back page fehrest page next page

از امام صادق (ع) نقل است كه مردى به نزد پيغمبر (ص) آمد و گفت: يا رسول الله دستت بده كه به اسلام با تو بيعت كنم. حضرت فرمود: بدين شرط كه پدرت را بكشى. وى دست خويش را به عقب كشيد.

باز دست دراز كرد و گفت: اجازه بده بيعت كنم. فرمود: به همان شرط كه پدرت را بكشى. وى گفت: پذيرفتم. حضرت فرمود: حال كه تعهد نمودى كه جز خدا و پيغمبر و مؤمنان دوست مطاعى نداشته باشى بيعتت به اسلام درست است (و ما تو را به عنوان يك مسلمان مى شناسيم)، ما هرگز به كشتن پدر فرمان ندهيم بلكه دستور ما آنست كه پدر و مادرت را گرامى دارى.

پيغمبر اكرم (ص) فرمود: زمانى بر امت من بيايد كه از قرآن جز خط آن نماند و از اسلام مگر نامى از آن، كه امتى به نام اسلام خوانده شود در حالى كه آنان دورترين مردم از اسلام باشند، مساجد آنها از نظر ساختمان آباد ولى از اين كه مركز هدايت بود خراب، علماى آن زمان بدترين علماى روى زمين بوند كه فتنه از آنها برخيزد و به آنها بازگردد.

امام صادق (ع) فرمود: اسلام با ايمان متفاوت است، هر مؤمن مسلمان ولى هر مسلمان مؤمن نيست، دزد هنگام دزدى مؤمن نيست و زناكار هنگام زنا مؤمن نباشد (ولى مسلمانند). (بحار: 70 و 67 و 100 و 24 و 2) به «امت اسلام نيز رجوع شود.

مسلمان آينه مسلمان است، به «آينه». مسلمان و ذلت، به «ذلت». مسلمان در وقت

نماز، به «وقت». مسلمانان تا قيامت به درگيرى بسر برند، به «آزمايش». مسلمانان در آخرالزمان، به «ملت مسلمان». مسلمانان در غم يكديگرند، به «اهتمام» رجوع شود.

مَسلَمَة:

بن مخلد بن صامت الانصارى الخزرجى صحابى و از كبار امراى صدر اسلام است، وى از طرفداران معاويه بود و در جنگ صفين با او شركت كرد، و در سال 47 هـ از طرف معاويه به امارت مصر منصوب شد سپس سرزمينهاى مغرب هم به قلمرو او اضافه گشت. پس از فوت معاويه، يزيد نيز او را به امارت باقى گذاشت، در سال 62 هـ ق در اسكندريه و به قولى در مدينه وفات يافت. وى اول كسى است كه در اسلام مناره ها در مسجد براى اذان گفتن بنا نهاد. (الاعلام زركلى)

مُسلِمِيّة:

از مذاهبى است كه به وسيله اصحاب ابى مسلم صاحب الدعوه معروف، به خراسان پديد آمد. مسلميه ابومسلم را امام دانند و گويند او زنده است. در آنگاه كه منصور (به خيانت) ابومسلم را بكشت دعات و اصحاب نزديك او به نواحى بلاد گريختند، يكى از آنها اسحاق ترك است كه به ماوراءالنهر شد و در آنجا براى خواندن مردم به ابى مسلم مقيم گشت و مدعى گرديد

كه ابومسلم به كوهستان رى محبوس است و پيروان او ـ نظير كيسانيه نسبت به محمد بن الحنفية ـ گمان برند كه او به روزى معلوم بيرون آيد و اسحاق را از آن رو ترك گويند كه زمانى او به بلاد ترك رفته و مردم را به ابى مسلم دعوت كرد. و صاحب كتاب اخبار ماوراءالنهر گويد كه ابراهيم بن محمد كه عالم به امور مسلميه بود گفت اسحاق از مردم ماوراءالنهر وامى بود و پرى مسخر خويش داشت كه هر چه از او پرسيدندى فردا شب پاسخ گفتى، و اين اسحاق پس از مرگ ابومسلم مردم را بدين دين خواند و خود را پيامبر و فرستاده زردشت مى گفت و مدعى بود كه زردشت زنده است و روزى بيرون آيد و دين خويش برپاى دارد. بلخى گويد پاره اى مردم مسلميه را خر مدينيه نامند و گفت شنيدم كه نزد ما به بلخ در قريه موسوم به حرساد از اين قوم جماعتى باشند كه دين خويش پوشيده دارند. و بعضى گفته اند كه اسحاق ترك علوى و از اولاد يحيى بن زيد بن على است. (ابن النديم به نقل از يادداشت مرحوم دهخدا)

مَسلوب:

ربوده شده. مسلوب المنفعة: آنچه كه از آن بهره اى عايد نشود.

مَسلوق:

گوشت بريان كرده. بيض مسلوق: تخم مرغ آب پز.

مَسلول:

شمشير بركشيده، آخته. گرفتار بيمارى سِل.

مِسَلّة:

سوزن كلان. ج: مِسَلاّت.

مُسَلِّى:

تسليت دهنده و خرسندى دهنده. سوم اسب مسابقة.

مَسَمّ:

موضع نفوذ. ج: مسامّ.

مِسمار:

ميخ. بند آهن. ج: مسامير.

عن رسول الله (ص): «من ملأ عينيه حراما يحشوها الله يوم القيامة مسامير من نار، ثمّ حشاها ناراً الى ان يقوم الناس، ثمّ يؤمر به الى النار». (بحار: 104/37)

مُسَمّاة:

تانيث مسمّى. ناميده شده و نام گذارى شده. خوانده شده. معيّن و مشخّص شده.

عن عبدالله بن سنان عن ابى عبدالله (ع)، قال: قلت له: الرجل يبيع الثمر المسمّاة من الارض المسمّاة، فتهلك ثمرة تلك الارض كلّها، فقال: «قد اختصموا فى ذلك الى رسول الله(ص) كانوا يذكرون ذلك كلّه، فلما رآهم لا ينتهون عن الخصومة فيه نهاهم عن البيع حتى تبلغ الثمرة، و لم يحرّمه و لكنه فعل ذلك من اجل خصومتهم فيه». (بحار: 103/126)

مُسَمَّط:

حكمى كه رد نشود، حكم روان. سلك مرواريد. نوعى از شعر است، كه شاعر در سه مصراع يا بيشتر يك قافيه را رعايت

كند و مصرع چهارم را يا مافوق آن را بر حالت خود گذارد، پس مربّع و مخمس و مسدس و... از افراد مسمط است، و مسمّط اسم مفعول است از تسميط و آن به معنى مرواريد در رشته كشيده است.

مِسمَع:

گوش، آلت شنوائى. ج: مَسامِع.

مِسمَع:

بن عبدالملك (يا مالك) بن مسمع بن مالك بن مسمع بن شيبان بن شهاب بن قلع بن عمرو بن عباد بن جحدر، مكنى به ابوسيّار و ملقب به كردين، شيخ بكر بن وائل در بصره و از موجهين آن ديار، از اصحاب امام باقر (ع) و امام صادق (ع) و امام كاظم (ع). محققين از رجال شناسان وى را در نقل حديث موثق دانسته و مروياتش را معتبر دانسته اند. (خلاصه اى از تنقيح المقال)

مَسمَع:

سوراخ گوش. جائى كه از آنجا شنيده مى شود. هو منّى بمرآ و مسمع.

مُسمِع:

شنواننده. (... انّ الله يسمع من يشاء و ما انت بمسمع من فى القبور). (فاطر: 22)

مُسمَع:

شنوانيده شده و مقبول. (من الذين هادوا يحرّفون الكلم عن مواضعه و يقولون سمعنا و عصينا و اسمع غير مسمع...): از جماعت يهود كسانى هستند كه كلمات (تورات) را از جاى خود (يا از

معنى خود) برمى گردانند (و دگرگون معنى مى كنند) و (به تو اى پيغمبر) مى گويند شنيديم (سخن تو را) و در عين حال عصيان ورزيديم و (تو سخن ما را) بشنو كه كاش ناشنوا باشى... (نساء: 46)

مَسموع:

شنيده شده. شنيدنى، مقابل مشموم و مرئىّ. اميرالمؤمنين (ع): «العلم علمان: مطبوع و مسموع، و لا ينفع المسموع اذا لم يكن المطبوع»: دانش دو قسم است: فطرى و شنيدنى، و دانش شنيدنى را سودى نباشد اگر دانش فطرى (در نهاد آدمى كه تصديق كننده دانش شنيدنى است) نباشد. (نهج: حكمت 338)

مَسموم:

زهر داده شده. زهر خورده. زهرآگين. كشته شده به زهر. باد گرم زده.

عن الحسن بن على (ع): «ما منّا الاّ مقتول او مسموم». (بحار: 27/216)

رسول الله (ص): «النظر سهم مسموم من سهام ابليس، فمن تركها خوفا من الله اعطاه الله ايماناً يجد حلاوته فى قلبه». (بحار: 104/38)

مُسَمّى:

ناميده شده.

مُسِنّ:

كلان سال. شتر سالخورده. گوساله دو ساله و بزاد آمده. ج: مسانّ. چهارپائى كه داخل هشتمين سال زندگيش شده.

مِسَنّ:

آنچه بدان كارد و مانند آن را تيز كنند. ج: مسانّ.

مَسنَد:

تكيه گاه. بالش بزرگ. تخت سلطنت.

مُسنَد:

روزگار. حديث مسند: حديثى كه تمامى رواة آن تا معصوم ذكر شده باشد، مقابل مرسل.

در اصطلاح نحو: خبر يا فعلِ فاعل، مقابل مسنداليه يعنى مبتدا يا فاعل يا مفعول.

مُسنِد:

اسناد دهنده.

مُسنَداليه:

اسناد داده شده به او.

در اصطلاح نحو: مبتدا، مقابل خبر، فاعل، مقابل فعل.

مَسنون:

تيز كرده و صيقل زده از كارد و جز آن. مشروع و موافق شرع و سنت رسول(ص). مستحب. بويناك. «حمأ مسنون»: گِل ولاى بويناك.

مِسواك:

ابزارى كه به وسيله آن دندانها را پاك كننده خواه از چوب باشد يا از موى و جز آن.

مسواك كردن، پاك كردن دندانها با مسواك از دستورات اكيده دين مقدس اسلام است كه پيغمبر (ص) فرمود: آنقدر جبرئيل در باره مسواك به من تأكيد نمود كه گمان كردم آن را در شمار واجبات قرار خواهد داد.

در حديث ديگر فرمود: اگر نه اين بود كه امتم را مايه مشقت گردد امر مى كردم در وقت هر نماز مسواك كنند.

در حديث ديگر آن حضرت آمده كه مسواك را ده خاصيت است: دهان را پاكيزه و خداى را خوشنود و دندانها را سفيد مى كند و سوراخهاى دندان را (كه بر اثر كرم خوردگى توليد مى شود) برطرف مى سازد و بلغم را مى كاهد و اشتهاآور است و كارهاى نيكى كه آدمى در حال نظافت دندان انجام مى دهد ثوابش دوچندان مى شود، و به سنت اسلام عمل شده و ملائكه در كنار چنين كسى حضور مى يابند و لثه را محكم مى كند و قرآن از دهان پاك مى گذرد، دو ركعت نماز كه با مسواك انجام شود نزد خدا به از هفتاد ركعت است كه بدون مسواك باشد.

امام صادق (ع) فرمود: هر كه مسواك مى كند بايد پس از مسواك آب در دهان بگرداند و بريزد.

پيغمبر اكرم (ص) هر شب سه بار مسواك مى كرد: يك بار پيش از خواب و يك بار هنگام سحر كه براى نماز شب برمى خاست و يك بار اول طلوع فجر كه مى خواست به مسجد رود، و آن حضرت با چوب اراك مسواك مى نمود. هرگاه پيغمبر (ص)

مسواك مى كرد به پهنا مسواك مى كرد. امام صادق (ع) فرمود: مسواك سنت پيامبران است.

امام باقر (ع) فرمود: اميرالمؤمنين (ع) در روزه ماه رمضان هم اول روز و هم آخر روز مسواك مى كرد. (بحار: 76 و 16 و 11 و 96)

مُسوح:

جِ مِسح. پلاسها.

مُسوخ:

جِ مَسخ. صورت برگردانيده ها. در روايات است كه حمدونه، خوك، فيل، گرگ، موش، سوسمار، خرگوش، طاووس، دعموص، مارماهى، خرچنگ، سنگ پشت، وطواط، عنقاء، روباه، خرس، يربوع، خارپشت جزء مسوخ مى باشند. (اقرب الموارد)

علىّ(ع): «سألتُ رسول الله (ص) عن المسوخ، فقال: هم ثلاثة عشر: الفيل و الدبّ و الخنزير و القرد و الجريث و الضبّ و الوطواط و الدعموص و العقرب و العنكبوت و الارنَب و سهيل و الزهرة، ثم ذكر اسباب مسخها». قال الصدوق: سهيل و الزهرة دابّتان من دوابّ البحر المطيف بالدنيا. (وسائل: 24/109)

مأمون به حضرت رضا (ع) عرض كرد: نظر شما در باره برخى انسانها به صورت بعضى حيوانات (كه در قرآن و حديث آمده)

چيست؟ فرمود: آنها (انسانهاى مسخ شده) اقوامى بودند كه مورد خشم خداوند قرار گرفتند و آنان را مسخ نمود ولى آنها بيش از سه روز زنده نماندند و نسلى از آنها بجاى نماند و اين حيوانات كه آنها را مسوخ مى گويند شبيه آنها مى باشند و از اين جهت خوردنشان جايز نيست. (بحار: 25/136)

مُسَوِّد:

سياه كننده.

مُسَوَّد:

سياه شده.

مُسوَدّ:

سياه شده. (و اذا بُشِّرَ احدهم بالانثى ظلّ وجهه مسودّا و هو كظيم). (نحل:60)

مُسَوِّدَة:

سياه پوشان. سياه جامگان. بنى عبّاس را گويند كه شعار آنها سياه بود و لباس سياه مى پوشيدند.

مُسَوَّر:

زينت كرده شده با دست برنجن. داراى سور، يعنى ديوار محيط.

مِسوَر:

بن مخرمة بن نوفل بن اهيب قرشى زهرى، ابوعبدالرحمن (متولد به سال دوم و مقتول به سال 64 هـ ق) از فضلاء صحابه رسول خدا و از فقهاى آنان است. در طفوليت محضر رسول خدا را درك كرد، از خلفاى اربعة روايت دارد. (چنان كه از خود پيغمبر بلاواسطه نيز). در فتح افريقا با عبدالله بن سعد همراه بود. در سال 64 كه با ابن زبير در محاصره مكه همراه بود سنگى از حصار

مكه بر سرش اصابت كرد و مقتول گرديد. (اعلام زركلى)

از جمله رواياتى كه از او نقل شده:

بخارى در صحيح خود او ابوالوليد، و او از ابن عيينة از عمر بن دينار از ابن ابى مليكة از مِسوَر بن مخرمة از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: فاطمة (س) پاره اى از وجود من است، هر كه وى را بهخشم آورد مرا به خشم آورده است. (بحار: 37/66)

مُسَوَّرَة:

سوردار. باره دار. حصاردار. قضيه مسوّرة در منطق قضيه اى را گويند كه موضوع آن به طور كلّ يا بعض معين شده باشد، و آن بر چهار قسم است: موجبه كليّة، موجبه جزئية، سالبه كليّة، سالبه جزئيّة.

مُسَوِّغ:

مُجَوِّز. روا دارنده.

مُسَوِّف:

به تاخير اندازنده. امروز و فردا كننده. كوتاهى كننده در اداء وظائف.

اميرالمؤمنين (ع) در نكوهش مردم عصر خويش: «جاهلكم مزداد، و عالمكم مسوّف»: نادانتان پيوسته در فزايش جهل و نادانى خود، و دانشمندتان در ايفاء وظائف خويش اهمالورز است. (نهج: حكمت 283)

مُسَوَّم:

نشان دار. داغ دار. نشان و علامت گذاشته شده.

مُسَوِّم:

نشان گذارنده. كسى كه ستور خود را به چرا گذاشته باشد.

مُسَوَّمَة:

تانيث مسوّم. نشان كرده شده. نشان دار. حجارة مسوّمة: سنگ نشان دار. (... و امطرنا عليها حجارة من سجّيل منضود مسوّمة عند ربّك...): و بر آنها (قوم لوط) مرتب از آسمان سنگ هلاك فرو ريختيم. سنگهائى كه به نزد خداوندت نشان دار بود. (هود:82 ـ 83)

مُسَوّى:

هموار و برابر كرده شده و يكسان و صاف. (منتهى الارب)

مُسَهَّد:

بى خواب شده.

اميرالمؤمنين (ع): «والله لان ابيت على حسك السعدان مُسَهَّداً، او اُجَرَّ فى الاغلال مصفّدا، احبّ الىّ من ان القى الله و رسوله يوم القيامة ظالماً لبعض العباد، و غاصباً لشىء من الحطام»: به خدا سوگند كه اگر شب را تا صبح بر روى خار خاراشتر بيدار بمانم، ويا دست وپا بسته بر روى زمين كشيده شوم، به نزدم به از آن كه خدا و رسولش را در قيامت در حالى ملاقات كنم كه به بعضى از بندگان ستم كرده و چيزى از اموال دنيا را غصب كرده باشم. (نهج:خطبه:224)

مُسهِل:

آسان كننده. رام گرداننده. شكم راننده.

مُسَهِّل:

نرم و آسان گرداننده. سهل

گيرنده.

مُسهَم:

اسب هجين، كم اصل. مرد لاغر از عشق.

مُسِىء:

بدكار و گناهكار. مقابل محسن. (و ما يستوى الاعمى و البصير و الذين آمنوا و عملوا الصالحات و لا المسىء...): هرگز نابينا و بينا يكسان نباشند و هم آنان كه به خدا ايمان آورده و نيكوكار شدند (نزد خدا) با بدكار مساوى نخواهد بود... (غافر: 58)

اميرالمؤمنين (ع): «ثلاث من كان فيه كان سيّداً: كظم الغيظ، و العفو عن المسىء، و الصلة بالنفس و المال»: سه خصلت است كه اگر در وجود كسى بود وى آقا و سرور است: فروخوردن خشم، گذشت از خطاكار، و رسيدگى به محتاجان با شخص خود و به مال خود. (بحار: 71/277)

امام صادق (ع): «لا يزال العبد المؤمن يكتب محسناً مادام ساكتاً، فاذا تكلّم كُتِبَ محسناً او مسيئاً»: بنده مسلمان تا گاهى كه سخن نگفته باشد به نزد خداوند، نيكوكار نوشته مى شود، و چون به سخن آمد يا نيكوكار نوشته مى شود و يا نامش در دفتر بدكاران به ثبت مى رسد. (بحار: 71/277)

و نيز از آن حضرت است: «من لم يبال ان يراه الناس مسيئاً فهو شرك شيطان»: آن كس

كه باكى نداشته باشد مردم وى را بدكار شناسند چنين كسى شيطان در نطفه اش شريك است. (بحار: 73/356)

مُسَيِّب:

رها كننده آب يا ستور را كه به هر كجا خواهد رود. آزاد كننده بنده.

مُسَيَّب:

ستور رها شده كه به هر كجا خواهد رود. كودك بدون محافظ و بدون نگاهبان. بنده آزاد شده.

مُسَيَّب:

بن نجبة بن ربيعة بن رياح فزارى، تابعى و از سران قوم خود بود. وى از سرداران اميرالمؤمنين على (ع) در جنگهاى آن حضرت با دشمنان و نيز از جمله كسانى است كه در سال 65 هجرى به طلب خون امام حسين (ع) قيام كردند و در همين سال در وقايع عراق كشته شد. (اعلام زركلى) به «توابين» نيز رجوع شود.

مَسِيح:

زيباروى. ممسوح نيم روى كه چشم و ابرو نداشته باشد. خوى و عرق. متبرك آفريده. درهم مسيح: درهمى كه نقش آن سائيده شده باشد.

مَسِيح:

لقب حضرت عيسى (ع) بدان جهت كه متبرك آفريده شده يا مأخوذ از عبرى «ماشياخ» به معنى منجى و نجات دهنده. (اذ قالت الملائكة يا مريم انّ الله يبشّرك بكلمة منه اسمه المسيح عيسى بن مريم وجيها فى الدنيا و الآخرة و من المقرّبين)

(آل عمران: 45). (انّما المسيح عيسى بن مريم رسول الله و كلمته القاها الى مريم). (نساء: 171)

مِسِّيح:

بسيار پيماينده و بسيار سفر كننده.

مَسِيحا:

نام يا لقب حضرت عيسى (ع). الف در زبان فارسى علامت تعظيم است چنان كه در صدرا. يا معرّب «مشيخا» است به معنى مبارك در زبان سريانى.

مَسِيحِى:

منسوب به مسيح. كسى كه بر دين عيسى مسيح باشد. به «نصارى» رجوع شود.

مَسِيخ:

مسخ شده. صورت برگردانيده. طعام بى مزه.

مَسِير:

جاى عبور و حركت. راه. معبر. گذرگاه.

مَسِيرَة:

يك مسير. مدّت سَير.

مُسَيطِر:

حافظ و نگهبان. چيره و مسلط. ج: مسيطرون.

مَسِيك:

بخيل. غذا و شراب به مقدار كفاف. آبگير.

مَسِيل:

آبرَو. معبر سيل. سيل گير.

عن علىّ (ع): «كانّنى بالقائم (عج) قد عبر من وادى السلام الى مسيل السهلة». (بحار: 94/365)

مُسِيل:

جارى كننده. روان كننده سيل.

علىّ (ع): «الحمدلله خالق العباد، و ساطح المهاد، و مُسيل الوهاد». (نهج: خطبه 163)

مُسَيلَمَة:

بن ثمامة بن كبير بن حبيب حنفى وائلى. مكنّى به ابوثمامة از مردم يمامه نجد. متنبّى و معمّر معروف، در كذب بدو مثل زنند و در امثال «اكذب من مسيلمة» گويند. زادگاه و مقرّ زندگى وى يمامه، روستائى كه در اين زمان جبيلة خوانند به نزديكى «عيينة» در وادى حنيفة از سرزمين نجد. در جاهليت او را رحمن مى گفتند و به رحمن يمامه شهرت داشت.

هنگامى كه اسلام در غرب جزيرة العرب ظاهر شد و مكه به دست تواناى پيغمبر اسلام فتح گرديد و عامّه عرب به آن حضرت ايمان آوردند، وى در جمع هيئت بنى حنيفة به مكه آمد ولى به نزد پيغمبر(ص) نرفت و در بارانداز كاروان در خارج شهر مكه بماند، وى در آن روز پيرى سالخورده بود، پس از بازگشت به يمامه نامه اى بدين مضمون به رسول خدا (ص) نوشت: «از مسيلمه پيغمبر به محمد پيغمبر خدا. سلام عليك. امّا بعد، من با تو در امر رسالت شريك مى باشم، زمين را به دو بخش تقسيم نموديم: بخشى از آن ما و بخشى از آن شما قبيله قريش، ولى قريش قومى متجاوز مى باشند» و نامه را توسط دو تن از پيروان

خويش به نزد رسول خدا فرستاد، حضرت چون نامه را دريافت كرد به آن دو نفر فرمود: شما مرا به پيامبرى قبول داريد؟ گفتند: آرى. فرمود: مسيلمة را نيز پيغمبر مى دانيد؟ گفتند: آرى، وى با تو در نبوّت شريك است. فرمود: اگر نه اين بود كه پيك مصونيت دارد هم اكنون گردنتان را مى زدم. آنگاه در پاسخ مسيلمه چنين نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم، از محمد رسول خدا به مسيلمه كذّاب: السلام على من اتّبع الهدى، امّا بعد فانّ الارض لله يورثها من يشاء من عباده، و العاقبة للمتقين» و اين واقعه در اواخر سال دهم هجرى اتفاق افتاد، چنان كه در سيره ابن هشام (3: 74) آمده است. (اعلام زركلى)

گويند روزى زنى به نزد وى آمد و گفت: وقتى مردم مدينه چاههاشان دچار كم آبى شده بود به نزد محمد رفته از اين ماجرا شكوه نمودند، حضرت طشت آبى طلبيد و مقدارى آب به دهن مضمضه كرد و در آن طشت بريخت، چون آن آب را در چاههاى مدينه ريختند پر آب شد، تو نيز همين كار بكن كه چاههاى ما كم آب شده. وى همين كار كرد در حال همان اندكى هم كه بود فرو رفت. ديگرى آمد و گفت: محمد به كودكان اصحابش بركت مى دهد تو نيز چنين كن.

وى به سر هر كودكى به اين نيت دست مى كشيد در حال كچل مى شد.

مسيلمة به تدريج نماز را از مردم ساقط كرد و شراب و زنا را حلال نمود، قوم بنى حنيفه جز گروه اندكى وى را پذيرا شدند و بر محل حجر يمامه مسلط گشت و ثمامة بن آثال نماينده پيغمبر (ص) را از حجر بيرون راند و اين واقعه مصادف شد با رحلت رسول خدا، پس ابوبكر خالد بن وليد را با لشكرى به جنگ وى فرستاد و چون به يمامه رسيدند جنگ شديدى در پيوست كه هزار و دويست تن از مسلمانان و حدود بيست هزار از مشركين به قتل رسيدند و سرانجام وى در سال 12 هـ ق به دست وحشى و ابودجانه كشته شد، و وحشى مى گفت: من بهترين مردم را حمزه و بدترين آنها مسيلمة را كشتم. (بحار: 21/412)

وى روزى كه به قتل رسيد 150 سال از عمرش مى گذشت. (تاريخ الخلفاء:85)

مَسِيلَة:

مؤنث يا واحد مسيل. معبر سيل. آبرَو.

مَشّاء:

رونده. بسيار رونده. (و لا تطع كلّ حلاّف مهين همّاز مشّاء بنميم): هرگز مپذير سخن هيچ پرسوگند فرومايه را. كه عيب جو و سخت رونده به دنبال سخن چينى است. (قلم:10 ـ 11)

مَشّاء:

نام روشى فكرى در علوم عقلى، مقابل اشراق. در باب وجه تسميه مشّاء گويند: چون ارسطو تعليم خود را ضمن گردش افاضه مى كرد، پيروان او را مشّائى مى گويند.

مَشائيم:

جِ مشئوم به معنى مرد بدفال.

مُشابِه:

مانند. شبيه.

مُشابَهَة:

همانندى با كسى يا چيزى.

مُشاجَرَة:

منازعة و مخاصمة.

مُشاحَّة:

خصومت كردن، مناقشة نمودن. لا مشاحّة فى الاصطلاح، اى لا مناقشة فيما اصطلح عليه اهل الفنّ.

مَشارِع:

راهها. جِ مشرع و مشرعة.

مَشارِف:

جِ مَشرِف و مشرفة. مشارف البلد: بلنديهاى كنار شهر. روستاهاى نزديك به شهر. مشارف الارض: بلنديهاى زمين.

مُشارَفَة:

فخر كردن با يكديگر به شرف. بر چيزى مطلع شدن. نزديك شدن. مجاز مشارفة: مجاز به علاقه اول.

مَشارِق:

جِ مشرق. مواضع برآمدن خورشيد. (فلا اقسم بربّ المشارق و المغارب انّا لقادرون). (معارج: 40)

مُشارَكَة:

انبازى كردن با كسى. با ديگرى شريك شدن.

مُشارَّة:

با كسى بدى كردن. خصومت

نمودن. در حديث آمده: «ايّاك و المشارّة، فانّها تميت العزّة و تحيى العُرَّة»: از خصومت و نزاع بپرهيز، كه اين عمل عزت را مى ميراند و جنون و ديوانگى را در آدمى زنده مى سازد. (ربيع الابرار:2/481)

مُشاش:

زمين نرم. نفس، گويند: فلان طيّب المشاش، اى كريم النفس. جِ مُشاشة.

مُشاشَة:

سر استخوان نرم كه توان خائيد آن را.

مَشّاط:

شانه زننده.

مُشاطَة:

آنچه بيفتد از موى در وقت شانه كردن. فى الحديث: «كان رسول الله (ص) يتمشّط و يرجّل رأسه بالمِدرى، و ترجّله نساؤه، و تتفقّد نساؤه تسريحه اذا سرّح و لحيته، فياخذن المشاطة، فيقال: انّ الشعر الذى فى ايدى الناس من تلك المشاطاة». (بحار: 76/116)

مَشّاطَة:

بزك كننده و آرايش كننده عروس. زن كه حرفه اش آرايشگرى باشد.

مُشاع:

بخش ناكرده و قسمت نشده چيز مشترك. مقابل مفروز.

مُشاعَرَة:

با كسى به شعر نبرد كردن.

مَشاعِل:

جِ مشعل و مِشعال.

مُشاغَبَة:

با يكديگر شغب و جنگ و خصومت كردن و تباهى انگيختن.

مُشافَهَة:

رو با روى سخن گفتن.

مَشاقّ:

جِ مَشَقّة. سختيها.

مُشاقَصَة:

با يكديگر شريك شدن.

back page fehrest page next page