جابر از پيغمبر (ص) روايت كرده كه فرمود: مجالس خود را به ذكر على بن ابى طالب (ع) زينت دهيد.
عبدالله بن موسى از پدرش از جدش روايت كند كه مادرم فاطمه بنت الحسين مرا مى فرمود كه در مجلس دائيت على بن الحسين (ع) بنشين (و از محضرش استفاده كن) و من هرگاه به مجلس آن حضرت مى رفتم چون برمى خواستم يا حالت خداترسى در خود احساس مى نمودم و يا دانشى از آن حضرت كسب نموده بودم.
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه در كنار عرش منبرهائى از نور بود كه بر آن منابر جمعى با لباسهائى از نور و چهره هائى نورانى نشسته باشند، آنها پيغمبر نباشند ولى پيامبران و شهدا بر آنان رشك برند. عرض شد: يا رسول الله اينها كيانند؟ فرمود: كسانى
باشند كه براى خدا يكدگر را دوست مى داشتند و براى خدا با يكدگر انجمن مى كردند و براى خدا به ديدار يكدگر مى رفتند.
روزى پيغمبر (ص) ديد دو مجلس در مسجد منعقد است: يكى مجلس علم و ديگرى مجلس دعا. فرمود: هر دو مجلس درست است چه اينها خداى را مى خوانند و آنها دانش فرا مى گيرند و به نادان مى آموزند ولى اين (مجلس علم) برتر است زيرا من براى تعليم فرستاده شده ام. سپس حضرت خود در آن مجلس (علم) نشست.
در حديث امام كاظم (ع) آمده كه عيسى بن مريم (ع) مى فرمود: اى بنى اسرائيل همواره در حضور دانشمندان باشيد و به هر زحمت كه باشد گرچه به زانو راه رويد خود را به مجلس آنها برسانيد چه خداوند دلهاى مرده را به نور حكمت و دانش زنده مى سازد بدانسان كه زمين مرده را به باران زنده مى كند.
رسول اكرم (ص) فرمود: هرگاه باغى را از باغهاى بهشت ديديد از ميوه هاى آن بخوريد. عرض شد: باغ بهشت چيست؟ فرمود: مجالس مؤمنان.
در حديث ديگر فرمود: مجالس همه امانت (و محترم)اند جز سه مجلس: مجلسى
كه خون محترمى در آن ريخته شود و مجلسى كه آبروئى در آن ريخته شود و مجلسى كه مال محترمى در آن به ناحق برده شود.
امام صادق (ع) فرمود: شايسته نباشد كه مؤمن به مجلسى بنشيند كه در آن مجلس معصيت خدا بشود و او نتواند از آن جلوگيرى كند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: در مجلسى كه سخنان ناروا در آن گفته مى شود شركت مكنيد. امام صادق (ع) فرمود: پيغمبر (ص) هرگاه از مجلسى برمى خواست هر چند مجلس كوچكى هم بود بيست و پنج بار استغفار مى نمود.
پيغمبر (ص) در مجلسى كه بود نگاههاى خود را بين اصحاب تقسيم مى نمود و به هر يك به طور مساوى مى نگريست و هيچگاه پاى خود را در حضور ياران دراز نمى كرد و چون كسى با آن حضرت مصافحه مى نمود دستش را از دست او نمى كشيد تا آن شخص خود دستش را از دست آن حضرت به در آورد.
حسين بن على (ع): از پدرم راجع به مجلس پيغمبر (ص) پرسيدم، فرمود: هيچگاه در جائى نمى نشست و از آن برنمى خاست جز اين كه با يكى از اذكار
خدا توام بود، مجلسش طولانى نبود و از طول دادن مجلس نهى مى نمود، چون به مجلسى وارد مى شد همانجا كه مجلس بدان منتهى مى شد مى نشست، و بدين كار دستور مى داد، به هر يك از همنشينان، حق وى را (از مجاملات و مراسم مجلس) مى داد، و هرگز يكى از اهل مجلس به خاطرش خطور نمى كرد كه آن حضرت فرد ديگرى را در محبت و احترام از او مقدم داشته است، هر كه به كنارش مى نشست صبر مى كرد تا او برخيزد و سپس خود برمى خاست، اگر كسى حاجتى از آن حضرت مى خواست يا آن را برمى آورد و يا با گفتارى خوش وى را از خود جدا مى ساخت، مجلسش مجلس وقار و حياء و صداقت و امانت بود، صدا در آن بلند نمى شد و به كسى هتك و توهين نمى شد...
بزرگسالان در آن احترام مى شدند و خردسالان مورد لطف و محبت قرار مى گرفتند و به محتاجان ايثار مى شد و غربا در آنجا نوازش مى گشتند و فروتنى و تواضع بر آن مجلس حاكم بود...
شخصى وارد مسجد پيغمبر (ص) شد در حالى كه آن حضرت خود به تنهائى در مسجد نشسته بود. حضرت از جاى خود تكانى خورد مانند كسى كه بخواهد براى او
جائى بگشايد. آن شخص گفت: يا رسول الله جا وسيع است ! فرمود: آرى امّا حق مسلمان بر مسلمان است كه چون بخواهد به نزد او بنشيند جا برايش بگشايد.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: هر تازه وارد (در مجلس) را سرگردانى و تحيرى باشد پس با گفتگوى با او سرگردانيش را برطرف سازيد. فضل بن يونس گويد: روزى امام كاظم (ع) به خانه ام وارد شد جمعى نشسته بودند، خواستم حضرت را در صدر مجلس بنشانم، فرمود: اى فضل صدر مجلس از آن صاحب خانه مى باشد مگر اينكه در جمع اهل مجلس مردى از بنى هاشم باشد. عرض كردم: پس صدر حق شما است.
امام صادق (ع) فرمود: مسلمان را نشايد كه چون وارد مجلسى شود به جائى جز آنجا كه مجلس بدان ختم مى گردد بنشيند كه لگدمال نمودن گردن مردم رذالت و پستى است.
پيغمبر (ص) فرمود: اگر هنگامى وارد مجلس شدى كه اهل مجلس جاى خود را گرفته اند چون يكى از دوستان و برادران جائى براى تو باز كرد اجابت كن كه برادرى برادر خويش را گرامى داشته است و گرنه بنگر هرجا وسيعتر بود همانجا بنشين.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: كسى كه در
جمعى نشسته باشد شايسته نيست لباسش را از رانش بالا برد و ران خود را برهنه سازد.
اسحاق بن عمار گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: بپاخاستن در مجلس به احترام كسى چه حكمى دارد؟ فرمود: مكروه است مگر اين كه به احترام كسى به حساب دين باشد.
در مناهى پيغمبر (ص) آمده كه حضرت نهى نمود از اينكه يكى از مجلس برخيزد كه ديگرى به جايش بنشيند و فرمود: لكن جا را براى ديگران باز كنيد.
امام صادق (ع) فرمود: هيچ مجلسى نباشد كه نيك و بد در آن مجتمع باشند و بى آنكه سخنى از خدا در آن به زبان آرند پراكنده گردند جز اينكه آن مجلس در قيامت مايه افسوس و حسرت آنها شود.
از امام صادق (ع) رسيده كه چون پيغمبر (ص) به خانه اى وارد مى شد پائين ترين جاى مجلس از سمت ورود و بيشتر رو به قبله مى نشست.
از حضرت رسول (ص) آمده كه فرمود: حق مجلس را ادا كنيد. عرض شد: حق مجلس چيست؟ فرمود: چشم خود را (از نگريستن به اين سو و آن سو يا به چهره اشخاص يا به نامحرم) ببنديد و سلام را
پاسخ دهيد و نابينا را راهنمائى كنيد و امر به معروف و نهى از منكر نمائيد.
ابراهيم بن عباس گويد: هرگز نديدم كه حضرت رضا (ع) در سخن به كسى پرخاش كند و نديدم كه سخن كسى را ببرد تا طرف سخنش را تمام كند. و هرگز پايش را در برابر همنشينش دراز ننمود و در مجلس تكيه نميزد و هيچگاه نديدم تف كند و آب دهانش را بيرون اندازد و هرگز خنده با صدا از آن حضرت نشنيدم و خنده اش لبخند بود.
انس بن مالك گويد: چون ما در حضور پيغمبر (ص) مى نشستيم حلقهوار پيرامون حضرت مى نشستيم.
از معصوم رسيده كه چون كسى از مجلس برخيزد و دوباره برگردد وى به جاى خود اولويت دارد.
در حديث آمده كه چون پيغمبر (ص) حديث خود را به پايان مى رساند و مى خواست از مجلس برخيزد مى گفت: «اللهم اغفر لنا ما اخطأنا وما تعمّدنا وما اسررنا وما اعلّنا وما انت اعلم به منّا انت المقدّم و انت المؤخّر لا اله الاّ انت» و چون از مجلس برمى خاست مى گفت: (سبحانكالّلهم و بحمدك اشهد ان لا اله الاّ انت استغفرك و اتوب اليك سبحان ربّك ربّ العزّة عمّا يصفون * و سلام على المرسلين * و
الحمدلله رب العالمين). و در بعضى روايات آمده كه اين سه آيه كه ذكر شد كفاره مجلس است. (بحار: 1 و 2 و 10 و 16 و 46 و 49 و 66 و 69 و 74 و 75)
اميرالمؤمنين (ع) سخن هر مجلس بايستى با فرش آن مجلس در هم نورديده شود. (غررالحكم)
در مجموعه ورّام آمده كه از جمله آداب مجلس آنست كه چون در مجلسى با جمعى سخن مى گوئى به شخص معينى چشم ندوزى، بلكه هر فرد از افراد مجلس را سهمى از نگرش خويش بدهى و به همه نگاه كنى. (سنن النبى:64)
مجلسى :
ملامحمد باقر بن ملامحمد تقى مجلسى از بزرگترين و معروف ترين علماى شيعه در عهد صفويه است كه به سال 1037 در اصفهان متولد و در سال 1111 در همان شهر وفات يافت. وى در اواخر عهد شاه سليمان صفوى و قسمت عمده از عهد شاه سلطان حسين رتبه شيخ الاسلامى و امامت جمعه و صاحب اختيار امور دينى كل كشور بود و نيز حائز رياست علمى و سياسى گرديد. تعداد تأليفات او متجاوز از شصت كتاب است كه معروفتر و مهمتر از همه به زبان عربى بحارالانوار است كه در حقيقت دائرة المعارف شيعه مى باشد و
تأليفات ديگر او اكثراً به زبان فارسى ساده نوشته از جمله حق اليقين، حلية المتقين، حيوة القلوب، عين الحيوة و جلاء العيون است.
مجلسى :
ملامحمد تقى بن مقصود على اصفهانى مشهور به مجلسى اول از علماى متبحّر شيعه كه در فقه و تفسير و رجال از افاضل عصر خود بود و اخبار و احاديث شيعه را جمع آورى كرده است. وى از شاگردان شيخ بهائى و ملاعبدالله شوشترى است و در زمان شاه عباس كبير مى زيسته. وفات او در سال 1070 در اصفهان بوده. او راست: احياء الاحاديث فى شرح تهذيب الحديث، شرح صحيفه سجاديه و كتب ديگر.
مُجَلِّى :
روشن كننده. زداينده و جلا دهنده. اسب نخستين رهان.
مِجمَر :
آتشدان، بخوردان.
مرازم گويد: در خدمت امام كاظم (ع) به حمام رفتم چون حضرت شستشو نمود فرمود مجمر آوردند و حضرت خود را بخور داد و سپس آن را به نزد من فرستاد. من عرض كردم: ديگران هم مجازند از اين استفاده كنند؟ فرمود: آرى. (بحار: 48/111)
مَجمَع :
جاى گرد آمدن. (فلما بلغا مجمع
بينهما نسيا حوتهما فاتخذ سبيله فى البحر سربا). (كهف: 60)
مُجَمّع :
بن عبدالله مذحجى عائذى از ياران اميرالمؤمنين على (ع) و مردى دانشمند و با كمال بوده و از كسانى است كه در مسير كربلا از كوفه به امام حسين (ع) پيوست و روز عاشورا پس از جنگى نمايان در صف شهدا قرار گرفت.
مُجمَل :
هر كلامى كه محتاج به شرح و تفسير باشد، مقابل مفصل. اين اصطلاح اصولى است، وهرگاه لفظى چنان باشد كه خلاف آن معنى كه از او لغةً فهميده مى شود احتمال ندهد نص است و اگر خلاف آن را احتمال دهد راجح است در صورتى كه در يك طرف ظهور داشته باشد و در طرف ديگر نه، مرجوح است و اگر متساوى الطرفين باشد مجمل است و يا مشترك است و بالجمله آنچه را ظهورى نباشد در يك طرف مجمل گويند: «المجمل ما كان دلالته غير واضحة بان يتردد بين معنيين فصاعداً من معانيه» و بالجمله مجمل عبارت از آن باشد كه آن را دلالت غير واضحة باشد به آنكه مثلا مردد بين دو معنى يا زيادتر بود از معانى خود، مجمل گاه قول است و گاه فعل است چنانكه حضرت رسول نمازى به جاى آورده باشند و وجه آن را بيان نفرموده
باشند كه مجمل فعلى است. مجمل قولى يا مفرد است يا مركب، اجمال در مفرد به اين است كه متردد باشد بين چند معنى از جهت اشتراك لفظى مانند كلمه «قرء» و «مختار» كه اشتراك دارد هم شامل فاعل شود و هم مفعول. يا به سبب اشتراك معنوى است در صورتى كه فرد معيّن اراده شده باشد و حال آنكه نزد مخاطب معيّن نباشد مانند (جاء رجل من اقصى المدينة) و مثل (ان تذبحوا بقرة) و مثل «اعتق رقبة» در صورتى كه مراد رقبه مؤمنه باشد كه از جمله اجمال به سبب اشتراك معنوى است و (وآتوا حقه يوم حصاده) به اعتبار امكان صدق حق بر هر يك از ابعاض، با آنكه مراد عشر است و بالجمله مجمل به سبب اشتراك مفهوم آن باشد كه نزد گوينده مقدار آن محدود و معيّن باشد و نزد مخاطب مجهول باشد و اما مجمل در مركب يا اجمال در تمام آن مى باشد مانند (او يعفوالذى بيده عقدة النكاح) كه متردد بين زوج و ولى زن مى باشد يا به اعتبار تخصيص آن است به مخصص مجهول مانند «اقتلو المشركين الا بعضهم» با اراده معيّن يا (احلّت لكم بهيمةالانعام الا مايتلى عليكم) و (احلّ لكم ماوراء ذلكم ان تبتغوا باموالكم محصنين) از باب جهالت معنى احصان كه معنى حفظ
دارد يا زوج و تزويج... (فرهنگ علوم نقلى دكتر سجادى)
مِجَنّ :
سپر. ج: مَجانّ.
مُجَنَّد :
لشكر گرد كرده و فراهم آمده.
مجنون :
ديوانه. ديو زده. مقابل عاقل. (و قالوا يا ايها الذى نُزِّلَ عليه الذكر انّك لمجنون). (حجر: 6)
روى ان رسول الله (ص) مرّ بمجنون، فقال: «ماله»؟ فقيل: انه مجنون. فقال: «بل هو مصاب، انما المجنون من آثر الدنيا على الآخرة». (بحار: 1/131)
وفى حديث آخر عن الصادق (ع) انه (ص) مرّ على جماعة فقال: «على ما اجتمعتم»؟ فقالوا يا رسول الله هذا مجنون يصرع، فاجتمعنا عليه، فقال: ليس هذا بمجنون، و لكنه المبتلى، ثم قال: «الا اخبركم بالمجنون حق المجنون»؟ قالوا بلى يا رسول الله. قال: «المتبختر فى مشيه، الناظر فى عطفيه، المحرك جنبيه بمنكبيه، يتمنى على الله جنته وهو يعصيه، الذى لا يؤمن شره ولا يرجى خيره، فذلك المجنون، و هذا المبتلى». (بحار: 73/233)
مجنون ليلى :
مجنون عامرى، قيس بن ملوح. به «قيس» رجوع شود.
مِجَنّة :
واحد مجنّ. يك سپر.
مَجَنّة :
زمين پرى ناك. زمين داراى جنّ.
مَجنِىّ :
ميوه چيده شده.
مَجنِىّ عليه :
كسى كه جرمى به ضرر او واقع شده است.
مجوس :
قوم آتش پرست كه از تابعان زرتشت مى باشند و به فارسى آنان را گبر گويند. آنها قائل به دو مبدء نور و ظلمت و يزدان و اهرمن بوده اند و ايشان پيش از ظهور زردشت هم بوده اند و مجوس خوانده مى شدند. در ملل و نحل آمده كه مجوس طايفه اى بودند كه كتاب آسمانى داشتند مردى آن كتاب را تحريف و تبديل كرد چون يك شب بگذشت بامداد اصل آن كتاب ناپديد شد.
ابن ابى الحديد گويد: مجوس بر اين عقيده اند كه هدف آفريدگار از آفرينش جهان اين بود كه خود را از شر دشمن يعنى شيطان برهاند و اين جهان را دامى ساخت كه دشمن را در آن بيفكند. و برخى از آنها عالم را قديم و گروه ديگر آن را حادث دانند. دسته اى از آنها گفته اند: خدا به وحشت افتاد و انديشه بدى به خاطرش خطور كرد و از آن انديشه باطل شيطان بوجود آمد. و گروه ديگرشان گفته اند كه وىشكى به خاطرش آمد و شيطان زائيده آن شك است و بعضى ديگر گفته اند كه شيطان زاده عفونتى قديم است. آنها بر اين عقيده اند
كه شيطان با خدا به نبرد برخاست و او در گذشته به تاريكى مى زيست و از قلمرو سلطنت خدا به دور بوده ولى به هواى رسيدن به نور، آرام آرام به سمت نور حركت كرد و سرانجام جهش كرد و خود را به قلمرو حكومت خدا رسانيد و شرور و بليات را با خود به همراه آورد، خداوند متقابلاً اين آسمانها و زمين و عناصر را بيافريد كه شيطان را دام بوند و سرانجام آن را در اين دام بيفكند و وى در اين دام زندانى شد كه نتوانست به كشور خويش بازگردد و شيطان در اين دام پيوسته در اضطراب بسر مى برد و همواره به سوى آفريدگان خدا آفات و بليات پرتاب مى كند، هر كه را كه خدا زندگى به وى دهد شيطان مرگ را به سوى او رها مى سازد و هر كه را سلامتى بخشد وى بيمارى به سويش پرتاب مى كند و هر كه را شادى دهد او غم و اندوه به سويش رها مى كند و او پيوسته اين چنين است و روز به روز از نيرويش كاسته مى شود چه خداى را هر روز عليه او چاره اى است تا گاهى كه به كلى مستهلك گردد و مردمان را از شرش برهاند و به بهشتشان برد، بهشتى كه خوردن و آشاميدن و آميزش جنسى در آن نباشد و در عين حال كانون لذت و شادى بود.
از امام صادق (ع) سؤال شد: آيا مجوس را پيغمبرى بوده است؟ فرمود: آرى مگر نشنيده اى كه حضرت رسول (ص) به اهل مكه نوشت اگر مسلمان نشويد آماده جنگ باشيد. آنها در پاسخ نوشتند: از ما جزيه بستان و ما را با بتهامان رها ساز. پيغمبر(ص) نوشت: من جز از اهل كتاب جزيه نستانم. آنها در پاسخ نوشتند: پس چرا از مجوس هجر جزيه گرفتى؟ حضرت نوشت: مجوس پيغمبرى داشتند كه او را به قتل رساندند و كتابى داشتند كه آن را سوزاندند و كتابشان در دوازده هزار پوست گاو نوشته شده بود.
در سؤالات زنديقى كه مسائلى را از امام صادق (ع) پرسيد آمده كه آيا مجوس را پيغمبر بوده است، زيرا آنها كتب معتبره مشتمل بر پند و اندرزهاى سودمند دارند؟ فرمود: هر امتى را پيامبر بيم دهنده اى بوده، آنها نيز پيامبرى و كتابى داشته اند كه آنان آن كتاب و پيامبر را نپذيرفتند و انكار نمودند. سؤال شد: آيا خالد بن سنان پيغمبر آنها بوده؟ فرمود: خالد مردى بدوى بود و او پيغمبر نبوده و مردم چنين مى گويند. سؤالشد: آيا آن پيغمبر زردشت بوده؟ فرمود: زردشت براى آنها ورد زمزمه آورد (وردى آهسته كه هنگام صرف غذا زير لب
مى گويند) و دعوى نبوت كرد و گروهى به وى ايمان آوردند و جمعى منكر او شدند و او را از ميان خود راندند و درندگان صحرا او را دريدند. سؤال شد: آيا مجوس در عصر خود به حق نزديكتر بودند يا عرب؟ فرمود: عرب جاهلى به دين حنيف نزديكتر بودند زيرا مجوس همه پيامبران و كتب آسمانى را منكر بودند و به هيچيك از سنن و آثار آنها پايبند نبودند و كيخسرو پادشاه آنها در عهد خود سيصد پيغمبر را به قتل رساند و مجوس غسل جنابت نكنند ولى عربها غسل مى كردند... مجوسيان ختنه نمى كردند با وجود اينكه ختنه از سنن پيامبران بود ولى عربها ختنه مى كردند، مجوس مردگان خود را در صحرا و در جوف سنگها مى نهادند ولى عربها مرده خويش را دفن مى نمودند و لحد براى آنها مى ساختند... مجوسيان با دختر و خواهر خود ازدواج مى كردند ولى عربها ازدواج با محارم را حرام مى دانستند. اسحاق بن عبدالله اشعرى گويد: از امام صادق (ع) شنيدم فرمود: از مجوسى يارى مخواه گرچه براى گرفتن دست و پاى گوسفندى باشد كه بخواهى آن را بكشى. (بحار:3 و 10 و 14 و 65)
مُجَوَّف :
ميان تهى.
مَجّة :
يك بار آب از دهن بيرون
افكندن. گاه مجازا به كاستن و درافكندن بخشى از عقل خود نيز اطلاق شود، چنان كه در اين حديث:
علىّ (ع): «ما مزح الرجل مزحة الاّ مجّ من عقله مجّة». (نهج: حكمت 450)
مِجهار :
كسى كه عادت دارد سخن را به آواز بلند گويد.
مُجهِد :
آن كه بار كند بر ستور فوق طاعت او. آزرده كننده و رنج رساننده.
مُجهِش :
آماده گريستن. شتاباننده.
مُجهِض :
ناقه مجهض: ماده شترى كه بچّه تمام خلقت افكند. چيره شونده بر كسى براى خلاصى ديگرى.
مجهود :
سعى و كوشش و جهد. غايت كوشش. بلغ مجهوده فى الامر: تمام توان خود را در آن كار بكار برد. فى الحديث: «اذا حلف الرجل ان لا يركب (فى طريق الحج) او نذران لا يركب، فاذا بلغ مجهوده ركب». (بحار: 99/106)
مَجهول :
نادانسته. ناشناس. غير معلوم. عن عيسى بن مريم (ع): «اشقى الناس من هو معروف عند الناس بعلمه، مجهول بعمله». (بحار: 2/52)
مجهول القدر :
آنكه ارزش و مقام معنويش ناشناخته باشد. پيغمبر اكرم (ص) فرمود: دست خدا بر سر كسانى است كه
قدرشان مجهول باشد، رحمت بر سر آنها در اهتزاز است. (بحار: 75/41)
مجهول المالك :
مالى كه سابقه تملك دارد لكن در زمانى معين صاحب آن شناخته نمى شود يعنى هويت مالك براى ما مجهول است. اين مال اگر بين چند نفر معين مردد باشد بايد به قرعه يا قسمت به طريق صلح قهرى رفع ترديد نمود و در صورت غير محصور بودن اطراف شبهه فقها مى گويند آن مال را بايد به نيت صاحب واقعى آن صدقه داد.
مَجىء :
آمدن.
مُجيب :
پاسخ دهنده. يكى از نامهاى حضرت بارى تعالى عز اسمه.
مُجيد :
كسى كه چيز نيكو و جيّد مى آورد.
مَجيد :
شريف و بزرگوار و گرامى قدر و عالى مرتبت و بلند پايه. لقبى است قرآن را: (بل هو قرآن مجيد). (بروج: 32)
مُجير :
پناه دهنده. نامى از نامهاى خداى تعالى.
مُجيز :
رخصت دهنده.
مُحابات :
بيع به كمتر از قيمت و خريدن به زيادت بر قيمت چنانكه محض مصلحتى خانه اى را به حبه قندى بفروشند يا حبه قندى را به بهاى گزافى بخرند.
مُحاجّة :
با كسى حجت گفتن و استدلال نمودن. خصومت كردن. قال الله تعالى: (اتحاجّونّى فى الله). (انعام: 80)
مُحادّة :
با كسى خلاف كردن، مخالفت و امتناع از انجام آنچه كه واجب است. با كسى دشمنى نمودن. (ان الذين يحادّون الله و رسوله) اى يخالفونه.
مُحاذات :
مقابل شدن و در برابر كسى يا چيزى قرار گرفتن.
مُحارِب :
جنگجو. و در اصطلاح فقه: آن كس كه آشكارا سلاح كشد و قصد مال مردم كند. آنكس كه سلاح بردارد و مردم را بدان بترساند: در بر و بحر، شب و روز، خواه ضعيف باشد يا قوى، مشكوك الحال باشد يا نباشد، مرد باشد يا زن، چنين كسى محارب است. در حديث عبيدالله مدائنى آمده كه گفت: به امام صادق (ع) عرض كردم: فدايت شوم، معنى اين آيه برايم بيان فرما: (انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتّلوا او يصلّبوا او تقطّع ايديهم و ارجلهم او ينفوا من الارض)حضرت با گره انگشتان به عدد چهار اشاره كرد و فرمود: چهار را معادل چهار بگير: اگرمحارب با خدا و رسول باشد و در زمين به تباهى دست بزند كه مرتكب قتل شود، بايد كشته شود، و اگر مرتكب قتل شود و مال
بستاند، بايد كشته شود و به دار آويخته شود، و اگر مال بستاند و كسى را نكشد دست و پايش برخلاف يكديگر (دست راست با پاى چپ يا بالعكس) قطع گردد، و اگر محارب باشد و ايجاد ناامنى بكند ولى قتل و غارتى مرتكب نگردد، بايستى تبعيد شود. (مجمع البحرين)
محارب :
قبيله دوم از فهر و از ايشان است ضحاك بن فهر از اصحاب رسول الله. اين قبيله سرسخت ترين قبيله در عداوت با پيغمبر اسلام بودند. به سال دهم هجرت هيئت اعزامى آنها بر آن حضرت وارد شدند و به نمايندگى از عموم افراد قبيله به اسلام پيوستند. سواء بن حارث و فرزندش خزيمه نيز با آنها بودند و چون در حضور پيغمبر(ص) نشستند حضرت فرمود: دلها به دست خداوند است. و در آن حال دست مبارك به صورت خزيمه كشيد. (بحار: 21/370)
مَحارِم :
جِ محرم. كسانى كه نكاح آنها بر انسان حرام باشد به طور دائم، خواه به نسب يا سبب يا رضاع. به «حجاب» و «محرم» رجوع شود.
مَحاريب :
جِ محراب. به «محراب» رجوع شود.
مُحاسَبَة :
حساب كردن. شمار گرفتن.
عن الثمالى، قال: كان على بن الحسين (ع) يقول: «ابن آدم! لا تزال بخير ما كان لك واعظ من نفسك، وما كانت المحاسبة من همّك، وما كان الخوف لك شعارا و الحزن لك دثارا...». (بحار: 70/64)
مَحاسِن :
جِ حُسن برخلاف قياس، نيكوئيها و خوبيها. مقابل مساوى. ريش، لحية.
مُحاضَرات :
جِ محاضرة. معلومات و يادداشت شده ها و سخنهاى موافق حال و حكايات سلف مناسب مقام يعنى علم تاريخ. (غياث)
محاق :
با حركات ثلاثه ميم، آخر ماه قمرى كه قرص ماه مرئى نباشد و به قولى سه شب آخر ماه. (منجد) به «قمر در عقرب» رجوع شود.
محاقلة :
فروختن گندم در خوشه به گندم آماده چنانكه مزابنه عبارت است از فروختن خرما بر درخت به خرماى آماده. و اين دو نوع بيع را پيغمبر (ص) نهى نموده است. (بحار: 76/341)
محاكاة :
حكايت كردن قول و فعل كسى را بدون زيادت و نقصان.
مُحاكَمة :
عمل حاكم يا قاضى در طى يك مرافعة.
مَحال :
جِ محالة، چرخ دلو بزرگ و مهره پشت شتر.
مَحالّ :
جِ محلّ، جاهاى فرود آمدن و جاهاى گشادن. نواحى و اطراف.
مُحال :
ممتنع، ناشدنى. از امام صادق (ع) روايت شده كه پنج چيز از پنج كس محال است: خيرخواهى از حسود و مهربانى از دشمن و احترام از فاسق و وفا از زن و هيبت از فقير.