فروش قرار داده كه اگر ناچار نبود آن را نمى فروخت. كه بيع در اين صورت به معنى قبول بيع مى باشد و نهى، نهى تنزيهى است، يعنى وظيفه مسلمانان است كه مشكل چنين كسى را از راه ديگر حلّ كنند، مانند وام دادن و يا به رايگان وجه مورد نياز را در اختيار او قرار دادن. (مجمع البحرين)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: زمانى بيايد كه بدان را به پيش اندازند و نيكان را از ياد ببرند و با شخص مضطر خريد و فروش كنند در صورتى كه پيغمبر (ص) از بيع مضطر نهى نموده است. (بحار: 73/304)
مُضطَرِب:
جنبنده. متحرك و موّاج. مال مضطرب: مالى كه صاحبش بدان ضرب فى الارض كند، يعنى مالى كه سرمايه تجارت متنقّل باشد و آن را از جائى به جائى ببرد. از اين معنى است حديث: «ليس فى المال المضطرب به زكاة»: در مالى كه بدان ضرب فى الارض كنند زكاتى نباشد. (وسائل:9/75)
مختلّ و مشتبه و آشفته، حديث مضطرب السند يا مضطرب المتن از اين معنى است، در مورد نخست چنان كه اگر راوى گاه آن را از پدرش از جدش نقل كند و گاه از جدّش بلاواسطه روايت نمايد و گاه از فرد ثالثى آن را باز گويد. و در مورد دوم
چنان كه در باره معيار تشخيص خون زنان كه به قرحه مشتبه باشد، در جائى روايت شده كه دم قرحه دمى است كه از جانب راست بيرون آيد، و در جاى ديگر عكس آن روايت شده است.
زن مضطر به در حيض: زنى كه عادت معينى ندارد و يا عادت داشته و آن را از ياد برده است. (مجمع البحرين)
مُضطَرِم:
آتش فروزان.
مُضطَهِد:
مقهور و مغلوب و مضطر و مظلوم.
مَضغ:
جويدن. خائيدن.
عن اميرالمؤمنين (ع): «مضغ اللبان يشدّ الاضراس و ينفى البلغم و يذهب بريح الفم». (بحار: 66/443)
و عنه فى حديث: «ولا تقم عن الطعام الاّ و انت تشتهيه، و جوّد المضغ...» (بحار: 62/267)
رسول الله (ص) فى حديث: «و امّا الادب فتصغير اللقمة و المضغ الشديد و قلّة النظر فى وجوه الناس و غسل اليدين». (بحار: 66/415)
مُضغَة:
پاره گوشت خام خائيده. طور سوّم از اطوارِ مادّه تكوينى، چه طور اول را نطفة و طور دوم را علقة و طور سوم را مضغة نامند. (فانّا خلقناكم من تراب ثمّ من نطفة ثمّ
من علقة ثمّ من مضغة...). (حج: 5)
مُضِلّ:
آن كه سبب مى شود يا روا مى دارد گمراهى كسى را. اغوا كننده و گمراه كننده. (قال هذا من عمل الشيطان انه عدوّ مضلّ مبين). (قصص: 15)
مُضلِع:
حمل مضلع: بار گران. هو مضلع بهذا الامر: او توانا است به آن كار.
مَضَلَّة:
جاى ضلالت و گمراهى. ارض مضلّة: زمينى كه در آن راه گم شود.
اميرالمؤمنين(ع): «اليمين و الشمال مضلّة، و الطريق الوسطى هى الجادّة...». (نهج: خطبه 16)
مِضمار
(اسم مكان سماعى، از ضمر به معنى لاغرى):تاختگاه. ميدان اسب دوانى. جاى رياضت دادن اسب. ج: مضامير.
معمول عربان چنان است كه نخست اسبان را فربه كنند و سپس به تدريج مى گردانند كه عرق از بدنشان جارى شود و قدرى از اين رياضت لاغر مى شوند، و بدين مناسبت مضمار ميدان را گويند كه اسبان را دوانند. (آنندراج)
اميرالمؤمنين (ع): «الا و انّ اليوم المضمار و غداً السباق»: بدانيد كه امروز روز رياضت كشيدن و فردا روز مسابقه است. (نهج: خطبه 28)
«الولايات مضامير الرجال»: حكومتها
ميدانهاى آزمايش و رياضتگاههاى مردان است. (نهج: حكمت 441)
مُضمَحِلّ:
نيست شونده و ناچيز و سست.
مُضمَر:
نهان داشته. در دل داشته. فاعل مضمر (در اصطلاح نحاة): فاعلى كه ضمير باشد، چون جاأوا، مقابل مظهر، مانند جاء زيد.
در اصطلاح اهل درايه و حديث: روايتى كه ذكر معصوم در آن مطوّى باشد به واسطه ضمير غايب، به لحاظ تقيّة و يا بدين سبب كه قبلا ذكر نام شده است، چنان كه گويد: عنه. يا سمعته.
مَضمضَة:
آب در دهان گردانيدن و شستشوى آن. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: آب به دهان و بينى زدن سنت است و دهان و بينى را پاكيزه مى كند. (بحار: 80/334)
انس (خادم پيغمبر) گويد: گوسفندى را از گوسفندان پيغمبر (ص) دوشيدم حضرت از آن شير بنوشيد و پس از آن آب به دهان زد و مضمضه نمود و فرمود: بدين سبب آب به دهان زدم كه شير چربى داشت. (كنزالعمال حديث 18592)
مُضَمَّن:
بيت شعرى كه در معنى موقوف به بيت ديگر باشد. شيرى كه در پستان بود. آبى كه در آوند بود.
مَضموم:
ضميمه شده و افزوده شده. كلمه اى كه داراى حركت ضمّه باشد، مقابل مفتوح و مكسور.
مَضمون:
مال مضمون: مالى كه ضمانت شده و به عهده گرفته شده باشد. مقصود و مدلول و مفهوم كلام.
مُضِىء:
روشن شونده و روشن كننده، لازم و متعدّى است.
مَضِيرَة:
آشى كه از شير ترش سازند و گاهى در آن شير تازه افزايند. به فارسى دوغبا گويند.
مَضِيص:
اندوهمند گرديدن از درد مصيبت.
مُضَيِّع:
ضايع كننده. عملى را ناقص و فاقد شرائط انجام دهنده. اميرالمؤمنين (ع) در نامه خود به مالك اشتر: «و اذا قمت فى صلاتك للناس فلا تكوننّ منفّراً و لا مضيّعاً»: هنگامى به جماعت به نماز مى ايستى نه آنچنان نماز را طولانى ادا كن كه موجب نفرت مردم از نماز گردى، و نه آنقدر كوتاه كه نماز را ضايع سازى. (نهج: نامه 53)
مَضِيق:
جاى تنگ. كار سخت و دشوار. ج: مضايق.
مُضَيَق:
تنگ كرده شده و تنگ گرفته شده بر كسى.
مُضَيِّق:
تنگ كننده. تنگ گيرنده.
مُطابِق:
موافق و برابر.
مُطابَقَة:
يكى را بر ديگرى پوشيدن چنان كه دو جامه. موافقت كردن.
مَطاحِن:
جِ مطحنة. آسياها.
مَطار:
پريدن. پريدنگاه.
مَطارِح:
جِ مطرح به معنى جاى انداختن چيزى.
مُطارَحَة:
مسئلة بر يكديگر افكندن.
مُطارَدَة:
بر يكديگر حمله آوردن، نماز مطاردة: نمازى كه در چنين حالتى بايد ادا نمود، اگر رزمنده مسلمان در وقت يكى از نمازهاى واجب درگير حمله دشمن يا حمله به دشمن باشد و وقت نماز تنگ باشد بايستى نماز خود را با اشاره بخواند و جهت ركوع و سجود به قدر امكان خم شود و خميدگى براى ركوع كم تر از خميدگى براى سجود باشد، و در صورت امكان بر قربوس زين خود سجده كند. (مقنعه شيخ مفيد:214)
مُطاع:
كسى و يا چيزى كه مردم مطيع و فرمانبردار وى باشند و آن را اطاعت كنند. (مُطاع ثمّ امين). (تكوير:21)
عن على (ع): «...و اما المهلكات فشحّ مطاع و هوى متّبع و اعجاب المرء برأيه». (مستدرك: 1/135)
مَطاعِم:
جِ مطعم. خوردنيها و طعامها.
جاهاى خوردن غذا.
مَطاعِن:
جِ مِطعَن به معنى بسيار به دشمن طعن زننده و جِ مطعان.
مَطاف:
طوافگاه.
مَطافيل:
مطافِل. جِ مُطفِل به معنى بچّه دار از مردم و از جانوران. اميرالمؤمنين (ع) در وصف انبوهى مردم جهت بيعت با حضرتش: «فاقبلتم الىّ اقبال العوذ المطافيل»: آنچنان به سوى من روى آورديد مانند روى آوردن انبوه شتران تازه زائيده بچه به همراه. (نهج: خطبه 137)
مِطال:
درنگى كردن در دادن چيزى به كسى. چنان كه شاعر گفته:
انّ الجواد اذا حباك بموعد ----- اعطاكه سلساً بغير مطال
مَطالِب:
جِ مَطلَب. درخواستها. مسائل و موضوعات. از معنى نخست سخن امام عسكرى (ع): «و اعلم انّ الالحاح فى المطالب يسلب البهاء»: بدان كه اصرار و ابرام بى اندازه در خواسته هاى خويش، وقار و حشمت آدمى را از بين مى برد. (بحار: 78/378)
مُطالَب:
خواسته شده چيزى از وى. مسئول.
مُطالِب:
خواهنده حق خويش. حق خواه.
مُطالَبَة:
خواستن حق خود را از كسى و بازجستن نمودن. عن الصادق (ع): «ليس من الانصاف مطالبة الاخوان بالانصاف». (بحار: 75/27)
مَطالِع:
جِ مَطلَع. و مَطلِع. جاهاى برآمدن خورشيد و جز آن.
مُطالَعَة:
نگريستن به هر چيز براى واقف شدن به آن و تأمل و انديشه در آن.
امام صادق(ع) فرمود: مطالعه بسيار در مطالب علمى خِرَد را شكوفا مى سازد. (بحار: 1/159)
مَطامِح:
جِ مَطمَح. نمايشها و تماشاها.
مَطامِع:
جِ مطمع. آرزوها و طمعها.
اميرالمؤمنين (ع): «اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع». (نهج: حكمت 219)
مَطامِير:
جِ مطمورة.
مُطاوِع:
فرمانبردار و مطيع.
مُطاوَعَة:
فرمانبردارى كردن.
مُطاوَلَة:
درنگ كردن در كارى. نبرد كردن با كسى به درازى و به فضل و توانائى. (منتهى الارب)
مَطاوِى:
جِ مطوى. پيچيدگيها و شكنها و نوردها.
مَطايا:
جِ مطيّة. چهارپايها كه بر پشت آنها سوار شوند مانند اسب و استر و جز آن. مراكب.
اميرالمؤمنين (ع): «الا و انّ التقوى مطايا ذلل حمل عليها اهلها و اعطوا ازمّتها فاوردتهم الجنّة» (نهج: خطبه 16). «يا بنىّ! ايّاك ان توجف بك مطايا الطمع فتوردك مناهل الهلكة». (نهج: نامه 31)
مُطايَبَة:
خوش منشى كردن با هم.
مَطَبّ:
جاى طبابت.
مَطبَخ:
آشپزخانه.
مَطبَعَة:
چاپخانه.
مُطبِق:
پوشنده. جنون مطبق: ديوانگى پوشنده و فراگير عقل.
مُطبَق:
پوشيده شده. طبق بر او نهاده شده.
اميرالمؤمنين (ع): «اشدّ الناس بلاءاً و اعظمهم عناءاً من بلى بلسان مُطلَق و قلب مُطبَق، فهو لا يُحمَدُ ان سكت و لا يُحَسَّنُ ان نطق». (بحار: 2/110)
مُطَبَّق:
تو بر تو كرده شده و پيچيده.
مُطبِقَة:
حمى مطبقة. تب لازم، تبى كه شبانه روز قطع نگردد.
مَطبوخ:
پخته، خلاف خام. نضيج.محمد بن سنان، قال: سالت اباعبدالله (ع) عن اكل البصل و الكرّاث، فقال: «لا بأس بأكله مطبوخاً و غير مطبوخ، و لكن ان اكل منه ما له اذى فلا يخرج الى المسجد كراهية اذاه على من يجالسه». (بحار: 66/200)
مَطبوع:
خوش آينده و مرغوب طبع. آنچه كه جذب طبيعت شخص شده و بدان خو گرفته باشد. اميرالمؤمنين (ع): «العلم علمان: مطبوع و مسموع، و لا ينفع المسموع اذا لم يكن المطبوع»: دانش دو قسم است: جبلّى و شنيدنى، شنيدنى سود ندهد اگر دانش نهادين با آن هماهنگ نباشد. (نهج: حكمت 338)
مُهر زده شده: عن ابى جعفر (ع): «القلوب اربعة: قلب فيه نفاق و ايمان، و قلب منكوس ، و قلب مطبوع، و قلب ازهر انور». يعنى دلها چهار قسمند: دلى كه در آن نفاق و ايمان هر دو باشد، و دلى كه وارونه باشد، و دلى كه مُهر بر آن زده شده (و از كار افتاده) باشد، و دلى كه نورانى و رخشان باشد... (بحار: 70/51)
مِطحَن:
آسيا.
مَطَر:
باران. ج: امطار. (و امطرنا عليهم مطراً فساء مطر المنذرين) (شعراء: 173). (و لقد اتوا على القرية التى امطرت مطر السوء). (فرقان: 40)
عن ابى عبدالله (ع): «اربعة لا يشبعن من اربعة: الارض من المطر، و العين من النظر، و الانثى من الذكر، و العالم من العلم». (بحار: 1/221)
و عنه (ع): «انّ العالم اذا لم يعمل بعلمه
زلّت موعظته عن القلوب كما يزلّ المطر عن الصفا». (بحار: 2/39)
رسول الله (ص): «انّ الرزق لينزل من السماء الى الارض على عدد قطر المطر الى كلّ نفس بما قدّر لها، و لكن لله فضول، فاسالوا الله من فضله». (بحار: 5/145)
مَطر:
باريدن. بارانيدن.
مَطران:
بزرگ و مهتر ترسايان. رئيس كهنة، و آن مادون بطرك و مافوق اسقف است.
مُطرِب:
سرود گوينده. طرب آور. به نشاط درآورنده. خنياگر.
مَطرَح:
جاى انداختن چيزى. ج: مطارح.
مِطرَد:
نيزه كوچك كه بدان وحوش را زنند و صيد كنند. زوبين.
مُطَّرِد:
متتابع و مستمرّ. مقابل شاذّ.
مُطَرَّز:
جامه منقّش.
مِطرَف:
چادر خز چارگوشه نگارين. ج: مطارف.
مُطرِق:
گوش فرا دهنده. ساكت و لب فرو بسته. سر به زير افكنده و نگرنده به زمين. خيره شونده به زمين.
مِطرَقَة:
پتك و چكش آهنگران.
مَطرود:
رانده و دور كرده شده.
مُطرِى:
نيكو ستاينده. آن كه بسيار مدح
و ستايش مى كند.
مِطعام:
بسيار طعام دهنده. مرد بسيار مهمانى و بسيار مهمان.
مِطعان:
بسيار نيزه زننده و طعن كننده. ج: مطاعن و مطاعين.
مَطعَم:
خوراك. جاى خوردن. ج: مطاعِم.
ابوالحسن الكاظم (ع): «لو انّ الناس قصدوا فى المطعم لاستقامت ابدانهم» (بحار: 66/334). رسول الله (ص): «ايّاكم و فضول المطعم، فانّه يسمّ القلب بالقسوة و يبطىء بالجوارح عن الطاعة...». (بحار: 72/199)
مُطعِم:
طعام دهنده.
مُطعِم:
بن عدىّ بن نوفل بن عبد مناف قرشى، رئيس بنى نوفل در جاهليت و فرمانده و قائد آنها در جنگ فجار به سال 33 قبل از هجرت. وى آن شخصيتى است كه رسول خدا (ص) را هنگام بازگشت از طائف پناه داد، كه آن حضرت در آن اوان عمش ابوطالب را از دست داده بود و در مكه از شرّ كفار قريش بيمناك بود، چون از طائف به قصد مكه بازگشت به كنار كوه حرا توقف نمود و پيكى به نزد بعضى از هم پيمانان قريش در مكه فرستاد و از آنان پناه خواست، آنها از ترس سران قريش امتناع
ورزيدند، به نزد مطعم فرستاد، وى فورا خود و افراد خانواده اش مسلّح گشته به درب مسجدالحرام ايستادند و به حضرت پيغام داد كه اگر خواستى به شهر دراى. حضرت وارد مكه گرديد و خانه را طواف نمود و نماز گزارد و در امن و امان به خانه خويش رفت.
و نيز مطعم، سعد بن عباده را كه از مدينه به قصد عمره به مكه آمده و قريش بدو آويخته مانع ورود وى به مكه مى شدند، پناه داد و از شرّ سردمداران قريش رهايش ساخت.
و نيز وى از جمله معدود افرادى بود كه صحيفه اى را كه قريش عليه بنى هاشم نوشته بودند پاره نمود.
وى در آخر عمر پيش از جنگ بدر نابينا گشت، و در سن نود و چند سالگى بدرود حيات گفت.
حسّان بن ثابت در مدح او قصيده اى گفته كه اين بيت از آن است:
فلو كان مجد يخلد الدهر واحداً ----- من الناس ابقى مجدُه اليوم مطعماً
بخارى در حديثى از رسول خدا (ص) آورده كه فرمود: اگر مطعم بن عدى زنده مى بود و در باره اين گنده ها ـ يعنى اسيران قريش در جنگ بدر ـ شفاعت مى كرد همه
آنها را به وى مى بخشيدم. (اعلام زركلى)
مَطعوم:
چشيدنى و خوردنى.
مطعون:
جراحت نيزه يافته.
مُطَفِّف:
آن كه در پيمودن كم مى پيمايد و در كشيدن از وزن مى كاهد. ج: مطففون و مطففين. (ويل للمطفّين). (مطفّفين: 1)
مُطَفِّفِين:
هشتاد و سومين سوره قرآن، مكيه و به قولى مدنيه و مشتمل بر 36 آيه است. از امام صادق (ع) روايت شده كه هر كه اين سوره را در نماز واجب خويش تلاوت نمايد خداوند او را در قيامت از آتش دوزخ ايمن دارد آنچنان كه آن را به چشم نبيند... (مجمع البيان)
مُطفِىء:
فرونشاننده آتش.
مَطل:
دير داشتن وام و دين را و درنگ كردن در پرداخت بدهى خويش.
فى الحديث: «كما لا يحلّ للغريم المطل و هو موسر، كذلك لا يحلّ لصاحب المال ان يُعسِرَ المُعسِر». (بحار: 103/150)
رسول الله (ص): مطل الغنىّ ظلم، و ان كنت معسرا ارضيته بحسن القول» (بحار: 74/18). «مطل الواجد يحلّ عرضه و عقوبته». (بحار: 75/231)
مُطِلّ:
مُشرِف. عن ابى عبدالله (ع) قال: «اذا دخل المؤمن قبره كانت الصلاة عن يمينه و الزكاة عن يساره و البرّ مطلّ عليه، و
يتنحّى الصبر ناحية، قال: اذا دخل عليه الملكان الذان يليان مسائلته قال الصبر للصلاة و الزكاة و البرّ: دونكم صاحبكم، فان عجزتم عنه فانا دونه». (بحار: 6/230)
مُطَلّى:
زرنگار. و اين استعمال عجمى است.
مِطلاق:
مِطليق. مرد بسيار طلاق دهنده.
عن ابى عبدالله (ع) قال: «سمعت ابى يقول: انّ الله ـ عزّ و جلّ ـ يبغض كلّ مطلاق و ذوّاق». (وسائل:22/8)
مَطلَب:
بازجست. مقصد. مسئله از علم. ج: مطالب.
(اصطلاح فلسفى): اساس پرسش كه در مقام تعريف و بررسى حال و حقايق اشياء به كار برده مى شود و آن را پاسخى بايد مشهور و اغلب اهل معقول شش قسم مى دانند بدين طريق كه گويند: مطالب دو صنف باشند: اصول و فروع، اول آن است كه اقتصار بر آن كافى بود در اكثر از مواضع و آن سه مطلب است كه هر يكى منقسم شوند به دو قسم و به اين اعتبار شش بود:
1ـ مطلب «ما» و آن طلب معنى اسم را بود مثال «عنقا چيست» و يا حقيقت و ماهيت. مثال «حركت چيست.
2ـ مطلب «هل» و آن بر دو قسم بود يا بسيط بود يا مركب. بسيط طلب وجود موضوع را
بود مثال «فرشته هست» و مركب، طلب وجود محمول بود موضوع را. مثال «فرشته ناطق است» كه وجود رابطه باشد.
3ـ مطلب «لم» و آن يا به حسب اقوال يا به حسب نفس امور و اول علت وجود تصديق را بود در ذهن مثال «چرا عالم را علتى است» و دوم طلب آن علت را در خارج مثال «چرا مغناطيس جذب آهن كند».
و صنف دوم از مطالب كه فروع است به عدد بسيار بود و مشهورترين شش بود.
1ـ مطلب اىّ. 2ـ مطلب كيف. 3ـ مطلب كم. 4ـ مطلب اين. 5ـ مطلب متى. 6ـ مطلب من و تمام آنها بازگشت به مطلب هل مركبه كند... (از فرهنگ علوم عقلى دكتر سجادى) مطلب اى يا مطلب اىّ يكى از چند مطلب است كه بدانها از ماهيت شىء و يا از خواص آن پرسش شود و آن مطلب ها يكى «مطلب ما حقيقية» است كه بدان از ماهيت چيزى سؤال شود چنان كه گويند «ما هو الانسان» كه جواب آن «حيوان ناطق» است و ديگر «مطلب ما شارحه» كه آنچه در جواب آن آيد ماهيت نيست بلكه شرح اسم است چنانكه پرسند «ما الهندباء» و جواب آن باشد كه گياهى است. و ديگر مطلب «هل بسيطه» است كه بدان از وجود چيزى سؤال
شود چنان كه پرسند «هل الانسان موجود» و ديگر مطلب «هل مركبه» كه بدان از اثبات چيزى براى چيزى پرسند چنانكه پرسند «هل الانسان ناطق» و ديگر مطلب «لم» (براى چه) است و آن نيز دو قسم بود «لم ثبوتى» چون «لم كان العالم حادثاً» كه بدان علت حدوث پرسش مى شود و ديگر «لم اثباتى» «لم كان المغناطيس يجذب» كه بدان از علت و اثبات خواص چيزى پرسش شود. بعضى بر اين مطلب ها مطلب هاى «اىّ» «اين»، كيف، «كم» و «متى» را نيز افزوده اند...
و با مطلب «اىّ» از فصل چيزى پرسش مى شود چنان كه در علم منطق بحث شده است و فصل آنست كه در جواب «اىّ شيىء هو فى ذاته» آيد... (شرح مشكلات ديوان انورى، دكتر شهيدى: 505)
مُطَّلِب:
بن عبد مناف بن قصىّ از اعمام بزرگ پيغمبر اسلام و برادر هاشم جد حضرت رسول اكرم بود. وى را به جهت جود و سخاوتش فيض مى خواندند. در معجم الشعرا ابياتى به وى نسبت داده شده. وى در يمن درگذشت. از نسل وى قيس بن مخرمه و مسطح بن اثاثه و سائب بن عبيد كه جد امام شافعى است مى باشند و ذريت وى اندك بودند. (از اعلام زركلى)
مَطلع
(به فتح يا كسر لام):زمان يا مكان برآمدن خورشيد و جز آن. ج: مطالع.
(حتّى اذا بلغ مَطلِع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً)(كهف: 90). (سلام هى حتّى مَطلَع الفجر). (قدر: 5)
مُطَّلِع:
آگاه و خبردار و دانا و با وقوف. ج: مطّلعون.
(قال هل انتم مطّلعون) (صافّات: 54). ابوعبدالله الصادق (ع): «من اذنب ذنبا فعلم انّ الله مطّلع عليه، ان شاء عذّبه و ان شاء غفر له، غفر له و ان لم يستغفر». (وسائل: 16/59)
مُطَّلَع:
خبردار كرده شده. برآمدنگاه. جاى اطلاع يافتن از مكان بلند. هول المطلع: هول و هراس مربوط به آنچه كه بر آن مشرف مى گردند و بدان اطلاع مى يابند از امر آخرت.
عن الحسين بن على (ع) قال: «لمّا حضرت الحسن بن علىّ (ع) الوفاة بكى، فقيل له: يا ابن رسول الله! اتبكى و مكانك من رسول الله (ص) الذى انت به، و قد قال فيك رسول الله (ص) ما قال و قد حججت عشرين حجة ماشياً، و قد قاسمت ربّك ما لك ثلاث مرّات حتى النعل و النعل؟ فقال: انّما ابكى لخصلتين: هول المطّلع و فراق الأ
حبّة». (وسائل:11/131)
مُطلَق:
رهاويله. بى شرط و قيد. مقابل مقيّد. لفظ مطلق: آن كه شايع باشد در جنس خود، و به تعبير ديگر: دلالت كند بر شايع در جنس خود.
اين اصطلاح اصولى است و مطلق مقابل مقيّد است و لفظى است كه متعرض ذات شود دون صفات نه به نفى و نه به اثبات يعنى دلالت بر ذات و حقيقت كند نه فرد.
بالجمله لفظ دال بر ماهيت بدون تعرض قيدى از قيود، مطلق است و با تعرض به كثرت غير متعينه، عام است. با تعرض وحدت غير متعينه، نكره. و به عبارت واضح تر در نزد اصوليان مطلق عبارت از لفظى است كه دلالت كند بر شايع در جنس خود يعنى حصه اى كه محتمل حصص بسيار باشد از امورى كه مندرج در تحت امر مشتركى است، در مقابل مقيد كه مانند «رقبه مؤمنه» است. گويند هرگاه حكمى مطلق و همان حكم به طور مقيد در شرع وارد شود مطلق را حمل بر مقيد كنند. مثل «اكرم العلماء و اكرم العلماء الهاشميين» لكن اگر حكم مختلف باشد مانند «اكرم هاشمياً و جالس هاشمياً عالماً» مطلق حمل بر مقيد نشود و مانند (و من يكفر بالايمان فقط حبط عمله) و (و من يرتدد منكم عن دينه فيمت
و هو كافر) و در صورتى كه سبب مختلف باشد و حكم متحد، مانند «تحرير رقبه» در ظهار مطلق است با تقيد آن در قتل و در صورتى كه سبب متحد باشد و حكم مختلف اختلاف است. در قوانين است كه فرق بين مطلق و عام آنست كه مطلق عبارت از ماهيت لا بشرط شىء است. و عام ماهيت به شرط كثرة مستغرقه، مثلا (احلّ الله البيع) و «خلق الله الماء طهوراً لا ينجّسه شىء» مطلق است و به طور كلى الفاظ مطلق عبارتند از:
1ـ اسم جنس مانند: انسان. رجل فرس و حيوان.
2ـ علم جنس مانند: اسامه...
3ـ مفرد معرف به الف و لام، استغراق باشد يا عهد.
4ـ نكره.
و بالجمله: مطلق عبارت از لفظى است كه دلالت كند بر شايع در جنس خود يعنى بر حصه اى كه محتمل الصدق بر حصص بسيار باشد كه مندرج تحت جنس آن حصه اند و آن مفهوم، كلى خواهد بود كه صادق بر اين حصه و حصصى ديگر است. و بنابراين مطلق شامل معهود ذهنى هم مى شود و عام و جزيى را شامل نمى شود. و شايد اگر اين تعريف را به اطلاقه قبول نمائيم شامل نكره
هم بشود. برخى گويند ميان مطلق و عام فرق است و مطلق ماهيت لا بشرط شىء است و عام ماهيت بشرط شىء است. يعنى به شرط كثرة مستغرقه. و بين مطلق و نكره هم عده اى فرق گذارده اند، جمله (احل الله البيع) مطلق است و «بيع غررى» مقيد است و همين طور كلمه «الماء» در «خلق الله الماء طهوراً لا ينجّسه شىء» مطلق است; و در مقابل مطلق مقيد است كه دال بر شايع در جنس خود نمى باشد كه شامل عمومات شود مانند «رقبه مؤمنه» و بالجمله مطلق و مقيّد مآلا بازگشت به عموم و خصوص كند.