زد و به زندان افكند، سپس به شفاعت عبدالله بن عمر شوهر خواهرش او را به طائف تبعيد نمود، و چون در سال 64 يزيد بمُرد و عبدالله بن زبير به طلب خلافت برخاست با او بيعت كرد و در بعضى جنگهاى او شركت و سپس از وى اجازه گرفت كه به كوفه رود و مردم را به طاعت او بخواند، ابن زبير پذيرفت و او به كوفه رفت و در آنجا مردم را به خونخواهى امام حسين (ع) خواند و او محمد حنفيه را امام خود مى دانست. و در سال 66 عامل ابن زبير را از كوفه بيرون راند و از قاتلان امام حسين (ع) هر كه را به دست آورد به قتل رساند و از كوفه تا موصل به تصرف خود درآورد. عبيدالله زياد از شام با لشكرى مأمور دفع او شد و در موصل با سپاه مختار به سركردگى ابراهيم بن مالك اشتر بجنگيدند، ابراهيم او را شكست داد و خود ابن زياد را بكشت و سرش را به نزد محمد حنفيه و امام سجاد (ع) به مدينه فرستاد، و گويند كه آن حضرت جهت او دعا كرد. در همين موقع كار عبدالله زبير در مكه بالا گرفت، برادرش مصعب را به جنگ مختار فرستاد، مصعب با لشكرى گران به كوفه آمدو مختار را كشت و سپاهش را تار و مار كرد. (اعلام زركلى)
روايات در باره مختار مختلف آمده، در بعضى مدح و در بعض ديگر ذم و نكوهش شده. در بحار آمده زمانى كه امام حسن (ع) در مدائن و آن حضرت مورد تهديد خوارج بود و آن ايام در خانه عموى مختار كه از طرف اميرالمؤمنين (ع) به ولايت آنجا منصوب بود روزگار مى گذراند. مختار به عمويش گفت: بيا امام حسن را دستگير و به معاويه تسليم كنيم و معاويه حكومت عراق را در قبال اين كار به ما واگذار خواهد نمود. شيعيان على (ع) از اين گفتگو خبردار شدند و تصميم گرفتند مختار را بكشند ولى عموى مختار پا در ميانى كرد و آنان از او گذشت نمودند. (بحار: 44/33)
از امام باقر (ع) روايت شده كه فرمود: مختار را سب مكنيد چه وى قاتلان ما را بكشت و خونخواهى ما نمود و بيوه زنانى را امكان تزويجشان فراهم نمود و در سختى و شدت ميان (مستمندان) ما مال تقسيم كرد.
از عبدالله بن شريك روايت است كه گفت: روزى بر امام باقر (ع) وارد شديم و حضرت تكيه زده بود و كسى را به دنبال سلمانى فرستاده بود كه سر و صورتش را اصلاح نمايد، من روبروى حضرت نشستم در اين بين پيرمردى از كوفه وارد شد، خواست دست حضرت را ببوسد حضرت
قبول نكرد و چون نشست فرمود: تو كيستى؟ گفت: من ابوالحكم فرزند مختارم. وى در آن حال از امام فاصله داشت، حضرت دست دراز كرد و او را به نزديك خويش آورد آنچنان كه نزديك بود او را در دامن خود بنشاند. وى عرض كرد: خدا تو را به سلامت دارد، مردم در باره پدرم به زيادت سخن گفته اند ولى به خدا سوگند كه سخن (حق) سخن تو است (آنچه تو گوئى صحيح است)، فرمود: مردم چه مى گويند؟ گفت: مى گويند وى مردى دروغگو بوده، اما آنچه شما بفرمائيد من همان را مى پذيرم. حضرت فرمود: سبحان الله! به خدا سوگند كه پدرم به من فرمود كه مهر مادرم از آن مالى بود كه مختار براى ما فرستاد، مگر او نبود كه خانه هاى ما را از نو بساخت و كشندگان ما را بكشت و خونخواهى ما كرد؟! پس خدا رحمت كند مختار را و پدرم به من خبر داد كه وى حديث را از فاطمه بنت على آموخت، خدا پدرت را رحمت كند، خدا پدرت را رحمت كند كه هيچ حقى را از ما نزد هر كس كه بود فرو نگذاشت مگر اينكه آن را مطالبه نمود و قاتلان ما را از دم تيغ گذراند و خونهاى ما را بخواست.
شايان ذكر است كه هر چند اين حديث را محدثين موثقى مانند مرحوم كشى در
رجال خود نقل كرده اند، ولى با توجه به تولد امام باقر در سال 57 و ظهور مختار پس از سال 61 اين مطلب بعيد به نظر مى رسد. (نگارنده)
و نيز از آن حضرت نقل است كه فرمود: هيچ زن هاشميه اى شانه به سر نزد و موى خويش را رنگين نساخت تا اينكه مختار سرهاى قاتلان امام حسين (ع) را به نزد ما فرستاد. (جامع الرواة)
در سال 66 عبدالله بن زبير محمد حنفيه را و جمعى از خويشانش و گروهى از مردم كوفه كه در كنار او بودند به جرم اينكه دست بيعت به وى نداده بودند در مكه به زندان افكند و آنها را تهديد نمود كه اگر تا فلان روز با من بيعت نكرديد شما را خواهم كشت و اجسادتان را خواهم سوزاند، محمد در يكى از شبها كه زندان بانان به خواب رفته بودند سه تن از كوفيان را مصحوب نامه اى به كوفه و به نزد مختار فرستاد، مختار چون نامه را خواند دستور داد مردم همه گرد آيند و در جمع مردم كوفه نامه محمد را بر آنها خواند و گفت: اين نامه پيشواى شما است كه شما را به يارى خواسته و من ابواسحاق (كنيه مختار) نباشم اگر او را آزاد نكنم و كينه اش را از دشمنش نستانم. مردم كوفه همگى اين ندا را لبيك گفته و آماده شدند،
مختار مقدمةً ابوعبدالله جدلى را با هفتاد سوار به مكه گسيل داشت و پس از آن چندين سپاه متعاقب فرستاد و چون جدلى به مسجدالحرام رسيد صد و پنجاه سوار به همراه داشت، چون وارد مسجد شدند شعار يا لثارات الحسين سر دادند و عبدالله هيزم فراوانى فراهم كرده بود كه آنها را بسوزاند زيرا بيش از دو روز از مهلت آنها نمانده بود. سپاه جدلى به سوى زندان هجوم آوردند و درب زندان شكسته محمد و ياران را از زندان بيرون آوردند و از او اجازت خواستند كه با عبدالله بجنگند ولى محمد اجازه نداد و گفت: دوست ندارم در حرم امن خدا خون ريزى شود، عبدالله در صدد برآمد كه آنها را دفع كند ولى در آن حال سپاه كوفه گروه گروه در رسيدند و عبدالله بترسيد و عقب نشينى كرد و محمد با جمع كوفيان به شعب على رفتند و در آنجا با اطمينان خاطر بغنودند و در شعب چهار هزار تن مبارز به دور محمد گرد آمده بودند، محمد اموالى را كه مختار به همراه سپاه جهت او فرستاده بود ميان افراد سپاه قسمت نمود. (طبرى: 4/545)
مُختال :
مرد متكبّر. (انّ الله لا يحبّ كلّ مختال فخور): خداوند هيچ متكبر نازان را دوست ندارد. (لقمان: 18)
رسول الله (ص): «ثلاثة لا يكلّمهم الله ولا ينظر اليهم يوم القيامة ولا يزكّيهم ولهم عذاب اليم: شيخ زان. و ملك جبّار، و مقلّ مختال»: سه نفرند كه خداوند در قيامت با آنها سخن نگويد و به رحمت در آنها ننگرد و آنان را پاكيزه نسازد و آنان راست عذابى دردناك: پيرى زناكار، و پادشاهى جبّار و ستمكار، و تهيدستى متكبّر. (بحار: 7/223)
اميرالمؤمنين (ع) در نامه خود به حاكم مصر: «ايّاك و مساماة الله فى عظمته، و التشبّه به فى جبروته، فانّ الله يذلّ كلّ جبّار و يهين كلّ مختال»: اى مالك! زنهار كه با خداوند در بزرگى و همتائى در شموخ و عظمت درافتى، كه خداوند هر گردنكشى را خوار و هر متكبّرى را بى مقدار مى سازد. (نهج: نامه 53)
مُختَبَأ :
جاى پنهانى و نهفتگى. پنهانگاه. اميرالمؤمنين (ع) در نعت پروردگار: «عالِم السرّ من ضمائر المضمرين... و منقمع الوحوش من غيران الجبال و اوديتها، و مختبأ البعوض بين سوق الاشجار و الحيتها». (نهج: خطبه 91)
مُختَبَر :
آزمايش شده. آزمايشگاه.
مُختَبِط :
آسيب جنون رسيده. مختلّ الحواس.
مُختَرِع :
اختراع كننده. آفريننده و كار نو بيرون آورنده.
مُختَرَع :
از نو بيرون آورده شده و ايجاد شده.
مُختَرِق :
بادِ گذرنده. باد سخت وزنده. بر بافنده دروغ.
مُختَرَق :
وزيدنگاه باد و باد گذر. دشت و بيابان. گذرگاه.
مُختَرَم :
مرده و فوت شده. نابود شده و از بيخ بركنده شده. در حديث آمده كه هرگاه امام سجّاد (ع) جنازه اى را مى ديد مى گفت: «الحمدلله الذى لم يجعلنى من السواد المخترم». (بحار: 81/266 از دعوات راوندى)
مُختَرِم :
از بيخ بركننده و برنده. بر باد دهنده و تلف كننده.
مُختَزِل :
تنها و منفرد. اندازنده و برنده.
مُختَصّ :
مخصوص شده و پسند شده و انتخاب شده. مختصّ بودن شخصى به چيزى: ويژگى آن شخص به آن چيز. ج: مختصّات. مصاحب و همدم شخص را مختص او گويند، به همين معنى.
مختصّات پيغمبر اسلام، و احكامى كه خاصّ و ويژه آن حضرت بوده عبارتند از:
1 ـ مجاز بودن آن حضرت در ازدواج با بيش از چهار همسر به ازدواج دائم.
2 ـ عقد ازدواج به لفظ هبه، كه در اين عقد به مهر نيازى نباشد، نه در ابتداى عقد و نه پس از دخول.
3 ـ وجوب مخيّر نمودن همسران خود ميان دو امر: ماندن بر نكاح و همسرى آن حضرت يا جدا شدن از او.
4 ـ حرام بودن نكاح كنيزان به عقد.
5 ـ وجوب مسواك.
6 ـ وجوب نماز وتر.
7 ـ وجوب قربانى در غير منى.
8 ـ وجوب شب خيزى و تهجّد.
9 ـ حرام بودن اخذ صدقه مستحب، على خلاف.
10 ـ زيرچشمى به كسى نگريستن.
11 ـ مباح بودن وصال در صوم (دو روز پياپى روزه داشتن بى آن كه افطارى در بين باشد).
12 ـ چشمانش به خواب برود اما دلش به خواب نرود.
13 ـ از پشت سر ببيند چنان كه از پيش رو ببيند.
14 ـ حرمت ازدواج همسران آن حضرت با ديگرى پس از رحلت او. (شرايع الاسلام:كتاب نكاح)
مُختَصَر :
چيزى كه زوائد از آن دور شود و كوتاه گردد. منتخب و كوتاه شده.
سخن كوتاه و مجمل.
مُختَصِر :
كسى كه نزديك ترين راه را در رفتن مى گيرد. كوتاه كننده سخن. دور كننده زوائد را از چيزى.
مُختَصِم :
خصومت كننده.
مُختَضِب :
رنگ كننده موى خود را. ابوالحسن (ع): «لا يجامع الرجلُ مختَضِباً و لا تجامع المرأة مُختَضِبَةً». (وسائل: 2/224)
مُختَضِر :
درو كننده غلّه سبز.
مُختَضِم :
برنده و قطع كننده.
مُختَطّ :
خط بركشنده به جهت بنا گرداگرد زمين و حدّ پيدا كننده. (منتهى الارب)
مُختَطِف :
رباينده. گيرنده.
مُختَفِى :
نهان و پوشيده و پنهان شده.
مُختَلّ :
سخت تشنه. امر مختلّ: كار سست و تباه. خلل يافته شده. مرد درويش و محتاج. نحيف الجسم.
مُختَلِج :
دركشنده و بيرون آورنده و بركشنده. متزلزل. جهنده.
مُختَلِس :
رباينده در خود كشنده. آن كه مالى را از محل غير حرز و به طور مخفى سرقت مى كند مانند كسى كه گوسفندى را در چراگاه مى ربايد.
مُختَلِط :
آميخته. مضطرب. دشوار و
مشكل.
مُختَلِع :
زن طلاق گيرنده بر مال.
مَختَلِعَة :
زنِ آرزومند جماع. زنِ طلاق داده شده به طلاق خلع.
مُختَلِف :
اختلاف كننده و ناموافق. ناهموار. ناهماهنگ. گوناگون.
قرآن كريم: (يخرج من بطونها شراب مختلف الوانه فيه شفاء للناس)(نحل: 69). (و السماء ذات الحبك * انّكم لفى قول مختلف) (ذاريات: 8). اى انكم ـ يا اهل مكة ـ فى قول مختلف فى محمد (ص)، فبعضكم يقول: شاعر. و بعضكم يقول: مجنون. و فى القرآن، يقولون انه سحرٌ و كهانة و رجز و ما سطره الاولون... (مجمع البيان)
مُختَلِق :
دروغ بافنده. شايسته و سزاوار. تمام خلقت و نيك ساخته شده.
مُختَلَق :
تمام خلق شده. دروغ و ناراستى.
مُختَلِم :
برگزيننده و انتخاب كننده.
مُختَمِر :
خمير شونده. تخمير شده. خمير برآمده.
مُختَنِق :
خبه شده. خفه شده و گلو فشرده شده براى مردن.
مُختَنِقَة :
مؤنث مختنق.
مَختُوم :
مهر كرده شده. (يُسقَون من رحيق مختوم): بهشتيان از شراب خالص مهر
شده آشامانيده مى شوند. (مطفّفين:25)
مَختون :
ختنه كرده شده. فى الحديث: «خلق الله ـ عز و جلّ ـ آدم مختونا و ولد شيث مختونا». (بحار: 14/2)
محمد بن زياد الازدى، قال: سمعت اباالحسن موسى (ع) يقول ـ لمّا وُلِدَ الرضا (ع) ـ «انّ ابنى هذا وُلِدَ مختونا طاهرا مطهّرا، و ليس من الائمّة احد يُولَدُ الاّ مختونا...». (بحار: 25/44)
مُخَدِّر :
كسى يا چيزى كه سست و بى حركت مى كند و موجب خواب رفتگى اعضاء مى شود. شكافنده. (ناظم الاطباء)
مُخَدَّر :
در پرده نشانيده شده. بى حسّ و سست كرده شده.
مُخَدَّرات :
جِ مخدّرة: زنان پرده نشين. ماخوذ از خِدر كه به معنى پرده است.
عن موسى بن جعفر (ع): «كثيرا ما كنت اسمع ابى يقول: ليس من شيعتنا من لا تتحدّث المخدّرات بورعه فى خدورهنّ». (بحار: 70/303 از كافى)
رسول الله (ص): «نعم الولد البنات المخدّرات، من كانت عنده واحدة جعلها الله ستراً له من النار». (بحار: 104/91)
مُخَدَّرَة :
زن پرده نشين. ج: مخدّرات.
مخدَع
(به فتح يا كسر ميم) : گنجينه و خانه خرد در خانه كلان. و منه حديث الفتن:
«ان دخل علىّ بيتى قال: ادخل المخدع». (نهاية)
مَخدوش :
خراشيده شده.
مَخدوع :
فريفته شده. اميرالمؤمنين (ع) هنگامى كه شنيد يكى دنيا را مذمت مى كرد: «ايّها الذامّ للدنيا، المغترّ بغرورها، المخدوع باباطيلها، اتغترّ بالدنيا ثمّ تذمّها»؟! (نهج: حكمت 131)
مَخدوم :
خدمت كرده شده. خداوندگار. مقابل خادم. طفل و كودك خرد . خواجه سرا. (ناظم الاطباء)
مَخَدَّة :
بالش. نازبالش. ج: مخادّ.
مِخَدَّة :
آهنى كه زمين را بدان شكافند.
مِخذَفَة :
چوبى كه به ابهام و سبّابه گرفته بدان سنگريزه اندازند.
مِخذَم :
تيغ برّان. شمشير برنده.
مَخذُول :
خوار كرده شده. واگذاشته شده. خوار و ذليل. (لا تجعل مع الله الهاً آخر فتقعد مذموماً مخذولاً). (اسراء: 22)
فى الحديث: «المذيع بالسيّئة مخذول و المستتر بها مغفور له». (بحار: 49/101)
عن رسول الله (ص): «علىّ (ع) قائد البررة و قاتل الكفرة، منصورٌ من نصره، مخذولٌ من خذله». (بحار: 35/194)
مِخراط :
شتر يا گوسفندى كه بيرون آمدن شير منجمد و يا زرداب از پستان وى
عادت آن باشد. (ناظم الاطباء)
مِخراق :
مرد نيكو تن، دراز باشد يا كوتاه. آن كه در هر كارى درآيد به خوبى سرانجام دهد. مهتر و جوانمرد. درّه و تازيانه و فوطه به هم پيچيده تافته كه با آن كسى را كتك زنند. ج: مخاريق.
مَخرَأَة :
آبخانه. كنار آب.
مَخرَج :
بيرون شدن. جاى بيرون شدن. (ومن يتّق الله يجعل له مخرجا...)(طلاق: 2). و فى الحديث: من اكثر من الاستغفار جعل الله له من كلّ همّ فرجا و من كلّ ضيق مخرجا و رزقه من حيث لا يحتسب. (وسائل:7/177)
علىّ (ع): «لو ان السماوات و الارض كانتا على عبد رتقا ثم اتّقى الله لجعل الله له منهما مخرجا...». (نهج: خطبه 130)
مَخرَج :
آبخانه. بيت الخلا.
رسول الله (ص): «اذا دخلت المخرج فلا تستقبل القبلة ولا تستدبرها ولكن شرّقوا او غرّبوا». (وسائل: 1/302)
مُخرِج :
بيرون كننده. (والله مخرج ما كنتم تكتمون). (بقرة:72)
مُخرَج :
بيرون كرده شده. (قالوا لان لم تنته يا لوط لتكوننّ من المخرجين...). (شعراء:167) زمان يا مكان بيرون شدن يا بيرون كردن. (وقل ربّ ادخلنى مدخل
صدق و اخرجنى مخرج صدق...). (اسراء:80)
مَخرَف :
خرماى چيده تر و تازه. موضع چيدن خرما. بستان. راه فراخ. راه راست.
مَخرَفة :
بستان. رسته ميان دو قطار خرمابن كه خرماچين از هر يك از آنها كه خواهد چيدن تواند. ج: مَخارِف.
مَخرَق :
دشت و بيابان بى آب. سنگى كه در دنباله حوض گذارند و چون خواهند آب حوض روان گردد آن را بردارند.
مُخَرِّق :
پاره كننده و از هم درنده.
مَخرِم :
پشته يا كوه كه منفرد باشند از يكديگر.
مَخرَمة :
بن نوفل بن اُهَيب بن عبد مناف زهرى قرشى، مكنّى به ابوصفوان، يكى از صحابه رسول (ص) و عالِم به انساب عرب بود. وى عمرى طولانى داشت و در حدود 115 سال زندگى كرد و در زمان عثمان نابينا شد و در سال 54 هـ در مدينه درگذشت. (اعلام زركلى)
مَخروط :
خراشيده شده، پوست كنده شده و رنديده شده. جسمى كه به شكل گزر، يك سرش سطبر و يك سرش باريك باشد.
مَخزَن :
گنجينه. ج: مخازن.
مَخزوم :
سوراخ كرده بينى. مقطوع.
مَخسوف :
فرو رفته بر زمين.
مِخصَرَة :
آنچه در دست گرفته بر آن تكيه كنند از عصا و مانند آن.
مَخصوص :
خالص كرده شده.
مِخضَب :
تغار و لگن. خضابدان.
مُخَضِّب :
رنگ كننده موى خود را. عن الحسن بن جهم، قال: «دخلت على ابى الحسن (ع) و هو مُخَضِّبٌ بسواد...». (بحار: 76/99)
مُخَضَّب :
رنگين كرده شده و وسمه بسته شده.
مُخضَرّ :
سبز. مؤنث آن مُخضرّة. (الم تر انّ الله انزل من السماء ماء فتصبح الارض مخضرّة). (حج:63)
مُخَضرَم :
شاعرى كه بخشى از عمرش در جاهليت گذشته باشد و بخشى در اسلام. مانند لبيد و حسّان و كعب بن زهير و نابغه جعدى و عمرو بن معد يكرب و خنساء.
مُخضَلّ :
پشته و تپه تر و مرطوب از شبنم.
مَخضوب :
رنگ كرده شده و خضاب كرده شده.
مَخضود :
درخت پاك كرده شده از خار. (فى سدر مخضود و طلح منضود). (واقعة: 28)
مِخَطّ :
چوب خط كش جولاه و غير آن. مِسطَرَة.
مَخَطّ :
جاى خط كشيدن. آنجا كه خط افتد در چيزى. از اين معنى است سخن منقول از امام حسين (ع): «خُطَّ الموت على ولد آدم مخطّ القلادة على جيد الفتاة». (بحار: 44/366)
مَخطوب :
خواستگارى شده. مشخّص شده.
مَخطوم :
شتر مهار كرده شده. شتر داغ كرده شده در بينى يا در روى.
مُخطِىء :
خطا كننده و كسى كه اراده صواب كند و بى قصد از او خطا صادر گردد، و خاطى كسى كه به اراده خود خطا كند. (آنندراج)
مُخِفّ :
سبك حال. سبكبار. مقابل مثقل. رسول الله (ص) فى وصيته لعلىّ (ع): «يا علىّ! نجى المخفّون و هلك المثقلون». (بحار: 77/52)
اميرالمؤمنين (ع): «و اعلم ان امامك عقبة كؤودا، المخفّ فيها احسن حالا من المثقل». (نهج: نامه 31)
مُخَفَّف :
سبك و سبك شده.
مِخفَقَة :
درّه و تازيانه چوبين.
مَخفوض :
فروتن و متواضع. پشت شكسته. عيش مخفوض: زندگى خوش و خرّم. كلمه اى كه مجرور باشد.
مَخفِىّ :
پوشيده و پنهان.
مُخِلّ :
خلل اندازنده. فاسد كننده. ويران كننده. اخلال كننده.
مِخلاف :
مرد بسيار خلاف كننده وعده. روستا، ج: مخاليف.
مِخلاة :
توبره. ج: مَخال.
مِخلَب :
داس بى دندانه. چنگال مرغان جوارح (شكارى) و چنگال غير جوارح را ظفر گويند. ج: مَخالِب.
اميرالمؤمنين (ع) فى حديث: «واتّقوا كلّ ذى ناب من السباع و مخلب من الطير». (بحار: 65/170)
مُخَلَّد :
جاويد و جاويدان. ج: مخلدون. (و يطوف عليهم ولدان مخلّدون اذا رايتهم حسبتهم لؤلؤا منثورا). (انسان: 19)
علىّ بن الحسين (ع): «الا انّ لله عبادا كمن رأى اهل الجنّة فى الجنّة مخلّدين، و كمن رأى اهل النار فى النار معذّبين، شرورهم مأمونة و قلوبهم محزونة...». (بحار: 73/43)
مُخلِد :
ثابت و برقرار. به شدّت چسبيده و پيوسته.
مُخلِص :
بى آميغ كننده خود را يا عمل خود را. بى ريا و سمعه در عمل. ج: مخلصين. (فاعبدالله مخلصاً له الدين): در حالى خداى را عبادت كن كه دين خويش را براى او خالص گردانيده باشى. (زمر: 2)
ابان بن تغلب گويد: امام صادق (ع) به من فرمود: اى ابان چون به كوفه روى اين حديث را از قول من به مردم آنجا بگوى: «من شهد ان لا اله الاّ الله مخلصاً وجبت له الجنة»: (هر آن كس با اخلاص به يگانگى خداوند گواهى دهد بهشت او را واجب گردد). ابان گويد: عرض كردم هر صنفى از مردم به نزد من مى آيند، آيا به همه آنها اين حديث را نقل كنم؟ فرمود: آرى... (بحار: 3/12)
امام صادق (ع): «انّ المؤمن اذا كان مخلصاً لله اخاف الله منه كلّ شىء حتّى هو ام الارض و سباعها...»: مؤمن چون خود را براى خدا خالص گرداند خداوند همه چيز را از او بترساند حتى وحوش و درندگان... (بحار: 69/285)
مُخلَص :
خالص و بى آميغ كرده شده. (و اذكر فى الكتاب موسى انّه كان مخلصا و كان رسولاً نبيّا): موسى را ـ در كتاب ـ ياد كن، كه وى خالص گشته و فرستاده اى داراى مقام نبوت بود. (طه:51)
مُخَلِّط :
آميزنده و كسى كه كارها را به هم بياميزد و تباهى ببار آورد. ناپرهيز و لاقيد. عن رسول الله (ص): «اثنان عليلان: صحيح محتمّ و عليل مُخَلِّط»: دو كس اند كه پيوسته عليل و بيمارند: تندرست با پرهيز
(در غذا) و بيمار ناپرهيز. (بحار: 62/66)
مُخَلَّط :
آميخته شده. هر ميوه كه خشك شده باشد.
مُخَلَّع :
مرد ضعيف و سست. مبهوت. جن زده و مجنون. خلعت داده شده.
مُخلِف :
كبوتر بچه. كودك خوش صورت. شتر كه از نه سالگى درگذشته باشد.
مُخلِف :
كسى كه گويد و نكند. (فلا تحسبنّ الله مخلف وعده رسله): گمان مبر كه خداوند در مورد وعده اى كه به پيامبرانش داده خلف وعد كند. (مريم:51)
مُخَلِّف :
آن كه به جاى خود كسى را جانشين و خليفه قرار مى دهد. رسول الله (ص): «انّى مخلّف فيكم الثقلين: كتاب الله و عترتى...»: همانا من در ميان شما دو چيز به جاى خود گماشته ام: كتاب خدا و عترتم (نسل پاك خود: ائمه اطهار) اهل بيتم كه اگر بدين دو امر بپيونديد هرگز گمراه نگرديد... (بحار: 5/68)
مُخلِق :
كهنه كننده جامه.
مُخَلَّق :
تير هموار كرده. نيك تشكيل شده و به طور كمال صورت بسته.
مُخَلَّقة :
مؤنث مخلّق. تمام خلقت. مضغه مخلّقه: تمام خلقت. (يا ايّها الناس ان كنتم فى ريب من البعث فانّا خلقناكم من
تراب ثم من نطفة مخلّقة و غير مخلّقة...). (حج:5)
مَخلوط :
آميخته شده.
مَخلوع :
بيرون آورده شده. خلع و معزول شده از عمل.
مَخلوق :
جامه كهنه. آفريده شده. اميرالمؤمنين (ع): «لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق» (نهج: حكمت 165). «عظم الخالق عندك يصغر المخلوق فى عينك». (نهج: حكمت 129)
مُخَلّى :
رها كرده شده و خالى كرده شده. مخلّى السرب: آن كه بر او تنگ گرفته نشده باشد. كسى كه در تنگنا نيست.
عن ابى عبدالله (ع) فى قوله تعالى: (ولله على الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلا) قال: «من كان صحيحاً فى بدنه، مخلّى سربه، له زاد و راحلة فهو مستطيع للحجّ». (بحار: 99/110)
مُخَلِّى :
رها كننده.