مَدرَسة :
آنجا كه درس دهند و درس خوانند. آموزشگاه. تاء براى كثرت است چنان كه در مَسبعة.
مُدَرَّع :
لابس الدرع. زره پوشيده. دراعه به تن كرده.
مِدرَعَة، مِدرَع :
جبه پشمينه جلوباز كوتاه. ج: مَدارِع. على (ع): «لقد رقعت مدرعتى هذه حتى استحييت من راقعها...». (نهج: خطبه 160)
مُدرَك :
دريافته. يافته شده. نعت مفعولى است از ادراك.
مُدرِك :
فهمنده. دريابنده. يابنده. از صفات ثبوتى خداوند يعنى دريابنده همه امور.
مُدرِكَة :
نيك دريابنده. كثيرالادراك.
مُدرِكَة :
لقب عامر يا عمرو بن الياس بن مضر عدنانى مكنى به ابوهذيل يكى از اجداد پيغمبر اسلام است. خزيمه و هذيل از پسران او بودند و كنانه و قريش از نسل خزيمه اند. از نسل هذيل بيش از هفتاد شاعر در جاهليت و صدر اسلام برخاسته اند. (اعلام زركلى)
مَدروس :
كهنه شده. ثوب خَلِق. طريق مدروس: راه كوفته و هموار و پا سپرده.
مَدَرَة :
كلوخ. علىّ (ع) در باره معاوية: «و سأجهد فى ان اُطَهِّرَ الارض من هذا الشخص المعكوس و الجسم المركوس، حتى تخرج المدرة من بين حبّ الحصيد». (نهج: نامه 45)
مِدعَس :
نيزه كه بدان زنند.
مُدعَص :
گرما زده هلاك شده يا آن كه پايش از گرما دريده و آماسيده باشد. (منتهى الارب)
مُدعِص :
گرماى كشنده.
مَدعُوّ :
خوانده شده.
مُدّعى :
درخواست. آرزو. دعوى كرده شده. مُدَّعى عليه: آن كه بر او ادعائى شود.
مُدَّعِى :
ادّعا كننده. محمد بن على بن الحسين، قال: قال رسول الله (ص): «البيّنة على المدّعى و اليمين على المدّعى عليه». (وسائل: 18/443)
مدعى در اصطلاح فقه: آن كه اگر از خصومت خوددارى كند خصومت بازماند. مقابل مدعى عليه.
مُدغَم :
مندرج. ادغام شده. در ديگرى فرو شده.
مَدفَأَة :
حرارت جا كه از سرما بدان پناه برند. ارض مدفأة: زمين گرم.
مَدفَع :
آب رَوِ رودبار. مجراى آب بين دافعتين. مدفع الوادى: قسمت پست تر وادى.
مِدفَع :
آلت دفع. شديد الدفع. ج: مدافع.
مُدَفَّع :
رانده شده و مطرود به حقارت. مطرود حقيرى كه به مهمانى رود و نپذيرندش. اميرالمؤمنين (ع) در باره زياد بن ابيه موقعى كه معاويه وى را برادر خويش خواند:
«و قد كان من ابى سفيان فى زمن عمر بن الخطّاب فلتة من حديث النفس، و نزغة من نزغات الشيطان: لا يثبت بها نسب و لا يستحقّ بها ارث، و المتعلّق بها كالواغل المدفّع و النوط المذبذب». (نهج نامه 44)
مَدفَن :
محل گور. جاى به خاك سپردن. ج: مدافن.
مَدفوع :
رانده شده. دفع شده. اميرالمؤمنين (ع) ضمن كلامى: «فوالله ما زلت مدفوعا عن حقّى مستأثرا علىّ منذ
قبض الله نبيّه (ص) حتى يوم الناس هذا». (نهج: خطبه 6)
مَدفوع :
فضول معده كه از مخرج خود برآيد. يكى از نجاسات است. از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمود: از پدرم پرسيدم: مدفوع آدمى را چه معنى است؟ فرمود: آن نوعى تحقير آدمى باشد كه فكر كند كسى كه مدفوع خود را با خود حمل مى كند شايسته نباشد تكبر ورزد.
در حديث آمده كه اميرالمؤمنين (ع) در بكار بردن مدفوع جهت كود زمين مانعى نمى ديد. (بحار: 80 و 103)
مَدفوق :
آب ريخته شده. در قرآن به لفظ فاعل «دافق» آمده است.
مَدفون :
به خاك پنهان كرده.
مِدَقّ :
آنچه بدان بكوبند. ج: مَداقّ.
مَدَقّ :
اسم مكان است از دق به معنى كوبيدن.
مُدقِع :
گريزنده. شتاب كننده. سخت لاغر. شديد. جوع مدقع: گرسنگى شديد. در حديث آمده: «انّ الصدقة لا تحلّ الاّ فى دين موجع او غرم مفظع او فقر مدقع». (بحار: 43/320)
فقر مدقع: درويشى چسباننده به زمين، زمين گير كننده.
مُدقِعَة :
مؤنث مدقع به تمام معانى آن.
عن ابى عبدالله (ع): «لا تصلح المسألة الاّ فى ثلاث: فى دم مقطع او غرم مثقل او حاجة مدقعة» اى شديدة. (بحار: 96/152)
مُدَقَّق :
كوفته شده.
مُدَقِّق :
كوبنده و نرم كننده. باريك بين و دقيق النظر.
مُدَّكِر :
ياد آورنده. اصل آن مذتكر بوده. (و لقد يسّرنا القرآن للذكر فهل من مدّكر). (قمر: 32)
مُدِلّ :
گستاخ. آنكه به خود اعتماد دارد. از معنى نخست: عن ابى عبدالله (ع): «انّ عالماً اتى عابداً فقال له: كيف صلاتك؟ فقال: تسألنى عن صلاتى و انا اعبدالله منذ كذا و كذا؟ فقال: كيف بكائك؟ فقال: انّى لابكى حتى تجرى دموعى. فقال له العالم: ان ضحكت و انت تخاف الله افضل من بكائك و انت مدلّ على الله، انّ المدلّ بعمله لا يصعد من عمله شىء». (بحار: 71/230)
مُدلِج :
به اول شب رونده. خارپشت، قنفذ. عن رسول الله (ص) فى حديث: «مدلج فى خير و مدلج فى شرّ».
مُدلِج :
ابن مرة بن عبد مناة بن كنانه، جدى جاهلى است كه قبيله بنى مدلج از نسل او مى باشند. پيغمبر اسلام پس از فتح مكه گروههائى را به اطراف و نواحى مكه اعزام داشت و به آنها دستور مى داد تنها آنها
را به اسلام دعوت نمايند و درگيرى ايجاد نكنند. از جمله غالب بن عبدالله را به قبيله بنى مدلج فرستاد. آنها در پاسخ گفتند: ما نه با شما خواهيم بود و نه عليه شما اقدامى كنيم. به پيغمبر (ص) عرض شد دستور بفرما با آنها وارد جنگ شويم. فرمود: خير، اينها رئيسى دارند كه وى مردى مؤدب و دانشمند است و اين قبيله شهيدانى چند در راه خدا داده اند. (بحار: 21/140)
مُدَلِّس :
مردم فريب. تدليس كننده. عيب مال را از خريدار پنهان كننده، يا عيب زن را از خواستگار پوشنده.
مُدَلَّل :
به دليل ثابت كرده شده. مبرهن.
مَدلول :
معنى. مُفاد. واقع خارجى به لحاظ اين كه لفظ يا دالّ ديگر بر آن دلالت كرده است.
مُدلَهِمّ :
سخت سياه و تاريك. شب تار. ليلة مدلهمّة: شبى بس تاريك و ظلمانى.
مُدَمَّر :
هلاك شده.
مُدَمِّر :
هلاك كننده و نابود كننده.
مُدمِن :
پيوسته و هموار كننده كارى. ادامه دهنده و منفك نشونده از چيزى. مدمن خمر: دائم الخمر. رسول الله (ص): «لا يدخل الجنّة مدمن خمر ولا سكّير ولا عاقّ ولا شديد السواد...» (بحار: 5/10). عن ابى
عبدالله (ع): «مدمن الزنا و السرقة و شارب الخمر كعابد الوثن». (بحار: 69/153)
مُدُن :
جِ مدينة. شهرها.
مُدَنَّس :
آلوده. ناپاك. ملوّث. چركين.
مُدنِى :
نزديك كننده.
مَدَنِىّ :
منسوب به مدينه. شهرى. شهرباش. حضرى. مقابل بَدَوىّ.
حكما گفته اند: انسان مدنىّ بالطبع است; بدين معنى كه وى به گونه اى آفريده شده است كه ناچار است با افراد ديگر از بنى نوع خود زندگى كند، زيرا نيازهاى آدمى فراوان و متنوّع و هر يك خود به تنهائى از فراهم ساختن آنها عاجز و ناتوان است، و مى بايست بعضى از آنها بعض ديگر را كفايت كند و هر فردى يا گروهى بخشى از اين نيازها را تامين نمايد.
اين معنى در سخنان اميرالمؤمنين (ع) ـ ضمن عهدنامه خود به والى مصر ـ به نحو اجمال اشاره شده كه مى فرمايد: «و اعلم ان الرعيّة طبقات، لا يصلح بعضها الاّ ببعض، ولا غِنى ببعضها عن بعض...». (نهج:نامه 53)
مُدَوَّر :
گرد. مستدير. مدحرج.
مَدوم عليه :
آنچه بدان ادامه داده شود. علىّ (ع): «قليل مدومٌ عليه خير من كثير مملول منه«. (نهج: حكمت 444)
مُدَوَّن :
جمع كرده شده. مكتوب در
ديوان. مضبوط.
مُدَّة :
مدّت. ج: مُدَد. به «مدّت» رجوع شود.
مُدهامّتان :
دو باغ سبز و سيراب كه از غايت سبزى به سياهى زند. آيه اى است از سوره مباركه «رحمن». يونس بن ظبيان گويد: از امام صادق (ع) تأويل اين آيه پرسيدم فرمود: باغهاى درخت خرما (در عصر ظهور حضرت مهدى يا قبل از ظهور آن حضرت) بين مكه و مدينه به هم پيوسته شوند. (بحار: 51/49)
مُدهِش :
در حيرت افكننده.
مُدَهَّن :
چرب. چربى دار. آن كه بر او آثار نعيم باشد.
مُدَهِّن :
طلا كننده به روغن.
مَدهَن :
روغندان.
مُدهُنَة :
روغندان.
مَدهوش :
خيره. بى خود.
مَدى :
پايان چيزى. نهايت چيزى. مدى الحياة: غايت زندگى. دورى. مسافت.
مَدِيح :
مدح. ستايش. آنچه بدان كسى را بستايند از شعر و جز آن.
مَدِيحة :
ستايش. مدح. مديح.
مَدِيد :
كشيده، دراز. طولانى. دير. مديد القامة: بلند بالا.
مُدِير :
دور دهنده. گرداننده. اداره كننده.
مُدِيل :
اسم فاعل است از ادالة. آن كه كمك مى كند در فتح و دولت و غنيمت. پيروزى آفرين. دولت دهنده. از نعوت حضرت پروردگار.
مُدِيم :
اسم فاعل است از ادامة. آن كه از بينى وى خون آيد.
مَدِين :
بدهكار. وامدار. دَين دار. پاداش يافته.
مَديَن :
جدّ قبيله اى كه ابراهيم خليل (ع) از آن است. و به قولى: مدين فرزند حضرت ابراهيم و جدّ شعيب (ع) است، وى با دختر لوط (ع) ازدواج نمود و فرزندان بسيار بزاد و قبيله مدين به نام او است. چنان كه بلده مدين واقع در ساحل شرقى درياى سرخ به آنها منسوب است.
قلقشندى ديار آنان را سرزمين عاد و ارض معان بين شام و حجاز نوشته است.
در قاموس كتاب مقدس آن را مديان نوشته و گويد: به قول بعضى زمين مديان از خليج عقبة تا به موآب و كوه سينا امتداد داشت، و به قول بعضى از شبه جزيره سينا تا فرات امتداد داشته، بنابر اين مدين نام مملكتى بوده است.
اين كلمه ده بار در قرآن كريم آمده است كه در بعضى آن آيات، مدين به قبيله مناسب مى نمايد و در بعضى به شهر يا كشور تناسب
دارد. (و الى مدين اخاهم شعيباً قال يا قوم اعبدوا الله...). (اعراف: 85)
(و لمّا توجّه تلقاء مدين قال عسى ربّى ان يهدينى سواء السبيل). (قصص: 22)
چنان كه از دو آيه فوق استفاده شد اين شهر يا قبيله محل بعثت پيغمبر شعيب (ع) بوده و حضرت موسى (ع) كه از مصر و حكومت فرعون گريخت به اين منطقه و به حضرت شعيب در اين جا پناه برد. كوه حوريث در اين سرزمين واقع است كه در اين كوه نخستين بار خداوند با موسى (ع) سخن گفت. (بحار: 90/110)
از جمله حوادث تاريخى اين شهر، سريّه زيد بن حارثه است به امر پيغمبر اسلام. (تاريخ پيامبر اسلام: 435)
مَدينة :
شهر بزرگ. شهرستان. ج، مُدُن. مدائن.
مدينة الرسول :
شهرى است معروف در جزيرة العرب كه نام قبلى آن يثرب بوده و روضه مقدس پيغمبر اسلام در آنجا است و نام ديگر آن طيبه مى باشد. در حديث رسول خدا (ص) آمده كه بلاد ديگر به شمشير گشوده شد ولى مدينه به قرآن فتح گرديد. (كنزالعمال حديث 34803)
از امام صادق (ع) رسيده: هنگامى كه پيغمبر (ص) وارد شهر مدينه شد حضرت به
پاى مبارك خطى به دور خانه هاى آن كشيد و گفت: خداوندا هر كه را كه خانه هاى اين شهر بفروشد بركت مده.
نقل است كه چون آن حضرت وارد مدينه شد آن شهر بيش از هر جا بيمارى وبا داشت. حضرت گفت: خداوندا مدينه را به ما دوست گردان چنانكه مكه را به ما دوست نمودى و ما را در آن سلامتى بخش و در خواربارش بركت قرار ده و تبش را به (بيابان) جحفه منتقل ساز.
از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه هر آن كس از روى بى رغبتى از مدينه كوچ كند خداوند وى را به بدتر از آن مبتلى سازد.
از امام صادق (ع) روايت شده كه شايسته است با غسل به شهر مدينه وارد شد. در حديث رسول (ص) آمده چنان كه مكه را حرمى است مدينه را نيز حرمى باشد كه حد آن از سايه كوه «عير» است تا سايه كوه «وعير» كه درخت اين محدوده بريده نشود ولى برخلاف مكه شكار آن جايز است.
از امام صادق (ع) روايت شده كه حدود حرم مدينه از كوه ذباب است تا واقم و عريض و نقب از سمت مكه. نيز از آن حضرت آمده هر كه در يكى از دو حرم مكه يا مدينه بميرد خداوند او را در جمع كسانى
كه از خوف قيامت ايمن باشند محشور سازد، و كسى كه بين اين دو حرم بميرد ديوان حساب برايش گشوده نشود.
عقبه گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: ما چون بخواهيم مساجدى را كه اطراف شهر مدينه واقعند زيارت كنيم از كداميك آغاز نمائيم؟ فرمود: از قبا آغاز كن و در آن بسيار نماز بخوان زيرا آن اولين مسجدى است (در مدينه) كه پيغمبر (ص) در آن نماز گزارد، سپس به مشربه امّ ابراهيم برو كه آن مسكن و نمازگاه پيغمبر بوده، و پس از آن به مسجد فضيخ كه آن را مسجد ردّ شمس نيز مى گويند برو و دو ركعت نماز در آن بخوان، آنگاه به سوى احد برو و پيش از آنكه به آن سنگلاخ برسى در مسجدى كه آنجا مى باشد نماز بخوان و سپس به كنار قبر حمزة بن عبدالمطلب و شهداى احد رفته بر آنها سلام كن و سپس به مسجد احد برو و در آن نماز بخوان و بعد از آن به مسجد فتح يا مسجد احزاب برو و آن مسجدى است كه پيغمبر در جنگ احزاب در آن دعا كرده و از خداوند پيروزى بر دشمن را درخواست نموده است... (بحار: 99 و 7 و 19 و 18 و 100)
مدينة العلم :
شهر دانش. از حديث معروف نبوى كه در باره على (ع) فرمود،
حضرت رضا (ع) از آباء كرامش روايت كرده كه پيغمبر اكرم (ص) به على (ع) فرمود: «انا مدينة العلم و انت...» من شهر علمم و تو درب ورود به آن شهرى، دروغ مى گويد آنكه پندارد مى توان از غير درب ورود بدان درآمد. ابن عباس چنين روايت مى كند كه حضرت فرمود: من شهر دانشم و على درب ورود به آن است، هر كه بخواهد به بهشت رود بايستى از درب ورودى آن درآيد. (بحار: 40/206)
مدينه فاضله :
شهرى كه مردمش سعى در بدست آوردن سعادت حقيقى كنند و اداره اش به دست حكما و افاضل بود و هر كس براى سعادت آن كارى انجام دهد و عدالت اجتماعى را علما و افاضل به دست گيرند كه دانند چه كنند و سعى در تكميل ديگران كنند و بالاخره مدير آنها افاضل و حكما باشند و سعى در تهذيب ديگران كنند. (اخلاق ناصرى)
مديَة
(با حركات ثلاث ميم) : دشنه. شفرة، كارد بلند. ج: مَدى، مُدى، مِدى. مِديات.
مُذ :
از آنگاه باز. از آن زمان. ابتداى زمان.
مَذّاء :
مرد بسيار مذى.
مُذاب :
گداخته. در حديث آمده: «اثام
واد من صفر مذاب». (بحار: 104/371)
مُذاع :
فاش شده.
مَذاق :
چشيدن گاه. محل قوه ذائقة كه كام و زبان است.
مُذاكَرَة :
گفتگو و مكالمه كردن با كسى.
مَذاكير :
جِ ذَكَر برخلاف قياس. آلات تناسلى حيوان نر. در حديث آمده: «حرّم من الشاة سبعة اشياء: الدم و المذاكير و المثانة و النخاع و الغدد و الطحال و المرارة». (وسائل: 24/174)
مَذبَح :
آن جاى از حلقوم گوسفند و جز آن كه هنگام ذبح ببرند. كشتارگاه. قربانگاه. ج: مذابح. عن الباقر (ع): «انّ عليّا (ع) كان يكسر المحاريب اذا رآها و يقول: كانّها مذابح اليهود». (بحار: 83/352)
مُذَبذَب :
متردد. معلّق و آويزان. متحرك مضطرب. دو دله. قرآن در وصف منافقين: (مذبذبين بين ذلك لا الى هؤلاء و لا الى هؤلاء...): دو دل و مردّد باشند، نه به سوى مؤمنان يك دل مى روند و نه به جانب كافران يك جهت مى گردند... (نساء: 143)
مَذبوح :
بسمل شده. ذبح كرده شده. گلو بريده.
مَذحِج :
نام قبيله اى است از يمن. به فتح حاء نيز صحيح است. جدّ اعلاى اين
قبيله مالك بن ودد از نسل قحطان است. به دوران بعثت رسول خدا ميان اين قبيله و قبيله عامر بن صعصعة جنگى خونين برپا بود.
مَذخور :
ذخيره شده. افروخته. آنچه كه براى وقت نياز نهاده باشند. عن ابى عبدالله (ع): «من الامر المذخور: اتمام الصلاة فى اربعة مواطن: بمكّة و المدينة و مسجد الكوفة و الحير». (بحار: 89/77)
مِذراة :
افشون. ابزارى چوبين دندانه دار كه غله كوبيده را بدان به باد دهند تا دانه از كاه جدا گردد.
مُذعِن :
معترف. مقر. منقاد و خاضع. (و ان يكن لهم الحقّ ياتوا اليه مذعنين). (نور: 46)
مَذعور :
مرعوب. ترسانيده شده.
مَذق :
مخلوط كردن. آميختن. آميختن شير با آب و مانند آن.
مَذِق :
شير به آب آميخته.
مَذقَة :
جرعه اى از شير و مانند آن. مذقة من اللبن: جرعه اى از شير ممذوق، يعنى شير به آب آميخته. نقل است كه چون در صفين روز آخر عمر عمّار ياسر، شربت شيرى برايش آوردند بخنديد و گفت: قال لى رسول الله (ص): «آخر شراب تشربه من الدنيا مذقةٌ من لبن». (بحار: 22/341)
مُذَكَّر :
نر، ضد مؤنث. بلاى بزرگ.
مُذَكِّر :
پند دهنده. به ياد آورنده. (فذكّر انّما انت مذكِّر). (غاشية:21)
رسول خدا (ص) در وصف مؤمن: «مذكّر الغافل، معلّم الجاهل...». (بحار: 67/310)
مُذَكّى :
بسمل. گلوبريده شده.
مُذَكِّى :
اسب دندان همه بيرون آمده. بسمل كننده.
مُذِلّ :
خوار دارنده. خوار كننده.
مَذَلَّت :
مذلّة. ذلت. خوار شدن. خوارى. آنچه كه مايه ذلت باشد. عن ابى عبدالله (ع): «انّى لا رحم ثلاثة ـ و حقّ لهم ان يُرحَمواـ عزيز اصابته مذلّة بعد العزّة، و غنىّ اصابته حاجة بعد الغنى، و عالم يستخفّ به اهله و الجهّال» (بحار: 2/41). «السؤال مذلة و العطاء محبّة» (بحار: 78/12). «طلب الحوائج الى الناس مذلّة للحياة و مذهبة للحياء...». (بحار: 78/135)
علىّ (ع): «ايّاكم و الدَين، فانّه مذلّة بالنهار و مهمّة بالليل». (بحار: 103/141)
مُذَلَّل :
رام. مطيع. خرمابنى كه خوشه هايش را بر شاخش نهاده باشند. در داستان سمرة بن جندب (به سمره رجوع شود) آمده كه پيغمبر (ص) به وى فرمود: اگر خرمابنت را به مرد انصارى بدهى «لك بها
عذقٌ مذلّلٌ فى الجنّة»: ترا در بهشت خرمابنى خوشه بر شاخ نهاده ازاء آن باشد. (بحار: 2/276)
مُذَلِّل :
خوار كننده.
مَذَمَّت :
ذمّ. نكوهش كردن. نكوهيدن. مذمّة. عن ابى ابراهيم (ع) قال: «قال ابوذر: جزى الله الدنيا عنّى مذمّة بعد رغيفين من الشعير اتغذّى باحدهما و اتعشّى بالآخر و بعد شملتى الصوف اتّزر باحداهما و ارتدى بالاخرى». (بحار: 22/401)
مُذَمَّم :
مرد بسيار نكوهيده و مذموم، مقابل مُحمّد. امام باقر (ع) فرمود: مردم قريش حضرت رسول (ص) را مذمّم مى خواندند. حضرت مى فرمود: خداوند نام مرا از ياد آنها برده، آنان خود مى دانند كه من محمد (ستوده) ام هر چند آنها مرا مذمم بخوانند. (بحار: 18/59)
مَذموم :
ناپسند. نكوهيده. (لا تجعل مع الله الهاً آخر فتقعد مذموماً مخذولا). (اسراء: 22)
مَذَمَّة :
ذمّ. هجو كردن و عيب نهادن. به «مذمّت» رجوع شود.
مُذنِب :
گنهكار. اميرالمؤمنين (ع): «لا تكن ممن يرجو الآخرة بغير العمل... يحبّ الصالحين و لا يعمل عملهم، و يبغض المذنبين وهو احدهم». (نهج: حكمت 150)
عن الصادق(ع): «قال الله ـ عز و جل ـ لداود(ع): يا داود! بشّر المذنبين و انذر الصديقين. قال: كيف ابشّر المذنبين و انذر الصدّيقين؟ قال: يا داود بشّر المذنبين انّى اقبل التوبة و اعفو عن الذنب، و انذر الصدّيقين ان لا يعجبوا باعمالهم، فانه ليس عبد انصبه للحساب الاّ هلك». (بحار: 14/40)
مِذوَد :
زبان. مطرد يعنى آلت راندن و طرد كردن. مذود الثور: شاخ گاو. آخُر، جاى علف چارپايان. امام صادق (ع): «انّ ائتلاف قلوب الابرار اذا التقوا و ان لم يظهروا التودّد بالسنتهم، كسرعة اختلاط قطر السماء على مياه الانهار; و انّ بُعد ائتلاف قلوب الفجّار اذا التقوا و ان اظهروا التودّد بالسنتهم كبعد البهائم من التعاطف، و ان طال اعتلافها على مِذوَد واحد». (بحار: 74/281)
مَذوق :
چشيده شده. چشيدنى. مذوقات: چشيدنيها، مقابل مبصرات و مسموعات و مشمومات.
مَذؤوم :
خوار و حقير شده. (قال اخرج منها مذؤوما مدحورا). (اعراف: 18)
مَذهَب :
طريقه، روش. و در اصطلاح كلام، طريقه اى خاص در فهم مسائل اعتقادى، خاصّه امامت كه منشأ اختلاف در آن توجيه مقدمات منطقى و يا تفسير ظاهر
كتاب خدا است، مانند مذهب شيعه امامى، اشعرى، معتزلى. و در اصطلاح فقهى روشى خاص در استنباط احكام كلى فرعى از ظواهر كتاب و سنت مانند فقه مذهب جعفرى، حنفى، مالكى و غيره.
مَذهَب :
وضوگاه. متوضّا. آبخانه. ابراهيم بن عبدالحميد، قال: سمعت اباعبدالله (ع) يقول: «انّ اميرالمؤمنين (ع) كان اذا اراد قضاء الحاجة وقف على باب المذهب ثم التفت يمينا و شمالا الى ملكيه فيقول: اميطا عنّى، فلكما الله علىّ ان لا احدث حدثاً حتى اخرج اليكما». (بحار: 5/327)
لقمان لابنه: «اذا اردت قضاء حاجة فابعد المذهب فى الارض...». (بحار: 13/422)
مُذَهَّب :
زر اندود كرده شده.
مَذى :
آبى كه از مرد و زن وقت ملاعبت برآيد. بريد گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم: مذى چه حكمى دارد؟ فرمود: وضو را باطل نسازد و لباس و بدن را نجس نكند و آن به منزله آب بينى و آب دهن مى باشد. (بحار: 80/102)
مِذياع :
آن كه راز نتواند نگاهداشت. افشاگر. ج: مذاييع. اميرالمؤمنين (ع): «طوبى لمن عرف الناس و لم يعرفه الناس، اولئك مصابيح الهدى... ليسوا بالمذاييع البذر
و لا الجفاة المرائين». (بحار: 78/72)
مُذَيَّل :
طويل الذيل. دراز دامن. كتابى كه اضافه بر آنچه در متن دارد مطالبى در ذيلش نوشته شده باشد.
مَرّ :
رفتن و گذشتن. مرور. (و ترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمرّ مرَّ السحاب). (نمل: 88)
مَرّ :
رسن. ج: مِرار. آلتى كه بدان در گِل كار كنند مانند كلنگ و بيل. ج: اَمرار و مرور. دفعه. بار. گذشتن و هميشگى كردن. مرّ الدهور: گذشت روزگاران. مرّ الليالى و الايّام: گذشتن شب و روز.
مُرّ :
تلخ. خلاف حلو. مرّة مؤنث آن است. رسول الله (ص) فى حديث: «انّ المظلوم ياخذ من دين الظالم اكثر مما ياخذ الظالم من دنياه، انّه لا يُحصَدُ من المرّ حلو و لا من الحلو مرّ» (بحار: 37/55). «يا اباذر! الحقّ ثقيل مرّ و الباطل خفيف حلو». (بحار: 77/84)
اميرالمؤمنين (ع) در مذمت دنيا: «و احذّركم الدنيا... دارها هانت على ربّها، فخلط حلالها بحرامها، و خيرها بشرّها، و حياتها بموتها، و حلوها بمرّها». (نهج: خطبه 113)
مُرّ :
صريح. بُحت. اميرالمؤمنين (ع) در نامه خود به حاكم مصر: «... ثمّ ليكن آثرهم