مردم را به آزادسازى افكار از قيد خرافات و اوهام و تقليد كوركورانه دعوت مى كرد، و در مقالات خويش، حدّ و مرز حقى كه هيئت حاكمه در جهت اطاعت و انقياد بر رعيت، و حقى كه ملت و رعيت در امر گسترش عدل و داد بر هيئت حاكمه دارد بيان مى داشت.
وى در «شنرا» از روستاهاى غرب مصر متولد شد و پس از گذرانيدن دوره ابتدائى و متوسطه علوم عاليه را در دانشگاه طنطا آموخت و سپس در جامع ازهر تحصيلات خويش را ادامه داد و مراحلى را از فلسفه و عرفان در آنجا طى كرد و به نوشتن مقالاتى در مجلات مصرى پرداخت و دورانى مدير تحرير روزنامه «الوقايع المصريه» بود. در چهل سالگى زبان فرانسه را نيكو مى دانست. موقعى كه مصر به استعمار
انگليس درآمد، وى در نهضت مبارزه عليه استعمار شركت جست و مدت سه ماه به زندان افتاد و سپس به شام تبعيد گرديد و از آنجا (1299) به پاريس رفت و به اتفاق دوست و استاد خود: سيد جمال الدين به نشر مجله «عروة الوثقى» پرداخت و سپس به بيروت بازگشت و در آنجا به تدريس و تأليف مشغول شد.
در سال 1306 اجازه يافت كه به ميهن خود: مصر بازگردد، در اين سال بدانجا بازگشت و متصدى منصب قضاوت گرديد، و سپس مرجع عامّ و مفتى آن ديار گرديد (سال 1317). و بدين سمت باقى بود تا آن كه در اسكندريه وفات نمود و در قاهره به خاك سپرده شد.
اوراست: «تفسير قرآن» كه ناتمام ماند. و «رسالة التوحيد» و «رسالة الواردات» در فلسفه و «شرح نهج البلاغة» و «شرح مقالات بديع الزمان» و «الاسلام و الردّ على منتقديه» و «الردّ على الدهريين» و چند كتاب ديگر. (اعلام زركلى)
محمد عليشاه :
پسر اكبر و ارشد مظفرالدين شاه قاجار. در 1289 ق در تبريز متولد شد و در آن شهر بسر برد و ولى عهدى پدر يافت. سه هفته قبل از مرگ مظفرالدين شاه به تهران وارد شد و قانون اساسى را كه
در تاريخ 20 ذيقعده 1324 ق پدرش آن را قبول و صحه گذاشته بود تصديق و امضاء كرد. محمد على ميرزا پس از مرگ مظفرالدين شاه جانشين پدر شد و پسر دوم خود سلطان احمد ميرزا را وليعهد خويش قرار داد. در اين عهد به واسطه برترى نفوذ سياسى روس بر انگليس محمد على شاه جانب روسها را مى گرفت و انگليسها كه از فكر و نيت او آگاه بودند مزاحمت هاى گوناگونى براى وى ايجاد كردند سرانجام به مخالفت با مشروطه و مجلس برخاست و به سبب دشمنى و اختلاف شديدى كه بروز كرده بود در روز سه شنبه 23 جمادى الاولى 1326 قمرى مطابق با دوم تير 1287 خورشيدى شاه مجلس را به توپ بست و عده نمايندگان و افراد سرشناس را دستگير ساخت. پس از يك سال مشروطه خواهان مجدداً پيروز شدند و محمد على شاه با عده اى از همدستان خويش به سفارت روس پناهنده شد و مجلس بعد از افتتاح و مشاوره محمد على شاه را از سلطنت خلع كرد و وى از سفارت روس در زرگنده به شهر اودسا در روسيه عزيمت كرد و در آنجا اقامت گزيد (23 شعبان 1327). و سرانجام در ايتاليا در سن 54 سالگى جهان را بدرود گفت (11 رمضان 1343 ق = فروردين
1304 خورشيدى).
مَحْمَدَة :
محمدت. ستايش و مدح و ثنا و ذكر خير و نيك نامى. آنچه بدان ستوده و مدح شوند. ج: مَحامِد.
اميرالمؤمنين (ع): «ليس لواضع المعروف فى غير اهله الاّ محمدة اللئام و ثناء الجهّال، فان زلّت بصاحبه النعل فشرّ خدين و شرّ خليل». (بحار: 41/110)
علاء بن فُضَيل، قال: سألت ابا عبدالله (ع) عن تفسير هذه الآية: (من كان يرجو لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً ولا يشرك بعبادة ربّه احداً) قال: «من صلّى او صام او اعتق او حجّ، يريد محمدة الناس فقد اشرك فى عمله، و هو شرك مغفور». (بحار: 72/301)
مُحَمَدِيّة :
از غلاة شيعه منتظر رجعت محمد بن عبدالله ابن حسن بن امام حسن. اين فرقه مى گفتند كه امام محمد باقر جانشينى خود را به ابومنصور واگذاشته و اين مقام بعد از ابومنصور به آل على برمى گردد و انتظار رجعت محمد بن عبدالله ابن حسن را به عنوان قائم مى كشيدند و از فروع مغيريه بودند. (مقالات اشعرى: 24 ـ 25، انساب سمعانى و الفرقبين الفرق:42 ـ 43 و 232 و خاندان نوبختى: 263)
مُحَمّر :
سرخ كرده شده. سرخ شده.
مُحَمَّض :
ترشانيده.
مُحَمَّق :
به حماقت نسبت داده شده.
مَحمِل :
كجاوه كه بر شترى بندند و هودج، و اين صيغه اسم مكان و ظرف است، يعنى جاى بار. ج: محامل.
مَحمود :
ستوده و ستايش كرده شده. نيكو سيرت. مقابل مذموم. از نامهاى خداوند متعال. (و من الليل فتهجّد به نافلة لك عسى ان يبعثك ربّك مقاماً محمودا): بخشى از شب را به عبادت زنده بدار كه تو را نافله باشد، باشد كه خدايت تو را به مقامى ستوده مبعوث گرداند. (اسراء:79)
اميرالمؤمنين (ع): «المغبون غير محمود ولا مأجور»: مغبون (آن كه در معامله فريب خورده باشد) نه ستوده است و نه در نزد خداوند اجر و ثوابى نصيبش مى گردد. (وسائل: 17/11)
حفص بن ابى غياث، قال: سمعت ابا عبدالله (ع) يقول: «ان قدرت ان لا تُعرَف فافعل، و ما عليك ان تكون مذموماً عند الناس اذا كنت محموداً عند الله»؟! (وسائل: 16/93)
محمود شلتوت
(1310 ـ 1383 هـ ق = 1893 ـ 1963 م) : فقيه و مفسّر مصرى. زادگاهش منية بنى منصور (در بحيره مصر)
فارغ التحصيل جامع الازهر (1918) و استاد مراحل عاليه علمى در قاهره، روشنفكر و اصلاح طلب و آزادى خواه و معتقد به انفتاح باب اجتهاد در فقه اسلام بود. خواستار دگرگونى نظام دانشگاه ازهر گرديد ولى بعضى از متنفذين و اعضاء اصلى آن به مبارزه با وى برخاسته خود و يارانش را از آنجا بيرون راندند، به ناچار به شغل وكالت پرداخت (1931 ـ 1935 م) پس از آن مجدداً به جامع الازهر بازگردانيده شد و سمت وكالت كليّة الشريعة يافت و سپس از اعضاء كبارالعلماء (1941) و نيز از اعضاء مجمع اللغة العربيّة (1946) و بالاخره در سال (1958) رياست جامع الازهر بدو محول گرديد و تا آخر عمر در اين سمت باقى ماند. وى سخنورى لايق و بلند آواز بود.
او را 26 كتاب است كه همه به چاپ رسيده اند: تفسير. حكم الشريعة فى استبدال النقد بالهدى. القرآن و المرءة. القرآن و القتال. هذا هو الاسلام. الاسلام و التكافل الاجتماعى. فقه السنّة. احاديث الصباح فى المذياع. فصول شرعيّة اجتماعيّة. حكمالشريعة الاسلاميّة فى تنظيم النسل. الدعوة المحمديّة. فقه القرآن و السنّة. الفتاوى. توجيهات الاسلام. الاسلام عقيدة و شريعة.
الاسلام و الوجود الدولى. (اعلام زركلى)
محمود غزنوى :
ابوالقاسم بن سبكتكين ملقب به سيف الدوله و نيز به يمين الدوله و امين الملّه و غازى. در سال 360 هـ ق متولد و در 421 در شهر غزنين درگذشت. وى پس از مرگ ابومنصور ناصرالدوله سبكتكين به سال 387 پس از غلبه بر برادرش اسماعيل به امارت رسيد.
جنگها و محاربات سلطان محمود بدين شرح است:
بر ابوابراهيم اسماعيل بن نوح ملقب به منتصر سامانى چيره گشت بعد از آن خلف بن احمد باقى مانده صفاريان را از ميان برداشت و سپس با خانيان تركستان به جنگ پرداخت و بعد از آرام كردن آن نواحى عزم فتح خوارزم و جرجانيه را نمود و در سال 392 به عنوان جهاد و غزا به هندوستان حمله برد و تا سال 416 ظرف 24 سال چندين جنگ كرد كه مهمترين آنها 12 غزوه است.
ديگر از فتوحات محمود مى توان فتح رى و اصفهان و غلبه وى بر مجدالدوله ديلمى را نام برد كه به سال 420 اتفاق افتاده است. سلطان محمود كه اولين پادشاه مستقل و بزرگترين فرد خاندان غزنوى است به دليرى و بى باكى و كثرت فتوحات و
شكوه دربار در تاريخ اسلام بسيار مشهور شده مخصوصاً غزوات او در هند و غنايمى كه از آنجا آورده و اجتماع شعرا و علما در دستگاه او، و اشعار و كتبى كه به نام او ترتيب يافته نام او را در اطراف و اكناف عالم معروف كرده است. معروف ترين شعراى دربار او عبارت بودند از: عنصرى بلخى، فرخى سيستانى، عسجدى، مروزى، زينتى، فردوسى طوسى، منشورى سمرقندى، كسائى مروزى كه نامورترين آنها همان فردوسى است. معروف ترين علماى دربار او ابوريحان بيرونى است.
سلطان محمود در مذهب حنفى تعصبى مفرط داشت كه از اين سبب با شيعه و اهل كلام و معتزله عصر خود سخت مخالفت مىورزيد.
مَحمودة :
مؤنث محمود. ستوده. ضدّ مذمومة.
مَحمول :
بارِ حمل شده و بار شده و برداشته شده. عن عجلان ابى صالح، قال: قال لى ابوعبدالله (ع): «يا ابا صالح! اذا انت حملت جنازة فكن كانّك انت المحمول و كانّك سألت ربّك الرجوع الى الدنيا ففعل...». (وسائل:3/229)
در اصطلاح منطق: مقابل موضوع.
محمول به ضميمه (بالضميمه)، محمولى
است كه حمل آن بر موضوع مستلزم انضمام امرى ديگر به موضوع باشد مانند حمل ابيض (سفيد) بر جسم، كه نياز به انضمام بياض (سفيدى) به جسم دارد. در صورتى حمل ابيض بر جسم درست است كه بياضى بدان ضميمه شده باشد و اين نوع حمل را حمل غير ذاتى هم گفته اند. زيرا محمول منتزع از ذات موضوع نيست در مقابل خارج محمول كه محمول منتزع از ذات موضوع است و حمل آن بر موضوع مستدعى ضميمه شدن چيزى ديگر نيست مانند «انسان ممكن است» كه «امكان» منتزع از ذات انسان است، اين گونه محمولات را محمولات ذاتى گويند چنانكه نوع اول را محمولات عرضى هم مى گويند.
مَحموم :
تب گرفته. تب دار. فى الحديث: «صبّوا على المحموم الماء البارد فى الصيف...» (وسائل:25/30). «اطعموا المحموم لحم القباج، فانّه يقوّى الساقين و يطرد الحمّى طرداً». (وسائل:25/49)
مَحمِىّ :
آهن تفتيده. حمايت شده.
مَحمِيَّة :
مؤنث محمىّ. تفتيده. حمايت شده.
مِحَن :
جِ محنة. آزمايشها. بلاها. از معنى نخست است. حديث امام كاظم (ع): «الفقراء محن الاسلام». (بحار: 6/119)
مِحنَت :
مِحنَة. سختى و مشقت و بلاء. آزمايش.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: محنتها را حد و نهايتى است كه بايد به آن منتهى گردند پس تا دوران خود را سپرى نكرده اند در صدد دفع آنها برميائيد كه چاره جوئى پيش از بسر آمدن آن مدت مايه ازدياد آنها خواهد بود.
نيز از آن حضرت آمده كه دنيا سراى محنت و اندوه است. (غررالحكم)
مُحَنِّك :
آزمايش كننده. گوشه عمامه به زير حنك برگرداننده. در آداب سفر آمده: «يُستَحَبّ ان يخرج معتّماً مُحَنِّكاً». (بحار: 100/108)
مُحَنَّك :
مرد استوار، خرد به تجربه. صبىّ محنّك: كودكى كه هنگام زادن وى را تحنيك كرده باشند، يعنى كامش برداشته باشند.
مِحنَة :
محنت. آزمايش. بلاء. مشقّت. عن رسول الله (ص): «لا تكون مؤمناً حتى تعدّ البلاء نعمة و الرخاء محنة، لانّ بلاء الدنيا نعمة فى الآخرة و رخاء الدنيا محنة فى الآخرة». (بحار: 67/235) «الدنيا دار محنة». (بحار: 77/166) «النعمة محنة: فان شُكِرَت كانت نعمة، و ان كُفِرَت كانت نقمة». (بحار: 78/112)
مَحو :
ستردن. زدودن. زائل و معدوم
كردن. از ميان بردن. پاك كردن حروف و نقوش و نوشته را از لوح و جز آن. ماحى از نامهاى رسول خدا (ص)، كه كفر و شرك را محو ساخت. (يمح الله الباطل و يحقّ الحقّ بكلماته): خداوند به سخنان خود باطل را محو و نابود و حق را ثابت و مستقرّ مى سازد (شورى:24). (يمحوالله ما يشاء و يثبت و عنده امّ الكتاب): خداوند هر چه خواهد محو و نابود و هر چه خواهد اثبات مى كند و اصل كتاب به نزد او است. (رعد: 39)
رسول الله (ص): «السقم يمحو الذنوب»: بيمارى گناهان را محو و نابود مى سازد. (بحار: 67/244)
مُحوِج :
حاجتمند و محتاج. نيازمند و تهيدست. عن ابى عبدالله (ع): «انّ الله ـ جلّ ثنائه ـ ليعتذر الى عبده المؤمن المحوج فى الدنيا كما يعتذر الاخ الى اخيه...». (بحار: 72/25)
مِحوَر :
آنچه گرد خود گردد. خطى مستقيم كه دو قطب كره را به هم پيوندد. محور كره: قطر ثابتى كه كره بر آن گردد. مركز چيزى. مدار.
مُحَوِّل :
حال گردان. گرداننده. حواله كننده.
مَحيا :
محيى. مقابل ممات. حياة. محياى و مماتى: زندگانى من و مرگ من.
(قل انّ صلاتى و نسكى و محياى و مماتى لله ربّ العالمين). (انعام:162)
مُحَيّا :
چهره انسان و جز آن.
مُحيات :
مؤنث محيى. زمين مُحياة: زمينى كه احياء و آباد شده باشد.
مَحِيد :
جاى برگشت. محيص. مقرّ.
مَحيص :
رستگارى يافتن. خلاصى و رهائى. (و يعلم الذين يجادلون فى آياتنا ما لهم من محيص). (شورى:35)
مَحِيض :
حيض. حالت حيض. هنگام فرا رسيدن حيض. (و يسألونك عن المحيض قل هو اذى فاعتزلوا النساء فى المحيض). (بقرة:222)
مُحِيط :
فراگيرنده. جاى زندگى آدمى. محيط فاسد آن جاى زندگى كه فساد در آن حكم فرما باشد و اخلاق فاسده و كيش باطل بر افراد جامعه غالب بود. قرآن در باره ملكه سباء مى فرمايد: (وصدّها ما كانت تعبد من دون الله انّها كانت من قوم كافرين): زندگى او در ميان قوم كافر او را از گرايش به حق بازمى داشت. (نمل:43)
از امام هادى (ع) نقل است كه فرمود: اگر زمان زمانى بود كه عدل و داد در آن بر ظلم و جور غالب بود حرام است كسى در باره احدى گمان بد برد جز اينكه به بدى او يقين كند و اگر زمانى بود كه ظلم و بيداد بر اهل
آن غالب بود كس را نشايد كه در باره كسى گمان نيكى ببرد جز اينكه نيكى از آن آشكار گردد. (سفينة البحار)
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: در زمانى كه دانش در ميان مردم آشكار ولى عملى در آن ديده نشود و مردم به زبان با يكدگر الفت نشان دهند ولى دلها از يكدگر جدا باشند و افراد يك فاميل از همديگر گسيخته و پراكنده باشند آنجا است كه چنين مردمى مستوجب خشم خدا گردند و خداوند آنها را از درك حقيقت كر و كور سازد. (بحار: 2/109)
مُحِيل :
حيله گر. حواله دهنده.
مُحيى :
زنده كننده. حيات بخش. مقابل مُميت. (انّ ربّك لمحيى الموتى و هو على كلّ شىء قدير). (روم:50)
مُحيى الدين عربى :
ابوبكر محمد بن على حاتمى طائى اندلسى از معاريف صوفيه است كه به مذهب حلول و وحدت وجود مى گرائيده و از اين رو مورد تكفير علماى عصر خود و پس از خود بوده است. كتابهاى فصوص الحكم و فتوحات مكيه از او است. وى به سال 540 در مرسيه متولّد و در هشت سالگى با كسان خود به اشبيليه رفته و در آنجا به تحصيل علم پرداخته و سپس به تونس رفته و از آنجا به مكه و بعد
از آن به بغداد و در سال 611 باز به مكه رفته و از آنجا به حلب و از آنجا به موصل سفر كرده و در سال 638 در دمشق درگذشت.
مُخّ :
مغز استخوان. مغز سر. مركز اعصاب موجودات ذى فقار كه در استخوان سر جاى دارد، و در انسان بسيار گسترش يافته و به صورت دو نيم كره است كه داراى پيچيدگى هاى فراوان است. (لاروس)
قسمت قدامى و فوقانى سلسله اعصاب (دماغ) است و درشت ترين و مهم ترين قسمت آن مى باشد. تمام آثار خارجى به واسطه اعصاب حسى و حواس پنجگانه به مخ مى رسد و از مخ اوامر حركتى ارادى به وسيله اعصاب حركتى به جهازات عضلانى مى رود. به علاوه مخ مركز حافظه و هوش و فكر مى باشد.
سطح تحتانى مخ موسوم به قاعده مغز است كه به طور غير منظم مسطح و روى اشكوب فوقانى و ميانى جمجمه قرار دارد و در عقب مخچه را مى پوشاند. و به وسيله چادر مخچه (مغز) و مخچه از هم جدا هستند سطح فوقانى يا تحدب مغز به سقف جمجمه مجاور است. مغز به طور كلىبيضوى شكل است و انتهاى بزرگ آن به طرف عقب متوجه مى باشد. حجم مغز يا مخ انسان نسبت به تمام حيوانات زيادتر است
و قطر قدامى و خلفى آن به تقريب 16 سانتى متر و قطر عرضى آن 14 سانتى متر و بلندى آن 12 سانتى متر است. وزن تقريبى و متوسط مخ انسان در مردان حدود 1100 گرم و در زنان 1000 گرم است. مخ به وسيله شيار عميقى كه در خط وسط است به نام «شيار بين نيم كره» به دو نصفه متقارن، موسوم به نيم كره مغزى تقسيم مى شود. اين شيار در قسمت قدام و خلف تا قاعده مغز امتداد دارد ولى در وسط تيغه افقى ماده سفيد و خاكسترى وجود دارد كه يك نيم كره را به نيم كره ديگر وصل مى كند و آن را رابط بزرگ بين نيم كره مى نامند. هر يك از نيم كره هاى مغزى داراى حفره اپانديم است كه به بطن طرفى موسوم است. بطن هاى طرفى با مغز واسطه اى كه در پايين رابط ها قرار دارد ارتباط دارند.
نيم كره هاى مغزى را مغز راست و مغز چپ نامند. هر نيم كره داراى سه سطح خارجى و داخلى و تحتانى است.
مَخائِل :
مخايل. ابرها كه آن را بارنده نپندارند. نشانه ها.
مُخابرات :
جِ مخابرة. خبرهائى كه مابين دو نفر ردّ وبدل مى گردد.
مُخابَرة :
كشاورزى كردن بر ثلث يا ربع يا نصف درآمد محصول و يا نسبت ديگر.
عن النبىّ (ص) انه نهى عن المخابرة، وهى المزارعة بالنصف و الثلث و الربع واقلّ من ذلك و اكثر... (بحار: 103/171)
مُخادِع :
مكر و فريب دهنده.
مُخادَع :
فريب داده شده.
مَخادِع :
جِ مَخدع، يعنى اتاقى كه به درون اتاق ديگر باشد.
مُخادَعَة :
مخادَعَت. يكديگر را فريفتن. ظاهر كردن خلاف آنچه در درون است. و از اين معنى است (يخادعون الله و الذين آمنوا و ما يخدعون الاّ انفسهم): منافقان در محضر خداوند و در برابر مؤمنان كفر را پنهان مى دارند و ايمان اظهار مى كنند و آنان جز خود را نمى فريبند. (بقرة:9)
مَخارِج :
جِ مخرج. در تداول فارسى آنچه را كه شخص از مال خود به مصرف معيشت زندگى مى رساند اراده مى شود، يعنى جمع خرج، و اين برخلاف قياس است. مخارج حروف: آن جزء از دهان يا حلق كه از آن جا حروف خارج شده و ادا مى شود.
مَخارِف :
جِ مَخرَف. راههاى فراخ. راههاى راست. در حديث رسول (ص) آمده: «عائد المريض على مخارف الجنّة»: عيادت كننده بيمار بر جادّه هاى بهشت است. (المجازات النبوية:109)
مَخارِق :
جِ مخرق. سوراخها. شكافها. منافذ معتاد بدن و جز آن.
مَخارِم :
جِ مَخرِم. راهها در زمين درشت و ناهموار. اوائل شب. عين ذات مخارم: اى ذات مخارج.
مَخاريق :
جِ مِخراق و مخرقة. دروغها، نيرنگها. عبدالرحمن بن كثير، قال: قال ابوعبدالله(ع) يوما لاصحابه: «لعن الله المغيرة بن سعيد و لعن الله يهودية كان يختلف اليها، يتعلم منها السحر و الشعبذة و المخاريق» (بحار: 25/289). سخاوتمندان. نيكو اندامان. كاردانان. خرقه هاى تاب داده كه كودكان بدانها بازى كنند و بدانها به يكديگر بزنند، از اين معنى است حديث «البرق مخاريق الملائكة».
مَخازِن :
جِ مخزن. جايهاى نهان و خزانه ها و گنجينه ها.
مَخازِى :
رسوائيها، خواريها. جِ مُخزِيَة و مَخزاة. به معنى آنچه آدمى را از ذكر نام آن شرم آيد.
اميرالمؤمنين (ع) در نكوهش دنيا: «ولقد كان فى رسول الله (ص) كاف لك فى الاسوة، و دليل لك على ذمّ الدنيا و عيبها و كثرة مخازيها و مساويها»: همين ترا بس كه شيوه پيغمبر را سرمشق خويش قرار دهى و آن را بر نكوهش و بى اعتبارى آن دليل بگيرى و
از اين رهگذر به معيوب بودن و رسوائيهاى فراوان و بديهاى بسيار آن آگاه گردى. (نهج: خطبه 160)
مُخاصِم :
خصومت كننده. ابوعبدالله (ع): «سبعة يفسدون اعمالهم... و الذى يجادل اخاه مخاصماً له». (بحار: 2/50)
مُخاصَمَة :
با كسى خصومت كردن. امام صادق (ع): «لا تخاصموا بدينكم فان المخاصمة ممرضة للقلب...»: به وسيله دينتان با كسى مخاصمه و جدال مكنيد، كه ستيز و خصومت مايه بيمارى دل است. (وسائل:16/190)
مَخاض :
درد زادن، نزديك به زادن رسيدن. آبستن از حيوان، و بيشتر در مورد شتر به كار رود.
از معنى نخست: (فاجائها المخاض الى جذع النخلة قالت يا ليتنى متّ قبل هذا و كنت نسيا منسيّاً): پس درد زادن وى (مريم) را به كنار آن خرمابن آورد، گفت: اى كاش پيش از اين مرده بودم و از يادها رفته بودم. (مريم:23)
و از معنى دوم: حديث در باره كفاره تروك احرام: «من اصاب بيضة (قطاة) فعليه مخاض من الغنم». (وسائل:13/58)
و از اين معنى است ابن مخاض و بنت
مخاض. يعنى بچه شترى كه مادرش گاه آبستنيش فرا رسيده باشد. واحد مخاض به اين معنى: خَلِفَة است از غير مادّه خود و برخلاف قياس.
مُخاط :
آب بينى. پوشش صورتى رنگى كه حفره هاى داخلى بسيارى از اندامها مانند دهان، بينى و غيره را مى پوشاند و به سبب داشتن منافذ مربوط به غدد مترشحه سطحش هميشه مرطوب است.
مُخاطَب :
كسى كه به وى سخن گفته شود.
مُخاطَبَة :
گفتگو، كلام مابين متكلم و سامع.
مُخاطَرَة :
در خطر افكندن.
مَخافَة :
خوف و ترسيدن. مصدر ميمى است از ثلاثى مجرد.
رسول الله (ص): «من ترك معصية مخافة من الله ارضاه الله يوم القيامة». (بحار: 10/368) من وصايا خضر (ع) لموسى (ع): «رأس الحكمة مخافة الله تبارك و تعالى». (بحار: 13/294)
مُخالَطت :
آميزش به طور انس و درآميختگى با كسى. (و ان تخالطوهم فاخوانكم). (بقرة:220)
اميرالمؤمنين (ع): «خالطوا الناس
مخالطةً ان مُتّم معها بكوا عليكم، و ان عشتم حنّوا اليكم». (نهج: حكمت 10)
مُخالَعة :
خواستن زن طلاق خود را به دادن مالى.
مُخالِف :
دشمن. خصم. خلاف كننده. ضد موافق.
مُخالَفَت :
مقابل موافقت. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: شرط رفيق آنست كه (با ياران) كمتر مخالفت كند. (غررالحكم)
مُخالَقَة :
با كسى خُلق نيكو ورزيدن. معاشرت نمودن با كسى به خوشخوئى.
جعفر بن محمد (ع): «ليس منا من لم يحسن صحبة من صحبه و مرافقة من رافقه و ممالحة من مالحه و مُخالَقَة من خالقه». (بحار: 74/161)
مَخاوِف :
جِ مخوف. جاهاى ترسناك و هولناك.
مَخايِل :
نشانه ها.
مَخَبأ :
جاى پنهان كردن چيزى.
عن رسول الله (ص): «لا يطولنّ احدكم شعر ابطه، فانّ الشيطان يتّخذه مخبأ يستتر به». (بحار: 76/91)
مَخبَر :
درون چيزى. رسول الله (ص): «لا خير فى قول الاّ مع الفعل، ولا فى منظر الاّ مع المخبر...». (بحار: 77/59)
مُخبِر :
خبر دهنده.
مَخبَز :
جاى نان پختن. ج: مخابِز.
مِخبَط :
آلت خبط. چوب گازر كه جامه را بدان كوبند. چوبى كه برگ درخت بدان فرو ريزند.
مَخبَط :
جاى خبط. جائى كه برگ درختان جهت علف حيوانات در آن فراهم سازند.
مُخَبَّط :
آشفته و پريشان عقل.
مُخَبَّل :
تباه خرد. فاسد العقل. بى دل. از نامهاى روزگار.
مَخبُوء :
پنهان. اميرالمؤمنين (ع): «المرء مخبوء تحت لسانه، فاذا تكلّم ظهر»: آدمى به زير زبانش پنهان است، چون به سخن در آمد شناخته گردد. (بحار: 1/165)
مُختار :
صاحب اختيار و گزيننده. گزيده شده و انتخاب شده.
مُختار :
بن ابى عبيده ثقفى معروف به كيسان در اصل از مردم طائف بوده و در خلافت عمر به همراه پدر به مدينه رفت، پدرش در وقعه يوم الحجر در عراق به قتل رسيد. مختار به بنى هاشم پيوست و در خلافت اميرالمؤمنين على (ع) با آن حضرت در عراق بسر مى برد و پس از شهادت آن حضرت در بصره سكونت جست. پس از شهادت امام حسين (ع) با عبيدالله بن زياد به مخالفت برخاست. ابن زياد وى را تازيانه