظ مدفن اميرالمؤمنين (ع) ، مساعدترين زمينه اى بود براى رسيدن نداى ايشان به اقطار جهان ، كه به وسيله مجالس درس و سخنرانيهاى آتشين ، پيوسته پيامهاى خويش را به گوش هوش طبقات مردم مى رسانيد .
پيامهاى انقلابى و مقاله هاى وى مبنى بر روشنگرى افكار ، يكى پس از ديگرى به ايران مى آمد و محض عبور آن از مرز ، ضمن يكى دو روز در سراسر كشور منتشر مى گشت . اين برنامه منظم و پيگير به جنبش يكپارچه مردم و سرانجام به سقوط تاج و تخت پهلوى و برپا گرديدن نظام جمهورى اسلامى ايران منتهى گشت . اميد كه اين نظام همچنان اسلامى و مستقلّ و پيش رو و سرفراز بر عرصه گيتى به حيات خويش ادامه دهد .
«بعضى از مشايخ امام در نقل حديث»
1 ـ شيخ محمدرضا اصفهانى نجفى آل شيخ محمد تقى اصفهانى ، وى از ميرزا حسين نورى ، و او از شيخ مرتضى انصارى .
2 ـ سيد محسن امين ، از سيد محمد هاشم موسوى رضوى هندى ، از شيخ انصارى .
3 ـ شيخ عباس قمى ، از ميرزا حسين نورى ، از شيخ انصارى .
4 ـ سيد ابوالقاسم دهكردى اصفهانى ، از ميرزا محمد هاشم اصفهانى ، از شيخ انصارى .
«تأليفات امام»
1 ـ مصباح الهداية الى الخلافة و الولاية : در عرفان و مسائل عقلى ، اين كتاب را در سن 27 سالگى تأليف نمود .
2 ـ شرح دعاى سحر ماه رمضان : در سال 1347 و در سن 29 سالگى به رشته تأليف درآورد .
3 ـ چهل حديث : مشتمل بر 7 حديث در مسائل عقلى و 33 حديث در اخلاق .
4 ـ حاشيه بر فصوص الحكم قيصرى و مصباح الانس : در عرفان .
5 ـ حاشيه بر كتاب مفتاح الغيب : در عرفان .
6 ـ اسرار الصلاة او معراج السالكين : دو جلد ، اين كتاب را در سال 1358 تأليف نمود .
7 ـ رساله اى در طلب و اراده .
8 ـ حاشيه بر رساله شرح حديث رأس الجالوت قاضى سعيد . و شرح مستقل بر همين حديث .
9 ـ كشف الاسرار .
10 ـ شرح حديث جنود العقل و الجهل .
11 ـ آداب الصلاة .
12 ـ الرسائل : كتابى است مشتمل بر ابحاث و قواعد : لا ضرر ولا ضرار ، و استصحاب ، و تعادل و تراجيح ، و اجتهاد و تقليد و تقيه ، در دو جلد ، كه به سال 1385 هـ ق در قم به چاپ رسيده است و چند بار چاپ آن تكرار شده است .
13 ـ كتاب البيع : در پنج جلد ، مشتمل بر درسهاى فقه ايشان كه در نجف اشرف ايراد گرديده است .
14 ـ كتاب الطهارة : سه جلد آن به چاپ رسيده است .
15 ـ تهذيب الاصول ، سه جلد ، تقريرات درس ايشان در اصول فقه .
16 ـ نيل الاوطار فى بيان قاعدة لا ضرر ولاضرار ، تقريرات درس ايشان به قلم شيخ جعفر سبحانى .
17 ـ رساله اى در اجتهاد و تقليد .
18 ـ توضيح المسائل : رساله عمليه به زبان فارسى .
19 ـ زبدة الاحكام : رساله عمليه به زبان عربى .
20 ـ مكاسب محرمه در دو جزء ، كه به سال 1381 در قم به چاپ رسيده است .
21 ـ رساله اى مشتمله بر فوائدى در باره مسائل مشكله .
22 ـ تحريرالوسيله : متن كامل فقه ، كه به روزگارى كه در تركيه در حال تبعيد بوده به تأليف رسانيده است .
23 ـ جهاد النفس يا جهاد اكبر : ارشاداتى در امور معنوى . به سال 1974 ميلادى در نجف به چاپ رسيده است .
24 ـ حكومت اسلامى يا ولايت فقيه : مجموع مقالات فقهى سياسى كه از 13 ذيقعده تا اول ذيحجه سال 1389 هـ ق در نجف اشرف و در جمع طلاب علوم دينى ايراد نموده است .
25 ـ تفسير سوره حمد : كه به علت بيمارى نتوانست آن را به اتمام برساند .
26 ـ مناسك حج .
27 ـ صحيفه نور : مجموع سخنرانيها و بيانات و ارشادات اسلامى او در 19 جلد ، كه وزارت ارشاد آن را جمع آورى و به چاپ رسانيده است .
28 ـ حاشيه بر اسفار .
29 ـ الدماء الثلاثة : تقريرات درس ايشان .
30 ـ ديوان شعر .
(مستدركات اعيان الشيعه)
خَنا:
فحش، سخن ناسزا. على ابن الحسين (ع): «حق اللسان اكرامه عن الخنا و تعويده الخير ...» . (بحار: 71 / 286)
خَنازير:
جِ خنزير، خوكها. آماس غده اى شكل كه در گلو پديدار گردد. (منتهى الارب)
خَنّاس:
منقبض شونده. واپس خزنده. (وسواس خنّاس): وسوسه گرى كه چون نام خدا برده شود واپس خزد و منقبض گردد. ابو بصير گويد: از امام صادق (ع) معنى خناس پرسيدم فرمود: خناس همان ابليس است كه چون دل آدمى را اشغال كند و او در آن حال بياد خدا افتد ابليس خود را جمع كند و واپس خزد، و اين حالت را خنس گويند. (سفينة البحار)
خَنافِس:
جِ خُنْفَساء، نوعى سوسك گنده بوى.
خناق
(به كسر يا ضمّ خاء) : حلق و گلو و جاى خفه كردن از گلو .
اميرالمؤمنين (ع) : «عبادالله ! زنوا انفسكم من قبل ان توزنوا ، و حاسبوها من قبل ان تُحاسَبوا ، و تنفّسوا قبل ضيق الخناق» . (نهج : خطبه 90)
خَنث :
استهزاء كردن . سر مشك را بيرون نورديدن و آب خوردن از آن .
خُنثى:
انسانى را گويند كه هم آلت تناسلى مرد داشته باشد و هم آلت تناسلى زن كه جهت تكاليف و احكام شرعى او بدين كيفيت بايد او را آزمود كه ببينند از كداميك ادرارش آغاز ميشود و اگر با هم بود بايد ديد از كداميك زودتر يا ديرتر تمام ميشود كه اگر از آلت تناسلى مردى او آغاز شد مرد است و اگر از آن ديگرى بود زنست و چون با هم آغاز شود بقولى معيار مردى و زنى او زودتر تمام شدن است و بقولى ديرتر تمام شدن.
و اگر از اين راه حل نشد كه آغاز و اتمام ادرارش با هم بود آنرا خنثاى مشكل گويند و دنده هايش را كه هفده يا هيجده باشند معيار قرار ميدهند.
و چون وضع او مبهم بماند در تكاليفش بايد احتياط كند و در ارثش نيمى از سهم مرد و نيمى از سهم زن به وى دهند. (لمعه دمشقيه)
خَندان:
مقابل گريان، ضحّاك. ضاحك.
خندانيدن:
پيغمبر (ص) فرمود: كسى كه در مجلسى سخنى گويد كه حاضران را بخنداند بسا همين سبب شود كه وى از آسمان بزمين در دوزخ سقوط كند. در حديث ديگر فرمود: واى بر كسى كه دروغى بگويد كه مردم را بخنداند، واى بر او، واى بر او، واى بر او. (بحار: 77 / 88)
خِندِف:
لقب ليلى بنت حلوان بن عمران زوجه الياس پدر مدركه، از جدّات رسول خدا (ص) كه قريش بدان مباهات مينمودند.
خَندَق:
گودالى كه گرداگرد شهرى يا لشكرگاهى كشند. جنگ خندق از جنگهاى مشهور اسلام است. در سال پنجم هجرت جماعت قريش بر اين شدند كه از همه قبايل عرب استمداد كنند و همه يكدست و يك جهت به جنگ پيغمبر (ص) روند، انگيزه اين حرب آن بود كه چون رسول خدا جهود بنى نضير را از مدينه بيرون راند عداوت ايشان با حضرت بيشتر شد پس بيست تن از بزرگان آنان مانند حُيَىّ بن اخطب و سلاّم بن ابى الحقيق و كنانة بن ربيع و وزة بن قيس و ابو عامر راهب به مكه شدند و با ابو سفيان و پنجاه نفر از صناديد قريش در خانه كعبه پيمان بستند كه تا زنده باشند از حرب محمد(ص) دست برندارند و سينه هاى خويش به ديوار كعبه چسبانده به سوگند اين معاهده را محكم ساختند، پس از آن قريش و يهودان از قبايل و همسوگندان خويش استمداد نمودند، قبايل كنانه و سليم و فزاره و ديگر قبايل را با خويش متفق ساختند و لشكرى به شمار ده هزار مرد جنگى فراهم نمودند، و از سوئى سران يهود و عده هماهنگى قبايل نضير و قريظه و قينقاع به آنها دادند. چون اين خبر به پيغمبر (ص) رسيد با اصحاب به شور پرداخت و در اين ميان سلمان پيش آمد و گفت: با توجه بكثرت جمعيت دشمن و اندك بودن جمعيت ما خطر محاصره شهر در پيش است، مصلحت آنكه خندقى بين شهر و لشكرگاه احداث نمود كه جنگ به يك سوى باشد و زنان و كودكان از تعرض دشمن مصون مانند. پيغمبر را اينرأى پسند آمد و فرمود از سمت احد تا راشج خندقى حفر كنند، يكماه كار خندق به انجام رسيد و هشت در براى آن معين نموده بر هر درى يكتن از انصار و يكى از مهاجر نگهبان گماشت. از طرفى حيّى بن اخطب بنزد كعب بن اسيد رئيس بنى قريظه شد و او و ديگر سران قوم را به نقض عهد رسول برانگيخت و قبيله نظير را با خود هماهنگ ساخت و به نزد ابوسفيان بازگشت و وى را از نقض عهد بنى نضير با رسول خبر داد و او خوشنود گشت.
نعيم بن مسعود اشجعى كه مردى باهوش و سرشناس بود سه روز پيش از ورود سپاه قريش به مدينه اسلام آورده بود و هنوز خبر اسلامش شيوع نيافته بود در تاريكى شب بنزد رسول (ص) شد و عرض كرد: اگر خواهى در عداد سپاه شما درآيم و بفرمان شما با دشمن بجنگيم و اگر خواهى بدسيسه اى ميان قريش و يهودان تفرقه افكنم و آنها را از هم بپاشم. حضرت فرمود: همين كار بكن. وى گفت: اگر احياناً در اين مورد نسبتى دروغ به شما دهم مجازم؟ فرمود: آرى. پس وى به نزد ابوسفيان آمد و او را گفت: تو خود به دوستى من با خاندان قريش آگاهى و ميدانى آرزوى من از خدا آنست كه شما را پيروزى دهد ولى شنيده ام محمد به پنهانى با يهودان معاهده كرده كه آنان به جمع شما بپيوندند و ناگهان شما را غافلگير نموده بر شما بتازند و آنها را وعده داده كه اگر چنين كنند يهود بنى قريظه را كه از مدينه بيرون رانده اجازه بازگشت دهد، و بنابر اين نظر من آنكه چند تن از آنها را گروگان گرفته بمكه فرستى سپس اجازت دهى به سپاه شما درآيند. ابو سفيان گفت: خدا جزاى خيرت دهد كه ما را نصيحت نمودى و براه صحيح هدايت كردى. پس نعيم فوراً بنزد كعب اشرف رئيس بنى قريظه رفت و گفت تو سابقه دوستى مرا با شما دارى و اكنون خبرى بمن رسيده كه روا نديدم از شما پنهان دارم، شنيده ام ابو سفيان گفته: ما يهودان را پيشاپيش لشكر قرار دهيم و آنها را با محمد درگير نبرد كنيم اگر پيروز شد فخر از آن ما باشد، و اگر شكست خوردند نفرات آنها بقتل رسند نه از ما. صلاحديد من آنكه از پيش ده تن از معاريف آنها را در قلاع خويش بداريد و سپس به جمع آنها بپوينديد كه نتوانند شما را تنها گذارند چه اگر لشكر قريش هزيمت كند و محمد پيروز گردد دمار از روزگار شما برآرد و يك تن يهودى در اين سرزمين زنده نگذارد. كعب گفت: چه نيكو رأى راندى و ما را خير خواهى نمودى، راهنمودهاى برادرانه ات را سپاس مينهم و تا گروى چنين از آنها نگيريم بهمراهى آنها تن ندهيم.
بالجمله سه روز پس از پايان كار خندق لشكر كفار وارد شد و چون چشمشان به خندق افتاد بشگفت آمدند و گفتند: اين تدبير همان مرد فارسى است كه با محمد ميباشد. لشكر قريش مدت بيست يا بيست و چهار روز مسلمانان را محاصره نمودند، فصل زمستان بود، سرماى شديد و كمى آذوقه مسلمانان را بتنگ آورد و منافقان همواره مسلمانان ضعيف را فريب ميدادند كه به بهانه سركشى بخانه خود يك يك فرار كنيد و پيغمبر مدام آنها را دلگرمى و نويد پيروزى ميداد، و در اين مدت جنگى واقع نشد مگر اينكه از دو سوى خندق تير و سنگ به يكديگر مى انداختند تا اينكه روزى عمرو بن عبدود و نوفل بن عبدالله و ضرار بن خطّاب و هبيرة بن ابى وهب و عكرمة بن ابى جهل و مرداس فهرى كه همه از دليران نامى قريش بودند تا كنار خندق بتاختند و راهى جسته از آن بگذشتند و ابوسفيان با جمعى از همراهان به كنار خندق صف زدند، عمرو فرياد برآورد كه شما نيز درآئيد! آنها گفتند: شما ساخته باشيد اگر نياز افتد ما نيز بيائيم. پس عمرو كه وى را در شجاعت با هزار سوار برابر ميدانستند ندائى مهيب در داد و مبارز طلبيد، اصحاب رسول كه آوازه شجاعت او را شنيده بودند جرأت مصاف او را نكرده لا جرم «كانّ على رؤسهم الطير» سرها بزير افكندند، عمر بن خطاب جهت عذر اصحاب سخنى چند از شجاعت عمرو بزبان راند، پيغمبر (ص) چون شنيد عمرو مبارز ميطلبد فرمود: هيچ دوستى باشد كه شرّ اين دشمن را دفع كند؟ على (ع) برخاست و گفت: اينك من آماده ام. حضرت خاموش شد، عمرو دوباره مبارز طلبيد و پيغمبر فرمود: كيست كه اين سگ را دفع كند؟ على گفت: من ميروم و او را دفع ميكنم. فرمود: اين عمرو است؟! على عرض كرد: من على بن ابى طالبم. پس پيغمبر زره خويش را به على پوشاند و عمامه اش را به سر على بست و او را به ميدان فرستاد. على به سرعت آهنگ عمرو كرد كه پيغمبر فرمود: «برز الايمان كله الى الشرك كله» على به عمرو گفت: مى بايست يكى از سه امر را اختيار كنى: يا مسلمان شوى يا دست از نبرد بردارى يا چنانكه من پياده ام تو نيز از مركب پياده شوى. عمرو سوم را اختيار نمود و از اسب بزير آمد، و از طرفى چون از جنگ با على واهمه داشت نصيحت را بهانه كرد و بوى گفت: تو هنوز نوجوان و كم تجربه اى وقت آن نرسيده كه با من مصاف دهى بازگرد كه من دوست ندارم بدست من كشته شوى. على (ع) فرمود: اين سخنان را رها كن چه من دوست دارم ترا در راه خدا بقتل رسانم. پس ب
از طرفى لشكر پيغمبر بر اثر طول مدت جنگ و سرماى شديد و فقر و گرسنگى و فريب منافقان رفته رفته از دور پيغمبر پراكنده شدند تا اينكه عده معدودى بيش نماند و على شب تا به صبح نگهبانى لشكر همى داد و از پراكنده شدن لشكر خويش و هجوم سپاه دشمن محافظت مينمود، پيغمبر از اين وضع سخت دلتنگ گشت و بر فراز كوهى كه هم اكنون مسجد فتح بر آنست برآمد و دست به دعا برداشت و با تضرع شديد از خداوند استمداد نمود، جبرئيل فرود آمد و او را مژده داد كه خداوند بباد دبور ترا يارى كند، پس بادى سخت در لشكر مشركين وزيدن گرفت و خيمه و بار و بنه آنها را درهم زد و از جاى بكند، پيغمبر حذيفه يمانى را فرمود به گونه اى ناشناس در اين تاريكى شب به سپاه مشركين درآى و از نزديك اوضاع آنها را ببين و به ما گزارش كن. وى برفت و خود را در لشكر قريش افكند، حذيفه گويد: ابو سفيان را ديدم از شدت سرما آتشى برافروخته و بيضتين خويش بر آتش گرفته همى لرزد و ديرى نشد فرياد برآورد كه اى مردم با شما سخنى دارم نيك بنگريد از لشكر محمد جاسوسى در ميان شما نباشد. من پيش از اينكه كسى سؤالم كند از آنكه سمت راست و چپم بود پرسيدم تو كيستى؟ گفتند: من فلانم پس ابو سفيان گفت: شما خود ميدانيد من از نيروى زمينى هراسى ندارم اما شما ميدانيد اين باد نيروى آسمانى است با آن چه كنم؟ زود حركت كنيد. اين بگفت و خود هراسان زانو بند شتر ناگشوده بانگ بر آن زد و بدين سان پا بفرار نهادند. من مژده را به حضرت رساندم دستور داد تا صبح نشده از اينجا كوچ مكنيد. اما ضعفا صبر نكردند و تا صبح جمع اندكى با پيغمبر ماند، در آن جنگ سعد بن معاذ را تيرى به رگ اكحل رسيد كه خونش قطع نميشد و همى گفت: خداوندا آنقدر به من عمر ده كه سزاى خيانت بنى قريظه را ببينم و دلم از آنها خنك شود آنگاه بميرم. كه حضرت رسول پس از بازگشت خيمه اى براى سعد در مسجد ترتيب داد و همواره او را عيادت مينمود تا اينكه واقعه بنى قريظه پيش آمد. (بحار: 20 / 261).
مرحوم طبرسى از محمد بن اسحاق از حذيفه روايت كند كه چون على (ع) از كشتن عمرو بپرداخت و بنزد پيغمبر (ص) برگشت حضرت به وى فرمود: اى على! مژده باد ترا كه اگر كار امروز ترا با عمل امت محمد به ترازوى سنجش نهند عمل تو سنگين تر خواهد بود زيرا با اين كار تو هيچ خانه از خانه هاى مشركين نماند جز اينكه شكست و خوارى در آن درآمد و هيچ بيتى از بيوت مسلمانان نماند جز اينكه عزت در آن وارد شد.