back page fehrest page next page

مصادره وزيران شروع شد زيرا مالهاى غارتى در بغداد نزد وزيران جمع مى شد و خلفا آن را مصادره مى كردند. اين نوع مصادره در عهد مقتدر بيش از هر هنگام ديگر صورت گرفت زيرا او در خردسالى به خلافت رسيده بود و وزيران از اين فرصت استفاده كرده اموال كلانى به دست آورده بودند مانند ابن فرات و خاقانى و حامد بن عباس و عبدالله بن محمد و احمد بن عبيدالله كه اموال همگى مصادره و خود زندانى يا كشته شدند. به اين ترتيب در عهد عباسيان مصادره منبع درآمد عمومى و خصوصى شد. والى مردم را مصادره مى كرد! وزير والى را! و خليفه وزرا را و طبقات مختلف مردم يكديگر را!! اما خلفا تا براى پرداخت حقوق سپاهيان و هزينه هاى ديگر مجبور نمى شدند اموال وزيران را مصادره نمى كردند. خلفا اموال وزيران را متعلق به بيت المال و استرداد آن را كه به زور از مردم گرفته شده بود براى رفع حوائج عمومى امرى مشروع مى دانستند. (تاريخ تمدن اسلام جرجى زيدان)

مُصادَفَة:

يافتن كسى را و ديدن. برخورد كردن با كسى. دچارشدگى.

مُصادَقَة:

دوستى ورزيدن با يكديگر.

فى الحديث: «معاداة المؤمن خير من

مصادقة الفاسق«. (بحار: 13/427)

عن الصادق (ع): «من لم يجتنب مصادقة الاحمق اوشك ان يتخلّق باخلاقه». (بحار: 74/190)

اميرالمؤمنين (ع) لابنه الحسن (ع): «يا بنىّ ايّاك و مصادقة الاحمق، فانه يريد ان ينفعك فيضرك، و اياك و مصادقة البخيل، فانه يقعد عنك احوج ما تكون اليه، و ايّاك و مصادقة الفاجر، فانه يبيعك بالتافه، و اياك و مصادقة الكذّاب، فانّه كالسراب: يقرّب عليك البعيد و يبعّد عليك القريب». (بحار: 74/198)

مُصادَمَة:

با يكديگر واكوفتن. به يكديگر تنه زدن.

مَصاديق:

جِ مصداق. به اين واژه رجوع شود.

مَصارِع:

جِ مَصرَع. جاى افكندنها و كشتى جايها. فرو افتادنگاهها.

رسول الله (ص): «عليك بصنايع الخير، فانّها تدفع مصارع السوء». (بحار: 69/375)

اميرالمؤمنين (ع): «اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع». (بحار: 73/169)

مُصارِع:

كُشتى گير.

مُصارَعَة:

كُشتى گرفتن. با مشكلات دست و پنجه نرم كردن.

مَصارِيع:

جِ مصراع. لنگه هاى در. نيمه هاى شعر.

مُصاص:

خالص. راز. گرامى نژاد و پاكيزه گوهر. ابوعبدالله الصادق (ع): «ليس لمصاص شيعتنا فى دولة الباطل الاّ القوت، شرّقوا ان شئتم او غرّبوا، لم ترزقوا الاّ القوت»: براى شيعيان خالص ما در حكومت باطل جز به قدر كفاف معيشت چيزى عايد نگردد، خواه به مشرق زمين برويد و اگر خواستيد به مغرب زمين روى آوريد جز به قدر كفاف روزانه چيزى به دستتان نخواهد رسيد. (كافى:2/261)

مَصافّ:

جِ مصفّ. جاهاى صف زدن. ميدانهاى جنگ.

مُصافاة:

راست و خالص كردن دوستى و اخوّت را.

مُصافَحَة:

دست يكديگر را گرفتن در سلام. دست به يكديگر دادن هنگام ملاقات. از دستورات اخلاقى اسلام است و اين دين با تاكيد فراوان بدان دستور داده است، روايات بسيار در اين باره آمده كه نخست بخشى از آنها را به متن اصلى خود به زبان عربى و سپس بخش دوم را به فارسى مى نگاريم:

رسول الله (ص): «تمام تحيّتكم المصافحة». (بحار: 81/226)

الحسن بن علىّ (ع): «المصافحة امنة». (بحار: 44/71)

ابوجعفر الباقر (ع): «انّ المؤمنين يلتقيان فيصافح احدهما صاحبه، فما تزال الذنوب تتحاتّ عنهما كما تتحاتّ الورق عن الشجر». (بحار: 76/23)

رسول الله (ص): «انّ تمام التحيّة للمقيم المصافحة و تمام التسليم على المسافر المعانقة». (بحار: 78/243)

از امام صادق (ع) رسيده كه نخستين دو نفرى كه در روى زمين مصافحه كردند ذوالقرنين بود و ابراهيم خليل كه ابراهيم به استقبال وى رفت و با او مصافحه نمود...

جابر انصارى گويد: روزى به خدمت رسول خدا رفتم سلام كردم، حضرت دست مرا بفشرد و فرمود: فشردن دست برادر دينى به منزله بوسيدن او است.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: هرگاه برادر دينى خود را ملاقات مى نمائيد مصافحه كنيد و برخوردتان با يكديگر با روى باز و چهره بشّاش باشد كه اگر چنين كنيد هنگام جدائيتان از يكديگر همه گناهانتان ريخته باشد و دگر گناهى بر شما نباشد.

از امام باقر (ع) روايت است كه چون دو مؤمن هنگام ملاقات با يكديگر مصافحه كنند خداوند عز وجل دست خود را در ميان

دستهاى آن دو درآورد و به هر يك از آن دو كه ديگرى را بيشتر دوست دارد نظر (لطف) كند و چون خداوند به آن دو نظر نمايد آنچنان گناه از آنها بريزد كه برگ از درخت بريزد.

امام صادق (ع) فرمود: هيچگاه پيغمبر (ص) دست خود را هنگام مصافحه زودتر از دست طرف مقابل بيرون نكشيد.

هشام بن سالم گويد از امام صادق (ع) حد مصافحه را پرسيدم فرمود: به اندازه اى كه درخت خرمائى را دور بزنى (مى توانى دوباره مصافحه كنى).

از پيغمبر اكرم (ص) روايت است كه هر آن كس با زن نامحرم مصافحه كند روز قيامت زنجير به گردن به دوزخ درآيد. (بحار: 12 و 76 و 7)

مَصالِح:

جِ مصلحة. نيكيها. آنچه موجب آسايش و سود باشد. ما يحتاج زندگى.

مُصالِح:

آن كه مصالحة كند. سازش كننده.

مُصالَحَة:

آشتى دو طرف. با يكديگر صلح و آشتى كردن. عن المعصوم (ع): «ليس منّا من لم يملك نفسه عند الغضب و لم يحسن صحبة من صحبه و مرافقة من رافقه و مصالحة من صالحه و مخالقة من خالقه». (بحار: 78/266)

مُصانِع:

كسى كه آسان فرامى گيرد كارى را و چيزى را.

مَصانِع:

جِ مصنع و مصنعة. جاها كه آب باران در آن جمع شود. آبدانهاى ساخته شده. ساختمانها. هر دو معنى در اين آيه محتمل است: (اتبنون بكلّ ريع آيةً تعبثون* و تتخذون مصانع لعلّكم تخلدون). (شعراء: 128 ـ 129)

مُصانَعَة:

با كسى مدارا كردن. رشوه دادن. امام صادق (ع): «الهديّة على ثلاثة وجوه: هديّة مكافاة، و هديّة مصانعة، و هدية لله عزّ و جلّ»: هديه بر سه قسم است: هديه اى كه تلافى هديه اى باشد، و هديه اى كه به منظور مدارا كردن و ساخت و سلوك نمودن با كسى داده شود، و هديه اى كه براى رضاى خدا باشد. (بحار: 75/45)

مُصاهَرَة:

دامادى. نسبتى كه توسط نكاح پيدا شود. رابطه كه به وسيله ازدواج بين زوج و زوجه و خويشان هر يك از آنها ايجاد گردد. در خطبه عقد ازدواج فاطمه (س) با علىّ (ع) كه رسول خدا (ص) ايراد نموده آمده است: «انّ الله جعل المصاهرة نسباً لاحقا و امرا مفترضاً، و شجّ بها الارحام و الزمها الانام، فقال ـ تبارك و تعالى ـ (و هو الذى خلق من الماء بشراً فجعله نسبا و صهرا...)». (بحار: 43/119)

مَصَبّ:

موضع ريختن آب. ج: مصابّ.

مِصباح:

چراغ. ج: مصابيح. (الله نور السماوات والارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح فى زجاجة...). (نور:35)

مصحف

(به فتح يا ضم يا كسر ميم و سكون صاد و فتح حاء) :

كرّاسه. چيزى كه در آن صحيفه ها و رساله ها جمع شود. كتاب. كتاب آسمانى. قرآن مجيد.

علىّ (ع): «القلب مصحف البصر»: دل كتابِ ديده است. (نهج: حكمت 409)

ج: مصاحف.

مصحف على: عن قاسم بن بريد عن محمد عن احدهما (ع) قال: «انّ عندنا صحيفة من كتاب علىّ (ع) او مصحف على (ع) طولها سبعون ذراعاً فنحن نتبع ما فيها فلا نعدوها». (بحار: 26/33)

به «كتاب على» نيز رجوع شود.

مصحف فاطمة:

از امام صادق (ع) روايت شده كه چون پيغمبر (ص) وفات يافت فاطمه(ع) را آنچنان غم و اندوهى به دل نشست كه خدا داند پس خداوند ملكى را جهت تسلّى خاطرش فرستاد كه وى را دلدارى مى نمود و با وى سخن مى گفت، فاطمه (ع) اين ماجرا را به على (ع) گفت. على فرمود: چون وى به نزد تو آيد و با تو سخن گويد سخنان او را بلند بگو كه من

بشنوم. وى چنين كرد و حضرت مى نوشت تا اينكه به صورت صحيفه اى درآمد و اين مصحف مشتمل بر احكام حلال و حرام نيست بلكه وقايع آينده در آن ثبت است. فضيل سكّره گويد: به نزد امام صادق (ع) رفتم فرمود: اى فضيل مى دانى هم اكنون به چه چيزى مى نگريستم؟ گفتم: خير. فرمود: به مطالعه كتاب فاطمه (ع) مشغول بودم، در آن كتاب نام همه فرمانروايانى كه در اين جهان حكومت كنند ثبت شده اما در آن نامى از فرزندان امام حسن (كه در آن روز به صدد رهبرى بودند) نبود. (بحار: 22 و 25)

مِصداق:

آلت صدق. آنچه منطبق بر امرى گردد. ج: مصاديق.

مَصدَر:

بازگشت و انصراف. جاى بازگشت. محل برآمدن و محل صدور. اصل و منبع چيزى. ج: مصادر.

در اصطلاحِ صرف: كلمه اى كه افعال و صفات از آن مشتق گردد.

در صرف عربى مصدر را اصل كلام مى دانند و گويند مشتقات چون افعال و صفات از مصدر مشتق اند. مصدر كلمه اى است كه دلالت بر حدوث فعل از فاعل و يا ثبوت آن در فاعل كند ولى بر زمان دلالت نداشته باشد.

المصدر اسم ما سوى الزمان من ----- مدلولى الفعل كامن من امن

مصدر در عمل به فعل آن ملحق شود چنانكه اگر فعل متعدى است مصدر آن در فاعل و مفعول عمل كند و اگر لازم است تنها به فاعل اكتفا بنمايد. مصدر گاه دلالت بر حدوث فعل كند چون ضرب و گاه مبنى از براى فاعل باشد چون عدل كه به معنى عادل است در جمله زيد عدل و گاه مبنى از براى مفعول باشد. مصدر در لغت ظرف است از صدور و در اصطلاح اسمى است كه دلالت بر حدث به تنها كند و افعال و اسماء فاعل و مفعول و صفات مشبهه از آن مشتق شوند و در زبان عرب مصدر عمل فعل خود را كند اگر فعل او لازم باشد مصدر فاعل تنها گيرد و اگر متعدى مفعول هم گيرد البته اين عمل در صورت اضافه زيادتر خواهد بود و در صورت قطع از اضافه مطابق قياس است در صورتى كه با الف و لام «الـ» استعمال شود عمل او كمتر خواهد بود مانند اعجبنى ضرب زيد عمرواً. و (لولا دفع الله الناس)». (فرهنگ علوم نقلى دكتر سجادى:501)

مصدرهاى عربى در اصل دو گونه اند ثلاثى و رباعى; و هر يك از آن دو خود دو گونه است: مجرد و مزيد فيه; و بدين ترتيب

چهارگونه مصدر در عربى ديده مى شود: الف ـ مصدر ثلاثى مجرد، اين مصدر، سماعى و داراى اوزان بسيار است و مشهورترين آنها عبارتند از:

1 ـ فعالة ]

فِ لَ[

كه بر حرفه و شغل دلالت دارد: زراعة، تجارة.

2 ـ فعلان ]

فَ عَ[

، اضطراب و جنبش را مى رساند: غليان، جَوَلان.

3 ـ فعال ]

فُ[

، كه گاهى بر صوت دلالت دارد: صُراخ و زمانى معنى درد را مى رساند: زكام، صداع.

4 ـ فِعال ]

فِ[

، كه بر امتناع دلالت مى كند: اباء.

5 ـ فعيل ]

فَ[

، كه گاهى بر صوت دلالت دارد مانند طنين و نعيق (بانگ زاغ) و گاهى مسير و رفتار را مى رساند: رحيل.

6 ـ فعلة ]

فُ لَ[

، كه به رنگ دلالت دارد: خُضرة، حُمرة.

و اگر بر هيچ يك از معانى مذكور دلالت نداشته باشد غالباً بر اوزان زير آيد:

1 ـ فعولة: ]

فُ لَ[

سهولة، عقوبة.

2 ـ فعالة: ]

فَ لَ[

فصاحة، سلامة.

3 ـ فعل: ]

فَ عَ[

فرح، عطش.

4 ـ فعول: ]

فُ[

نزول، خروج.

5 ـ فعل: ]

فَ[

فهم، صبر، امر.

6 ـ فعل: ]

فُ[

قرب، شرب.

7 ـ فعل: ]

فِ[

ربح، حفظ.

8 ـ فعل: ]

فِ عِ[

عظم.

9 ـ فعلة: ]

فَ عَ لَ[

غلبة، عجلة.

10 ـ فعلة: ]

فَ لَ[

رحمة، كثرة.

11 ـ فعلة: ]

فِ لَ[

عصمة، فطرة.

12 ـ مفعلة: ]

مَ عَ لَ[

مرحمة، مسألة.

13 ـ مفعلة: ]

مَ عِ لَ[

معرفة، مرثية.

ب ـ مصدرهاى ثلاثى مزيد، اين مصدرها برخلاف مصادر ثلاثى مجرد، قياسى هستند و عبارتند از:

1 ـ اِفعال: اقدام، اعزام، اخراج.

2 ـ تفعيل: تعليم، تحصيل، تسليم.

3 ـ مفاعلة ]

مُ عَ لَ[

: مصاحبة، مراجعة، مناظرة.

4 ـ تفعل ]

تَ فَ ع عُ[

: تعجب، تصرف، تشرف.

5 ـ تفاعل ]

تَ عُ[

: تفاخر، تجاهل، تصاحب.

6 ـ افتعال: اكتساب، احترام، انتظار.

7 ـ انفعال: انهدام، انصراف، انبساط.

8 ـ افعلال: احمرار.

9 ـ افعيعال: احديداب، اعشيشاب.

10 ـ افعيلال: احميرار.

11 ـ افعنلال: اقعنساس.

12 ـ استفعال: استخدام، استنصار.

تبصره 1 ـ در بابهاى افعال و استفعال.

اگر ماده فعل اجوف باشد حرف عله مى افتد و به جاى آن تايى به آخر آيد كه تاى عوض ناميده مى شود، چنانكه از (قام يقوم) به جاى (اقوام و استقوام)، (اقامة و استقامة) مى آيد.

تبصره 2 ـ مصدر تفعيل از ناقص و مهموز اللام و برخى از افعال سالم به جاى تفعيل بر وزن تفعله آيد: توطئة، تخطئه. تذكرة، تجربة، تجزيه. تصفية.

تبصره 3 ـ مصدر باب مفاعلة علاوه بر وزن مفاعلة بر وزن فعال ]

فِ[

نيز آيد: محاسبه و حساب، معالجة و علاج، مقاتله و قتال.

تبصره 4 ـ در بابهاى تفعل و تفاعل اگر فعل مادّةً ناقص (معتل اللام) باشد حرف علة به «ى» مبدل و حرف پيش از آن نيز مكسور مى گردد: تسلى، و تعدى، تماشى و تعاطى.

تبصره 5 ـ در باب افتعال اگر كلمه با يكى از حروف (ص، ض، ط، ظ) آغاز شود تاء افتعال به طاء بدل گردد: اصطلاح اضطراب، اطّراد، اضطلام، از صلح و ضرب و طرد و ظلم و اگر با يكى از حروف (د، ذ، ز) آغاز شود تاء افتعال به دال بدل گردد، مانند ادّعاء، ادّكار، ازدواج، (ازدعو، ذكر و زوج). و اگر معتل الفاء باشد حرف عله به

تاء قلب و در تاء زائد ادغام گردد: اتحاد، اتفاق (از وحد و وفق).

ج ـ رباعى مجرد، مصدر آن داراى دو وزن است: فعللة ]

فَ لَ لَ[

و فعلال ]

فِ[

: زلزل زلزال.

د ـ رباعى مزيد، كه سه باب است:

1 ـ تفعلل ]

تَ فَ لُ[

: تزلزل، تدحرج.

2 ـ افعنلال ]

اِ عِ[

: احرنجام.

3 ـ افعلال ]

اِ عِ ل ل[

: اقشعرار.

ـ مصدر ميمى، مصدرى است در عربى كه با «م» آغاز شود و آن طبق قواعد ذيل ساخته شود:

از ثلاثى مجرد بر وزن مفعل ]

مَ عَ[

آيد: منظر، مضرب، مرمى. هفت كلمه از اين قاعده مستثنى است: مجيىء، مرجع. مسير. مصير. مشيب. مرضى. مقيل. اما از مثال واوى صحيح اللام مطلقا بر وزن مفعل ]

مَ عِ [

آيد، خواه در مضارع مكسور العين باشد و خواه مفتوح العين: مورد. موعد. موجل.

از فوق ثلاثى مجرد يعنى ثلاثى مزيد و رباعى مجرد و رباعى مزيد، بر وزن مضارع مجهول آيد به ابدال حرف مضارع به ميم مضمومه (= اسم مفعول همان فعل): منحدر. مصيطر. مزدحم.

مِصدَع:

پيكان پهن دراز. ج: مصادع.

مُصَدَّع:

گرفتار دردسر. جدا جدا شده.

مُصَدِّع:

كسى كه جدا جدا مى كند. آن كه دردسر مى رساند. دردسر دهنده.

مُصَدَّق:

استوار. تصديق شده.

مُصَدِّق:

صدقه گيرنده. فراهم آورنده صدقات. تصديق كننده. ج: مصدّقون و مصدّقين. (و هذا كتاب انزلناه مبارك مصدّق الذى بين يديه). (انعام:92)

مُصَّدِّق:

متصدّق. صدقه دهنده. (انّ المصّدّقين و المصّدّقات و اقرضوا الله قرضاً حسناً يضاعف لهم و لهم اجرٌ كريم)(حديد:18). كلمه مصدّق در اين آيه به دو وجه تلاوت شده است: ابن كثير و ابوبكر از قرّاء «مصدّق» به تخفيف صاد، و ساير قراء «مصّدّق» به تشديد خوانده اند. حسب قرائت نخست معنى آن تصديق كنندگان، و طبق معنى دوم صدقه دهندگان.

مُصدّق:

بن صدقه مدائنى، از اصحاب امام صادق (ع) و امام كاظم (ع) و امام رضا (ع) و امام جواد (ع)، كه عمرى در حدود صد سال داشته و در عين حال كه گويند فطحى مذهب بوده است در نقل حديث موثّق و معتبر بوده، كه مرحوم كشى و سپس علاّمه وى را توثيق نموده اند.

مَصدود:

بازداشته شده. مصدود عن الحجّ: آن كه از انجام حج بازداشته شده باشد. به «صدّ» رجوع شود.

مَصدور:

مبتلى به درد سينه. دردمند سينه. نفثة المصدور: دَمِ شخص مبتلى به درد سينه.

مَصدوم:

كوفته. صدمه ديده. ضربه ديده.

مَصر:

به سر سه انگشت دوشيدن.

مِصر:

حدّ ميان دو چيز. شهر جامع و بزرگ يا هر شهر. ج: امصار (و اوحينا الى موسى و اخيه ان تبوّءا لقومكما بمصر بيوتا و اجعلوا بيوتكم قبلة). (يونس:87)

مِصر:

كشور معروف كه در شمال شرقى افريقا واقع است. (و نادى فرعون فى قومه قال يا قوم اليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى افلا تبصرون): فرعون در ميان مردم كشورش فرياد برآورد كه اى ملت من! مگر نه سلطنت كشور مصر از آن من است و اين رودخانه ها در تحت سلطه من روانند مگر نمى بينيد. (زخرف:51)

روزى هارون الرشيد اين آيه تلاوت نمود، گفت: خدايش لعنت كناد كه وى به سلطنتش بر كشور مصر، دعوى خدائى مى كند، به خدا سوگند، پست ترين غلامان خويش را به حكومت مصر خواهم گماشت. آنگاه در حالى كه در وضوخانه بود رقم امارت مصر را به غلامش خصيب داد. (ربيع الابرار:4/236)

بزنطى گويد: به حضرت رضا (ع) عرض كردم: مردم مصر بر اين گمانند كه كشورشان كشورى مقدس است. فرمود: چگونه مقدس است؟! گفتم: فدايت گردم آنها بر اين باورند كه هفتاد هزار تن از آن سرزمين بدون حساب به بهشت روند. فرمود: نه، به جان خودم كه چنين نيست، هنگامى كه خداوند بر بنى اسرائيل خشم گرفت آنها را به مصر در آورد و چون از آنها راضى شد آنان را از آن سرزمين بيرون كرد و خداوند به موسى وحى نمود كه استخوانهاى يوسف را از مصر بيرون برد و او چنين كرد... و پيغمبر (ص) فرمود: سر خود را به گل مصر مشوئيد و در ظرف سفالين آن غذا مخوريد كه موجب ذلت و سلب غيرت مى شود.

در حديث آمده كه روزى پيغمبر اكرم (ص) به ياران فرمود: شما در آينده مصر را بگشائيد و چون بر آنها دست يافتيد قبطيان را رعايت كنيد كه ايشان با ما خويشى دارند (چون ماريه مادر ابراهيم از آنها بود) و آنها هم پيمان ما مى باشند. (بحار: 18 و 60)

مِصراع:

يك لنگه از دو لنگه در. نيم بيت. ج، مَصاريع.

مُصَرّاة:

ناقه و جز آن كه آن را ندوشند تا شير در پستانش جمع شود و در نظر مشترى

بزرگ پستان و پر شير نمايد.

مُصَرَّح:

هويدا، آشكار، بى پرده.

مَصرَع:

جاى افتادن. كشتى گاه. ج: مَصارِع.

مَصرِف:

محل بازگشت. گريزگاه. (فظنوا انهم مواقعوها و لم يجدوا عنها مصرفا). (كهف:53)

مَصرُور:

در كيسه نهاده و كيسه كرده شده.

مَصرُوع:

بر زمين افكنده شده. به زمين خورده. اميرالمؤمنين (ع): «لا تدعونّ الى مبارزة، و ان دعيت اليها فاجب، فانّ الداعى اليها باغ، و الباغى مصروع»: هرگز كسى را به مبارزه مخوان، و اگر تو را به نبرد خواندند اجابت كن، زيرا آن كه ديگرى را به مبارزه مى خواند متجاوز است و متجاوز خواه ناخواه به زمين خوردنى است. (نهج: حكمت 233)

مَصرُوع:

مبتلى به بيمارى صرع، صرع زده. فى الحديث عن جابر الانصارى، قال: مرّ رسول الله (ص) برجل مصروع و قد اجتمع عليه الناس ينظرون اليه، فقال (ص): «على ما اجتمع هؤلاء»؟ فقيل له: على مجنون بصرع. فنظر اليه فقال: «ما هذا بمجنون، الا اخبركم بالمجنون حقّ المجنون»؟ قالوا: بلى يا رسول الله. قال: «انّ

المجنون حقّ المجنون المتبختر فى مشيه، الناظر فى عطفيه، المحرّك جنبيه بمنكبيه، فذاك المجنون و هذا المبتلى». (بحار: 73/234)

مَصرُوف:

بازگردانيده شده. (الا يوم ياتيهم ليس مصروفا عنهم): بديهى است كه آن روز كه مقدّر است عذاب بر آنها فرود آيد آن عذاب برگشتنى نخواهد بود. (هود:8)

مِصطَبَة:

سكّو كه بر آن نشينند. جايگاه غربا و گدايان. ج: مصطبات و مصاطب.

مصطَبَة

(به كسر يا فتح ميم):

ميخانه. ميكده.

مُصطَفّ:

صف بسته. صف زده.

مُصطَفى:

برگزيده. (و انّهم لمن المصطفين الاخيار): و همانا آنان (پيامبران سابق الذكر) از برگزيدگان نيكو صفات اند. (ص:45)

از القاب حضرت ختمى مرتبت صلوات الله عليه.

مَصطكى

(با الف آخر):

صمغى است زرد رنگ كه از انواع كندر مى باشد و به علك رومى شناخته مى شود، جهت درمان معده و سرفه از آن استفاده كنند. و در برخى روايات جهت علاج بعضى امراض دستور داده شده است.

مُصطَلَح:

معنائى كه در محاورات مردم متداول باشد، آنچه كه مورد اتفاق نظر عموم يا گروهى باشد. بر آن توافق شده.

مُصطَنَع:

پرورده. برگزيده. گزين شده.

مُصعَب:

شتر سركش. فحل.

مُصعَب:

بن زبير بن عوّام از مردان مشهور صدر اسلام است و دست راست برادرش عبدالله بن زبير بوده كه حجاز و عراق را به زير سلطه برادر درآورد و مختار ثقفى را شكست داد و كشت. عبدالملك مروان با او به جنگ پرداخت و چون از شكست او عاجز ماند برادرش محمد را به امان نامه اى به نزد او فرستاد با هزار هزار درهم صله و فرمان حكومت عراقين تا از جنگ دست بردارد. مصعب نپذيرفت تا عبدالملك سپاهى گران به نبرد او فرستاد و او در جنگ كشته شد و سرش را براى عبدالملك بردند. اين واقعه به سال 71 هجرى اتفاق افتاد. (اعلام زركلى)

مُصعَب:

بن عمير از اهل مكّه و از قبيله قريش شاخه بنى عبدالدار بود. وى جوان ترين و متمكن ترين كسى بود كه در اوائل بعثت مسلمان شد و در سلك ياران نيك پيغمبر اسلام درآمد و با مسلمانان به حبشه هجرت كرد و پس از چندى به مكه بازگشت و در شعب با پيغمبر بود و پس از

بيعت عقبه اول پيغمبر وى را به تعليم احكام و تعليم قرآن به مدينه اعزام داشت و در آنجا با موفقيت كامل مأموريت خويش را انجام داد كه مدينه را آماده هجرت پيغمبر نمود، و در موسم حج به اتفاق هفتاد تن از مسلمانان به مكه بازگشت كه بيعت عقبه دوم به وسيله همان هفتاد نفر صورت گرفت. وى همچنان در مكه بماند تا دوازده روز پيش از هجرت پيغمبر(ص) به مدينه رفت. او در جنگهاى بدر و احد شركت داشت و در جنگ بدر (و نيز در احد) پرچم دار بود و در احد به شهادت رسيد و پيغمبر (ص) در شهادتش تجليلى خاص از او نمود. (طبقات ابن سعد و اسدالغابه)

مَصعَد:

جاى برآمدن. ج: مَصاعِد. نردبان.

back page fehrest page next page