back page fehrest page next page

لُقمَة :

نواله . تكه . اُكلة . مقدار طعامى كه يك بار در دهن نهند .

قرآن كريم : (فالتقمه الحوت وهو مليم); پس ماهى وى (يونس) را يك لقمه كرد وبلعيد در حالى كه مستوجب سرزنش بود . (صافات:142)

امام صادق (ع) : «من لقم مؤمنا لقمة حلاوة صرف الله عنه بها مرارة يوم القيامة» : هر كه يك لقمه شيرينى به مسلمانى دهد خداوند تلخى روز قيامت را از وى برگرداند. (وسائل:24/374)

اميرالمؤمنين (ع) : من هرگز تخمه نميكنم ، زيرا هر لقمه غذائى كه برميدارم نام خدا بر آن ميبرم . (وسائل:24/362)

امام صادق (ع) : هر آن كس بر اولين لقمه غذايش نمك بپاشد ، لكه هاى صورتش زدوده شوند . (وسائل:24/404)

از آن حضرت است كه شخص پير نبايد شام را ترك كند هر چند يك لقمه باشد . (وسائل:24/333)

ابراهيم بن شعيب گويد : به امام صادق(ع) عرض كردم : پدرم سخت پير گشته وآن چنان ناتوان شده كه وى را حمل ميكنيم وبه بيت الخلا ميبريم . فرمود : اگر بتوانى خودت كارهايش را انجام بده ، وبا دست خود لقمه به دهانش بنه ، كه فردا وى سپر تو باشد از آتش جهنم . (وسائل:21/505)

در حديث امام مجتبى (ع) آمده كه از جمله آداب سفره كوچك گرفتن لقمه است . (وسائل:24/112)

نجيح گويد : امام حسن (ع) را ديدم غذا ميخورد و سگى در برابرش ايستاده بود ، هر لقمه كه تناول مينمود لقمه اى به آن سگ ميداد ، عرض كردم : اجازه ميفرمائيد آن را از نزد شما برانيم ؟ فرمود : آن را آزاد بگذار ، كه مرا از خداوند شرم آيد جاندارى مرا ببيند كه غذا ميخورم و او را در غذاى خود سهيم نكنم . (بحار:43/352)

رسول خدا (ص) : هر آن كس لقمه اى از حرام بخورد تا چهل شب نمازى از او مقبول نگردد ، وتا چهل بامداد دعائى از او به اجابت نرسد ، وهر گوشتى كه از حرام برويد آتش وى را سزاوارتر است ، وهمان يك لقمه گوشت ميروياند . (بحار:66/314)

نيز از آن حضرت است : هر كس لقمه غذائى به مسلمانى دهد خداوند او را از ميوه هاى بهشتى اطعام نمايد . (بحار:77/122)

امام صادق (ع) : هر كس لقمه حرامى را رها كند و آن را تناول ننمايد اين كار به نزد خداوند از خواندن دو هزار ركعت نماز مستحبى افضل است . (بحار:93/372)

لَقِن :

تيز فهم . اميرالمؤمنين (ع) به كميل بن زياد : «... انّ هاهنا لعلماً جمّاً (واشار بيده الى صدره) لو اصبت له حملة ، بلى اصبت لَقِناً غير مأمون عليه ...» . (نهج : حكمت 147)

لَقوَة :

بيمارى كجى دهان و روى ، از علّت . (منتهى الارب)

در حديث آمده كه گياه سنا امان است از لقوة . (بحار:62/218)

لُقى :

لُقِىّ . لُقيان . لِقيان . لقيانة . ديدار كردن . ملاقات نمودن .

لُقيا :

اسم است لِقاء را . ديدار .

امام باقر (ع) در سفارش به شيعيان : «فانّ لقيا بعضهم بعضا حياة لامرنا» : كه ديدار آنان يكديگر را ، زنده داشتن امر (ولايت) ما است . (بحار:74/343)

لَقيط :

از زمين برگرفته .

در اصطلاح فقه : انسان گم شده اى كه متكفلى ندارد وخود نيز نميتواند مستقلاً زيست كند . ملتقط موظف است حفاظت وتربيت لقيط را عهده دار شود .

لقيط دارالحرب : آنچه در جبهه جنگ يابند از بنده وكالا وجز آن . (منتهى الارب)

محمد بن مسلم ، قال : سألت ابا جعفر(ع) عن اللقيط ، فقال : «حرٌّ لا يباع ولا يوهب» . (وسائل:25/468)

به «لُقَطَة» رجوع شود .

لَقيط :

بن بكير بن نضر بن سعيد محاربى كوفى مكنى به ابوهلال ، از روات علم ومصنفين كتب و از شعرا است ، وتا سال 190 ميزيسته ، واز كتب او كتاب السمر والنساء واللصوص است . (ابن النديم ، اعلام زركلى)

لَك :

نقطه اى به رنگ ديگر بر چيزى . لك پوست بدن : بيمارى پوستى كه بر بشره ظاهر شود وبه عربى بهك گويند .

در حديث آمده كه مالش روغن به بدن موجب نرمى پوست وافزايش مغز وزدايش لكه هاى بدن وجلاى رنگ چهره ميشود .

در حديث ديگر آمده كه دست را پس از شستن آن به صورت كشيده لك صورت را ميبرد .

شخصى به نزد حضرت رضا (ع) از اين بيمارى شكوه نمود فرمود : ماش را بپز وبخور وهمين را غذاى خود ساز . وى گفت: چند روزى بدين دستور مداومت كردم وشفا يافتم .

در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه ماش را در فصل خود كه تر وتازه باشد بكوب وآبش را بگير وناشتا آن را بنوش ومقدارى از آن را بر موضع لك بمال . (بحار:10 و 66)

لِكاف :

عرق گير ، يعنى گليم ستبرى كه زير پالان بر پشت ستور نهند .

لُكَع :

بنده . گول . كودك خُرد .

در حديث رسول (ص) آمده : «يأتى على الناس زمان يكون اسعد الناس فى الدنيا لُكَع بن لُكَع» : روزگارى بيايد كه خوشبخت ترين مردم گولِ گول زاده باشد (نهاية ابن الاثير) . بيشتر اين كلمه در ندا استعمال ميشود ، به مرد گويند : يالكع وبه زن : يالكاع .

لكِنَّ :

ولى . جز اين كه . از حروف مشبّهة بالفعل است كه اسم را نصب وخبر را رفع دهد . معنى استدراك است ، بدين معنى كه براى ما بعد خود حكمى برخلاف حكم ما قبلش ثابت كند، چنان كه گوئى : ما هذا ساكن لكنّه متحرك .

لُگام :

لجام ، لغام ، دهنه ، دهانه .

لَگَد :

زخم با كف پاى از ستور يا آدمى . ضَرح . ضَراح . رَفس .

نقل شده در سفرى كه اميرالمؤمنين (ع) به امر پيغمبر (ص) به يمن رفته بود اتفاق افتاد كه اسبى از خانه شخصى رها گشت وبه مردى لگد زد وبمرد ، اولياى مقتول نزد على(ع) شكايت كردند ، صاحب اسب شهودى آورد كه اسب ، خود بند را بريده و از خانه بيرون شده . على (ع) فرمود : صاحب اسب چيزى بدهكار نيست . شاكيان به مدينه نزد پيغمبر (ص) رفته از على شكايت كردند . حضرت فرمود : على به كسى ستم نكند وحكم على حكم خدا است وهيچ مسلمان حكم على را رد نكند . آنها چون شنيدند گفتند : يا رسول الله ما به حكم على رضا داديم . فرمود : همين توبه شما خواهد بود . (بحار:21/362)

لَلَه

(ماخوذ از كلمه لالا)

:

مربّى مرد طفلى از اطفال اعيان . مقابل دده كه زن است. حاضِن.

لَم :

نه . بى . نا . حرف نفى است ، بر فعل مضارع درآيد وآن را جزم دهد وبه زمان ماضى برگرداند . مانند لم يعلم ، يعنى ندانست .

لَمّ :

فراهم آوردن چيزى را . گرد آوردن. جمع آوردن با هم .

يقال : لمّ الله شعثه ، اى اصلح وجمع ما تفرق وقارب بين شتيت اموره . (منتهى الارب) خوردن بخش خود وياران خود ، ومنه قوله تعالى : (وتأكلون التراث اكلاً لمّا) اى تاكلون نصيبكم ونصيب صاحبكم ، قال ابوعبيدة : يقال : لممته اجمع حتى اتيت على آخره . (منتهى الارب)

لَمّا :

از حروف جازمه نافيه استغراقيّة . مختص به فعل مضارع است كه آن را جزم ميدهد ومنفىّ ميكند وبه زمان ماضى برميگرداند ، مانند لم ، جز آن كه در پنج چيز با آن متفاوت است:

1 ـ با اداة شرط مقترن نگردد ، گفته نميشود : «ان لمّا تقم» ولى گفته ميشود : «ان لم تقم» .

2 ـ منفىّ به لمّا مستمر است تا زمان حال، بخلاف منفىّ به لم كه احتمال اتصال دارد چنان كه احتمال انقطاع نيز دارد . مانند «لم يكن شيئاً مذكورا» ولذا صحيح است كه گفته شود : «لم يكن ثم كان» ولى جايز نيست گفته شود : «لمّا يكن ثم كان» بلكه گفته ميشود : «لمّا يكن وقد يكون» .

3 ـ غالب در منفىّ به لمّا آن است كه به زمان حال نزديك باشد ، به خلاف منفىّ به لم ، گوئى : «لم يكن فلان فى العام الماضى» ولى صحيح نيست گفته شود : «لمّا يكن ...» .

4 ـ منفىّ به لمّا متوقّع الحصول است ، بخلاف منفىّ به لم ، پس اگر گفتى : «لمّا يذوقوا طعاما» يعنى تاكنون نچشيده اند ولى اميد هست كه بچشند .

5 ـ منفى به لمّا جايز الحذف است در آنجا كه قرينه ودليلى بر محذوف باشد ، مانند «داويت مريضى ولمّا» اى لمّا يشف . اما جايز نيست گفته شود : «وصلت الى بغداد ولم» ، مرادت اين باشد كه «ولم ادخلها» .

لَمّا :

هنگامى كه . چون . از ادوات شرط است كه بر سر دو جمله ماضى در آيد وتحقق جمله دوم را نزد تحقق جمله نخستين برساند ، چنان كه گوئى «لمّا جائنى اكرمته» كه معنى آن است : در صورتى اكرام تحقق مييابد كه مجىء حاصل شود .

در باره اين لمّا گفته شده : حرف وجود لوجود . بعضى گفته اند : حرف وجوب لوجوب .

به قولى : ظرف وقوع فعلى است به سبب وقوع فعل ديگر ، مانند مثال گذشته ، كه ظرف وقوع اكرام است نزد وقوع مجىء . قول ديگر اين كه لمّا ظرف است به معنى حين .

لَمّا :

حرف استثناء است به معنى الاّ . بر جمله اسميه داخل شود ، مانند (ان كلّ نفس لمّا عليها حافظ) . وبر ماضى لفظا نه معنى ، نحو «انشدك الله لمّا فعلت» اى ما اسألك الاّ فِعلَك . (المنجد)

لَمّاز :

عيب كننده ، بدگوى .

لَماظ :

اندك به مقدار چشيدن . ما له لَماظ : چيزى به اندازه چشيدن هم ندارد ، شربه لَماظا: اندك اندك آن را چشيد .

لُماظَة :

باقى مانده غذا در دهان . اميرالمؤمنين (ع) در نكوهش دلبستگان به دنيا وبيان بى ارزش بودن كالاى دنيا : «اَلا حُرٌّ يدع هذه اللُماظَةَ لاهلها» : آيا آزاد مردى پيدا ميشود كه اين ته دهان مانده (دنيا) را به اهلش واگذارد ؟! (نهج : حكمت 456)

لَماظَة :

فصاحت وطلاقت زبان . (المنجد)

لِماع :

جِ لمعة . درخششها .

لَمّاع :

بسيار درخشان .

لِمام :

جِ لِمّة . هو يزورنا لِماما ، اى غِبّاً ، يعنى او يك روز در ميان به نزد ما مى آيد .

لَمأ :

دست بر كسى زدن . تمامى چيزى را گرفتن . شتابان وسريع به چيزى نگريستن ، لمأتها ، اى ابصرتها ولمحتها ، واللمأ واللمح : سرعة ابصار الشىء . (نهاية ابن اثير)

لَمتُر :

كاهل وبى رگ . فربه وپر گوشت وقوى هيكل وگُنده وناهموار .

لَمح :

نگريستن به نگاه سبك وسريع . (وما امر الساعة الاّ كلمح البصر او هو اقرب) ; موضوع فرا رسيدن قيامت ، آن چنان سريع است كه مانند يك نگريستن سبك يا نزديك تر . (نحل:77)

در حديث رسول (ص) آمده است «انّه كان يلمح فى الصلاة ولا يلتفت» : وى در نماز ، سريع به چيزى نگاه ميكرد ولى به اين سوى و آن سوى نمى نگريست . (نهاية ابن اثير)

لَمحَة :

واحد لمح يا اسم است از آن . نگرش سريع . يك چشم زدن . ج : لمحات ومَلامِح .

لَمز :

آشكار شدن پيرى در كسى . اشاره كردن به چشم ومانند آن . عيب كردن . از اين معنى است قوله تعالى : (ومنهم من يلمزك فى الصدقات فان اعطوا منها رضوا ...) ; بعضى از آن منافقان بر تو عيب گيرند در باره صدقات ، اگر بخشى از آن به آنان داده شود راضى شوند ، واگر داده نشوند خشمگين گردند . (توبه:58)

لُمَزَة :

عيب كننده . بسيار عيب كننده . كثير اللمز ... بدگوى در قفا . (ويل لكلّ همزة لمزة); واى بر هر طعنه زن عيب كننده . (همزه:1)

لَمس :

بِبساوش . بسودن به دست

چيزى را . (ولو نزّلنا عليك كتابا فى قرطاس فلمسوه بايديهم لقال الذين كفروا ان هذا الاّ سحر مبين) ; اگر مكتوبى كه بر كاغذ نوشته شده بود بر تو نازل ميكرديم آن چنان كه دست به آن ميساويدند . همانا كافران ميگفتند اين سحرى آشكار است. (انعام:7)

لَمص :

ليسيدن عسل ومانند آن از سر انگشت . اداى كسى در آوردن به كج كردن دهان به سوى او .

در حديث آمده : «انّ الحكم بن ابى العاص كان خلف النبىّ (ص) يلمصه ، فالتفت اليه فقال : كن كذلك» : حكم بن ابى العاص پشت سر پيغمبر (ص) بود و اداى آن حضرت در مى آورد ، حضرت به وى نگريست وفرمود : چنين باش . (نهاية ابن الاثير)

لَمظ :

زبان گرد دهان برآوردن بعد از خوردن طعام جهت فرا گرفتن لماظة يعنى ذراتى كه از غذا در آنجا مانده باشد .

لُمظَة :

نكته اى از سپيدى در دل .

در حديث على (ع) : «الايمان يبدو لُمظة فى القلب كلّما ازداد الايمان ازدادت اللمظة» : ايمان بسان نكته اى سفيد در دل آغاز ميگردد ، هر مقدار كه ايمان افزون گردد بر آن نكته افزوده شود . (منتهى الارب)

نكته اى سياه در دل . از اضداد است . سپيدى لب زيرين اسب .

لُمَظَة :

پاره اى طعام .

لُمَع :

جِ لَمعَة . درخشها .

لَمع :

درخشيدن و روشن شدن . به دست اشاره كردن .

لَمَعان :

تابش . درخشيدن .

لُمعَة :

پاره اى گياه خشك ميان گياه تر . گروه آدميان . آنجا كه آب به وى نرسد در غسل وطهارت . اندكى از زندگانى . سپيدى كه بر سر باشد . درخشش رنگ بدن . ج : لُمَع ولِماع .

لَمعَة :

يك درخش . پرتو .

لَمَك :

نام پدر نوح پيامبر . لمك بن متوشائيل از نسل قائين .

لَمَم :

نوعى از جنون . در حديث بريده آمده : «انّ امرأة شكت الى رسول الله (ص) لمماً بابنتها» يعنى زنى به نزد پيغمبر (ص) آمد و از جنونى كه به دخترش عارض شده بود شكوه ميكرد . (نهاية ابن الاثير)

(الذين يجتنبون كبائر الاثم والفواحش الاّ اللمم ان ربّك واسع المغفرة ...) ; آنان كه از گناهان بزرگ و از كارهاى زشت اجتناب ميورزند جز لمم ، كه خدايت گسترده گذشت است ... (نجم : 32)

مرحوم طبرسى گفته اصل معنى لمم در لغت آن است كه انسان ناگهان به كارى دست زند كه بدان عادت نداشته است . معنى ديگر لمم گناه صغيره است .

بعضى گفته اند : لمم آن است كه كسى ناگهان يك بار به گناهى دست زند وسپس توبه كند وديگر بدان باز نگردد . همه اين وجوه در آيه محتمل است .

لَمَّة :

ديوانگى . يقال اصابته من الجنّ لمّة ، هو المسّ او القليل منه . (منتهى الارب) چيزى اندك . سختى روزگار . در حديث رسول (ص) آمده : «للشيطان لمّة بابن آدم وللملك لمّة» (بحار:63/141) . اميرالمؤمنين (ع) : «لمّتان : لمّة من الشيطان ولمّة من الملك ، فلمّة الملك الرقّة والفهم ولمّة الشيطان السهو و القسوة» . (بحار:73/397)

لُمَّة :

ياران . هم شكل ومانند . هم سنّ وسالان . فى حديث فاطمه (ع) انها خرجت فى لُمَّة من نسائها تتوطّأ ذيلها ، الى ابى بكر فعاتبته : فاطمة (ع) در ميان جمعى از زنان هم سنّ وسال خود از خانه بيرون شد وبه نزد ابوبكر رفت و او را مورد عتاب قرار داد . (نهاية ابن اثير)

لِمَّة :

موى پيچه . موى تا زير نرمه گوش فرو آويخته . ج : لمم و لمام .

در حديث آمده : «ما رأيتُ ذا لِمّة احسن من رسول الله (ص)» . اللّمة من شعر الرأس : دون الجمّة ، سمّيت بذلك لانها المّت بالمنكبين . فاذا زادت فهى الجمّة . (نهاية ابن الاثير)

لِمّى :

منسوب به لِمّ ، مقابل اِنّى .

برهان لمّى يا دليل لمّى : الانتقال من المؤثّر الى الاثر . استدلال از علت به معلول ، مقابل انّ كه استدلال از معلول به علت است.

لَن :

حرف نفى ابد يعنى هرگز نه . نخواهد بود . حرف نفى ونصب واستقبال (لن نؤثرك على ما جائنا من البيّنات ...); ساحران به فرعون گفتند : هرگز ترا بر خود نگزينيم با اين شواهد آشكار كه ديديم . (طه:72)

لَندِهور :

نام پادشاهى ذوشوكت از پادشاهان هند ، وعقيده بر آن است كه آفتاب به مادرش كه كنستى نام داشته نظر عنايت كرد و او باردار شد ، لذا عجمان او را لندهور نام كردند ، يعنى پسر آفتاب ، چه لند پسر را گويند و هور نام خورشيد است .

لُنگ :

جامه اى كه در رفتن به گرمابه به كمر بندند وبه عربى ازار گويند .

پيغمبر (ص) فرمود : هيچگاه بدون لنگ به حمام مرويد . (بحا:76/70)

لَنگ :

معيوب پا . اعرج . عَرجاء . شل . شلاّء . اشلّ .

قرآن كريم : «لنگ را از تخلف در جنگ و شركت ننمودن وى ، جرمى نباشد» . (فتح:17)

در حديث آمده كه كشتن حيوان لنگ در قربانى كافى و بى اشكال است (بحار:104/196) . ديه پاى لنگ يك سوم پاى سالم است . (وسائل:29/287)

لَنگَر :

آهنى كه كشتى را بدان از رفتار نگه دارند . به عربى مِرساة .

لَو :

اگر . حرف شرط است وبر سر دو جمله در آيد : يكى شرط وديگرى جزا . نحو : «لو جائنى زيد لاكرمته» : اگر زيد به نزد من آمده بود گراميش ميداشتم .

نحويين در حقيقت لو چنين گفته اند : «هو حرف يقتضى فى الماضى امتناع ما يليه واستلزامه لتاليه» : يعنى آن حرفى است كه ميفهماند در گذشته جمله متصل به خودش (شرط) ممتنع شده وتحقق نيافته ، وديگر اين كه جمله اول (همان شرط) لازم لاينفكّ جمله بعد (جزاء) است ، يعنى از نظر گوينده مجىء شرط تحقق اكرام است .

در حديث رسول (ص) آمده : «ايّاك واللوّ ، فانّ اللوّ من الشيطان» : از گفتن «اگر» بپرهيزيد (برگذشته افسوس مخوريد ومگوئيد : اگر چنان ميبود چنان ميشد) كه «اگر» گفتن ، كار شيطان است . (نهاية ابن اثير)

لِواء :

پرچم كوچك . چنان كه رايت پرچم بزرگ است . ج : اَلوِية واَلوِيات .

اميرالمؤمنين(ع) : «لكلّ غادر لواء يُعَرفُ به يوم القيامة» . (نهج : خطبه 200)

رسول الله (ص) : «من نكث بيعة او رفع لواء ضلالة او كتم علما او اعتقل مالا ظلما او اعان ظالما على ظلمه وهو يعلم انه ظالم فقد برىء من الاسلام» . (بحار:2/67)

ابوجعفر (ع) : «من آمن رجلا على دم ثم قتله ، جاء يوم القيامة يحمل لواء الغدر» . (بحار:7/217)

از امام سجاد (ع) آمده كه پيغمبر (ص) در جنگ بنى قريظه رايتى سياه بدست على(ع) سپرد و لوائش سفيد بود .

در جاهليت لواء قريش را قصىّ بن كلاب حمل مينمود وپس از او همواره رايت بدست فرزندان عبدالمطلب بود كه اگر يكى از آنها در جنگى شركت ميكرد هم او رايت را حمل ميكرد ودر اسلام پيغمبر (ص) آنرا به بنى هاشم محول نموده بود . ودر غزوه ودّان و بدر و احد به على (ع) سپرد ، و لواء در آن زمان ويژه بنى عبدالدار بود كه حضرت رسول (ص) در بدر به مصعب بن عمير كه از آن تبار بود سپرد و چون وى به شهادت رسيد حضرت لواء را نيز به على(ع) سپرد و از آن به بعد هر دو منصب در بنى هاشم بماند . واين شيوه نزد مشركين مكه نيز در جنگهائى چون بدر و احد وديگر جنگها متبع بود . (بحار:20/242 و 80)

لوائِح :

جِ لائحة . ظاهرات . آشكارها . روشنى ها .

لِواء حمد :

پرچم ستايش يا پرچم پيغمبر اسلام در قيامت . متخذ از حديثهاى متواتر ومندرج در متون حديثيّه اسلامى بدين مضمون كه : لواء حمد در روز قيامت به كف با كفايت آن حضرت است .

مرحوم طريحى در مجمع البحرين گويد : مراد از اين عبارت آن است كه حضرت ختمى مرتبت به سبب امتيازات وفضايلى كه در امر ابلاغ رسالت حائز گرديده ودر اين ميدان گوى سبقت از همگنان ربوده است ، در صحنه محشر به ستايش شهرت مييابد وپرچمدار ستايش ميگردد .

شايان ذكر است كه در روايات عديده از كتب فريقين ، لواء حمد به معنى حقيقى لواء يعنى پرچم به همان معنى كه نزد عموم شناخته شده است بيان گرديده .

امام حسين (ع) از پدر بزرگوارش على(ع) روايت كرده كه روزى پيغمبر (ص) به من فرمود : اى على گوئى ميبينم ترا كه به بهشت وارد شده اى و لواى مرا كه لواى حمد است بدست دارى و آدم وپيامبران پس از او به زير آن پرچم بوند . (بحار:39/217)

لُواث :

آرد كه بر خوان به زير خمير افشانند تا خمير به خوان نچسبد .

لُواثة :

آن كه به هر چيز آلوده گردد . لواث ، يعنى آرد پاشيد زير خمير . گروه .

لُواح :

تشنه شدن . تشنگى .

لَوّاح :

تغيير دهنده رنگ پوست بدن .

لَوّاحَة :

مؤنث لوّاح يا اين كه تاء براى مبالغه باشد : دگرگون سازنده همچون خورشيد و سفر ظاهر پوست بدن را . (وما ادراك ما سقر * لا تبقى ولا تذر * لوّاحة للبشر) ; تو چه مى دانى كه سقر چيست . شراره اش هيچ باقى نگذارد و همه را بسوزاند . پوست بدن را دگرگون سازنده است . (مدّثّر:29)

لِواذ :

لياذ . پناه بردن به چيزى و پنهان شدن به آن . لاذ الرجل بالجبل لواذاً و لياذا : استتر به و التجأ . (قد يعلم الله الذين يتسلّلون منكم لِواذاً) (نور:63) . تسلّل بيرون شدن است از جائى به پنهانى . در باره شأن نزول اين آيه گفته شده : موقعى كه رسول خدا (ص) مردم را به امرى دعوت مى نمودند بعضى از منافقان كه مى خواستند از بار تكليف شانه تهى كنند هنگام بيرون شدن از مسجد به يكديگر پناه مى بردند و خود را پشت سر همديگر پنهان مى ساخته و بدين گونه از مسجد بيرون مى شدند .

لَوازِم :

جِ لازم و جِ لازمة . لوازم خانگى : اثاث البيت ، ماعون .

دريغ داشتن لوازم خانگى از همسايگان و نيازمندان به آن و عاريه ندادن آن به درخواست كنندگان ، در اسلام نكوهيده و مذموم است (قرآن:سوره ماعون)

در مناهى رسول (ص) آمده كه حضرت نهى نمود از اين كه كسى از دادن لوازم خانگى به همسايگان خوددارى كند . و فرمود : هر كه از دادن ماعون (كه همان لوازم منزلى باشد) به همسايه دريغ دارد خداوند خير خود را در قيامت از او دريغ دارد و او را به خودش واگذارد ، و واى به حال كسى كه خداوند او را به خودش واگذارد و ياريش نكند.

در تاريخ حالات رسول اكرم (ص) آمده كه لوازم خانگى آن حضرت و نيز بستگان نزديك آن حضرت در نهايت سادگى بوده كه حتى از لوازم خانگى فقراى مدينه نيز نازل تر بوده است .

در احاديث متعدد آمده كه فرش و گستره خانه على (ع) موقعى كه با فاطمه (س) ازدواج نمود ، توده هاى ريگ ، و بستر خوابشان پوست گوسفندى ، و بالش زير سرشان پوستى آكنده به ليف درخت خرما بود .

از امام صادق (ع) نقل است كه يكى از انصار مقدارى رطب به هديه براى پيغمبر (ص) فرستاد ، حضرت به آورنده كه خدمتكار آن شخص بود فرمود : به درون خانه برو اگر جستى طبقى يا ظرف ديگرى بياور كه رطبها را در آن بريزيم ، وى رفت و چون آمد گفت : چيزى به چشمم نيامد . حضرت با گوشه جامه خود كنارى از خانه را جاروب كرد و فرمود : همينجا بريز ، و سپس فرمود : اگر دنيا را به نزد خداوند به اندازه بال مگسى ارج و بها بودى كافر يا منافق را چيزى ندادى . (بحار:16/283 و 75/46 و 79/322)

لَواس :

چشيدنى . ما ذقت لواسا : نچشيدم چشيدنى را . (منتهى الارب)

لِواط :

بى سامانى كردن نرينه با نرينه ، وطى در دبر مذكر . اين عمل در شرع بسى مورد مذمت قرار گرفته و از گناهان كبيره بشمار آمده است .

اميرالمؤمنين (ع) فرمود : اگر شايسته بود كه يكى را دو بار سنگسار نمود آن لواط كننده بود . (وسائل:18/420)

لواط دو گونه است : ايقاب وتفخيد : ايقاب آن بود كه سر ذكر در دبر داخل شود وتفخيد آنكه در ميان دو ران بود . در اول چون ثابت شود به ثبوت شرعى ، فاعل را و مفعول را ببايد كشتن ، و در دوم هر يكى از ايشان را صد تازيانه بايد زدن بشرط آنكه هر دو عاقل وبالغ باشند وبه اختيار خود كنند . و در اين فرقى نيست ميان آزاد وبنده ومسلمان وذمى ومحصن وغير محصن . وامام مخير است اگر خواهد به شمشير بكشد واگر خواهد سنگسار كند واگر خواهد از بالا بيندازد و اگر خواهد به آتش بسوزاند و اگر خواهد ديوارى بر وى افكند .

back page fehrest page next page