ابن ابى يعفور گويد: خطّاب جهنى كه با اهلبيت عداوتى شديد داشت من از روى تقيه و هم به سبب آشنائى كه با وى داشتم در مرض موتش به عيادتش رفتم، او بى هوش و مشرف به مرگ بود، ناگهان شنيدم مى گفت: اى على مرا با تو چه كار؟! ماجرا را به امام صادق (ع) نقل كردم. فرمود: به خداى كعبه وى را ديده است. (بحار: 6 و 8 و 71 و 82)
«آرزوى مرگ كردن»
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: زمانى به مردم روى آورد كه مردم بر آن كس رشك برند كه مال و فرزندش اندك بوند چنانكه امروز بر كسى رشك مى برند كه داراى مال و فرزند بيشترى باشد و آنچنان زندگى بر آنها تنگ شود كه چون يكى از شما به قبر دوستش بگذرد خود را بر آن بغلتاند بسان حيوان كه خود را در خاك بغلتاند و بگويد: اى كاش من به جاى تو بودم. و اين نه بدين جهت بود كه وى آرزوى لقاى پروردگار خويش را داشته باشد يا بدين سبب كه وى اعمال شايسته اى به همراه دارد بلكه به علت كثرت محنت و بلا و گرفتاريهاى گرانى است كه مردم بدان دست به گريبان بوند. در حديث ديگر فرمود: قيامت بپا نگردد تا اين كه چون
يكى مرده اى را در تابوت ببيند بگويد: اى كاش من به جاى او بودم. به وى گفته شود: مگر تو مى دانى كه وى بر چه دينى مرده است؟ وى گويد: به هر دينى و به هر وضعى كه باشد. (كنزالعمال حديث 31150 و 31152)
در حديث آمده كه پيغمبر (ص) به عيادت بيمارى رفت، آن بيمار از درد مى ناليد، وى در آن حال آرزوى مرگ كرد. پيغمبر فرمود: آرزوى مرگ مكن چه اگر تو نيكوكار باشى بر نيكى ات افزوده گردد و اگر بدكار باشى تأخير مرگ تو را فرصتى بود كه از حق داران خود رضايت طلبى، پس هيچگاه آرزوى مرگ مكنيد.
اميرالمؤمنين (ع) به حارث همدانى فرمود: اى حارث تا خاطر جمع نگشته اى كه آمرزيده شده اى هرگز آرزوى مرگ مكن.
مردى به نزد امام صادق (ع) آمد و گفت: من از زندگى خسته و ملول گشته ام و آرزوى مرگ خود دارم. فرمود: تو آرزو بكن كه زنده باشى و خدا را اطاعت كنى و او را معصيت ننمائى كه اگر زنده باشى و عمر خويش را در طاعت پروردگار بگذرانى به از اين بود كه بميرى و نه معصيت كنى و نه اطاعت نمائى.
گويند كه سلمان فارسى مى گفت: اگر سجده پروردگار و همنشينى با خوش سخنانى كه سخن در كامشان به شيرينى رطب است نمى بود همانا آرزوى مرگ مى كردم. (بحار: 6 و 82)
«آگهى به مرگ»
امام صادق (ع) فرمود: شايسته است كه چون مسلمانى بميرد كساناو دوستانش را خبر كنند كه بر جنازه اش حاضر شوند و بر او نماز بخوانند و جهت او طلب مغفرت كنند كه ثوابى به آنها رسد و مغفرتى عايد ميت گردد و خود به ثوابى نائل آيد. (بحار: 81/218)
«تسليت به مرگ»
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: عيادت سه بار و تسليت يك بار (كافى است) (بحار: 81/228). به «دلدارى» و «تسليت» نيز رجوع شود.
مرگ برادر:
به «برادر» رجوع شود.
مرگ در حال احرام:
امام صادق (ع) فرمود: كسى كه در حال احرام (حج يا عمره) بميرد لبيك گويان از قبر خود برانگيخته شود. (بحار: 7/302)
مرگ در حرم مكه و مدينه:
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه هر كه در حرم مكه يا مدينه بميرد به حساب عرضه نشود و در سلك مهاجران به خدا
درآيد و در قيامت با اصحاب بدر محشور گردد. (بحار: 99/387)
مرگ در راه مكه:
از امام صادق (ع) رسيده كه هر كه در راه مكه بميرد خواه در حال رفتن يا بازگشتن از هراس بزرگ قيامت ايمن باشد. (بحار: 7/302)
مرگ عالِم:
مرگ يك دانشمند و زيانهاى وارده بر اثر آن:
امام صادق (ع): مرگ هيچ كسى به نزد ابليس، شادى بخش تر از مرگ يك دانشمند دينى نباشد.
از آن حضرت معنى آيه (او لم يروا انّا ناتى الارض ننقصها من اطرافها) سؤال شد كه مراد از نقص و كمبودى كه در اطراف و گوشه و كنارهاى زمين پديد مى آيد چيست؟ فرمود: مرگ دانشمند. (من لا يحضر: 1/118)
على بن رئاب گويد: از امام موسى بن جعفر (ع) شنيدم فرمود: چون مؤمنى بميرد فرشتگان و همچنين بقعه هاى زمين كه وى بر آنها عبادت مى كرده و درهاى آسمان كه اعمالش از آنها به آسمان مى رفته بر او بگريند و چنان رخنه اى به مرگ او در اسلام پديد آيد كه چيزى آن را نبندد زيرا مسلمانان دانشمند دژهاى مسلمانانند همچون دژهاى حصارى كه به دور شهرى
بود. (بحار: 82/177)
مرگ فرزند:
در حديث اميرالمؤمنين (ع) آمده كه: مرگ فرزند كمرشكن، و مرگ برادر به منزله قطع دست و بال، و مرگ همسر دمى اندوه است. (غررالحكم)
زراره گويد: يكى از فرزندان امام صادق (ع) بيمار و در حال سكرات مرگ بود و امام باقر(ع) نيز كه در حيات بود به كنارى نشسته بود و چون كسى به بيمار نزديك مى شد حضرت به وى مى فرمود: دست به آن مزن چه بيمارى كه در حال جان كندن بود سخت ناتوان است و دست زدن به او بر ناتوانيش مى افزايد. چون بيمار روح از بدنش جدا گرديد حضرت باقر (ع) فرمود: چشمها و فكّش را بستند سپس رو به ما كرد و فرمود: ما اگر بر عزيزمان جزع (و گريه) كنيم تا گاهى كه امر خدا نيامده و چون امر پروردگار (به مرگ او) آمد جز تسليم، حقى نداريم. آنگاه دستور داد روغن (جهت ماليدن به صورت كه وسيله آرايش بود و در مجلس براى مهمان مى آوردند) حاضر كردند و حضرت روغن به خود ماليد و سورمه كرد و فرمود: غذا آوردند و با حاضران غذا ميل كرد و فرمود: اين است صبر جميل (كه قرآن آن را ستوده است)
سپس دستور داد آن را غسل دادند آنگاه خود لباسى فاخر به تن كرد و بر جنازه نماز خواند.
موقعى كه ابوذر در تبعيد بود فرزندى داشت به نام ذر، وى در آنجا وفات يافت، ابوذر كه داشت قبر او را هموار مى كرد به روح فرزند خطاب نمود و گفت: خداوند تو را رحمت كند، اى ذر! به خدا سوگند كه اگر تو مرا فرزندى نيكو بودى من نيز هنگام مرگ از تو راضى بودم، به خدا قسم من از مرگ تو كمبودى در خود احساس نمى كنم و به جز از خدا از كسى نيازى ندارم و اگر وحشت آن جهان نبودى آرزو مى كردم كه من به جاى تو بودمى، و همانا اندوه من براى تو (كه به چه سرنوشتى دچار مى شوى) مرا از اندوه بر تو (كه فرزندم را از دست داده ام) بازداشته است، به خدا سوگند كه بر فراق تو نمى گريم بلكه به حال تو مى گريم، اى كاش مى دانستم تو چه گفته اى و آنها (ملائكه) با تو چه گفته اند، سپس گفت: خداوندا آن حقوقى را كه تو براى من بر فرزندم واجب كرده بودى به وى بخشيدم تو نيز حقوقى كه بر او دارى ببخشاى كه تو از من اولى به بخششى.
زنى به نزد پيغمبر آمد كه كودك بيمار خود را با خود داشت، عرض كرد: يا رسول
الله دعا كن فرزندم شفا يابد. فرمود: آيا تاكنون فرزندى از دست داده اى؟ عرض كرد: آرى. فرمود: در جاهليت يا در اسلام؟ گفت: در اسلام. فرمود: سپر محكمى است، سپر محكمى است (تو را از آتش دوزخ).
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: چون روز قيامت شود كودكان مسلمانان را ندا كنند: از قبر برون آئيد. آنها از قبورشان برون آيند سپس به آنها ندا شود كه گروه گروه به بهشت رويد. آنها گويند: خداوندا اجازه بفرما پدران و مادرانمان نيز با ما باشند. پس به فرمان خداوند پدران و مادران به جمع آنها بپيوندند و هر فرزندى به پدر و مادر خويش بياويزد و به بهشت روند، و آنها پدر و مادر خويش را بهتر بشناسند تا فرزندان شما كه شما را مى شناسند. (بحار: 46 و 22 و 82)
ابن ابى ليلى از امام صادق (ع) پرسيد: در ميان آفريده هاى خداوند عزّ و جلّ چه چيزى از همه شيرين تر است؟ فرمود: فرزند جوان. عرض كرد: از همه آفريده هاى خداوند عزّ و جلّ چه چيزى از همه چيز تلخ تر است؟ فرمود: از دست دادن آن.
و از آن حضرت روايت شده كه هر كه فرزندانى را پيش از خود فرستاده باشد و مرگ آنها را به حساب خداوند محسوب دارد (در مرگ آنها بى تابى نكند و به قضاى
الهى رضا دهد) آن فرزندان ـ به اذن پروردگار ـ حجاب وى از آتش دوزخ باشند. (من لا يحضر: 1/119)
مرگ نيكان:
پيغمبر اكرم (ص) به خداوند عرض كرد: پروردگارا كداميك از بندگانت به نزد تو محبوب تر است؟ فرمود: آن كس كه در مرگ نيكان گريه كند مانند كودك كه بر مرگ پدرش مى گريد. (بحار: 82/172)
مَرَمَّت:
مرمة. مصدر ميمى از ترميم، تعمير و اصلاح هر چيز خلل يافته.
مَرمَر:
نوعى از سنگ كه به عربى رخام گويند. يا اين كه مرمر نوعى از رخام است.
مُرَمَّل:
خون آلود. شير درنده. چيزى كه رمل (ريگ) بر آن پاشيده باشند.
مَرموق:
نگريسته شده. مورد نظر. عالى .
مَرمى
(با الف آخر): مكان پرتاب كردن. ج: مرامى.
مَرو:
نام شهرى است باستانى از ايران كه در قديم مركز ايالت خراسان بوده و امروز جزء جمهورى تركمنستان است.
بريده اسلمى گويد: روزى پيغمبر (ص) به من فرمود: در آينده لشكرهائى (از مدينه) به جاهائى اعزام شود، تو در لشكرى شركت كن كه به خراسان رود و سپس به مرو
سكونت گزين كه آن شهر را ذوالقرنين بنا كرده و دعاى بركت براى آن نموده و آسيبى به آن نخواهد رسيد. (بحار: 18/122)
مُرواريد:
يك نوع مادّه صلب و سخت و سپيد و تابان كه در درون بعضى صدفها متشكل مى گردد و يكى از گوهرها مى باشد.
اميرالمؤمنين (ع) ضمن خطبه اى در صفت جود خداوند مى فرمايد: اگر خداوند به كسى ببخشد آنچه را كه معادن كوهها نفس زنان بيرون مى دهند و آنچه را كه صدفهاى دريا خنده كنان آشكار مى سازند، از فلز زر و سيم و مرواريدهاى غلطان و خوشه هاى مرجان، اين بخشش در جود و كرم او اثرى ننهد. (نهج: خطبه 90)
مروان:
بن ابى حفصة مروان بن سليمان بن يحيى بن ابى حفصة (يزيد) از شعراى طبقه عاليه است، جدّش ابوحفصه غلام مروان بن حكم بود كه به يوم الدار (روز قتل عثمان) آزادش كرد. وى در عصر اموى در يمامه (زادگاهش) بروز و ظهور نمود و دورانى از عمر خود را در عهد خلفاى عباسى گذرانيد، به بغداد آمد و مهدى و رشيد و معن بن زايده را به شعر خود مدح كرد و جايزه هاى كلان به دست آورد و از اين ممر ثروتى عظيم نصيبش گرديد، كه شيوه بنى عباس آن بود كه در ازاء هر بيت
شعر مشتمل بر مدح آنها هزار درهم صله اش مى دانند، وى با هجاء علويين به نزد هارون تقرّب مى جست.
لويس معلوف او را يهودى الاصل خوانده است. مروان به سال 182 در بغداد درگذشت. (اعلام زركلى و المنجد قسم الاعلام)
مروان:
بن حكم بن ابى العاص بن اميّة بن عبد شمس اوّلين خليفه از نسل بنى حكم كه مروانيان بدو منسوبند.
وى در سال دوّم هجرت در مكه متولد شد و به جهت اينكه پيغمبر (ص) پدرش را به طائف تبعيد كرده بود در طائف زيست و پس از وفات پيغمبر به مدينه آمد و در ايام عثمان از خاصّان و دبيران او شد و چون عثمان به قتل رسيد او به همراه طلحه و زبير و عايشه به خونخواهى عثمان رهسپار بصره شد و در جنگ جمل شركت كرد و پس از شكست آنها به معاويه پيوست و در صفين در كنار او بود و پس از آن على او را امان داد و در مدينه سكونت جست، در سال 42 از سوى معاويه والى مدينه گرديد ولى عبدالله زبير او را از شهر خارج كرد و او ساكن شام شد و در بسيارى از فتنه هاى مدينه و شام شركت كرد، آنگاه در تدمر سكونت گزيد و چون معاوية بن يزيد به خلافت رسيد مروان
(از سستى معاويه در امر خلافت زمينه را براى خود مساعد ديد و) ادعاى خلافت كرد و در سال 64 اهالى اردن با وى بيعت كردند، او رهسپار شام شد و در آنجا بر مسند نشست سپس به مصر رفت و پسرش عبدالملك را حاكم آنجا كرد و به دمشق بازگشت.
گفته اند كه همسرش ام خالد در خواب بالشى بر روى او نهاد و او را خفه كرد.
او نخستين كسى بود كه دينارهاى شامى را با نقش (قل هوالله احد) سكّه زد.
وى را بر اثر درازى قامت و ناهموارى خلقت خيط الباطل مى گفتند. (منتهى الارب)
روزى پس از پايان جنگ جمل در بصره ابن عباس به نزد اميرالمؤمنين (ع) آمد و عرض كرد: كارى با شما داشتم. حضرت فرمود: مى دانم، كارت اين است كه براى پسر حكم امان بگيرى. ابن عباس گفت: آرى. فرمود: من وى را امان دادم ولى تو او را از اينجا بيرون بر و دوباره او را بياور بدين گونه كه وى را به ترك خود سوار كرده باشى كه حالت ذلت به خود بگيرد. ابن عباس حسب دستور وى را پشت سر خود سوار نمود و آنچنان خود را جمع كرده بود كه ميمونى به ترك انسانى سوار باشد. و
چون وارد شد حضرت به وى فرمود: بيعت مى كنى؟ گفت: آرى اما به دلم چيزى هست كه بماند. حضرت فرمود: خداوند به مضمرات دلها آگاهتر است. آنگاه مروان دست خود را بگشود. حضرت دست به سوى دست او برد ولى به سرعت بكشيد و فرمود: مرا به اين بيعت نيازى نباشد كه اين دست دست يهودى مى باشد اگر بيست بار هم بيعت كند سرانجام با كون خون بيعت را بشكند. سپس فرمود: هان اى پسر حكم ترسيدى اگر بيعت نكنى جانت به خطر افتد; خير، به خدا سوگند تو نخواهى مرد تا اينكه فلان و فلان از پشت تو بيرون آيند و امت را به بى راهى و گمراهى سوق دهند (بحار: 8 قديم: 411). نقل است كه مروان را روز ولادتش به نزد رسول خدا (ص) آوردند كه كامش بردارد، حضرت نپذيرفت و فرمود: واى بر امت من از اين و از فرزندانش. (كنزالعمال: 31067)
مروان حمار:
فرزند محمد بن مروان بن حكم اموى ملقب به حمار كه اين لقب را در الجزيره به وى دادند به سبب جرأت و شهامتش در كارزارها. و نيز ملقب به جعدى كه جعد بن درهم مانوى معلم او بود. وى چهاردهمين و آخرين تن از خلفاى اموى شام مى باشد. به سال 72 در الجزيره متولد
شد (پدرش والى آنجا بود) و به سال 105 قونيه را فتح كرد. در سال 114 هشام بن عبدالملك او را والى آذربايجان و ارمينيه و الجزيره كرد تا اينكه به سال 126 پس از به قتل رسيدن وليد بن يزيد مردم را به بيعت با خويش فراخواند و با سپاهى انبوه قصد شام كرد و ابراهيم بن وليد را از خلافت خلع كرد و خود به سال 127 به خلافت رسيد. در ايام او دعوت عباسيان قوت گرفت و وى در جنگى با قحطبة بن شبيب طائى شكست خورد و به موصل گريخت و سپس به بوصير (از اعمال مصر) رفت و به سال 133 هـ ق در آنجا به قتل رسيد و سر او را به نزد سفاح خليفه عباسى بردند. ابن النديم در فهرست گويد: جعد بن درهم مروان را نيز به دين مانويّه آورد. (اعلام زركلى و فهرست ابن النديم)
مروانيان:
يا آل مروان سلسله اى از خلفاى اموى هستند كه پس از آل ابوسفيان به خلافت رسيدند، اولين آنها مروان بن حكم است كه پس از معاويه بن يزيد در سال 64 هـ ق به دعوى خلافت در شام برخاست و پس از آنكه ضحاك بن قيس فهرى سردار عبدالله بن زبير را مغلوب كرد چهار ماه خلافت راند پس از او پسرش عبدالملك بن مروان در سال 65 و وليد اول
در 86 و سليمان در 96 و عمر در 99 و يزيد ثانى در 101 و هشام در 105 و وليد ثانى در 125 و يزيد ثالث در 126 و ابراهيم در 126 و مروان ثانى ملقب به مروان حمار از 127 تا 132 مقام خلافت را داشتند و ابومسلم خراسانى وى را مغلوب كرده بكشت و خلفاى عباسى قائم مقام آنان شدند.
ابوحمزه گويد: روزى سعد بن عبدالملك كه از نسل عبدالعزيز مروان بود و امام باقر او را سعدالخير مى خواند بر آن حضرت وارد شد، نشست و مانند زنان دل سوخته گريه سر داد. امام به وى فرمود: چرا گريه مى كنى؟! گفت: چگونه نگريم كه من از شجره ملعونه مى باشم كه قرآن آن را نام برده است؟ حضرت فرمود: تو از آنها نيستى، تو آن اموى مى باشى كه از ما اهلبيتى مگر نشنيده اى كه خداوند از قول ابراهيم (ع) نقل مى كند: (فمن تبعنى فانّه منّى): هر كه مرا پيروى كند از من است؟
بخارى در صحيح خود از عمر بن يحيى بن سعيد نقل كند و او از جدش روايت كرده كه با ابوهريره در مسجد پيغمبر نشسته بوديم و مروان حكم نيز با ما بود، ابوهريره گفت: من از پيغمبر (ص) شنيدم مى فرمود: هلاكت امتم به دست جوانانى از قريش
خواهد بود. مروان گفت: جوانانى؟ ابوهريره گفت: اگر بخواهم مى گويم بنى فلان و بنى فلان. سپس راوى حديث مى گويد: زمانى كه بنى مروان بر شام مستولى شدند من به اتفاق جدّم بدانجا رفتيم چون چشم جدم به آنها كه گروهى جوان بودند افتاد گفت: ممكن است اينها همان جوانان باشند؟ من گفتم: تو خود بهتر مى دانى.
مسلم در صحيح خود از ابوهريره نقل مى كند كه پيغمبر (ص) فرمود: اين تيره از قريش (بنى مروان) امت مرا به تباهى مى كشند. عرض شد: پس ما در برابر آنها چه وظيفه اى داريم؟ فرمود: اگر مردم از آنها كناره گيرى كنند.
احمد حنبل در مسند خود از ابوذر روايت كرده كه پيغمبر (ص) فرمود: چون نسل ابى العاص به سى مرد برسد مال خدا را در ميان خود دستگردان كنند و بندگان خدا را به خدمت گيرند و دين خدا را بازيچه خويش سازند. (بحار: 46 و 8)
مَروءَت:
مُروءَة. جوانمردى. به «مروّت» رجوع شود.
مُرُوَّت:
مروءت. مروءة. مردانگى. جوانمردى. مردى. مأخوذ است از مرء كه به معنى مرد يا انسان باشد. مراد از آن، شخصيت انسانى و انسانيت است.
اميرالمؤمنين (ع): «قدر الرجل على قدر همّته، و صدقه على قدر مروءته، و شجاعته على قدر اَنَفته، و عفته على قدر غيرته» (نهج: حكمت 47). «اقيلوا ذوى المروءات عثراتهم». (نهج: حكمت 20)
سُئِل الحسن (ع) عن المروءة، فقال: «العفاف فى الدين و حسن التقدير فى المعيشة و الصبر على النائبة». (بحار: 71/273)
رسول الله (ص): «ستة من المروءة: ثلاثة منها فى الحضر و ثلاثة منها فى السفر، فاما التى فى الحضر فتلاوة كتاب الله تعالى و عمارة مساجدالله و اتخاذ الاخوان فى الله عزّ و جلّ، و اما التى فى السفر فبذل الزاد و حسن الخلق و المزاح فى غير المعاصى». (بحار: 74/275)
جعفر بن محمد (ع): «ليس من المروءة ان يحدث الرجل بما يلقى فى السفر من خير او شر».
«ان الله عزّ و جلّ ليرزق العبد على قدر المروءة، فان المعونة تنزل على قدر المؤونة». (بحار: 76/274)
مِروَد:
ميل سرمه. محور. ميله اى كه باز بر آن نشيند. حلقه اى مانند زنجير كه پاى باز را يا گردن يوز را بدان بندند. مصدر و به معنى مهلت و فرصت دادن. از اين معنى
است سخن اميرالمؤمنين (ع): «انّ لبنى اميّة مروداً يجرون فيه، ولو قد اختلفوا فيما بينهم ثم كادتهم الضباع لغلبتهم». (نهج: حكمت 462)
مُرور:
گذشتن و رفتن.
(والذين لا يشهدون الزور و اذا مرّوا باللغو مرّوا كراماً): و نيز بندگان خداوند مهربان كسانى اند كه به ناحق گواهى ندهند و هرگاه به عمل لغو بگذرند بزرگوارانه از كنار آن بگذرند. (فرقان: 72)
اميرالمؤمنين (ع): «الدنيا تغرّ و تضرّ و تمرّ»: دنيا مى فريبد و زيان مى رساند و مى گذرد. (نهج: حكمت 415)
مروروذى:
احمد بن عامر مكنّى به ابوحامد مروروذى فقيه شافعى شاگرد ابواسحاق مروزى، وى صاحب تصانيفى بوده است، از جمله كتاب جامع الكبير و شرح مختصر مزنى، اهل بصره از او فقه آموختند، وفات او به سال 362 در زادگاه خود مرورود موضعى به خراسان ميان مرو و بلخ بوده است. (اعلام زركلى)
مُروق:
داخل شدن تير در نشانه و بيرون شدنش از سمت ديگر، و از آن است مروق از دين، يعنى به سبب بدعت يا ضلال از دين خارج شدن، كه صفت آن مارق باشد. (اقرب الموارد)
اميرالمؤمنين (ع) در باره بيعت مردم با آن حضرت: «فما راعنى الاّ و الناس كعرف الضبع الىّ... فلمّا نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و قسط آخرون». (نهج: خطبه 3)
آن حضرت در نصيحت به مردم عصر خود:... «فاستقيموا على كتابه و على منهاج امره و على الطريقة الصالحة من عبادته، ثم لا تمرقوا منها ولا تبتدعوا فيها ولا تخالفوا عنها، فانّ اهل المروق منقطع بهم عندالله يوم القيامة». (نهج: خطبه 176)
مُرَوَّق:
صاف كرده شده و مصفّى. بى آميغ. پالوده.
مُرون:
مرونة. در عين صلابت و سختى نرم بودن. خوى كردن بر چيزى و ادامه دادن آن.
مَرؤوس:
كسى كه تحت اطاعت رئيس باشد.
مَروَة:
نام كوهى است در مكه كه منتهى اليه سعى است. (انّ الصفا و المروة من شعائرالله). (بقرة: 158)
مُرُوَّة:
مروءة. به «مروّت» رجوع شود.
مَروِىّ:
روايت شده. اسم مفعول از روايت.
مَرَّة:
بار. نوبت. يك بار. كلّ مرّة: هر بار. اوّل مرة: نخستين بار. (ولقد جئتمونا فرادى
كما خلقناكم اوّل مرّة). (انعام: 94)
مِرَّة:
توانائى و استوارى اندام. قوت و شدت توانائى. ج: مِرَر. (علّمه شديد القوى ذو مرّة فاستوى). (نجم: 5 ـ 6)
مِرَّة:
زهره. صفرا.
مُرَّة:
مؤنث مُرّ. تلخ. اميرالمؤمنين (ع): «لكلّ امرىء عاقبة: حلوة او مُرّة»: هر كسى را سرانجامى است: شيرين يا تلخ. (نهج: حكمت 151)
مُرهِف:
تيز و باريك كننده شمشير.
مُرهَف:
شمشير تنك، باريك. شمشير تيز. فرس مرهف: اسب باريك شكم.
مُرهَق:
آن كه به كشتن رسيده باشد. كسى كه او را گرفته باشند تا به قتل رسانند.
مَرهَم:
آنچه بر جراحت نهند. معرّب است از ملهم يا ملغم يا مشتق از رِهمة به معنى باران ضعيف، به سبب نرمى آن.
مَرهوب:
آن كه از وى بترسند. والله تعالى مرهوب، اى مرهوب عقابه.
مَرهون:
گروى. گروگان. فى الحديث: «و كان رسول الله (ص) عند وفاته درعه مرهوناً». (بحار: 72/32)
مَرِى:
راه گذر آب و طعام به معده.
مُرِىّ:
نان خورشى است مانند آبكامه كه به غلّة مطبوخ اندازند تا ترش شود. در حديث آمده كه مرى نام خورش يوسف (ع)
بوده هنگامى كه وى در زندان بوده چه وى نزد خدا از خوردن نان تهى شكوه نمود به وى امر شد كه نان را در سبد نهد و آب و نمك بر آن بپاشد و اين همان مرى است. (بحار: 62/282)
مَرِىء:
گوارنده و خوش عاقبت. (فان طبن لكم عن شىء منه نفساً فكلوه هنيئاً مريئاً). (نساء: 4)
مُرِيب:
به شك شده. صاحب شك و تهمت. شك آور. (قالوا يا صالح قد كنت فينا مرجوّا قبل هذا اتنهينا ان نعبد ما يعبد آباؤنا و انّنا لفى شكّ مما تدعونا اليه مريب). (هود: 62)
مَرِيج:
در هم آميخته و مختلط. شوريده و مشتبه. (بل كذّبوا بالحقّ لمّا جاءهم فهم فى امر مريج). (ق: 5)
مِرِّيخ:
آن كه بسيار روغن مالد. درخت نرم و نازك.
مِرّيخ:
نام چهارمين ستاره از سبعه سيّارة، از ستارگان خُنَّس است و نام فارسى آن بهرام. بُعد آن از خورشيد در نقطه حضيض 307 مليون كيلومتر است، شش دفعه و نيم كوچك تر از زمين است و مدت مدار آن به دور خورشيد 687 روز، و مدت دوره محورى آن 24 ساعت و 37 دقيقه، و آن را دو قمر است.
مَرِيد:
متمرد و سركش و بيرون رونده از فرمان. (و من الناس من يجادل فى الله بغير علم و يتّبع كل شيطان مريد). (حج: 3)
مُريد:
اراده كننده. خواهنده. از اسماء حُسنى. (انّما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون) (يس: 82). اميرالمؤمنين (ع) در نعت حضرت بارى ـ عزّ اسمه ـ: «متكلّم لا برويّة، مريد لا بهمّة». (نهج: خطبه 179)
مَرِير:
تلخ. ج: مِرار. محكم و استوار. رسن سخت تافته و دراز و باريك. ج: مرائر. اميرالمؤمنين (ع): «و خلق الآجال فاطالها و قصّرها، و قدّمها و اخّرها... و قاطعا لمرائر اقرانها...». (نهج: خطبه 91)
مَريرَة:
مؤنث مرير. تلخ. علىّ (ع) فى خطبة: «فان اطعتمونى فانّى حاملكم ـ ان شاء الله ـ على سبيل الجنّة و ان كان ذا مشقّة شديدة و مذاقة مريرة». (نهج: خطبه 156)