اينجا جمع شويد كه امروز روز پنهان شدن نيست. همه پيرامون وى گرد آمدند آنگاه فرياد زد اى مردم من در ميان شما چگونه مردى مى باشم؟ همه يك صدا گفتند: تو سرور ما و زعيم مائى، تو مطاع ما مى باشى هر چه بگوئى اطاعتت كنيم، بفرما چه مى خواهى؟ وى گفت: از امروز من با هيچيك از شما سخن نگويم مگر اينكه به وحدانيت خدا و نبوت محمد (ص) شهادت دهيد، سپاس خداوندى كه ما را به اين دين گرامى داشت و اين همان دينى است كه علماى يهود به آن خبر مى دادند. از آن پس خانه اى در آن كوى نماند جز اينكه مرد مسلمانى يا زن مسلمانى در آن بود. مصعب آنجا را مقر خويش ساخت و سعد به وى گفت: با كمال آزادى مردم را به دينت دعوت كن، و از آن روز اسلام در مدينه شيوع يافت و عدّه مسلمانان از هر دو قبيله اوس و خزرج زياد شدند.
و در اين سال و به نقلى سال يازده آن حضرت به اتفاق زيد بن حارثه و به قولى خود به تنهائى جهت دعوت قبيله ثقيف به اسلام رهسپار طائف گشت كه با مخالفت آنان مواجه شد. در سال دوازدهم معراج آن حضرت پيش آمد و در اين سال بيعت عقبه اولى و در سال سيزدهم بيعت عقبه دوم (به
«عقبه» رجوع شود) و هم در اين سال هجرت رسول خدا به مدينه واقع شد.
«پيغمبر اسلام از هجرت تا رحلت»
اواخر سال سيزدهم بعثت جمعى از سران قريش در دارالندوة كه خانه قصىّ بن كلاب بود گرد آمده در باره پيغمبر به شور پرداختند، عروة بن هشام گفت: بايد منتظر بود كه حوادث آينده كارش را يكسره كند، ابوالبخترى گفت: بايد او را از مكه بيرون كنيم و از شرش برهيم، ابوجهل گفت: خير، بهتر آنكه وى را بكشيم بدين گونه كه از هر قبيله عرب يك تن شمشيرى به دست گيرد و شمشيرها را يك باره بر او فرود آرند كه بنى هاشم همه قبايل را در برابر خود ببينند و به ناچار به خونبها قناعت كنند; پس همه رأى او را پسنديده و بر اين امر متفق شدند و مردان مسلح را از هر قبيله آماده كردند. در اين حال جبرئيل ماجرا را به پيغمبر خبر داد و به راهنمائى او پيغمبر به اتفاق ابوبكر به غار ثور رهسپار گشت و على را فرمود در بسترش بخوابد. على آن شب را در بستر پيغمبر بخفت. چون بامداد پگاه به نزد خوابگاه آن حضرت آمدند و او را نديده على را به جاى او خفته ديدند خبر پيغمبر را از على پرسيدند وى گفت: نمى دانم. به رديابى پرداختند تا به درب غار رسيدند،
ديدند عنكبوت به درب غار تنيده با خود گفتند: اگر كسى در ميان غار بودى عنكبوت به درب آن نتنيدى، نوميد برگشتند و پيغمبر سه روز در غار بماند و سپس رهسپار مدينه شد.
آن حضرت روز دوازدهم ربيع الاول به محله قبا يك فرسنگى مدينه رسيد، انصار كه بيتابانه منتظر قدوم پيغمبر بودند شادى كنان پيرامون وجود مقدسش گرد آمدند، زنان و كودكان اين سرود تكرار مى نمودند:
طلع البدر علينا من ثنّيات الوداع ----- وجب الشكر علينا ما دعالله داع
پيغمبر در اين محله بر كلثوم بن هدم كه پيرى نابينا بود وارد شد، سلمان فارسى كه آن روز اجير يكى از يهود مدينه بود و سالها در جستجوى حقيقت و به راهنمائى علماى اهل كتاب در انتظار ملاقات خاتم پيامبران بود شرفياب حضور شد و پس از تحقيق نشانه هاى نبوت را در وجود مقدس آن حضرت ديد و ايمان آورد و شب هنگام ابوبكر به شهر مدينه رفت و به خانه يكى از انصار وارد شد و پيغمبر همچنان در خانه كلثوم بن هدم بماند تا پس از پانزده روز على و همراهان كه عبارت بودند از فاطمه بنت رسول الله و فاطمه بنت اسد و فاطمه بنت زبير بن عبدالمطلب و ابوواقد رسيدند و
دو روز ديگر نيز در قبا بماند و سپس از آنجا حركت كرده رهسپار مدينه شدند، در بين راه مردم هر محله به استقبال حضرت آمده با اصرار تمام او را به اقامت در محله خويش مى خواندند و مهار شتر پيغمبر گرفته به طرف كوى خود مى كشيدند و حضرت مى فرمود: مهار ناقه را رها كنيد كه خود مأمور است و به جائى معين هدايت مى شود، همچنان به راه خويش ادامه داد تا به كوى بنى سالم رسيد و در مسجد نوبنياد آنها اقامه نماز ظهر نمود و جمعى از مسلمانان به آن حضرت اقتدا كردند، باز بر شتر سوار شد و مهار شتر را رها كرده مى رفت تا به خانه عبدالله بن ابىّ رسيد كه از سران مدينه و از آمدن پيغمبر بسى ناخوشنود بود چه وى داعيه سلطنت آنجا را داشت و وجود پيغمبر را مزاحم خويش مى ديد، وى با بى اعتنائى در حالى كه آستين به بينى خود افكنده بود گفت: به نزد كسانى برو كه تو را فريفته و به اينجا دعوتت كرده اند و به محله ما دخالت مكن. سعد بن عباده پيش آمد و گفت: يا رسول الله از سخنان اين مرد مرنج كه وى تا چندى پيش قرار بود تاج سلطنت بسر نهد و با انتشار اسلام و مخصوصاً به آمدن شما اميد او به يأس مبدل گشته لذا اين عكس العمل از
خود نشان مى دهد، از شما استدعا دارم از ما و محله ما نگذرى و اين افتخار را به ما دهى. ولى حضرت همچنان مهار شتر را رها و به راه خويش ادامه داد تا به محل همين مسجد بزرگ مدينه رسيد و شتر در همانجا به درب خانه ابوايوب خالد بن زيد بخفت و پيغمبر پياده شد و مردم به گردش جمع آمده و هر يك مصرّانه آن حضرت را به خانه خويش مى خواند، ولى مادر ابوايوب اثاث سفر حضرت را به خانه برد و پيغمبر فرمود: اثاثيه من چه شد؟ گفتند مادر ابوايوب به خانه خود برده. فرمود: «المرء مع رحله» آدمى بايد در كنار اثاثيه اش باشد. پس به خانه ابوايوب نزول اجلال نمود و غذاى آن حضرت از خانه انصار فراهم مى شد و در آن ايام كه حضرت در آنجا بود خانه ابوايوب مالامال جمعيت بود و حضرت نمازهاى پنجگانه خود را در آن زمين كه بعداً مسجد در آن بنا شد ادا مى نمود، و آن زمين مربوط به دو يتيم خزرجى بود به نامهاى سهل و سهيل كه در تكفل اسعد بن زراره بودند و حضرت آن را به ده دينار خريد و مسجد جامع را در آن بنا كرد.
در آن اوان سران يهود مدينه، حُيَىّ بن اخطب از طرف بنى نضير و كعب بن اسد از سوى بنى قريظه و مخيريق از جانب
بنى قينقاع نزد پيغمبر آمده گفتند: تو مردم را به چه امرى دعوت مى كنى؟ فرمود: به اعتراف به يكتائى خدا و نبوت من، و من همان پيغمبرم كه تورات به آن گواهى داده و علماى شما اوصافش را مشروحاً براى شما بيان داشته اند. گفتند: ما آمده ايم كه ميان ما و تو عهدنامه اى امضا شود كه نه تو و يارانت متعرض ما شويد و نه ما عليه شما حركتى انجام دهيم تا سرنوشت تو در آينده معلوم شود، و هر كه از اين قرارداد تخلف ورزد جان و مالش هدر باشد. حضرت اجابت نمود و عهدنامه تدوين و امضا نمودند. مخيريق كه نماينده بنى قينقاع بود به مردم قبيله خويش گفت: شما كه مى دانيد وى پيامبر به حق مى باشد چه نعت او را شنيده ايد، بيائيد به وى ايمان آريم كه هر دو كتاب تورات و قرآن را درك كرده باشيم. ولى مردم سخن او را نپذيرفتند.
پيغمبر (ص) مسجد خود را با شالوده اى از سطح زمين با سنگ و از آنجا تا ارتفاع يك قامت با خشت خام بنا كرد و تا آخر عمر سقف ثابتى براى آن نساخت و خانه هاى خود و اصحاب را در اطراف مسجد بنا كردند و زمين خانه هر كدام از اصحاب را خود حضرت تعيين نمود و خانه هائى كه ملاصق مسجد بودند درى به
مسجد داشت ولى جبرئيل نازل شد و گفت: جز تو و على كسى را نشايد درب خانه اش را به مسجد گشايد.
در همان ايام فاطمه دختر نه ساله خود را با على بن ابى طالب تزويج نمود و آن يك سال پس از هجرت بود و تا هفت ماه اقامت خود در مدينه به سوى مسجدالاقصى نماز گزارد، و از آن تاريخ به امر خدا قبله مسلمين به كعبه متحوّل گشت و سپس آيه جهاد (اذن للذين يقاتلون بانّهم ظلموا...)نازل شد. بنابر روايتى حضرت رسول (ص) شخصاً در بيست و يك غزوه و به نقل ديگر بيست و شش غزوه شركت داشت كه نخستين آنها غزوه ودّان و آخرين آنها تبوك بوده است، و سريّه هاى آن حضرت يعنى وقايع جنگى كه خود در آن شركت نداشت از زمان ورود به مدينه تا سال رحلت سى و پنج سريّه بوده است. شرح هر يك از غزوات و سرايا در اين كتاب ملاحظه مى كنيد.
پيغمبر (ص) چند روزى قبل از رحلت خود لشكرى را به فرماندهى اسامة بن زيد ترتيب داد كه به جنگ روميان رود و همه اصحاب بخصوص معاريف آنها را به همراهى آن لشكر امر فرمود و در اين باره به زيادت تأكيد نمود و از تخلف از آن لشكر به
شدت نهى نمود و اسامه را فرمود در جرف نزديكى مدينه توقف كند تا افراد به وى بپيوندند. در اين حال پيغمبر بيمار شد، آن بيمارى كه به وفاتش منتهى گشت و چون احساس مرض كرد برخاست و دست على بگرفت و جمعى از اصحاب نيز به همراه آمدند و متوجه قبرستان بقيع شد و فرمود: مرا فرمان داده اند كه جهت مردگان بقيع آمرزش طلبم و چون به بقيع رسيد مردگان را خطاب نمود و فرمود: مرگ، شما را گوارا باد كه در ميان مردم نمى باشيد، فتنه ها بسان شبهاى تار متعاقب هم روى آورند. سپس مدتى به طلب آمرزش جهت مردگان پرداخت آنگاه رو به على كرد و فرمود: جبرئيل هر سال يك بار قرآن به من عرضه مى كرد و امسال دو بار، چنين به نظر مى رسد كه اجلم نزديك شده باشد.
سپس على را به امورى وصيت كرد و به خانه بازگشت و سه روز در بستر بيمارى بسر برد و روز سوّم از بستر برخاست و در حالى كه سر خويش را به عصابه بيمارى بسته و يك دست به دست على و دست ديگر به دست فضل بن عباس داشت به مسجد رفت و بر منبر برآمد و فرمود: اى مردم اجل من نزديك شده و چيزى نمانده كه از ميان شما رخت بربندم، هر كه را
وعده اى از من بود بيايد تا به وعده خويش وفا كنم يا طلبى دارد طلبش را بدهم، اى مردم هيچ رابطه ميان خدا و بندگانش كه خيرى از جانب خدا به وى برساند يا شرى از او دفع سازد جز عمل نيك نباشد، سوگند به آنكه مرا به حق مبعوث نمود كه نجات بخشى جز عمل و رحمت پروردگار نباشد و اگر من نيز خدا را عصيان نموده بودم رهسپار دوزخ مى شدم. خدايا رساندم؟ آنگاه از منبر به زير آمد و نمازى كوتاه ادا نمود و به خانه بازگشت، و آن روز حضرت در خانه ام سلمه بود و پس از يكى دو روز ديگر عايشه آمد حضرت را به حجره خويش بخواند و از دگر همسران نيز درخواست نمود كه مرا اجازه دهيد سرپرستى پيغمبر را من به عهده بگيرم. حضرت پذيرفت و به خانه عايشه منتقل گشت. مرض روز به روز شدت يافت تا هنگام صبحى بود ناگهان بلال وارد شد و اعلان نماز كرد، حضرت فرمود: يكى از خودتان امامت كند كه حال من مساعد نيست. عايشه گفت: ابوبكر را بگوئيد امامت كند، و حفصه گفت: عمر را. چون پيغمبر اين صحنه را بديد فرمود: هنوز من زنده ام و شما بر اين امر نزاع مى كنيد؟! ساكت باشيد كه شما به زنان فريبنده يوسف مى مانيد. و
شتابان با شدت ضعفى كه داشت و به على و فضل بن عباس متكى بود و پاها ياراى حركت نداشت به مسجد رفت، ابوبكر را در محراب ايستاده ديد به دست خود به وى اشاره نمود كه به عقب رو. وى به واپس رفت و حضرت نماز را از سر گرفت و چون نماز به پايان رسيد به خانه بازگشت و عمر و ابوبكر و جمعى كه در مسجد بودند به حضور خواند و فرمود: مگر من به شما نگفتم به لشكر اسامه بپيونديد؟! ابوبكر گفت: آرى اما برگشتيم كه با تو تجديد عهدى كنيم. عمر گفت: ما دل نداديم كه در اين حال از شما جدا گرديم و خبر حال شما را از مسافران بپرسيم. در اين حال پيغمبر (ص) فرمود: شما مأموريد كه لشكر اسامه را مجهز سازيد. و اين جمله را سه بار تكرار نمود و از هوش برفت. همه حاضران به گريه و فغان درآمدند و پس از اندى به هوش آمد و فرمود: دوات و استخوان شانه حيوانى (كه متعارف بود اسناد را بر آن مى نوشتند) به نزد من آريد تا چيزى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد. اين بگفت و باز از هوش برفت. در اين حال كسانى برخاستند كه دوات و قلم و كتف حاضر سازند عمر گفت: برگرديد كه وى هذيان مى گويد. (اين عبارت در صحيح بخارى نيز آمده است و در صحيح مسلم
آمده كه گفتند: پيغمبر هذيان مى گويد و بخارى و مسلم هر دو گفته اند كه عمر گفت: بيمارى بر پيغمبر غالب آمده و كتاب خدا در نزد شما هست كتاب خدا ما را بس است) و چون حضرت مجدداً به هوش آمد بعضى گفتند: ما دوات و كتف حاضر سازيم؟ حضرت فرمود: پس از آنكه چنان سخنى به زبان رانديد؟! ولى اين را مى گويم كه اهلبيت مرا ملحوظ بداريد; و روى خود را از آن جمع برگردانيد آنها نيز پس از اين ماجرا برخاستند و جز عباس و فضل بن عباس و على و خانواده خاص پيغمبر همه بيرون شدند. عباس گفت: يا رسول الله اگر مى دانى امر خلافت در ميان ما بنى هاشم ثابت مى ماند به ما مژده بده و گرنه در باره ما وصيتى كن. حضرت فرمود: شما پس از من خوار مى شويد و ساكت باش. در اين حال حاضران از حيات پيغمبر (ص) نوميد گشتند، حضرت ديده بگشود و فرمود: برادرم و عمويم عباس به حجره بازگردند. على و عباس برگشتند. حضرت به عباس فرمود: اى عم آمادگى دارى وصيتم را بپذيرى كه وعده هايم را انفاذ دارى و ديونم را ادا كنى؟ عباس گفت: من مردى عيالمند و ناتوانم، كجا توانم وعده هاى تو را كه درياى كرم بوده اى انفاذ كنم. رو به على كرد و
فرمود: تو آماده اى وعده ها و ديون مرا به عهده گيرى و پس از من خانواده ام را سرپرستى كنى؟ عرض كرد: آرى. فرمود: پس نزديك آى. چون نزديك آمد حضرت وى را در آغوش كشيد و انگشتر خويش را از انگشت بيرون كرد و فرمود: اين را به انگشت خويش كن و سپس شمشير و زره و جميع آلات جنگ خود را طلبيد و به على تسليم نمود حتى كمربندى را كه هنگام جنگ به كمر مى بست نيز به وى داد و فرمود: به سلامت به خانه خود شو. فرداى آن روز حال پيغمبر سنگين شد و دگر به كسى اجازه ورود نداد اما على ملازم حضور بود. اتفاقاً على جهت كارى ضرورى بيرون شد حضرت چشم بگشود على را نديد، فرمود: برادرم و يارم را بخوانيد بيايد. اين بگفت و از ضعف ساكت شد و ديده بر هم نهاد، عايشه گفت: بگوئيد ابوبكر بيايد. ابوبكر حاضر شد و به بالين حضرت نشست ; چون چشم بگشود و او را ديد روى از وى برگردانيد. ابوبكر برخاست و گفت: اگر با من كارى داشت مى گفت. باز فرمود: برادرم و يارم را بخوانيد. حفصه گفت: بگوئيد عمر بيايد. وى نيز آمد ولى چون بى اعتنائى پيغمبر را ديد وى نيز برخاست و بيرون شد. پيغمبر مجدداً همان را تكرار كرد. ام سلمه
گفت: بگوئيد على بيايد كه او را مى خواهد و با دگر كس كارى ندارد. على را بخواندند، آمد، چون نزديك شد حضرت به وى اشاره كرد كه نزديك آى. على سر خود را نزديك آورد كه گوشش محاذى دهان پيغمبر قرار گرفت; مدتى طولانى در گوش على به راز سخن گفت، و چون سخنان حضرت تمام شد على به كنارى نشست و پيغمبر از هوش برفت. مردم به على گفتند: پيغمبر با تو چه گفت؟ على گفت: هزار باب علم به من آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر گشوده مى شود و تكاليفم را به من ياد داد. در اين حال فاطمه (ع) نزديك آمد و همى به چهره پدر مى نگريست. پيغمبر چشم بگشود و به وى اشاره كرد كه نزديك آى. فاطمه نزديك شد. حضرت سخنى در گوش فاطمه گفت كه وى شكفته گشت و تسلّى يافت. در حديث آمده كه بعداً از فاطمه پرسيدند; پدر به تو چه گفت؟ گفت: مرا مژده داد كه من نخستين كس از اهلبيتش باشم كه به وى بپيوندم.
از عمر بن خطاب نقل است كه گفت: در مرض موت پيغمبر من در كنار آن حضرت بودم و زنها پشت پرده بودند. حضرت فرمود : چون بميرم مرا به هفت مشك آب غسل دهيد و اكنون ورقى و دواتى به نزدم حاضر
كنيد تا چيزى براى شما بنويسم كه با وجود آن هرگز گمراه نشويد. زنها چون شنيدند گفتند: به دستور پيغمبر عمل كنيد (ورق و دوات را حاضر سازيد). من گفتم: ساكت باشيد كه شما (زنان) در اين حد يار او مى باشيد كه چون بيمار گردد به چشمتان فشار آريد (و خود را گريان نشان دهيد) و چون بهبودى حاصل كند آويز گردنش باشيد (شما به مصلحت كار آشنا نيستيد و حق نظر نداريد). پيغمبر چون سخن مرا شنيد فرمود: آنها (زنان) از شما بهترند. (كنزالعمال حديث 18771)
از امام باقر (ع) روايت شده كه حضرت رسول (ص) در سنّ شصت و سه سالگى به سال دهم هجرت دوشنبه دو شب به آخر ماه ربيع الاول مانده دار فانى را وداع نمود. در قصص الانبياء وفات آن حضرت در روز دوشنبه دو شب از ماه صفر مانده يازدهم هجرت ذكر شده. شيخ طوسى همين قول را تأييد كرده. مجلسى از تهذيب مرحوم كلينى آورده كه وفات آن حضرت دوشنبه دوازهم ربيع الاول بوده.
از امام صادق (ع) روايت شده كه وفات آن حضرت بر اثر آن گوشت مسموم بوده كه در خيبر تناول نمود.
چون پيغمبر (ص) بدرود حيات گفت،
على به معاونت فضل بن عباس حسب وصيت آن حضرت به غسل جسد پرداختند، و چون غسل به اتمام رسيد على خود به تنهائى بر بدن حضرت نماز خواند و جمعى كه در مسجد گرد آمده بودند در اين گفتگو بودند كه چه كسى در نماز ميت امامت كند؟ على گفت: پيغمبر خود امام ما مى باشد به امام جماعت نيازى نيست هر كه بخواهد فرادا نماز بخواند. پس فوج فوج آمدند و نماز خواندند و عباس كس به دنبال ابوعبيده جراح كه قبلاً قبركن مكه بوده و زيد بن سهل كه قبركن مدينه بود فرستاد و بالاخره زيد قبر را آماده نمود.
بيشتر اصحاب در اين مراسم حضور نداشتند چه آنان از فرصت اشتغال على به تجهيز استفاده كرده در سقيفه بنى ساعده، مهاجر با انصار بر سر جانشينى پيغمبر (ص) درگير بودند، و نظر به اينكه پيوسته بين مهاجرين و انصار دوگانگى و اختلاف وجود داشت و از طرفى گروهى از منافقين هميشه در صدد بودند نگذارند امر بر مدار صحيح خود قرار گيرد و مسلمانان راه صحيح خود را ادامه دهند امر خلافت را به رأى نهادند و سرانجام ابوبكر برنده شد، و در آن حال به على خبر دادند كه مسئله از اين قرار است. حضرت بيلى به دست داشت
يك سر بيل را به زمين نهاد و دست خود را به ديگر سر بيل نهاد و گفت: (الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون) كه ناگهان ابوسفيان سر رسيد و با صداى بلند فرياد زد اى بنى هاشم اى بنى عبدمناف! آيا رضا مى دهيد كه اين فرومايه فرومايه زاده بر شما حكومت كند؟! به خدا سوگند اگر بخواهيد هم اكنون مدينه را پر از سواره و پياده كنم. على بانگ بر او زد كه برگرد، اين حركت تو براى خدا نيست، تو پيوسته عليه اسلام و مسلمين توطئه مى كردى، ما اكنون به امر تجهيز پيغمبر مشغوليم هر كسى حسابش با خدا است. پس ابوسفيان به مسجد رفت و در آنجا گروهى از بنى اميه ديد نشسته اند، فصلى در اين باره با آنها سخن گفت ولى مفيد نيفتاد و بالاخره شد آنچه شد (تفصيل واقعه به واژه «سقيفه» رجوع شود).
«اخلاق پيغمبر اسلام»
پيغمبر با اصحاب خود به گونه فردى عادى مى نشست و در سخنان روزمرّه و متعارف آنها شركت مى نمود و با آنها مزاح مى كرد و كودكانشان را به دامان محبت مى نشاند و با آنها بازى مى كرد و اگر كودك در دامن حضرت ادرار مى كرد و كسانش مى خواستند او را بردارند اجازه نمى داد و
مى فرمود: بگذار بچه ادرارش تمام كند و صبر مى كرد كسان كودك از نزدش برخيزند سپس جامه اش را مى شست، و به هر كس ابتدا سلام مى كرد و دعوت هر كسى را خواه بنده و خواه آزاد، توانگر و درويش مى پذيرفت و در دورترين محله مدينه به عيادت بيمار مى رفت و هرگاه سه روز مى گذشت و يكى از ياران خود را نمى ديد از حالش مى پرسيد اگر به سفر رفته بود او را دعا مى كرد و گرنه به ديدارش مى رفت يا اگر بيمار بود از او عيادت مى نمود. هر كه بر او وارد مى شد وى را احترام مى نمود و گاه جامه خويش به زير او مى گسترد و يا تشكچه اى كه خود بر آن نشسته بود به مهمان مى داد و اگر از او نمى پذيرفت به اصرار به وى مى داد. هرگز پاى خود را در حضور همنشينان دراز نمى كرد و زانوى خود را در مجلس از زانوى ديگران پيشتر نمى برد و چون كسى از كنارش برمى خاست به احترام او مى ايستاد.
امتيازى براى خود بر ديگران قائل نبود، خوراكى بهتر از خوراك غلامان و كنيزان نمى خورد و لباسى بهتر از لباس آنها نمى پوشيد و چون كارى پيش مى آمد كه مى بايست چند نفر در آن شركت كنند او نيز سهمى از آن به عهده مى گرفت. در يكى از
سفرها حضرت فرمود گوسفندى بكشند; يكى از ياران گفت: سرش را من مى برم، ديگرى گفت: پختنش به عهده من، پيغمبر فرمود: هيزمش را من فراهم مى كنم. ياران عرض كردند: يا رسول الله ما خود اين كار را انجام مى دهيم. فرمود: مى دانم شما آماده ايد اما نخواهم خود را از شما ممتاز بگيرم كه خداوند دوست ندارد بنده اش در جمع دوستان و ياران خود را در وضعى جدا از آنها درآورد. چون بر مركبى سوار مى شد اجازه نمى داد پياده اى با او راه برود بلكه او را به رديف خويش مى نشاند يا اگر وى قبول نمى كرد مى فرمود: تو پيش بيفت و در مقصد منتظر من باش.
گاهى يكى از مردم مدينه آن حضرت را با پنج تن از اصحاب به طعامى دعوت نمود، چون عازم رفتن به آن خانه شدند در بين راه نفر ششمى نيز پيدا شد و با آنها به راه افتاد. حضرت فرمود: ميزبان، تو را نام نبرده همينجا بمان تا ما از او اجازه بگيريم اگر قبول كرد تو را خبر مى كنيم. (سفينة البحار)
سهل بن حنيف گويد: روش پيغمبر (ص) چنين بود كه ضعفاى مسلمين را سركشى مى نمود و به ديدارشان مى رفت و بيمارانشان را عيادت مى كرد و جنازه هاشان را تشييع مى نمود.
انس گويد: مسلمانان چون پيغمبر (ص) را مى ديدند با اينكه از ديدارش بيش از ديدار هر كسى لذت مى بردند ولى به منظور تعظيمش بپا نمى ايستادند زيرا مى دانستند كه وى را از اين كار خوش نيايد.
انس گويد: در ميان كودكان بازى مى كردم ناگهان پيغمبر (ص) از كنار ما عبور نمود، گفت: بچه ها سلام عليكم. (كنزالعمال:7/207)
نيز از او نقل شده كه روزى آن حضرت بر درازگوشى بدون پالان سوار شد و به عيادت سعد بن عباده رفت، چون به درب خانه رسيد به منظور اذن ورود بلند سلام كرد، سعد از درون خانه پاسخ سلام را داد ولى آهسته كه حضرت نشنيد، بار دوم و سوم نيز حضرت سلام كرد و جواب نشنيد، حضرت بازگشت و فرمود: بايد سه بار از صاحب خانه اجازه ورود خواست اگر اجازه نداد بايد برگشت، سعد چون متوجه شد شتابان به عقب حضرت دويد و عرض كرد: يا نبى الله فدايت گردم، من سلامهاى شما را شنيدم و هر سه را پاسخ دادم ولى خواستم سلام شما به من بيشتر تكرار شود، پدر و مادرم به فدايت، برگرديد. حضرت به خانه سعد بازگشت و سعد مقدارى خرما با كنجد به خدمتش حاضر نمود و حضرت
مقدارى از آن تنازل نمود و او را دعا كرد و برخاست. (كنزالعمال:25988)
نيز از انس روايت شده كه روزى عربى بيابانى آمد و گوشه رداى پيغمبر را كشيد آنچنان كه در گردن آن حضرت اثر گذاشت و گفت: اى محمد از مال خدا چيزى به من بده. حضرت نگاهى به وى كرد و به روى او تبسمى نمود و فرمود به وى چيزى بدهند.
از امام موسى بن جعفر (ع) نقل شده كه مردى يهودى مبلغى از پيغمبر طلب داشت، روزى آمد و مطالبه كرد، حضرت فرمود: اكنون چيزى در دست ندارم. وى گفت: تا طلبم ندهى از تو جدا نشوم. حضرت فرمود: من نيز به نزد تو مى مانم. پس آن حضرت در مسجد بماند و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء و صبح را بى آنكه از مسجد بيرون رود ادا نمود; در اين حال اصحاب پيوسته يهودى را ملامت و تهديد مى كردند. پيغمبر فرمود: چرا مزاحم او مى شويد؟ گفتند: آخر مردى يهودى شما را محبوس داشته!! فرمود: من نيامده ام كه به كسى ستم كنم خواه اهل كتاب و معاهد باشد يا كس ديگر. چون آفتاب برآمد مرد يهودى گفت: «اشهد ان لا اله الاّ الله و انّ محمداً رسول الله» و سپس گفت: نيمى از مال خود را در راه خدا دادم، به خدا سوگند اين كار نكردم جز بدين
منظور كه بدانم آيا اوصاف تو را كه در تورات خوانده ام حقيقت دارد يا خير؟ زيرا نعت تو را در تورات ديده ام كه محمد زادگاهش مكه و هجرتگاهش طيبه (مدينه) خواهد بود، خشونت ندارد و بر سر كسى فرياد نزند و خود را به فحش و ناسزاگوئى زينت ندهد و من گواهى مى دهم كه جز خداى واحد خدائى نباشد و تو پيامبر اوئى و اين مال را من به اختيار تو مى نهم كه به حكم خدا در آن عمل كنى.
از امام باقر (ع) روايت است كه سپاهيان اسلام ثمامة بن آثال را (كه خان و زعيم منطقه وسيع يمامه بود و پيغمبر هميشه از خدا مى خواست كه بر او دست يابد) به اسارت گرفته به نزد پيغمبر آوردند. حضرت فرمود: من تو را در گزينش يكى از سه امر آزاد مى گذارم: يا كشتن؟ ثمامه گفت: در اين صورت شخصيت بزرگى را از ميان برده باشى. فرمود: يا مالى را به فدا از تو بستانم و رهايت كنم؟ ثمامه گفت: مثل منى را به بها ننهند كه بهاى من بسى گران است. فرمود: يا بر تو منت نهم و آزادت سازم؟ ثمامه گفت: در اين صورت مرا سپاسگزار خواهى يافت. فرمود: پس آزادت كردم. ثمامه گفت پس «اشهد ان لا اله الاّ الله و انّ محمداً رسول الله»; و به خدا سوگند از اول مى دانستم كه تو