خواجوى كرمانى:
كمال الدين ابو العطا محمود بن على كرمانى متخلص به خواجو بتاريخ پانزدهم شوال 679 هـ ق در كرمان زاده شد (نقل از يك نسخه مثنوى گل و نوروز) ابتداء فضائل روز را در زادگاه خود آموخت و سپس به سير و سياحت پرداخت و با اشخاص و طوايف گوناگون ملاقات نمود.
خود او مى گويد:
من كه گل از باغ فلك چيده امچار حد ملك و ملك ديده ام
در ضمن اين سفرها او بملاقات علاء الدين سمنانى كه از بزرگان صوفيه بود نائل آمد و حلقه ارادت او را در گوش كرد و اين رباعى را درباره مرشد خود ساخت:
هر كو بره على عمرانى شدچون خضر بسر چشمه حيوانى شد
از وسوسه غارت شيطان وا رستمانند علاء الدوله سمنانى شد
خواجو چون معاصر سلطان ابو سعيد بهادر (716 ـ 736 هـ ق) بود آن پادشاه و وزير او غياث الدين محمد را در قصايد خود مدح كرد و همچنين بعضى از سلاطين آل مظفر را مدح كرده و در مدت اقامت در شيراز با اكابر و فضلاى شيراز چون حافظ معاشرت داشت و از شاه شيخ ابو اسحاق اينجو (742 ـ 758) حمايتها ديد.
از ممدوحان خواجو يكى شمس الدين محمود صاين بود كه نخست از امراى چوپانى بود و بعد بخدمت امير مبارز الدين محمد (713 ـ 759) از آل مظفر پيوست و سرانجام در سلك وزيران ابو اسحاق اينجو درآمد و در سال 746 هـ ق بدست امير مبارز الدين مقتول شد.
از ممدوحان ديگر شاعر، تاج الدين احمد عراقى از بزرگان و صاحبان جاه كرمان است و شاعر، او را نزد محمود صاين برد. خواجو قصايد عرفانى بسيار دارد و از حيث سليقه مقلد شيخ سعديست و در غزل سرائى مورد پسند حافظ، چنانكه حافظ مى گويد:
استاد غزل سعديست پيش همه كس امادارد سخن حافظ طرز سخن خواجو
خواجو گذشته از ديوان اشعار، مثنويهايى به سبك نظامى دارد و خمسه اى به وجود آورده كه اسامى آنها بقرار ذيل است:
1 ـ هماى و همايون كه داستانى عاشقانه و در بحر تقارب و با اين بيت شروع ميشود:
به نام خداوند بالا و پستكه از همتش پست شد هر چه هست
آنرا در سال 732 هـ ق در بغداد سرو د و درين بيت تاريخ سرودن آن آمده:
كنم بذل بر هر كه دارى هوسكه تاريخ آن نامه بذل است و بس
درين مثنوى گذشته از نظامى تأثير سبك شاهنامه كاملاً محسوس است.
2 ـ گل و نوروز كه مثنويى است عشقى بر وزن خسرو و شيرين نظامى و از بهترين مثنويهاى خواجو است شروع اين مثنوى با اين بيت است:
بنام نقشبند صفحه خاكعذار افروز مهرويان افلاك
اين مثنوى بنام تاج الدين عراقى سابق الذكر اتحاف شده بسال 742 هـ ق انجام يافته چنانكه گويد:
دو شش بر هفتصد و سى گشته افزونبپايان آمد اين نظم همايون
3 ـ كمالنامه كه مثنوى عرفانى است بوزن هفت پيكر و آغاز اينست:
بسم من لا اله الاّ الله
و بنام شيخ ابو اسحاق اينجو است و تاريخ نظم آن درين بيت است:
شد بتاريخ هفتصد و چل و چاركار اين نقش آذرى چو نگار
4 ـ روضة الانوار كه خواجو، به استقبال مخزن الاسرار نظامى رفته و آنرا بنام شمس الدين محمود صاين ساخته است تاريخ نظم روضة الانوار سال 743 هـ ق است كه شاعر اين بيت گفته:
جيم زيادت شده بر ميم و دال
روضة الانوار در بيست مقاله است.
5 ـ گوهر نامه به وزن خسرو و شيرين در اخلاق و تصوف است و در مقدمه آن امير مبارز الدين محمد مظفر فاتح كرمان و بهاءالدين محمود را مدح كرده است. وفات خواجو بسال 753 هـ ق اتفاق افتاد. (تاريخ ادبيات دكتر شفق از 292 تا 299)
خواجه:
كدخدا، رئيس خانه. سيد، آقا. اخته، به «خصى» و «اخته» رجوع شود.
خواجه عبدالله انصارى:
خواجه عبدالله بن محمد انصارى هروى بسال 396 هـ ق متولد شد و معاصر الب ارسلان سلجوقى و خواجه نظام الملك بود، نسبش اگر چه به ابو ايوب انصارى ميرسيد ولى چون عمرش در ايران گذشت لاجرم به سلك سخن سرايان ايرانى درآمد. او به زبان فارسى با لحنى خاص سخن گفت و نثر فصيح و نظم مليح در اين زبان ساخت. شيخ از اجله محدثين و عرفا بود و نزد دانشمندان و مشايخ بزرگى شاگردى كرد، او حافظه اى شگفت انگيز داشت. از مشايخ صوفيه به شيخ ابوالحسن خرقانى ارادت ميورزيد و بعد جانشين او شد.
تصانيفى به عربى چون ذم الكلام و مغازل السائرين و بفارسى چون زاد العارفين و كتاب اسرار دارد، و همچنين رسالات ديگر به فارسى مانند رساله دل و جان و كنزالسالكين و واردات نامه و قلندر نامه و هفت حصار و محبت نامه و مقولات و الهى نامه از او موجود است كه معروفترين گفته هاى او مناجات اوست، شيخ رباعى هاى روان و فراوان دارد.
او طبقات الصوفيه عبدالرحمن سلمى را در مجالس وعظ با اضافاتى به زبان هروى قديم املاء كرد و يكى از مريدان، آن را جمع كرد و در قرن نهم عبدالرحمن جامى آن را به فارسى معمولى برگرداند و نام آن را نفحات الانس گذاشت به سال 481 هـ ق شيخ در هرات درگذشت. (تاريخ ادبيات ايران تأليف دكتر شفق)
خواجه نصيرالدين:
به «نصير الدين» رجوع شود.
خوار:
ذليل. زبون. از رسول خدا (ص) : خداوند فرود آورد آن كس را كه در جاهليت بلند مرتبه بود، و به اسلام عزت داد آنكس را كه در جاهليت خوار و ذليل بود... (بحار: 22 / 117)
امام صادق (ع): خداوند همه شئون زندگى مسلمان را به خودش واگذار نموده ولى اين اختيار را به وى نداده كه خويشتن را خوار سازد، مگر نشنيده ايد سخن خداوند عزوجلّ را كه ميفرمايد: (و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين) پس مؤمن هميشه ارجمند است و هرگز خوار نخواهد بود... (بحار: 67 / 72)
به «ذليل» نيز رجوع شود.
خُوار :
بانگ چارپا ، همچون بانگ گاو و گوسفند و آهو و يا بانگى شبيه به بانگ چارپا . (و اتّخذ قوم موسى من بعده من حليّهم عجلاً جسداً له خوار) : قوم موسى پس از رفتن وى به كوه طور (جهت مناجات با خدا ـ از زيورآلات خود ـ مجسمه گوساله اى ساختند كه داراى صداى خاص آن حيوان بود . (اعراف:148)
اميرالمؤمنين (ع) در باره قوم ثمود كه مورد خشم خدا قرار گرفتند : (فما كان الاّ ان خارت ارضهم بالخسفة خوار السكّة المحماة فى الارض الخوّارة) : چيزى نگذشت كه سرزمينشان آن چنان (بر اثر غضب) صيحه كشيد كه آهن گداخته فرو شده در زمين نرم صدا كند . (نهج : خطبه 201)
خواربار:
خوراك، طعام، مواد غذائى. آيات و روايات مربوط بمواد غذائى به اسامى هر يك از آنها در اين كتاب رجوع شود.
خواربار فروش:
فروشنده مواد غذائى، در تداول: بقال، صاحب الطعام. امام صادق (ع) بكسى كه ميخواست فرزندش را به كسب و كارى وادارد و از آن حضرت كسب تكليف نمود فرمود: فرزندت را شاگرد مغازه خواربار فروش مكن كه اين كسب از احتكار سالم نماند. (بحار:103/77)
خوارج:
نام فرقه ايست از مسلمانان كه پس از جنگ صفّين و مسئله حكميّت (كه خود بر اميرالمؤمنين (ع) تحميل كردند) به مخالفت على (ع) برخاستند و چون از سوى على (ع) ابو موسى اشعرى (كه گزينش او نيز بخواست آنها بود) و از سوى معاويه عمرو عاص به داورى معيّن شده بودند تا به مطالعه كتاب خدا و سنّت پيغمبر (ص) كداميك از على (ع) و معاويه را برگزينند داور شام داور عراق را فريب داد و عراقيان دانستند كه از عمرو عاص فريب خورده اند به حضرت اعتراض كردند كه چرا به حكميّت تن دادى؟ و آنان فرقه اى شدند و به مخالفت على (ع) پرداختند.
ابتدا اين عدّه اهميت چندانى نداشتند ولى رفته رفته بر شمار آنان افزوده شد و سرانجام در حروراء گرد آمدند، على (ع) با آنها جنگيد (به «نهروان» مراجعه كنيد) و آنان سخت شكست خوردند ولى بناى اعتقاد آنها بجا ماند و تدريجاً براى خود مكتب خاصى تأسيس نمودند و در مسائل اعتقادى نظر دادند.
خوارج مخصوصاً در دوره بنى اميه قدرت بسيار بدست آوردند (چه آنان خواستار دگرگونى بودند و مردم از ظلم بنى اميّه بتنگ آمده بودند) و به دو بخش تقسيم شدند: بخشى در عراق و فارس و كرمان تسلط پيدا كردند و دسته اى در جزيرة العرب، اين فرقه عظيم در عهد امويان يكى ازمشكلات بزرگ دولت بودند و در عهد عباسيان نيز تا چندى كرّ و فرى داشتند ولى بتدريج از ميان رفتند.
از تعاليم مشترك بين اين دو دسته اين است كه در آغاز به خلافت ابوبكر، عمر، عثمان و تا اواخر خلافت على (ع) تا گاهيكه بحكميت تن نداده بود به آن حضرت نيز موافق بودند و پس از آن با على(ع) درافتادند و پس از على (ع) نسبت به همه خلفاى اموى و عباسى مخالفت شديد داشتند.
آنان به خلافتى معتقد بودند كه انتخاب خليفه از روى اختيار مردم باشد خواه از قريش و عرب و يا از هر قوم و ملتى باشد.
و ميگفتند: خليفه پس از انتخاب بايد اوامر الهى را اطاعت كند وگرنه بايد عزل شود و آنان در مباحث معنوى بيش از هر چيز راجع به ايمان سخن ميگفتند و ميگفتند: عمل به احكام جزء ايمانست و كسى كه اهل عمل نبوده و تنها به اصول دين معتقد باشد كافر است و او را بايد كشت.
خوارج ايران بيشتر در سيستان و خراسان قدرت داشتند و در سه قرن اول هجرى غالباً تشكيل دسته هاى بزرگ ميدادند و تسلط خلفا را بر اين نواحى سخت دشوار ميساختند.
آنان چند فرقه بودند كه معروفترين آنها ازارقه و اباضيه و صفريّه بوده. (لغتنامه دهخدا و ديگر مصادر)
روزى اميرالمؤمنين (ع) شنيد مردى خوارج را سبّ ميكند، فرمود: خوارج را (بطور مطلق) سب مكنيد! چه اگر آنان عليه پيشوائى عادل بستيزند شما را رسد كه با آنان بجنگيد و در اين كارتان مأجور خواهيد بود، و اگر با پيشوائى جائر و ستمگر درافتند نميتوانيد با آنها بجنگيد كه ايشان را در دعوى خويش منطق و دليلى است. (كنز العمال: 31620)
نيز از آن حضرت روايت شده كه فرمود: پس از من با خوارج مجنگيد، زيرا كسى كه در جستجوى حق بوده و خطا كرده (همچون خوارج) مانند كسى نيست كه در پى باطل بوده و آن را دريافته است (مانند بنى اميه و امثال آنها). (نهج : خطبه 61)
اين گروه آنچنان در عقيده خويش راسخ بودند كه ديگر مسلمانان غير فرقه خود را كافر و مهدور الدم ميدانستند.
آورده اند: هنگامى كه آنها عازم نهروان بودند در راه دو نفر را ديدند كه يكى مسلمان غير خارجى و ديگرى مسيحى بود، مسلمان را كشتند زيرا او را كافر ميشمردند، و مسيحى را نوازش نمودند بدين سبب كه پيغمبر (ص) درباره اهل ذمه سفارش به نيكى كرده.
واصل بن عطا كه از دانشمندان معروف عصر و معتزلى مذهب بود به اتفاق جمعى از ياران خود براهى ميرفتند، از دور گروهى از خوارج را ديدند، سخت احساس خطر نمودند، واصل به ياران گفت: اگر ايشان سؤالى كردند جواب را بمن محوّل كنيد و شما ساكت بمانيد، چون با آنها ملاقات نمودند آنان از واصل و همراهان پرسيدند: شما بر كدام مذهب ميباشيد؟ واصل گفت: ما گروهى مشرك ميباشيم كه بشما پناه آورده تا كلام خدا را از زبان شما بشنويم و به احكام و معارف اسلام آشنا شويم. آنها گفتند: ما شما را به پناه خويش پذيرفتيم. واصل گفت: پس احكام خدا را بما بياموزيد. آنها شروع كردند احكام خدا را به آنان ياد دادن (و واصل و همراهان در دل خود به آنها ميخنديدند)، واصل گفت: من و همراهان، دين اسلام را قبول كرديم، اكنون ما را بجايگاه امن خويش برسانيد، بمقتضاى آيه: (و ان احد من المشركين استجارك فاجره حتى يسمع كلام الله ثم ابلغه مأمنه)، آنها چون اين سخن از واصل شنيدند به يكديگر نگريستند و سپس گفتند: آرى اين حق اينها است، چنين باشد، آنگاه آنها را همراهى كردند تا از منطقه قلمرو خوارج بيرون برده رهاشان كردند.
ابو العباس در كامل آورده كه خوارج در مسير خود عبدالله بن خبّاب را ديدند كه به اتفاق همسرش به جائى ميرفتند، همسر خبّاب باردار بود، عبدالله قرآنى را بگردن آويخته بود، چون او را ميشناختند كه بر مذهب آنها نيست به وى گفتند: همين كه بگردنت آويخته اى ما را بكشتن تو امر ميكند. عبدالله گفت: واى بر شما! كجاى قرآن اين چنين امر ميكند؟! در اين گفتگو بودند كه يكى از خوارج رطبى را ديد از درخت خرمائى افتاده آنرا برداشت كه بخورد ياران فرياد برآوردند كه غذايى حرام به شكم خويش وارد ميكنى؟! وى رطب را انداخت، در آن حال يكى از آنها خوكى را كه در آنجا بود بكشت، به وى اعتراض نمودند كه تو در زمين ايجاد فساد ميكنى؟! و كار او را محكوم نمودند، سپس به عبدالله گفتند: حديثى از قول پدرت براى ما بازگوى (چه خباب از صحابه پيغمبر «ص» بود)، وى گفت: از پدرم شنيدم كه ميگفت: از پيغمبر شنيدم ميفرمود: پس از من فتنه اى براى امتم پيش آيد كه دل آدمى بميرد همچنان كه بدنش ميميرد، شب مسلمان است و بامدادان كافر ميگردد، سپس پدرم گفت: اى عبدالله در آن فتنه تو مقتول باش نه قاتل. آنها گفتند: نظر تو درباره ابوبكر و عمر چيست؟ عبدالله آنها را به نيكى ياد كرد گفتند: درباره على (ع) پيش از آنكه حكمين قبول كند چه ميگوئى و نيز نظرت درباره عثمان در شش سال آخر خلافتش چيست؟ عبدالله گفت: بدى از آنها سراغ ندارم. گفتند: نظرت درباره على (ع) بعد از حكمين چيست؟ وى گفت: على (ع) خود در وظائف و تكاليف دينيش از هر كسى آگاه تر بود. آنها گفتند: تو نميخواهى در راه حق باشى، نام اشخاص، ترا فريب داده است، آنگاه وى را به كنار نهر آب آوردند و به پهلو خوابانيده سرش را بريدند.
ابو العباس گويد: پس از چندى بنزد مردى مسيحى رفتند و از او خواستند اصله نخلى به آنها اجاره دهد كه از خرمايش استفاده كنند، مرد مسيحى گفت: نخل از آن شما باشد و بهائى از شما نميخواهم، آنها گفتند: خير، تا بها نستانى ما نخل از تو نستانيم. مسيحى گفت: شگفتا! شما شخصيتى مانند عبدالله بن خباب را ميكشيد اما ثمر نخلى را جز به بها نميستانيد؟! (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 2 / 282)
خوارج پس از صلح امام حسن (ع) با معاويه به سركردگى جويريّة بن ابان ذراع سر برآوردند و اظهار مخالفت كردند معاويه به امام حسن (ع) عرض كرد: برخيز و با آنها بجنگ. حضرت فرمود: خير، خداوند به چنين كارى رضا ندهد. معاويه گفت: مگر نه اينها دشمن تو و دشمن منند؟ فرمود: آرى و لكن كسيكه بدنبال حقّست ولى اشتباه ميكند همانند كسى نيست كه بدنبال باطل باشد و بدان دست نيابد. (بحار: 44 / 13)
يكى از سران خوارج بنام عبدالله بن ازرق كه مردى دانشمند بود مكرر همى گفت اگر كسى را مى يافتم كه بدليل ثابت كند جنگ على با خوارج ظالمانه نبوده هرجا ميبود خود را به وى مى رساندم.
يكى به وى گفت: چنين كسى محمد باقر فرزند على است، بنزد وى شو كه او از عهده اين پاسخ برآيد. وى بخدمت حضرت شتافت و چون وارد شد مسئله را مطرح نمود حضرت پس از بياناتى فرمود: حمد خداوندى را كه ما خاندان را به نبوت گرامى داشت و به ولايت برگزيد. اى گروه فرزندان مهاجر و انصار ـ كه در جمع حاضريد ـ هر كسى كه منقبتى از مناقب اميرالمؤمنين بياد دارد برخيزد و بيان كند. يك يك برخاستند و به ذكر مناقب آنحضرت پرداختند تا به اينجا رسيدند كه پيغمبر (ص) در جنگ خيبر فرمود: فردا پرچم را به دست كسى دهم كه خدا و رسولش او را دوست دارند.
حضرت از عبدالله پرسيد تو اين حديث را صحيح ميدانى؟ وى گفت: آرى صحيح است اما على پس از آن كافر شد. فرمود: از تو ميپرسم آيا آنروز كه خدا على را دوست داشت ميدانست كه على خوارج را ميكشد يا نميدانست؟ اگر بگوئى خدا به اين امر جاهل بوده كافر شدى. عبدالله گفت: ميدانست. فرمود: ميدانست كه على بدين كار او را اطاعت ميكند يا معصيت ميكند؟ گفت: لابد آنرا اطاعت خويش ميدانسته. فرمود: با اين اعتراف محكوم شدى. عبدالله برخاست و ميگفت: خدا خود بهتر ميداند كه چه كسى را به رهبرى مردم گمارد. (بحار:10 / 157)
نقل است كه گروهى از خوارج در مكه پس از پايان اعمال حج كنار هم گرد آمده سخن از حكام مسلمين بميان آوردند و فصلى از آنها انتقاد نموده سپس از واقعه نهروان سخن گفتند و شمه اى از كشتگان خويش در آن حادثه صحبت كردند و در سوك آنها بسى گريستند آنگاه در اين باره به تبادل نظر پرداختند كه خوب است ما به عملى انتحارى دست زنيم و مسلمانان را از شر اين حاكمان كه بر آنان تسلط يافته نجات دهيم. نتيجه اين تبادل نظر آن شد كه ابن ملجم مرادى گفت: كشتن على را من بعهده ميگيرم، برك بن عبدالله تميمى گفت: معاويه را من ميكشم و عمرو بن بكر تميمى گفت: من عمرو عاص را بقتل ميرسانم. و هر سه قرار گذاشتند كه شب نوزدهم رمضان برنامه را پياده كنند. ابن ملجم بكوفه رفت و قطامه دختر اخضر تميمى و اشعث بن قيس او را راهنمائى نموده شبيب بن بجره و وردان بن مجالد را با او همراه كردند و هر سه بقصد قتل على به مسجد رفتند و تنها شمشير ابن ملجم كارگر افتاد و پس از آنكه هر سه بگريختند ابن ملجم دستگير و سپس بقتل رسيد و شبيب پسر عمش وى را در خانه خودش كشت و وردان بدست نيامد.
و اما برك بن عبدالله شمشير خود را بر معاويه در حال ركوع فرود آورد و بباسن معاويه اصابت كرد و اندك زخمى برداشت و فوراً دستگير و كشته شد.
و اما عمرو بن بكر اتفاقاً شب نوزدهم عمرو عاص به علت بيمارى به مسجد نيامد و خارجة بن حنيفه يا حذافه را بجاى خويش به امامت گماشته بود، عمرو به شمشير خود او را بقتل رساند و دستگير و كشته شد. (بحار: 42 / 228)
در سال 38 اشرس بن عوف شيبانى با دويست نفر در دسكره خروج نمود و شهر انبار را لشكرگاه ساخت و اميرالمؤمنين على (ع) ابرش بن حسان را با سيصد تن به جنگش فرستاد، اشرس را بكشت و جمعش پراكنده شدند.
و در همان سال هلال بن علقمه به ماسبذان ظاهر شد و حضرت، معقل بن قيس را به جنگش فرستاد و او و يارانش را بكشت.
و نيز در همان سال اشهب بن بشر با صد و هشتاد تن خروج كردند و حضرت، جارية بن قدامه و بنقلى حجر بن عدى را به نبرد او گسيل داشت و در جرجرايا جنگى سخت كردند و اشهب و يارانش همه كشته شدند، و پس از او ابو مريم سعدى تميمى با جمعى بين دويست تا چهارصد تن از موالى خروج كرد و حضرت، شريح ابن هانى را با هفتصد نفر بجنگ او فرستاد ولى او كارى از پيش نبرد تا بناچار خود حضرت بسوى آنها رفت و هرچه نصيحت نمود مفيد نيفتاد تا آخر الامر با آنها بجنگيد و همه آنها جز پنجاه تن كه امان خواستند كشته شدند. (كامل:3/372)
به «اباضى» و «خريت بن راشد» نيز رجوع شود.
نقل است كه روزى هارون الرشيد هوس كرد كه مباحثه و مناظره هشام بن حكم ـ از ياران برجسته امام صادق (ع) ـ را با خوارج از نزديك بشنود. دستور داد هشام را حاضر ساختند و از آنسوى عبدالله يزيد اباضى ـ پيشواى اباضيه از خوارج ـ را نيز بگفت تا احضار نمودند.
اين دو را در اتاقى جاى داد و خود نيز بگونه اى كه او را نبينند كنار آن اتاق در جائى بنشست. يحيى بن خالد ـ وزير ـ نيز در مجلس حضور داشت. يحيى به عبدالله بن گفت: از هشام سؤال كن. هشام گفت: خوارج چيزى ندارند كه از ما بپرسند! عبدالله گفت: چرا؟! هشام گفت: بدين سبب كه شما گروهى بوديد كه با ما درباره رهبرى و زعامت و عدالت مردى (يعنى على بن ابى طالب «ع») هماهنگ و متفق بوديد و به امامت او اعتراف نموديد و افضليتش را پذيرفتيد و سپس به دشمنى با او و بيزارى از او برخاستيد و از ما جدا شديد; پس ما بر همان عقيده كه با يكديگر متفق و هماهنگ بوديم پا برجائيم و مخالفت شما ـ كه بر پايه منطق استوار نيست ـ به ما زيانى نزند، زيرا مخالفت با موافقت معادل نيايد و گواهى دشمن بسود دشمن مقبول و عليه او مردود است.
يحيى گفت: اى هشام! بحث را بپايان نزديك ساختى ولى خوبست مقدارى با وى همراهى و مدارا كنى و بحث را ادامه دهى كه حضرت خليفه به چنين امرى بسى علاقه دارد.
هشام گفت: اشكالى ندارد، من آماده ام ولى چنانكه ميدانى گاهى بحث بمطالب مشكل دور از فهم منجر شود كه بسا طرف مقابل به محكوميت خويش اعتراف نكند زيرا امر بر او مشتبه ميگردد لذا ميبايستى فرد ثالثى در بين باشد كه داورى او مطلب را فيصله دهد. و ديگر اينكه آنكس هر يك از ما دو نفر را كه از جاده حق منحرف شويم براه برگرداند.
عبدالله گفت: هشام سخنى به انصاف گفت و پيشنهادى بجا داد.
هشام گفت: اين شخص ثالث را چگونه كسى قبول دارى: كسى كه موافق مذهب تو باشد يا موافق با مذهب من و يا كسى باشد كه با هر دو مذهب مخالف بود؟ عبدالله گفت: هر كسى را كه تو قبول كنى من نيز بپذيرم.
هشام گفت: ولى من فكر ميكنم اگر اين شخص ثالث از گروه من و هم مذهب من باشد بر او اعتمادى نشايد چه ممكنست وى تعصّب مرا داشته باشد و بدين انگيزه از من طرفدارى نمايد، و اگر از هم مذهبان تو باشد ممكنست به من خيانت كند، بهتر آنكه يك نفر از گروه من و يك نفر از گروه تو باشد و اين دو به ما نظارت كنند و آنچه را كه ديدند و شنيدند طبق ديده و شنيده خويش ميان ما قضاوت نمايند. عبدالله گفت: به راستى كه به انصاف سخن گفتى و من نيز از مثل تو مرد شايسته اى چنين چيزى را انتظار داشتم.
هشام رو به يحيى برمكى كرد و گفت: كارش را تمام كردم و مذهبش را از بيخ و بن بركندم و به كمترين زحمتى او را محكوم ساختم. هارون پرده را تكان داد و يحيى را خواست و به وى گفت: اين سخنگوى شيعه با عبدالله اندكى سخن گفت و هنوز به بحث مذهبى نرسيده ادعا ميكند كه وى را محكوم ساخته است، به وى بگو: توضيح دهد چگونه او را محكوم كرده است؟ يحيى به هشام گفت: آخر اينها (خوارج) در ولايت اميرالمؤمنين على با ما هم عقيده بودند تا مسئله حكمين پيش آمد، آنها على را بخاطر پذيرش حكمين تكفير كردند با اينكه خود آنها حضرت را به اين امر ملزم ساخته بودند. و اكنون اين مرد كه مورد قبول خوارج و نماينده آنها است دارد با كمال اختيار و بدون اجبار و اكراه حكمين را از من مى پذيرد. حال اگر پذيرش حكمين كارى درست و صحيح است از على صحيح تر است كه وى بناچار آنرا پذيرفته، و اگر نادرست و موجب كفر است پس اين شخص ـ عبدالله ـ كافر است و نخست بايستى به حساب كفر و اسلام وى رسيد و سپس تكفير نمودن او على را منظور داشت.
هارون او را تحسين نمود و دستور داد وى را جايزه دهند. (بحار:10/294)
خوار داشتن:
تحقير كردن، بچيزى نشمردن، اذلال. رسول خدا (ص) فرمود: خداوند در شب معراج به من فرمود: اى محمد، هر كه دوستى از دوستان مرا خوار دارد بحقيقت خويشتن را آماده ستيز و نبرد با من كرده است، و هر كه با من در ستيز بود من بجنگ او خواهم رفت (بحار:18/307). نيز از آن حضرت است كه: هر آنكس مسلمانى را خوار دارد خداوند او را بخوارى بكشاند (بحار:69/382). و نيز فرمود: خردمندترين مردم، مردمدارترين آنها، و خوارترين مردم كسى است كه مردمان را خوار دارد (بحار:75/52). و فرمود: هر كه مسلمانى را خوار دارد يا به جهت فقر و تهديدستيش او را كوچك و حقير شمارد، خداوند بر پل دوزخ وى را رسوا سازد. (بحار: 75 / 143)
خوارزم:
ناحيه است كه در سفلاى رود جيحون قرار دارد و شهر مركزى آن نيز خوارزم نام داشته و يكى از بلاد آنجا جرجانيه است و اكنون بخش عمده آن جزء تركمنستان مى باشد.