back page fehrest page next page

المطلق على ما عرّفه اكثر الاصوليين هو ما دلّ على شايع فى جنسه اى على جملة محتملة الصدق على حصص كثيرة مندرجة تحت جنس واحد و هو المفهوم الكلى الذى يصدق على هذه الحصة و على غيرها من الحصص، فيه المعهود الذهنى و يخرج منه العام و الجزئى الحقيقى و المعهود الخارجى، و هذا التعريف يصدق على النكرة. مانند (احل الله البيع) و «خلق الله الماء طهوراً لا ينجّسه شىء». و عرّفوا المقيد بما دلّ لا على شايع فى جنسه، فيدخل فيه المعارف و العمومات و لهم تعريف آخر و هو ما اخرج من شياع مثل رقبة مؤمنة. (فرهنگ علوم نقلى و ادبى دكتر سجادى)

مُطلِق:

رها كننده. آزاد سازنده. مُطلِق الاسارى: آزاد كننده اسيران در بند.

مُطَلِّق:

طلاق دهنده.

مُطَلَّقات:

جِ مطلّقه. زنان طلاق داده شده. (و المطلّقات يتربّصن بانفسهنّ ثلاثة قروء و لا يحلّ لهنّ ان يكتمن ما خلق الله فى ارحامهنّ ان كنّ يؤمنّ بالله و اليوم الآخر...). (بقرة: 228)

مُطلَقَة:

مؤنث مطلق. خود سرورها. در اصطلاح منطق به عدّه اى از قضايا اطلاق مى گردد.

مُطَلَّقَة:

زن طلاق داده شده.

مَطلوب:

خواسته و جسته. مطلوب اليه: آن كه مرجع خواسته ها و حوائج باشد.

مَطلِىّ:

قطران ماليده.

مِطلِيق:

مطلاق. مرد بسيار طلاق دهنده.

مِطمار:

رشته بنّايان كه بدان اندازه كنند. مرد كهنه لباس.

مُطمَئِنّ:

خاطر جمع. ايمن و آسوده. آرام و راحت. (من كفر بالله من بعد ايمانه الاّ من اكره و قلبه مطمئنّ بالايمان...)نحل: 106). (قل لو كان فى الارض ملائكة يمشون مطمئنّين لنزّلنا عليهم من السماء ملكا رسولا). (اسراء: 95)

مُطمَئِنّة:

مؤنث مطمئنّ. آرميده و آرام. (و ضرب الله مثلا قرية كانت آمنة مطمئنّة

ياتيها رزقها رغدا من كلّ مكان فكفرت بانعم الله...). (نحل: 112)

نفس مطمئنّة: روان آرام و بى اضطراب. (يا ايّتها النفس المطئنّة ارجعى الى ربّك راضية مرضيّة...). (فجر: 27)

مَطمَح:

نظرگاه بلند. ج: مطامِح.

مَطمَع:

چيزى كه در آن طمع ورزند.

مَطمور:

آماسيده. ورم كرده. غلّه ذخيره شده.

مَطمورة:

مؤنث مطمور. پنهان كرده شده. نهان خانه زير زمين كه در آن طعام و موادّ غذائى نهند يا عامّ است.

مَطموس:

نابينا. پاك گرديده خط و اثر و جز آن.

مُطنِب:

آن كه عبارات را دراز كشد. آن كه يك مطلب را طولانى و با به كار بردن الفاظ بسيار بيان دارد، مقابل مُوجِز.

مُطَنَّب:

خيمه استوار به طناب.

مِطواع:

فرمان بردار.

مُطَوِّع:

آن كه به طوع جهاد كند يا نماز گزارد بى آن كه بر او واجب باشد.

مُطَوِّف:

دور و بعيد. طواف دهنده.

مُطَوَّق:

طوق دار.

مُطَوَّل:

ممتدّ و دراز و طولانى و فروهشته.

مَطوَة:

ساعت. يقال: مضت من الليل

مطوة، اى ساعة.

مَطوى:

نورد و چين و تا و پيچ و شكن. ج: مطاوى.

مَطوِىّ:

در هم پيچيده شده.

مَطوِيّات:

جِ مطوية. چيزهاى پيچيده شده. (و ما قدروا الله حق قدره و الارض جميعا قبضته يوم القيامة و السماوات مطويّات بيمينه سبحانه و تعالى عما يشركون). آنان كه غير خدا را خواندند خداى را چنان كه شايد به عظمت نشناختند و او است كه روز قيامت زمين در قبضه قدرت او و آسمانها درپيچيده به دست سلطنت او است، او منزّه و والا است از آنچه كه بدو شرك مىورزند. (زمر: 67)

مُطَهَّر:

پاك كرده شده. پاك و پاكيزه.

مُطَهِّر:

پاك كننده.

مُطَهِّرات:

چيزهائى كه به حكم فقه اسلام وسيله تطهير اشياء نجس يا متنجّس مى باشند و آنها 18 چيز است.

1ـ آب به شرط اينكه خود طاهر بوده و به علاوه مطلق (غير مضاف) نيز باشد، و دليل آن غير از روايات آيه (و انزلنا من السماء ماء طهورا): آبى طاهر كننده از آسمان فرود آورديم. و (و ينزّل عليكم من السماء ماء ليطهّركم به): و بر شما فرود آورد از آسمان آبى تا شما را بدان طاهر گرداند.

2ـ زمين كه كف پا و ته كفش و نعلين را به راه رفتن بر آن به شرط خشك بودن و طاهر بودن زمين و برطرف شدن عين نجاست طاهر مى سازد و دليل آن علاوه بر اجماع روايات متعدده است كه از آن جمله است صحيحه حلبى كه گويد به امام صادق (ع) عرض كردم: راه من به مسجد از كوچه اى است كه در آن ادرار مى كنند و بسا پايم برهنه باشد و از آن رطوبت تر شود؟ فرمود: مگر نه پس از آن بر زمين خشك راه مى روى؟ عرض كردم: آرى. فرمود: اشكالى ندارد، بخشى از زمين بخش ديگر خود را پاك كند. (وسائل باب 32 از ابواب نجاسات)

3ـ آفتاب كه هر چيز غير منقول را اعم از زمين و ساختمان و درخت و گياه و مانند آنها را به شرط برطرف شدن عين نجاست و تر بودن آنها قبلاً و خشك شدن آن به تابش آفتاب طاهر مى كند، و دليل آن علاوه بر اجماع روايات عديده است از جمله: زراره گويد: از امام باقر (ع) پرسيدم اگر پشت بام يا جائى كه در آن نماز گزارده مى شود آلوده به بول بود چه حكمى دارد؟ فرمود: اگر آفتاب آن را خشكانيده باشد نماز بخوان كه طاهر است. (وسائل باب 29 از ابواب نجاسات)

4ـ استحاله، تغيير و عوض شدن نجس يا متنجسى به چيز ديگر چنانكه مدفوع به صورت خاك در آيد يا چوب نجس خاكستر گردد يا بول و آب نجس بخار شود و سگ به نمك مبدل شود.

و دليل آن عبارتست از اجماع در برخى موارد و سيره و اصل طهارت پس از انقطاع استصحاب نجاست به تبدّل موضوع.

5ـ انقلاب، دگرگونى نجس مانند مى كه بر اثر مرور زمان يا به كارى كه بر آن انجام شود به سركه برگردد و دليل آن روايات زيادى است كه در اين باره آمده از جمله موثقه زراره از امام صادق (ع) در مورد كسى كه مقدارى شيره انگور داشته و حاكم آن را توقيف نمود تا آن كه به صورت مى در آمد و سپس به دست صاحبش آمد و وى آن را به سركه بگرداند؟ فرمود: اگر نام «خمر» (مى) از آن برداشته شده ـ و اكنون آن را سركه مى نامند ـ اشكالى ندارد. (وسائل باب 31 از ابواب اشربه محرمه)

6ـ تبخير دو سوم شيره انگور جوشيده بنابر قول به نجاست آن; استدلال شده به روايات عديده اى كه در اين باره آمده و برخى فقها آنها را تنها بر حرمت آن و زوال حرمت به تبخير دليل گرفته اند و برخى بر نجاست. به وسائل ابواب اشربه محرمه

رجوع شود.

7ـ انتقال، جابجائى. مانند انتقال خون نجس به بدن پشه و مگس و انتقال بول به گياه و درخت. و دليل آن سيره و اصالة الطهاره پس از انقطاع استصحاب نجاست به تبدّل موضوع است.

8ـ اسلام. كه چون كافرى مسلمان گردد بدن و رطوبات متصله به آن پاك مى شود. و دليل آن اجماع است.

9ـ تبعيت مانند رطوبت بدن كافر كه پس از طهارت خود او به اسلام آن نيز پاك گردد، و ادواتى كه در تطهير چيزى به كار مى رود، و اشيائى كه در سركه نمودن شراب استعمال مى شود. اين مسئله محل خلاف است، به كتب فقهيه رجوع شود.

10ـ برطرف شدن عين نجاست از بدن حيوان غير انسان. و دليل آن را سيره گفته اند.

11ـ استبراى حيوان نجاست خوار، حيوانى كه مدتى از مدفوع انسان تغذيه مى نموده دستور است كه مدتى آن را از غذاى نجس بازداشت و تنها غذاى طاهر به آن داد تا از نجاست خوارى به در آيد و بدين كار پاك مى شود.

اتفاق نص و فتوى كه دلالت بر حلال شدن خوردن گوشت آن حيوان دارد دليل بر

طهارت آن نيز مى باشد.

12ـ سنگ استنجاء. به «استنجاء» رجوع شود.

13ـ بيرون آمدن خون به مقدار متعارف كه طاهر كننده ذبيحه است.

14ـ بيرون كشيدن آب چاه حسب روايات مربوطه بنابر اين كه چاه جز به تغيير نجس شود.

15ـ تيمم بدل غسل ميت كه بنا به قولى طاهر كننده بدن ميت است.

16ـ استبراء به خرطات پس از بول و به بول پس از خروج منى كه طاهر كننده رطوبت مشتبهى است كه پس از آن بيرون آيد.

17ـ زوال تغيير در مورد آب جارى و كر يا چاه كه بدان نجس شود.

18ـ غايب شدن مسلمان به شرط اين كه خود به نجاست خويش آگاه شود و با آن بدن يا لباس معامله طهارت كند و احتمال تطهير در آن برود. (كتب فقهيه)

مُطهّرى:

مرتضى فرزند مرحوم حاج شيخ محمد حسين فريمانى (1299 ـ هـ ش 1358 هـ ش) در مشهد متولد شد و مقدمات عربى را بدانجا فرا گرفت، سپس به قم رفت و در آنجا فقه و فلسفه آموخت سپس به تدريس پرداخت و مدرسى مشهور گرديد.

در سال 1331 به تهران آمد در دانشكده الهيات، معلم و دانشيار، و سپس استاد و سپس مدير گروه فلسفه و حكمت اسلامى گرديد. شب چهارشنبه دوازدهم ارديبهشت ماه 1358 به تير غم آفرينى به ابديت رسيد.

مطهرى، استادى فاضل و فلسفه دانى متبحر بود از وى كتابها، و مقاله ها و سخنرانى هاى فراوان به طبع رسيده است اوراست:

مقدمه و تعليقات بر اصول فلسفه و روش رئاليسم تأليف علامه طباطبائى. علل گرايش به ماديگرى. خدمات متقابل اسلام و ايران. انسان و سرنوشت. و تعدادى كتاب و مقالات ديگر. (لغت نامه دهخدا)

مُطَهَّم:

كامل و تمام از هر چيز.

مَطِىّ:

جِ مطو و مطيّة. لفظى است كه هم در جمع و هم در مفرد استعمال مى شود.

مُطَيَّب:

خوشبو شده و معطر شده و پاكيزه شده. ج: مطيبون.

مُطَيّبين:

عطرآگينان، پاك خواندگان. حلف المطيّبين و الاحلاف يا پيمان عطرآگينان و هم قسمان مربوط به اجداد پيغمبر است و آن از اين قرار بود كه چون قصىّ بن كلاب كه دو پسر به نامهاى عبدالدار و عبدمناف داشت عبدالدار را شايسته ترين دانست و منصب پرده دارى كعبه و سقايت و

پذيرائى از حاجيان و رياست دارالندوه و همچنين علمدارى را كلاً به وى سپرد و عبدمناف را چيزى از اين مناصب نبخشود، و چون فرزندان عبدمناف كه هاشم و عبدشمس و مطلب و نوفل بودند به حد كمال رسيده و رشادتها و برازندگيهاى خاصى داشتند و در ميان قريش از وجهه ويژه اى برخوردار بودند خود را به اين مناصب احق و اولى ديده در صدد برآمدند كه مناصب را از فرزندان عبدالدار بستانند. در اين حال شاخه هاى قريش به دو فرقه شدند: فرقه اى به طرفدارى بنى عبدالدار برخاستند كه مى گفتند: اين سمتها را قصى به آنها داده و فرمان وى متّبع است، و فرقه اى جانب بنى عبدمناف را گرفتند و گفتند: اينها به اين مناصب شايسته ترند، و اعضاء هر گروه ميان خود پيمانى محكم بستند كه تا ابد متحد بوده و هيچگاه از يكديگر نگسلند و در راه مبارزه با گروه مقابل از مال و جان دريغ نكنند و هر دو پيمان را كنار كعبه برگزار نمودند، و بنى عبدمناف پيمان خود را طى تشريفات ويژه اى برگزار كردند و آن اين كه طشتى را پر از عطر نموده در مسجد نهاده و دستها را بدان مى آلودند و به رمز تأكيد پيمان به كعبه مى ماليدند و از اين رو پيمان آنها را «حلف المطيبين» (پيمان

عطرآگينان) مى گفتند، و چون پيمان بنى عبدالدار را چنين تشريفاتى نبود «حلف الاحلاف» (پيمان هم پيمانان) گفتند و چون آماده نبرد شدند جمعى از خيرخواهان دو گروه نداى آشتى دادند و در نتيجه بر اين صلح نمودند كه سقايت و رفادت از آن بنى عبدمناف، و پرده دارى و علم و دارالندوه از آن بنى عبدالدار باشد و نزاع پايان يافت. (كامل ابن اثير:1/453)

مُطَيطاء:

خراميدن و دست اندازان رفتن.

مُطيع:

فرمانبردار. ابوالحسن الرضا (ع): «من احبّ عاصياً فهو عاص، و من احبّ مطيعاً فهو مطيع، و من اعان ظالما فهو ظالم». (بحار: 7/241)

مطيعلله:

ابوالقاسم فضل بن جعفر المقتدر بالله بن معتضد، مادرش كنيزى به نام شغله، (301 ـ 364) بيست و سومين خليفه عباسى، پس از خلع مستكفى به سال 334 هـ ق به خلافت رسيد. در ايام او فتور و سستى در امور خلافت بالا گرفت و او را از خلافت جز خطبه اى كه به نام او مى خواندند نبود; ديلميان بر همه جا مستولى شدند و كليّه امور به وسيله آنان انجام مى شد، معزالدولة روزانه صد دينار جهت مصارف خليفه تعيين كرده بود.

در اولين سال خلافت مطيع قحطى و گرانى شديدى در بغداد پديد آمد كه مردمان به خوردن مردار و فضلات پرداختند و همى بر سر راهها مى مردند و سگان گوشت آنها را مى خوردند، بسا يك خانه يا يك باب مغازه به يك گرده نان فروخته مى شد، يك روز يك «كر» آرد جهت معزالدوله به بيست هزار درهم خريده شد، (كر وزنى است به اين واژه در اين كتاب رجوع شود) در اين سال ميان معزالدوله و ناصرالدوله بن حمدان دشمنى روى داد كه معزالدوله به جنگ او رفت و مطيع لله را نيز به همراه برد و چون برگشت مطيع لله مانند اسيرى با خود داشت. در سال 335 معزالدوله مطيع لله را به دار الخلافه بازگردانيد و او را اندك اختياراتى داد. و در سال 338 معز از مطيع درخواست كرد كه برادرش على عمادالدوله را با وى در فرمان روائى شريك سازد و پس از او به جاى او باشد، وى پذيرفت ولى عمادالدوله در آن سال بمرد و مطيع برادر او ركن الدوله را به جاى او نهاد.

و در سال 339 حجرالاسود را كه بيست سال قبل قرامطه از كعبه به احساء برده بودند به جاى خود بازگردانيدند.

و در سال 351 (پس از آن كه چند سالى بر اثر نفوذ آل بويه شيعيان عراق جان تازه اى

گرفتند) به درب مساجد بغداد لعن بر معاويه و لعن بر كسانى كه فدك را از فاطمه زهراء (ع) غصب كردند و لعن بر كسانى كه مانع شدند جنازه امام حسن (ع) در كنار جدش به خاك سپرده شود، و لعن بر كسى كه ابوذر را از مدينه تبعيد نمود نوشتند، اما شب هنگام آن را محو نمودند، معزالدوله خواست مجددا نوشته شود اما وزير «مهلّبى» به وى اشاره كرد كه به جاى آن اين جملات نوشته شود: «لعن الله الظالمين لآل رسول الله صلى الله عليه و سلم» و تنها لعن بر معاويه به صراحت نوشته شود.

و در سال 352 معزالدوله دستور داد روز عاشوراء بازارهاى بغداد تعطيل شود و آش پزخانه هاى عمومى بسته خيمه هائى در ميان بازارها و معابر عمومى برپا گردد و زنان شيون كنند و در عزاى امام حسين (ع) ماتم بپا كنند، و اين نخستين روزى بود كه در بغداد جهت حضرت ابى عبدالله نوحه سرائى شد، و سالها اين سنت برقرار بود.

و در ذيحجه اين سال جشن عيد غدير برپا گرديد و طبلهاى ويژه به صدا در آمد.

و در سال 356 معزالدوله از جهان رفت و مطيع فرزندش بختيار را به جاى او نشاند و او را «عزالدوله» لقب داد.

و در سال 357 قرامطه دمشق را به تصرف در آوردند و در آن سال هيچكس از اهالى شام و مصر از ترس اين گروه به حج نرفت، از آنجا عازم مصر شدند كه آنجا را نيز به تصرف خويش در آورند ـ زيرا مصر در آن روزگار به علت مرگ حاكم آنجا: كافور اخشيدى و كمبود بودجه دولت و نرسيدن مواجب به لشكريان دچار آشوب شده بود ـ كه فاطميون از كشور مغرب از آنها سبقت جستند، گروهى از مردم در اين باره به «معز» خليفه فاطمى نامه نوشتند و از او خواستند كه لشكرى بدين ديار فرستد تا مصر را به وى تسليم كنند، وى غلام خويش قائد جوهر را در رأس هزار سوار به مصر گسيل داشت و آنجا را به تسخير خويش در آورد و در محلى فرود آمد كه خود در همانجا شهر قاهره را بنيان نهاد، و خطبه بنى عباس و شعار آنها كه لباس و پرچم سياه بود برانداخت و خطبا را فرمود تا لباس سفيد به تن كنند و دستور داد در خطبه بگويند: «اللهم صل على محمد المصطفى و على علىّ المرتضى، و على فاطمة البتول، و على الحسن و الحسين سبطى الرسول، و صل على الائمة آباء اميرالمؤمنين المعز بالله» و اين واقعه در ماه شعبان سال 358 اتفاق افتاد.

و در ربيع الآخر سال 359 «حىّ على خيرالعمل» در اذان و اقامه متداول گشت و ساختمان جامع الازهر شروع شد و در رمضان سال 361 به اتمام رسيد. و در سال 360 كه شام نيز در قلمرو حكومت فاطمى در آمد مؤذنان «حى على خيرالعمل» را به امر استاندار آنجا جعفر بن فلاح جزء فصول اذان كردند و كسى را جرأت مخالفت نبود.

و در سال 362 سلطان بختيار كه كارگزار مطيع لله عباسى بود خليفه را مصادره كرد، چون وى را به پرداخت اموال خود امر كرد مطيع گفت: تو خود مى دانى كه از منصب خلافت من جز خطبه اى باقى نمانده، چه دارم كه به تو بدهم؟! وى بر او سخت گرفت كه به ناچار اثاث البيت خود را فروخت و چهارصد هزار درهم به نزد بختيار برد و در زبانها شايع شد كه خليفه را مصادره كردند.

و در سال 363 مطيع را سكته عارض شد كه زبانش لكنت پيدا كرد، حاجب عزالدوله به نام سبكتكين به وى پيغام داد كه خود را از خلافت خلع كن و فرزندت طائع لله را به جاى خويش منصوب دار. وى پذيرفت و در روز چهارشنبه سيزدهم ذيقعده اين سال با فرزند خود عقد بيعت نمود و خود به كنار رفت، مدت خلافت

مطيع بيست و نه سال و چند ماه بود و پس از خلع، وى را شيخ فاضل مى خواندند، و پس از چندى مطيع به واسط هجرت كرد و در محرم سال 364 در آنجا بمرد. (تاريخ الخلفاء)

مُطيف:

احاطه كننده و گرداگرد چيزى گردنده.

مُطِيق:

توانا و قادر و با قوت.

مُطَيَّن:

گل اندوده شده.

محمد بن مضارب، قال: سألت ابا عبدالله (ع) عن كدس الحنطة مطيّن، اصلّى فوقه؟ قال: «لا تصلّ فوقه». (بحار: 84/100)

مَطِيَّة:

سوارى و مركب. ج: مطايا و مطىّ. يذكّر و يؤنّث. رسول الله (ص): «لكلّ شىء مطيّة و مطيّة المرء العقل» (بحار: 1/95). اميرالمؤمنين (ع): «الصبر مطيّة لا تكبو» (بحار: 71/96). «ايّاك ان تجمع بك مطيّة اللجاج» (نهج: نامه 31). «الرغبة مفتاح النصب و مطيّة التعب» (نهج: حكمت 371). «من كانت مطيّته الليل و النهار فانّه يسار به و ان كان واقفا». (نهج: نامه 31)

مَظّ:

نكوهيدن. ملامت كردن.

مَظالِم:

جِ مظلمه. ستمها. رد مظالم: مالى كه به فقيه يا مرجع تقليد يا مجاز از طرف وى دهند، بابت مظلمه اى كه شخص برعهده

دارد و نمى داند به چه كسى مديون است تا او را راضى سازد و يا بدو بپردازد و او به وكالت از طرف شرع، از جانب مظالم خواه به مستمندان و مستحقان پردازد.

مَظانّ:

جِ مظنّة. جاهاى گمان بردن. گاه به معنى مفرد نيز آيد، چنان كه لفظ مشامّ.

مُظاهَرَة:

پشت به پشت آوردن و يارمندى كردن. مرد، مرزنِ خود را ظهار كردن. از معنى نخست: حديث رسول (ص): «لا مظاهرة اوثق من المشاورة، و لا عقل كالتدبير». (بحار: 75/100)

مُظَفَّر:

پيروز. مرد به مراد خود رسيده.

مظفرالدين شاه:

چهارمين پسر ناصرالدين شاه از سلسله قاجاريه است كه در سال 1269 به دنيا آمد. دو برادر بزرگتر او معين الدين ميرزا و امير قاسم خان كه يكى بعد از ديگرى به وليعهدى رسيده بودند، هر دو در خردسالى فوت نمودند، پسر سوم ناصرالدين شاه مسعود ميرزا ظل السلطان سه سال از مظفرالدين شاه بزرگتر بود و چون مادرش از خاندان سلطنتى نبود به وليعهدى نرسيد. مظفرالدين شاه در 1274 يعنى در پنج سالگى به ولايت عهدى انتخاب شد. و تا سال قتل پدرش قريب چهل سال در وليعهدى بسر برد.

پس از كشته شدن ناصرالدين شاه و

آمدن او به طهران امين السلطان كه قدرتى فوق العاده داشت همچنان به صدارت برقرار ماند. ولى مظفرالدين شاه در سال 1314 او را معزول كرد، و امين الدوله را از آذربايجان به طهران خواست و رياست وزراء را در يازدهم ذى القعده آن سال به او واگذاشت، و در رجب 1315 او را به صدارت منصوب نمود; سپس به سال 1316 او را عزل كرد مجدداً امين السلطان را به صدارت برگزيد. كه از 1316 تا 1321 سمت صدارت را داشت. تا اين كه در جمادى الاخر 1321 او را عزل و سلطان مجيد ميرزا عين الدوله را به جاى او صدر اعظم نمود. مظفرالدين شاه در چهاردهم جمادى الاخر 1324 فرمان مشروطيت را صادر كرد و در 14 ذى القعده آن را امضاء كرد و پنج روز پس از آن فوت نمود. و رجوع به قاجاريه و مشروطيت و رجوع به تاريخ مفصل ايران تاليف اقبال از ص 848 تا ص 854 شود.

مُظلِم:

تار. يوم مظلم: روز بسيار شر.

مَظلِمَة:

دادخواهى. آنچه كه از ظالم طلبى، و اسم است آنچه را كه به ظلم از تو اخذ شده است.

آنچه كه مظلوم از ظالم مطالبه نمايد و بر آن دادخواهى كند. و از اين باب است حديث اهلبيت «الناس يعيشون فى فضل

مظلمتنا» مردم در بقاياى مظلمه ما زندگى مى كنند. و در حديث آمده «من قتل دون مظلمته فهو شهيد» هر كه در راه مظلمه خويش كشته شود شهيد است. (مجمع البحرين)

پيغمبر اكرم (ص) فرمود: اى مردم، سخت از مظالم بپرهيزيد كه روز قيامت يكى وارد صحنه محشر گردد و آنقدر از اعمال نيك با خود داشته باشد كه به گمان خود وى را از عذاب خدا نجات دهند، در اين حال به وى گفته شود: فلان از تو مظلمه اى طلب دارد، دستور آيد كه آن را از حسناتش كم كنند. ديگرى بيايد و مظلمه خويش را مطالبه كند، باز هم چنين كنند، و همچنان از حسناتش بكاهند كه دگر حسنه اى از او نماند... (كنزالعمال:4/237)

يك بار در مدينه اتفاق افتاد كه نرخ اجناس بالا رفت و گرانى پيش آمد. مردم به نزد پيغمبر (ص) رفتند و گفتند: يا رسول الله براى ما نرخ معين كن. حضرت فرمود: خداوند خود آفريدگار و روزى بخش، و تنگى و گشايش روزى به دست او است و من اميدوارم كه چون خداى را ملاقات كنم مظلمه اى از مردم به گردن نداشته باشم. (كنزالعمال:4/184)

در اسدالغابه آمده كه عبدالله بن انيس

جهنى از ياران پيغمبر اسلام پس از وفات آن حضرت به شام هجرت كرده بود. جابر انصارى گويد: شنيده بودم كه عبدالله حديثى در مظالم از پيغمبر شنيده كه آن حديث نزد ديگران نمى باشد. از مدينه حركت كردم و يك ماه راه پيمودم تا به شام و به خانه او رسيدم، چون بر او وارد شدم وى بسى از ورود من شادمان گشت و از من پذيرائى نمود و من سبب آمدنم به نزد او گفتم: وى گفت: آرى حديث اين است: از رسول خدا (ص) شنيدم فرمود: خلايق در روز قيامت برهنه و تهيدست و لال محشور گردند، آنان را ندائى زنند كه همه اهل محشر بشنوند: منم دادگستر، منم حاكم، هيچ فردى از بهشتيان حق ندارد به بهشت در آيد تا اين كه اگر يك تن جهنمى حقى بر او دارد حقش را ادا كند، و هيچ دوزخى به دوزخ نرود تا اينكه اگر يك بهشتى حقى بر او دارد حقش را از او بستاند يا اگر بر او حقى دارد از او مطالبه كند گرچه يك سيلى باشد، مگر اين كه از او راضى شود. (اسدالغابه:3/119)

امام صادق (ع) فرمود: هيچ مظلمه سخت تر نباشد از آن مظلمه كه مظلوم را در آن جز خدا دادرسى نبود. (بحار: 75/329)

اميرالمؤمنين (ع) به نوف بكالى فرمود: اى نوف! خداوند به عيسى بن مريم فرمود:

بنى اسرائيل را بگو كه جز با دلهاى شكسته و ديدگان گريان و دستهاى پاك به خانه هاى من (مساجد و معابد) نيايند. و به آنان اعلام دار كه اجابت ننمايم دعاى كسى را كه مظلمه اى به گردن داشته باشد.

امام صادق (ع) در تفسير آيه (انّ ربك لبالمرصاد) فرمود: بر روى صراط پلى است كه هيچ بنده اى كه مظلمه اى با خود داشته باشد بر آن نگذرد. (بحار: 75 و 50)

از على بن ابى حمزه روايت شده كه گفت: دوستى داشتم از اتباع بنى اميه، روزى مرا گفت: از امام صادق (ع) اجازه بگير ساعتى به حضورش شرفياب شوم، از حضرت اجازه گرفتم، اجازت فرمود، چون بر حضرت وارد شديم سلام كرد و نشست، سپس گفت: فدايت گردم، من در تشكيلات بنى اميه نويسندگى مى كرده ام و از اين ممر اموال فراوانى به چنگ آورده ام، و در آن روزگار در باره مسئوليت شرعى آن اموال نينديشيده ام، تا حال كه به خود آمده چاره كار را از شما مى خواهم. حضرت فرمود: اگر نه اين بود كه بنى اميه افرادى مانند تو را در اختيار داشتند كه براى آنها نويسندگى كند و اموال و ماليات را جهت آنها جمع آورى نمايد و نيروى جنگى آنها را فراهم سازد و در جمعه و جماعت آنها حضور يابد آنها

back page fehrest page next page