مُرتَشِى :
رشوه گير. رسول الله (ص): «الراشى و المرتشى و الماشى بينهما ملعونون». (بحار: 104/274)
اميرالمؤمنين (ع): «و قد علمتم انّه لا ينبغى ان يكون الوالى على الفروج و الدماء ... البخيل... و لا المرتشى فى الحكم فيذهب بالحقوق...». (نهج: خطبه 131)
مُرتَضِع :
شيرخواره.
مُرتَضى :
پسنديده. گزيده. اسم مفعول از ارتضاء. از القاب اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (ع).
مُرتَضى :
علم الهدى، ابوالقاسم على بن ابى احمد حسين بن طاهر بن موسى بن محمد بن موسى بن ابراهيم بن امام موسى بن جعفر (ع)، مادرش فاطمه دختر حسين بن
احمد بن ناصرالحق. القاب او علم الهدى و ثمانينى و ذوالمجدين و شريف و سيد بوده.
علم الهدى بدين سبب بوده كه ابوسعيد محمد بن حسين بن عبدالصمد وزير قادر بالله عباسى در سال 420 بيمار شد و بيمارى او به درازا كشيد تا اينكه اميرالمؤمنين (ع) را در خواب ديد كه به وى گفت: به نزد علم الهدى برو تا تو را دعا كند و شفا يابى. وى پرسيد علم الهدى كيست؟ فرمود: على بن حسين موسوى. وزير پس از بيدار شدن نامه اى به همين لقب به سيد مى نويسد و از او التماس دعاى صحت مى كند و پس از بهبودى جريان را به خليفه نيز مى گويد و خليفه وى را به پذيرش اين لقب ملزم مى سازد.
اما لقب ثمانينى از آن جهت است كه اكثر منسوبات به او بالغ بر هشتاد بوده چنانكه هشتاد پارچه ده را مالك بوده و هشتاد سال و هشت ماه تقريباً عمر كرده و پس از وفات هشتاد هزار كتاب از مصنفات و محفوظات و مقروآت بجا گذاشته بود.
و لقب ذوالمجدين به سبب مجدت علم و نسب يا به سبب شرافت علمى و رياست دنيوى او بوده.
وى از علماى بزرگ اماميه بود و در علوم عقلى و نقلى و ادبى و كلام و حكمت و
فقه و اصول و تفسير و حديث و رجال و شعر و معانى شعر دستى توانا داشته.
علم الهدى مدت سى سال امير حاج و حرمين و نقيب الاشراف و قاضى القضاة بود.
علاّمه حلّى در كتاب الخلاصه گويد كه علم الهدى ركن اماميه و معلم آنها بود و مصنفات او از زمان خود تا زمان حاضر مورد استفاده پيروان اماميه است.
وى مردى كريم النفس و با شهامت بود و ثروتى بسيار داشت چنانكه در سفر حج از بغداد تا مكه در ملك خود منزل نمود و يك روستا را وقف كاغذ فقها كرده بود و هشتاد تا يكصد هزار تومان (يا دينار) از مال شخصى خود مى خواست به خليفه دهد تا مذهب شيعه را نيز ركن پنجم مذاهب رسمى بشمار آرد ولى به علت عدم مساعدت شيعيان به اين هدف نرسيد.
شيخ مفيد و خطيب اديب ابن نباته و شيخ حسين بن بابويه از اساتيد او و شيخ طوسى و قاضى ابن براج و ابوالصلاح حلبى و ابوالفتح كراجكى و سلار بن عبدالعزيز ديلمى از شاگردان او بودند.
ولادت او در رجب 355 و وفاتش در 25 ربيع الاول سال 436 در بغداد بود و ظاهراً ابتدا در خانه خود دفن شد و سپس
جنازه اش به كربلا منتقل شد. وى را تأليفات بسيار است كه تقريباً در همه آنها مبتكر بوده. از جمله: احكام اهل الآخره، امالى، انتصار، الانصاف، انقاذالبشر من الجبر و القدر، البرق فى علم الادب، المحكم و المتشابه. تنزيه الانبياء. و كتب ديگر كه تا 66 كتاب نام برده شده. (ريحانة الادب و معجم الادباء)
مُرتَطِم :
افتاده در گل و محكم چسبيده و غير قادر بر برخاستن.
مَرتَع :
چراگاه. ج: مراتع.
مُرتَعِد :
مضطرب. بى آرام.
مُرتَعِش :
رعشه دار. لرزان.
مُرتَفِع :
برداشته شده. برشده. برافراشته. بلند.
مُرتَفَق :
تكيه گاه و بالش. نشست جاى. آسايشگاه. (انّا اعتدنا للظالمين نارا احاط بهم سرادقها و ان يستغيثوا يغاثوا بماء كالمهل يشوى الوجوه بئس الشراب و سائت مرتفقاً) (كهف: 29). (انّ الذين آمنوا و عملوا الصالحات... اولئك لهم جنّات... متّكئين على الارائك نعم الثواب و حسنت مرتفقاً). (كهف: 31)
مُرتَفِق :
تكيه زننده. كسى كه تكيه كند بر آرنج خود يا بر ناز بالش.
مُرتَقِب :
چشم دارنده. ديدبانى كننده.
مراقب. (فارتقب انّهم مرتقبون). (دخان: 59)
مُرتَقى :
موضع ارتقاء. آنجا از كوه و مانند آن كه از آن بالا روند، مقابل مُنحَدَر. در حديث آمده: «ايّاك و مرتقى جبل سهل اذا كان المنحدر وعراً». (بحار: 78/250)
مُرتَكِب :
آغاز كننده، با تهوّر به كارى دراينده. مشغول شونده. بجا آورنده كارى.
مُرتَكِز :
ثابت. منتصب بر زمين. جايگير. مستقرّ.
مُرتَكِس :
نگون سار. سرنگون. منهدم. انبوهى كرده و فراهم آمده.
مُرتَمِس :
به آب فرو شونده.
مُرتَوِى :
سيراب.
مُرتَهِن :
گروگيرنده. در قبال راهن به معنى گرو دهنده. عن رسول الله (ص): «الرهن بما فيه ان كان فى يد المرتهن اكثر مما اعطى ردّ على صاحب الرهن الفضل، و ان كان فى يد المرتهن اقلّ مما اعطى الراهن ردّ عليه الفضل، و ان كان الرهن بمثل قيمته فهو بما فيه». (بحار: 103/159)
مُرتَهَن :
رهن. گروى. به گرو رفته شده. اسير و گروگان.
قيل للحسين بن على (ع): كيف اصبحت يا ابن رسول الله؟ فقال: «اصبحت ولى ربّ فوقى، و النار امامى، و الموت يطلبنى، و
الحساب محدق بى، و انا مرتهن بعملى، لا اجد ما احب و لا ادفع ما اكره، و الامور بيد غيرى، فان شاء عذّبنى و ان شاء عفى، فاىّ فقير افقر منّى»؟! (بحار: 76/15)
مَرثِيَة :
در عزاى مرده گريستن و برشمردن اوصاف او، نوحه سرائى در عزاى كسى. مرثيه اهلبيت پيغمبر (ص) به «شعر» و «روضه» رجوع شود.
حسّان بن ثابت را گفتند: چرا در مرثيه رسول خدا (ص) شعرى نسرودى؟! گفت: بدين سبب كه هر تعبير را در شأن حضرتش نارسا و نالايق ديدم. (ربيع الابرار:4/207)
مَرج :
مرز. زمين كشتزار. زمينى كه كنارهاى آن را بلند ساخته در درون آن چيزى بكارند. چراگاه. مرغزار.
مَرج
(مصدر) : آميختن. در هم و برهم كردن. (مرج البحرين يلتقيان): آن خداوند است كه دو دريا را به هم آميخت آنجا كه با يكديگر تلاقى كنند. (رحمن: 19)
سعيد قطّان گويد: از امام صادق (ع) شنيدم مى فرمود: (مرج البحرين يلتقيان)على و فاطمه اند كه دو درياى ژرف مى باشند و هيچكدام بر ديگرى سبقت نجويد، (يخرج منهما اللؤلؤ و المرجان) لؤلؤ و مرجان حسن و حسين (ع) باشند. (بحار: 24/98)
مَرَج :
قَلَق: اضطراب. بى آرامى. اختلاط. پريشانى. مضطرب و پريشان گرديدن. مرج الخاتم فى الاصبع: قلق و تحرّك. رسول الله (ص): «كيف انتم اذا مرج الدين»: چگونه خواهيد بود به روزگارى كه دين مضطرب گردد.
كنايه از اين كه اهل دين مضطرب و بى ثبات گردند. (المجازات النبوية: 55)
مَرجان :
نوعى از شبه سرخ و آن شاخ درخت دريائى است.
اميرالمؤمنين (ع) ـ آنجا كه از جود و كرم خداوند سخن مى گويد ـ چنين مى فرمايد: اگر خداوند محصول معادن كوهها و فرآورده هاى صدفهاى دريا و خوشه هاى مرجان را به كسى ببخشد اين بخشش در جود و كرم خداوند اثرى ننهد. (نهج: خطبه 90)
مُرَجَّب :
بزرگ و با شكوه داشته شده. لقبى و صفتى است ماه رجب را. گويند: رجب المرجّب. ثابت و برقرار.
مُرَجَّح :
رجحان نهاده شده. ترجيح داده شده. برتر شمرده شده.
مُرَجِّح :
ترجيح دهنده. برترى دهنده. مرجحات حديث: اصطلاح اصولى، امورى چند كه معيار ترجيح يكى از دو حديث متعارض مى باشند، رواياتى در اين باره
آمده كه از آن جمله است:
از اميرالمؤمنين (ع) آمده كه حضرت رسول (ص) فرمود: در آينده به من دروغ بندند چنانكه به پيشينيان من دروغ بستند پس به هر حديثى كه از من نقل مى كنند بنگريد اگر موافق قرآن بود آن حديث از من است و آنكه مخالف قرآن بود از من نيست.
سماعة بن مهران گويد: امام صادق (ع) به من فرمود: اگر سال پيش حديثى به تو گفته باشم و امسال برخلاف آن حديثى به تو بگويم كداميك را مى پذيرى؟ گفتم: آخرين حديث را. فرمود: خدا تو را رحمت كناد.
زراره گويد: به امام باقر (ع) گفتم: بسا دو حديث يا دو خبر متضاد از شما به ما مى رسد كداميك را بپذيريم؟ فرمود: اى زراره آن را بپذير كه در ميان شيعه مشهورتر باشد و آن را كه شهرت ندارد رها ساز. گفتم: بسا هر دو مشهورند؟ فرمود: آن را بگير كه راويش عادل تر باشد. گفتم: بسا راوى هر دو عادلند؟ فرمود: آن را بپذير كه مخالف مذهب عامّه باشد. گفتم: بسا هر دو موافق يا مخالف آنها باشند؟ فرمود: آنكه به احتياط نزديك تر باشد. گفتم: بسا هر دو موافق احتياط باشند؟ فرمود: در چنين موردى تو مخيرى هر كدام را بپذيرى و ديگرى را رها كنى. (بحار: 2/245 ـ 277) به «حديث»
نيز رجوع شود.
مَرجع
(به فتح يا كسر جيم) : جاى بازگشت. زمان رجوع. آن كه در امور بدو رجوع كنند. مرجع دينى: آن كه مردم در احكام دين به وى رجوع نمايند.
امام صادق (ع) فرمود: زمين از دانشمندى كه مردم به علم او نيازمند بوند و خود از علم ديگران بى نياز باشد خالى نماند.
از معصوم روايت شده كه هر آنكس مردم را به خود بخواند در حالى كه داناتر از او در ميان مردم وجود داشته باشد وى بدعتگذارى گمراه است. (بحار: 2 و 23)
به «تقليد» نيز رجوع شود.
مُرجِل :
امرءة مرجل: زن كه همه پسر زايد.
مِرجَل :
ديگ مسين بزرگ. يا ديگ كه از سنگ تراشيده باشند. ج: مَراجِل.
در حديث زهد رسول (ص) آمده: «كان (ص) اذا قام الى الصلاة يربد وجهه خوفا من الله تعالى، و كان لصدره او لجوفه ازيز كأزيز المرجل». (بحار: 84/247)
مُرَجَّل :
چادر نگارين. شعر مُرَجّل: موى شانه زده. محمد بن يعقوب ـ فى حديث ـ عن عبدالرحيم القصير، قال: قلت لابى جعفر (ع): انّ الناس يفزعون اذا
قلنا انّ الناس ارتدّوا! فقال: «يا عبدالرحيم! انّ الناس عادوا ـ بعد ما قبض رسول الله (ص) ـ اهل جاهلية، انّ الانصار اعتزلت فلم تعتزل بخير، جعلوا يبايعون سعدا وهم يرتجزون ارتجاز الجاهليّة: يا سعد! انت المرجّى، و شعرك المرجَّل، و فحلك المُرَجَّم». (بحار: 28/255)
مِرجَم :
مرد قوى و سخت كه گويا آلت رجم (سنگسار) دشمن است. فرس مرجم: اسبى كه به سم خود زمين را رجم كند. (منتهى الارب)
مَرجُوّ :
اميد داشته شده. مايه اميد. مأمول. در دعاى مأثور آمده: «انت المرجوّ للمهمات و انت المفزع للملمّات». (بحار: 95/229)
مَرجوح :
چربيده. ترجيح داده شده. برتر.
مَرجوحة :
اُرجوحة: الاكلنگ. چوبى كه وسط آن را بر تلّ مرتفعى گذارند و پسر بچگان دو طرف آن سوار شوند و پائين و بالا روند.
مَرجوح :
بازگشت داده شده.
مَرجوم :
سنگسار كرده شده.
مُرجَون :
جِ مُرجى (به صيغه مفعول): به اميد داشتگان. اميدواران. موقوفان. متوقفان. مُؤَخَّران. (و آخرون مرجون لامر
الله اِمّا يعذّبهم و اما يتوب عليهم والله عليم حكيم): برخى ديگر از گناهكاران آنهائى هستند كه كارشان بر مشيت خدا متوقف است: يا به عدل آنها را عذاب كند يا توبه شان بپذيرد، و خداوند دانائى درست كردار است. (توبة: 106)
محمد بن يعقوب فى حديث عن زرارة عن ابى جعفر (ع) ـ فى قول الله عز و جل: (و آخرون مرجون لامرالله) ـ قال: «قوم كانوا مشركين فقتلوا مثل حمزة و جعفر و اشباههما من المؤمنين، ثم انهم دخلوا فى الاسلام فوحّدوا الله و تركوا الشرك ولم يعرفوا الايمان بقلوبهم فيكونوا من المؤمنين فتجب لهم الجنة، و لم يكونوا على جحودهم فيكفروا فتجب لهم النار، فهم على تلك الحال: اما يعذبهم و امّا يتوب عليهم». ـ و فى حديث آخر عنه (ع) ـ «فهم على تلك الحال مُرجَون لامرالله». (كافى:چاپ نشر فرهنگ اسلامى: 4/131)
مُرجى :
اسم مفعول از ارجاء. به اميد داشته شده. موقوف. ج: مُرجَون.
مُرجِى :
اسم فاعل از ارجاء به تاخير اندازنده. اميد دهنده.
مُرجِئَة :
مؤنث مُرجِىء. اسم فاعل است از ارجاء و به معنى «تأخير افكننده» نام فرقه اى از فرق اسلامى كه در پايان نيمه اول
قرن اول هجرى پديد آمد. اينها گروهى از خوارج اند كه مرتكب گناه كبيره را مخلد در دوزخ نمى دانستند بلكه كار او را به خدا وامى گذاشتند، آنان را مرجئة خواندند پس از آنكه در نبرد صفين، سپاهيان شام سپاه كوفه را به داورى كتاب خدا و سنت پيغمبر در باره خلافت على (ع) يا معاويه مجبور ساختند و على عليه السلام به ناچار حكميت ابوموسى اشعرى و عمرو بن العاص را پذيرفت و اين دو داور به خلع على (ع) از خلافت راى دادند، خوارج على (ع) را و معاويه را مرتكب گناهى بزرگ (حكميت در دين خدا) دانستند و به دنبال اين تهمت اين مسأله پيش آمد كه مرتكب گناه كبيره را حال چيست آيا در آتش جهنم مخلد خواهد بود يا نه. و متعاقب اين بحث سخن از ايمان و حدود آن به ميان آوردند كه ايمان چيست و مؤمن كيست.
ابوشمر قدرى كه از زعماى مرجئة است گويد ايمان معرفت خداست و محبت به وى و خضوع قلبى براى او و اقرار بدين كه او يكى است. و اين مقدار ايمان مخصوص كسى است كه از بعثت پيغمبران آگاه نباشد ولى اگر حجتى در اين باره بر وى ثابت شد، اقرار به پيغمبران و تصديق آنان و اقرار بدانچه آنان آورده اند از جانب خداست
براى چنين كسى لازم ايمان است.
غيلان قدرى كه او نيز از پيشوايان مرجئه است گويد معرفت خدا دو نوع است فطرى و غير فطرى معرفت فطرى آنست كه بداند عالم را و خود او را صانعى است اين معرفت را ايمان نگويند، بلكه ايمان معرفتى است كه تحصيل گردد و آن شناختن خداست و محبت او و خضوع در مقابل او و اقرار بدانچه پيغمبران آورده اند از جانب اوست.
اكثريت مرجئه امامت را براى غير قريشى جائز نمى دانستند ولى بعضى آنان مى گفتند: هر كس احكام قرآن و سنت رسول را برپا دارد مى تواند امام باشد. مكتب اعتقادى مرجئة براى امويان كه از ارتكاب معاصى بزرگ پرهيزى نداشتند پناهگاه خوبى بود، بدين جهت امويان از مرجئة پشتيبانى مى كردند.
چنانكه گفتيم مرجئه كسانى را كه مرتكب گناهان كبيره شده باشند مخلد در آتش دوزخ نمى دانند بلكه مى گويند كار آنان با خداست چون در اين باره به آيه107 سوره توبه توسل مى جويند: (و آخرون مرجون لامر الله امّا يعذّبهم و امّا يتوب عليهم والله عليم حكيم)، و كار اين گناهكاران را به خدا ارجاء (واگذار)
مى كنند آنان را مرجئة گفتند.
ابوحنيفه نعمان بن ثابت امام مذهب حنيفيان از مرجئه است و رجوع به ملل و نحل شهرستانى و تبصرة العوام و خاندان نوبختى شود.
محمد بن يعقوب عن محمد بن يحيى، عن احمد بن محمد، عن مَروَك بن عبيد، عن رجل، عن ابى عبدالله (ع): قال: «لعن الله القدرية، لعن الله الخوارج، لعن الله المرجئة، لعن الله المرجئة». قال: قلت: لعنت هؤلاء مرة مرة، و لعنت هؤلاء مرتين؟! قال: «ان هؤلاء يقولون: انّ قتلتنا مؤمنون، فدماؤنا متلطخة بثيابهم الى يوم القيامة، انّ الله حكى عن قوم فى كتابه (ألاّ نؤمن لرسول حتّى يأتينا بقربان تأكله النار قل قد جاءكم رسل من قبلى بالبيّنات و بالذى قلتم فلم قتلتموهم ان كنتم صادقين) قال: كان بين القاتلين و القائلين خمسمائة، عام، فالزمهم القتل برضاهم ما فعلوا». (كافى چاپ دفتر نشر فرهنگ اهل بيت: 4/133)
مَرَح :
نشاطى شدن. بالا گرفتن نشاط و فرح و شادمانى به حدّى كه شخص از حد خود تجاوز كند و متبختر و مختال شود. (ذلك بما كنتم تفرحون فى الارض بغير الحقّ و بما كنتم تمرحون) (غافر: 75). (و لا تصعّر خدّك للناس ولا تمش فى الارض مرحا انّ الله
لا يحبّ كل مختال فخور). (لقمان: 18)
مَرِح :
شادان. خرامنده.
مِرحاض :
جاى دست و روى شستن. مستراح. ج: مراحيض.
مَرحب
(مصدر) : فراخ شدن. (اسم مكان): جاى فراخ. (اسم مصدر): فراخى. وسعت.
مَرحَب :
معروف به مرحب خيبرى، يكى از سران يهود و رئيس يكى از قلاع خيبر كه در سال هفتم هجرت در جنگ خيبر، با على بن ابى طالب (ع) نبرد كرد و به دست آن حضرت كشته شد.
مَرحَبا :
خوش آمد. خوش آمدى. كلمه تحسين و تشويق است.
قرآن كريم: (هذا فوج مقتحم معكم لا مرحبا بهم انّهم صالوا النار...). (ص: 59)
عن صفوان بن غسّان، قال: اتيت النبى (ص) وهو فى المسجد متكأً على برد له احمر، فقلت له: يا رسول الله! انّى جئت اطلب العلم. فقال: «مرحبا بطالب العلم، ان طالب العلم لتحفّه الملائكة باجنحتها...». (بحار: 1/185)
عن ابى عبدالله (ع): «انّ النبىّ بعث بسريّة، فلمّا رجعوا قال: مرحباً بقوم قضوا الجهاد الاصغر، و بقى الجهاد الاكبر. قيل: يا رسول الله! و ما الجهاد الاكبر؟! قال: جهاد
النفس». (بحار: 19/182)
مَرحَل :
منزل. آنجا كه كوچ كنند. مسكن.
مُرَحَّل :
جامه اى كه بر آن صورت رحل شتر نقش كرده باشند. در حديث كساء از عايشه نقل شده كه «خرج النبىّ (ص) غداة و عليه مرط مرحّل اسود...».
مِرحَل :
ستور قوىّ.
مَرحَلَة :
فرود آمدنگاه. منزلگاه. ج: مَراحِل. فى الحديث: «ما من يوم يمسى الاّ و قد دنى من الآخرة مرحلة، لا يدرى على الجنة ام على النار». (بحار: 78/160)
مَرحَمَة :
بخشودن. مهربانى كردن. (و تواصوا بالصبر و تواصوا بالمرحمة). (بلد: 17)
مَرحوم :
مهربانى كرده شده. مغفور. آمرزيده.
مَرحى
(با الف آخر) : ميدان جنگ. معظم الحرب. موضعى كه در آن آسياى جنگ به گردش درآيد. مرد تيرانداز.
مَرخ :
درختى دشتى كه به ظاهر خشك مى ماند و چون شاخه اش بشكنند درونش رطوبت باشد و گويند اين درخت و درخت عفار آتش زا مى باشند، محض اينكه شاخه اى از آن را حركت دهى مشتعل گردد.
مُرَخَّص :
اذن داده شده بعد از
ممنوعيت.
مُرَخَّم :
دم بريده. در اصطلاح ادب: كلمه اى كه حرفى يا حروفى از آخرش بيندازند و دنباله اش را قطع كنند. مانند يا حار، كه يا حارث بوده.
مرد :
نوع نر از آدمى، مقابل زن. به عربى رجل.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: زينت مرد عقل او است. از حضرت رسول (ص) سؤال شد زيبائى مرد به چيست؟ فرمود: به اينكه سخن حق را سنجيده بگويد.
در حديث آمده: آن مرد مؤمن كه قرآن از آن به (رجل مؤمن من آل فرعون) ياد مى كند وليعهد فرعون بوده. (بحار: 1 و 22 و مجمع البحرين)
از امام صادق (ع) آمده كه مرد سه قسم است: مردى كه به مال و ثروتش مرد است و مردى كه به جاه و مقامش مرد است و مردى كه به زبان (گوياى) خود مرد است و اين يك از همه برتر است. (بحار: 70/9)
امام سجّاد (ع): مرد كامل، مرد نيكو آن كس است كه هواى دل خويش را تابع امر خدا قرار دهد و نيروى خود را در راه رضاى خدا مبذول دارد، ذلت با حق را به عزت جاويد نزديك تر داند از عزت در راه باطل... (بحار: 2/84)
«احكام مرد»
مرد را در فقه اسلام احكامى خاص است، از جمله:
1 ـ پوشيدن حرير و طلا و زينت نمودن به طلا بر مرد حرام است، و نماز وى با حرير و طلاى خالص باطل است.
2 ـ ديه مرد دو برابر ديه زن است.
3 ـ جهاد به مرد اختصاص دارد، جز در مورد دفاع كه عامّ است.
4 ـ نماز جمعه (بر مبناى قائل به وجوب) بر مرد واجب است نه بر زن.
5 ـ در حج، پوشيدن لباس دوخته در احرام تنها بر مرد حرام است. مرد در حج مخير است بين حلق و تقصير به خلاف زن كه تنها تقصير بر او واجب مى باشد. پوشيدن سر در حال احرام بر مرد حرام است، نه بر زن، همچنين در سايه بودن حال حركت.
6 ـ ارث مرد دو برابر ارث زن است.
7 ـ در باب شهادت، مرد احكام خاصى دارد، به «شهادت» رجوع شود.
8 ـ مرد مى تواند امام جماعت مردان و زنان باشد، اما زن تنها براى زنان مى تواند امامت كند.
9 ـ مرد بر همسر خود ولايت دارد: (الرجال قوامون على النساء).
10 ـ عورت مرد، تنها قُبُل و دُبُر او است،
به خلاف زن كه همه اندامش عورت است جز چهره و دو كف دست و پاى.
11 ـ اذان به مردان اختصاص دارد. تفصيل اين اجمال به محل خود موكول مى شود.
مَرَدّ :
بازگردانيدن. بازگشت. (و انّ مردّنا الى الله). (غافر: 43)
مُرد :
جِ اَمرَد.
مُردار :
لاشه و جسد حيوانى كه به طريق شرعى ذبح نشده و طبق شريعت، روح از بدنش جدا نگشته باشد. به عربى ميته گويند. مردار در شرع نجس و خوردن گوشت آن حرام است. (انّما حرّم عليكم الميتة و الدم...). (بقرة: 184)
پيغمبر (ص) فرمود: مردار نجس است گرچه (پوستى از آن باشد و آن) دبّاغى شده باشد. از امام باقر (ع) سؤال شد آيا در پوست مردار مى توان نماز خواند؟ فرمود: نه.
از آن حضرت سؤال شد به چه سبب خوردن مردار حرام است؟ فرمود: تا فرق باشد ميان آن و گوشتى كه نام خدا بر آن برده شده و (ديگر اينكه) خون در تن مردار بسته شده و گوشتش سنگين و ناگوار گشته است.
آن حضرت در حديثى فرمود: دنيا را
چون مردار پنداشتم كه هرگاه ناچار شدم از آن بهره بردارى نمودم. (بحار: 80 و 83 و 65 و 73)
مِرداس :
آلت ردس. وسيله كوفتن و صاف كردن زمين. آسياى دستى. دست آس.
مردانگى :
جوانمردى، فتوّت، مروت، بزرگوارى، بلندهمتى. از امام صادق (ع) روايت است كه روزى معاويه به امام حسن (ع) عرض كرد: اى ابامحمد مردانگى را برايم وصف نما. حضرت فرمود: اينكه آدمى دينش را نگه دارد و به سر و سامان دادن املاك و اموال خويش بپردازد و اگر وى را اختلاف و نزاعى با كسى پيش آيد آن اختلاف را به درستى و شايستگى خاتمه دهد و به هر كسى سلام كند و در گفتار نرم و ملايم بود و خويشتن دار باشد و با مردم الفت و محبت داشته باشد.
امام صادق (ع) فرمود: سوگند به آنكه جدم محمد (ص) را به حق فرستاد كه خداوند عز و جل روزى بنده را به اندازه مردانگى او مى دهد زيرا امدادها و كمك هائى كه از سوى خداوند به هر كسى مى رسد برحسب هزينه او مى باشد.
امام باقر (ع) فرمود: مردانگى صبر و خوددارى در حال نياز و فقر، و عفت
ورزيدن و دست نياز به كسى دراز نكردن و خود را بى نياز نشان دادن از مردانگى داد و دهش بيشتر (و ارزنده تر) است.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: از اشتباهات و خطاهاى كسانى كه داراى صفت مردانگى مى باشند چشم پوشى كنيد كه اين طبقه چون بلغزند خداوند بازوشان را بگيرد و بلندشان كند. (بحار: 76 و 71 و 74)
از عربى بيابانى پرسيدند: مردانگى چيست؟ گفت: اين كه كسى تو را ملاقات نكند جز اين كه فيضى از تو به وى رسد، و كسى را ملاقات نكنى جز آن كه خود را بزرگتر از آن دانى كه از او فيضى به تو رسد. (ربيع الابرار: 3/679)
مَرداويج :
ابن زيار، مكنى به ابوالحجاج مؤسس سلسله اميران زيارى (آل زيار) است كه از 316 تا حدود 435 هـ ق در ايران شمالى و مركزى و جنوبى امارت داشته اند. وى از بزرگان ديلم و ابتدا از اتباع اسفار بن شيرويه و سپهسالار او بود، و اسفار به مصاحبت او بود كه طبرستان را در 316 از داعى صغير و ماكان كاكى گرفت و سپس از جانب اسفار مأمور گرفتن بيعت از سلار امير خاندان آل مسافر درطارم شد اما چون از مظالم اسفار دلتنگ بود محرمانه با سلار ساخت و به يارى سران