back page fehrest page next page

مرحوم محقق به سال 940 هجرى قمرى در نجف اشرف وفات كرد. اوراست: جامع المقاصد، حاشيه بر شرايع، الرسالة الجعفريه، الرضاع، صيغ القعود و الايقاعات.

مَحقور :

حقير. ناچيز. كوچك. اميرالمؤمنين (ع): «كلّ نعيم دون الجنّة فهو محقور، و كلّ بلاء دون النار عافية». (نهج: حكمت 387)

مَحقوق :

لايق. درخور. سزاوار. اميرالمؤمنين (ع) در نامه اى به محمد بن ابى بكر موقعى كه وى را به حكومت مصر گماشته بود: «واعلم ـ يا محمد بن ابى بكر ـ انّى قد وليتك اعظم اجنادى فى نفسى: اهل مصر، فانت محقوق ان تخالف على نفسك و ان تنافح عن دينك». (نهج: نامه 27)

مَحقون :

بازداشته شده و نگاهداشته شده. محقون الدم: رهانيده شده از قتل، محفوظ الدم.

مَحك :

ستهيدن. لجاجت كردن. مَحَكَه: وى را به لجاجت وادار نمود. در عهدنامه اميرالمؤمنين (ع) به والى مصر آمده: «ثم اختر للحكم بين الناس افضل رعيتك فى نفسك، ممّن لا تضيق به الامور، ولا تَمحَكُهُالخصوم...»: از ميان مردم، فردى را براى قضاوت برگزين كه وى را (در فضايل معنوى و اخلاقى) برتر از ديگران تشخيص

داده باشى، كسى كه مراجعه فراوان و وقايع متعدد گوناگون، وى را به ستوه نياورد، و برخورد (هاى خشن) طرفين دعوى او را به لجاجت وادار نسازد... (نهج: نامه 53)

مِحَكّ :

اسم آلت است از حكّ به معنى ساويدن. سنگى كه بدان زر و سيم حكّ كنند و ساوند و عيار آن را بدان سنجند. يقال: لكلّ شىء مِحَكٌّ و مِحَكّ العقل مجالسة العلماء. (ربيع الابرار: 2/300)

مُحَكِّك :

خارنده، خارش دهنده. چوب كه در عطن نهند تا شتران گر خود را بدان درمالند. «انا جديلها المحكّك» كنايه از اين كه من آن كسى مى باشم كه سزد از رأى و تدبيرم استفاده برند.

مُحكَم :

استوار و پابرجا. (هوالذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكمات هنّ ام الكتاب و أُخر متشابهات...)(آل عمران: 7). آيه محكمه قرآن آيه اى است كه معنى آن واضح و روشن باشد و بر كسى ايجاد شبهه نكند مانند (انّ الله لا يظلم الناس شيئا و لا يظلم مثقال ذرّة) به خلاف متشابه كه مراد از آن ظاهر نباشد جز به قرينه اى كه آن را روشن سازد و لذا امر را بر خواننده مشتبه سازد و بيماردلان و غرض ورزان بتوانند آن را به معانى باطله برگردانند مانند (ثم استوى على العرش) كه به يك

معنى نشستن سلطان است بر سرير سلطنت، و به معنى ديگر قهر و استيلاء است، و معنى نخست بر ذات بارى تعالى روا نباشد به دليل اينكه خدا جسم نباشد و جائى را اشغال نكند. قول ديگر در محكم و متشابه آن كه محكم آيات ناسخه است و متشابه آيات منسوخه، اين قول از ابن عباس نقل شده. اقوال ديگرى نيز هست كه محض رعايت اختصار از آن صرف نظر شد... (مجمع البيان)

از امام صادق (ع) راجع به محكم و متشابه قرآن سؤال شد فرمود: محكم همان است كه بدان عمل مى كنيم و متشابه آنكه براى ناآگاهان ايجاد شبهه نمايد.

حضرت رضا (ع) فرمود: هر آنكس متشابه قرآن را به محكم آن برگرداند وى بر راه راست مى باشد. ابوبصير گويد: از امام صادق (ع) شنيدم مى فرمود: قرآن دعوت كننده است و بازدارنده، و در آن محكم است و متشابه، به محكم آن بايد ايمان داشت و بدان عمل نمود و به متشابه آن بايد ايمان داشت ولى بدان عمل نكرد، و اين است معنى (فامّا الذين فى قلوبهم زيغ... والراسخون فى العلم...) و راسخون فى العلم آل محمد مى باشند.

از آن حضرت روايت شده كه چنانكه

قرآن متشابه و محكم دارد حديث ما نيز مشتمل بر متشابه و محكم مى باشد، پس متشابهات حديث را به محكمات آن برگردانيد. (بحار: 92 و 2)

محكمات :

جِ مُحكمة. آيات محكمات مقابل متشابهات، آيات ظاهرة المعانى كه معانى آن صريح و بر يك وجه باشد. به «محكم» رجوع شود.

مَحكَمَة :

داورى خانه. دارالقضاء. دادگاه. ج: محاكم. به «قضاوت» و «حكومت» رجوع شود. محكمة: دارالحكمة. درمانگاه. محل مراجعه به پزشك.

مُحكَمَة :

مؤنث محكم. آيه محكمة: آيه اى كه تنها يك معنى را محتمل باشد. سوره محكمة: سوره مبيّنة المعنى و غير متشابهة. سوره غير منسوخة. (ويقول الذين آمنوا لولا نُزِّلَت سورة فاذا انزلت سورة محكمة و ذكر فيها القتال رأيت الذين فى قلوبهم مرض ينظرون اليك نظر المغشىّ عليه من الموت فاولى لهم * طاعة و قول معروف...). (محمد: 20ـ21)

مُحَكِّمَة :

خوارج، آنانرا از آن روى محكمه خوانند كه انكار امر حكمين كردند به گفتارشان لا حكم الا لله. قائلين به «لا حكم...» و آنان حروريه باشند كه بر

اميرالمؤمنين (ع) خروج كردند آنگاه كه اراده تحكيم فرمود ميان خود و معاويه و گفتند لا حكم الا لله و از آن رو آنان را محكمه نيز نامند. (يادداشت مرحوم دهخدا)

مَحكوك :

سوده شده. حكّ شده.

مَحكوم :

فرموده شده. امر كرده شده. تسليم شده. مقابل حاكم. اين معانى حسب تداول فارسى زبانان مى باشد، و گرنه در زبان عرب، با تعدّى به حرف جرّ مانند على و لام استعمال مى گردد، كه حكم از افعال لازمه است.

مَحكوم به :

امرى كه به كسى يا به چيزى نسبت داده شود، مقابل محكوم عليه. در مثال «زيد قائم» قائم محكوم به است و زيد محكوم عليه، كه: يحكم على زيد بالقيام.

مَحكوم عليه :

آنچه بدو نسبت داده شده باشد. چنان كه در واژه قبل بيان گرديد.

آن كه بر آن حكم رانده شود، چنان كه در سخن اميرالمؤمنين (ع) آمده است: «العلم حاكم و المال محكوم عليه» ابن ابى الحديد اين كلام را چنين معنى كرده است كه: علم بامصلحت بينى خود، در مورد مال حكم مى كند كه در چه موردى هزينه شود و در كجا از مصرف نمودن آن خوددارى شود. پس علم حكمران است و مال امرى كه

حكم بر آن اجرا مى گردد. (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 10/20)

مَحكِىّ :

بيان شده. نقل شده.

مَحل :

مكر و فريب. خشكسال. سختى و تنگى. ايستادگى باران. ج: محول. سعايت كردن نزد سلطان. شكايت از كسى نمودن به نزد سلطان. از اين معنى است سخن اميرالمؤمنين(ع) در باره قرآن: «واعلموا انّه شافع مشفّع و ما حل مصدَّق، و انّه من شفع له القرآن يوم القيامة شُفّعَ فيه، ومن محل به القرآن يوم القيامة صُدِّقَ عليه...»: بدانيد كه قرآن شفاعت كننده اى است كه شفاعتش پذيرفته مى شود و شكايت كننده اى است كه شكايتش پذيرفته مى گردد، آن كس كه در قيامت شفاعتش كند مورد شفاعت قرار گيرد و هر كسى كه قرآن از او شكايت كند گواهيش عليه او مقبول گردد. (نهج: خطبه 176)

مَحلّ

(به فتح يا كسر حاء) :

جاى فرود آمدن. جايگاه. موضع. منزلت. محلّ الهدى: آنجا كه حيوان قربانى در آن بسمل كنند. (ولا تحلقوا رؤوسكم حتى يبلغ الهدى محلّه)(بقرة: 196). اميرالمؤمنين (ع): «اما والله لقد تقمّصها ابن ابى قحافة وانّه ليعلم انّ محلّى منها محلّ القطب من الرحا»: به خدا سوگند كه پسر ابى قحافه در حالى جامه خلافت را

به تن كرد كه خود مى داند كه جايگاه من در خلافت جايگاه محور سنگ آسيا است در تشكيلات آسيا. (نهج: خطبه 3)

مُحِلّ :

حلال كننده. از احرام بيرون آمده، مقابل مُحرِم. فرود آورنده. حلال شمرنده. از اين معنى است قوله تعالى: (غير مُحِلّى الصيد وانتم حرم). (مائدة: 1)

مُحلِف :

سوگند دهنده.

مُحَلِّف :

سوگند دهنده.

مُحَلِّق :

تراشنده سر خود را. ج: محلّقين. (لتدخلنّ المسجدالحرام ان شاء الله آمنين محلّقين رؤسكم...). (فتح: 27)

مُحَلَّل :

مباح و مشروع.

مَحَلِّل :

حلالگر. حلال كننده زن سه طلاقه را به تزويج بر شوهر اوّل. (منتهى الارب)

نظر به اين كه چون كسى همسر خود را سه بار طلاق گفت، دگر وى را ـ شرعا ـ حق ازدواج با آن زن نباشد جز پس از ازدواج آن زن با مرد ديگر و سپس طلاق دادن وى، لذا شوى دوم را محلّل خوانند، چه اگر وى زن را طلاق گويد شوى اول تواند باز او را به زنى بگيرد، وبى اين شوى دوم، زن بر شوى نخست براى ابد حرام باشد.

اين قانون مضمون اين دو آيه از قرآن كريم است:

(الطلاق مرتان فامساك بمعروف او تسريح باحسان... فان طلّقها فلا تحلّ له من بعد حتى تنكح زوجا غيره فان طلّقها فلا جناح عليهما ان يتراجعا ان ظنّا ان يقيما حدود الله...). (بقرة: 229 ـ 230)

حسن بن فضّال گويد: از حضرت رضا (ع) پرسيدم به چه سبب مرد نمى تواند با زن خود كه سه بار او را طلاق گفته ازدواج نمايد جز اينكه به همسرى ديگرى درآيد؟ فرمود: به جهت اينكه خداوند عزّ و جلّ فرموده: (الطلاق مرّتان...) (طلاق دو بار است و پس از آن يا به درستى او را نگه دار و يا به احسان و نيكى او را رها ساز) كه مراد همان سوم است و چون خداى را از طلاق در بار سوم خوش نيايد لذا (محض تأديب) آن زن را بر اين مرد حرام ساخت و تا آن زن با دگر كس ازدواج نكند بر او حلال نگردد تا مردم طلاق را سبك نشمرند و زنان را در معرض اذيت و آزار قرار ندهند. (بحار: 104/151)

مَحلوج :

پنبه زده.

مَحلول :

حل شده. ذوب شده.

مَحَلَّة :

منزل. كوى. برزن. قسمتى از قسمتهاى شهرى يا روستائى.

مُحَلّى :

حليه و زيور داده شده. جلا داده شده. آراسته شده.

مُحماة :

حديدة محماة: آهن تفتيده. آهنى سرخ كرده در آتش.

مُحَمَّد :

ستوده. ستايش شده. داراى خصال پسنديده بسيار.

مُحَمَّد :

چهل و هفتمين سوره قرآن كريم. مدنّيه و مشتمل بر 37 آيه است. از امام صادق(ع) روايت شده كه هر كه بخواهد به وضع ما و وضع دشمنان ما آگاه گردد اين سوره بخواند كه آيه اى از اين سوره در باره ما و آيه ديگرش در باره دشمنان ما است. (مجمع البيان)

مُحَمَّد :

بن ابى بكر بن ابى قحافه، مادرش اسماء بنت عميس خثعميه ]

كه قبلاً همسر جعفر بن ابى طالب بوده و پس از مرگ ابوبكر با على (ع) ازدواج نمود و يحيى و عون را از او بزاد [

محمد در سفر حجة الوداع در ذوالحليفه ميان مكه و مدينه متولد شد و پس از مرگ پدر كه مادرش به عقد على (ع) درآمد و او در آن روز كودكى خردسال بود در دامن على تربيت شد و به شايستگى مهر على در دلش جاى گرفت و از اين رو وى از حواريون و خاصان اصحاب آن حضرت شد و على در باره اش مى فرمود: محمد فرزند من است از صلب ابوبكر.

محمد علاوه بر شجاعت و شهامت

زايدالوصفى كه داشت از علم و درايت و فهم و فراست و زهد و عبادت فوق العاده اى برخوردار بود كه اميرالمؤمنين (ع) چون خبر شهادتش شنيد سخت بى تابى نمود و مكرّر در خطب خويش وى را به اين صفات مى ستود. از جمله فرازهاى تاريخ زندگى محمد آنكه: چون هيئتى از مصر به نزد عثمان آمده از والى وى در آنجا شكايت كردند و خواستار عزل او شدند و عثمان امتناع مىورزيد قرار بر اين شد كه محمد بن ابى بكر به مصر رفته از نزديك كار عامل خليفه را بررسى نموده نتيجه را به عثمان گزارش كند. پس محمد به اتفاق جمعى راهى مصر شد و عثمان كه نگران اين امر بود و محمد را مردى جدّى و قاطع مى شناخت بر عامل خويش احساس خطر كرد لذا نامه اى را به والى مصر نوشت كه محض ورود محمد، او را به قتل رسان. و نامه را مهر كرد و به دست يكى از غلامان خود داد و مركبى راهوار در اختيارش نهاد و غلام از مدينه حركت كرد و به سرعت مركب را همى راند، در بين راه همراهان محمد چشمشان به وى افتاد و از كيفيت راهپيمائى او ظنين شدند، به محمد گفتند. وى دستور داد او را دستگير و احضار نمودند، نامه را از او بستدند و به مضمونش مطلع شدند، در

حال به مدينه بازگشته به نزد خليفه شدند، عثمان گفت: غلام غلام من و مركب از آن من و مهر مهر من است ولى نامه به خط من نيست و من از اين نامه اطلاعى ندارم ـ چه نامه به خط مروان كاتب وى بود ـ به وى گفتند: حال كه چنين است پس نويسنده را در اختيار ما نه. وى امتناع نمود و همين امر باعث شد كه عثمان را محاصره و سرانجام او را به قتل رسانند.

محمد در جمل در ركاب اميرالمؤمنين بود و پس از آنكه آن حضرت قيس بن سعد بن عباده را به علت نرمش و سازشى كه با عثمانيان مصر نشان داده بود از ولايت مصر عزل نمود محمد را به ولايت آن ديار منصوب داشت و چون وى وارد مصر گرديد با مخالفان اعلان جنگ نمود و آنها را به بيعت على (ع) خواند و در آن اوان جنگ صفين آغاز شده بود، آنها منتظر بودند كه جنگ به سود چه كسى تمام شود از اين رو در پاسخ محمد اهمال مىورزيدند و دو پهلو جواب مى دادند و چون شنيدند كار جنگ به حكمين ختم شد و بالاخره معاويه را حكومت شام مسلّم گرديد آنها گستاخ شدند و در برابر محمد صريحاً جبهه گرفتند،محمد با آنها وارد نبرد شد ولى پيروزى نصيب او نگشت. از آن سوى معاويه كه

پيوسته به ملك مصر چشم داشت و همواره مترصد فرصت بود چون شنيد طرفداران او در مصر قوى شدند لشكرى انبوه به سركردگى عمرو بن عاص بدانجا گسيل داشت و با محمد وارد جنگ شد، عثمانيان مصر به عمرو پيوستند و مردم مصر بىوفائى كردند، لشكر محمد رو به ضعف رفت ولى در عين حال با دو هزار تن به نبرد ادامه داد تا سرانجام دستگير و به فجيع ترين وجهى به شهادت رسيد. اين واقعه در ماه صفر سال 38 هـ ق اتفاق افتاد.

مُحَمَّد :

بن ابى حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبدالشمس. وى اگرچه پسردائى معاوية بن ابى سفيان است اما از ياران و پيروان على بن ابى طالب (ع) است، مدتى در زندان معاويه محبوس بود وقتى او را از زندان بيرون كرد به وى گفت: آيا وقت آن نرسيده كه به خود آئى و از على دست بردارى مگر نمى دانى كه عثمان مظلوم كشته شده و عايشه و طلحه و زبير در طلب خون او خروج كردند كه على باعث قتل او شده بود و ما امروز به خونخواهى او قيام نموده ايم؟ محمد گفت: تو مى دانى كه قرابت من به تو از هر كسى نزديكتر و آشنائى من به تو از هر كسى بيشتر است؟ گفت: آرى. گفت: قسم به خدا كه هر كه در خون عثمان شركت نموده

به جهت اين بود كه ترا والى شام كرد و مهاجر و انصار هر چه از او خواستند كه ترا معزول سازد وى اجابت نكرد لاجرم بر او ريختند و او را كشتند و خود مى دانى كه آغازگر اين فتنه طلحه و زبير و عايشه بودند كه ديگران را به كشتن عثمان تحريك مى نمودند و ديگران بعداً به آنها پيوستند و سپس همينها به خونخواهى عثمان قيام كردند... معاويه چون اين سخنان از او شنيد دستور داد مجدداً او را به زندان برگردانيدند و پيوسته در زندان بود تا وفات كرد.

امّا ابن ابى الحديد مى نويسد كه عمروعاص محمد بن ابى حذيفه را در مصر دستگير و به نزد معاويه فرستاد و معاويه او را به زندان افكند و او از زندان بگريخت، عبدالله بن عمرو بن ظلام خثعمى كه عثمانى مسلك بود به طلب او رفت و او را در غارى يافت و بكشت.

مُحَمَّد :

بن ابى سعيد بن عقيل بن ابى طالب كودكى بود كه به همراه امام حسين (ع) در كربلا بود و در آنجا به شهادت رسيد. حميد بن مسلم گويد: هنگامى كه حسين بن على از اسب به زمين افتاد كودكى را ديدم سراسيمه از خرگاه امام حسين (ع) بيرون شد چوبى برداشت و همى به چپ و راست خود مى نگريست و به سوى نبردگاه آمد، در

اين حال هانى بن ثبيت حضرمى بر او تاخت و او را به شهادت رساند.

مُحَمَّد :

بن ابى عمير ازدى از اجله علماى شيعه و موثق ترين شخصيت در نزد شيعه و سنى بوده. وى در عبادت و ورع و تقوى سرآمد اهل زمان خويش بود. از جاحظ نقل شده كه وى در همه علوم و امتيازات يگانه دوران عصر خود و از چهره هاى برجسته رافضيان بود. در ايام هارون الرشيد به وى پيشنهاد پست قضاوت كردند نپذيرفت از اين جهت او را به زندان انداختند، و برخى گفته اند بدين سبب وى را محبوس ساختند تا اسامى شيعيان و ياران امام كاظم (ع) را به آنها خبر دهد و بالاخره هر چه وى را شكنجه دادند تسليم نگشت تا اينكه به نقل مرحوم كشى مبلغ بيست و يك هزار درهم از او گرفتند و به نقل مرحوم مفيد پس از هفده سال او را از بند رها كردند و در دوران زندانش خواهر او از ترس همه كتابهاى او را به زير خاك پنهان ساخت كه چون از زندان رها گرديد همه پوسيده بودند، و بعضى گويند: كتابها در ميان اتاقى بود و باران بر آنها باريد. و از اين جهت روات از محفوظات او و از كتبى كه قبل از زندان از او بدست اشخاص رسيده بود روايت كرده اند. وى در سال 217 از دنيا

رفت. ابن ابى عمير دوران امام كاظم (ع) و امام رضا (ع) و امام جواد (ع) را درك كرده. (شرح مشيخة الفقيه)

مرحوم صدوق در علل الشرايع نقل كرده كه وى در اصل بزاز بود و در آن زمان مبلغ ده هزار درهم از يكى طلب داشت. چون ابن ابى عمير پس از هفده سال زندان و جريمه هنگفت مالى از هستى ساقط شده بود آن مرد دلش به حال وى به رحم آمد و خانه خود را فروخت و ده هزار درهم فراهم نمود و به نزد ابن ابى عمير آورد و به وى گفت: اين مبلغ طلبى است كه از من داشتى. ابن ابى عمير گفت: اين را از كجا آوردى؟ گفت: خانه ام را فروختم. ابن ابى عمير گفت: ذريح محاربى از امام صادق (ع) برايم حديث كرد كه بدهكار را نبايد به خاطر بدهيش از خانه اش بيرون كرد; هم اكنون به خانه برگرد و معامله فروش خانه را فسخ كن در صورتى كه به خدا سوگند من هم اكنون به يكى از اين درهم ها نيازمند مى باشم كه حتى يك درهم در بساط ندارم. (بحار:49/273)

مُحَمَّد :

بن احمد بن عبدالله بن قضاعة بن صفوان بن مهران جمال، بزرگ و زعيم شيعه در عصر خود، ثقه، فاضل، فقيه و مورد احترام حكام زمان نيز بوده است و اين بدان سبب بود كه روزى در موصل نزد حاكم آنجا

ابن حمدان با قاضى موصل بر سر امامت به بحث پرداخت، جر و بحث بالا گرفت تا آنجا كه قاضى به وى پيشنهاد مباهله (هر دو به صحرا روند و از خدا بخواهند كه هر يك از آنها كه باطل سخن مى گويد به هلاكت رسد) نمود، محمد پذيرفت و دست يكديگر را گرفته از مجلس برخاستند، قاضى هر روزه به حضور حاكم مى آمد، روز بعد شد قاضى به مجلس نيامد، حاكم كسى به سراغ قاضى فرستاد، چون بيامد گفت قاضى از ديروز كه با محمد به قصد مباهله برخاسته همان دستش كه در دست محمد بوده آماس نموده و تب كرده و روز بعد مرده است، اين خبر نزد حكام آن روز منتشر شد و از اين رو وى نزد هر حاكمى معزّز و محترم بود. (جامع الرواة)

مُحَمَّد :

بن اسحاق بن يسار مدنى مولى عبدالله بن قيس بن مخرمة بن مطلّب بن عبدمناف بن قصىّ (و به نقل جامع الرواة مولى فاطمه بنت عتبه) تاريخ نگار معروف، جدّش يسار از اسراى عين التمر بوده و نخستين اسيرى بوده كه از عراق به مدينه آورده شده.

محمد بن اسحاق از دانشمندان و تاريخ دانان و از آگاهان به مغازى رسول الله (ص) بوده، ولى عامى مذهب و از ياران امام

باقر (ع) و امام صادق (ع) بوده و از آن دو بزرگوار حديث نقل نموده، از پسرش نقلست كه وى به سال 150 در بغداد درگذشته.

مُحَمَّد :

بن اسماعيل بن بزيع كوفى از ياران امام كاظم (ع) بوده، حضرت جواد (ع) را درك نموده و از بزرگان و صلحاى شيعه و در نقل حديث بسيار موثق و معتبر بوده است.

وى در دربار منصور دوانيقى سمت وزارت داشته.

از حسين بن خالد صيرفى نقلست كه گفت: ما جماعتى در حضور حضرت رضا (ع) نشسته بوديم، حضرت سخن از محمد بن اسماعيل بن بزيع به ميان آورد و فرمود: دوست دارم كه يكى از شما مانند او مى بود.

وبه نقلى از خود او روايت شده كه حضرت رضا (ع) فرمود: خداى را در دربار سلاطين جور دوستانى است كه دليل و برهان را به بركت آنان روشن مى سازد و آنان را مكانت و قدرتى دهد كه دوستانش را در پناه آنها بدارد و شرور را از آنها دفع سازد و امور مسلمين را به وسيله آنان سامان بخشد، مسلمانان از هر گزندى به آنها پناه برند و شيعيان محتاج ما، بديشان رجوع

كنند، و خداوند به بركت آنان در حكومت ستمگران رعب و وحشت را از دل مؤمنان بردارد، آنانند مؤمنان راستين، آنانند امينان خدا در زمين، آنانند كه در قيامت نورشان آنچنان در ميان خلايق بدرخشد كه ستارگان درخشان بدرخشند، به خدا سوگند كه آنان براى بهشت آفريده شده اند و بهشت براى آنان آفريده شده پس گوارا باد آنها را بهشت، چه مى شود شما را كه به چنين پاداش و ثوابى بزرگ نائل آئيد؟! عرض كردم به چه كارى توان به چنين پاداش دست يافت؟ فرمود: به اينكه با آنان (حكام جور) بوده و شيعيان مؤمن ما را شاد سازد، پس تو اى محمد اينچنين باش. (جامع الرواة)

مُحَمَّد :

بن بشير از اهل كوفه و از موالى بنى اسد و از اصحاب امام كاظم (ع). وى از غلاة و مبتدعين بود و مدعى بود كه پس از امام موسى بن جعفر خود امام است و مى گفت: امام كاظم(ع) زنده است و او همان امام قائم مهدى مى باشد. پيروانى داشت و در علوم شعبده و اعمال خارق العاده يدى طولى داشت از جمله اينكه مجسمه اى به شكل حضرت موسى بن جعفر (ع) ساخته بود كه چون به مريدان خود نشان مى داد بيننده همه خصوصيات و شمايل حضرت را

در آن مى ديد و پس از انجام برنامه آن را چنان جمع مى كرد كه گوئى نبود و بيننده فكر مى كرد همان لحظه آن را بوجود آورده است و هنگام ارائه مجسمه خود به كنارى مى ايستاد و به طريق شعبده وانمود مى كرد كه وى با حضرت سخن مى گويد. و چون خبر او به خليفه وقت عباسى رسيد او را احضار نمود و خواست او را به نام زنديق بكشد، وى مهلت خواست و گفت: من علومى دارم كه نتيجه آن به سود خليفه است . خليفه موافقت نمود، وى دستگاهى ساخت كه به گونه خودكار آب از چاه مى كشيد و رمز آن زيبق مخفى بود كه در ميان تخته ها و دلوهاى آن دستگاه بكار گرفته بود و حركت زيبق دلوهاى متعاقب يكديگر را به حركت مى آورد و در نتيجه آب از چاه بيرون مى شد، و بالاخره روزى دستگاه خراب و زيبقها بيرون ريخت و كشف راز شد و معلوم گشت كه ادعاى معجزه او دروغ بوده و سرانجام او را به قتل رساندند. (بحار:25/308)

مُحَمَّد :

بن جعفر الصادق (ع) مردى سخاوتمند و شجاع بود و هر يك روز در ميان روزه مى داشت ولى وى به روال زيديه قائل بوده كه امام بايد قائم به سيف باشد و امامى كه عليه حكام زمانش قيام ننمايد امام

نيست و از اين رو وى در سال 199 عليه مأمون در مكه خروج كرد ولى در قيام خود شكست خورد و دستگير شد و او را به نزد مأمون فرستادند اما مأمون از او انتقام نگرفت و وى را گرامى مى داشت و او را به نزد خود نگه داشت... و به نقل اسحاق بن موسى كه در عيون اخبار الرضا آمده وى پس از دستگيرى و تبعيد به خراسان در جرجان وفات نمود. (بحار:47/243)

مُحَمَّد :

بن جمال الدين. به «شهيد اوّل» رجوع شود.

مُحَمَّد :

بن حسن بن احمد بن الوليد. به «ابن الوليد» رجوع شود.

مُحَمَّد :

بن حنفيه، مكنى به ابوالقاسم فرزند اميرالمؤمنين (ع) و خوله حنفيه دختر جعفر بن قيس. وى در ايام عمر بن خطاب متولد و در سن شصت و پنج سالگى در ايله يا طائف يا مدينه بدرود حيات گفت. محمد شخصيتى دانشمند و شجاع بوده و در جنگهاى جمل و صفين دلاوريها نشان داده است. جماعت كيسانيه وى را اماممى خواندند چه آنان كسى را از فرزندان على به امامت مى شناختند كه قائم به سيف باشد و محمد قيام مختار را تأييد كرده بود. و بالاخره كيسانيه منقرض شدند.

نقل شده كه روزى پيغمبر (ص) به على

فرمود: خداوند فرزندى به تو دهد و من نام و كنيه خود را به وى مى بخشم. در حديث از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: محمد حنفيه مردى شجاع و نترس بود روزى در حال طواف بود ناگهان حجاج بن يوسف رو به وى كرد و گفت: من تصميم داشتم سرت را ببرم. محمد گفت: اينچنين نيست كه تو فكر مى كنى، خداى را در هر روز سيصد و شصت نگاه است كه با يك نگرش شرّ ترا از من دفع كند.

back page fehrest page next page