back page fehrest page next page

نمود. (كامل ابن اثير: 1/227)

در حديث اميرالمؤمنين (ع) آمده كه: مسجدالحرام و مسجدالنبى و مسجد كوفه و مسجد بيت المقدس كاخهاى بهشت اند كه بر روى زمين قرار دارند. (بحار: 99/240)

از امام باقر (ع) آمده كه نماز واجب در مسجدالحرام و مسجدالرسول و مسجد بيت المقدس و مسجد كوفه برابر است با حج و نماز نافله در آنها معادل است با عمره. (وسائل:2/550)

از امام صادق (ع) در تفسير آيه (اعملوا آل داود شكرا) آمده كه هشتاد مرد و هفتاد زن بودند كه هيچگاه محراب (بيت المقدس) را خالى نمى گذاشتند و به نوبت در آن مى زيستند و همه آنها از آل داود بودند. (بحار: 14/71)

مسجداياصوفيا:

مسجد معروفى در استانبول كه در قديم كليسائى بوده به نام صوفيه قدّيسه و به سال 857 هـ ق اين معبد توسط سلطان محمد خان ثانى به هنگام فتح استانبول به مسجد جامع تبديل گرديد.

مسجدبازار:

مسجدى كه در بازار ساخته شده و منسوب به بازار باشد. در حديث آمده كه ثواب نمازى كه در اين مسجد گزارده شود دوازده برابر نمازى است كه در خانه ادا گردد. (وسائل: 5/290)

مسجدبراثا:

مسجد معروفى كه در كوى براثا از حومه شهر بغداد واقع است.

به «براثا» رجوع شود.

مسجدجامع:

مسجدى كه اضافه به محلّه يا بازار و مانند آن نداشته باشد و مجمع عموم مسلمانان آن شهر يا روستا بوده باشد. از جمله امتيازات اين مسجد آن كه اعتكاف به اين مسجد اختصاص دارد، و نماز در آن معادل است با صد نماز كه در خانه گزارده شود.

مسجدالحرام:

مسجدى كه در مكه گرداگرد كعبه واقع است. آغاز بناى اين مسجد همزمان با بناى كعبه يعنى زمان هبوط آدم ابى البشر مى باشد، و به حديث امام صادق (ع) حضرت ابراهيم و اسماعيل حدّ آن را تا محل سعى بين صفا و مروه معين كرده اند، و در عهد پيغمبر اسلام به آنجا نمى رسيده و سپس در ادوار تاريخ اين مسجد توسعه يافت: در زمان عمر بن خطاب و بعد از او عثمان بن عفان اندكى آن را وسيع تر كرد. عبدالصمد بن سعد گويد: ابوجعفر منصور خواست مسجدالحرام را توسعه دهد از همسايگان مسجد تقاضا نمود خانه هاى خود را به وى بفروشند كه جزء مسجد كند آنها ابا نمودند هر چه بر قيمت افزود قبول نكردند تا بالاخره ماجرا

را به امام صادق (ع) عرضه داشت، حضرت فرمود: به آنها بگو خداوند مى فرمايد: (انّ اول بيت وضع للناس للذى ببكّة): شكى نيست كه خانه خدا پيش از خانه هاى شما در اينجا بنا شده و هر خانه را حريمى است پس شمائيد كه حريم خانه خدا را اشغال كرده ايد.

حسن بن على بن نعمان نقل مى كند چون مهدى عباسى خواست مسجدالحرام را مربع سازد يكى از صاحبان خانه هاى كنار مسجد نپذيرفت كه خانه اش جزء مسجد شود مهدى از فقهاى عصر خود پرسيد همه گفتند: غصب را نتوان جزء مسجد نمود تا اينكه به راهنمائى على بن يقطين مسئله را به امام موسى بن جعفر (ع) مكتوب داشتند حضرت در پاسخ نوشت: اگر كعبه در جوار مردم مكه آمده و بر آنها وارد شده اهل مكه به زمين مكه اولويت دارند، و اگر مردم در جوار كعبه وارد شده اند كعبه به حريم خويش اولى است. مهدى از پاسخ حضرت شادمان گشت و نامه حضرت را بوسيد و بر ديده نهاد و آن خانه را منهدم ساخت، و چون صاحب خانه شنيد كه جواز تخريب از سوى حضرت بوده به امام متوسل گرديد كه بفرما بهاى خانه مرا بدهد، حضرت به مهدى نوشت كه چيزى به آنها بده. مهدى مبلغى به

آنها داد و آنها را راضى ساخت.

«فضيلت مسجدالحرام»

(والمسجدالحرام الذى جعلناه للناس سواء العاكف فيه و الباد و من يرد فيه بالحاد بظلم نذقه من عذاب اليم). (حج: 25)

پيغمبر اكرم (ص) فرمود: نماز در مسجد من برابر است با ده هزار نماز در مساجد ديگر، و نماز در مسجدالحرام معادل است با هزار نماز در مسجد من. (بحار: 12/99)

و از امام باقر (ع) روايت شده كه هر آنكس يكى از نمازهاى يوميه خود را در مسجدالحرام ادا كند خداوند هر نمازى را كه از آغاز بلوغ خوانده و هر نمازى را كه تا آخر عمر به جاى آورد از او قبول نمايد. (وسائل:2/536)

مسجدحنّانة:

مسجدى واقع در شهر نجف اشرف. به «حنّانة» رجوع شود.

مسجدخيف:

مسجدى معروف در منى. به «خيف» رجوع شود.

مسجدسهله:

مسجد معروف در عراق كنار شهر كوفه. به «سهله» رجوع شود.

مسجدشجرة:

مسجدى واقع در ذوالحليفة شش ميلى جنوب مدينه، كه ميقات مدينه است به حج يا عمرة و پيغمبر (ص) در اين مسجد محرم گرديد.

مسجدضرار:

مسجدى كه منافقين

مدينه در عهد رسول خدا در محلّه قبا به كنار شهر مدينه بنا كردند و قرآن از اين مسجد به بدى ياد كرده است. به «ضرار» رجوع شود.

مسجدفتح:

مسجدى كنار شهر مدينه كه آن را مسجد احزاب نيز گويند، كه غزوه احزاب در آن محل اتفاق افتاد، و پيغمبر (ص) به يمن فتح و پيروزى در آن غزوه اين مسجد را به پاى ساخت.

مسجدفضيخ:

از جمله مساجد اطراف شهر مدينه. به «فضيخ» رجوع شود.

مسجدقبا:

مسجد معروفى به نزديكى شهر مدينه. به «قبا» رجوع شود.

مسجدقبيلة:

مسجدى كه در شهرى به نام قبيله اى معين بنا شده باشد و به همان نام خوانده شود. در حديث است كه نماز در چنين مسجدى معادل است با بيست و پنج نماز كه در غير مسجد ادا شود.

مسجدكوفه:

مسجد معروف در شهر كوفه با فضيلت مخصوص. به «كوفه» رجوع شود.

مسجدالنّبى:

مسجدالرسول، مسجد نبوى، مسجد مدينه. هنگام ورود پيغمبر اسلام به مدينه زمينى كه متعلق به دو يتيم به نامهاى سهل و سهيل و خوابگاه شتران يا محل خشكانيدن خرما بود آن حضرت آنجا را جهت مسجد جامع مدينه مناسب ديد به

اسعد بن زراره كه كفيل آن دو يتيم بود فرمود: اين زمين را از آنها خريدارى كن. آنها گفتند: زمين به رايگان در اختيار پيغمبر باشد. حضرت فرمود: خير، جز به بها نستانم. پس زمين را به ده دينار خريدند و حضرت به ساختمان آغاز نمود بدين كيفيت كه شالوده در زمين حفر كردند و تا سطح زمين به سنگى كه مسلمانان آن را از سنگستان مدينه مى آوردند پر كردند. خود حضرت نيز شخصاً از جمله كسانى بود كه سنگ حمل مى كرد، اسيد بن حضير گويد: پيغمبر (ص) را ديدم سنگى به دوش كشيده مى آورد عرض كردم سنگ را به من ده. فرمود: خير، تو خود برو سنگ ديگر بياور. و از سطح زمين با خشت خام و ديوارى به قطر يك خشت بنا كردند و چون تعداد مسلمانها زياد شد از حضرت اجازه توسعه خواستند و اين بار با مقدارى توسعه ديوار را به قطر يك خشت و نيم بنا كردند و پس از چندى كه جمعيت افزايش يافت باز پيشنهاد توسعه دادند حضرت دستور فرمود مساحتى بر مسجد افزودند و ديوارش را به دو خشت بنا نهادند و در كنار مسجد صحن و سرائى بساختند و ارتفاع ديوار مسجد يك قامت بود. مسلمانان عرض كردند اجازه بفرما جهت دفع گرما و تابش آفتاب

سقفى ساخته شود. حضرت دستور داد از سمت حياط سقفى با تنه نخل و چوب نخل سايبانى بساختند. باز عرض كردند اجازه بفرمائيد سقف ثابتى ساخته شود. فرمود: خير، كوخى است چون كوخ موسى و فرصت كمتر از اينها است.

آنگاه فرمود: خانه هاى خود و خانه هاى اصحاب را به اطراف مسجد بنا كنند و خود حضرت حد خانه هر يك را معين كرد و از جمله خانه حمزه و على را نيز در همانجا خط كشى كرد و مشخص نمود.

اصحاب هر يك درى از خانه خود به مسجد گشود كه چون از خانه برون مى شد يا به خانه بازمى گشت در مسجد مى گذشت. جبرئيل نازل شد و از جانب خدا پيام آورد كه جز درب خانه تو و على همه درهاى به سوى مسجد بسته شود. اصحاب رنجيده خاطر گشتند به خصوص حمزه كه مى گفت: من عم پيغمبرم و على برادرزاده منست چگونه درب خانه مرا مى بندد و درب خانه على را همچنان گشاده مى دارد؟!

پيغمبر (ص) فرمود: اى عم ناراحت مباش كه اين كار را نه از خود كرده ام بلكه خداوند چنين دستور فرموده است. حمزه گفت حال كه چنين است من تسليم امر خدا و پيغمبر اويم. (بحار: 19/111)

و اما مساحت مسجد در عهد رسول خدا، حسب تحقيق سمهودى با اختلاف اقوال مورخين: شصت ذراع در هفتاد ذراع يا صد ذراع در صد ذراع بوده است. (وفاءالوفا: 1/322)

در سال 88 وليد بن عبدالملك مروان دستور داد مسجد پيغمبر را خراب كردند و حجرات ازواج را ضميمه مسجد ساختند و چند خانه را از اطراف مسجد به بهاى عادله و به رضايت صاحبانشان خريده و جزء مسجد كردند كه مساحت مسجد دويست ذراع در دويست ذراع شد و در اين باره نامه اى به حاكم روم نوشت و از او استمداد نمود، وى صد هزار مثقال طلا و صد نفر كارگر متخصص و چهل بار (شتر) كاشى جهت ساختمان مسجد فرستاد و مباشر امر، عمر بن عبدالعزيز بود. (طبرى:5/223)

«فضيلت مسجدالنّبى»

از امام صادق (ع) روايت شده كه نماز در مسجد پيغمبر برابر است با ده هزار نماز. و فرمود بهترين جاى آن نزديك به قبر است. و فرمود: چون به مدينه وارد شدى غسل بكن و به مسجد برو و كنار قبر پيغمبر (ص) بايست و به حضرت سلام كن و به رسالت او و ابلاغ آن حضرت پيام رسالت را گواهى ده و بسيار بر او درود فرست و دعا

كن. در حديث ديگر فرمود: تا بتوانى در مسجد بسيار نماز بخوان. و فرمود: ولى هر چه نماز در آن بخوانى حق آن را نتوانى ادا نمود.

حلبى از آن حضرت روايت كرده كه چون به مسجد پيغمبر روى اگر بتوانى سه روز: چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را در آنجا بمان و روز چهارشنبه بين قبر و منبر نزد ستونى كه كنار قبر است نماز بخوان و حوائج دنيا و آخرت خويش را از خدا بخواه و روز دوم در كنار ستون توبه، و روز جمعه به نزد مقام پيغمبر (ص) برابر ستونى كه بسيار عطر بدان مى مالند نماز بخوان و هر حاجتى كه دارى از خدا بخواه، و آن سه روز را روزه بدار.

نيز از آن حضرت آمده: از جاهائى كه رفتن به آنجا مستحب است مقام جبرئيل مى باشد كه زير ناودان مسجد واقع است و آن محلى است كه جبرئيل هنگام ورود در آنجا مى ايستاده و منتظر اجازه بوده، و آنجا محل استجابت دعا است.

از حضرت رضا (ع) روايت شده كه كنار ستونى كه از سمت صحن مسجد است همانجا نمازگاه فاطمه است. و در حديث آمده كه مستحب است از باب جبرئيل به مسجد وارد شد. از حضرت صادق (ع)

روايت شده كه مستحب است چون از دعا نزد قبر فارغ شدى به نزد منبر رفته دست بر آن بمالى و آن دو گرده سردسته منبر را به صورت و چشمان خويش بمالى كه گويند آن شفاى چشم است. و در آنجا بسيار دعا كن كه از پيغمبر (ص) رسيده: بين خانه و منبرم باغى از باغهاى بهشت است. (بحار: 99 و 100)

مِسجَر:

فروزينه تنور. وقود تنور. سوخت تنور.

مِسجَرَة:

چوبى كه فروزينه به وسيله آن مخلوط مى شود.

مَسجَع:

مقصد.

مُسَجَّع:

باسجع. سخنى كه در آن سجع بكار برده شده باشد. صنعتى كه شاعر شعر را چهار حصّه كند و بعد از رعايت سه سجع، حصه چهارم را بر قافيه اى كه بناى شعر بر آن نهاده است تمام كند، چنان كه اين بيت سعدى:

بازآ و در چشمم نشين، اى دلستان نازنين ----- كاشوب و فرياد از زمين، تا آسمانم مى رود

مُسَجَّل:

سجل كرده شده. عهد و پيمان نموده. ثابت و مدلّل.

مَسجُود:

سجده شده. معبود. پرستيده شده.

مَسجور:

افروخته. مشتعل. بحر مسجور

كه در قرآن آمده است، مراد، درياى مشتعل به حدوث قيامت است، كه فرمود: (و اذا البحار سجّرت). (تكوير: 6)

به قول ديگر: دريائى كه آبش زايد از آن باشد.

مَسجون:

زندانى. امام صادق (ع): «المسجون من سجنته دنياه عن آخرته». (بحار: 73/105)

مُسَجّى:

مرد مرده جامه و جز آن پوشانيده.

مَسح:

در لغت ازاله اثر از چيزى است، چنان كه در دعا گويند: «مسح الله ما بك من علة» و در اصطلاح شرع: مرور دادن و گذردادن دست تر است با آب وضو بر پيش سر و پشت پاها. و مرور دادن و گذرانيدن دست به پيشانى و پشت دستهايش از زدن آن بر زمين در تيمم. (يا ايّها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلاة فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق و امسحوا برؤسكم و ارجلكم الى الكعبين...) اى مؤمنان! چون (خواستيد) به نماز بايستيد رويها، و (نيز) دستانتان را تا آرنج بشوئيد، و سرهاتان، و (نيز) پايهاتان را تا دو پيوند (يا دو برآمدگى) مسح كنيد. (مائدة: 6)

در كيفيت مسح سر (كه در اين آيه بدان امر شده است) ميان فرق اسلامى اختلاف

است: شيعه مسح بر مقدارى از يك چهارم پيش سر (هر چند اندك) را كافى مى داند (به دليل صدق مسح به قول مطلق بر اين مقدار، و حسب روايات خاصّة)، ابن عمرو ابراهيم و شعبى از علماى پيشين عامّه نيز همين قول را اختيار نموده، و اين قول موافق مذهب شافعى مى باشد.

مالك بن انس و احمد حنبل مسح همه سر را واجب دانند، اخذاً بالاحتياط. ابوحنيفه مسح ناصيه (پيش سر) را واجب داند حسب روايتى كه رسول خدا (ص) بر ناصيه مسح مى نموده است و ناصيه را به يك چهارم پيش سر مقدّر دانسته.

و امّا حكم پا در وضوء: اكثر فقهاء سنّت، شستن را، و شيعه اماميّه، مسح را واجب دانند، برخى از فقهاى سنّت مانند عكرمه و بنابه روايتى، جمعى از صحابه و تابعين مانند ابن عبّاس و ابى العالية و شعبى نيز قائل به وجوب مسح گرديده اند، حسن بصرى قائل به تخيير بين شستن و مسح كردن شده است و طبرى و جبائى نيز همين قول را اختيار كرده اند، ناصرالحق از ائمّه زيديه گفته است: واجب است جمع ميان شستن و مسح نمودن را.

دليل كسانى كه مسح را واجب مى دانند: صريح آيه است، چه اين كه «ارجلكم» را به

جرّ بخوانيم ـ چنان كه بعضى از قرّاء بدين نمط خوانده اند ـ كه در اين صورت ارجل عطف بر رؤوس است و مطلب به وضوح مفهوم است، و يا به نصب ـ كه بيشتر قرّاء بر اين قول مى باشند ـ كه ارجل بدين وجه عطف است بر محلّ جار و مجرور، و چنين عطفى در كلام عرب شايع است، گويند: «ليس فلان بقائم ولا ذاهبا».

و اما دليل قائلين به وجوب غَسل (شستن): آنان بيشتر متّكى به قرائت نصب اند كه ارجل را عطف بر وجوه گيرند، و بنا به قرائت جرّ، آن را بر خفض به جوار حمل كنند، چنان كه در «جحرُ ضبّ خَرِب» كه خرب صفت جحر است ولى به لحاظ مجاورت با ضبّ مجرور شده است.

و نظر به اين كه عطف ارجل بر وجوه با فصل به «امسحوا» و نيز خفض به جوار، خلاف اصل و مخلّ به فصاحت بوده و اين امر برخلاف شأن قرآن كريم است، لذا برخى از بزرگان عامّه مانند شعبى گفته اند: جبرئيل مسح نازل نموده ولى سنّت غَسل است. زمخشرى گفته: بنابر قرائت جرّ، بدين جهت پا كه حكمش شستن است بر سر كه حكمش مسح است عطف گرديده كه در ريختن آب بر آن اسراف نشود و آن قدر رعايت عدم اسراف كنند كه شستن آن مانند

مسح كردن باشد. (مجمع البيان، كشّاف، الفقه على المذاهب الاربعة: 1/51 باب فرائض الوضوء)

(...و ان كنتم مرضى او على سفر... فلم تجدوا ماء فتيمّموا صعيدا طيّبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم انّ الله كان غفوّا غفورا). (نساء: 43)

مِسح:

پلاس كه بر آن نشينند.

عن ابى محمد (ع): «الشرك فى الناس اخفى من دبيب النمل على المسح الاسود فى الليلة المظلمة». (بحار: 72/298)

مِسحاة:

بيل آهنين. عن اسماعيل بن جابر، قال: اتيت ابا عبدالله و اذا هو فى حائط له و بيده مسحاة و هو يفتح بها الماء، و عليه قميص شبه الكرابيس كانه مخيط عليه من ضيقه. (بحار: 47/56)

مُسَحَّر:

سحر شده، جادو شده. (قالوا انما انت من المسحّرين). (شعراء: 153)

مِسحَل:

تيشه. سوهان.

مَسحوق:

سوده يا كوفته و ريزه ريزه شده.

مَسخ:

تبديل صورتى به صورتى زشت تر. بَدَل نمودن صورت به شكل قبيح. (و لو نشاء لمسخناهم على مكانتهم فما استطاعوا مضيّاً و لا يرجعون). (يس: 67)

در اصطلاح حكما، انتقال نفس ناطقه

است از بدن آدمى به بدن حيوان ديگرى كه در پاره اى از اوصاف با آدمى متناسب باشد، مانند بدن شير براى پر دل و بدن خرگوش براى كم دل... (كشاف اصطلاحات الفنون)

مُسَخّر:

رام كرده. تذليل شده و هر مقهورى كه در خود قدرت رهائى از قهر را نداشته باشد. (از اقرب الموارد)

(انّ فى خلق السماوات و الارض... و السحاب المسخّر بين السماء و الارض لآيات لقوم يعقلون). (بقرة: 165)

مُسَخِّر:

مطيع و منقاد كننده. رام فرمان كننده. مُسَخِّر الرياح: خداوند به فرمان كشنده بادها.

مُسَخَّرات:

جِ مسخّرة. (والشمس و القمر و النجوم مسخّرات بامره). (اعراف: 54)

مُسَخَّرَة:

مؤنث مسخّر.

مَسخَرَة:

آنكه مردمان با وى مطايبه كنند و استهزاء و سخريه نمايند. از امام صادق (ع) روايت شده: در مدينه مسخره اى بود كه به حركات خود مردم را مى خندانيد. وى مى گفت: اين مرد يعنى على بن الحسين (ع) مرا خسته كرده كه هر كار مى كنم او را بخندانم نمى توانم. روزى حضرت با دو تن از غلامان در يكى از كوچه هاى مدينه عبور مى كرد آن مسخره

آمد و رداى حضرت را از دوشش كشيد و برد. غلامان ردا را از او گرفته به دوش حضرت انداختند. فرمود: اين كه بود؟ گفتند: مسخره بطّالى است كه مردم را مى خنداند. فرمود: به وى بگوئيد: خداى را روزى است كه بطّالان در آن روز زيان كنند. (بحار: 46/68)

مسخره كنندگان پيغمبر اسلام پنج تن و همه از قريش بودند: وليد بن مغيره مخزومى و عاص بن وائل سهمى و حارث بن حنظله و اسود بن عبد يغوث و اسود بن مطلب بن اسد. و چون آيه (انّا كفيناك المستهزئين): (ما شرّ مسخره كنندگان را از تو دفع نموديم) نازل شد هر پنج تن به بدترين وجهى به هلاكت رسيدند. (بحار: 9/219)

مُسَخَّن:

گرم شده. ماء مسخّن: آب گرم.

مَسد:

رسن تافتن.

مَسَد:

رسن تافته. ليف سخت تافته. ج: مِساد. (فى جيدها حبلٌ من مسد) (مسد:5)

مَسَدّ:

درز و شكاف و سوراخ. سدّ مسدّه: قائم مقام آن گشت و در جاى آن نشست.

مِسداة:

ابزارى كه نسّاجان تار را بدان مى كشند.

مُسَدَّد:

راست و درست و استوار.

مُسَدَّس:

شش پهلو. شش كرانه. شش گوش.

مُسَدَّل:

موى فروهشته بر شانه و گردن.

مَسدود:

بسته.

مُسدِى:

نيكى كننده.

مُسِرّ:

راز پوشيده كننده و پنهان كننده. مسرور كننده و شاد سازنده.

مَسَرّات:

جِ مَسَرَّة. شادمانيها.

مِسراع:

بسيار شتابان. بسيار شتابان به سوى نيكى يا به سوى بدى.

مَسرَبَة:

خط موى ميان سينه تا شكم. در وصف شمايل رسول خدا (ص) آمده: «كان (ص) دقيق المسربة». (بحار: 16/147)

مَسَرَّت:

مَسَرَّة. شادى و سرور.

مُسَرَّج:

نيكو كرده و حسن بخشيده و بهجت يافته. توفيق يافته و موفق. شانه كرده .

مَسرَح:

چراگاه. مكانى كه براى نمايش دادن داستانها از آن استفاده مى شود. ج: مَسارِح.

مِسرَح:

شانه. ج: مسارح.

مَسرَحِيَّة:

داستانى نثرى يا شعرى يا شعر و نثر با هم كه بر صحنه تئاتر به نمايش درآورند.

مُسَرَّد:

زره بافته و درز دوخته.

مُسرِع:

شتاب كننده. شتابان در سير و حركت. اميرالمؤمنين (ع) در وصيت به

فرزند: «و اعلم انّ امامك عقبة كؤوداً، المخفّ فيها احسن حالا من المثقل، و المبطىء عليها اقبح حالا من المسرع». (نهج: نامه 31)

مُسرِف:

تجاوز كننده از حد و افراط كننده. آن كه در ارتكاب گناهان و خطاها زياده روى كند. (انّ الله لا يهدى من هو مسرف كذّاب): خداوند هدايت نمى كند متجاوز دروغگوى را. (مؤمن: 29)

امام صادق (ع): «لو انّ رجلا انفق على طعام الف درهم و اكل منه مؤمنٌ لم يعدّ مسرفاً»: اگر كسى در تهيه غذائى هزار درهم هزينه كند ولى يك مؤمن از آن بخورد، وى اسرافگر نخواهد بود. (بحار: 75/455)

مَسروح:

سراب. نمايش آب. نام برادر رضاعى رسول خدا (ص) است، و او پسر ثويبة كنيز ابولهب بود.

مَسرور:

درز دوخته و زره بافته و زره ثقبه دار.

مَسرور:

ناف بريده، مقطوع السرّة. شادمان. (فامّا من أوتى كتابه بيمينه * فسوف يحاسب حساباً يسيرا * و ينقلب الى اهله مسرورا): و امّا آن كس كه نامه عملش به دست راستش داده شود. به آسانى محاسبه شود و به نزد كسان خود شادمان بازگردد. (انشقاق: 7 ـ 9)

مَسروق:

دزديده شده.

مَسروق:

بن اجدع بن مالك همدانى وادعى، مكنّى به ابوعائشة، از زهّاد تابعين و از اهالى يمن است، پدرش اجدع مسلمانى گرفت و او در ايام خليفه اول وارد مدينه شد و سپس در كوفه مسكن گزيد و در جنگهاى اميرالمؤمنين على (ع) شركت جست و به سال 63 وفات يافت. (اعلام زركلى)

مُسَروَل:

شلوار پوشيده. اسب كه سپيدى قوائم آن از رانها و بازوها درگذشته باشد.

مَسَرَّة:

سرور. شادمانى و شادى. شاد كردن كسى را. عن رسول الله (ص): «اقرب ما يكون العبد الى الله ـ عزّ و جلّ ـ اذا ادخل على قلب اخيه المؤمن مسرة»: نزديكترين موقع بنده به خداوند عز و جل آن وقت است كه شادى اى به قلب برادر مؤمنش وارد كرده باشد. (بحار: 74/315)

مُسرِى:

سرايت كننده، تعدى كننده، واگيردار. اين استعمال غلط مشهور است، كه مسرى به معنى شَبرو است، و كلمه صحيح در معنى سرايت كننده سارى است.

مَسطَبَة:

سندان آهنگران. خان و كاروان سراى غريبان. مجرّة و كهكشان. ج: مساطب.

مُسَطَّح:

پهن و گسترده شده. تخت و

هموار.

مِسطَر:

خط كش. ج: مساطِر.

مَسطور:

نوشته. نوشته شده. (و الطور و كتاب مسطور): سوگند به كوه طور (محل مناجات موسى با خداوند) و كتاب نوشته شده. (طور: 1 ـ 2)

مُسعِد:

نيك بخت گرداننده.

مَسعَدَة:

بن صدقة بن عبس بصرى مكنى به ابومحمد، از اصحاب امام باقر (ع) و امام صادق (ع) عامى يا بترى مذهب، ولى در نقل حديث (حسب تحقيق مرحوم ممقانى و بعضى ديگر از متاخرين) موثق بوده و به نقل ايشان اعتماد كنند.

مُسعِر:

برانگيزنده حرب و آتش.

مُسَعِّر:

نرخ گذار.

مُسَعَّر:

نرخ نهاده و قيمت تعيين شده.

مَسعود:

نيك بخت. ضد شقى.

مسعودسعدسلمان:

شاعر تواناى زبان فارسى در قرن پنجم و ششم هجرى. خانواده او از همدان و مولد و منشأوى چنان كه غلامعلى آزاد در سبحة المرجان فى آثار هندوستان متعرض است و از اشعار خود او نيز استنباط مى شود لاهور بوده است نه جرجان يا همدان يا غزنه چنان كه صاحبان تذكره گفته اند.

ديوان مسعود سعد سلمان مشتمل است

بر مدح پنج نفر از سلاطين غزنوى، اول ابوالمظفر ظهيرالدوله رضى الدين ابراهيم بن مسعود ابن محمود بن سبكتكين كه از سال 451 تا 492 هـ ق سلطنت نمود، دوم علاءالدوله مسعود ابن ابراهيم مذكور (492 ـ 508) سوم عضدالدوله شيرزاد بن مسعود بن ابراهيم مذكور (508 ـ 509) چهارم ابوالملوك ارسلان بن مسعود بن ابراهيم مذكور (509 ـ 511) پنجم سلطان غازى يمين الدوله بهرام شاه بن مسعود بن ابراهيم مذكور (511 ـ 552). بسيارى از قصايد مسعود سعد در مدح سيف الدوله ابوالقاسم محمود بن ابراهيم مى باشد، سيف الدوله از جانب پدر به حكومت هندوستان منصوب بود و مسعود سعد در اوايل جوانى كه هنوز از هندوستان به غزنين هجرت نكرده و در حبس بيست ساله نيفتاده بود خود را به سيف الدوله محمود بسته و از ملازمان خاص وى گرديد و از يكى از قصايد وى معلوم مى شود كه تاريخ تفويض حكومت هندوستان به سيف الدوله در سنه 469 ق بوده است و اين قديم ترين تاريخى است كه در ديوان مسعود سعد سلمان ديده مى شود پس معلوم مى شود كه ابتداى ظهور و ترقى او در حدود سنه 470 هـق بوده است و تا اوايل سلطنت بهرام شاه

back page fehrest page next page