back page fehrest page next page

زيسته و وفاتش به اصح اقوال در سال 515 هجرى است، و ولادتش على التحقيق ما بين سنه 438 و 440 بوده است. در حدود سنه 480 سلطان ابراهيم در حق پسر خود سيف الدوله محمود بدگمان شد و او را بگرفت و ببست و به زندان فرستاد و ندماى او را نيز بگرفتند و هر يك را به قلعه اى محبوس نمودند، از جمله ايشان مسعود سعد بود كه ده سال تمام در سلطنت سلطان ابراهيم در حبس بسر برد از آن جمله هفت سال در دو قلعه سو و دهك و سه سال در قلعه ناى:

هفت سالَم بسود سو و دهك ----- پس از آنم سه سال قلعه ناى

بعد از ده سال به شفاعت ابوالقاسم خاص از اركان دولت سلطان ابراهيم از حبس بيرون آمد و به هندوستان رفت و بر سر املاك پدر بنشست.

در اين اثنا سلطان ابراهيم وفات نموده پسرش سلطان مسعود به جاى او بنشست. در سنه 492 سلطان مسعود حكومت هندوستان را به پسر خود امير عضدالدوله شيرزاد مفوض نموده و قوام الملك ابونصر هبة الله پارسى را به سمت پيشكارى او و سپه سالارى قشون هندوستان برگماشت. به واسطه دوستى قديم كه مابين ابونصر فارسى

و مسعود سعد سلمان بود ابونصر او را به حكومت چالندر از مضافات لاهور مأمور نمود. اندكى بعد ابونصر فارسى مغضوب و گرفتار آمد و مسعود سعد نيز كه از جمله عمال او بود معزول گرديد و ديگر بار به حبس افتاد و قريب هشت يا نه سال اين دفعه در حصار مرنج ]

مَ رَ[

بسر برد تا سرانجام به شفاعت ثقة الملك طاهر بن على بن مشكان (برادر زاده ابونصر مشكان صاحب ديوان رسائل سلطان محمود غزنوى) در حدود سنه 500 از حبس خلاصى يافت در حالتى كه پير و شكسته و ضعيف شده بود و بهترين اوقات جوانى خود را در قلل جبال و اعمال وهاد و قعر زندانهاى تاريك گذرانيده از اشغال ديوانى كنار نمود و بقيه عمر را در عزلت بسر برد تا در حدود سن هشتاد سالگى اين جهان را بدرود گفت. نخستين كسى كه ديوان مسعود سعد سلمان را جمع آورى نمود سنائى غزنوى بود و بعضى اشعار شعراى ديگر را نيز سهواً در ضمن آن درج نموده بود، ثقة الملك طاهر بن على مشكان سنائى را از سهو خود آگاه نمود و سنائى قطعه اى را در اعتذار به مسعود سعد سلمان فرستاد. (حواشى مرحوم علامه قزوينى بر چهار مقاله نظامى عروضى: 28)

مَسغَبَة:

گرسنه شدن. (او اطعام فى يوم ذى مسغبة). (بلد: 14)

مَسفوح:

ريخته. (قل لا اجد فيما اوحى الىّ محرّما على طاعم يطعمه الاّ ان يكون ميتة او دماً مسفوحا...): بگو (اى پيغمبر) در احكامى كه به من وحى شده چيزى كه بر خورنده حرام باشد نمى يابم جز آن كه مردار يا خون ريخته... باشد... (انعام: 145)

اين آيه دلالت بر حرام بودن خوردن خون دارد، خونى كه ريخته يعنى قابل ريختن باشد، در قبال خونى كه با گوشت آميخته باشد، كه آن معفوّ عنه است.

مِسقام:

كثيرالسقم. آن كه به زيادت بيمار گردد. بيمار سخت بيمارى.

مَسقَط:

افتادن و سقوط كردن بر زمين. جاى افتادن يا وقت افتادن. مسقط الرأس: مَولِد، زادگاه، زاد بوم. مجازاً خانه و كاشانه. عن ابى عبدالله (ع): «لا يخرج الرجل عن مسقط رأسه بالدين»: كسى را نشايد كه به خاطر بدهكارى از خانه مسكونيش بيرون كرد. (بحار: 49/273)

مُسَقَّف:

خانه پوشيده. آسمانه دار.

مَسك:

چنگ در زدن و تمسك جستن به چيزى.

مَسك:

پوست حيوان، مانند پوست ميش و پوست بزغاله و جز آن. ج: مُسوك و

مُسُك.

مِسك:

مشك. عطر معروف كه از نافه آهو گيرند. فارسى معرّب است.

(يسقون من رحيق مختوم خِتامه مسك و فى ذلك فليتنافس المتنافسون): بهشتيان را شراب ناب سر به مُهر بنوشانند. شرابى كه نوشنده در پايان نوشش احساس بوى مشك كند (يا شرابى كه به مشك سر به مهر شده باشد). سزد كه همه براى رسيدن به چنين لذتى نهايت سعى و كوشش مبذول دارند. (مطففين: 25 ـ 26)

فى الحديث: «كانت لعلىّ بن الحسين (ع) قارورة مسك فى مسجده، فاذا دخل الى الصلاة اخذ منه و تمسّح به». (بحار: 46/58)

اميرالمؤمنين (ع): «نعم الطيب المسك: خفيفٌ محمله، عَطِرٌ ريحه». (نهج: حكمت 397)

مُسكِت:

خاموش كننده. ساكت كننده.

مُسكِر:

مست كننده. مستى دهنده.

ابوعبدالله (ع): «نهى رسول الله (ص) عن كلّ مسكر، و كلّ مسكر حرام». (بحار: 66/483)

الرضا (ع): «من دين اهل البيت تحريم الخمر قليلها و كثيرها، و تحريم كلّ شراب مسكر، قليله و كثيره، و ما اسكر كثيره فقليله

حرام». (بحار: 66/484)

عن رسول الله (ص) فى آخر خطبة له: «الا و انّ الله ـ عزّ و جلّ ـ حرّم الخمر بعينها و المسكر من كلّ شراب، الا و كلّ مسكر حرام». (بحار: 76/364)

مَسكَن:

مصدر و اسم مكان هر دو آيد، يعنى سكونت و جايباش، زيستگاه. ج: مساكن. (لقد كان لسبأ فى مسكنهم آية جنّتان عن يمين و شمال) (سبأ: 15). (و سكنتم فى مساكن الذين ظلموا انفسهم). (ابراهيم: 45)

اميرالمؤمنين (ع) در پند و عبرت گيرى: «الستم فى مساكن من كان قبلكم اطول اعماراً و ابقى آثاراً و ابعد آمالاً...» (نهج: خطبه 111). «لا تغرّنّكم الحياة الدنيا كما غرّت من كان قبلكم من الامم الماضية و القرون الخالية، الذين احتلبوا درّتها و اصابوا غرّتها... و اصبحت مساكنهم اجداثا و اموالهم ميراثا». (نهج:خطبه 230)

امام صادق (ع) فرمود: هر كه خانه اى داشته باشد ومؤمنى به سكونت در آن نيازمند بود و او دريغ كند خداوند عزّ و جلّ فرمايد: اى فرشتگانم بنده ام به دادن خانه اش به بنده ديگرم بخل ورزيده، به عزتم قسم كه وى را ابدا در بهشتم جاى ندهم. (بحار: 74/389)

به «خانه» نيز رجوع شود.

مَسكَنَت:

مسكنة. درويشى. فقر و فاقة. (... و ضربت عليهم (اى اليهود) الذلّة و المسكنة و باؤا بغضب من الله...). (بقرة: 61)

اميرالمؤمنين (ع): «طوبى لمن شغله عيبه عن عيوب الناس، و تواضع من غير منقصة، و جالس اهل الفقه و الرحمة، و خالط اهل الذلّ و المسكنة، و انفق مالاً جمعه فى غير معصية». (بحار: 1/199)

عن رسول الله (ص): «يقول الله سبحانه: انّ من عبادى المؤمنين لعباداً لا يصلح لهم امر دينهم الاّ بالفاقة و المسكنة و السقم فى ابدانهم، فابلوهم بالفاقة و المسكنة و السقم...». (بحار: 71/151)

مَسكوب:

ريخته شده. ماء مسكوب: آب ريخته، آبى كه بر روى زمين ريخته باشد.

مَسكوك:

سكّه زده شده.

مَسكون:

آرميده. تسلّى داده شده. منزل كرده شده. آباد و معمور.

مِسكَة:

پاره اى از مسك. يك قطعه مشك. عن ابى عبدالله (ع): «انّ طين قبر الحسين (ع) مسكة مباركة، مَن اكله مِن شيعتنا كان له شفاء من كلّ داء». (بحار: 101/132)

مُسكَة:

آنچه بدان چنگ در زنند. آنچه

بدان تمسّك جويند. اندك از چيزى: مسكة عقل: اندكى خرد.

مَسكَة:

يك قطعه از مَسك يعنى پوست.

مِسكِين:

درويش و آن كه هيچ ندارد. يا آن كه فقر او را از حركت و قوّت باز داشته باشد. اهل شرع مسكين كسى را گويند كه هيچ ندارد و فقير كسى را نامند كه آن قدر مال ندارد كه زكاة بر او واجب شود (غياث). ج: مساكين. (و يطعمون الطعام على حبّه مسكيناً و يتيماً و اسيراً). (انسان: 8) مجازا: هر ناتوان و بى چاره را نيز مسكين گويند.

اميرالمؤمنين (ع): «مسكين ابن آدم: مكتوم الاجل، مكنون العلل، محفوظ العمل، تؤلمه البقّة و تقتله الشرقة و تنتنه العرقة». (نهج: حكمت 419)

مُسَلَّح:

سلاح بر تن راست كرده.

مَسلَخ:

كشتارگاه حيوانات، بدين لحاظ كه در آنجا حيوان را سلخ كنند يعنى پوست از تن بركنند.

مُسَلسَل:

پى در پى. متوالى. حديثى كه تا معصوم واسطه هايش نام برده شده باشد.

مُسَلَّط:

برگماشته. مستولى.

قرآن كريم: خداوند مسلّط گرداند پيامبرانش را بر هر كه خواهد، و خداوند بر هر چيزى توانا است. (حشر: 6)

از امام صادق (ع) روايت شده كه

خداوند مى فرمايد: هرگاه آن كه مرا مى شناسد از طاعتم سرپيچى كند كسى را بر او مسلط سازم كه مرا نشناسد. (بحار: 73/343)

نيز از آن حضرت است: هر كه ظلم ظالمى را توجيه نمايد خداوند كسى را بر او مسلط گرداند كه به وى ظلم كند و چون دعا كند دعايش به اجابت نرسد و خداوند بر ستمديدگيش پاداشش ندهد. (بحار: 75/332)

و نيز از آن حضرت روايت شده كه هر آن كس مالى را جز از راه حلال بدست آرد، بنّائى و گِل و آب بر آن مسلّط گرداند. (بحار: 76/1509)

مَسلَك:

راه. محلّ عبور. خط عبور. ج: مسالك.

مُسلَم:

پيش خريده شده.

مُسلِم:

مشترى در بيع سلم.

مُسلِم:

مطيع و منقاد. (و لا تجادلوا اهل الكتاب الاّ بالتى هى احسن الاّ الذين ظلموا منهم و قولوا آمنّا بالذى انزل الينا و انزل اليكم و الهنا و الهكم واحد و نحن له مسلمون): شما مسلمانان با اهل كتاب (از يهود و نصارى) جز به بهترين وجه بحث و جدال نكنيد جز آنهاشان كه ستم كرده باشند و بگوئيد بدانچه بر ما نازل شده و بدانچه بر

شما نازل گرديده است ايمان آورديم و معبود ما و معبود شما يكى است و ما مطيع و منقاد او مى باشيم. (عنكبوت: 46)

مُسلِم:

كسى كه متدين به دين اسلام باشد، مسلمان. ج: مسلمون و مسلمين. (... ملة ابيكم ابراهيم هو سماكم المسلمين من قبل...). (حج: 78)

اميرالمؤمنين (ع): «انّ الله سبحانه... و فضّل حرمة المسلم على الحرم كلّها، وشدّ بالاخلاص و التوحيد حقوق المسلمين فى معاقدها، فالمسلم من سلم المسلمون من لسانه و يده الاّ بالحق، ولا يحلّ اذى المسلم الاّ بما يجب». (نهج: خطبه 167)

به «مسلمان» نيز رجوع شود.

مُسلِم:

بن حجّاج بن مسلم قشيرى نيشابورى. وى به سال 204 در نيشابور متولد و در سال 261 در همان شهر از دنيا رفت. وى از بزرگان محدثين اهل سنت و كتاب صحيح او كه آن را در 25 سال تأليف و بر دوازده هزار حديث مشتمل است از صحاح است و از كتب مادر در حديث نزد اهل سنت است.

وى سالهائى از عمر خود را در مصر و حجاز و شام و عراق در كسب دانش گذرانده. او را كتب ديگرى غير از صحيح نيز هست. (اعلام زركلى)

مُسلِم:

بن عقبة بن رباح مزنى. يكى از سرداران معاويه در جنگ صفين و از سرداران يزيد در وقعه حرّه كه در آن حادثه ننگين تاريخ از سوى يزيد به سركوبى مردم مدينه مأمور شد و در آنجا قتل عام نمود و جمعى بى شمار را از دم تيغ گذراند و فجايع اسفناكى ببار آورد كه ذيل كلمه «حرّه» بيان شد. و از اين جهت به مسرف شهرت يافت.

مُسلِم:

بن عقيل بن ابى طالب. مادرش عليّة كنيزى بود كه عقيل آن را در شام به چهل هزار درهم خريد. همسر مسلم رقيه دختر اميرالمؤمنين (ع) بوده است. وى از اجلّه بنى هاشم و متصف به عقل و خرد و دانش و شجاعت بوده كه امام حسين (ع او را به لقب ثقه ملقب نمود. آنچه در زندگى اين بزرگوار ملحوظ مى باشد رسالت وى از جانب امام حسين (ع) است كه مختصراً ذكر مى شود:

ابومخنف و ديگران نوشته اند: چون كوفيان به نامه هاى مكرر و پيكهاى پياپى امام حسين(ع) را بدان ديار خواندند حضرت، مسلم بن عقيل را به اتفاق قيس بن مسهر و عبدالرحمن بن عبدالله و گروهى از فرستادگان كوفيان با نامه اى به كوفه اعزام داشت. مسلم در كوفه به خانه مختار بن ابى عبيده فرود آمد، شيعيان چون شنيدند همه

پيرامون او گرد آمدند و مقدمش را گرامى داشتند. آنگاه مسلم نامه امام حسين (ع) را بر آنها تلاوت نمود و آنها زار زار بگريستند و سخنرانانشان چون عابس شاكرى و حبيب اسدى سخن راندند، اين خبر به سمع نعمان بن بشير حاكم كوفه رسيد، وى مردم را به مسجد جامع بخواند و با لحنى ملايم آنان را از انجمن به نزد مسلم برحذر داشت، عبدالله بن مسلم حضرمى هم پيمان بنى اميه را نرمش نعمان ناپسند آمد و او و عمارة بن عقبه در اين باره به يزيد نامه نوشتند كه اگر تو را به كوفه نظرى است كسى ديگر جز نعمان بدين ديار گمار كه وى مردى سست است ويا خود را به ضعف و سستى مى زند.

مردمان همچنان پروانهوار به دور شمع وجود مسلم انجمن مى نمودند و با وى بيعت مى كردند تا شمار آنان از هيچده هزار تن تجاوز نمود.

از آن سوى چون نامه به يزيد رسيد وى در اين باره با مستشاران خويش مشورت نمود، در اين ميان سرجون رومى عهدنامه اى از معاويه بيرون آورد كه در آن نوشته بود: چون حادثه اى سخت در عراق پيش آيد عبيدالله زياد را بر عراقين بگمار. يزيد حكومت كوفه را طى نامه اى به نام عبيدالله كرد و آن را به دست مسلم بن عمرو

باهلى سپرد، هنگامى مسلم به بصره رسيد كه امام حسين (ع) نامه اى به مردم بصره نوشته و آن را توسط غلامش سليمان بدانجا فرستاده و نامه به دست ابن زياد رسيده و وى سليمان را به دار آويخته بود. چون ابن زياد فرمان ولايت كوفه را دريافت برادرش عثمان را به جاى خويش گماشت و به اتفاق شريك بن اعور و مسلم بن عمرو و جماعتى رهسپار كوفه گشت، شريك در بين راه سخت بيمار شد كه يك روز بعد از ابن زياد خود را به كوفه رساند، ولى ابن زياد با شتاب كه مبادا امام پيش از او برسد به شهر رسيد و از بيم اين كه مردم او را بشناسند و نارسيده به دارالاماره او را بكشند سر و روى خود را به پارچه اى پيچيد و بدين گونه به كاخ رسيد. روز بعد شريك به كوفه و به خانه هانى بن عروه وارد شد، حضرت مسلم به عيادتش رفت، مسلم در آنجا بود كه ابن زياد به قصد عيادت شريك بدانجا وارد شد ، شريك در آن حال سخت بى حال بود و به اشاراتى موضوع را به عبيدالله فهماند، حضرت مسلم نيز بدان اشارت پى برد، ولى او به احترام ميزبان متعرض عبيدالله نگرديد و عبيدالله برخاست و پس از آن شريك بمرد.

عبيدالله چون دانست كه مسلم در خانه

هانى است كس به طلب هانى فرستاد و او را احضار و در كاخ بازداشت نمود.

مسلم چون خبردار شد به تجهيز سپاه پرداخت و با جمعى انبوه كاخ عبيدالله را محاصره نمود، از آن سوى عبيدالله سران كوفه را چون شبث بن ربعى و قعقاع بن شور ذهلى و حجار بن ابجر و شمر بن ذى الجوشن برانگيخت كه مردم را از يارى مسلم برحذر دارند و پليس را به دستگيرى اشخاص بگماشت، رعب و وحشت سپاه مسلم را پراكنده ساخت آنچنان كه وى تنها ماند و به جائى راه نمى برد تا به در خانه اى رسيد از آن خانه آب طلب كرد، صاحب خانه زنى بود به نام طوعه كه در گذشته همسر اشعث بن قيس بوده و پس از طلاق به نكاح اسيد حضرمى درآمده و از او پسرى به نام بلال داشت و اسيد مرده بود، طوعه آبى بياورد و او بنوشيد و همچنان در آنجا بايستاد، زن پرسيد مگر تو در اين شهر جائى ندارى؟ مسلم خود را معرفى كرد، زن او را به خانه برد و در اتاقى مخفى او را جاى داد، بلال به خانه بازگشت، از آمد و شد مكرر مادر در آن اتاق بد گمان شد، پرسيد چه كسى در خانه دارى؟ طوعه پس از سوگند بسيار كه اين راز را به كس مگوى او را به وجود مسلم در خانه خبر داد، بامداد

پسر به دارالاماره رفت و ماجرا را به محمد ابن اشعث و وى به ابن زياد گفت و ابن زياد وى را مأمور دستگيرى مسلم ساخت، ديرى نشد كه صداى سم اسبان و همهمه سواران به گوش مسلم رسيد، مسلم شمشير را برداشت و بيرون شد و با آنان نبردى سخت بداد آنچنان كه بسا مردى را از روى زمين به بام پرتاب مى نمود، محمد دستور داد پشته هاى نى آتش زنند و از بام خانه ها بر او افكنند و نيز دستور داد از هر سوى سنگ به او زدند و او همى جنگ مى كرد و مى گفت:

اقسمت لا اقتل الا حرّا ----- و ان رأيت الموت شيئا نكرا

تا اينكه بكير بن حمران احمرى به مصاف آمد و پس از اينكه دو ضربت ميان آن دو رد و بدل شد ضربتى به لب بالاى مسلم رسيد، لب بريده شده و دندانهاى پيشين شكست، مسلم ضربتى بر او وارد كرد، خواست ضربت دوم زند كه قوم او را نجات دادند و مسلم پيوسته رجز مى خواند و از نبرد نمى ايستاد، محمد بن اشعث فرياد برآورد كه اى مرد خود را به كشتن مده، تو در امانى تسليم شو، ما همه خويشان توايم هيچ خطرى تو را تهديد نمى كند، و در آن حال مسلم از فرط جراحت و خستگى از

كارزار مانده بود، تكيه به ديوار زد و آنان پيوسته فرياد امان مى دادند، ناگهان او را از هر جهت محاصره نموده شمشير را از دستش بگرفتند، مسلم بگريست، محمد گفت: اميدوارم كه تو را آسيبى نرسد. مسلم گفت: شما را امان نباشد كه آثار غدر از هم اكنون پديدار است. عمرو سلمى رو به او كرد و گفت: كسى كه موضعى چون تو داشته باشد او را گريه نشايد. مسلم گفت: من بر خود نمى گريم، گريه ام بر خانواده ام كه به سوى من مى آيند و بر حسين (ع) كه بدين ديار رهسپار است مى باشد. سپس به محمد گفت: مرا به امان شما اعتماد نباشد ولى از تو تمنا دارم به هر وسيله كه شد پيام مرا به حسين برسان و از قول من به او اعلام دار كه بدين ديار نيايد و به قول و دعوت اين مردم بىوفا اعتماد نكند. محمد گفت: چنين خواهم كرد.

به هر حال مسلم را به درب كاخ عبيدالله بردند، وى سخت تشنه بود، آب طلبيد، قدحى آب به دستش دادند، خواست بياشامد قدح پر از خون شد، قدح دوم آوردند چنين شد، بار سوم كه قدح آوردند دندانهاى پيشين او به قدح ريخت، مسلم گفت: الحمدلله اگر مرا آب روزى بود مى نوشيدم، آنگاه مسلم را وارد مجلس

عبيدالله نمودند، به عبيدالله سلام نكرد، نگهبان در به وى اعتراض نمود، عبيدالله گفت: او را رها كن از عمرش چندانى نمانده و بايد كشته شود.

مسلم گفت: چنين است؟ گفت: آرى. مسلم گفت: پس مرا مهلت ده وصيتى دارم. نگاهى به حاضرين در مجلس كرد چشمش به عمر بن سعد افتاد، گفت: اى عمر من و تو خويش يكديگريم، مرا رازى و سفارشى است اگر بپذيرى آن را با تو در ميان نهم. عمر در آغاز امتناع ورزيد ولى عبيدالله به وى گفت حاجت پسر عمت را اجابت كن. عمر به نزد مسلم نشست، مسلم گفت: من در اين شهر هفتصد درهم بدهكارم، زرهم را بفروش و دينم را ادا كن، وصيت دومم اين كه چون من كشته شوم جسدم را از آنان بستان و به خاك سپار، سوم وصيتم آن كه پيكى به نزد امام حسين (ع) فرست تا از اين سفر بازايستد زيرا من به وى نامه نوشته ام و او را بدينجا خوانده ام. عمر به ابن زياد گفت: دانستى چه گفت؟ وى چنين و چنان گفت. ابن زياد گفت: تو در انجام اين امور آزادى، در مال او به هر نحو خواستى تصرف كن و جسد در اختيار تو باشد و حسين اگر به ديار ما وارد نشود ما را با او كارى نباشد. آنگاه رو به مسلم كرد و گفت: اى پسر عقيل

بدين شهر آمدى كه آن را به آشوب بكشى و مردمان را به جان يكديگر اندازى؟ مسلم گفت: خير، من بدين هدف نيامدم بلكه اهل شهر شما كه سالها تحت شكنجه دژخيمى چون پدر تو بوده، اخيار و نيكانشان را از دم تيغ ستم گذرانده و خونهاى پاك را به دست ناپاك خويش ريخته و روش و رفتارى چون كسرى و قيصر داشته به ما پناهنده شدند تا آنان را از آن ظلم و بيداد برهانيم و به ساحل عدل و داد رسانيم. عبيدالله گفت: تو را چه و اين سخنان، تو آن نبودى كه در مدينه شراب مى خوردى؟ مسلم گفت: من و مى گسارى؟! به خدا سوگند كه تو به دروغ سخن راندى و ندانسته بهتان زدى! آن كس به شرب خمر شايسته تر است كه دستش به خون بى گناهان آلوده و به خشم و عداوت شخصى مسلمانان را مى كشد و روزگار را به لهو و لعب مى گذراند. ابن زياد گفت: تو در هواى مقامى بودى كه شايسته آن نبودى. مسلم گفت: چه كسى شايسته آنست؟ عبيدالله گفت: او اميرالمؤمنين يزيد است. مسلم گفت: خدا خود ميان ما و شما نيكو داورى است. ابن زياد گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را به بدترين وجه نكشم. مسلم گفت: ناپاكى چون تو بدين كار شايسته است. ابن زياد بكير بن حمران را بخواند و به وى

دستور داد مسلم را بر فراز بام برد و او را به قتل رساند.

وى كه در گير و دار از مسلم ضربت خورده بود اين امر شنيع را تقبل نمود و مسلم را به بام قصرالاماره برد. مسلم به تسبيح و تهليل و ذكر خدا پرداخت و گفت: خداوندا تو خود ميان ما و اين گروه داور باش كه ما را بفريفتند و بدين سوى خواندند و عاقبت بىوفائى نمودند. اين بگفت و با سرافزارى به ضربت بكير به عالم بقا شتافت.

و اين واقعه جانگداز در روز هشتم ذيحجه سال 60 روى داد.

مُسلِم:

بن عوسجة بن سعد بن ثعلبة بن دودان اسدى سعدى از بزرگان و معاريف و توانگران و در عين حال از عباد و محدثين بوده و پيغمبر (ص) را درك كرده و شعبى از او حديث نقل نموده.

مردى دلير و شجاع بوده كه در فتح آذربايجان تحت لواى حذيفه جنگهاى نمايانى كرده و از جمله كسانى بوده كه به امام حسين (ع) نامه نوشته و هنگام ورود مسلم به كوفه از جمله كارگردانان بوده گرچه معقل جاسوس ابن زياد او را فريب داد و به واسطه او به مخفيگاه مسلم راه يافت.

و پس از دستگيرى مسلم وى پنهان شد تا هنگامى كه امام حسين (ع) به كربلا رسيد به خدمت حضرت رفت و به فوز شهادت نائل آمد.

مُسلمان:

متدين به دين اسلام، پيرو دين اصيل آسمانى، معادل مسلم، ملت ابراهيم: (هو سمّاكم المسلمين من قبل): او يعنى ابراهيم (ع) شما را مسلمان ناميد. (حج:78)

مسلمان يك هويت ملى و حقوقى دارد، كه با آن هويت داراى حق حيات اجتماعى مى شود، جان و مال و ناموس و آبرويش در جامعه اسلامى محترم است و از كافّه حقوق به عنوان يك مسلمان برخوردار مى باشد. براى كسب اين هويت كافى است كه اصول عقايد اين دين را از توحيد تا معاد بپذيرد و در برابر ضروريات دين حالت تسليم و انقياد داشته باشد.

و يك هويت حقيقى و واقعى، آن عبارت است از دگرگونى بنيادين در منش و شخصيت، مسلمان به اين هويت، يك عنصر خاص است با ويژگيهاى مخصوص به خود، كه آن ويژگيها از پندار آغاز مى گردد و اراده و اختيار را يك جا قبضه مى كند و كشور وجود خود را از چنگال استعمارگران درونى و برونى رها مى سازد و با گرفتن فرمان از آفريدگار خويش، همان

پندار را در عمل نمودار مى كند.

با اين هويت به زندگى سالم و مطمئن با سلامتى جاويد دست مى يابد و در نتيجه به نظام منسجم جهان هستى هماهنگ مى شود.

روايات ذيل، بيشتر به هويت دوم ارتباط دارد:

پيغمبر اسلام در خطبه حجة الوداع فرمود: مسلمانان با يكدگر برادرند، خونشان يكى است (قاتل هر كه باشد و مقتول هر كس، قاتل مستحق قصاص است) دون رتبه ترين آنها مسئول تعهدات آنها است (چنانكه والا رتبه ترين آنها ملتزم به آنست) و آنها در برابر دشمن يد واحده اند.

در حديث ديگر فرمود: مسلمانان عليه ديگران يكدست (و متحد) مى باشند، ضعيف ترين آنها چون كسى را پناه دهد بر همه لازم است كه پناه او را محترم شمارند، و چون سپاهى از اسلام در جنگى غنيمتى بدست آرد به عموم مسلمانان برمى گرداند...

امام باقر (ع) فرمود: مسلمان كسى است كه مسلمانان از دست و زبانش ايمن بوند.

back page fehrest page next page