مَريزاد:
در لغزش مباد. زه. آفرين. مريزاد پائى كه در هم فشرد.
مُرَيسِيع:
مصغر مرسوع نام چاهى يا آبى بنى خزاعه را ميان مكه و مدينه از ناحيه قديد. و غزوه بنى مصطلق را غزوه مريسيع نيز نامند و سبب اين غزوه آن بود كه حارث بن ابى ضرار جماعتى را با خود به جنگ با پيغمبر (ص) هم دست كرد، اين خبر به پيغمبر رسيد، تجهيز لشكر نمود و روز
دوشنبه دوم شعبان از مدينه حركت كرد و از همسران، عايشه و ام سلمه با خود داشت، و چون به سرزمين مريسيع رسيد با حارث و سپاه او به نبرد پرداختند، صفوان كه علم دار مشركين بود به دست قتاده كشته شد و علم سرنگون گشت و مردى كه مالك نام داشت و پسرش به دست على (ع) به قتل رسيد، لشكر حارث فرار كردند مسلمانان در پى آنها تاختند و ده تن آنها را به خاك هلاك انداختند و از مسلمانان يك تن كشته شد و پس از سه روز جنگ جمعى را دستگير و دويست زن را اسير نموده و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند به غنيمت گرفتند و «برّه» دختر حارث بن ابى ضرار كه در جمع اسيران بود سهم ثابت بن قيس شد و ثابت با او قرار مكاتبه بست كه قيمت خود را بپردازد و آزاد شود، وى به نزد پيغمبر (ص) آمد و از آن حضرت در اداى دينش كمك خواست، حضرت دين او را ادا نمود و با وى ازدواج كرد و نامش را به جويريه تغيير داد و مسلمانها چون شنيدند كه وى همسر پيغمبر شد هر زنى را كه از بنى مصطلق در اسارت داشتند آزاد كردند و گفتند: روا نباشد كه خويشان همسر پيغمبر اسير و برده باشند، و آن حضرت پس از پايان جنگ چهار روز در آن سرزمين بماند و سپس به مدينه
بازگشتند.
مَرِيض:
بيمار. ج: مرضى و مِراض. (ليس على الاعمى حرج و لا على الاعرج حرج و لا على المريض حرج و لا على انفسكم ان تاكلوا من بيوتكم او بيوت آبائكم او بيوت امهاتكم...). (نور: 61)
اميرالمؤمنين (ع): «انّ الله يتعاهد وليّه بالبلاء كما يتعاهد المريضَ اهلُه بالدواء، و انّ الله ليحمى عبدَه الدنيا كما يحمى المريض الطعام». (بحار: 67/235)
رسول الله (ص): «اربعة يستانفون العمل: المريض اذا برىء، و المشرك اذا اسلم، و الحاجّ اذا فرغ، والمنصرف من الجمعة ايمانا و احتساباً». (بحار: 68/288)
و عنه (ص): «من عاد مريضاً فانّه يخوض فى الرحمة ـ و اومأ رسول الله الى حقويه ـ فاذا جلس عند المريض غمرته الرحمة». (بحار: 69/382)
و عنه (ص): «من سعى لمريض فى حاجة فقضاها، خرج من ذنوبه كيوم ولدته امّه». فقال رجل من الانصار: يا رسول الله! فان كان المريض من اهله؟ فقال (ص): «من اعظم الناس اجراً ممّن سعى فى حاجة اهله»؟! (بحار: 76/366)
و عنه (ص): «يا علىّ! انين المؤمن المريض تسبيح، و صياحه تهليل، و نومه
على الفراش عبادة...». (بحار: 77/54)
مَرِيع:
چراگاه فراخ آب و علف. خصيب.
مَريَم:
مادر عيسى (ع) و دختر عمران بن ماثان يا عمران بن اشهم كه به روايت منقول از امام باقر (ع) وى از پيامبران مرسل بنى اسرائيل بوده و بين او و عمران پدر موسى (ع) هزار و هشتصد سال فاصله بوده است. مادر مريم حنّه و به نقلى مرثار دختر قافود يا قافوذا ابن قبيل بوده و خواهر حنّه و همسر زكريا و مادر يحيى است.
قرآن كريم مريم را در حد اعلاى ستايش ياد كرده و به پاكى او شهادت و نامش را سى و چهار بار ذكر كرده و فرموده: (و اذقالت الملائكة يا مريم انّ الله اصطفاك و طهّرك و اصطفاك على نساء العالمين). (آل عمران: 42)
از امام صادق (ع) روايت شده كه به عمران وحى شد: تو را فرزندى مبارك و ميمون عطا كنم كه به اذن خداوند لال و پيس را شفا دهد و مرده را زنده كند و او پيامبر بنى اسرائيل باشد. وى اين مژده را به همسرش حنّه داد و او چون احساس حمل نمود به گمان اين كه پسر است نذر كرد وى را در خدمت بيت المقدس گمارد، و چون بار خود را بيفكند و او را دختر ديد گفت
خداوندا اين كه دختر است! و دختر نتواند مانند پسر به خدمت مسجد عمل كند، چه دختر را آسيب حيض رسد و به ناچار چند روزى از مسجد بيرون رود. ولى خداوند در عين حال آن نذر را به شايستگى پذيرفت. حنه او را مريم كه به زبان آنها عابده است موسوم ساخت و خداوند او را نيكو بپرورد و پاكيزه اش داشت، و هنگامى كه حنه نوزاد خود را به بيت المقدس برد و به احبار سپرد آنان هر يك خواستار تكفل وى شدند ولى زكريا گفت: من به اين امر اولويت دارم چه خاله او در خانه من است، به ناچار قرعه زدند و قرعه به نام زكريا افتاد، از اين رو وى عهده دار سرپرستى او شد و وى را در محراب كه گويند اتاقى بوده كه زكريا در مسجد براى او ساخته بود جاى داد و هرگاه به نزد وى مى رفته ميوه اى تازه در غير فصل خود نزد او مى يافته، و چون از او مى پرسيده اين از كجا به دست تو رسيده مى گفته: از جانب خداوند است كه چون او بخواهد روزى كسانى را بدون اسباب و محاسبات ظاهرى مى دهد. و چون زكريا لطف و عنايت خاص خدا را مشاهده نمود و او تا آن روز فرزندى نداشت از خدا خواست كه فرزندى صالح به وى عطا كند و خداوند مژده يحيى را به وى داد در حالى كه
زكريا خود پير و همسرش نازا بود. (قرآن: آل عمران، تفسير مجمع البيان، تفسير صافى)
قرآن در سوره نساء آيه 156 به بهتان يهود در باره مريم اشاره دارد و مى فرمايد: «و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما» در حديث و تفسير آمده كه آن بهتان نسبت زنا بوده كه مى گفته اند وى به زنا به عيسى (ع) باردار شده و اكنون پرتستانها مى گويند عيسى فرزند يوسف نجار است.
از امام باقر (ع) در تفسير آيه (يا مريم انّ الله اصطفاك و طهّرك و اصطفاك على نساء العالمين) آمده كه فرمود: يعنى تو را از نسل پيامبران انتخاب نمود و از زنا پاكت داشت و به زادن عيسى بدون همسر تو را برگزيد.
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: بهترين زنان بهشت مريم بنت عمران و خديجه بنت خويلد و فاطمه بنت محمد و آسيه بنت مزاحم همسر فرعون است. (بحار: 14/193 ـ 201)
مَريم:
نوزدهمين سوره قرآن كريم. مكّيّه و مشتمل بر 98 آيه است. از امام صادق (ع) روايت شده كه هر آن كس به تلاوت اين سوره مداومت نمايد نميرد تا اينكه به خود و مال و فرزندش عنايتى شود و يارى گردد و
در آخرت در شمار ياران عيسى بن مريم باشد. (بحار: 92/284)
مِريَة:
شكّ و ترديد. (افمن كان على بيّنة من ربّه و يتلوه شاهد منه و من قبله كتاب موسى اماماً و رحمة اولئك يؤمنون به ومن يكفر به من الاحزاب فالنار موعده فلا تك فى مرية منه انّه الحق من ربّك و لكنّ اكثر الناس لا يؤمنون). (هود: 17)
مَزّ:
مَزازة. افزون شدن. افزونى. مزّ الرجل: صار مزيزا، اى فاضلاً. (المنجد)
مُزّ:
ترش و شيرين. مى خوش مزه.
عن الوليد بن صبيح عن ابى عبدالله (ع) قال: ذُكِرَ الرمّان، فقال: «المزّ اصلح فى البطن». (بحار: 66/160)
مَزابِل:
جِ مزبلة، سرگين جاى.
عن عيسى (ع): «النوم على المزابل و اكل خبز الشعير خير كثير مع سلامة الدين». (بحار: 14/322)
و فى حديث آخر: «النوم على المزابل و اكل كسر خبز الشعير فى طلب الفردوس يسير». (بحار: 14/330)
مُزابَنَة:
در لغت مدافعه (يكدگر را راندن) باشد، و در شرع فروش ثمره است بر درخت به تخمين به خرماى چيده و سنجيده. اين بيع جايز نباشد چنانكه محاقله يعنى مانند چنين بيعى در گندم نيز همين
حكم دارد.
مِزاج:
آميختن. آميختگى. آميزش. علىّ (ع): «...فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم يخف على المرتادين». (نهج: خطبه 50)
آنچه كه به چيز ديگر آميخته شود چون آب در سركه، طبايع و احوالى كه بنياد بدن بدانها تشكيل شده. در طب الرضا از آن حضرت روايت شده كه فرمود: «قوة النفوس تابعة لامزجة الابدان و ان الامزجة تابعة للهواء و تتغير بحسب تغير الهواء فى الامكنة فاذا برد الهواء مرة و سخن اخرى تغيرت بسببه امزجة الابدان و اثّر ذلك التغير فى الصور فاذا كان الهواء معتدلا اعتدلت امزجة الابدان و صلحت تصرفات الامزجة فى الحركات الطبيعية كالهضم و الجماع و النوم و الحركة و ساير الحركات». (سفينة البحار)
از امام صادق (ع) روايت شده كه عموم بادها (ى معده يا مفاصل) از صفراى غالب (بر مزاج) يا خون سوخته و يا بلغم زايد است لذا بايد مواظب بود كه يكى از اين طبايع غالب نگردد كه به هلاكت انجامد. و از آن حضرت رسيده كه چهار چيز مزاج را تعديل مى كنند: انار سورانى و خارك پخته و بنفشه و كاسنى. از حضرت رسول (ص) نقل شده كه مژده دهيد گرم مزاجان را به درازى
عمر. نيز از آن حضرت است كه ريشه هر دردى سردى است. (بحار: 62/221 ـ 290)
مِزاح:
با هم خوش طبعى كردن، فكاهت، شوخى كردن. اين كار در حدّ اعتدال شرعا جايز بلكه مستحب و ممدوح است، و اگر از حد اعتدال خارج شود و از نزاكت و متانت بيرون رود مذموم و نكوهيده است، و اگر مستلزم كار حرامى مانند هتك حرمت مسلمانى گردد حرام است.
امام باقر (ع): سرگرمى مؤمن در سه چيز است: كامرانى از زنان (به نحو مشروع) و شوخى و مزاح با دوستان و نماز شب. (بحار: 76/59)
امام صادق (ع) در حديثى راجع به انسانيت و جوانمردى مى فرمايد: و اما جوانمردى در مسافرت: بسيارى توشه و هزينه سفر و اين كه هم سفران را در آن با خود شريك بدانى، و پنهان داشتن وقايعى كه در سفر رخ داده اگر موجب اهانت همراهان باشد، و بسيار مزاح كردن جز در موردى كه موجب خشم خدا گردد. (بحار: 11/49)
«و اينك چند فقره مزاح»
ابن عساكر از اوزاعى نقل مى كند كه گفت: روزى خريم بن فاتك (از
شخصيتهاى عرب) بر معاويه وارد شد، وى ساقهاى زيبائى داشت كه از فرط سفيدى از زير ازار ديده مى شد، چون چشم معاويه به ساقهاى وى افتاد گفت: چه نيكو بود اگر اين ساقها از آن زنى بود. خريم گفت: آرى، بدين شرط كه باسنى چون با سن تو نيز با آنها بود. (تاريخ الخلفاء: 223)
سائلى در حال گدائى مردم را به قرآن سوگند مى داد و از اين راه مردم را به خود متوجه مى ساخت، يكى به وى گفت: از خدا شرم نمى دارى كه قرآن را براى اين كار مايه مى نهى؟! وى گفت: ساكت باش، كه به خدا سوگند اگر شما نيز مانند من گرسنه بوديد و آن رنج گرسنگى كه من مى كشم مى كشيديد، قرآن كه سهل است، جبرئيل و ميكائيل را نيز به بها مى نهاديد. (ربيع الابرار: 2/85)
عمر جوزى (از ادباى عصر خود) را از حال همسرش پرسيدند، گفت: وى به شاخه گل نرگس مى ماند: سرش سفيد، رويش زرد، و پاهايش سبز است. (ربيع الابرار: 3/747)
مردى به نزد ابوالعيناء از دست همسرش شكايت كرد، وى گفت: دوست دارى بميرد؟ مرد گفت: نه به خداى واحد سوگند. ابوالعيناء گفت: مگر نه تو اكنون از او رنج
مى برى؟! گفت: مى ترسم چون او بميرد خودم هم از شادى بميرم. (ربيع الابرار: 3/514)
مردى پسرش را به بازار فرستاد كه طنابى را براى چاهشان به طول بيست ذراع بياورد، پسر راهى بازار شد، هنوز به بازار نرسيده برگشت و به پدر گفت : به عرض چه مقدار؟ پدر گفت: به عرض مصيبتى كه من در مورد تو دچار شده ام. (ربيع الابرار: 3/523)
همسر ابن مضاء رازى (از دانشمندان) بيمار شد، به شوى خود گفت: اگر من بميرم چه خواهى كرد؟ وى گفت: واى بر من، اگر نميرى چه خاكى به سرم كنم؟! (ربيع الابرار:4/182)
پيرمردى بود، كه همسرش سخت با وى ستيز و ناسازگارى مى نمود، به پيرمرد گفتند: آيا كسى نيست كه شما را با هم آشتى دهد؟ وى گفت: نه، آن كه ما را آشتى مى داد مُرد. (ربيع الابرار: 4/282)
مردى را گفتند: مژده، مژده، كه دشمنت مرد. وى گفت: اى كاش گفته بوديد: زن گرفته.
مالك بن دينار را گفتند: كاش زن مى گرفتى؟ وى گفت: اگر مى توانستم خودم را نيز طلاق مى دادم. (ربيع الابرار:4/283)
به «شوخى» نيز رجوع شود.
مَزّاح:
بسيار مزاح. مزاح كننده. شوخ. بذله گو.
مُزاحِم:
انبوهى كننده و تنگى كننده. رنج رساننده و آزار دهنده و زحمت رساننده.
مُزاحَمَت:
تعرض و زحمت دادن و آزرده ساختن كسى. امام صادق (ع) فرمود: چون روز قيامت شود منادى از جانب پروردگار ندا كند: كجايند كسانى كه دوستان مرا مزاحم بودند؟ جمعى بپاخيزند كه گوشت بر چهره شان نباشد. گفته شود: ايشانند كه مسلمانان را مى آزردند و با آنها عناد مىورزيدند و آنان را در دينشان سرزنش مى كردند. در آن حال فرمان رسد كه آنها را به دوزخ بريد. (بحار: 7/201)
به «سمرة بن جندب» نيز رجوع شود.
مزاحمت عابر. به «راه بندان» رجوع شود .
مَزادَة:
توشه دان. آفتابه. خيك.
مَزار:
زيارت كردن. زيارتگاه.
مَزارِع:
جِ مزرع و مزرعة. كشتزارها. ابوالبخترى عن الصادق (ع) عن ابيه قال: «انّ عليّاً(ع) كان لا يرى بأساً ان يطرح فى المزارع العذرة». (بحار: 103/65)
مُزارع:
زراعت كننده و كشاورز. كديور. كشتكار.
مُزارَعَة:
معامله ايست بر سرزمين زراعتى بين صاحب زمين و كشاورز براى مدّتى معيّن كه حسب قرارداد محصول كشت را بين خودشان تقسيم كنند، خواه زمين به تنهائى از مالك باشد و تخم و كار و ساير نيازها به عهده كشاورز يا با كيفيّت ديگر.
و اگر مدّت مقرّر بگذرد و كشت نرسيده باشد كشاورز اجرت زمين را بدهكار مى شود و مالك مى تواند كشت را از زمين بكند. و اگر مزارعه شرعاً باطل باشد كشاورز بايد اجرت زمين را بدهد.
و مى بايست كه زمين تا آخر قابل استفاده باشد كه اگر در بين مدّت از قابليّت بهره گيرى بيرون رود معامله به هم مى خورد. (لمعه دمشقيّه)
مَزازَة:
ترشى.
مَزاعِم:
خصومت و منازعة. هر امر مشكوك كه طرف وثوق و اعتماد نباشد.
مُزال:
از جاى خود به كنار زده شده.
مَزالّ:
جِ مَزَلَّة به معنى لغزشگاه. مزالّ الاقدام: لغزشگاههاى گامها.
مَزالِق:
جِ مزلقة. لغزيدنگاهها. اميرالمؤمنين (ع): «و اعلموا انّ مجازكم على الصراط و مزالق دحضه و اهاويل زَلَلِه»: بدانيد كه عبور شما از صراط خواهد بود،
گذرگاهى كه عبور از آن خطرناك، معبرى كه قدم در آن لرزان مى شود و بارها مى لغزد. (نهج: خطبه 83)
مَزامِير:
جِ مزمار به معنى نى كه آن را مى نوازند. مزامير داود: زبور داود يا آنچه از اين كتاب كه آن را مى سرائيدند.
رسول الله (ص): «انّى اخاف عليكم استخفافاً بالدين و بيع الحكم و قطيعة الرحم و ان تتخذوا القرآن مزامير...». (بحار: 88/72)
مُزاوَجَة:
همديگر را جفت و قرين شدن. ازدواج.
مُزاوَلَة:
با چيزى واكوشيدن. در مورد كارى سخت تلاش كردن و اصرار و ابرام ورزيدن. علىّ (ع): «مزاولة قلع الجبال ايسر من مُزاولة ملك مؤجّل«. (بحار: 52/123)
مُزايلة:
از كسى جدا شدن، مفارقت كردن، از يكديگر جدا شدن.
مَزبَلَة:
سرگين جاى. ج: مزابل.
از امام كاظم (ع): «محادثة العالِم على المزبلة خير من محادثة الجاهل على الزرابىّ». (بحار: 1/205)
مَزبور:
نوشته شده. محمّد بن الفضيل، قال: قلت لابى الحسن (ع): روينا عن ابى عبدالله(ع) انه قال: «انّ علمنا غابرٌ و مزبورٌ و نكتٌ فى القلب و نقر فى الاسماع»؟ قال:
«امّا الغابر فما تقدّم من علمنا، و امّا المزبور فما ياتينا، و امّا النكت فى القلوب فالهام، و امّا النقر فى الاسماع فانّه من الملك». (بحار: 26/60)
مَزج:
آميختن. اميرالمؤمنين (ع) در اوصاف متقين: «يمزج الحلم بالعلم و القول بالعمل». (نهج: خطبه 193)
مُزجاة:
چيز اندك. بضاعةٌ مزجاة، اىقليلة. مؤنث مزجى. (يا ايّها العزيز مسّنا و اهلنا الضرّ و جئنا ببضاعة مزجاة). (يوسف:88)
مُزجَرَة:
مترسك. شكلى كه در كشتزار سازند براى دفع جانوران زيانكار.
مُزجى:
چيزى اندك. مؤنث آن مزجاة است.
مُزَحزِح:
دور كننده. (و ما هو بمزحزحه من العذاب ان يُعَمَّر). (بقرة: 96)
مُزَخرَف:
آراسته ظاهر. زراندود.
مُزَخرَفَة:
مؤنث مزخرف.
مَزد:
سرما. يقال: ما رأينا مزداً فى هذا العام، اى برداً.
مُزد:
اجرت كار. مزد گرفتن در قبال عمل مشروع و محترم و نيز در قبال عبادت عينيه اعم از واجب و مستحب كه قابل استنابه باشد جايز، و در قبال كار حرام و غير محترم و نيز در قبال واجبات كفائيه بنا
به مشهور حرام است. ابوحمزه ثمالى گويد: از امام باقر (ع) شنيدم فرمود: هر مقدار كه ما براى هر يك از كاركنان در تشكيلات ظلمه حلال كنيم همان براى آنها حلال است زيرا اختيار اين اموال به دست ما است. (بحار: 75/383)
مُزدَجِر:
بازدارنده و نهى نماينده. بازداشته شده. دست بردارنده و دست كشنده از عمل خلاف. اميرالمؤمنين (ع): «انّ الله يبتلى عباده ـ عند الاعمال السيّئة ـ بنقص الثمرات و حبس البركات و اغلاق خزائن الخيرات، ليتوب تائب و يقلع مقلع و يتذكّر متذكّر و يزدجر مزدجر»: همانا خداوند بندگانش را ـ آنگاه كه مرتكب كارهاى ناشايست گردند ـ مى آزمايد به كمبود بر و بار درختان و بازداشتن بركات و بستن درهاى گنجهاى خيرات، باشد كه بازگردنده اى به سوى خدا باز گردد و تارك گناهى گناه خويش را ترك نمايد و پند پذيرى پند گيرد و دست بردارنده اى از گناه دست بكشد. (نهج: خطبه 143)
مُزدَجَر:
ازدجار. زجر. منع از ارتكاب گناه. (و لقد جاءهم من الانباء ما فيه مزدجر). (قمر: 4)
مُزدَحَم:
جاى ازدحام و انبوهى كردن. ازدحام.
مَزدَك:
مردى از اهل نسا (شهرى در خراسان) يا استخر فارس و به قول طبرى از مردم «مدرنه» بوده كه كيش زردشت را رواج داده است با اندك تغييراتى كه خود بر آن بافته است.
مُزدَلِفَة:
محلّى است بين عرفات و مكّه كه آنجا را مشعر نيز گويند و آن يكى از مواقف است و شب دهم ذيحجّه را حُجّاج در آنجا بسر برند، و حدّ واجب وقوف در آن زمين، از طلوع فجر است تا طلوع خورشيد و سپس از آنجا رهسپار منى گردند. مزدلفة اسم فاعل است از ازدلاف به معنى به پيش رفتن و به چيزى نزديك شدن، چه حاجيان در اين مكان به سوى منى به پيش مى روند. قول ديگر اين كه بدين جهت مزدلفه گويند كه در اين زمين به خداوند نزديك مى شوند. يا از ازدلاف به معنى اجتماع است كه مردمان در اين جا گرد آيند و لذا اين محلّ را جمع نيز گويند. (مجمع البحرين)
از امام صادق (ع) روايت شده كه چون جبرئيل ابراهيم را به موقف عرفات رسانيد و او را تا غروب آفتاب در آنجا نگه داشت سپس او را به سوى مشعر عودت داد و به وى گفت: «ازدلف الى المشعرالحرام» يعنى به مشعرالحرام نزديك شو. از اين جهت اينجا را مزدلفه خوانند. (بحار: 12/109)
مُزدَوِج:
با هم جفت شده.
مُزدور:
اجير، آنكه كار كند و مزد گيرد. در حديث رسول (ص) آمده كه فرمود: چون يكى از شما كسى را به مزدورى مى گيرد بايد مزدش را به وى اعلام كند. و فرمود: مزد مزدور را پيش از اينكه عرقش بخشكد به وى بدهيد. من خود دو سفر مزدور خديجه بودم و مزد من يك شتر جوان بود. (كنزالعمال: 3/906)
مُزدورجنگى:
در ذيل واژه «جنگ» ذكر شد كه اشخاص را به مزدورى گرفتن در جنگ جايز است و اين كار در جاهليت و پيش از اسلام نيز رايج بوده. ابوسفيان در جنگ اُحُد دو هزار حبشى را به مزدورى گرفت. (بحار: 20/117)
طبرانى از عوف بن مالك صحابى نقل كرده كه گفت: پيغمبر (ص) مرا در رأس سپاهى به جائى اعزام داشت، در اثناء راه مردى به من گفت: من به همراه شما مى آيم بدين شرط كه سهمى از غنيمت، مرا باشد، سپس گفت: من چه دانم كه شما غنيمتى به چنگ مى آريد يا نه، مرا مزد معينى بدهيد. ما سه دينار مزد او مقرر داشتيم كه تا بازگشت با ما باشد. اتفاقا در آن سفر نتيجه پيروزى بر دشمن، غنايم فراوانى بدست آورديم.
داستان آن مرد را به حضور پيغمبر (ص)
عرضه داشتم، فرمود: وى را نه در دنيا و نه در آخرت حقى و سهمى جز همان سه دينار نباشد. (حياة الصحابة:1/523)
مَزرَعَة:
كشت زار. حرث.
مزعج:
از جاى بركننده و بى آرام سازنده.
مُزَعفَر:
زعفرانى. ثوبٌ مزعفر: جامه رنگ كرده به زعفران.
مُزَكّى:
زكاة داده شده. پاكيزه شده. ستوده شده.
مُزَكِّى:
پاك و پاكيزه كننده. زكاة دهنده از مال. ستاينده خود را يا مال خود را.
رسول الله(ص): «ثلاثة لا يكلّمهم الله و لا يزكّيهم و لهم عذاب اليم: المرخى ذيله من العظمة، و المزكّى سلعته بالكذب، و رجلٌ استقبلك بنور صدره فتوارى و قلبه ممتلىءٌ غشّاً». (وسائل: 17/420)
مَزگِت:
مسجد. نمازخانه. اين كلمه آرامى است و معرّب آن مسجد است.
مُزِلّ:
لغزاننده. به خطا افكن.
اميرالمؤمنين (ع): «اوصيكم عبادالله! بتقوى الله، و احذّركم اهل النفاق، فانهم الضالّون المضلّون، والزالّون المزلّون». (نهج: خطبه 194)
مَزلَق:
لغزشگاه. ج: مزالِق.
اميرالمؤمنين (ع): «و انّما هى نفسى
اروضها بالتقوى لتأتى آمنةً يوم الخوف الاكبر و تثبت على جوانب المزلق». (نهج: نامه 44)
مَزَلَّة:
لغزشگاه. جاى لغزيدن.
مِزمار:
ناى. ج: مزامير.
عن رسول الله (ص): «يحشر صاحب الطنبور يوم القيامة و هو اسود الوجه، و بيده طنبور من النار، و فوق رأسه سبعون الف ملك، بيد كلّ ملك مِقمَعَةٌ يضربون رأسه و وجهه، و يُحشَرُ صاحب الغناء من قبره اعمى و اخرس و ابكم، و يحشر الزانى مثل ذلك، و صاحب المزمار مثل ذلك، و صاحب الدف مثل ذلك». (بحار: 79/253)
مُزمِع:
ثابت عزم بر كارى.
مُزَّمِّل:
در پيچنده به جامه و پنهان كننده خود را. جامه به سر كشيده. (يا ايّها المُزَّمِّل قم الليل الاّ قليلا). (مزّمّل: 1)
مُزَّمِّل:
هفتاد و سومين سوره قرآن كريم. مكّيّه و مشتمل بر 20 آيه است.
از امام صادق(ع) آمده كه هر كه اين سوره را در نماز عشاى خود يا در آخر شب بخواند شب و روز با اين سوره گواهان او باشند و خداوند او را زندگانيى گوارا و مرگى راحت بدهد. (مجمع البيان)
مُزمِن:
بر جاى مانده شونده. كهنه و ديرينه و زمان بسيار بر آن گذشته. بيمارى
مزمن: بيمارى كهنه و ديرينه.
مُزن:
ابر. (افرأيتم الماء الذى تشربون أانتم انزلتموه من المزن ام نحن المنزلون): آيا اين آب را كه مى نوشيد مى بينيد؟ آيا شما آن را از ابر فرود مى آوريد يا ما؟! (واقعة: 68 ـ 69)
و نيز نام درختى در بهشت كه در حديث آمده چون خداوند بخواهد مؤمنى را بيافريند قطره اى از آبى كه بر آنست بر گياهى يا ثمر درختى بچكاند و هر مؤمن يا كافرى كه از آن بخورد از پشت وى مؤمنى بوجود آيد. (بحار: 67/84)
مُزَوِّج:
زنِ شوى گيرنده يا شوى زن كننده.
مُزَوَّج:
زوج گرفته و نكاح كرده. جفت و قرين كرده شده.
مُزَوَّد:
كسى كه توشه و ذخيره را فراهم آورده باشد.
مِزوَد:
توشه دان. ج: مزاود.
مَزور:
زيارت كرده شده. آن كه به ديدار و به زيارتش رفته باشند. مقابل زائر.