back page fehrest page next page

مُخمِد :

فرو نشاننده زبانه آتش.

مُخمَد :

خاموش شده، آرام شده.

مُخَمَّر :

سرشته شده. پوشيده و پوشانيده. نيم مست از شراب.

مُخَمِّس :

پنج گوشه گرداننده. خمس دهنده.

مُخَمّس :

پنج گوشه. مال خمس داده.

مُخَمِّسَة :

فرقه اى از غلاة كه على (ع) را خدا مى دانسته و سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد و عمّار و عمرو بن اميه صيمرى را از سوى او مأمور اداره مصالح عالم پنداشته و به سلمان مقام نبوت مى دهند. و به نقلى از اين جهت آنها را مخمّسه گويند كه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين را اشباح نور لم يزل و لا يزال دانند. (معجم البلدان ذيل كرخ البصره)

مَخمَصَة :

باريك ميان كردن. خمصه الجوع خمصاً و مخمصةً: گرسنگى او را باريك ساخت. گرسنگى. گرسنگى مفرط. (فمن اضطرّ فى مخمصة غير متجانف لاثم فانّ الله غفور رحيم). (مائدة:3)

اميرالمؤمنين (ع) در وصف نيكان گذشته: «و كانوا قوما مستضعفين قد اختبرهم الله بالمخمصة و ابتلاهم بالمجهدة». (نهج: خطبه 192)

در تداول: گرفتارى و پيچيدگى در كار.

مُخمَل :

جامه پرزه دار. نسيج له خمل.

مَخمور :

كسى كه وى را خمار باشد. آن كه به خمار مستى دچار باشد. جن زده.

مُخَنَّث :

خم داده و دو تا گشته. مردى كه غريزه جنسى زنان داشته باشد.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: خدا لعنت كند مخنثها را، آنها را از خانه تان بيرون كنيد.

(بحار: 104/47)

از عايشه نقل شده كه روزى مخنثى به شهر مدينه آمد و به خانه مخنث ديگر وارد شد بى آنكه بداند وى مخنث است. چون پيغمبر (ص) شنيد فرمود: «الارواح جنود مجنّده فما تعارف منها ائتلف و ما تناكر منها اختلف». (بحار: 61/31)

مُخنَق :

گلو گرفته.

مُخَنَّق :

خفه كرده و بر خفه مرده.

مِخنَقَة :

گلوبند. گردنبند پهن. ج: مخانق.

مَخنوق :

خفه شده.

مَخُوف :

خوفناك. بعضى نوشته اند كه خوف مصدر لازم است به معنى ترسيدن نه متعدّى به معنى ترسانيدن، پس صيغه اسم مفعول از آن آمدن، محلّ تامّل است. غالبا حرف جرّ در اين لفظ مقدّر باشد، (چون مخوف عنه) چنان كه لفظ مشترك كه از مصدر لازم است در حقيقت مشترك فيه بود. (غياث)

اميرالمؤمنين (ع): «من وُسِّعَ عليه فى ذات يده فلم ير استدراجاً فقد أمِنَ مخوفا». (نهج: حكمت 358)

مَخُوفة :

مؤنث مخوف.

اميرالمؤمنين (ع): «تجهّزوا رحمكم الله... فانّ امامكم عقبة كؤودا و منازل مخوفة مهولة». (نهج: خطبه 204)

مُخَيَّب :

نااميد شونده. نوميد.

مُخَيِّب :

نااميد كننده.

مُخَيِّر :

اختيار به كسى دهنده.

مُخَيَّر :

اختيار داده شده.

مُخَيرِيق :

يكى از علماى متمول و ثروتمند يهود بود كه در زمان حضرت رسول (ص) مسلمان شد و اموالش را به پيغمبر (ص) بخشيد. وى در جنگ احد شهيد شد. داستان او از اين قرار بود كه روز شنبه كه روز عيد يهود است مصادف شد با جنگ احد. وى در جمع يهودان كه براى عبادت مخصوص شنبه گرد آمده بودند گفت اى گروه يهود! شما خود مى دانيد كه محمد (ص) بر حق است پس يارى او بر همه شما واجب است، و اكنون وى در حال جنگ مى باشد شايسته نباشد او را تنها گذاريم و به ياريش نشتابيم. جهودان گفتند: واى بر تو امروز شنبه است و ما در مراسم مخصوص مى باشيم. وى گفت: شنبه بى شنبه! شمشيرش را برداشت و روانه احد شد و چون خواست از خانه بيرون رود وصيت كرد: اگر كشته شدم همه اموالم را به محمد (ص) بسپاريد در هر راهى كه خواست مصرف كند. پس به احد رفت و جنگ كرد تا به شهادت رسيد. (بحار: 20/130)

مَخِيض :

دوغ روغن گرفته شده و دوغ و شير مسكه برگرفته.

مِخيَط :

آنچه كه جامه بدان دوزند. سوزن. اميرالمؤمنين (ع): «اُقسِمُ لسمعت رسول الله(ص) يقول لى قبل وفاته بساعة مراراً ثلاثاً: يا اباالحسن! ادّ الامانة الى البرّ و الفاجر فيما قلّ و جَلّ، حتى فى الخيط و المخيط». (بحار: 77/275)

مَخِيط :

جامه دوخته شده. عن اسماعيل بن جابر، قال: اتيت اباعبدالله و اذا هو فى حائط له بيده مسحاة و هو يفتح بها الماء، و عليه قميص شبه الكرابيس كانّه مخيط عليه من ضيقه. (بحار: 47/56)

مُخِيف :

ترساننده و هولناك. شير بيشه.

مَخِيلَة :

پنداشتن. گمان بردن. سحابة مخيلة: ابر كه آن را بارنده پندارند. رجل حسن المخيلة: مرد نيكو تفرّس.

كبر و بزرگ منشى. در حديث رسول (ص) آمده: «ايّاك و اسبال الازار و القميص، فانّ ذلك من المخيلة، والله لا يحبّ المخيلة». (بحار: 77/147)

مُخَيَّلَة :

جاى خيال كه دماغ باشد.

مُخَيِّلَة :

قوه اى است براى تصور و تخيل اشياء كه آن را آينه عقل گويند.

مُخَيَّم :

خيمه گاه.

مَدّ :

كشيدن. بسط. گسترده كردن. زياد

شدن آب دريا. (كلاّ سنكتب ما يقول و نمدّ له من العذاب مدّاً) (مريم: 79). (و هو الذى مدّ الارض و جعل فيها رواسى و انهاراً) (رعد: 3). (الم تر الى ربّك كيف مدّ الظلّ ولو شاء لجعله ساكناً). (فرقان:45)

فى الحديث: «من حسن برّه باخوانه و اهله، مدّ فى عمره». (بحار: 1/140)

حروف مدّ: حروف علّه، يعنى الف، واو، ياء.

مُدّ :

پيمانه اى است كه اصل آن پرى دو كف از طعام است و به حسب وزن 204 و سه ربع مثقال معادل 883/694 گرم يا حدود سه ربع كيلو مى باشد.

مَدائِن :

شهركى بر مشرق دجله كه مقر خسروان بوده و طاق كسرى در آن واقع است. به «طاق» رجوع شود.

مدائنى :

علىّ بن محمد بن عبدالله مكنى به ابوالحسن و معروف به مدائنى از رواة و مورخان كثير التصنيف قرن دوم و از مردم بصره است به سال 135 در بصره ولادت يافت و چندى در مدائن سكنى كرد و سرانجام به بغداد رفت و در آنجا به سال 225 هجرى قمرى درگذشت. ابن نديمتأليف در حدود دويست مجلد كتاب در سيرت نبى و اخبار نساء و تاريخ خلفاء و تاريخ وقايع و جنگها و فتوحات و همچنين

تاريخ شعرا و بلدان بدو منسوب داشته است. رساله المردفات من قريش و التعازى از آثار او باقى مانده و به چاپ رسيده است. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و شيخ مفيد در كتاب ارشاد از مقتل او نقل كرده اند. (الاعلام زركلى: 5/140) و (ريحانة الادب: 5/266)

مُدابَرَة :

پشت به يكديگر كردن. دشمنى. گوسفندى كه قسمتى از آخر گوشش بريده و همچنان آويخته دارند، كه ذبح چنين گوسفندى در قربانى مكروه است. (نهايه ابن اثير و بحار: 99/282)

مُدّاح :

جِ مادح. ستايشگران.

مَدّاح :

ستاينده. ستايشگر. رسول الله (ص): «يا اباذر! لا تكن عيّاباً و لا مدّاحاً و لا طعّاناً و لا ممارياً». (بحار: 77/87)

مَداخِل :

جِ مدخل. جاهاى داخل شدن و درآمدن. لقمان حكيم: «من يدخل مداخل السوء يُتَّهَم». (بحار: 13/426)

مِداد :

مركّب، هر مادّه اى كه در نوشتن به كار آيد. حديث معروف «مداد العلماء افضل من دماء الشهداء». از امام صادق (ع) روايت شده كه چون روز قيامت شود خداوند عزّ و جلّ خلايق را در يك سرزمين گرد آورد و ترازو (ى حقّ) نصب گردد آنگاه خون شهيدان را با مداد (مركب قلم)

علما بسنجند، مركب قلم دانشمندان از خون شهيدان سنگين تر آيد. (بحار: 7/226)

مَدار :

جاى دَور. جاى گردش. محور.

مُدارا :

سلوك، مماشات، ملايمت.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: از بزرگترين مصايب نيكان اينكه به مدارا كردن با اشرار نيازمند گردند. (غررالحكم)

امام صادق (ع) فرمود: هيچ خانواده اى مدارا كردن با مردم را از دست ندادند جز اينكه خير از آنها رخت بربست.

زهرى گويد: با امام سجّاد (ع) معاشرت داشتم و به خدا قسم كسى را نديدم در آن زمان مگر اينكه در خفا با آن حضرت دشمن بود و در حضورش با او اظهار دوستى و مودّت مى كرد زيرا اشخاص به فضايل و امتيازات آن حضرت آگاه بودند از اين رو بر وى حسد مى بردند و از طرفى از فرط مدارا و مردم دارى آن حضرت و خوش برخوردى او با همگان آنچنان بود كه همه با او دوست بودند. (بحار: 75 و 46)

لقمان حكيم: سه كس اند كه بايستى با آنها مدارا كرد: حاكم چيره و مسلط، زن، و بيمار. (ربيع الابرار: 4/226)

مُداراة :

نرمى كردن و با حسن اخلاق پيش آمدن يكديگر را.

رسول الله (ص): «اعقل الناس اشدّهم

مداراةً للناس». (بحار: 75/53) وعنه (ص): «امرنى ربّى بمداراة الناس كما امرنى باداء الفرائض». (بحار: 18/213)

سُئلَ الرضا (ع): ما العقل؟ قال: «التجرّع للغصّة و مداهنة الاعداء و مداراة الاصدقاء». (بحار: 75/393) رسول الله (ص): «مداراة الناس نصف الايمان». (بحار: 75/440) علىّ (ع): «ثلاثة لا يعذر المرء فيها: مشاورة ناصح، و مداراة حاسد، و التحبّب الى الناس». (بحار: 78/229)

مَدارِج :

درجه ها. پايه ها. رتبه ها. پلّه ها.

مَدارِع :

جِ مدرعة. جبه هاى پشمين.

مُدارِى :

نرمى كننده. مدارا كننده.

مُداعِب :

مزاح كننده. امام باقر (ع): «انّ الله يحبّ المداعب فى الجماعة بلا رفث». (وسائل: 12/113)

مُداعَبَة :

با كسى بازى و شوخى و مزاح كردن. عن يونس الشيبانى، قال: قال ابوعبدالله(ع): «كيف مُداعبة بعضكم بعضاً»؟ قلت: قليل. قال: «فلا تفعلوا، فانّ المداعبة من حسن الخلق...». (وسائل: 12/113)

عن رسول الله (ص): «ثلاثة من الجفا: ان يصحب الرجل الرجل فلا يسأله عن اسمه و كنيته، و ان يدعى الرجل الى طعام فلا يجيب و ان يجيب فلا ياكل، و مواقعة الرجل اهله

قبل المداعبة». (وسائل: 20/119)

مُدافِع :

راننده و دور كننده. دفاع كننده.

مَدافِع :

جِ مِدفَع. امور و حوادثى كه سخت آدمى را تكان مى دهد و از جاى مى راند.

محمد بن مسلم، عن ابى جعفر (ع): «مروا شيعتنا بزيارة قبر الحسين (ع)، فانّ اتيانه يزيد فى الرزق و يمدّ فى العمر و يدفع مدافع السوء...». (وسائل: 14/413)

مُدافَعَت :

مماطله و مسامحه در اداء دين. مقاومت. مزاحمت. ممانعت. از خود دور كردگى. از اين معنى است «مدافعة الاخبثين» يعنى حالت از خود دور كردگى بول و مدفوع، كه نماز خواندن در اين حال مكروه است.

مَداقّ :

جِ مِدَقّ و مَدَقّ. كوبيدنگاهها. آلات كوبيدن. دقّتگاهها.

مُداقَّة :

باريك بينى. استقصاء.

مَدالِج :

جِ مدلجة.

مُدام :

باران پيوسته. خمر. دائم.

مُدان :

بدهكار. مديون.

مُداناة :

به چيزى نزديك شدن. جمع كردن بين دو چيز.

مُداوات :

مفاعله است از «دواء». درمان كردن. مداوا مخفّف آن است. عن موسى بن جعفر (ع): «ادفعوا معالجة الاطبّاء

ما اندفع المداواة عنكم، فانّه بمنزلة البناء: قليله يجرّ الى كثيره». (بحار: 62/63) فى الحديث: «داووا مرضاكم بالصدقة». (بحار: 10/99)

عن ابى عبدالله (ع): «لو يعلم الناس ما فى التفّاح ما داووا مرضاهم الاّ به». (بحار: 62/93)

مُداوَلَة :

گردانيدن. دست به دست دادن . تصريف ايام. گردانيدن روزگار را. قرآن كريم: (وتلك الايّام نداولها بين الناس) اى نصرّفها بينهم نديل لهؤلاء تارة و لهؤلاء اخرى. جعلها لقوم مرّة و اخرى لآخرين.

مُداوِم :

ثابت قدم. پى گير. دوام كننده.

مُداوَمَت :

بر كارى ايستادن، ادامه دادن. امام باقر (ع) فرمود: دوست ترين عمل نزد خداوند آن عمل است كه بنده بر آن مداومت داشته باشد.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: عمل اندكى كه آدمى بر آن مداومت داشته باشد به از عمل زيادى كه موجب ملالت و خستگى بود. (بحار: 71/116)

مُداوى :

درمان كننده. تيمار كننده.

مُداوى :

درمان شده. تيمار شده.

مَداهِن :

جِ مدهن و مدهنة. روغندانها. امام صادق (ع): «لا بأس بامشاط العاج و المكاحل و المداهن منه». (بحار: 76/117)

مُداهِن :

ظاهرساز. آن كه ظاهر كند خلاف باطن را. سهل انگار و آسان گير. پيغمبر اكرم(ص) در نعت اميرالمؤمنين (ع): «خشنٌ فى ذات الله ـ عزّ و جلّ ـ غير مداهن فى دينه». (بحار: 21/383)

اميرالمؤمنين (ع) خطاب به شخصى كه از آن حضرت درخواست موعظه نمود: «لا تكن ممّن... يستعظم من معصية غيره ما يستقلّ اكثر منه من نفسه... فهو على الناس طاعن و لنفسه مُداهِن». (نهج حكمت 150)

مُداهَنَة :

ظاهر كردن خلاف باطن. سازش كارى. اين صفت در اصل، مذموم و ناستوده، ولى هنگام ضرورت، ممدوح و ستوده است.

امام صادق (ع) به يكى از ياران خود: «ان قدرت على ان لا تخرج من بيتك فافعل، فانّ عليك فى خروجك ان لا تغتاب و لا تكذب و لا تحسد و لا ترائى و لا تصنع و لا تداهن». (بحار: 78/226)

سُئِل الحسن ابن علىّ (ع) عن العقل، قال: «التجرّع للغصّة و مداهنة الاعداء». (بحار: 1/130)

مَدايح :

جِ مديح و مديحة.

مُدبَر :

پشت داده شده. بخت برگشته.

مُدبِر :

پشت دهنده و سپس رونده. ضدّ مقبل. (فلمّا رآها تهتزّ كانّها جانّ ولّى مدبرا

ولم يعقّب) (نمل: 10). (يوم تولّون مدبرين ما لكم من الله من عاصم). (غافر: 33)

اميرالمؤمنين(ع): «الا انّه قد ادبر من الدنيا ما كان مقبلاً، و اقبل منها ما كان مدبراً. (نهج: خطبه 182) و آن حضرت در نامه اى به يكى از فرماندهان سپاه خود: «فاذا كانت الهزيمة باذن الله فلا تقتلوا مدبراً». (نهج: نامه 14)

مُدَبِّر :

تدبير كننده. چاره گر.

علىّ (ع): «الويل لمن انكر المقدّر و جحد المدبّر». (نهج: خطبه 185)

مُدَبِّرات :

جِ مُدَبِّرَة: چاره گران. فرشتگان چاره گر. فرشتگان كه از آسمان فرود آيند. (والنازعات غرقا... فالمدبّرات امراً): سوگند به فرشتگان كه جان (كافران) به سختى از تن بركنند. سپس فرشتگان كه به فرمان حق در تدبير شئون عالم بكوشند. (نازعات: 1 ـ 5)

مَدبَغ :

مدبغة. جاى پوست پيراستن.

مَدبوغ :

جلد مدبوغ: پوست پيراسته.

مُدَّت :

مُدّة. لختى از زمان، پاره اى از زمان. عهد. فرصت دوران زندگى. ج: مُدَد. (برائة من الله و رسوله... الاّ الذين عاهدتم من المشركين ثمّ لم ينقصوكم شيئاً و لم يظاهروا عليكم احداً فاتمّوا اليهم عهدهم الى مدّتهم...). (توبة: 4) علىّ (ع): «و انّ غايةً

تنقصها اللحظة و تهدمها الساعة لجديرة بقصر المدّة...» (نهج: خطبه 64). آن حضرت در نكوهش دنيا: «لا تجزعوا من ضرّائها و بؤسها، فانّ عزّها و فخرها الى انقطاع، و انّ زينها و نعيمها الى زوال، و ضرّاءها و بؤسها الى نفاد، و كلّ مدّة فيها الى انتهاء...». (نهج: خطبه 99)

مُدَّثِّر :

جامه به سر كشيده. خويشتن در دثار فرو برده. (يا ايّها المدّثّر قم فانذر): اى جامه به سر كشيده (اى پيامبر) برخيز و قوم خويش را (از عذاب خدا) بيم ده.

در معنى اين آيه وجوهى گفته شده است، از جمله: جامه به سر پيچيدن كنايه است از خفتن، يعنى بى حركت بودن و ساكت ماندن، كه خداوند مى فرمايد: دگر دوران ركود و سكوت به سر آمد، برخيز و با صراحت و شجاعت به ابلاغ رسالتت قيام نما. (مدثر:1 ـ 2 و تفسير مجمع البيان)

مُدَّثِّر :

هفتاد و چهارمين سوره قرآن، مكّيّه و مشتمل بر 56 آيه است. از امام باقر (ع) روايت است كه هر كه اين سوره را در نماز واجب بخواند سزد كه خداوند او را با محمد (ص) در بهشت هم درجه سازد و هيچ بدبختى در زندگى او را دچار نگردد. (مجمع البيان) به قولى: اين سوره نخستين سوره است از قرآن كه بر پيغمبر (ص) نازل

گرديده است. اوزاعى گويد: از يحيى بن ابى كثير شنيدم مى گفت: از ابوسلمه پرسيدم: كدام سوره پيش از ديگر سوره ها نازل شده؟ گفت: (يا ايها المدّثّر). گفتم: مگر نه آن سوره اقرأ بوده است؟ وى گفت: من همين را از جابر انصارى پرسيدم، وى گفت: من اين را از خود رسول خدا شنيدم، سپس حديث را مفصلا از آن حضرت نقل نمود. (مجمع البيان)

مُدَجِّج :

مرد مسلّح به تمام سلاح. شاكى السلاح. خارپشت.

مَدح :

ستايش. مدحت. مديحة. نقيض هجا و ذمّ. در مناهى رسول (ص) آمده كه آن حضرت از مدح نمودن نهى كرده و فرموده: به دهان مدّاحان خاك بپاشيد. (بحار: 73/294)

اميرالمؤمنين (ع): «السؤال بعد المدح، فامدحوا الله ثمّ سلوا الحوائج»: درخواست حاجت بايستى پس از مدح باشد، پس نخست خداى را مدح كنيد و سپس حاجتتان را درخواست نمائيد. (بحار: 93/308)

پيغمبر اكرم (ص) به ابوذر فرمود: هرگز ستايش گر و مدّاح و نيز ناسزاگو و مذمت گر مباش.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: ما را نزد

دشمنانمان آشكارا مدح مكنيد كه خود را نزد حكّامتان خوار سازيد. (بحار: 10 و 77)

امام موسى بن جعفر (ع) به هشام (يكى از ياران خود) فرمود: اى هشام اگر چنانچه گردوئى به دست تو باشد و مردم بگويند آن مرواريد است تو را چه سود؟! چه خود آگاهى كه آن گردو مى باشد. و اگر مرواريدى به دستت باشد و مردم آن را گردو بخوانند چه زيان به تو رسد در صورتى كه تو خود مى دانى كه مرواريد است. (بحار: 1/136)

مِدحَت :

مِدحَة. ستايش. مدح.

مُدَحرِج :

گرد كننده.

مَدحور :

مطرود. رانده شده.

مَدحى :

جاى بيضه نهادن شترمرغ.

مُدَّخَر :

اندوخته. ذخيره شده. مهيّا شده براى وقت حاجت.

مُدَّخِر :

اندوزنده. ذخيره كننده. مهيّا كننده براى وقت حاجت.

مُدخَل :

داخل كرده شده. جاى در آوردن. از اين معنى است: (وقل ربّ ادخلنى مدخل صدق و اخرجنى مخرج صدق). (اسراء: 80)

مَدخَل :

جاى درآمدن. رسول الله (ص): «من يدخل مدخل السوء يُتَّهَم». (بحار: 13/417)

مُدَّخَل :

موضع دخول و درآمدن، شبه غار كه در آن داخل شوند. (لو يجدون ملجأ او مغارات او مدّخلا لولّوا اليه وهم يجمحون). (توبة: 57)

مِدخَنَة :

عود سوز. بخور سوز. مجمرة. ج: مداخن.

مَدخول :

داخل شده. هر چيزى كه در آن عيبى باشد. عيب ناك. كسى كه در عقل وى فساد بود. على (ع): «وكل رجاء الاّ رجاء الله تعالى فانه مدخول...». (نهج: خطبه 160) «و احلّ حلالا غير مدخول...». (نهج: خطبه 167)

مَدخولة :

مؤنث مدخول با همه معانى آن. على (ع): «و قمع به (اى برسول الله) البدع المدخولة...» (نهج: خطبه 161). «و لكن القلوب عليلة، و البصائر مدخولة...». (نهج: خطبه 185)

مَدَد :

افزونى. زيادت. (قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربّى ولو جئنا بمثله مددا). (كهف: 109) زن شوى ديده.

مُدَد :

جِ مدت.

مَدَر :

كلوخ. شهر و روستا را مدر گويند بدان سبب كه بنيان آنها از مدر ]

گل و كلوخ [

است. مقابل وبر: خانه ها كه از پشم و مو سازند. اهل مدر: باشندگان شهر و روستا،

خلاف اهل وبر: چادرنشينان.

اميرالمؤمنين(ع) ـ اشاره به ظلم بنى اميه ـ «و حتى لا يبقى بيت مدر ولا وبر الاّ دخله ظلمهم». (نهج: خطبه 98)

مِدرار :

ريزان. ابر ريزان. سماء مدرار و سحاب مدرار و عين مدرار و ديمة مدرار. نعت فاعلى و صيغه مبالغه است از درّ و درور. (و ارسلنا السماء عليهم مدراراً): آسمان را براى آنها ريزان ساختيم. (انعام:6)

مِدراة :

سَرخاره. شانه. شاخ گاو و گوسفند كه بدان شانه كنند. سيخ و شاخ باريك كه زنان به وى موى سر راست كنند. ج: مَدارِى.

مُدَرَّب :

مرد آزمايش ديده و شدت رسيده و سختى چشيده.

مَدرَج :

جاى رفتن و گذشتن. گذرگاه. طريق. راه مورچه. پلكان.

مُدرَج :

دَرنَوَرديده. ادرج الطومار: طواه. ادرج الشىء فى الشىء: ادخله و ضمّنه. ورقه يا صحيفه پيچيده و درنورديده.

مُدَرَّج :

درجه دار. درجه بندى شده. پله پله شده.

مَدرَس :

جاى تدريس. آموزشگاه.

مُدَرِّس :

سيد حسن بن سيد اسماعيل بن مير عبدالباقى اصفهانى قمشه اى. از سادات طباطبائى و از علماى اماميه و از

رجال سياست اين قرن است. به سال 1287 هجرى قمرى در يكى از قراى اردستان متولد شد، پس از تحصيل در شهرضا و اصفهان و عراق در سن 16 سالگى به اصفهان رفت و سيزده سال در آن شهر به تحصيل پرداخت سپس عازم عتبات شد پس از بازگشت به اصفهان به تدريس پرداخت آنگاه به تهران آمد در سال 1328 از طرف علماى نجف به عنوان عالم طراز اول در دوره دوم مجلس تعيين شد و در دوره سوم از طرف مردم تهران به نمايندگى انتخاب گرديد. در محرم سال 1324 به همراه عده اى از رجال و نمايندگان مجلس در مهاجرت بود و در هيأت دولتى كه مهاجران تعيين كردند وزير دادگسترى گرديد. سپس به تهران بازگشت و بعد از آن چندين دوره به مجلس شوراى ملى راه يافت. در دوره پنجم رهبر نمايندگان اقليت بود و يك بار مورد سوء قصد واقع شد ولى جان به سلامت برد، سرانجام پس از چند سال حبس و تبعيد در سال 1356 در كاشمر درگذشت و در همانجا مدفون شد. رجوع شود به (تاريخ رجال ايران: 1/343 ـ 345)

مُدَرِّس :

ميرزا محمد على بن محمد نصير چهاردهى رشتى گيلانى معروف به مدرس و مدرس چهاردهى از اجله علماى

اماميه قرن چهاردهم است. و به سال 1334 هجرى قمرى درگذشته است. او راست:

1ـ اصول الفقه. 2ـ تبيان اللغة. 3ـ التحفة الحسينيه. 4ـ التذكرة الغرويه. 5ـ ترجمه مصائب النواصب و نواقض الروافض. 6ـ ترجمه مكارم الاخلاق طبرى 7ـ ترجمه نجاة العباد. 8ـ ترجمه منهج المقال فى علم الرجال; و نيز حاشيه اى بر تشريح الافلاك، خلاصة الحساب، رسائل شيخ انصارى، رياض المسائل، قوانين الاصول و مبحث قبله از شرح لمعه و شروحى بر قواعد علامه، منظومه فقه بحرالعلوم، دعاى سماة و صباح، صحيفه سجاديه و غيره. رجوع به (ريحانة الادب:5/272) و مجلدات الذريعة و (احسن الوديعة: 1/130) و (فهرست مؤلفات تأليفات خان بابا بامشار: 4/432و433) شود.

مُدَرِّس :

سيد نصرالله بن حسين بن على بن اسماعيل موسوى حايرى، مكنى به ابوالفتح و ملقب به صفى الدين و مشهور به مدرس، از علماى اماميه و شاعران قرن دوازدهم و معاصران نادرشاه افشار است. در كربلا به تدريس علوم دينى اشتغال داشته و در سفر نادرشاه به آن ديار مورد توجه واقع گشته و شاه او را به سفر حج فرستاد و سپس به سفارت روانه استانبول

گشت و بر اثر سعايت درباريان سلطان روم به تهمت فساد مذهب در سال 1168 به قتل رسيد. از تصنيفات اوست: آداب تلاوة القرآن، تخميس قصيده ميميه فرزدق، رساله در تحريم شرب توتون، الروضات الزاهرات فى المعجزات بعد الوفاة، سلاسل الذهب المربوط به قناديل العصمة الشامخة الرتب، و ديوان اشعار. (ريحانة الادب: 5/274) و رجوع به (روضات الجنات 5/758) و (مستدرك الوسايل: 3/385) و (كنى و القاب:1/49) و (متفرقات الذريعة) شود.

back page fehrest page next page