شده است; اصل آن مُؤمَرَة است و به لحاظ ازدواج آن با مأبوره بدين هيئت درآمده است.
مَأمول :
اميد داشته شده. آنچه يا آن كه مايه اميد باشد. عن المفضّل بن عمر، قال: دخلت على الصادق (ع) فقلت: لو عهدت الينا فى الخلف من بعدك؟ فقال: «الامام بعدى ابنى موسى، و الخلف المأمول المنتظر محمد بن الحسن بن علىّ بن محمد بن علىّ بن موسى». (وسائل: 16/245)
مَأموم :
زده شده بر امّ الرأس، آن كه دماغش را ضربتى رسيده باشد. پس نماز در نماز جماعت، مقابل امام يعنى پيش نماز. محمد بن ادريس فى اوائل السرائر، قال: رُوِىَ انّه لا قراءة على المأموم فى جميع الركعات و الصلوات، سواء كانت جهريّة او اخفاتيّة. (وسائل: 8/362)
مَأمومة :
مؤنث مأموم. شجّةٌ مأمومة: شكستگى سر كه به امّ الرأس (دماغ، مغز) رسيده باشد. زيد الشحّام، قال: سألت اباعبدالله (ع) عن الشجّة المأمومة، فقال: «فيها ثلث الدية» (وسائل: 29/379). «و المأمومة ليس فيها قصاص الاّ الحكومة». (وسائل: 29/383)
مَأمون :
زينهار داده. امانت دار. امين و معتمد عليه. عن ابى عبدالله (ع) قال: «قال
رسول الله (ص) الا اخبركم بابعدكم منّى شبهاً؟ قالوا: بلى يا رسول الله ! قال: الفاحش المتفحّش البذىء البخيل المختال الحقود الحسود، القاسى القلب، البعيد من كلّ خير يُرجى، غير المأمون من كلّ شرّ يتّقى». (وسائل: 15/341)
مأمون :
عبدالله بن هارون، ملقب به مأمون و مكنّى به ابوالعباس، هفتمين خليفه عباسى، در شب جمعه نيمه ربيع الاول سال 170 از كنيزى ايرانى به نام «مراجل» متولد شد، در كودكى به آموزش علم و ادب پرداخت، در نوجوانى ادبيات عرب و فقه و تاريخ را به حد كمال رسانيد، مأمون را نجم بنى عباس مى گفتند و او مردى دانشمند بود و از علم نجوم و حكمت بهره اى وافر داشت و پيوسته مجالس بحث ومناظره منعقد مى كرد و دانشمندان را به حضور مى خواند و در مطالب گوناگون علمى به بحث مى پرداختند، وى اظهار تشيع مى كرد، در سال 182 پدرش وى را به ولايت عهدى خويش پس از برادرش امين به مردم معرفى كرد، و او را مأمون لقب داد، و پس از آن وى را به ولايت خراسان بزرگ منصوب داشت، در موقع مرگ پدر، وى در خراسان اقامت داشت و خليفه رسمى حسب وصيت هارون برادرش محمد امين بود; ايرانيان
مايل به تشيع علوى كه از جور و ظلم على بن عيسى والى پيشين هارون بر خراسان و رفتارهاى زشت خليفه نسبت به آل على (ع) سخت منزجر و متنفر بودند پيرامون مأمون گرد آمده وى را در مقابل برادرش امين كه برگزيده سران عرب و مردم بغداد بود تقويت كردند، مأمون به تدبير و كفايت فضل بن سهل و سردارى طاهر بن حسين ملقب به ذواليمينين بر على بن عيسى بن ماهان سردار سپاه امين به سال 195 هـ ق غالب شد، و در سال 198 بغداد پس از نبردى سخت به دست طاهر مسخر گرديد و امين محبوس و سپس به قتل رسيد و مأمون در همين سال در مرو رسما به خلافت برگزيده شد و محض تبرك و تيمن به «ابوجعفر» كه كنيه خاص منصور بود مكنى گشت، و در سال 201 برادرش مؤتمن را كه حسب وصيت پدر نامزد خلافت بعد از وى بود از ولايت عهدى عزل نمود، و چون بزرگان ايرانى از جمله آل سهل تمايل داشتند كه مأمون يكى از علويان را به وليعهدى خويش انتخاب نمايد لذا حضرت على بن موسى الرضا (ع) را بهاحترام تمام از مدينه به مرو خواست و سمت ولايت عهدى را به آن حضرت پيشنهاد نمود و ايشان به اكراه پذيرفت و
مأمون آن جناب را رسما به اين مقام معرفى كرد و حضرتش را «رضا» ملقب ساخت و درهم را به نام ناميش سكه زد و دخترش را به كابين وى درآورد و دستور داد رنگ سياه را كه شعار عباسيان بود برانداخته رنگ سبز را كه شعار علويين بود رسميت دادند ; مردم بغداد به ويژه آل عباس از شنيدن اختيار يك تن علوى به وليعهدى برآشفته ابراهيم بن مهدى را به خلافت برداشتند و لقب «مبارك» به وى دادند، مأمون چون شنيد لشكرى به جنگ با وى تجهيز نمود و به سال 202 عازم بغداد گشت و پيش از حركت دستور داد فضل بن سهل را در حمام كشتند و سال بعد از آن على بن موسى الرضا (ع) نيز در طوس به قول مشهور مسموم شد. مأمون در مسير خود به بغداد نامه اى به اهالى آنجا نوشت بدين مضمون كه: اگر ناراحتى شما از من به سبب تفويض ولايت عهدى به على بن موسى الرضا است وى از دار دنيا رفته است. اما آنها پاسخى خشن به وى دادند آنچنان كه خليفه سخت به خشم آمد و با لشكر جرّار خويش به بغداد نزديك شد، مردم بغداد چون شنيدند دست از يارى ابراهيم بن مهدى كشيده از دور او پراكنده شدند و به سپاه مأمون پيوستند ; ابراهيم كه خود را در حال
شكست ديد پنهان شد و مدت هشت سال در اختفاء بسر برد، اما مأمون بلامزاحم در صفر سال 204 وارد بغداد شد و خلافت دوباره وى را مسلّم گشت; عباسيان در باره تغيير شعار از سياهى به سبزى با وى سخن گفتند، ابتدا درنگ نمود و سپس موافقت كرد. در سال 210 با پوران دختر حسن بن سهل ازدواج نمود و مبالغ گزافى و به تعبير مورخين: «الوف كثيرة» در كابين و جهاز وى هزينه كرد. در سال 211 فرمان داد كه از طرف وى به عموم مردم ابلاغ كنند و در مجامع عمومى ندا دهند كه من بيزارم از كسى كه معاويه را به نيكى ياد كند و نام او را به نيكى ببرد، و اين كه افضل همه مردم پس از رسول خدا (ص) على بن ابى طالب (ع) است.
در سال 212 مسئله خلق قرآن (قرآن حادث و مخلوق خدا است نه قديم و ازلى است) مطرح نمود و برترى على بن ابى طالب (ع) بر ابوبكر و عمر را آشكارا تكرار مى نمود، و اين دو امر باعث شد كه دلهاى بسيارى از او كدر شود و نزديك بود آشوب و شورش در بغداد بپا گردد پس به ناچار در اين باره سكوت اختيار نمود تا سال 218 كه مجددا مسئله خلق قرآن را اظهار و آن را سخت پى گيرى نمود.
در سال 215 به جنگ روميان رفت و قلعه هاى قره و ماجده را فتح كرد و به تصرف درآورد و از آنجا به دمشق رفت و سپس به سال 216 به روم برگشت و قلاع و حصونى را گشود و بلادى را به چنگ آورد و باز به دمشق عودت نمود و از آنجا به مصر رفت و وى نخستين خليفه عباسى بود كه وارد مصر شد، آنگاه در سال 217 به دمشق و از آنجا به روم بازگشت.
در سال 218 در صدد برآمد كه دانشمندان بغداد را كه از پيش قائل به «قدم» قرآن بودند مورد آزمايش قرار دهد كه آيا هنوز به رأى خويش پايدارند يا نظريه خليفه را مبنى بر خلق قرآن پذيرفته اند، لذا از بلاد روم به نماينده خود در بغداد: اسحاق بن ابراهيم خزاعى عموزاده طاهر بن حسين پيغام داد كه نامه اى در اين باره به علماى آن ديار مكتوب دارد، خلاصه متن نامه دستورى اين است: اكثريت مردم و طبقه عوام الناس كه فاقد علم و درايت و فرهنگ و هدايتند خداى را آنچنان كه بايد نشناخته و بسا حضرتش را با يكى از آفريدگانش در صفت قدمت شريك دانند، و بر اين شدند كه قرآن مخلوق خدا نبوده و ازلى مى باشد، در حالى كه خداوند سبحان مى فرمايد: (انا جعلناه قرآنا عربيا) بديهى است كه هر آنچه
مجعول خداوند است مخلوق او نيز هست، چنان كه فرمود: «و جعل الظلمات و النور» ...و اينها كسانى هستند كه خود را به سنت رسول (ص) نسبت دهند و خويشتن را اهل سنت و جماعت خوانند و هر كه را با آنها مخالف بود اهل كفر و باطل دانند... اميرالمؤمنين (مأمون) اين گروه را بدترين اين امت مى داند چه اينها از هر كسى در امر توحيد كم بهره تر بوده و مظهر جهل و نادانى و پيشتازان كذب و دروغ اند،... به جان اميرالمؤمنين (مأمون) سوگند كه دروغگوترين افراد آنكس است كه در باره ساحت قدس ربوبى دروغ گويد و در امر وحى پروردگار باژگونه سخن گويد.
و دستور داد همه قضاة آنجا را به حضور بخوان و در جمع آنها اين نامه تلاوت كن و از آنها بخواه كه عقيده خويش را در باره خلق قرآن اظهار كنند، و به آنها ابلاغ كن كه من (مأمون) به فردى كه در دين و عقيده به صراط صحيحى استوار نيست اعتماد ندارم و به كسى كه دينش مورد تأييد من نباشد وثوق نمىورزم.
وبالاخره در نامه ديگرى كه به عامل خويش نگاشت شخصيتهاى معروفى مانند احمد بن حنبل و بشر بن وليد كندى و ابوحسّان زيادى را كه از حضور در آن
محفل امتناع نموده بودند امر به احضار و آنها را به كيفرهاى سخت تا حد قتل تهديد نمود. تا اين كه جمعى از آنها برخلاف عقيده خويش و از روى تقيه اظهار موافقت كردند، و سرانجام در همين گير و دار و آشفته احوال حالت بيمارى به مأمون دست داد و در روز پنج شنبه هيجدهم رجب سال 218 در شهر بديدون از اقصاى روم درگذشت و جسدش را به طرطوس منتقل و در آنجا به خاك سپرده شد. گويند كه وى در ساعت آخر عمر اين كلمات به زبان راند: «يا من لا يزول ملكه، ارحم من قد زال ملكه» و چون خبر مرگش به بغداد رسيد ابوسعيد مخزومى گفت:
هل رأيت النجوم اغنت عن المأ ----- مون او عن ملكه المأسوس
خلّفوه بعرصتى طرطوس ----- مثل ما خلّفوا اباه بطوس
(تاريخ الخلفاء، و تتمة المنتهى، و تاريخ مفصل ايران به نقل دهخدا)
مَأمونيّة :
نام سلسله ايست كه تابع حكومت سامانيان بودند و تا قسمتى از دوره غزنويان در خوارزم استقلالى داشتند. از ابتداى كار اين سلسله اطلاع كافى در دست نيست و از چند سال آخر قرن چهارم به بعد اسامى ايشان در تاريخ ايران ديده
مى شود. از جمله سلاطين اين سلسله مأمون بن محمد خوارزمشاه است كه در گرگانج حكومت داشت. بعد از او على بن مأمون بن محمد جانشين وى شد و اوست كه در دربار خود همواره عده اى از بزرگان علم و ادب مانند ابوريحان و ابونصر عراقى و ابوسهل مسيحى و ابوعلى سينا را نگاه مى داشت. اين سلسله به سال 408 هـ ق به دست محمود غزنوى منقرض گرديد. مأمونيان. آل مأمون. (تاريخ ادبيات ايران تأليف دكتر صفا ج 1 ص 206)
مَأوف :
آفت رسيده.
مُاَوَّل :
كلامِ از ظاهر به خلاف ظاهر گردانيده شده.
مَأوى :
پناهجاى. پناهگاه. جايگاه. (فامّا من طغى * و آثر الحيوة الدنيا* فانّ الجحيم هى المأوى * و امّا من خاف مقام ربّه و نهى النفس عن الهوى * فانّ الجنة هى المأوى): هر كه از فرمان خدا سرپيچيد و زندگى اين جهان را بر آخرت برگزيد، دوزخ او را جايگاه است. و هر كس از مقام عظمت خداوندى بيمناك گرديد و خويشتن را از خودسرى باز داشت، بهشت جايگاه او خواهد بود. (نازعات: 37 ـ 41)
در حديث است: «لا تؤوا التراب خلف الباب، فانّه مأوى الشيطان»
(بحار: 63/199). «لا تنزلوا الاودية، فانّها مأوى السباع و الحيّات». (بحار: 76/278)
رسول الله (ص): «من بنى على ظهر طريق مأوى عابر سبيل، بعثه الله يوم القيامة على نجيب من درّ و جوهر، و وجهه يضىء لاهل الجمع نورا...». (وسائل: 16/339)
مِأة :
صد. (صحيح در نوشتن «مائة» است). (الزانية و الزانى فاجلدوا كلّ واحد منهما مائة جلدة): مرد و زن زناكار را هر يك صد تازيانه بزنيد. (نور: 2)
مِئين :
جمع مأه يعنى صدها، نام قسمتى از سور قرآن كريم است كه داراى صد آيه يا كمى كمتر و بيشتر باشد. تقسيم سور قرآن به صورت ذيل در عصر نبى اكرم (ص) مقرر گشته: مرحوم طبرسى گفته: سوره هاى طوال هفت سوره است كه از بقره شروع و به انفال، توبه كه به لحاظ تناسب مضمون و نبودن بسم الله بين آن دو يك سوره به حساب مى آيند ختم مى شود و بعضى هفتمين را سوره يونس گفته اند و اين هفت را طوال گفته اند كه از همه سور قرآن طولانى تر مى باشند. و مثانى را سوره هاى بعد از سور طوال گويند و از يونس شروع و به نحل ختم مى شوند و از اين جهت اينها را مثانى گويند كه بلافاصله بعد از طوال قرار دارند كه در حقيقت اين سور ثانى يعنى دومين فصل
قرآن اند. و مئين سوره هائى است كه صد آيه يا كمى بيشتر يا كمى كمتر داشته باشند و آنها هفت سوره اند كه اول آنها سوره بنى اسرائيل و آخر آنها مؤمنون مى باشد. و مفصّل سوره هاى بعد از حاميم ها است تا آخر قرآن و از اين جهت اينها را مفصل مى نامند كه فصل آنها به بسم الله زياد است. و قصار از والضحى مى باشد تا آخر قرآن.
از حضرت رسول (ص) نقل شده كه فرمود: سوره هاى طوال را به جاى توراة و مئين را به جاى انجيل و مثانى را به جاى زبور به من دادند و به سور مفصله كه شصت و هفت سوره است امتياز يافتم. (بحار: 68/92)
مَأيوس :
نااميد. نوميد. آيس. امام صادق (ع): هر كسى كه با نيم كلمه عليه مسلمانى سخن بگويد، چون خداى را ملاقات نمايد ميان دو چشمش نوشته شده باشد: مأيوس است از رحمت خداوند. (وسائل: 12/304)
مُباح :
روا و جايز، خلاف محظور. در اصطلاح فقه: امرى كه فعل و ترك آن متساوى الطرفين باشد، در قبال واجب و مندوب و حرام و مكروه.
الفتح بن يزيد، قال: سألت اباالحسن (ع) عن المتعة، فقال: «هى حلال مباح مطلق لمن
لم يغنه الله بالتزويج، فليستعفف بالمتعة، فان استغنى عنها بالتزويج فهى مباح له اذا غاب عنها». (وسائل: 21/22)
ابوعبدالله (ع): «من دخل على مؤمن داره محاربا له فدمه مباح فى تلك الحالة للمؤمن...». (وسائل: 28/321)
مُباحات :
كارهاى مباح و مشروع و روا.
در اصطلاح شرع اموالى كه مالك معينى ندارد مانند پرندگان هوا و انواع شكار و نمك نمك زارها و خس و خاشاك صحرا و آب درياها تا گاهى كه كسى آنها را حيازت نكرده هر كس حق دارد از آنها بهره گيرى كند.
مُبادر :
آن كه تعجيل كند. مبادراً: شتابان. ابوعبدالله (ع): «اذا جاء الرجل مبادراً و الامام راكع، اجزأته تكبيرة واحدة لدخوله فى الصلاة و الركوع». (وسائل: 6/17)
مُبادَرَت :
مبادرة. پيشى گرفتن. سبقت جستن.
مُبادَلَة :
معاوضه كردن.
مَبادِى :
جمع مبدء، آغازها. در اصطلاح منطق و فلسفه آنچه مسائل علم بر آن متوقف باشد.
مُبارات :
از يكدگر بيزار شدن و بيزارى
جستن. در اصطلاح فقه نوعى طلاق است كه بر مبناى كراهت زوجين از يكديگر صورت مى گيرد. و آن در شرائط و احكام مانند خلع است با اين تفاوت كه در اينجا زن بايد تنها مهر خود را بذل كند كه كراهت از دو طرف است. و صيغه مبارات «بارأتك على كذا فانت طالق» است. به «طلاق» نيز رجوع شود.
مُبارَزَة :
با كسى به جنگ بيرون شدن. كارزار كردن. اميرالمؤمنين (ع) به فرزندش حسن (ع): «لا تدعونّ الى مبارزة، و ان دُعيت اليها فاجب، فانّ الداعى باغ، و الباغى مصروع»: هرگز كسى را به مبارزه مخوان، و چون خوانده شدى اجابت كن، كه خواننده به نبرد متجاوز است، و متجاوز شكست خوردنى است. (وسائل: 15/90)
مبارزه با باطل :
به جنگ باطل رفتن. به دفع باطل قيام نمودن. از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود: در آينده كتاب خدا (قرآن) و حكومت از يكدگر جدا گردند، بر شما مسلمانان است كه پيوسته در كنار قرآن و با قرآن باشيد، و سردارانى بر شما حكومت كنند كه اگر سر به طاعتشان نهيد شما را به گمراهى كشند و اگربا آنان مخالفت ورزيد شما را به قتل رسانند. اصحاب عرض كردند يا رسول الله وظيفه ما
در آن زمان چيست؟ فرمود: همانند ياران عيسى (ع) باشيد كه (در راه مبارزه با قدرت زمانشان) به دار آويخته شدند و به ارّه دو نيم گشتند، مرگ در راه طاعت پروردگار به از زندگانى در معصيت او. (كنزالعمال: 1/216)
از آن حضرت نقل است كه روزى موسى (ع) دعا مى كرد و هارون (ع) آمين مى گفت و ملائكه نيز آمين مى گفتند. پس خداوند سبحان فرمود: استقامت كنيد كه دعاى شما به اجابت رسيد و تا قيامت هر كه در راه من (عليه باطل) مبارزه كند دعايش را مستجاب نمايم.
اميرالمؤمنين (ع) خطاب به مردم كوفه مى فرمود: چرا چنين است كه دشمنان شما در راه باطلشان با بصيرت و هشيارى بيشتر و در راه اهدافشان ايثارگرانه تر گام برمى دارند؟! اين نيست جز بدين سبب كه شما (اهل حق) در دنيا فرو رفته و به ظلم و ستم تن داده ايد، پيوسته به فكر شكم چرانى
و عياشى بوده و آنچه را كه مايه شرف و سعادت و پيروزيتان بر دشمن بود به رايگان از دست داديد، نه در مورد فرامين دينتان از خدا شرم مى كنيد و نه به خود مى انديشيد، هر روز مورد تجاوز دشمن قرار مى گيريد و به خود نمى آئيد و سستى شما پايانى ندارد !
مگر نمى بينيد كه همواره كشورتان و دينتان از دستتان مى رود و شما همچنان به زندگى شخصى دنياتان سرگرم مى باشيد؟! خداوند مى فرمايد: (ولا تركنوا الى الذى ظلموا فتمسّكم النار و ما لكم من دون الله اولياء ثم لا تنصرون). (بحار: 13 و 10)
عن جابر، عن ابى جعفر (ع)، قال: «يكون فى آخر الزمان قوم يتبع فيهم قوم مراؤون، يتقرّؤون و يتنسّكون، حُدَثاء، سفهاء، لا يوجبون امراً بمعروف ولا نهيا عن منكر الاّ اذا امنوا الضرر، يطلبون لانفسهم الرخص و المعاذير، يتبعون زلاّت العلماء و فساد عملهم، يقبلون على الصلاة و الصيام و ما لا يكلمهم فى نفس و لا مال، ولو اضرّت الصلاة بسائر ما يعملون باموالهم و ابدانهم لرفضوها كما رفضوا اسمى الفرائض و اشرفها، ان الامر بالمعروف و النهى عن المنكر فريضة عظيمة بها تقام الفرائض، هنالك يتمّ غضب الله عز و جلّ عليهم، فيعمّهم بعقابه فيهلك الابرار فى دار الفجّار و الصغار فى دار الكبار، ان الامر بالمعروف و النهى عن المنكر سبيل الانبياء و منهاج الصلحاء، فريضة عظيمة بها تقام الفرائض و تأمن المذاهب و تحل المكاسب و تردالمظالم و تعمر الارض و ينتصف من الاعداء و يستقيم الامر، فانكروا بقلوبكم و الفظوا
بالسنتكم و صكّوا بها جباههم ولا تخافوا فى الله لومة لائم، فان اتّعظوا و الى الحق رجعوا فلا سبيل عليهم (انما السبيل على الذين يظلمون الناس و يبغون فى الارض بغير الحق اولئك لهم عذاب اليم) هنالك فجاهدوهم بابدانكم و ابغضوهم بقلوبكم غير طالبين سلطانا ولا باغين مالا ولا مريدين بظلم ظفرا حتى يفيئوا الى امرالله و يمضوا على طاعته. قال: و اوحى الله عز و جل الى شعيب النبى: انّى معذّبٌ من قومك مائة الف، اربعين الفا من شرارهم و ستين الفا من خيارهم. فقال: يا ربّ هؤلاء الاشرار، فما بال الاخيار؟! فاوحى الله عزّ و جلّ اليه: داهنوا اهل المعاصى ولم يغضبوا لغضبى». (كافى: 5/55) به «امر به معروف» نيز رجوع شود.
مُبارك :
بركت داده شده. با بركت. خجسته. فرخنده. (وجعلنى مباركا اينما كنت) اى نفّاعا. از جمله سى و دو نام قرآن يكى مبارك است كه حق تعالى فرمود: (و هذا كتاب انزلناه مبارك مصدق الذى بين يديه). (انعام: 92)
مباركيه :
فرقه اى از اسماعيليه اند و از اين جهت آنان را مباركيه گويند كه گفته شده: اسماعيل را غلامى به نام مبارك بوده و آنان خود را به وى نسبت دهند. به
«اسماعيليه» و به «قرامطه» رجوع شود.
مُباشِر :
به خود به كارى در شونده. متولى كارى به تن خويش، مقابل سبب. متصدى.
مُباشَرت :
به كارى قيام كردن. جماع كردن.
مُباضَعت :
همخوابگى. آرميدن با زن. فى الحديث: «الكحل يزيد فى المباضعة». (وسائل: 2/99)
مُباغتة :
كسى را ناگاه گرفتن.
مُباكرة :
آمدن بامداد. با كسى بامداد به جائى يا به شغلى شدن.
مَبال :
طهارت خانه. آبريز خانه. مخرج بول. محل پيشاب. اميرالمؤمنين (ع) ـ فى حديث ـ «و اعلى المنكوحات النساء، وهو مبال فى مبال و مثال لمثال، و انّما يراد احسن ما فى المرأة لا قبح ما فيها». (بحار: 78/11)
مُبالات :
باك داشتن. التفات نمودن.
مُبالَغَة :
كوشش و سعى بليغ. غلوّ. گزافه كارى.
علىّ (ع): «لا تكن ممن يرجوا لآخرة بغير العمل و يرجّى التوبة بطول الامل... يقصّر اذا عمل و يبالغ اذا سأل... يصف العبرة و لا يعتبر، ويبالغ فى الموعظة ولا يتّعظ». (نهج: حكمت 150)
مبالغه در اصطلاح علم ادب: اوزان مخصوصى است كه دلالت بر فزونى مادّة خويش دارند، چون: فَعّال و فَعول و فَعولة و مِفعال و مِفعَل و فِعِّيل و فُعّال. مذكّر و مؤنث در آنها يكسان است. مثالهاى آن: ضَرّاب، طَلوب، فروقة، شرّير، مقدام، مِضرَب.
مَبانى :
جِ مبنى، جاهاى بنا. مبناها. ساختمانها.
مُباهات :
مُباهاة. نازيدن و تفاخر كردن به چيزى، باليدن، افتخار. رسول الله (ص): «انّ الله يباهى بالعبد يقضى صلاة الليل بالنهار...». (وسائل: 4/278)
سُئِلَ اميرالمؤمنين (ع) عن الخير ما هو؟ فقال: «ليس الخيران يكثر مالك و ولدك، ولكنّ الخير ان يكثر علمك، و ان يعظم حلمك، و ان تباهى الناس بعبادة ربّك...». (نهج: حكمت 94)
به «فخر» نيز رجوع شود.
مُباهَتَة :
دروغ بافتن و دروغ بستن و بهتان گفتن. ابن ابى يعفور، عن ابى عبدالله (ع) قال: «من باهت مؤمناً او مؤمنة بما ليس فيهما حبسه الله ـ عزّ و جلّ ـ يوم القيامة فى طينة خبال حتى يخرج مما قال». قلت: وما طينة خبال؟ قال: «صديد يخرج من فروج المؤمسات، يعنى الزوانى». (بحار: 75/194)
مُباهَلَة :
مفاعله است از بهل به معنى لعن، يكدگر را لعنت و نفرين كردن و آن چنين است كه چون اختلافى ميان دو نفر يا دو گروه روى دهد گرد هم آيند و گويند: «لعنة الله على الظالم منا»: لعنت خدا بر ستمكار از ميان ما دو نفر يا دو فرقه. و بعداً در دعائى كه بسيار در آن الحاح و ابرام شود نيز استعمال شده گرچه لعنى در آن نباشد. (مجمع البحرين)
روز بيست و چهارم ذيحجه سال دهم هجرت مباهله پيغمبر اسلام با نصاراى نجران اتفاق افتاد و داستان از اين قرار بود كه: هيئتى از نصاراى نجران به رياست ايهم يا اهتم و عاقب و سيد بر حضرت رسول (ص) وارد شدند، در آن حال وقت عبادت روزانه آنها فرا رسيد و آنان به نواختن ناقوس پرداختند و سپس مراسم عبادت خويش را برگزار نمودند، اصحاب عرض كردند: يا رسول الله در مسجد شما و اين مراسم؟! فرمود: بگذاريدشان در كار خود آزاد باشند. پس از انجام مراسم رو به حضرت كردند و گفتند: مردم را به چه چيز دعوت مى كنى؟ فرمود: به اعتقاد به يكتائىخدا و نبوت من و اينكه عيسى (ع) بنده اى بوده آفريده خدا، مى خورده و مى نوشيده و ادرار و مدفوع از او دفع مى شده. گفتند: پس
پدرش كه بود؟ در اين حال اين آيه نازل شد (انّ مثل عيسى عندالله كمثل آدم) پيغمبر آيه را بر آنها تلاوت نمود و سرانجام چون آنها تسليم منطق حق نگشتند آن حضرت به امر خدا پيشنهاد مباهله با آنها نمود كه هر كدام به حق بوديم از خدا بخواهيم ديگرى را مورد لعن و خشم خود سازد. آنها رضا دادند و وقتى معين كردند كه به اتفاق به پيشگاه خداوند مباهله كنند، در وقت مقرر پيغمبر (ص) على و فاطمه و حسنين را به كنار خويش نشاند و خود به دو زانو نشست كه به لعن بپردازد علماى نصارى چون از اجتماع اين افراد خبردار شدند فوراً به حضرت پيام دادند كه ما از مباهله منصرف گشتيم، و به قوم خود گفتند اگر وى به دروغ دعوى نبوت كردى اهلبيت خاص خود را نه بلكه ياران خويش را جهت مباهله گرد آوردى. و سرانجام به جزيه رضا دادند و بازگشتند. (بحار: 21/340)
روزى مأمون به حضرت رضا (ع) گفت: بزرگترين فضيلتى كه قرآن در باره على (ع) گفته بفرمائيد چه بوده؟ فرمود: آن آيه مباهله است كه خداوند على (ع) را نفس پيغمبر (ص) خوانده زيرا مسلم است كه «ابناء» (فرزندان) كه با پيغمبر (ص) بودند حسن و حسين (ع) بوده و «نساء»
فاطمه (ع) است، و كسى ديگر كه «انفسنا» بر آن صدق كند جز خود پيغمبر و على نبوده. مأمون گفت: لفظ جمع در اين آيه به دو نفر (ابناء) و يك نفر (نساء) اطلاق شده است پس ممكن بود كه مراد از انفس يك نفر و آن شخص پيغمبر (ص) باشد. حضرت فرمود: اين نشايد زيرا آيه مى گويد: «ندع» (مى خوانيم) و اين صحيح نيست كه دعوت شونده عين دعوت كننده باشد و چنانكه آمر نتواند كه با مأمور يكى باشد داعى نيز با مدعو يكى نتواند بود، و چون مى بينيم پيغمبر (ص) كسى را جز على (ع) دعوت ننموده پس مدعو همان على باشد.