back page fehrest page next page

مالك :

بن نضر بن كنانه مكنى به ابوحارث و مادرش عاتكه بنت عدوان يكى از اجداد پيغمبر اسلام است.

مالك :

بن نويرة بن حمزة بن شداد تميمى يربوعى از صحابه رسول خدا و از اشراف و بزرگان جاهليت و اسلام بوده و در هيئت بنى تميم بر پيغمبر وارد شد و پس از اينكه اسلام آورد به حضرت عرض كرد: يا رسول الله ايمان را برايم تعريف كن. حضرت فرمود: ايمان آنست كه به يكتائى خدا و نبوت من اعتراف كنى و نمازهاى پنجگانه را انجام دهى و ماه رمضان را روزه بدارى و زكاة بدهى و حج خانه خدا كنى و وصى من على را دوست دارى و خونريزى نكنى و از دزدى و خيانت اجتناب نمائى و اموال يتيم را نخورى و مى ننوشى و به شريعت و احكام من پايبند باشى، حرام مرا حرام دانى و در باره ديگران از قوى و ضعيف، بزرگ و

كوچك انصاف روا دارى. مالك گفت: يا رسول الله من مردى فراموش كارم دوباره تكرار بفرمائيد.

حضرت تكرار نمود و او همچنان با انگشت خود مواد اسلام را يك يك مى شمرد تا گفتار حضرت خاتمه يافت سپس برخاست و گفت: به خداى كعبه ايمان را آموختم. و چون مالك از جمعيت دور شد پيغمبر فرمود: هر كه دوست داشته باشد به يكى از اهل بهشت بنگرد به اين مرد بنگرد (قاموس الرجال). وى در قبيله خويش نماينده پيغمبر به اخذ صدقات بود.

پس از وفات پيغمبر مالك از بيعت با ابوبكر سر باز زد ابوبكر خالد بن وليد را با سپاهى به سوى او فرستاد و چون خالد به نزديك قبيله او قبيله بنى يربوع رسيد سپاه خود را مسلّح و آماده جنگ كرد و چون به بطاح محل سكونت مالك رسيدند كسى را نيافتند چه مالك به آنها دستور داده بود اجتماع نكنند و از خانه هاى خود بيرون نيايند. خالد سربازانش را به سراغ جمعيت فرستاد تا هر كه را بيابند به نزد خالد برند، مالك و چند نفر را به نزد خالد بردند.

ابوبكر گفته بود كه هر جا وارد شديد اگر ديديد مردم اذان گفتند و نماز خواندند متعرضشان مشويد و اگر نماز نخواندند بر

آنان بتازيد. سربازان خالد در باره مالك به اختلاف سخن گفتند، ابوقتاده گواهى داد كه آنها اذان گفته و نماز خوانده اند.

روى اين اختلاف خالد دستور داد آنها را در بند كرده و از آنها مراقبت كنند.

طبرى در تاريخ خود آورده كه چون سپاه خالد بر قبيله وارد شد خالد اعلان جنگ نمود لذا مردم بنى يربوع مسلّح شدند، سربازان خالد گفتند: ما مسلمانيم چرا مسلح شده ايد؟ آنها گفتند: ما نيز مسلمانيم شما چرا مسلحيد؟

مردم قبيله سلاح را به زمين نهادند ولى خالد تصميم قتل مالك را گرفت و بهانه اين بود كه او ابوبكر را خليفه ندانسته، لذا به ضرار بن ازور فرمان داد او را گردن زند. در اين حال مالك به همسر زيباى خود ام تميم خطاب كرد كه تو مرا به كشتن دادى بدين معنى كه خالد دلباخته تو شد مرا مى كشد كه ترا تصرف كند.

چنان شد كه او گفته بود خالد او را كشت و بلافاصله زنش را به تصرف درآورد، ابوقتاده و عبدالله عمر به وى اعتراض نمودند ولى او به سخنان آنان اعتنائى نكرد و پس از بازگشت به مدينه ابوقتاده پيش از ورود خالد جريان را به عرض خليفه رساند ولى خالد چون به مدينه وارد شد خود را

غرق سلاح نمود و سه چوبه تير را به نشانه پيروزى به عمامه اش نصب نمود و چون در راه عمر، او را ديد تيرها را از عمامه اش بيرون كشيد و شكست و به وى گفت: تا اين حد رياكارى و تظاهر مى كنى؟! مرد مسلمانى را مى كشى و سپس با همسرش هم بستر مى شوى و اكنون خود را قهرمان اسلام مى دانى؟! به خدا قسم سنگسارت مى كنم.

ولى خالد سخنى نگفت به راه خود ادامه داد تا به نزد خليفه رسيد و داستان را به گونه اى به وى گزارش كرد كه او را راضى نمود، و چون از نزد ابوبكر بيرون شد عمر به نزد ابوبكر رفت و به وى اعتراض نمود او در جواب گفت: خالد اجتهاد كرده ولى در اجتهادش اشتباه نموده و ما شمشير اسلام را در غلاف نخواهيم كرد، و سپس دستور داد اسيران را آزاد كردند و ديه مالك را از بيت المال پرداخت. (اسد الغابه و تاريخ طبرى)

به «گماشتگان پيغمبر» نيز رجوع شود.

مالك دوزخ :

فرشته موكل بر دوزخ. از حضرت رسول (ص) روايت است كه چون به معراج رفتم هر آفريده اى را كه ديدم وى را بشّاش و شادمان يافتم جز يك نفر كه او را عبوس و ترشرو ديدم. به جبرئيل گفتم اين كيست؟ وى گفت: اين مالك كليددار

دوزخ است، خداوند او را بدين گونه آفريده است. گفتم: از او بخواه دوزخ را به من نشان دهد. جبرئيل به وى گفت: اين محمد پيغمبر خدا است از من تقاضا نموده كه از شما بخواهم دوزخ را به وى نشان دهى. او بخشى از دوزخ را به حضرت نشان داد كه از آن روز كسى آن حضرت را خندان نديد تا از جهان درگذشت. (بحار: 8/284)

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: آيا مى دانيد كه چون مالك دوزخ بر آتش خشم كند آتش از خشمش (چنان به جوش و خروش آيد كه) بخشى از آن بخش ديگر را بمالاند و چون به آتش بانگ زند آتش از هيبت او در ميان درهاى دوزخ به هم در جهد... (نهج: خطبه 182)

مالكيّت :

مالك بودن، حقى كه انسانى نسبت به شيئى دارد و مى تواند هرگونه تصرفى در آن بكند بجز آنچه كه مورد استثناى قانون است. مالكيت انسان اموالى را كه به راه شرعى بدست آورده باشد مانند ارث و حيازت مباحات و درآمد كسب و كار و مانند آن از مسلميات دين اسلام و همه اديان سماوى است چنانكه پيغمبر اكرم (ص) فرمود: «الناس مسلطون على اموالهم». يعنى مردم بر اموال خويش مسلطند و اختيار آن را دارند.

از اميرالمؤمنين (ع) معنى «لا حول ولا قوة الا بالله» سؤال شد فرمود: مالك حقيقى خداوند است و ما چيزى را مالك نباشيم جز آنكه خداوند خود آن را به ملك ما در آورده باشد و چون مالك اصلى چيزى را ملك ما كند ما را در برابر آن موظّف سازد، و چون آن را از ما بستاند تكليف را از ما بردارد. (بحار: 2/272 و 5/209)

مالك يوم الدين :

خداوند روز جزا. سومين آيه از سوره مباركه حمد.

زهرى گويد: امام سجاد (ع) هنگامى كه در نماز به (مالك يوم الدين) مى رسيد آنقدر آن را تكرار مى نمود كه نزديك بود قالب تهى كند.

داود بن فرقد گويد: مكرر از امام صادق (ع) شنيدم چون حمد تلاوت مى نمود مى خواند «ملك يوم الدين». (بحار: 92/239)

ماليات :

باج و خراج، وجوهى كه حكومت برحسب قانون از صاحبان املاك، اراضى، مستغلات و غيره بگيرد.

از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه پيغمبر اكرم (ص) نهى نمود از اينكه در مقام گرفتن ماليات كسى را سوگند دهند كه چه دارى؟ و نهى نمود كه بر آنها سخت گيرى شود و در اين باره مردم را آزار دهند يا با

خشونت با آنها رفتار شود...

عبدالملك بن عمير از مردى از قبيله ثقيف نقل مى كند كه گفت: اميرالمؤمنين (ع) مرا به دريافت ماليات برج شاپور مأمور ساخت و به من فرمود: مبادا براى دريافت درهمى به كسى تازيانه اى بزنى، مبادا كسى را مجبور كنى كه آذوقه اش و يا مركب سواريش را جهت پرداخت ماليات بفروشد، مبادا كسى را به خاطر درهمى برپاى بدارى! گفتم: يا اميرالمؤمنين بنابر اين بايستى بدان گونه كه از نزد شما مى روم (با دست تهى) برگردم. فرمود: گرچه با دست خالى برگردى، واى بر تو ما مأموريم زايد مال مردم را از آنها بستانيم. (كنزالعمال:4/501)

بريد بن معاويه گويد: از امام صادق (ع) شنيدم مى فرمود: روزى اميرالمؤمنين (ع) شخصى را به اخذ ماليات ايل نشينهاى اطراف كوفه مأمور كرد، حضرت به وى فرمود: اى بنده خدا مراقب خدا باش و بدان كه او بر تو نظارت دارد مبادا دنياى خود را بر آخرتت برگزينى، امانت مرا حفظ كن و حق را كاملاً رعايت نما تا به فلان منطقه برسى و چون به كوى قبيله رسيدى كنار آبادى آنها فرود آى و به خانه هاى آنها وارد مشو و سپس به آرامش و وقار به سوى آنها برو، چون به مجلس آنها رسيدى بر آنها

سلام كن سپس به آنها بگو: اى بندگان خدا! ولىّ خدا مرا فرستاده كه حق خدا را در اموالتان از شما دريافت دارم; آيا خداوند در اموال شما حقى دارد كه به ما بپردازيد؟ اگر گفتند: نه، گفته آنها را بپذير و از آنها بگذر; و اگر گفتند: آرى وى را به همراه خود به كنار حيوانش ببر بى آنكه او را بترسانى يا جز به نيكى او را وعده اى دهى، آنگاه بدون اجازه او وارد گله اش مشو زيرا اكثر آن مال از آن او مى باشد، سپس بگو: اى بنده خدا اجازه مى دهى به گله يا رمه ات وارد شويم؟ اگر قبول كرد با كمال مهربانى وارد گله شو و حيوانات او را به دو بخش تقسيم كن و سپس اختيار گزينش هر يك از آن دو را به وى تفويض كن و آن نيم را نيز دو نيم كن و همچنين تا به مقدار حق خود كه رسيدى آن را جدا ساز و بگو: اين حق خدا است، و اگر از تو تقاضاى گذشت نمود گذشت كن.

سپس حضرت لختى در امر رعايت حال آن حيوانهاى دريافتى و آب و علف آنها تا به كوفه برسند به وى سفارش نمود كه تفصيل آن را مرحوم كلينى در فروع كافى:3/636 نقل نموده است.

آنگاه امام صادق (ع) را حالت گريه دست داد و لختى بگريست و فرمود: اى بريد به خدا سوگند كه پس از درگذشت

اميرالمؤمنين حرمتى نماند كه هتك نشده باشد، به كتاب خدا و سيرت رسول الله عمل نشد و حدود الهى اجراء نگرديد...

مصعب بن يزيد انصارى گويد: من از سوى اميرالمؤمنين على (ع) بر چهار روستا از روستاهاى مدائن حكومت داشتم، به من دستور داد از هر جريب كشت انبوه يك درهم و نيم و از هر جريب كشت متوسط يك درهم و از هر جريب كشت ضعيف دو سوم درهم و از هر جريب تاكستان ده درهم و از هر جريب نخلستان ده درهم و از هر جريب مخلوط از نخل و انگور ده درهم بستانم و نخلهائى كه بيرون باغ و در معبر راهگذران باشند از ماليات معاف باشند، و فرمود: از توانگران هر سرى چهل و هشت درهم و از كسبه و ميان ثروتان بيست و چهار درهم و از فقرا دوازده درهم بگيرم، و در سال مجموع درآمد من از ماليات آن چهار روستا هيجده مليون درهم بود. (بحار: 8 و 96 و 41)

ومن وصية له عليه السلام كان يكتبها لمن يستعمله على الصدقات، قال الشريف: و انما ذكرنا هنا جملا ليعلم بها أنه عليه السلام كان يقيم عماد الحق، و يشرع أمثلة العدل، فى صغير الأمور و كبيرها و دقيقها و جليلها.

«انطلق على تقوى الله وحده لا شريك له، ولا تروّعنّ مسلماً ولا تجتازنّ عليه كارها، ولا تأخذنّ منه أكثر من حقّ الله فى ماله، فاذا قدمت على الحىّ فأنزل بمائهم من غير أن تخالط أبياتهم ثم امض اليهم بالسكينة و الوقار، حتى تقوم بينهم فتسلّم عليهم، ولا تخدج بالتحيّة لهم، ثم تقول: عبادالله، أرسلنى اليكم ولى الله و خليفته، لآخذ منكم حقّ الله فى أموالكم، فهل لله فى أموالكم من حق فتؤدّوه الى وليه. فان قال قائل: لا، فلا تراجعه، وان أنعم لك منعم فانطلق معه من غير أن تخيفه أو توعده أو تعسفه أو ترهقه فخذ ما أعطاك من ذهب أو فضة، فان كان له ماشية أو ابل فلا تدخلها الا باذنه، فانّ أكثرها له، فاذا أتيتها فلا تدخل عليها دخول متسلّط عليه ولا عنيف به. ولا تنفّرن بهيمة ولا تفزعنّها، ولا تسوءنّ صاحبها فيها، و اصدع المال صدعين ثم خيّره، فاذا اختار فلا تعرضنّ لما اختاره. ثم اصدع الباقى صدعين، ثم خيّره، فاذا اختار فلا تعرضنّ لما اختاره. فلا تزال كذلك حتى يبقى ما فيه وفاء لحق الله فى ماله; فاقبض حق الله منه. فان استقالك فأقله، ثم اخلطهماثم اصنع مثل الذى صنعت أولا حتى تأخذ حق الله فى ماله. ولا تأخذنّ عودا ولا هرمة ولا مكسورة ولا مهلوسة، ولا ذات عوار،

ولا تأمننّ عليها الا من تثق بدينه، رافقا بمال المسلمين حتى يوصّله الى وليهم فيقسمه بينهم، ولا توكّل بها الا ناصحا شفيقا و أمينا حفيظا، غير معنف ولا مجحف، ولا ملغب ولا متعب. ثم احدر الينا ما اجتمع عندك نُصَيِّرُه حيث أمر الله به، فاذا اخذها أمينك فأوعز اليه ألا يحول بين ناقة و بين فصيلها، ولا يمصر لبنها فيضرّ ذلك بولدها; ولا يجهدنّها ركوبا، وليعدل بين صواحباتها فى ذلك و بينها، وليرفّه على اللاغب، وليستأن بالنقب والظالع، وليوردها ما تمرّ به من الغدر، ولا يعدل بها عن نبت الارض الى جوادّ الطرق، وليروّحها فى الساعات، وليمهلها عند النطاف و الأعشاب، حتى تأتينا بإذن الله بدّنا منقيات، غير متعبات ولا مجهودات، لنقسمها على كتاب الله و سنة نبيه ـ صلى الله عليه و آله ـ فان ذلك أعظم لاجرك، و أقرب لرشدك، ان شاء الله». (نهج: نامه 25)

ماليخوليا :

خلل دماغى و سودا و خيال خام. صحيح ملنخليا است از يونانى.

مامائى :

قابلگى. زايانيدن زن باردار. به «قابلگى» رجوع شود.

ما منّا الاّ مقتول :

هيچكدام از ما (معصومين خاندان نبوت) نباشد جز اين كه به مرگ شهادت از دنيا برويم. اين جمله از قول چند تن از حضرات معصومين نقل شده

است: تميم القرشى عن ابيه عن احمد بن على الانصارى عن الهروى عن الرضا (ع) قال: «ما منّا الا مقتول...». (بحار: 27/214)

مرفوعا عن الصادق (ع): «والله ما منّا الا مقتول شهيد». (بحار: 27/209)

محمد بن وهبان عن داود بن هيثم عن جده عن اسحاق بن بهلول عن ابيه عن طلحة بن زيد عن الزبير بن عطا عن عمير بن هانى عن جنادة بن ابى امية، قال: قال الحسن بن على (ع): «والله لقد عهد الينا رسول الله (ص) انّ هذا الامر يملكه اثنا عشر اماما من ولد علىّ (ع) و فاطمة (ع) ما منّا الا مسموم او مقتول». (بحار: 27/217)

مانِع :

بازدارنده. ج: مَنَعة و مانعون. دافع. رادع. زاجر. عايق.

اميرالمؤمنين (ع): «اتق الله فى كل صباح و مساء، وخف على نفسك الدنيا الغرور، ولا تامنها على حال، و اعلم انك ان لم تردع نفسك عن كثير مما تحبّ مخافة مكروه، سمت بك الاهواء الى كثير من الضرر، فكن لنفسك مانعا رادعا، و لنزوتك عند الحفيظة واقماً قامعاً». (نهج: نامه 56)

مانِع خير :

كسى كه ديگران را از سود رساندن به مردم مانع شود. روايات در نكوهش چنين كسى بسيار آمده كه از آن جمله است اين حديث شريف از امام

صادق (ع): فرمود: روزى اميرالمؤمنين (ع) پنج بار شتر خرما را براى شخصى به خانه اش فرستاد و آن شخص مردى آبرومند بود كه به كسى رو نمى زد و نياز خود را به كسى در ميان نمى نهاد و كسى بود كه هرگاه داشت خود ديگران را دستگيرى مى نمود. شخصى كه ناظر صحنه بود عرض كرد: اين مرد چيزى را از شما نخواسته بود و مى شد به كمتر از اين او را راضى كرد؟! حضرت فرمود: خدا در ميان مسلمانان امثال ترا زياد نكند، مال را من مى دهم و تو بخل مىورزى ؟! اگر من پس از خواهش و درخواست او چيزى به وى مى دادم بهاى آبروى او را داده بودم. (بحار: 41/35)

مانِعَة :

مؤنث مانع. بازدارنده. نگه دارنده از آسيب و رخنه دشمن. ج: مانعات و موانع. (هوالذى اخرج الذين كفروا من اهل الكتاب من ديارهم لاول الحشر ما ظننتم ان يخرجوا و ظنّوا انّهم مانعتهم حصونهم من الله...). (حشر: 2)

مانعة الجمع :

دو امرى كه اجتماع آن دو ممكن نباشد ولى ارتفاعشان ممكن باشد، مانند الوان، از قبيل سبز و سرخ و سفيد و سياه.

مانعة الخلوّ :

دو امرى كه ارتفاعشان با هم ممكن نباشد لكن اجتماعشان ممكن

باشد، چنان كه گفته شود: «فلان در دريا است يا غرق نشده است».

مانند :

مثل و شبيه و نظير. از حضرت رسول (ص) حديث شده كه فرمود: بر تو باد به هجرت كه آن را مانندى نباشد، و بر تو باد به روزه كه آن را مانندى نباشد، و بر تو باد به سجود كه هيچگاه سجده اى را براى خدا انجام ندهى جز اينكه خداوند به بركت آن ترا به يك درجه بالا برد و يك گناه از گناهانت بكاهد. (كنزالعمال حديث 43446) به «شبيه» نيز رجوع شود.

مانَوى :

منسوب به مانى. پيرو آئين مانى.

مانى :

نام نقاشى بوده مشهور، در زمان اردشير، و بعضى گويند: در زمان بهرام شاه بود و بعد از عيسى (ع) ظاهر شد و دعوى پيغمبرى كرد، و بهرام شاه بن هرمز شاه او را به قتل رسانيد. (برهان)

وى دينى بين دين مجوس و مسيحيت اختراع نمود، عيسى را پيغمبر مى خواند ولى موسى را به پيغمبرى قبول نداشت. گويند: مانى قائل به حدوث عالم بوده ولى مى گفته آن از دو عنصر قديم تركيب شده كه يكى نور و ديگرى ظلمت است و اين دو از ازلبوده و تا ابد خواهند بود. و گفته كه هر چيز حادثى از اصلى قديم نشأت گرفته، و اينكه

نور و ظلمت داراى قدرت و حساسيّت و شنوائى و بينائيند و اين دو از نظر ذات و صورت و تأثير در افعال و تدبير در امور ضد يكديگرند، و اينكه همواره در كنار يكديگرند چون سايه و صاحب سايه و نور گوهرى پاك و فيض بخش و شريف و شفاف و خوشبو و نيك منظر است و داراى ذاتى سودمند، كريم، نافع و دانا است و از او خير و درستى و سود و شادى و نظم و ترتيب و هماهنگى برمى خيزد و جايش در بالا قرار دارد، و بيشتر مانويان بر اين عقيده اند كه آن در محلى مرتفع به سمت شمال قرار دارد، و برخى براينند كه نور و ظلمت در يك مكانند و نور از پنج جزء تركيب شده، چهار آن بدن و يكى روح است. بدنها عبارتند از آتش و باد و نور و آب، و روح نسيمى است كه در اين ابدان حركت مى كند. و برخى از آنان گويند كه نور بسان اين جهان محسوس داراى زمين و فضائى است و زمين نور هميشه لطيف بوده كه به شكل اين زمين بلكه به شكل قرص خورشيد است و شعاعى چون شعاع خورشيد دارد و بويش بهترين بو و رنگش به رنگ كمان مى ماند. و بعضى ديگرشان گفته اند كه چيزى جز جسم وجود ندارد ولى اجسام بر سه نوعند: زمين نور كه آن پنج است و جسم ديگرى كه

لطيفتر از آنست و آن فضا و نور است، و سومين جسم از آن لطيف تر است كه آن نسيم است و آن روح نور است و نور به طور مدام فرشتگان و خدايان دوست مى زايد نه به گونه زاياندن پدر و مادر بلكه از قبيل زايش حكمت از حكيم و گفتار شيرين از گوينده، و سلطان جهان همان روح جهان است و عالم نور جامع خيرات و ستودگيها و درخشش است. و اما ظلمت داراى گوهرى زشت و ناقص و پست و كدر و خبيث و گنديده و بد منظر است و ذاتى شرور و پست و بى خرد و زيان بخش و نادان دارد و مدام شر و فساد و زيان و اندوه و تشويش و اختلاف از آن تراوش كند و آن در سمت زيرين قرار دارد...

ابن ابى الحديد گويد: مانويها بر اين عقيده اند كه نور از سمت بالا بى نهايت ولى از جهت زيرين محدود، و ظلمت از سمت زيرين بى نهايت و از سمت بالا محدود به حدى است، و نور و ظلمت پيش از آفرينش جهان چنين بوده اند و بين اين دو فاصله اى است كه بخشى از اجزاء نور به فضاى فاصله وارد شدند كه به ظلمت بنگرند، ظلمت متعاقباً بخروشيد، در اين حال جهانى از نوربه ظلمت حملهور گشت و با ظلمت درگير شدند و نبرد سختى بين آنها درگرفت و از

كشته ها پشته ها پديد آمد در اين بين حكمت نورالانوار يا خداى بزرگ بر اين قرار گرفت كه از گوشت اين كشته ها زمين بسازد و از استخوانشان كوهها و از ريم جراحاتشان درياها و از پوستشان آسمان بيافريند. و آفتاب و ماه را جهت تصفيه اجزاء نور و اجزاء ظلمت كه در اين جنگ به هم آميخته بودند بيافريد. (بحار: 3/212)

از امام صادق (ع) در اين باره چنين آمده: و اما كسانى كه معتقدند بدنها ظلمت و ارواح نورند و از نور شر نزايد و از ظلمت خير نشايد چنين گروه نبايستى كسى را بر گناه سرزنش نمايند (كه گناه مقتضاى ذات او است) و آنها حق ندارند خداى را بخوانند و به درگاهش تضرع كنند زيرا به عقيده آنان نور كه جزء وجود انسان است خود خدا است و خدا نتواند خود را بخواند، و ديگر اينكه پيروان چنين عقيده اى نتوانند به كس بگويند خوب كردى يا بد كردى زيرا نيكى و بدى زائيده ذات او است... و اين عقيده مانى زنديق و پيروان او است.

از حضرتش سؤال شد: داستان مانى چه بوده؟ فرمود: وى بر اثر جستجو در اديان بخشى از دين مجوس را با بخشى از دين مسيح در هم آميخت و به صراطى مستقيم نبوده و بر اين عقيده بود كه تدبير جهان به

دست دو خدا است: نور و ظلمت و سرانجام مسيحيان او را از خود براندند و مجوس او را پذيرفتند. (بحار: 10/164)

مانى از نجباى ايران بود و بنابر روايات، مادرش از خاندان شاهان اشكانى بوده است و پدر مانى فاتك ]

پاتك[

از مردم همدان بود كه به بابل مهاجرت كرد و در قريه اى در ولايت «مسن» مسكن گزيد و با فرقه مغتسله كه يكى از فرق گنوسى است و در آن زمان در نواحى بين فرات و دجله ساكن بود معاشرت داشت. در اينجا مانى به سال 216 و يا 217 م متولد شد و در كودكى آيين مغتسله گرفته ولى بعد، چون از اديان زمان خود مانند زرتشتى و مسيحى و آيينهاى گنوسى مخصوصاً مسلك ابن ديصان و مرقيون مطلع گشت، منكر مذهب مغتسله گرديد. مانى چند بار مكاشفاتى يافت و فرشته اى اسرار جهان را بدو عرضه كرد. پس به دعوت پرداخت و خود را «فارقليط» كه مسيح ظهور او را خبر داده بود، معرفى كرد.

مانى گويد: «در هر زمانى پيامبران، حكمت و حقيقت را از جانب خدا بر مردم عرضه كرده اند گاهى در هندوستان به وسيله پيغامبرى موسوم به بودا و زمانى در ايران به وسيله زرتشت و هنگامى در مغرب

زمين به واسطه عيسى، عاقبت من كه مانى پيامبر خداى حق هستم، مأمور نشر حقايق در سرزمين بابل شدم» و هم در سرودى كه به زبان پهلوى سروده گويد: «من از بابل زمين آمده ام تا نداى دعوت در همه زمين بپراكنم».

مانى در باب مبدأ خلقت گويد: «در آغاز دو اصل اصيل وجود داشته: نيك و بد، نخستين پدر عظمت يا «سروشاو» بود كه گاه او را به نام زروان مى خوانند، و او در پنج موجود تجلى مى كند كه به منزله واسطه هاى بين آفريدگار و آفريدگان و در حكم پنج اقنوم پدرند، اين چنين: ادراك، عقل، فكر، تأمل، اراده. خداى تاريكى هم پنج عنصر ظلمانى دارد كه بر روى يكدگر قرار دارند، اين چنين: دخان يا مه، آتش مخرب، باد مهلك، آب گل آلود، ظلمات.

مانى به تبع زرتشتيان گويد: قلمرو اين دو آفريدگار از جانبى به هم پيوسته و از سه سوى ديگر بى نهايت است. پادشاه تاريكى چون روشنايى را ديد با همه نيروى خويش بدو حمله برد. پدر عظمت براى دفاع از مملكت خود، نخستين مخلوق را بيافريد. وى ام الحياة يا مادر زندگان را كه گاهى «رام راتوكه» نامند ـ بخواند، و او انسان نخستين را ـ كه گاهى اوهرمزد يا اورمزد مى ناميد ـ

بطلبيد (پدر عظمت و مادر زندگان و انسان نخستين تثليث اول تشكيل دهند). پس انسان نخستين پنج فرزند بيافريد كه پنج عنصر نورانى در برابر عناصر ظلمانى هستند، اين چنين: اثير صافى، نسيم، روشنايى، آب و آتش تطهير كننده كه آنان را به نام پنج مهر سپند ياد كرده اند. آنگاه انسان نخستين آن پنج عنصر را چون زره بر تن راست كرد و به نبرد پادشاه ظلمات ـ كه او نيز پنج عنصر تاريك را بر خود بسته بود ـ شد چون انسان نخستين دشمن را زورمند ديد، عناصر نورانى خويش را بدو واگذاشت تا ببلعد. پنج عنصر نورانى با پنج عنصر ظلمانى آميخته و اين عناصر خمسه فعلى را كه صفات خير و شر در آنها آميخته است بوجود آورد. پس از آن انسان نخستين كه خسته و رنجور بود، هفت بار پدر را به يارى خود خواند. پدر براى نجات او به آفرينش ديگر پرداخت. دوست روشنايى يا نريسف پديدار آمد و او «بان» اعظم را پديد آورد و وى نيز روح زنده را پديد ساخت (تثليث دوم). روح زنده پنج فرزند بيافريد، اين چنين: زينت شكوه، پادشاه شرافت، انسان نورانى، پادشاه افتخار، حامل (امفرس) پس به اتفاق پنج فرزند خود به طبقات ظلمت فرو رفت و فريادى چون

شمشير برنده بركشيد و انسان نخستين را نجات داد بعد روح زنده فرزندان خود را فرمان داد كه اركان دولت ظلمت را بكشند و پوست بركنند و مادر حيات از پوست آنان آسمان را بساخت و جسد ايشان را بر زمين تاريكى در سرزمين ظلمات افكند و از گوشت آنها خاك را بيافريد. كوهها از استخوان آنها ساخته شد. عالم كه از اجساد پليد ديوان ساخته شده، شامل ده فلك و هشت زمين است، و هر فلك را دوازده دروازه است. بعد روح زنده هيآت فريبنده خود را به فرزندان ظلمات نشان داده در آنها هوسهاى شهوانى برمى انگيزد. به اين تدبير قسمتى از نورى را كه بلعيده اند، رها مى كنند. از اين ذرات نور، آفتاب و ماه و ستارگان را مى آفريند. پس آنگاه هوا و آب و آتش كه چرخهاى سه گانه اند خلق شد، و پادشاه افتخار آنها را بر فراز زمين وامى دارد تا نگذارند زهر اركان ظلمت بر مساكن موجودات زنده فرو ريزد. پدر براى اينكه كاملا وسايل محافظت فراهم آيد، پيامبر را كه سومين رسول نيز نامند بيافريد (اين پيامبر را گاهى خداى عالم نور ]

روشن شهر يزد[

و گاه بنابر لغت شمالى نريسه و به زبان سغدى ايزدميثره گفته اند).

back page fehrest page next page