back page fehrest page next page

فريب من مى باشى، كو آن اعضاى شورى كه عمر دستور تشكيل آن را داد؟ نه به خدا سوگند اگر خلافت يك غنيمت بوده ما به سهم خود رسيده ايم و اگر هم شرّى بوده همين ما را بس است. آنگاه از منبر به زير آمد. مادرش گفت اى كاش لكه حيضى شده بودى و از من نمى زادى. وى گفت: آرزوى من چنين بود كه نزادمى و ندانستمى كه خداى را آتشى است كه گنه كاران را در آن عذاب مى كند. (بحار: 46/118)

مَعاهِد:

جِ مَعهَد به معنى منزلى كه هميشه بدان باز گردند از هر كجا كه رفته باشند. مجالِس. انجمنها.

مُعاهِد:

هم عهد و پيمان و هم شرط. كافر حربى كه در امان و زينهار مسلمانان درآمده باشد. رسول الله (ص): «من ظلم معاهداً كنت خصمه». (بحار: 74/21)

مُعاهَدَة:

با يكديگر عهد كردن و پيمان بستن. نام نوعى از عقد صلح بين مسلمانان و غير مسلمانان است كه پيش از جنگ و يا به عنوان ختم جنگ منعقد مى باشد، و نتيجه آن صلح موقت است. و در متن عقد بايد مدّت آن معلوم گردد، و عقد مذكور استقلال سياسى خصم را از بين نمى برد، و طرف اين عقد ممكن است ذمّى يا غير ذمّى باشد...

مُعاهِر:

زن زناكار و مرد زناكار.

مَعايِب:

جِ مَعاب و مَعابة. عيبها.

اميرالمؤمنين (ع) فى حديث: «و شراركم: المشّاؤون بالنميمة، المفرّقون بين الاحبّة، المبتغون للبُرَآء المعايب». (بحار: 75/80)

مَعايِش:

جِ معيشة. اسباب زندگانى. (و لقد مكنّاكم فى الارض و جعلنا لكم فيها معايش...). (اعراف: 10)

مُعايَشَة:

با كسى زندگى كردن.

مُعايَنَة:

روياروى چيزى را ديدن. به چشم ديدن.

مُعَبَّأ:

تعبيه شده.

مَعبَد:

پرستشگاه. ج: معابد.

مِعبَد:

بيل و كلنگ.

مُعَبَّد:

نرم. خوار و ذليل. ميخ زده شده. طريق معبّد: راه كوفته و پا سپر كرده. (منتهى الارب)

مَعبَر:

گذرگاه.

مُعَبِّر:

كسى كه تعبير خواب مى كند.

مَعبود:

پرستش شده. پرستيده. خداوند تبارك و تعالى.

مُعتاد:

خوى گيرنده و خوى پذير، آموخته. امام عسكرى (ع): «رياضة الجاهل و ردّ المعتاد عن عادته كالمعجز». (بحار: 78/372)

مَعتَب:

خشم گرفتن. معتبة.

مُعَتِّب:

بن ابى لهب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف هاشمى، پسر عم و از صحابه پيغمبر اكرم است. وى با برادر خود عتبه هنگام فتح مكه اسلام آورد و در جنگ حنين شركت داشت. (الاصابة)

مُعتَبَر:

محترم و با آبرو. ارجمند. محل اعتماد.

مَعتَبَة:

مَعتِبَة. عتاب. خشم گرفتن. غضب كردن. مايه خشم و غضب.

مُعتَجِر:

معجر افكننده بر سر.

مُعتَد:

صورتى از معتدى. ستمگر. در اصل معتدى بوده «ياء» در حالت جرّ و رفع ساقط شده.

مُعتَدّ:

شمرده شده و اعتنا شده و به حساب آورده شده. معتدّبه: به حساب آورده شده و قابل اعتبار.

معتدِل:

راست و برابر. ميانه حال.

مُعتَدَّة:

زنى كه در حال عدّه است.

مُعتَدِى:

ستمگر. متجاوز. از حد در گذرنده. (و ما يكذّب به الاّ كلّ معتد اثيم). (مطفّفين: 12)

مُعتَرّ:

آن كه خود را در معرض دستگيرى قرار دهد ولى عرض حاجت نكند. (فاذا وجبت جنوبها فكلوا منها و اطعموا القانع و المعترّ). (حج:36)

مُعتَرِف:

مرد مقرّ به گناه خود.

فى الحديث: «الشابّ السخىّ المعترف للذنوب احبّ الى الله من الشيخ العابد البخيل». (بحار: 71/354)

اميرالمؤمنين (ع): «ضاحك معترف بذنبه خير من باك مدلّ على ربّه». (بحار: 77/420)

مُعتَرَك:

رزمگاه و ميدان جنگ. تنزيلا، هر ميدان. رسول الله (ص): «ما بين الستّين الى السبعين معترك المنايا». (بحار: 6/119)

مُعتَرِى:

كارى كه پيش مى آيد و كسى را در خود فرو مى گيرد. يا مهمانى اين چنين، كه ناگهانى درآيد.

مُعتَزّ:

گرامى شمرده شده.

مُعتزّبالله:

ابوعبدالله محمد (يا زبير) بن جعفر متوكل، سيزدهمين خليفه عباسى، در سال 232 از كنيزى روميه به نام قبيحه متولد و در سال 252 هنگامى كه مستعين خلع گرديد وى در سن 19 سالگى به خلافت رسيد، در سال اول خلافتش أشناس ترك كه از طرف واثق بالله به صدارت معين شده بود بمرد و پانصد هزار دينار بجاى گذاشت و همه را معتز بستد و خلعت صدارت را بر تن محمد بن عبدالله بن طاهر پوشاند و دو شمشير به گردنش آويخت، اما ديرى نشد كه وى را از اين مقام خلع نمود و خلعت را به اندام برادر خود ابواحمد بن متوكل راست

كرد و تاجى از زر بر سر او نهاد و كلاهى جواهرنشان به وى پوشاند و دو شمشير قلاده وى ساخت ولى در همان سال او را معزول ساخت و به شهر واسط تبعيدش كرد، و اين خلعت را بر بُغاء شرابى پوشانيد و تاج سلطنت به تارك او نهاد، اما وى پس از يك سال بر خليفه خروج كرد و سرانجام به قتل رسيد و سرش را به نزد معتز آوردند.

معتز در رجب اين سال برادر خود مؤيّد را از ولايت عهدى عزل نمود و وى را كتك زد و به بند كشيد تا اين كه پس از چند روزى بمرد، معتز از بيم اين كه مبادا وى به قتل مؤيد متهم گردد و سرانجام فاجعه اى عليه او به وقوع پيوندد جمعى از قضات را بر جسد او حاضر كرد كه ببينند اثر جرحى در بدن او نيست.

معتز در برابر تركان دربار مضمحل و ناتوان بود و آنها سخت بر او چيره بودند. روزى جمعى از سردمداران آنها به نزد معتز آمده گفتند: يا اميرالمؤمنين مواجب عقب افتاده ما را بپرداز تا صالح بن وصيف را بكشيم ـ صالح يكى از فرماندهان بود كه معتز از او هراسناك بود ـ معتز از مادرش درخواست نمود كه مالى در اختيارش نهد تا در اين راه هزينه سازد، مادر امتناع نمود و آن مال را به وى نداد، بيت المال از مال تهى

بود، تركان بر عزل او متفق الكلمه شدند، صالح بن وصيف و محمد بن بغا نيز با آنها موافق گشتند، سلاح به تن كرده به درب دارالخلافه گرد آمدند، به معتز پيغام دادند كه از خانه بيرون شو، وى عذر خواست كه داروئى نوشيده و بى حالم و توان بيرون شدن ندارم، جماعتى بر او هجوم برده پايش گرفته كشان كشان وى را بيرون كشيدند و با گرز وى را كتك زدند و او را در آفتاب بسيار گرم بپاى داشتند و از حرارت زمين گاه تكيه بر يك پاى مى كرد و چون گرم مى شد آن پا را برمى داشت و بر پاى ديگر مى ايستاد، و پيوسته سيلى به صورت او مى زدند و مى گفتند: خود را از خلافت خلع كن و او امتناع مىورزيد، تا سرانجام بيچاره گشت و خود را خلع كرد، آنگاه محمد بن واثق را كه در بند معتز و در بغداد بسر مى برد از آنجا احضار و با وى بيعت كردند، معتز خود نيز با وى بيعت نمود، به دستور صالح سه روز يا پنج روز معتزّ را از آب و غذا منع كردند و پس از آن وى را در زير زمينى محبوس نمودند تا جان سپرد، و به قولى او را با آب جوش حقنه كردند تا بمرد، و برخى گفته اند: پس از پنج روز كه از عزل او گذشت وى را به گرمابه اى برده بعد از شستشو با آب گرم تشنه شد او را از آب منع

كردند تا نزديك به هلاكت آب شورى يا آب برفى به وى دادند تا بخورد و به حياتش خاتمه داد، مرگ او در ماه شعبان سال 255 اتفاق افتاد. (تتمة المنتهى و تاريخ الخلفاء)

در عهد خلافت معتز، يعقوب ليث در خراسان و كرمان قوت گرفت و طاهريان را برانداخت. مصر را نيز غلام تركى به نام احمد بن طولون به وسيله بايك بيگ حاجب تركِ خليفه به چنگ آورد، و با بر سر كار آمدن طولونى، مصر نيز از قلمرو حكومت عباسى بيرون رفت. بغاى صغير: سردار ترك به دست غلامان مغربى يعنى بربرهاى خليفه افتاد و به قتل رسيد. معتز 24 سال عمر كرد و مدت خلافتش سه سال و چند ماه بود.

از وقايع زمان معتز رحلت امام على النقى (ع) است كه در سال 254 در سامراء به وقوع پيوست.

مُعتَزِل:

يكسو شونده و كناره گزيننده.

مُعتَزِلَه:

يكى از فرق اسلامى كه در اوائل قرن دوم هجرى اواخر دولت بنى اميه در بصره ظاهر شدند و در مسائل كلاميه از ديگر فرق جدا گشتند. آنان شاگردان حسن بصرى بودند و با او در مسئله جبر و تجسيم و منزله بين كفر و اسلام مخالفت ورزيدند و گفتند: بشر در كارهايش مجبور

نيست بلكه خداوند پس از آنكه راه هدايت بدست بشر داده كار را به خودشان تفويض نموده و دگر در شئون آنها دخالتى ندارد، برخلاف اشاعره كه معتقد به جبر و اماميه كه به امر بين امرين قائلند (به «جبر» رجوع شود) و از اين جهت آنها را معتزله گويند كه چون حسن بصرى استاد آنها اين سخنان را از آنها شنيد به آنها گفت: «اعتزلوا عنى»: از من به كنار رويد. يا به جهت اين كه از آن روزى كه افكار استاد را غلط تشخيص دادند خود از مجلس استاد اعتزال جستند. رئيس آنان واصل بن عطا و پس از او عمرو بن عبيد بود.

از امام صادق (ع) نقل شده كه در باره آنها فرمود: خدا لعنت كند معتزله را كه آنها مى خواستند توحيد را به كمال رسانند ملحد شدند و مى خواستند تشبيه از ميان بردارند خود مرتكب تشبيه شدند. (بحار: 5/8)

مسعودى در مروج الذهب گويد علت تسميه اين فرقه به معتزله آن است كه مى گفتند مرتكب كبيره از كفار و مؤمنين اعتزال جست و معتزله يعنى قائلين به اعتزال صاحب كبائر. معتزله در باب ايمان معتقد بودند كه ايمان عبارت است از خصال خير كه چون در كسى جمع شد او را مؤمن گويند ليكن فاسق از آنجا كه جامع خصال

خير نيست، مؤمن مطلق نيست اما كافر مطلق هم نمى باشد زيرا شهادت را جارى كرده است و قسمتى از اعمال خير هم از او سر مى زند. با اعتقاد بدين اصل معتزله مجبور شدند تمام وقايعى را كه تا آن وقت در اسلام رخ داده بود توجيه و تأويل كنند و چون غالب تأويلات آنان در اين مسائل به سود امويان بود برخى از خلفاى اخير بنى اميه مثل يزيد بن وليد و مروان بن محمد مذهب اعتزال را پذيرفتند.

با آنكه فرق معتزله در اجراى عقايد خود با يكديگر اختلافاتى داشتند بر روى هم در پنج اصل با يكديگر شريك بودند كه عبارتند از:

1 ـ قول به «المنزلة بين المنزلتين» و اين كه مرتكب كبيره نه كافر است و نه مؤمن بلكه فاسق است و فاسق از جهت فسق مستحق نار جحيم باشد.

2 ـ قول به توحيد و آن اين است كه صفات خداوند غير ذات او نيست يعنى خداوند عالم و قادر وحى و سميع و بصير بذاته است. اين صفات زايد بر ذات نيستند و مدعى بودند كه قول به قدم صفات غير ذاتيه مستلزم قبول قدماء متعدد و نتيجه آن تصوير شريك براى بارى تعالى است. معتزله هر يك از آيات را كه منجر به اثبات

صفات زايد بر ذات مى شد يعنى براى خداوند صفاتى مثل صفات مخلوق اثبات مى نمود، به نوعى تأويل مى كردند و على الخصوص با كسانى كه به تجسيد واجب و رؤيت او به نحوى از انحاء معتقد بودند مثل مقاتل بن سليمان معاصر واصل بن عطا و كراميه و جز آنها مخالفت شديد مى كردند و اين مخالفت با مجسمه و مشبهه همواره در ميان معتزله معمول بود.

3 ـ قول به عدل و آن نتيجه قول به قدر است. معتزله در اين معنى بحث فراوان مى كردند. خلاصه اقوال آنان در اين باب آن است كه خداوند خلق را به غايت خلقت كه كمال باشد سير مى دهد و بهترين چيزى را كه ممكن است براى آنان مى خواهد. نه ارائه به شر مى كند و نه طالب شر براى كسى است، افعال مخلوق را از خوب و بد خلق نمى كند بلكه اراده انسان در انتخاب آنها آزاد و در حقيقت آدمى خالق افعال خويش است و به همين سبب هم مثاب به خير و هم معاقب به شر مى باشد.

4 ـ قول به وعد و وعيد يعنى خداوند در وعد و وعيد خود در پاداش مثوبات و كيفر كبائر صادق است. خلف خداوند از وعد مستوجب نقص اوست و همچنين است خلف از وعيد مگر آن كه قلم عفو بر سياهه گناهان كسى بكشد. مرتكب كبائر هم به اندازه گناهش عقاب و نسبت به ايمان و جنبه خير خود ثواب مى بيند پس مخلد در عقاب نيست.

5 ـ امر به معروف و نهى از منكر. از مبانى مهم معتقدات معتزله قول به سلطه عقل و قدرت آن در معرفت نيك از بد هست، در موردى كه شرع سخنى از آن نگفته باشد، معتزله مى گفتند از صفات و خواص هر چيز خوبى و بدى آن در نزد عقل آشكار است و اين تميز خطا از صواب براى همه ميسر مى باشد پس ملاك خوبى و بدى فقط امر و نهى شرعى نيست.

معتزله ايمان را معرفت به قلب و اقرار به لسان و عمل به جوارح مى دانند و مى گويند هر چه بر اعمال خير آدمى افزوده شود بر ايمان او هم به همان نسبت افزوده خواهد شد و هر چه عصيان افزايش يابد و كارهاى نابهنجار فزونى گيرد از ايمان هم به همان ميزان كاسته مى گردد.

معتزله به حدود بيست فرقه منقسم گرديدند كه بر روى هم همه شعب معتزله در اصول معينى كه بدانها شهرت دارند شريكند. اسامى فرق مختلف معتزله عبارتست از: واصليه، عمرويه، هذليه، نظاميه، اسواريه، معمريه، بشريه، هشاميه، مرداريه، جعفريه پيروان جعفر بن حرب الثقفى (متوفى به سال 234)، جعفريه اتباع جعفر بن مبشر همدانى (متوفى به سال 236)، اسكافيه، ثماميه، جاحظيه، شحاميه، خياطيه، كعبيه، جبائيه، بهشميه. از جمله فرقى كه از ائمه معتزله در مقالات خود استفاده كرده اند فرق شيعه اند على الخصوص شيعه اماميه اثنى عشريه و اماميه اسمعيليه و زيديه. معتزله بر اثر استفاده از مباحث منطقى و فلسفى براى اثبات عقايد خود و شروع به بحث ها و مشاجرات و تأليف كتب و رسالات متعدد در اثبات معتقدات خود و رد افكار و عقايد ديگران در حقيقت بنيان گذار علم كلام در اسلام گرديده اند. (از تاريخ ادبيات ايران تأليف دكتر ذبيح الله صفا:1/52 ـ 57)

مُعتَصِم:

چنگ زننده در چيزى براى استعانت و نجات. پناه گيرنده.

معتصم بالله:

ابواسحاق محمد بن هارون الرشيد هشتمين خليفه عباسى، در سال 178 از يكى از كنيزان هارون به نام مارده به دنيا آمد، بى سواد و كم دانش بود و چون خشم مى نمود از كشتن هر كسى باكى نداشت، مهيب و قوى هيكل بود، او را مثمّن (هشتائى) مى گفتند، چه وى هشتمين خليفه عباسى و هشتمين طبقه از نسل عباس و هشتمين فرزند هارون و در سال دويست و هيجده به خلافت رسيد و هشت سال و هشت ماه و هشت روز سلطنت كرد و در سال 178 به دنيا آمد و چهل و هشت سال عمر كرد و طالع او برج عقرب بود كه هشتمين برج سال است و هشت بار در جنگها فتح كرد و هشت تن از دشمنان خود را به قتل رسانيد و هشت پسر و هشت دختر داشت و هشت روز از ماه ربيع الاول مانده چشم از اين جهان بست.

معتصم كه به هيچيك از دو طايفه عرب و ايرانى اعتماد نداشت به عنصر ثالثى كه تازه در بغداد قدرت و اهميتى پيدا كرده بودند متوسل شد و آن عنصر ترك بود چه در نتيجه جنگهاى پى درپى كه مسلمين در عهد هارون و مأمون در حدود تركستان كرده بودند عده زيادى غلام ترك به عنوان اسير يا پيش كش به دارالخلافه فرستاده بودند معتصم از ايشان جمعى را به عنوان مستحفظ داخل سپاه كرد لكن بعدها اقتدار اين سپاهيان ترك به حدى زياد شد و زياده روى ايشان در طلب مال و مقام به جائى كشيد كه خود خليفه هم در وحشت افتاد ناچار بغداد را ترك گفت و در سامراء كه خود در سال 220 به بناى آن اقدام كرده بود مقيم شد و تا آخر خلافت در ميان عده لشكرى پاسبان در آنجا مى زيست و در همانجا به سال 227 درگذشت. (تاريخ مفصل ايران و تاريخ الخلفاء سيوطى)

مُعتَضِد:

دادخواه. يارى گيرنده.

مُعتضدبالله:

احمد بن طلحة بن متوكل، مادرش كنيزى به نام «صواب»، شانزدهمين خليفه عباسى، در ذيقعده 242 متولد، و در رجب سال 279 در روز مرگ عمويش معتمد بر تخت سلطنت مستقر گشت، در ايام وى فتنه ها فرو نشست و جنگها از ميان برفت و اجناس و نرخها ارزان شد و شرق و غرب بر او مفتوح گشت و اموال بسيار در خزانه فراهم آمد، وى مردى بخيل و كم رحم و خون ريز و سفاك و مهيب و دلير بود، چون به يكى از فرماندهان سپاه خويش خشم مى گرفت مى گفت وى را در گودالى بيفكنند و خاك بر آن دهند، به زنان و كنيزكان بسيار ميل كردى و بنا و ساختمان بسيار نهادى، كاخى به نام شريا بپا كرد كه چهارصد هزار دينار هزينه آن شد.

وزير او عبيدالله بن سليمان بود و پس از مرگ او قاسم بن عبيدالله مقام وزارت را متصدّى گشت.

معتضد در ايام خود عشور گمركى را برداشت و دستور داد ديوان مواريث را كه مباشر اخذ ماليات بر ارث بود تعطيل كردند و گفت: همه ماترك را به بازماندگان دهند و مردمان را از اين دستور او و دستوراتى از اين قبيل شادمان گشتند و بركات و ارزاق فراوان شد، و مردمان وى را بر اين سيرت، سفّاح دوم مى خواندند كه وى شوكت بنى عباس را زنده نموده است و ابن الرومى اين ابيات را بدين مناسبت سروده:

هنيئا بنى العباس انّ امامكم ----- امام الهدى و الجود و البأس احمد

كما بابى العباس أنشىء ملككم ----- كذا بأبى العباس ايضا يجدّد

امام يظل الامس يُعمل نحوه ----- تلهّف ملهوف و يشتاقه الغد

در اولين سال خلافتش بيع و شراء كتب فلسفه و كتابهائى از اين قبيل منع كرد و دستور داد بساط داستان سرايان و فال گيران و غيب گويان و طالع شناسان را از كنار كوچه و خيابانها برچينند.

و در سال 281 معتضد دستور داد دارالندوة را منهدم و آن را جزء مسجدالحرام كردند.

و در سال 282 مراسم نوروز را مانند آتش افروزى و آب به روى يكديگر پاشيدن برانداخت.

و در اين سال وى با قطرالندى دختر خمارويه بن احمد بن طولون ازدواج نمود كه از جمله چيزهائى كه در جهاز او فراهم شده بود چهارهزار بند شلوار جواهرنشان و ده صندوق جواهرات بود.

و در سال 284 در مصر سرخى عجيبى پديدار گشت آنچنان كه هر كس به چهره ديگرى مى نگريست آن را سرخ مى ديد و همچنين ديوارها به رنگ سرخ ديده مى شدند كه مردمان به دعا و تضرع به درگاه خداوند برخاستند، و اين سرخى از عصر تا به شب ادامه يافت.

ابن جرير گفته: معتضد در اين سال تصميم گرفت دستور دهد معاويه را بر منابر سبّ و لعن كنند، وزير او عبيدالله وى را از آشوب عمومى بيم داد اما او اعتنا ننمود و اين فرمان را مكتوب داشت و در آن نامه مناقب و فضايل بسيارى از اميرالمؤمنين (ع) و فصلى از قبايح افعال و مساوى اعمال معاويه مندرج نمود، يوسف قاضى چون متوجه امر گرديد گفت: اى اميرالمؤمنين! من از فتنه و آشوب، سخت بيمناكم; معتضد گفت: اگر مردم تكانى خوردند شمشير در آنها مينهم، وى گفت: با علويين چه خواهى كرد كه چون با اين كار تو زمينه خروج آنها مساعد گردد و آنها از هر گوشه مملكت سر در آوردند و دعوى خلافت كنند؟! معتضد چون اين شنيد از تصميم خود باز ايستاد.

در سال 286 ابوسعيد جنابى قرمطى در بحرين خروج كرد و كارش بالا گرفت (به ابوسعيد رجوع شود) ابن حمدون آورده كه معتضد مشرف بر درياچه اى كه به كنار دجله بود عمارتى ساخت و شصت هزار دينار در آن هزينه كرد و با كنيزان خود كه محبوبه اش «دريره» نيز در ميان آنها بود در آن كاخ به خلوت نشست و به عيش و عشرت پرداخت، ابن بسّام شاعر در اين باره اين دو بيت سرود:

ترك الناسَ بِحِثرة ----- و تخلّى فى البُحَيرة

قاعد يضرب بالطبل ----- على حرّ دريره

معتضد چون شنيد آن را به رو نياورد و فورا دستور داد آن كاخ را خراب كردند و آن بساط درنورديد; پس از چندى دريره بمرد و خليفه را به مرگ خويش سخت عزادار كرد كه بدين مناسبت اين ابيات سرود:

يا حبيبا لم يكن يعد له عندى حبيب ----- انت عن عينى بعيد و من القلب قريب

ليس لى بعدك فى شىء من اللهو نصيب ----- لك من قلبى على قلبى و ان بنت رقيب

و خيال منك مذغبت خيال لا يغيب ----- لو ترانى كيف لى بعدك عول و نحيب؟

و فؤادى حشوه من حرق الحزن لهيب ----- لتيقّنت بانى فيك محزون كئيب

ما ارى نفسى و ان سليتها عنك تطيب ----- لى دمع ليس يعصينى و صبر ما يجيب

معتضد را در ربيع الآخر 289 بيمارى شديدى عارض شد و علت آن كثرت جماع بود كه مزاجش را به كلى دگرگون ساخت و سرانجام در 22 اين ماه درگذشت.

گويند در مرض موت خود اين ابيات بسرود:

تمتّع من الدنيا فانك لا تبقى ----- و خذ صفوها ما أن صفت ودع الرنقا

و لا تأمننّ الدهر انى امنته ----- فلم يبق لى حالا و لم يرع لى حقا

قتلت صناديد الرجال فلم ادع ----- عدوا، و لم امهل على ظنّة خلقا

و اخليت دور الملك من كل نازل ----- و شتّتّهم غربا و مزّقتهم شرقا

فلما بلغت النجم عزّا و رفعة ----- ود انت رقاب الخلق أجمع لى رقّا

رمانى الردى سهما فاخمد جمرتى ----- فها انا ذافى حفرتى عاجلا ملقى

فافسدت دنياى و دينى سفاهة ----- فمن ذا الذى منى بمصرعه اشقى؟

فيا ليت شعرى بعد موتى ما ارى ----- الى نعمة الله ام ناره اُلقى؟

(تاريخ الخلفاء و تتمة المنتهى)

مُعتَق:

عبد معتق: بنده آزاد.

مُعتِق:

آزاد كننده.

مُعتَقِد:

گرونده و يقين كننده.

مُعتَقَد:

آنچه بدان اعتقاد داشته باشند. معتقدات اسلامى. به «اعتقادات» رجوع شود.

مُعتَقَل:

بازداشتگاه. زندان.

مُعتَكِف:

مقيم و ملازم در جائى براى عبادت. اعتكاف كننده. به «اعتكاف» رجوع شود.

مُعتَلّ:

عليل. بيمار. دردمند.

به اصطلاح صرفيان: فعلى يا اسمى كه در آن حرف عله باشد.

مُعتَمّ:

عمامه به سر. معمّم.

مُعتَمَد:

ثقة. مورد اعتماد.

مُعتَمِد:

تكيه كننده. اعتماد كننده بر كسى.

معتمدعلى الله:

احمد بن متوكل بن معتصم بن هارون الرشيد، مكنّى به ابوالعباس يا ابوجعفر، پانزدهمين خليفه عباسى، مادرش كنيزى روميه به نام «فتيان» (229 ـ 279 هـ = 843 ـ 892 م) موقعى كه مهتدى (خليفه پيش از خود) به قتل رسيد وى در جوسق زندانى بود، و در اين سال 256 وى را از زندان بيرون آوردند و با او بيعت نمودند، وى در سامرّاء متولد شده و در آنجا نشو و نما كرده بود و چون به خلافت رسيد پايتخت عباسى را از سامرّاء به بغداد منتقل نمود، و با اين كه جوانى بى كفايت و عياش بود مدت نسبتا مديدى يعنى 23 سال خلافت كرد. علت اين امر آن بود كهبرادرش طلحه ملقب به موفق متصدى كارها بود و او مردى كارآمد و با شهامت بود، چه اين كه معتمد در آغاز كار، موفق را والى مشرق بلاد اسلامى و فرزندش جعفر كه وى را وليعهد خويش ساخته لقب مفوض الى الله به وى داده بود والى مصر و مغرب بلاد كرد.

معتمد پيوسته به لهو و لعب و انواع خوش گذرانى سرگرم بود و به امور رعيت وقعى نمى نهاد، از اين رو مردمان از او راضى نبودند و برادرش موفق را دوست مى داشتند.

موفق همه كارها را خود به دست گرفت و امور مملكت را به درستى تمشيت داد.

در روزگار او حوادث شگفتى رخ داد، از جمله: شكست يعقوب ليث صفار و مرگ او (265هـ ق)، و از پا درآمدن صاحب زنج و پايان يافتن قدرت او در بصره، و وفات حضرت ابومحمد حسن بن على العسكرى (ع) به سال 260 در سامرّاء، و در اين سال قحطى و گرانى شديد در منطقه حجاز و عراق اتفاق افتاد كه يك «كرّ» (حدود 90 كيلو) گندم در بغداد به 150 دينار رسيد، و در سال 264 ميان معتمد و برادرش موفق اختلافى پديد آمد كه به صلح انجاميد، اما در سال 269 اين اختلاف شدت يافت آنچنان كه اين دو برادر در برابر يكديگر موضع گرفته از يكديگر احساس خطر مى كردند، لذا معتمد به عامل خود در مصر، ابن طولون نامه اى محرمانه نوشت و بر اثر آن نامه ابن طولون به دمشق آمد و معتمد از عراق به عنوان تفريح و تنزه رهسپار آن ديار گرديد، و چون موفق از سفر برادر خبردار شد نامه اى به اسحاق بن كنداج فرماندار نصيبين نوشت و در آن نامه به وى دستور داد كه معتمد را از رفتن به شام ممانعت كند و به عراق بازگرداند، اسحاق با سپاهى ميان موصل و حديثه سر راه بر معتمد بگرفت و به وى گفت: اى اميرالمؤمنين! هم اكنون برادرت (موفق) با دشمنانى چون خوارج روبرو است، در چنين شرائطى روا نبود كه خليفه مركز را خالى گذاشته به جاى ديگر سفر كند، مبادا چون اين خبر به موفق رسد وى نيز از نبرد با دشمن دل سرد شده از جبهه جنگ برگردد و در نتيجه دشمن بر مملكت دست يافته كشور اسلامى دست خوش چپاول و غارت گردد، اين بگفت و در زمان، جمعى از سپاهيان خود را در كنار معتمد گماشت و خود از او جدا شد، سپس پيكى به نزد وى فرستاد كه اينجا جاى ماندن نمى باشد، زودى برگرد. معتمد كه خود را مسلوب الاختيار ديد و جز بازگشتن چاره اى نمى ديد به اسحاق گفت: پس سوگند ياد كن كه خود نيز با من بيائى و مرا به ديگر كس تسليم ننمائى. وى سوگند ياد كرد و به اتفاق به سمت سامراء بازگشتند اما در راه صاعد بن مخلد كاتب موفق را كه از طرف موفق بدين مأموريت آمده بود ملاقات كرده معتمد را به وى تسليم كرد، صاعد وى را به بغداد آورد اما او را به دارالخلافه راه نداد و در خانه احمد بن خصيب جايش داد و پانصد نفر از سپاهيان بر او گماشت كه كسى بر او وارد نشود.

back page fehrest page next page