مُتَغَطرِس :
خشمناك. متكبر و بزرگمنش. خرامنده در رفتار.
مُتَغَلِّب :
به چيرگى تمام دست يابنده به چيزى. مستولى و زبردست و قادر.
مُتَغَمِّد :
فروپوشنده و پنهان دارنده. تغمّده: ستره.
مُتَغَنِّى :
سرود گوينده و سراينده. بى نياز.
مُتَغَوِّط :
كاملا فرو برنده لقمه را در گلو. قضاى حاجت كننده و تخليه كننده معده را. رسول الله (ص): «ثلاث ملعونات، ملعون من فعلهنّ: المتغوّط فى ظلّ النزّال، و المانع الماء المنتاب، و السادّ الطريق المقربة». (بحار: 72/112)
مُتَغَيِّب :
غايب و ناپديد.
مُتَغَيِّر :
برگردنده از حال خود. متغيّر اللون: دگرگون.
مُتَغَيِّظ :
به خشم شونده. خشمناك.
مُتَفاخِر :
بر يكديگر نازنده.
مُتَفادِى :
يكديگر را سربها دهنده و واخرنده.
مُتَفاقِم :
كار بزرگ و گران.
مُتَفانِى :
همديگر را مستاصل كننده.
مُتَفَجِّر :
آب روان و جارى. صبح روشن.
مُتَفَجِّع :
دردمند از سختى و بلا و اندوه. اميرالمؤمنين (ع) ضمن خطبه اى در بيان هيبت و وحشت مرگ و آنچه بر آدمى پس از مردن روى مى دهد: «حتى اذا انصرف المشيّع و رجع المتفجّع اُقعِدَ فى حفرته...». (نهج: خطبه 83)
مُتَفَحِّص :
باز كاونده و جستجو كننده.
مُتَفَرِّج :
بيننده و ناظر. جوينده خوشى و گشايش خاطر. گشايش يابنده از تنگى و دشوارى.
مُتَفَرِّد :
تنها و يگانه.
مُتَفَرِّس :
داننده به علامت و نشان. قيافه دان. حكم كننده از روى علامت و صور ظاهرى.
مُتَفَرِّط :
كسى كه در پيش ميرود و پيشى مى گيرد.
مُتَفَرِّع :
برآورده و صادر شده و مشتق گشته و پديد آمده از چيزى.
مُتَفَرِّغ :
فارغ از شغل. خالى و تهى.
مُتَفَرِّق :
پراكنده شده و پريشان شده.
مُتَفَرقِع :
آن كه از انگشتان خود بانگ برآورد وقت خميدن.
مُتَفَسِّح :
كسى كه جا مى دهد. وسيع و
فراخ و گشاده.
مُتَفَسِّخ :
گوشت مرده ريز ريز شده.
مُتفشّى :
ريش و قرحه فراخ شده. بيمارى مستولى و فراگرفته.
مُتَفَضِّل :
افزون شونده و افزونى نماينده. نكوئى كننده. افزونى جوينده بر اقران.
مُتَفَطِّر :
شكافته. شكافته گردنده.
مُتَفَطِّن :
زيرك و با تدبير و با انديشه.
مُتَّفِق :
سازوارى نموده. هم رأى. هم عقيده.
مُتَفَقِّه :
فقيه. دانشمند در مسائل شرعى. ج: متفقّهة. امام باقر (ع): «متفقّه فى الدين اشدّ على الشيطان من عبادة الف عابد». (بحار: 1/213)
مُتَفَكِّر :
انديشمند. انديشنده.
مُتَفَكِّه :
به شگفت آينده. متعجّب.
مُتَفَوِّق :
برتر از ديگران.
مُتَقابِل :
روى به هم دارنده. روبروى يكديگر. (و نزعنا ما فى صدورهم من غِلّ اخوانا على سرر متقابلين): و ما آئينه دل آنها را از كدورت كينه و حسد به كلى پاك و پاكيزه سازيم تا همه برادرانه بر كرسيها روبروى يكديگر (در بهشت) بنشينند. (حجر: 47)
متقادِم :
ديرينه شونده. كهن. كهنه.
مُتَقارِب :
با يكديگر نزديك گردنده.
نزديك به يكديگر.
مُتَقَدِّم :
پيش آينده. سابق. گذشته. پيشين.
مُتَقَذِّر :
پليد. چركين.
مُتَقَشِّف :
مرد تنگ زيست. شكيبا به قوت روز گذار و به جامه دريده.
مُتَقَطِّع :
پاره پاره و بخش بخش گرديده.
مُتَقَلِّب :
برگردنده. بازگشته. از اين پهلو به آن پهلو گردنده.
مُتَقَلِّد :
قلاده پوشنده. زينت داده شده با گردنبند. آويز گردن كننده. به گردن گيرنده.
مُتقَن :
استوار و محكم، متين و رزين.
مُتقِن :
آن كه كار را استوار و محكم كند. استوار كننده و محكم كننده.
مُتَقَوِّم :
قيمت شده. گران بها. استوار شده. راست شونده و قوام گيرنده.
مُتَّقِى :
پرهيزكار. خطر پرهيز. آن كه از خطر و زيان حذر كند. در اصطلاح شرع: كسى كه از پيامد عصيان پروردگار بيمناك بود. ج: متّقون، متّقين.
«آياتى از قرآن در باره متّقى»
(ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى للمتّقين) (بقرة: 2). (واتّقوا الله و اعلموا انّ الله مع المتّقين) (بقرة: 194). (ان اولياؤه الاّ المتّقون ولكنّ اكثرهم لا يعلمون)
(انفال: 34). (و جنّة عرضها السماوات و الارض اعدّت للمتّقين) (آل عمران: 133). (انّما يتقبل الله من المتّقين) (مائدة: 27). (انّ الارض لله يورثها من يشاء و العاقبة للمتّقين) (اعراف: 128). (و ازلفت الجنّة للمتّقين) (شعراء: 90). (انّ المتّقين فى جنّات و نعيم. فاكهين بما آتاهم ربّهم)(طور: 17).
«رواياتى در باره متّقى»
اميرالمؤمنين (ع): «و ارغبوا فيما وعد المتّقين فانّ وعده اصدق الوعد». (نهج: خطبه 110) «واعلموا عباد الله! انّ المتّقين ذهبوا بعاجل الدنيا و آجل الآخرة، فشاركوا اهل الدنيا فى دنياهم ولم يشاركوا اهل الدنيا فى آخرتهم». (نهج: نامه 27)
رسول الله (ص): «المتّقون سادة، والفقهاء قادة...». (بحار: 1/201)
ابوعبدالله الصادق (ع): «القيامة عرس المتّقين». (بحار: 7/176)
متّقى بالله
(يا متقى لله) : ابواسحاق ابراهيم بن مقتدر بن معتضد بن الموفق طلحة بن المتوكل، بيست و يكمين خليفه عباسى (297 ـ 357 هـ ق) وى در سن 34 سالگى به سال 329 پس از مرگ برادرش راضى بالله به خلافت نشست، مادرش كنيزى بود به نام خلوب يا زهرة، وى چهار سال خليفه بود،
اوضاع زندگى شخصى خود را به سادگى و خالى از تشريفات برگزار مى كرد، روزه و نماز بسيار ادا مى كرد و برخلاف پيشينيان خويش مى نمى نوشيد و پيوسته با قرآن سر و كار داشت، جز نامى از خلافت نداشت و تدبير امور مملكت به دست وزير، ابوعبدالله احمد بن على كوفى بود و منصب اميرالامرائى از آن بَحكَمِ ترك بود، در سال اول خلافت متقى بَحكَم به قتل رسيد و كورتكين به جاى او نشست و متقى توانست اندوخته هاى بَحكَم را كه يك ميليون دينار بود به چنگ آورد. و در همين سال ابن رائق بپاخاست و با كورتكين جنگيد و وى را از بغداد بيرون كرد و خود منصب وى را اشغال نمود.
در سال 330 قحطى و گرانى شديدى در بغداد رخ داد كه بهاى يك «كرّ» گندم در اين شهر به 316 دينار رسيد، مواد غذائى آنچنان ناياب شد كه مردمان به خوردن مردار پرداختند.
در سال 331 اوضاع حكومت سخت مضطرب و متزلزل گشت، «توزون» از امراى ديلم بر او استيلا يافت، متقى چون آن حال بديد با اهل و خواص به موصل رفت ; توزون پيكى به نزد متقى فرستاد و سوگندهاى مؤكد ياد كرد كه از وى هيچ
مكروهى به متقى نرسد. متقى به بغداد بازگشت و توزون كه با مستكفى همدست شده بود متقى را در بند كشيد و ديدگان او را با ميل گداخته كور ساخت، و اين به سال 333 اتفاق افتاد، و متقى تا آخر عمر به حال نابينائى در بغداد بسر برد.
اما سيوطى در تاريخ الخلفاء مى نويسد: متقى را در جزيره اى مقابل شهرك سنديه (بين انبار و واسط) به زندان افكندند و مدت بيست و پنج سال در آنجا در زندان بود تا در شعبان سال 357 درگذشت. (تاريخ الخلفاء و تجارب السلف و كامل ابن اثير)
متقى هندى :
علاءالدين على بن حسام الدين متقى هندى متوفى به سال 975 از دانشمندان و محدثين بزرگ سنت، صاحب كتاب كنزالعمال در حديث كه آن را به تريب موضوعى فراهم كرده است.
مُتَّكا :
مُتَّكَأ. تكيه گاه. پشتى. بالش. وسادة. (فلمّا سمعت بمكرهنّ ارسلت اليهنّ و اعتدت لهنّ متكأً...): و چون همسر عزيز مصر ملامت زنان مصر را در باره خود شنيد آنها را به خانه خويش بخواند و به احترام هر يك از آنها بالش و تكيه گاهى مهيّا ساخت... (يوسف: 31)
سلمان فارسى گويد: روزى بر پيغمبر (ص) وارد شدم در حالى كه آن
حضرت به متكائى تكيه زده بود، متكا را به طرف من انداخت و فرمود: هر مسلمان كه برادر مسلمانش بر او وارد شود و او به گرامى داشت مهمان متكا به مهمان خود دهد خداوند او را بيامرزد. (بحار: 16/235)
مُتكاسِل :
سست و كاهل و تنبل.
علىّ (ع): «لا يقومنّ احدكم فى الصلاة متكاسلاً ولا ناعساً ولا يفكّرنّ فى نفسه، فانّه بين يدى ربّه ـ عزّ و جلّ ـ و انّما للعبد من صلاته ما اقبل عليه منها بقلبه». (وسائل: 5/477)
مُتَكافِى :
برابر شونده و برابر ايستنده. برابر و هم كفو.
مُتَكَبِّر :
صاحب كبرياء و عظمت، از اسماء حسنى است. (هوالله الذى لا اله الاّ هو الملك... العزيز الجبّار المتكبّر...). (حشر: 23)
آن كه بزرگى و عظمت به خود بندد، خودپسند و خودبين. متصف به اين صفت در پست ترين و نكوهيده ترين مراحل سوء خلق بسر مى برد، اگر تكبرش تنها در جهات معاشرتى و اخلاقى باشد، و اگر تكبّر وى در برابر حق بُوَد كه تسليم حق نباشد و در اين جهت تكبر ورزد، چنين كسى در مرتبهالحاد و در رديف كفّار قرار دارد و مشمول اين آيه مى گردد: (اليس فى جهنّم مثوى
للمتكبرين). (زمر: 60)
مُتَكَثِّر :
افزوده و متزايد، بسيار.
متكفِّل :
ضامن و متعهد و پذيرفتار.
مُتَّكِل :
آن كه كارى را به كسى واگذار مى كند و اعتماد بر آن مى نمايد.
مُتَكَلِّف :
كسى كه كارى يا صفتى را به خود گيرد. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: دانشمند را سه نشان است: دانش و حلم و سكوت. و متكلف (آنكه دانش به خود مى بندد) را سه نشان است: با برتر از خود مخالفت ورزد و به پائين تر از خود ستم نمايد و با ستمگران همكارى كند. (بحار: 2/59)
مُتَكَلِّم :
گوينده و سخنگو. عارف به علم كلام.
مُتَّكىء :
تكيه كننده. ابوعبدالله (ع): «ما اكل رسول الله (ص) متّكئاً منذ بعثه الله الى ان قبضه تواضعاً لله عزّ و جلّ». (وسائل: 12/143)
مُتَلاحِق :
متوالى و پى در پى.
مُتَلاحِمة :
شكستگى سر كه به گوشت رسيده باشد. آن جرح سر كه جراحت از گوشت بگذرد و بر آن پوست كه بر استخوان پوشيده است برسد.
مُتَلازِم :
همراه. وابسته.
مُتَلاشِى :
خراب و معدوم، ماخوذ است از لا شىء. از هم پاشيده.
مُتَلاطِم :
به يكديگر طپانچه زننده. اين لفظ اكثرا در صفت درياى شديد الموج واقع مى شود، كه موجها در آن حال با يكديگر چنين مى كنند.
مُتَلالىء :
روشن و تابان.
مُتَلَبِّد :
موى چون نمد شده.
مُتَلَبِّس :
جامه پوشنده.
مُتَلَفِّع :
پوشيده و جامه در خود پيچيده. اميرالمؤمنين (ع) در صفت ملائكة: «متلفّعون تحته (اى تحت العرش) باجنحتهم». (نهج: خطبه 1)
مُتَلَقِّف :
چيزى را رباينده به سرعت. قاپنده. فروخورنده طعام.
مُتَلَوِّن :
رنگ به رنگ شونده. آن كه بر يك روش و يك خوى نپايد.
علىّ (ع): «اعلموا انّ الله ـ تبارك و تعالى ـ يبغض من عبادة المتلوّن». (بحار: 68/61)
مُتَلَهِّف :
دريغ خورنده. افسوسمند. لهف سراى.
مُتَماثِل :
مشابه و مانند همديگر.
متمادى :
دراز. مدت متمادى: مدت دراز. ستيزنده و خصومت كننده.
مُتَمايِز :
جدا شده. باز شناخته از.
مُتَمَتِّع :
برخوردارى يابنده، بهره مند. كامران. كسى كه حجّ تمتع انجام داده باشد،
مقابل قارِن و مُفرِد.
مُتَمَثِّل :
پديد آورنده مثل. شبيه و مانند.
مُتَمَدِّن :
شهرنشين. ساكن مدينه. تربيت شده در شهر.
مُتَمَرِّد :
سركش و نافرمان، خودكامه.
مُتَمَرِّغ :
شتابنده. جوينده چراگاه. غلتنده در خاك.
مُتَمَركِز :
جاى گرفته در مكانى. جمع شده در يك جاى.
مُتَمَرِّن :
خوگيرنده بر چيزى. صاحب فضل. بركنار.
مُتَمَزِّق :
پاره شونده. جامه پاره پاره گرديده و چاك شده.
مُتَمَسِّك :
چنگ در زننده.
مُتَمَطِّى :
خرامنده.
مُتَمَعِّط :
برافتاده موى از بيمارى. خشمناك.
مُتَمَكِّن :
جاگير. ثابت و برقرار و با قدرت و توانا. در اصطلاح علم ادب: اسم يا فعلى كه اعراب بپذيرد، مقابل غير متمكّن يعنى مبنى كه اعراب نپذيرد.
مُتَمَلِّق :
چاپلوس. خوشامدگوى. لابه گر.
مُتَمَلِّك :
خداوند و مالك چيزى به قهر.
مُتَمَلمِل :
بى آرام و برگردنده از جائى به جائى از بيمارى و اندوه.
مُتَمِّم :
تمام كننده و به انجام رساننده و مكمّل.
مَتن :
زمين درست و بلند. ج: متون و مِتان. مجازا به معنى عبارت كتابى كه شرح آن توان كرد. متن: پشت. يك سوى پشت. ج: مُتون.
مُتَناعِس :
خواب آلود. آن كه حالت شخص خواب به خود مى گيرد. امام باقر (ع): «لا تقم الى الصلاة متكاسلا ولا متناعسا ولا متثاقلا». (بحار: 84/201)
مُتَنافِر :
هراسان و گريزان از ترس و بيم. الفاظى كه گفتنشان مشكل بود.
مُتَنافِس :
رغبت كننده به چيزى به طريق رقابت.
مُتَنافى :
يكديگر را نفى كننده و از خود راننده.
مُتَناقِض :
عهد شكننده. مخالف. ناموافق.
مُتَناوِب :
به نوبت گيرنده آب و جز آن.
مُتَناوِل :
گيرنده.
مُتَناوَل :
گرفته شده. خورده شده. در دسترس قرار گرفته.
مُتَناهِى :
به پايان رسنده. محدود. نامتناهى: بى انتها. بازداشته شده از منكر.
مُتَنَبِّى :
دعوى نبوت كننده به دروغ، مانند مسيلمه و سجاح. عمرو بن بحر جاحظ
گويد: در ميان متنبيان كسى را سراغ ندارم كه دعوى نبوت كرده و گروهى به وى ايمان آورده باشند و سپس به كذب دعوى خويش اعتراف نموده و توبه كرده باشد، جز طليحة بن خويلد اسدى و سجاح بنت عقفان تميميّة، كه اين دو آشكارا اظهار ندامت نموده و در جمع پيروان خود، پشيمانى خويش را ابراز مى نمودند. (ربيع الابرار: 2/72)
متنبّى :
ابوالطيب احمد بن حسين بن حسن بن عبدالصمد جعفى كندى كوفى از شعراى معروف عرب و صاحب ديوان معروف است كه گويند شعر او به منتهى درجه فصاحت و بلاغت است و شروح بسيار بر آن نوشته شده از جمله شرح ابوالعلاء معرى مى باشد. و از اين جهت او را متنبّى گويند كه وى در سال 312 كه قرامطه بر كوفه دست يافتند وى با كسان خويش به سماوه گريخت و دو سال در آنجا بسر برد و در باديه سماوه دعوى پيغمبرى كرد و جمعى به وى گرويدند و سپس حاكم حمص او را دستگير و زندان كرد و توبه اش داد و در سال 328 در دمشق به دربار امير آنجا پيوست و پس از يك سال و نيم از او كناره كرد و در سال 337 به نزد سيف الدوله حمدانى رفت و مدت نه سال در خدمت
حمدانيان بسر برد و در سال 346 به مصر رفت و كافور اخشيدى را مدح گفت و چون صلتى كه مورد توقع او بود نيافت كافور را به قصيده ديگر هجو گفت و كافور به دستگيرى او فرمان داد و او فرار كرد و به عراق بازگشت و پس از چندى از راه اهواز به بهبهان و شيراز رفت و عضدالدوله ديلمى و ابن عميد را به قصايدى مدح كرد و جوايزى دريافت، و در سال 354 در بازگشت به عراق در محل اصافيه به نزديكى نعمانيه در درگيرى با فاتك بن ابى جهل اسدى كشته شد. (دهخدا)
مُتَنَزِّه :
پاك و پاكيزه و عارى از بدى و آلايش. دورى گزيننده از بد يا بدى. در حديث حضرت رضا (ع) آمده: «لا يسلك طريق القناعة الاّ رجلان: امّا متعلّل يريد اجر الآخرة، او كريم متنزّه عن لئام الناس». (بحار: 78/349)
مُتَنَزَّه :
جاى دلگشا و زيبا.
مُتَنَسِّك :
ديندار. متعبد. پارسا.
جعفربن محمد (ع): «قطع ظهرى اثنان: عالمٌ مُتَهَتِّك، و جاهلٌ مُتَنَسِّك ; هذا يصدّ الناس عن علمه بتهتكه، و هذا يصدّ الناس عن نسكه بجهله». (بحار: 1/208)
مُتَنَعِّم :
به ناز و نعمت گذران كننده و برخوردار از لذت و آسايش زندگى.
مُتَنَفِّذ :
صاحب نفوذ. گذشته و نفوذ كرده.
مُتَنَفِّر :
رمنده و نفرت كننده.
مُتَنَمِّر :
خشمناك. پلنگ صفت. غرش كنان.
مُتَنَوِّع :
گوناگون شونده.
مُتَواتِر :
پياپى آينده، يا از پس يكديگر آينده به مهلت. خبر متواتر: خبرى كه جماعتى آن را نقل كرده باشند به نحوى كه مفيد علم باشد ـ يعنى علم عادى ـ و محال باشد كه همگى تبانى بر كذب كرده باشند.
مُتَوارِى :
نهان گشته. (حتى توارت بالحجاب). (ص: 32)
مُتَوازِى :
با هم برابر شونده. برابر.
مُتَواصِل :
پيوسته.
مُتَواضِع :
فروتن. در صفت رسول خدا (ص) آمده: «كان متواضعا من غير مذلّة». (وسائل: 5/54)
مُتَواطِىء :
موافق و سازوار با همديگر. در اصطلاح منطق: آن كلّى كه صدق آن بر همه افراد ذهنى و خارجيش يكسان باشد، مانند انسان، مقابل مُشَكِّك، مانند عالِم، كه صدق آن بر فقيه اجلى و آشكارتر از صدقش بر حدّاد است.
مُتَوالِى :
پياپى.
مُتَوَّج :
تاج نهاده شده. اكليل پوش.
مُتَوَجِّع :
دردمند و رنجور.
مُتَوَجِّه :
روى آورنده.
مُتَوَحِّد :
فرد يگانه. از صفات حضرت بارى. خلوت نشين. ابوجعفر (ع): انّ الله يحبّ المداعب فى الجماع بلا رفث، والمتوحّد بالفكر، المتخلّى بالعبر، الساهر فى الصلاة. (وسائل:8/153)
مُتَوَخّى :
صواب جوينده.
مُتَوَرِّط :
در هلاكت افتاده.
مُتَوَرِّع :
پرهيزكار و پارسا. امام صادق (ع) در صفت لقمان حكيم: «كان رجلاً قويّا فى امرالله، متورّعا فى الله... (وسائل:1/305)
مُتَوَرِّك :
بر سرين نشيننده.
مُتَوَسِّد :
كسى كه چيزى را مانند بالش و متكا به زير سر مى نهد.
عن بنان بن بشر و ابن ابى خالد، قالا: سمعنا قيساً يقول: سمعنا خباباً يقول: اتيت رسول الله(ص) وهو متوسّدٌ برده فى ظلّ الكعبة، وقد لقينا من المشركين شدّةً شديدة، فقلت: يا رسول الله! الا تدعوالله لنا؟ فقعد وهو محمّر وجهه فقال: «ان كان من كان قبلكم ليُمَشَّطُ احدهم بامشاط الحديد مادون عظمه من لحم او عصب، ما يصرفه ذلك عن دينه...». (بحار: 18/209)
مُتَوسِّط :
ميانه. ميان قوم نشيننده.
مُتَوَسِّل :
وسيله جوينده. نزديكى جوينده به چيزى و به كارى. دست به دامان كسى زننده و كسى يا چيزى را شفيع كننده.
كان اميرالمؤمنين (ع) يقول: «انّ افضل ما يتوسّل به المتوسلون الايمان بالله و رسوله، و الجهاد فى سبيل الله، و كلمة الاخلاص فانّها الفطرة، و اقام الصلاة فانّها الملّة، و ايتاء الزكاة فانّها من فرائض الله عزّ و جلّ، والصوم فانّه جُنَّةٌ من عذابه، وحجّ البيت فانه منفاة للفقر و مدحضة للذنب، و صلة الرحم فانها مثراة فى المال و منساة فى الاجل، و صدقة السرّ فانها تطفىء الخطيئة و تطفىء غضب الله عزّ و جلّ، وصنايع المعروف فانّها تدفع ميتة السوء و تقى مصارع الهوان، الا فاصدقوا فانّ الله مع الصادقين، و جانبوا الكذب فانّه يجانب الايمان، الا انّ الصادق على شفا منجاة و كرامة، الا انّ الكاذب على شفا مخزاة و هلكة، الا قولوا خيراً تعرفوا به، و اعملوا به تكونوا من اهله...». (من لا يحضره الفقيه: 1/205)
مُتَوَسِّم :
به علامت پى برنده به چيزى. نشان دار. فراستمند. داغدار. قيافه شناس. (انّ فى ذلك لآيات للمتوسّمين)(حجر: 75). متوسّم در اين آيه حسب روايت امام صادق (ع): به معنى فراستمند است.
مُتَوَشِّح :
حمايل درافكنده.
مُتَوَصِّل :
پيوستگى جوينده به لطف.
مُتَوَضَّأ :
جائى كه در آن شستشو كنند و وضو سازند. كنايةً مستراح را گويند.
عن الباقر(ع): «كان رسول الله (ص) اذا اراد دخول المتوضّا قال: اللهمّ انّى اعوذ بك من الرجس النجس الخبيث المخبث الشيطان الرجيم، اللهم امط عنّى الاذى و اعذنى من الشيطان الرجيم». (وسائل: 1/307)
مُتَوَضِّى :
وضو كننده نماز را. شستشو كننده.
مُتَوَطِّن :
جاى گزيده و مقيم شونده.
مُتوع :
برآمدن و بلند شدن روز و به نهايت رسيدن بلندى آن. (منتهى الارب)
مُتَوَعِّد :
ترساننده تهديد كننده.
مُتَوَغِّل :
كسى كه سفر دور و دراز مى كند.
مُتَوَفّى :
وفات يافته. مرده. زمان يا مكان وفات.
مُتَوَفِّى :
ميراننده. دريافت كننده. (اذقال الله يا عيسى انّى متوفيك و رافعك الىّ). (آل عمران: 55)
مُتَوَقِّع :
چشم دارنده به وقوع چيزى.
مُتَوَقَّع :
آرزو شده، اميد داشته شده. مورد انتظار، مورد چشم داشت.
مُتَوَقّف :
درنگ كننده. ثابت مانده بر چيزى. چشم دارنده.
مُتَوَكِّل :
تكيه كننده و اعتماد نماينده بر كسى. متوكّل على الله: اميدوار به خداوند عالم جلّ شأنه. (قل حسبى الله عليه يتوكّل المتوكّلون) (زمر:38). (فاذا عزمت فتوكّل على الله انّ الله يحبّ المتوكّلين). (آل عمران:159)
متوكل على الله :
جعفر بن معتصم بن هارون الرشيد مكنّى به ابوالفضل، مادرش كنيزى به نام شجاع، دهمين خليفه عباسى، به سال 205 يا 206 يا 207 در بغداد متولد، و در ذيحجه سال 232 پس از مرگ برادرش واثق يعنى دويست سال پس از درگذشت عباس بن عبدالمطلب و گذشت صد سال از خلافت ابوالعباس سفاح با وى به خلافت بيعت شد، وى برخلاف سه خليفه پيش از خود: مأمون و معتصم و واثق كه طرفدار بحث و استدلال و استوار بودن عقايد دينى بر مبانى عقلى و علمى بودند، مردم را به ترك مباحثه و اعمال نظر در اصول دين و مطالبى چون خلق قرآن امر مى كرد و سخت طرفدار سنت و حديث و جمود در مسائل دينى بود، اهل سنت و جماعت را تأييد مى كرد و شيعه و معتزله را سركوب مى نمود، علماى سنت را بسيار
احترام و تجليل مى كرد و آنها را به حضور در مجامع و مساجد دعوت و به خواندن احاديث راجع به رؤيت خداوند و صفاتى چون تجسم حضرت بارى جلّ شأنه امر مى نمود و بر اين كار عطاياى جزيل و مواجب كلان مى پرداخت، ابوبكر بن ابى شيبه را در جامع رصافه و برادرش عثمان را در جامع منصور بغداد برگماشت و در حضور هر يك سى هزار كس گردآمدى و آنها احاديثى از آن قبيل بر مردم تلاوت نمودى، سنيان وى را دعا و ثنا گفتى و در مدح و ستايش او كه احياء سنت نموده مبالغه ها كردى. و اين واقعه به سال 234 به وقوع پيوست.