آن حضرت پدرش عبدالله را هنگامى كه وى در رحم مادر بود و به قولى در سنّ هفت ماهگى و به قول ديگر بيست و هشت ماهگى و مادرش را در سن شش سالگى از دست داد و لذا جدش عبدالمطلب از آغاز كودكى او را سرپرستى مى كرد و چون عبدالمطلب وفات يافت ابوطالب حسب وصيت پدر پرورش او را به عهده گرفت و آنچنان به وى محبت مىورزيد و از او مراقبت مى نمود كه همواره بسترش را در كنار خود قرار مى داد و هرگاه به جائى مى رفت او را با خود مى برد و در غذايش خصوصيتى ملحوظ مى داشت، و از دوازده سالگى او را در سفرهاى تجارتى شام به همراه مى برد و چون به لياقت و امانت شهرت يافت خديجه وى را بدين امر گماشت.
نخستين زنى كه محمد را شير داد ثويبه
بود كه چند روزى او را از شير فرزندش مسروح ارضاع نمود و قبلاً حمزة بن عبدالمطلب را شير داده بود و از اين رو پيغمبر (ص) ثويبه را گرامى مى داشت و چون به حضرت پيشنهاد ازدواج با دختر حمزه كردند فرمود: وى برادر زاده رضاعى من است.
پس از آن حليمه سعديه دختر ابوذؤيب را جهت شير دادن به آن حضرت انتخاب نمودند و مدت چهار سال به نزد وى و در ميان قبيله بنى سعد زندگى كرد. سپس مادرش او را از حليمه بستد و با خود به مدينه و به زيارت اخوال پدرش برد، در راه بازگشت به مكه، در منزل ابواء مادرش دارفانى را وداع گفت و از آن روز مستقيما تحت تكفل عبدالمطلب و پس از او ابوطالب درآمد.
از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه خداوند از آغاز شيرخوارگى پيغمبرش گرامى ترين ملك از ملائكه خود را بر او گماشت كه شب و روز پيوسته او را به اخلاق ستوده و صفات پسنديده رهبرى مى نمود.
از امام صادق (ع) رسيده كه قريش در جاهليت بر اين شدند كه كعبه را نوسازى كنند (و به نقلى بر اثر سيل منهدم شده بود)
چون خواستند به ساختمان شروع كنند رعبى در دلشان بيفتاد كه جرأت نزديك شدن به آن را نداشتند، يكى از آنها گفت: بايستى هر كس از مال حلال خود جهت هزينه بنا اختصاص دهد و از مال حرام چيزى در آن مصرف نكند. آنها چنين كردند و مانع برطرف شد و كعبه بنا كردند تا اينكه چون خواستند حجرالاسود نصب نمايند قبايل مكه در نصب حجر اختلاف نمودند تا جائى كه نزديك بود درگيرى پيش آيد لذا با يكديگر توافق نمودند كه نخستين كسى كه وارد مسجد شود نظرش را در اين باره بپذيرند، در اين حال محمد(ص) وارد شد، حضرت دستور داد پارچه اى بياورند و فرمود: از هر قبيله يك تن گوشه پارچه را بگيرد و خود به دست خويش حجرالاسود را در ميان پارچه نهاد و چون آن را بلند كردند خود حجر را برداشت و به جاى خود نصب نمود و خداوند اين امتياز را به وى اختصاص داد.
در حديث اميرالمؤمنين (ع) آمده كه از پيغمبر (ص) شنيدم مى فرمود: هرگز به خيال اين نيفتادم كه به عملى از اعمال مردم جاهليت عمل كنم جز دو بار كه در هر دو بار خداوند مرا از ارتكاب آن كار بازداشت، از جمله شبى به يكى از جوانان قريش كه با
من شبانى مى كرد گفتم: تو گوسفندان مرا مواظب باش تا به شهر رفته در جمع جوانان شبى را خوش بگذرانم. پس به سوى شهر مكه شدم به خانه اى رسيدم كه آواز دف و نى از آن شنيده مى شد پرسيدم چه خبر است؟ گفتند: عروسى است. آمدم كه تماشا كنم ناگهان خواب مرا ربود و بيدار نشدم تا نزديك طلوع آفتاب به نزد دوستم برگشتم پرسيد چه كردى؟ گفتم: هيچ. شب بعد نيز رفتم باز همان واقعه پيش آمد دگر چنين كارى تكرار نكردم.
و چون آن حضرت به سن دوازده سالگى رسيد عمويش ابوطالب وى را به همراه خود به شام برد. و چون بيست سال از عمر شريفش گذشت در حرب الفجار شركت نمود، و آن جنگى بود كه ميان قبيله كنانه از يك سوى، كه قريش نيز با آنها بود، و قبيله قيس از سوى ديگر بپاخاست.
در سن بيست و پنج سالگى بار دوم به سفر تجارت شام رفت و اين بار، عامل تجارت خديجه بنت خويلد اسدى (ثروتمند مكه) بود، و در اين سفر سود كلانى براى خديجه عايد كرد، پس از بازگشت، خديجه آن حضرت را به ازدواج خواستگارى نمود، و خديجه در آن روز 40 سال از عمرش مى گذشت و محمد (ص)
بيست و پنج سال داشت.
«پيغمبر اسلام از بعثت تا هجرت»
مشهور بين اماميه روز مبعث بيست و هفتم رجب است و از امام كاظم (ع) نيز چنين روايت شده. و مشهور بين شيعه و سنى آنكه آن حضرت به سنّ چهل سالگى به رسالت مبعوث گشت و برخى مورخين سنى چهل و سه سال گفته اند. اولين آيه اى كه بر حضرت نازل شد حسب مشهور (اقرء بسم ربك) و به نقلى (يا ايها المدّثر) بود. در حديث امام صادق (ع) آمده كه آن حضرت پس از آنكه وحى بر او نازل شد سيزده سال در مكه ماند كه سه سال آن به پنهانى و پس از نزول آيه (فاصدع بما تؤمر) و به نقل ديگر پس از نزول (و انذر عشيرتك الاقربين) آشكارا به دعوت پرداخت.
چون آن حضرت به سنّ سى و هفت سالگى رسيد و در آن روز شبانى مى كرد به خواب ديد كسى به وى مى گويد: يا رسول الله. اين خواب تكرار شد تا اينكه روزى (كه آن روز چهل سال از عمر او مى گذشت) در بيدارى شخصى را به همان هيأت ديد، گفت: تو كيستى؟ گفت: جبرئيلم و از جانب خداوند پيام نبوت به تو آورده ام. حضرت اين راز را پنهان داشت تا اينكه روزى جبرئيل آبى حاضر كرد و گفت: اى محمد
وضو بساز. پس جبرئيل وضو را و سپس نماز را به وى آموخت. روزى على (ع) بر آن حضرت وارد شد ديد نماز مى خواند پرسيد اين چيست؟ فرمود: نماز است كه به فرمان خدا بر من واجب شده، آنگاه على را به اسلام دعوت نمود و وى پذيرفت و با حضرت نماز گزارد و پس از او خديجه اسلام آورد. چندى بر اين قرار بود كه پيغمبر به نماز مى ايستاد و تنها على و خديجه به وى اقتدا مى كردند تا اينكه روزى ابوطالب اين صحنه را ديد به فرزندش جعفر گفت: تو نيز به پسر عمت اقتدا كن پس جعفر نيز به آنها پيوست، و پس از چندى پيغمبر زيد بن حارثه را از بازار برده فروشان جهت خديجه خريد و او را غلامى هشيار يافت زيد نيز پس از پذيرش اسلام به جمع آنها پيوست. رفته رفته مدت سه سال دعوت پنهانى، افرادى مخصوصاً از طبقه ضعفا به اسلام پيوستند. سال چهارم كه آن حضرت مأمور به دعوت آشكار گشت و مردم را علناً به يكتاپرستى خواند با مخالفت سخت سران قريش روبرو گرديد كه آنان در آن موقع زمام تجارت شهر مكه را به دست داشتند و براى رونق كار خود از حمايت بتخانه و بت پرستان نيز دريغ نمى كردند و دعوت پيغمبر كه بر اساس توحيد و نشر و بسط
عدالت بود با منافع آنان سازگارى نداشت لذا تا آنجا كه توانستند پيروان او را آزار دادند و آزردند.
ارباب تاريخ نوشته اند: هرگاه هيئتى به منظور ملاقات پيغمبر وارد مكه مى شد ابولهب مى كوشيد زودتر آنها را ملاقات كند و مى گفت: ما مدتها است كه داريم وى را از بيمارى جنون درمان مى كنيم ولى سودى نمى دهد. طارق محاربى گويد: پيغمبر را در بازارچه ذوالمجاز ديدم كه حله سرخى به تن داشت و مى گفت: «يا ايّها الناس قولوا لا اله الاّ الله تفلحوا» او همى گفت و ابولهب او را تعقيب مى نمود و سنگ به سوى او مى انداخت و پاهايش را ديدم كه از زخم سنگها خون آلود بود و مى گفت به سخنش گوش مدهيد كه وى دروغگو است.
به سال چهارم گروهى از مسلمانان كه از شكنجه قريش به تنگ آمده بودند به حبشه هجرت نمودند. در سال پنجم حمزة بن عبدالمطلب ايمان آورد و داستان ايمان او از اين قرار بود كه: در يكى از روزهائى كه ابوجهل پيغمبر را آزار مى داد اتفاقاً حمزه از شكار برگشته بود ناگهان ديد مردم گرد آمده غوغائى برپا است. گفت: چه خبر است؟! زنى كه از بام خانه خود تماشا مى كرد گفت: عمرو بن هشام (ابوجهل) است و محمد را
شكنجه مى كند. حمزه بر سر غيرت آمد و به طرف ابوجهل حمله نمود و كمان خود را محكم بر سرش بكوفت و سپس بلندش كرد و او را نقش زمين ساخت. مردم گرد آمدند و شگفت زنان گفتند: اى ابا يعلى (كنيه حمزه) مگر به دين محمد درآمده اى؟! گفت: آرى، و به آواز بلند گفت: اشهد ان لا اله الاّ الله و انّ محمداً رسول الله. و چون به خانه بازگشت از اسلام خود پشيمان شد و فرداى آن روز به نزد پيغمبر رفت و گفت: اى برادرزاده آيا دينت دين حقى است و مى شود حقيقت آن را برايم توضيح دهى؟ پيغمبر سوره اى از قرآن براى حمزه تلاوت نمود و وى به شنيدن آن آيات، شيفته قرآن گشت و با مطالعه اسلام آورد و پيغمبر از اسلام حمزه بسى شادمان و ابوطالب نيز مسرور گشت و اشعارى در اين زمينه بسرود كه يك بيتش اين است:
فصبرا ابا يعلى على دين احمد ----- وكن مظهرا للدين وفقت صابرا
و هم در اين سال عمر بن خطاب اسلام آورد، و گرچه پيوستن افرادى مانند حمزه و عمر مايه دلگرمى مسلمانان شد ولى از آن طرف اين امر بر خشم مخالفان مى افزود و بيشتر در صدد معارضه برمى آمدند.
روزى پيغمبر در موسم حج برفراز كوه
صفا بايستاد و ندا در داد: اى مردم من فرستاده خداى عالميانم. و اين ندا را سه بار تكرار نمود و سپس به كوه مروه برآمد و دست به بناگوش خود نهاد و به آواز بلند اين ندا سرداد و مردم خيره خيره در او مى نگريستند كه در اين بين ابوجهل سنگى به پيشانى حضرت نواخت و در پى آن مشركان به انداختن سنگ به طرف آن حضرت پرداختند، او از آنجا بگريخت كه مشركان وى را تعقيب مى نمودند تا اينكه خود را به كوهى رساند كه آن را متكا مى گفتند، استراحت نمود، على سراسيمه به خانه خديجه آمد و ماجرا را به وى گفت: خديجه گفت: اكنون محمد كجا است؟ على گفت: جاى او را نمى دانم و معلوم نيست او زنده است يا كشته شده، مقدارى آب به من ده تو نيز غذائى با خود بردار به جستجوى او رويم. هر دو به راه افتادند تا از كوه عبور كردند، على به خديجه گفت: تو از سمت درّه برو و من از مرتفعات بالا مى روم باشد كه او را بيابيم. در اين حال جبرئيل بر پيغمبر نازل شد، چون چشم پيغمبر به جبرئيل افتاد بگريست و فرمود: نمى بينى اين قوم با من چه مى كنند؟! جبرئيل گفت: مى خواهى مقامت را به نزد خدا به تو نشان دهم؟ فرمود: آرى. جبرئيل گفت: اين درخت را
بگوى به نزد تو آيد. حضرت به درخت گفت: بيا. درخت آمد و در برابر حضرت سجده كرد. گفت: بگو به جاى خود برگردد. چنين شد. در حال فرشتگانى كه بر آسمان اول و خورشيد و زمين و جبال و بحار موكل بودند بر پيغمبر نازل شده عرض كردند: به ما امر كن دشمنانت را نابود سازيم. حضرت فرمود: خداوند مرا براى غضب نفرستاده بلكه مرا رحمةً للعالمين مبعوث نموده، مرا با قومم رها سازيد كه نادانند. جبرئيل به خديجه نگريست كه در ميان دره ها به جستجوى پيغمبر بود، به پيغمبر گفت: خديجه را ببين كه از گريه اش فرشتگان آسمان به گريه درآمده اند، او را بخوان و سلام مرا به وى برسان و به وى بگو: خداوند سلامت مى رساند و مى فرمايد: مژده باد ترا كه در بهشت خانه اى خاص تو بنا كرده ام. پس پيغمبر خديجه را بخواند. چون وى به نزد رسول حضور يافت ديد خون از پيشانى حضرت به سوى زمين سرازير است و نمى گذارد به زمين برسد.
خديجه گفت: بابى انت و امى به چه سبب نگذارى خون به زمين برسد؟ فرمود: مبادا اين خون موجب خشم خدا بر اهل زمين گردد. در اين حال على نيز وارد شد و صبر كردند تا شب تاريك شد و سپس هر
سه به خانه بازگشتند ولى مشركين همچنان به دنبال بودند، خديجه پيغمبر را بر تخته سنگى نشاند كه خونها را شستشو دهد ناگهان مردم شروع كردند به سنگ پرانيدن و خديجه خود را سپر قرار داده بود و مى گفت: چه بى حيا مردميد كه زنى را در خانه اش متعرض مى شويد؟! آنها از گفته خديجه شرمسار گشته برگشتند. صبح روز بعد باز پيغمبر به مسجد رفت و مجدداً به نماز و تلاوت قرآن پرداخت.
در سال ششم مردان قريش در دارالندوه گرد آمده تعهدنامه اى نوشتند بدين مضمون كه از اين پس با بنى هاشم بر سر يك سفره ننشينند و با آنها سخن نگويند و با آنان داد و ستد و وصلت ننمايند و حتى با آنها جمع نشوند تا اينكه محمد را به آنها تسليم كنند كه او را به قتل رسانند، و پيمان بستند كه به هر كيفيت خواه پنهان و خواه آشكار او را بكشند. چون اين خبر به ابوطالب رسيد به ناچار خانواده هاى بنى هاشم را در شعب (شكاف كوهى كنار مكه) گرد آورد و جمع مردان آنها در آن روز چهل تن بودند، پس به آنها گفت: سوگند به كعبه و حرم و ركن و مقام كه اگر خارى به پاى محمد بخلد همه شما را از دم شمشير بگذرانم. آنگاه ديوارى پيرامون شعب كشيد و خود شب و روز
عهده دار نگهبانى حضرت بود بخصوص شبها شمشير به دست داشت و چند بار بستر خواب پيغمبر را از جائى به جاى ديگر منتقل مى كرد و تا صبح نمى خفت، و روزها فرزندان و برادرزادگان را به حفاظت آن جناب مى گماشت. چندى گذشت آنها دچار كمبود غذا شدند و هيچكس را جرأت آن نبود كه چيزى به آنها بفروشد كه اگر كسى جنسى به آنها مى فروخت قريش اموال او را به غارت مى بردند. ابوجهل و عاص بن وائل و نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط بر سر راههاى ورودى مكه مى نشستند و هر كه وارد شهر مى شد و خواربارى با خود داشت به وى مى گفتند: مبادا چيزى به بنى هاشم بفروشى كه اگر چنين كنى مالت به غارت رود. از طرفى خديجه كه مال و ثروت فراوانى داشت ظرف اين مدت همه اموال خود را در شعب مصرف نمود.
و اما آن عهدنامه را مطعم بن عدىّ بن نوفل بن عبدالمطلب امضا نكرد گفت: اين كار ظلم است و چهل تن از رؤساى قريش امضا كرده به درون كعبه آويختند و ابولهب آن را مواظبت مى نمود.
پيغمبر (ص) در هر موسم حج و عمره كه آزادى سنتى بود در جمع مردم ظاهر مى شد و در انجمن قبايل حضور مى يافت و
مى گفت: اجازه دهيد كتاب پروردگارتان را برايتان بخوانم تا به پاداش آن كه بهشت است از خدا نائل گرديد، و ابولهب پيوسته او را دنبال مى نمود و مى گفت: اين برادر زاده من است، وى دروغگو است، سخنش را قبول مكنيد.
چهار سال بدين منوال در شعب زندگى كردند كه تنها در سال دو بار موسم حج و موسم عمره رجب آزادى داشتند كه مقدارى مواد غذائى فراهم نموده تا موسم بعد از آن مصرف مى كردند و چون مردم قريش از شدت و سختى زندگى آنها آگاه بودند به ابوطالب پيغام مى دادند: محمد را تسليم ما كن كه وى را نابود سازيم و زعامت مكه تو را باشد، ولى ابوطالب نه تنها اين پيشنهاد را نمى پذيرفت بلكه در پاسخ آن قصيده لاميه معروف را كه مضمونش اين است كه خود و فرزندان و ايل و تبارم تا آخرين قطره خونمان فداى او است بسرود و آنها را نوميد ساخت كه اين بيت از آن قصيده است:
و لما رأيت القوم لا ودّ فيهم ----- وقد قطعوا كلّ العرى و الوسائل
و ابوالعاص بن ربيع داماد پيغمبر پيوسته مترصد بود كى بتواند مقدارى آذوقه را بار چند شتر به شعب برساند، و او شترها را شبانه به درب شعب مى آورد و آنها را هى
مى زد كه به درون شعب روند و چون داخل مى شدند بارشان را خالى مى كردند و شتران را رها مى ساختند; كه پيغمبر هميشه مى فرمود: ابوالعاص براى ما داماد خوبى بود كه گاهى آذوقه به ما مى رساند.
پس از چهار سال رنج و محنت زندگى در شعب، خداوند موريانه را بر آن صحيفه ملعونه گماشت كه آن را بخورد و تنها «بسمك اللهم» را بجاى گذارد، و جبرئيل پيغمبر را از اين ماجرا آگاه ساخت و حضرت به ابوطالب خبر داد. وى فوراً لباس بپوشيد و به مسجدالحرام شد در حالى كه سران قريش در مسجد جمع بودند. آنها چون ابوطالب را ديدند گمان كردند كه وى به تنگ آمده و مى خواهد پيغمبر را به آنها تسليم كند، همه به احترام بپاخاستند و از او تجليل و تشكر نمودند. ولى ابوطالب با كمال شهامت گفت: برادر زاده ام مى گويد و راست مى گويد كه موريانه صحيفه شما را بجز «بسمك اللهم» همه را خورده است، شما ببينيد اگر اين خبر راست بود از اين ظلم و بيداد دست برداريد و برادر زاده ام را امان دهيد و اگر دروغ بود وى را به شما تسليم كنم هر چه خواهيد بكنيد.
آنها به درون كعبه رفته صحيفه را ديدند به همان گونه كه ابوطالب گفته بود موريانه
خورده همه مبهوت ماندند و چيزى نگفته پراكنده شدند و ابوطالب به شعب بازگشت و آن قصيده بائيه را كه از اين بيت آغاز مى شود:
الا من لهمّ آخر الليل منصب ----- و شعب العصى من قومك المتشعّب
بسرود. نتيجه اين واقعه آن شد كه ميان قريش اختلاف افتاد، جمعى اظهار تبرى و بيزارى از آن صحيفه نمودند و عدّه اى از قبيل ابوجهل به عناد خويش باقى ماندند، و چون آن هماهنگى قريش از ميان رفت از آن به بعد پيغمبر و بنى هاشم گهگاه از شعب بيرون مى شدند و با مردم اختلاط مى كردند. ابوطالب دو ماه پس از اين واقعه بدرود حيات گفت و چيزى نگذشت كه خديجه نيز دار فانى را وداع كرد كه اين دو مصيبت بزرگ بر پيغمبر بسى گران آمد و حضرت آن سال را كه سال دهم بعثت بود عام الحزن ناميد.
و هم اين سال آغاز اسلام انصار شد; طليعه اين واقعه آن بود كه اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس كه هر دو از قبيله خزرج بودند در موسم عمره رجبيه جهت جلب پشتيبانى قريش از قبيله خود عليه قبيله اوس كه اين دو تيره ساليان دراز در جنگ بودند به مكه آمدند و به موجب سابقه
دوستى كه اسعد با عتبة بن ربيعه (يكى از سران قريش بود) داشت بر او وارد شد، محض ورود خواسته خويش را با عتبه مطرح ساختند، عتبه در جواب گفت: اولاً بين ما و شما مسافت زيادى است و ثانياً ما خود گرفتارى سختى داريم كه با وجود آن به هيچ كارى نمى رسيم. اسعد گفت: آن چه باشد؟ وى گفت: چندى است كه يكى از افراد فاميل ما به ادّعاى اينكه من پيغمبر خدا مى باشم و دين جديدى آورده ام سخت با ما درافتاده و با عقايد سنتى ما مخالفت مىورزد و خدايان ما را دشنام و ناسزا مى گويد و جوانان ما را فاسد و جمع ما را پراكنده ساخته است. اسعد گفت: او چه نسبتى با شما دارد؟ عتبه گفت: او پسر عبدالله بن عبدالمطلب است كه از شريف ترين شاخه بيت قريش است. اسعد و ذكوان و همه فاميل اوس و خزرج از علماى يهود مدينه شنيده بودند كه قريباً در مكه پيغمبرى ظاهر شود و پس از چندى به مدينه هجرت نمايد، لذا اين خبر در گوش آنها غريب نيامد بلكه ايجاد تداعى هم كرد. اسعد گفت: اكنون وى در كجا است؟ گفت: وى در حجر اسماعيل نشسته است، و بدان كه چون اكنون موسم عمره مى باشد وى مى تواند از شعب بيرون آيد چه او با فاميل و
خويشانش همواره در شعب محصورند ولى مبادا به نزد وى رفته از او سخنى بشنوى كه وى سحر بيان دارد و در حال تو را جادو مى كند و از راه به در مى برد، او هم اكنون در حجر نشسته كلامى كه به دعوى او كلام خدا است همى به زبان مى راند. اسعد گفت: پس من كه آمده ام طواف كنم زيرا به احرام عمره محرم مى باشم چه كنم كه در حال طواف صداى او را نشنوم؟ گفت: مقدارى پنبه در گوش خود فرو كن كه صداى او را نشنوى. وى چنين كرد و به مسجد رفت و به طواف پرداخت، در حال طواف ديد پيغمبر با جمعى از بنى هاشم در حجر نشسته در گفتگو مى باشند، در شوط اول بود كه به خود گفت: آيا ديوانه تر از من كسى هست كه به مكه آمده باشم و چنين حادثه مهمى در اينجا رخ داده باشد و اطلاع كاملى از آن به دست نياورده به مدينه بازگردم؟! فوراً پنبه از گوش به در آورد و بينداخت و محض انجام طواف به نزد پيغمبر آمد و به رسم جاهليت به جاى سلام گفت: «انعم صباحا» پيغمبر سر را بلند كرد و فرمود: خداوند ما را به از اين تحيّتى داده كه آن تحيّت بهشت است، بگو «سلام عليكم». اسعد گفت: مردم را به چه امرى دعوت مى كنى؟ فرمود: به توحيد خداوند و نبوت من و اين كه به خدا
شرك نورزيد و به پدر و مادر نيكى كنيد و فرزندان خويش را از بيم فقر نكشيد كه روزى شما و فرزندانتان به دست خدا است، و گرد كارهاى زشت خواه ظاهر و آشكار و خواه مخفى و پنهان نگرديد و كسى را به ناحق نكشيد، اين سفارش خداوند است باشد كه به عقل آئيد. مال يتيم را تا به حد بلوغ نرسيده جز به بهترين وجه دست نزنيد و به كيل و وزن در خريد و فروش عدالت كنيد. خداوند بيش از توان به كسى تكليف نكند، و چون سخنى گوئيد جز به عدالت نگوئيد هر چند آن سخن در باره خويشان بود، و به عهد و پيمان خدا وفا كنيد، اين سفارش خداوند است باشد كه به خود آئيد.
اسعد چون اين سخنان شنيد بى درنگ شهادتين به زبان راند و گفت: يا رسول الله پدر و مادرم به فدايت، ما از مردم يثرب و از قبيله خزرج مى باشيم، ميان ما و برادرانمان از قبيله اوس رشته هاى گسيخته اى است كه جز به دست تواناى تو نتوان پيوند داد و هم اكنون همراهى دارم كه اگر وى نيز اين دين را بپذيرد اميدوارم كار ما به سامان رسد و به بركت تو مشكلات حلّ گردد... در اين حال ذكوان وارد شد، اسعد به وى گفت: اين همان پيغمبرى است كه يهود صفات او را مى گفتند و به آمدنش مژده مى دادند بيا و به دست او
ايمان بياور. ذكوان نيز همانجا اسلام اختيار كرد سپس گفتند: يا رسول الله كسى با ما بفرست كه قرآن را به ما بياموزد و مردم را به دين دعوت كند. پيغمبر مصعب بن عمير جوان تازه سال و پرورش يافته در خانواده ثروتمند خوش گذران را كه از وقتى كه مسلمان شده بود پدر و مادر دست از او برداشته و دورانى در شدت فقر گذرانده و گرسنگى و بار گران مسئوليت دين نوپايش چهره ناز پرورده او را پژمرده ساخته بود فرمان داد كه با آنها به يثرب رود. مصعب مقدار زيادى از قرآن راحافظ بود. و چون اين سه تن به مدينه وارد شدند به دعوت مردم به اسلام پرداختند و از هر طايفه يك تن و دو تن مسلمان مى شدند و مصعب در خانه اسعد وارد شده بود. وى هر روزه به مجالس خزرجيان مى رفت و آنان را به اسلام مى خواند و جوانان فوج فوج دعوت وى را لبيك اجابت مى گفتند: روزى اسعد به مصعب گفت: دائيم سعد بن معاذ كه مردى خردمند و در ميان قبيله خود موجه است اگر به دين ما درآيد مى تواند به ما كمك زيادى باشد، بيا به محله بنى عمرو كه وى زعامت آنجا را دارد برويم. پس به اتفاق به آنجا شدند و مصعب كنار چاهى از چاههاى محله نشست، جوانان چون شنيدند مصعب
به كوى آنها آمده به گردش جمع آمدند و او همى قرآن بر آنها تلاوت مى نمود. خبر به سعد بن معاذ رسيد، در حال اسيد بن حضير را كه از اشراف قبيله بود بخواند و به وى گفت: شنيده ام اسعد به اتفاق آن جوان هاشمى به كوى ما آمده اند و دارند جوانان ما را منحرف مى سازند زودى برو و آنها را از محله بيرون كن. اسيد بدانجا شتافت و چون اسعد چشمش به اسيد افتاد مصعب را گفت: اين مرد يكى از اشراف اينجا است اگر بتوانى وى را بدين سوى آرى مرحله مهمى طى كرده باشى. چون نزديك آمد اسيد به اسعد خطاب كرد و گفت: اى ابا امامه دائيت سعد مى گويد: هر چه زودتر از اين كوى بيرون شو و جوانان ما را تباه مساز و از خشم قبيله اوس برحذر باش. مصعب گفت: از شما استدعا دارم لختى با ما بنشين و سخنى از ما گوش دار اگر ترا پسند آمد فبها و گرنه به زودى بساط خويش برچينيم و از اينجا برون رويم. وى نشست. مصعب سوره اى از قرآن تلاوت نمود. وى چنان تحت تأثير قرار گرفت كه گفت: اگر كسى بخواهد به اين دين درآيد چه وظيفه دارد؟ مصعب گفت: غسل كند و لباس پاكى بپوشد و شهادتين به زبان آرد و دو ركعت نماز بخواند. اسيد فوراً خود را با لباس به چاه
افكند و خود را شستشو داد و بيرون شد و لباسش را فشرد و گفت: اكنون شهادتين به من تلقين كن. مصعب شهادتين را به وى تلقين مى نمود و او با مصعب تكرار مى كرد و سپس دستور داد دو ركعت نماز ادا نمود آنگاه به اسعد گفت هم اكنون دائيت سعد را به هر حيله كه شد به نزد شما مى فرستم. و چون به نزد سعد بازگشت و سعد از دور نگاهش به اسيد افتاد گفت: سوگند ياد مى كنم كه اسيد با چهره اى جز چهره اى كه رفت بازآمد.
سعد عازم ملاقات مصعب شد و مصعب محض ورود سعد به تلاوت اين آيات پرداخت (حم تنزيل من الرحمن الرحيم...)مصعب گويد: به خدا سوگند پيش از آنكه سعد سخنى به زبان آرد اسلام را در چهره اش ديدم. سعد محض شنيدن آيات كسى را به خانه فرستاد دو جامه پاكيزه آوردند و غسل كرد و شهادتين جارى نمود و دو ركعت نماز بخواند و سپس برخاست و دست مصعب گرفت و به سوى خود كشيد و به وى گفت: از هم اكنون وظيفه ات را آشكارا انجام ده و از كسى بيم مدار، آنگاه در وسط محله آمد و به آواز بلند گفت: اى قبيله بنى عمرو بن عوف همه از مرد و زن خرد و كلان از خانه هاتان بيرون آئيد و در