back page fehrest page next page

عماد كاتب آورده كه صلاح الدين ايوبى در سال 567 مسجد جامع مصر را در اولين جمعه به نام بنى عباس گشود و بدعتها (ئى را كه از طرف فاطميون در جهت مذهب تشيع برگزار شده بود) برداشت و شريعت را پاكيزه ساخت، و در دومين جمعه قاهره را بدين گونه به نام بنى عباس كار به انجام رسانيد و پس از آن در روز عاشوراء عاضد آخرين حاكم فاطمى رخت از اين عالم بربست و صلاح الدين كاخ او را با آنچه در آن بود مصادره كرد... آنگاه من (عماد كاتب كه معلوم مى شود از سنيانى بوده كه با شيعه عداوتى شديد داشته) به امر شهاب الدين

مطهر فرزند علاّمه شرف الدين كه مأمور ابلاغ مژده فتح مصر به بغداد بود اين بشارت نامه مكتوب داشتم كه در بلاد اسلامى بر مردم قرائت شود:

الحمدلله معلى الحق و معلنه، و موهى الباطل و موهنه، ـ و بخشى از آن بشارت نامه اين است ـ و لم يبق بتلك البلاد منبر الاّ و قد اقيمت عليه الخطبة لمولانا الامام المستضىء بامرالله اميرالمؤمنين، و تمهدت جوامع الجمع، و تمهدت صوامع البدع ـ تا آنجا كه مى گويدـ وطالما مرت عليها الحقب الخوالى، و بقيت مائتين و ثمان سنين ممنوّة بدعوة المبطلين مملوّة بحزب الشياطين، فملّكنا الله تلك البلاد، و مكّن لنا فى الارض، و اقدرنا على ما كنّا نؤمله من ازالة الالحاد و الرفض، و تقدمنا الى من استنبناه ان يقيم الدعوة العباسية هنا لك، و يورد الادعياء و دعاة الالحاد بها المهالك.

خليفه چون اين بشارت نامه را دريافت به پاداش آن جهت نورالدين زنگى كه دستور دهنده بود، و صلاح الدين كه سمت امارت مصر را داشت خلعت و تشريفات، و جهت خطباى مصر نشانه هاى افتخار، و براى عماد كاتب كه تنظيم كننده و نگارنده بشارت نامه بود خلعتى و صد دينار فرستاد.

و در سال 569 جمعى از پيروان

فاطميون عزم خروج عليه دولت آل عباس در مصر نمودند و گروهى از امراى صلاح الدين نيز با آنها موافقت كردند اما چون صلاح الدين خبردار شد همه را يك جا به دار كشيد.

و در روز آخر شوال 575 مستضىء دار فانى را وداع گفت، پس از آن كه فرزندش احمد را به جانشينى خويش تعيين نمود. (تاريخ الخلفاء سيوطى)

مُستَطاب:

خوش و نيكو و پسنديده و شايسته و خوش آيند.

مُستَطَر:

مكتوب. نوشته شده. (و كلّ صغير و كبير مستطر). (قمر: 53)

مُستَطرَف:

مال نو. طرفه و نو شمرده. نو يافته. جالب و شگفت در نظر. رسول الله (ص): «من ادمن الى المسجد اصاب الخصال الثمانية: آية محكمة، او فريضة مستعملة، او سنّة قائمة، او علم مستطرف، او اخ مستفاد، او كلمة تدلّه على هدى، او تردّه عن ردى، او ترك الذنب خشية او حياء». (بحار: 84/3)

مُستَطِيع:

قادر، توانا، توانگر.

مُستَطِيل:

دراز. فجر مستطيل: فجر اول كه فجر كاذب نيز گويند. در اصطلاح هندسه: جسمى دراز كه طول و عرضش برابر نباشد.

مُستَظِل:

سايه خواه و سايه جوى.

مُستَظهِر:

يارى خواهنده. مستظهر به چيزى: پشت گرم به آن.

اميرالمؤمنين در نكوهش علماى گمراه: «مستعملا آلة الدين للدنيا و مستظهرا بنعم الله على عباده...». (بحار: 23/44)

مُستَظهَر:

پشت گرم. تكيه زده بر يارى كسى.

مستظهِربالله:

احمد بن عبدالله المقتدى، مكنى به ابوالعباس و مشهور به ذخيرة الدين، بيست و هشتمين خليفه عباسى، در شوال سال 470 متولد، و در محرم سال 487 هنگام مرگ پدرش مقتدى در سن شانزده سالگى با وى به خلافت بيعت شد.

ابن اثير گفته: وى مردى نرم خوى، بزرگ منش و مردم دار بود، در كارهاى نيك سرعت مى جست، خطى نيكو داشت، دانشمندى واسع الاطلاع بود، دانشمندان و صلحا را گرامى مى داشت، اما آب خلافت به كام او گوارا نيامد و روزگارش آشفته و آكنده به جنگ و جدال بود; در سال 490 سلطان ارسلان ارغون بن الب ارسلان سلجوقى امير خراسان به قتل رسيد و سلطان بركيارق فرزند ملك شاه سلجوقى به جاى او نشست و آن منطقه به تسخير در آورد، و در اين سال مسيحيان از اروپا ـ كه به عزم نبرد با مسلمانان بسيج شده بودند ـ

وارد «نيقيه» از بلاد تركيه شدند و آنجا را به تصرف در آوردند و با لشكرى انبوه به راه خويش ادامه داده تا به سرحد شام رسيدند و كفرطاب را اشغال نموده آن نواحى را متصرف شدند، و در سال 492 دعوت باطنيه (اسماعيليان) در اصفهان منتشر گشت و در اين سال مسيحيان بيت المقدس را محاصره كرده و پس از يك ماه و نيم كه محاصره به طول كشيد آنجا را تصرف نموده بيش از هفتاد هزار از اهالى آنجا را به قتل رسانيدند و مشاهد آنجا را منهدم ساختند و جهودان را در كنيسه اى جمع نموده كنيسه را بر ايشان بسوزانيدند و جمعى از آنجا گريخته به بغداد پناه بردند و چنان تظلم كردند كه مردمان بر آنان رقّت كرده بگريستند.

در اين سال محمد بن ملكشاه عليه برادرش بركيارق قيام كرد و بر او پيروز گشت و خليفه مستظهر وى را مقام سلطنت داد و او را «غياث الدنيا و الدين» لقب داد، و از آن روز ميان اين دو برادر وقايع بسيار و جنگهاى مكرر رخ داد.

نيز در اين سال قرآن عثمان از شهر طبرية به جامع دمشق نقل دادند بدين جهت كه مبادا كفار بر او دست يابند، مردم به استقبال آن بيرون شدند و قرآن را در خزانه

شرقية مسجد جامع دمشق نهادند.

در سال 494 فتنه باطنيان به عراق كشيده شد و فدائيان و تروريستهاى اين فرقه جمعى را به قتل رسانيده در بغداد و حوالى آن ناامنى پديد آمد آنچنان كه امراى دولت زره در زير جامه خويش مى پوشيدند.

در اين سال فرنگيان شهرهاى سروج و حيفا و ارسوف و قيساريه از بلاد شام به تصرف خويش در آوردند.

و سرانجام مستظهر بالله در روز چهارشنبه 23 ربيع الاول سال 512 درگذشت، و مدت خلافت او 25 سال بود. (تاريخ الخلفاء)

مُستَعار:

عارية. عاريت خواسته. به عاريت گرفته شده.

مُستَعان:

آن كه يارى از او خواهند. (قال رب احكم بالحق و ربنا الرحمن المستعان على ما تصفون). (انبياء: 111)

مُستعبَد:

به بندگى گرفته شده. عبادتگاه .

مُستَعتَب:

خوشنودى خواهى. خوشى جوئى. رسول خدا (ص): «و الذى نفسى بيده، ما بعد الموت من مستعتب و ما بعد الدنيا دار الا الجنة او النار». (بحار: 77/130)

مُستَعجِل:

شتابنده.

مُستَعِدّ:

مهيّا و آماده شده به كارى. حضرت رضا (ع) به حسن بن سهل كه از آن حضرت نشان زاهد سؤال كرد: «متبلّغ بدون قوته، مستعدّ ليوم موته». (بحار: 78/356)

مُستَعدِى:

يارى خواهنده از كسى. مستغيث و مستنصر.

مُستَعرِب:

عرب ناخالص. غير عرب داخل شونده بين عرب.

مُستَعصِم:

چنگ زننده به كسى يا به چيزى.

مُستعصم بالله:

ابو احمد عبدالله بن مستنصر بالله، مادرش كنيز به نام «هاجر»، سى و هفتمين و آخرين خليفه عباسى، در سال 609 متولد و در سال 640 پس از مرگ پدرش مستنصر به خلافت نشست، چون وى بر سرير سلطنت مستقر گشت تدبير مملكت را با وزير خويش مؤيد الدين ابن العلقمى قمى و ديگر امرا و فرماندهان سپرد و خود مشغول كبوتربازى و لهو و لعب و لذت و خوش گذرانى شد، و هم در آن ايام پسرش ابوبكر بر محله كرخ بغداد كه مسكن شيعيان بود حمله برد و جماعت بسيارى از سادات به اسارت گرفت و به قولى هزار دختر از علويات و جز آنها به غارت برد، لا جرم ابن علقمى كه شيعى مذهب بود در

صدد زوال دولت بنى عباس برآمد و خواست تا مگر يكى از اولاد اميرالمؤمنين على (ع) را به زعامت مسلمين برگزيند، از اين رو پنهانى با تتار مكاتبه و مراسله كرد و ايشان را در تصرف بغداد و كشتن مستعصم تطميع نمود و به گونه اى در لشكر مستعصم پراكندگى ايجاد كرد و آنها را از دور او پراكنده ساخت.

تا در سال 656 كه هولاكوخان مغول سردار تتارى در رأس دويست هزار سرباز به بغداد رسيد، لشكر خليفه به جنگ آنها رفت ولى شكست خورد.

روز عاشورا هولاكو وارد شهر شد، ابن علقمى به مستعصم گفت: من به نزد وى روم و به وى پيشنهاد صلح كنم. مستعصم گفت: چنين باشد. وزير به نزد هولاكو رفت و چون باز آمد خليفه را گفت: هولاكو قصد سوئى به شما ندارد، بلكه مى خواهد تو را به منصب خلافت باقى بدارد چنان كه با سلطان روم همين روش اتخاذ نمود، و در مورد شئون داخلى حكومت همان نقش ديلميان و سلجوقيان در حكومت عباسى را مى خواهد ايفا نمايد، و هم اكنون مصمم است كه با سپاه خويش به ايران باز گردد، و ضمنا ايشان علاقه دارد با شما وصلتى برگزار كند و دخترش را به فرزندتان امير ابوبكر تزويج

نمايد، و مقرّرداشته كه هم امروز اين كار خير صورت گرفته مجلس عقد تشكيل گردد، لذا بدين مناسبت شما را و جميع اكابر شهر را دعوت نموده، مصلحت آن كه به اتفاق اركان مملكت بدان محفل قدم رنجه داريد و اين قرابت ميمون را امضاء فرمائيد.

مستعصم كه جز اين راه نجاتى براى خويش نمى ديد موافقت نمود و در جمع اعيان دولت به خيمه اى كه هولاكو بيرون شهر جهت پذيرائى ترتيب داده بود وارد شد، و از آن سوى ابن علقمى فقها و مقامات معنوى شهر را نيز جهت انجام مراسم شرعى عقد ازدواج دعوت كرد و آنها نيز در آن خيمه حضور يافتند و چون همه در آن خيمه گرد آمدند هولاكو دستور داد همه را گردن زدند و از دم تيغ گزراندند جز خود مستعصم كه او را زنده نگه داشت تا محل تمام اموال و دفينه ها را نشان دهد.

پس لشكر تتار با شمشيرهاى كشيده به شهر بغداد درآمدند و تا چهل روز خون مردم بريختند، و نقل شده كه بيش از يك ميليون نفر از مرد و زن و خرد و كلان به قتل رسانيدند.

و مستعصم را با فرزندش ابوبكر در ميان جوال نهادند و چندان ايشان را لگدكوب كردند تا جان دادند، و به قولى آلت گچ كوبى

چندان به آنها كوبيدند تا هلاك شدند، اين واقعه در 28 محرم سال 656 كه موافق لفظ «خون» است به وقوع پيوست.

دميرى گفته: اوضاع چنان موحش بود كه كسى را فرصت نوشتن تاريخ مرگ مستعصم و دفن جسد او نبود، ذهبى گفته: گمان نمى كنم خليفه را كسى به خاك سپرده باشد و بليّه چنان عظيم بود كه هرگز مانند آن ديده نشده.

در اخبارالدول آمده كه چون كعب بن زهير شاعر، قصيده «بانت سعاد» را كه در مديحه رسول خدا (ص) سروده بود بر آن حضرت قرائت كرد حضرت بُرد خويش را به وى بخشيد، و آن بُرد نزد كعب بود تا زمان معاويه كه ده هزار درهم به وى داد تا آن را به دست آرد وى نپذيرفت، چون كعب درگذشت معاويه بيست هزار درهم براى فرزندانش فرستاد و بُرد را از ايشان بگرفت، آن بُرد به نزد خلفا بود و پيوسته از خليفه اى به خليفه ديگر منتقل مى شد و خلفاء عنايتى خاص به آن داشتند و در اعياد بر دوش مى گرفتند و بدان تبرك مى جستند تا به مستعصم رسيد، مستعصم در روزى كه مى خواست به ملاقات هلاكو رود آن را بر دوش داشت و قضيب (چوب دستى) رسول خدا (ص) را به دست گرفت، و چون هلاكو

مستعصم را بكشت آن بُرد و قضيب را بسوزانيد و خاكسترش را به دجله ريخت و گفت: من اين كار را به منظور اهانت نكردم بلكه خواستم تا بُرد و قضيب را تطهير كرده باشم بدين جهت كه بدن خلفا با آنها تماس گرفته بود.

و بالجمله هلاكو بقيه اولاد مستعصم را بكشت و دختران او را اسير كرد و بدين ترتيب دوران خلافت زور پايه 524 ساله عباسى سپرى گشت، و مدت سه سال و نيم در دنيا از بنى عباس خليفه اى وجود نداشت، پس از آن در مصر جماعتى از بنى عباس مجددا اين منصب را به دست آوردند. (تاريخ الخلفاء و تتمة المنتهى و اعلام زركلى)

مُستَعصِى:

سركش و عاصى. گناه جوينده بر كسى.

مُستَعطِى:

عطا خواهنده.

مُستَعظِم:

متكبر. عظيم و بزرگ شمرنده چيزى را.

مُستَعظَم:

بزرگ شمرده شده.

مُستَعفِى:

استعفا دهنده، بركنارى خواه از شغلى.

مُستَعلِى:

بالا رونده. مرتفع. غلبه كننده. حروف مستعلية: هفت حرف است از حروف الفبا يعنى: خ، ص، ض، ط، ظ، غ، ق.

مُستَعمَر:

اسم مفعول استعمار، به اين واژه رجوع شود.

مُستعيد:

خواهنده اعاده و تكرار مطلبى يا چيزى.

مُستَعِير:

عاريت خواه.

مُستَعِين:

يارى خواهنده.

مُستعين بالله:

ابوالعباس، احمد بن محمد المعتصم بن هارون الرشيد، برادر متوكل، دوازدهمين از خلفاى بنى عباس، وى به سال 221 از كنيزى به نام مخارق در سامرّاء متولد شد، و چون به سال 248 منتصربالله از جهان رفت فرماندهان و اركان دولت كه بيشتر آنها را تركان تشكيل مى دادند با يكديگر به شور پرداخته گفتند: اگر يكى از فرزندان متوكل را به خلافت برگزينيم يك تن از ما را زنده نگذارد (چه متوكل به دست تركان كشته شده بود) و گفتند: مناسب ترين فرد و شايسته ترين كسى كه بر اين مسند تكيه كند احمد بن معتصم فرزند استاد ما است (زيرا معتصم اولين خليفه عباسى بود كه تركان را به رتق و فتق امور گماشت) پس با وى كه 28 سال از عمرش مى گذشت بيعت نمودند، و تا سال 251 در سامرّاء به حكم رانى خويش ادامه داد، در اين سال تركان كه در حكومت عباسى آن روز نفوذ مطلق را داشتند با وى

بناى عصيان و نافرمانى نهادند، كار وى به جائى رسيد كه جز نام خليفه چيزى از او به جاى نمانده بود، امر او به دست دو تن از فرماندهان جيش به نام بُغاء و وصيف بود كه شاعرى در اين باره گفته:

خليفة فى قفص، بين وصيف و بغا ----- يقول ما قالا له، كما تقول الببغا

(ببغا، طوطى را گويند) و چون دريافت كه تركان با وى سر عصيان دارند از سامراء به بغداد هجرت نمود، اما پس از چندى از او التماس بازگشت به بغداد كردند و پيام معذرت دادند ولى مستعين نپذيرفت، تركان بر اين شدند كه معتزبالله فرزند متوكل را بر اريكه خلافت بنشانند، وى را كه آن روز در زندان بود آزاد ساخته با وى بيعت نمودند و مستعين را خليفه معزول معرفى نمودند، اما او در بغداد خليفه خوانده مى شد، معتز لشكرى انبوه به جنگ او به بغداد فرستاد، اهالى بغداد به يارى مستعين مجهز شدند، نبردى خونين برپا شد و جمع بسيارى به قتل رسيدند و چند ماه اين جنگ به درازا كشيد، قحطى و گرانى به اوج خود رسيد، مردم در تنگنا قرار گرفتند، كار مستعين به سستى گرائيد، زعماى قوم در صدد برآمدند كه كار را به صلح بر خلع مستعين فيصله دهند، اسماعيل قاضى و افرادى از اين قبيل

پا در ميانى كردند و طىّ شرائطى مستعين را راضى نمودند كه از مسند خلافت به كنار رود، در سال 252 وى خويشتن را خلع نمود و قضاة و معاريف بغداد را بر اين امر گواه گرفت و از آنجا به واسط كوچ كرد و مدت نه ماه در آنجا حبس نظر بود، سپس بازوى او را بسته به سامرّاء حركت دادند، معتز به احمد بن طولون پيغام داد كه در راه وى را به قتل رساند، اما او نپذيرفت و گفت: من فرزندان خلفاء را نمى كشم، پس سعيد حاجب را بر اين امر گماشت و او در شوال سال 252 در قاطول نزديك سامرّاء مستعين را ملاقات نمود و او را از مركب فرو كشيد و تازيانه اى چند بر او زد و آنگاه بر سينه اش نشست و سرش را جدا كرد و جسدش را در راه افكند و سرش را براى معتز برد، معتز در آن حال سرگرم بازى شطرنج بود، امر كرد تا سر مستعين را به كنارى نهادند و چون از بازى بپرداخت سر را طلبيد و چندى بدان نگريست آنگاه دستور داد آن را به خاك سپردند. مستعين در آن روز 35 سال از عمرش گذشته بود. (تاريخ الخلفاء و اعلام زركلى)

مُستَغاث:

آن كه بدو پناه برند.

مُستَغرِق:

غرق شونده. كامِل. به تمام توان خود كارى كننده.

مُستَغرَق:

غوطهور شده و فرو رفته در آب. مستوعب. فرا گرفته.

مُستَغفِر:

آمرزش خواهنده. (الصابرين و الصادقين و القانتين و المنفقين و المستغفرين بالاسحار). (آل عمران: 17)

مُستَغِلّ:

مزدورى گيرنده. گيرنده غلّه از مستغلاّت.

مُستَغَلّ:

جائى كه غلّه در آن حاصل گردد. محل درآمد و عوائد.

مُستَغلِظ:

ستبر شونده. خوشه گندم سخت شده و دانه برآورده.

مُستغنِى:

بى نياز.

مُستَغِيث:

فرياد خواه. داد خواه.

مُستَفحِل:

به هم ريخته و متراكم و بزرگ و سخت شده. اميرالمؤمنين (ع): «كبس الارض على مور امواج مستفحله (اى هائجة)». (نهج: خطبه 91)

مُستَفرِغ:

قى كننده. آن كه نهايت كوشش خود را براى انجام كارى به كار برد.

مُستَفِزّ:

بيرون كننده و خارج كننده. سبك كننده. (و ان كادوا ليستفزّونك من الارض ليخرجوك منها). (اسراء:76)

به قتل رساننده و كشنده.

مُستَفسِر:

پژوهنده.

مُستَفِيد:

سودخواه.

مُستفيض:

فيض خواهنده. شايع و

منتشر.

مُستَقبَح:

زشت و قبيح شمرده شده. ضد مستحسن.

مُستَقبِل:

روى آورنده. روى به چيزى آرنده. مقابل مستدبر. (فلما رأوه عارضاً مستقبل اوديتهم قالوا هذا عارض ممطرنا...): و هنگامى كه قوم عاد آن عذاب را به شكل ابرى تيره ديدند كه به سمت جلگه هاشان رو آور مى باشد گفتند: اين ابرى است بارنده... (احقاف: 24)

اميرالمؤمنين (ع): «ربّ مستقبل يوماً ليس بمستدبره»: چه بسيار روى آورنده به روزى كه پشت نكننده به آن روز بوند. (نهج حكمت 380)

مُستَقبَل:

آنچه به سوى آن روى آورند. آينده. مقابل ماضى.

مُستقذَر:

پليد. چركين.

مُستَقَرّ:

ثابت شونده در جائى. قرارگاه. اسم مكان از قرار. (و لكم فى الارض مستقرّ و متاع الى حين): شما را در زمين قرارگاه و كامرانى اى است تا روزگارى. (بقرة: 36)

مُستَقِلّ:

اندك شمارنده چيزى را. طائر بلند برآمده. محكم و پابرجا. تنها به كارى استاده شونده.

مُستَقِلاّت:

جِ مستقلّة.

مستقلات عقليّة: احكام عقليّه اى كه نظر

شارع در آن دخيل نباشد، مانند: «الاربعة زوج» و مانند اين قاعدة: «قانون براى انسان است نه انسان براى قانون».

مُستَقى:

آب كشنده از چاه.

مُستقيل:

اقاله خواهنده.

مُستقيم:

راست و معتدل. (اهدنا الصراط المستقيم): خداوندا ما را به راه راست هدايت فرما. (فاتحة الكتاب:6)

مستقيم الحال: آنكه حال و روشى معتدل دارد.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: بهترين گفتار سخن راست است و سلامت در راستگوئى مى باشد و پيوسته سلامت و رستگارى با مستقيم الحال بودن توأم است. (بحار: 71/293)

مُستَكبِر:

كسى كه خود را بر ديگران بزرگ پندارد. داراى كبرياء. (و اذا تتلى عليه آياتنا ولّى مستكبرا كان لم يسمعها). (لقمان: 7) (قلوبهم منكرة و هم مستكبرون). (نحل: 22)

مُستَكرَه:

ناپسند. آنچه كريه بشمار آيد.

مُستَكفِى:

كفايت خواهنده در هر كار. بسنده كننده.

مُستكفى بالله:

عبدالله بن على بن مكتفى بن معتضد، مادرش كنيزى به نام املح الناس، بيست و دومين خليفه عباسى،

پس از خلع متقى بالله به سال 333 هـ در بغداد با وى بيعت شد، وى در آن روز 41 سال از عمرش مى گذشت، تورون تركى را كه مشيّد خلافت او بود خلعت بخشيد و تدبير مملكت را به وى تفويض نمود ولى ديرى نشد كه تورون درگذشت و كاتبش ابوجعفر بن شيرزاد به جاى او نشست و او از فرصت ضعف و ناتوانى خليفه استفاده كرده طمع در حكومت بست و لشكريان را به طرفدارى خويش سوگند داد، خليفه به ناچار او را خلعت صدارت پوشانيد، امّا ديرى نپائيد كه احمد بن بويه ديلمى از ايران وارد بغداد شد و ابن شيرزاد متوارى گشت، احمد به دارالخلافه درآمد و در برابر خليفه بايستاد، خليفه وى را تكريم و تعظيم نمود و او را خلعت اميرالامرائى پوشانيد و او را «معزالدولة» و برادرش على را «عمادالدولة» و برادر ديگرش حسن را «ركن الدولة» لقب داد و دستور داد القاب آنها را بر سكه ضرب كنند و خويشتن را «امام الحق» ناميد و اين را نيز بر سكه ها منقوش ساخت، كار معزالدولة بالا گرفت و خليفه را تحت الشعاع خويش ساخت و كارها را از دست او بگرفت و او را به كنارى نشاند و دستور داد روزانه پنج هزار درهم جهت هزينه زندگى به وى دهند، معزالدولة

اولين از ديالمه بود كه بر عراق حكومت كرد، وى بازيهاى ورزشى را مانند كشتى و شنا در ميان جوانان رواج داد، جوانان بغداد را سخت سرگرم بازى كرد و آنها به آموزش فنون بازى پرداختند و آنچنان در اين فنون مهارت يافتند كه بسا يك شناگر، اجاق آتشى را كه ديگى بر آن بود بر سر دست مى گرفت و آنقدر شنا مى كرد كه گوشت ميان آن ديگ مى پخت.

چون مدتى گذشت به سمع مستكفى رسانيدند كه معزالدوله قصد كشتن او را دارد، معزالدوله بر مستكفى وارد شد و در برابر او بايستاد و اركان دولت هر يك به مرتبه خويش به صف بايستادند، در اين حال دو تن از ديلميان به پيش تخت خليفه رفتند و دست خود را به سوى او دراز كردند، خليفه پنداشت كه مى خواهند دست او ببوسند، دست به سوى آنان فرا داشت تا ببوسند، ايشان دستان او را محكم گرفته از تخت او را بر زمين كشيدند و عمامه را به گردنش پيچيده وى را به خوارى و مذلت همى به روى خاك مى كشيدند و لباس سلطنت از برش بيرون كردند و چشمانش را با ميل آهنين كور كردند و با اين كار سه خليفه كور در بغداد جمع شد: قاهر بالله و متقى بالله و مستكفى بالله، آنگاه دارالخلافه

را غارت كردند. دوران خلافت او يك سال و چهار ماه بود. پايان خلافت او در 23 شعبان سال 343 بود، چون وى را از خلافت معزول ساختند پسرعمش فضل بن مقتدر را به خلافت گزيدند و با وى بيعت نمودند و مستكفى را به نزد او حاضر نموده وى به فضل به عنوان خليفه مسلمين سلام كرد و به خلع خويش از خلافت گواهى داد، سپس وى را به زندان افكندند و تا سال 338 زنده بود و در اين سال در زندان درگذشت. وى 46 سال عمر كرد، و اظهار تشيّع مى نمود. (تاريخ الخلفاء و تتمة المنتهى)

مُستَكمِل:

تمام كننده و كامل كننده چيزى را. تمام كردن خواهنده.

رسول الله (ص): «من مات على حبّ آل محمد (ص) مات مؤمناً مستكمل الايمان». (بحار: 27/111)

مُستَكمَل:

كامل شده. تمام شده.

مُستَكِين:

خاضع و ذليل.

اميرالمؤمنين (ع) در نعت حضرت بارى ـ عزّ اسمه ـ: «خضعت الاشياء له، و ذلّت مستكينة لعظمته». (نهج: خطبه 186)

مُستَلئِم:

زره پوشنده. با ناكسان و لئيمان خويشى و مصاهرت نماينده.

مُستَلِب:

مختلس. رباينده. آن كه مالى را از محل غير حرز آشكارا مى ربايد و فرار

مى كند بدون اين كه محارب باشد. مجازات مستلب تعزير است.

مُستَلَب:

ربوده شده.

مُستَلَذّ:

آنچه لذيذ به نظر آيد.

مُستَلَذّات:

چيزهاى مرغوب كه بدان لذت گيرند.

مُستَلزِم:

موجب. خواهان. سبب و جهت. لازم شمرنده چيزى را. لزوم خواهنده و لازم گيرنده.

مُستَلقِى:

خفته بر قفا. به پشت خفته. فى الحديث: «كان ينهى رسول الله (ص) عن ثلاث اكلات: ان ياكل احد بشماله، او مستلقيا على قفاه، او منبطحاً على بطنه». (بحار: 66/389)

مُستَمِدّ:

يارى و مدد خواهنده. مددجوى.

مُستَمِرّ:

درگذرنده و رونده. دائمى و پايدار و پى در پى رونده و رونده بر يك روش و حالت واحد. سخت و استوار.

back page fehrest page next page