و چون موفق بر مجارى احوال آگاه گرديد خلعتهاى بسيار و اموال بى شمار براى اسحاق فرستاد و املاكى را كه معتمد به خاصّان خود اختصاص داده بود خالصه او كرد و وى را «ذوالسندين» لقب داد; و صاعد را به «ذوالوزارتين» ملقّب كرد، و صاعد را به ظاهر در خدمت معتمد گماشت اما در واقع معتمد را زير نظر او بداشت، و خليفه را در آن روز جز نامى باقى نمانده و از امور مملكت و رتق و فتق كارها هيچ در اختيار نداشت، و آنچنان دستش از بيت المال بريده و مسلوب الاختيار شده بود كه يك روز به سيصد دينار نياز داشت آن را بدست نياورد; كه خود اين ابيات را بدين مناسبت سرود:
اليس من العجايب انّ مثلى ----- يرى ما قلّ ممتنعا عليه
و تؤخذ باسمه الدنيا جميعا ----- و ما من ذاك شىء فى يديه
اليه تحمل الاموال طرّا ----- و يمنع بعض ما يجبى اليه
و معتمد نخستين خليفه اى بود كه در زمان حيات محجور گرديد و دستش از تصرف در اموال قطع شد.
سپس وى را به واسط منتقل نموده موقتا در آنجا جا دادند، و چون ابن طولون از ماجرا خبردار گرديد فقها و قضاة و اعيان مصر را جمع نمود و به آنها گفت: موفق از وظائف ولايت عهدى تخلف نموده است و مى بايست در كار او تجديد نظر شود. همه بالاتفاق حكم به انعزال او نمودند جز قاضى بكّار بن قتيبه كه به ابن طولون گفت: تو خود در آغاز امر از طرف معتمد جهت ولايت عهدى موفق نامه اى براى من آوردى، حال نيز از طرف او نامه اى به مضمون خلع موفق بيار تا سخن تو را بپذيريم، ابن طولون گفت: وى اكنون از هرگونه تصرفى در امور ممنوع و محجور است، چگونه تواند چنين نامه اى بنگارد؟! بكّار گفت: من اين را ندانم، و جز قانون نشناسم. ابن طولون به وى گفت: مردمان تو را فريب داده كه تو را داناترين مردم روى زمين خوانده اند، تو جز پيرى خرفت نباشى، سپس وى را به زندان افكند و زنجير به پاى او نهاد و هر آنچه از عطاياى ملوكانه كه در طول سالها به وى رسيده بود همه را مصادره كرد كه گويند: ده هزار دينار بوده.
از آن سوى چون موفّق ـ در عراق ـ خبر برخورد ابن طولون به بكّار شنيد سخت برآشفت و دستور داد ابن طولون را بر منابر سب و لعن كنند.
و در سال 267 موفق به جنگ صاحب زنج بيرون شد و در بصره با وى نبردى سخت بداد و او را بكشت، و مدت تسلط صاحب زنج بر بصره و اطراف آن چهارده سال و چهارماه به طول كشيد و در اين مدت كوتاه، خلق بسيارى را به قتل رسانيد و بر زن و كودك رحم نكرد و خانه هاى بسيار خراب كرد و آتش زد; و شمار مقتولين اين واقعه به اختلاف نقل شده كه كمترين آنها پانصد هزار گفته شده، به هر حال فاجعه بسيار عظيم و دردناك بوده، كوتاه سخن آن كه مردم بصره در ايام او بجز اندكى كه سالم ماندند برخى مقتول و گروهى غريق و بسيارى در بيغوله ها و بيابانها پنهان و متوارى بودند; روزها پنهان مى شدند و شبها بيرون مى آمدند و اگر سگ و گربه اى مى يافتند از فرط گرسنگى مى خوردند تا اين كه سگ و گربه و موش در آن ديار ناياب شد و چون يكى از ايشان مى مرد گوشت او را ميان خود تقسيم مى كردند و مى خوردند، و چنان كار بر مردم سخت شد كه نقل شده: زنى را ديدند مى گريست، سبب پرسيدند گفت: مردمان پيرامون خواهرم گرد آمدند كه بميرد و از گوشتش استفاده كنند، اما او هنوز نمرده بود كه پاره پاره اش كردند و گوشتش را قسمت كردند و از او جز سرش چيزى نصيب من نشد و در اين قسمت به من ستم نمودند.
در شعبان سال 270 معتمد را از راه بغداد به سامراء بازگردانيدند و آنچنان با شوكت و هيمنه از بغداد عبور دادند كه گوئى محجور نبود.
در اين سال ابن طولون درگذشت و موفق فرزند خود ابوالعباس را رقم ولايت مصر بداد و وى را مجهز ساخت و بدان ديار اعزام داشت، ولى از آن سوى خمارويه فرزند ابن طولون پس از مرگ پدر بر مصر مستولى گشت و حكومت آن ديار را به دست گرفت و چون ابوالعباس وارد كشور مصر گرديد بين دو سپاه عراق و مصر جنگى خونين بپا گشت و نفوس بسيارى به قتل رسيدند و سرانجام، پيروزى مصريان را بود. و اين سال سرآغاز دولت فاطمى شيعه (يا به قول سيوطى در تاريخ الخلفاء: دولت رافض) بود كه عبيدالله بن عبيد جد اين سلسله مردمان را به بيعت خويش خواند و تا سال 278 در امر دعوت تلاش بسيار نمود و در اين سال به حج رفت و در آنجا گروهى از قبيله كتامه كه سيرت او را پسنديده بودند در طاعت او درآمدند و او را تا به مصر و سپس به مغرب همراهى كردند و از آن پس كار او بالا گرفت و دولت فاطمى تشكيل داد.
و در سال 278 موفق از دنيا رفت و معتمد از شر او آسوده گشت.
و در اين سال قرمطيان در كوفه خروج كردند. به «قرامطه» رجوع شود.
و در سال 279 كار معتمد به سستى گرائيد كه ابوالعباس فرزند موفق در اين سال بر امور مملكت استيلا يافت و ارتش به طاعت او درآمده و قدرت كامله وى را مسلّم گشت; معتمد بالاجبار در مجلسى كه اركان دولت در آن گرد آمده بودند حضور يافت و حضّار را گواه گرفت كه فرزندش مفوّض را از ولايت عهدى معزول ساخته و در همان جا با ابوالعباس دست بيعت داد و وى را معتضد لقب داد. و در همين سال پس از چند ماه معتمد ناگهانى بمرد، كه برخى گفته اند: او را مسموم نمودند و بعضى گفته او را در گليمى پيچيدند و كشتند، و اين واقعه در شب دوشنبه 19 رجب اتفاق افتاد و مدت خلافت او 23 سال بود. (تاريخ الخلفاء و تتمة المنتهى)
مُعتَمِر:
زيادت كننده و اراده كننده چيزى و رهسپار به سوى مقصدى. عمره گزار. در حديث آمده: «الحاجّ و المعتمر وفد الله، و حقّ على الله ان يكرم وفده» (بحار: 77/63). «ثلاثة دعوتهم مستجابة: الحاجّ و المعتمر و الغازى فى سبيل الله». (بحار: 99/387)
مُعتَنابه:
قابل اعتنا. قابل توجّه.
مُعتَنِق:
ملتزم و پايبند به چيزى.
مُعتَنِى:
اعتنا كننده. تيمار دارنده و اهتمام كننده.
مُعتَوِر:
دست به دست گرداننده. همديگر به نوبت گيرنده.
مَعتوق:
آزاد كرده شده. ج: معاتيق.
مَعتوه:
دل شده و پريشان و بيهوش كه گاه به طور ديوانگان سخن گويد و گاه به وضع عاقلان.
در حديث است: «رفع القلم عن ثلاثة: عن الصبى و النائم و المعتوه». (بحرالجواهر)
مُعجَب:
متكبر و خويشتن بين و خودپسند. جعفر بن محمد (ع): «من لا يعرف لاحد الفضل فهو المعجب برأيه». (بحار: 72/316)
قيل لعيسى بن مريم (ع): يا روح الله! ما الاحمق؟ قال: «المعجب برأيه و نفسه الذى يرى الفضل كله له لا عليه، و يوجب الحق كله لنفسه و لا يوجب عليها حقا، فذلك الاحمق الذى لا حيلة فى مداواته». (بحار: 14/323)
مِعجَر:
بر سر افكندنى زنان. ج: مَعاجِر.
مُعجِز:
عاجز كننده، درمانده كننده.
(و من لا يجب داعى الله فليس بمعجز فى الارض ...) (احقاف: 32). (و اعلموا انكم غير معجزى الله...). (توبة:2)
امام عسكرى (ع): «رياضة الجاهل و ردّ المعتاد عن عادته كالمعجز». (بحار: 78/374)
مُعجِزَة:
عاجز كننده. آنچه نبى يا وصىّ نبىّ در مقام دعوى نبوت يا وصايت به ظهور آرد و خصم را آوردن مانند آن عاجز سازد، امرى خارق عادت كه از پيغمبر يا وصىّ او بروز كند كه خلق از آوردن مثل آن ناتوان بوند. هاء در اين كلمه براى مبالغه است.
ابوبصير گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: به چه سبب خداوند معجزه را در اختيار پيامبران و شما (پيشوايان معصوم) نهاد؟ فرمود: تا دليل باشد بر صدق دعوى آن كه مى گويد: من از جانب خدا مى باشم; و معجزه آيت خدا است كه جز به دست پيامبران و حجتهاى خود بر روى زمين نسپارد تا بدين وسيله راستى راستگو و دروغ دروغگو ثابت گردد.
ابن السكّيت به حضرت رضا (ع) گفت: چرا خداوند معجزه موسى (ع) را در دست و عصا و آلت سحر، و معجزه عيسى (ع) را طبّ، و معجزه محمد (ص) را سخن و سخنرانى قرار داد؟ فرمود: بدين جهت كه موسى (ع) در زمانى مبعوث به رسالت شد كه سحر و جادو بر مردم حاكم بود لذا خداوند او را به نيروئى توانمند ساخت كه بتواند با آنها مقابله كند و سحرشان را باطل سازد و حجت را بر آن مردم تمام نمايد. و عيسى (ع) را در عصرى فرستاد كه مردم به امراضى چون فلج (و غيره) دچار و به علم طب نياز مبرم داشتند از اين جهت خداوند نيروئى در اختيارش نهاد كه مردم زمانش مانند آن را نتوانند و امكان زنده ساختن مرده و شفا دادن لال و پيس را به وى داد.
و خداوند تبارك و تعالى محمد (ص) را در زمانى مبعوث به رسالت كرد كه سخنرانى و شعرسرائى در ميان مردم رائج بود لذا چنان كتابى به وى داد كه در اين ميدان بر آنان پيروز و براى مردم آن عصر حجت باشد. ابن السكيت گفت: به خدا سوگند (توضيحى در اين باره) اين چنين نديده بودم. حال بفرمائيد امروز چه حجتى بر مردم قائم است (كه حق را از باطل تشخيص دهند)؟ فرمود: عقل كه بدان توان راستگوى در دعوت به دين را از دروغگو مشخص نمود. ابن سكيت گفت: به خدا قسم كه پاسخ صحيح همين است. (بحار: 11)
قرآن معجز پيغمبر اسلام به «قرآن» و «اعجاز قرآن» رجوع شود.
معجزات و خارق عاداتى كه توسط حضرت ختمى مرتبت بروز و ظهور كرده فراوان در تاريخ حالات آن حضرت نقل شده كه در اين كتاب به برخى از آنها اشاره شده است به واژه هاى: «غيب»، «درخت»، «ابوهيثم»، «سنگريزه»، «سوسمار»، «ركانه» رجوع شود.
از امام صادق (ع) روايت است كه روزى پيغمبر (ص) از كنار خيمه اى عبور مى كرد آهوئى را ديد كه به در خيمه بسته است، چون چشم آهو به حضرت افتاد به زبان آمد و گفت: يا رسول الله من دو بره تشنه دارم كه در آن بيابان منتظر منند و اين پستانم پر از شير است، بفرما مرا آزاد كنند كه بچه هايم را شير بدهم و سپس بازگردم. حضرت از او تعهد بازگشت گرفت و آزادش ساخت و پس از چندى برگشت. صاحب آهو كه مردى منافق بود چون اين معجزه را از آن حضرت ديد ايمان آورد و آهو را رها ساخت. (بحار: 17/397)
مُعَجَّل:
شتاب كرده شده، كارى كه بى درنگ و در حال صورت گيرد، مقابل مؤجّل.
مُعجَم:
نقطه دار. حروف منقوطه را از آن جهت معجمه گويند كه اعجام در لغت به معنى ازاله اشتباه است، و چون به نقطه رفع اشتباه مى شود لهذا معجمه گفتند. و به اطلاق ديگر، حروف تهجى حروف معجم باشند.
معجون:
سرشته و درآميخته.
مُعَدّ:
آماده و مهيّا شده.
مَعَدّ:
بن عدنان جدّ نوزدهم پيغمبر اسلام. مادر او از قبيله جرهم بود. وى داراى ده فرزند شد كه بزرگترين آنها نزار نام داشت.
مُعِدّات:
جِ مُعِدّة به معنى آماده كننده. امورى كه شىء بر آن متوقف است اما در وجود با آن مشترك نيست مانند قدمها كه به مقصود رساننده است اما در وجود با آن مشترك نيست. (تعريفات جرجانى)
مُعَدِّل:
راست كننده. آن كه عدول را تزكيه كند.
مُعَدَّل:
راست و درست كرده شده و برابر. عادل شمرده شده.
مَعدَلَت:
معدلة. عدل و داد.
مُعَدِّل النهار:
دائره اى است كه فلك را دو نصف مى كند از مشرق به سوى مغرب و از اين جهت آن را معدل النهار گويند كه چون سير خورشيد بر اين دائره واقع مى شود شب و روز برابر مى گردد و اين در سال دو بار اتفاق مى افتد: اول حمل و آخر سنبله.
مُعدِم:
نابود كننده. درويش و نيازمند.
اميرالمؤمنين (ع): «وصول معدم خير من جاف مكثر». (بحار: 77/288)
معدن:
اصل و مركز هر چيز، كان جواهر از زر و سيم و جز آن. در حديث رسول خدا(ص) كه در احوال و خصوصيات آخرالزمان بياناتى مفصل دارد آمده است كه در آن اوان زمين جگرگوشه هاى خود را (كنايه از معادن زير زمين) در دسترس مردم قرار دهد; حضرت در آن حال به ستونهاى مسجد اشاره نمود و فرمود: زر و سيم بدين حجمها. (بحار: 6/305)
اميرالمؤمنين (ع) ضمن خطبه اى در باره صفات خداوند مى فرمايد: اگر خداوند به كسى ببخشد آنچه را كه معادن كوهها نفس زنان از خود خارج مى سازند و آنچه كه صدفهاى دريا خنده كنان صادر مى نمايند... در جود و كرم او اثرى ننهد و كم و كاستى بوجود نياورد. (نهج: خطبه 90)
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه «الناس معادن كمعادن الذهب و الفضّه...»: مردم معادنى باشند همچون معادن زر و سيم، آنان كه در جاهليت سيرتى نكو داشته (و از معدنى پاك برخاسته اند) در اسلام نيز اگر به احكام اسلام آشنا باشند نيكانند. (بحار: 61/65)
معدن از جمله امورى است كه متعلق خمس و بر مستخرج آن واجب است يك پنجم محصول مربوطه را با شرائط ويژه به مستحقين خمس بپردازد.
در وجوب خمس معدن شرط است كه ارزش معدن اخراج شده پس از اخراج هزينه اخراج و تصفيه، به بيست دينار (يعنى 20 سكه طلاى 18 نخودى) برسد.
مَعدود:
شمرده شده. شمردنى. در قبال مكيل و موزون. رباى معاملى در معدود نباشد.
مَعدول:
عدول كرده شده و بازگرديده. در اصطلاح نحاة: اسمى كه از صيغه اصلى خود خارج شده باشد.
مَعدولة:
مؤنّث معدول. عدول كرده شده، بازگرديده. قضيه معدوله عبارت از قضيه حمليه ايست كه جز وى از او لفظ معدول باشد و آنچه از او هيچ لفظ معدوله نبود محصله يا بسيطه خوانند و عدول به اين است كه حرف سلب از معناى سلبى خود عدول كرده باشد مثال «نامتناهى معقول است» و «حوادث نامتناهى است» و «نامتناهى نامتوهم است» و اگر حرف سلب معدول جزء موضوع بود معدولة الموضوع خوانند و اگر جزء محمول بود معدولة المحمول گويند و اگر جزء هر دو باشد معدولة الطرفين گويند. (فرهنگ علوم عقلى تأليف دكتر سجادى)
مَعدوم:
نيست و نابود. خلاف موجود.
فى الحديث: «سُئِل العالم عن ازهد الناس، قال: الذى لا يطلب المعدوم حتى ينفد الموجود». (بحار: 70/314)
مِعدَة:
عضو آدمى كه طعام در آن قرار گيرد و هضم شود. رواياتى كه در باره معده و عوارض و درمان آن از حضرات معصومين عليهم السلام آمده بسيار است كه به چند حديث از آنها اشاره مى شود:
پرهيز سر (بهترين) درمان، و معده مركز درد و هر تنى را بايد آن داد كه بدان عادت دارد و به آن خو گرفته است.
از امام صادق (ع) رسيده كه برنج معده را وسعت مى بخشد.
از حضرت رضا (ع) آمده كه فرمود: هرگز معده را خالى مدار هر چند به آب باشد.
از امام صادق (ع) نقل است كه گلابى و بِه، معده را دباغى و قدرتمند مى سازد.
حضرت رضا (ع) به كسى كه از دل درد شديد شكايت داشت فرمود: يك عدد گردو به آتش نه و چون دانستى مغزش برشته شد و آتش آن را دگرگون ساخت پوستش بكن و مغزش را بخور.
در حديث ديگر از امام صادق (ع) جهت دل درد آمده كه برنج پخته و سماغ بر آن بپاش و بخور.
از امام باقر (ع) در مورد ضعف معده آمده حزائه (بيوزا) را با آب سرد بنوش.
در حديث آمده كه آبشن معده را دباغى نموده و زبرى آن را مى روياند.
و از اميرالمؤمنين (ع) رسيده كه آبشن پودى را بسان پود مخمل در معده مى روياند.
از امام كاظم (ع) نقل است كه آن حضرت به كسى كه از رطوبت معده شكوه مى نمود فرمود: آبشن كوبيده را ناشتا بخور.
از امام صادق (ع) نقل است كه آبشن با نمك بادهاى درون را بيرون مى راند و منافذ بسته را مى گشايد و بلغم را مى سوزاند و فضولات آبى بدن را جارى مى سازد و بو (ى بدن يا دهن) را خوش مى كند و معده را لينت مى بخشد و بوى بد را از دهان مى زدايد و آلت تناسلى را سفت و محكم مى سازد.
و نيز در حديث آمده كه به پشت خوابيدن در حمام زخم معده مى آورد.
و نيز آمده كه خوردن سيب موجب ترشح معده مى شود.
از امام كاظم (ع) روايت شده كه به يكى از ياران خود كه مبتلى به دل پيچه بود فرمود: مقدارى آب بردار و سه بار بر آن بخوان (يريدالله بكم اليسر و لا يريد بكم العسر) و بخوان: (او لم ير الّذين كفروا انّ السماوات و الارض كانتا رتقا ففتقناهما و جعلنا من الماء كلّ شىء حىّ افلا يؤمنون)آنگاه آن آب را بنوش و دست خود را بر شكمت بمال كه ان شاءالله شفا يابى. (بحار: 95 و 62 و 66 و 76 و 10)
به «گوارش»، «لوبيا»، «ترب»، «تخمه»، «زنيان» و «هضم» نيز رجوع شود.
مُعدِى:
مسرى و سرايت كننده.
مَعدِيكَرِب:
ابن الحارث بن عمرو بن حجر آكل المرار الكندى ملقب به غلفاء (متوفى در حدود 60 قبل از هجرت) از قبيله قحطان و پادشاه يمن در عهد جاهليت است. وى با پدر خود به عراق كوچ كرد و در موصل و جزيره به «قيس عيلان» فرمانروايى پيدا كرد و سپس «كنانة» نيز به وى پيوستند. مردى عاقل و دوستدار صلح بود. وى عموى «امرىء القيس» شاعر معروف بود و اشعارى نيز به خود او نسبت داده شده است. (اعلام زركلى چاپ دوم:8/182)
مُعَذَّب:
در شكنجه كشيده شده. (فلا تدع مع الله الها آخر فتكون من المُعَذَّبين). (شعراء:213) اميرالمؤمنين (ع): «لا تامن على نفسك صغير معصية فلعلّك مُعَذَّب عليه». (بحار: 75/260)
مُعَذِّب:
عذاب كننده، در شكنجه كشنده. (و ما كان الله معذّبهم و هم يستغفرون)(انفال: 33). عن ابى جعفر (ع): «اوحى الله الى شعيب النبىّ: انّى مُعَذِّب من قومك مائة الف، اربعين الفا من شرارهم و ستين الفا من خيارهم». فقال: «يا رب! هؤلاء الاشرار، فما بال الاخيار؟! فاوحى الله عزّ و جلّ اليه: داهنوا اهل المعاصى و لم يغضبوا لغضبى». (بحار: 12/386)
مُعَذِّر:
آن كه داراى عذر باشد، خواه محق بود و خواه غير محق، و قوله تعالى: (و جاء المعذرون من الاعراب ليؤذن لهم). (توبة: 90) يعنى معتذرون و كسانى كه داراى عذر بودند و يا آن كه در عذر غير محق بودند. (منتهى الارب)
مَعذِرَة:
پوزش خواستن. (و اذ قالت امّة منهم لم تعظون قوما الله مهلكهم او معذّبهم عذابا شديدا قالوا معذرة الى ربكم و لعلهم يتقون) (اعراف: 164). (فيومئذ لا ينفع الذين ظلموا معذرتهم ولا هم يستعتبون) (روم: ). رسول الله (ص): «شرّ المعذرة حين يحضر الموت و شرّ الندامة يوم القيامة» (بحار: 21/210). حسن بن على (ع): «اوسع ما يكون الكريم بالمغفرة اذا ضاقت بالمذنب المعذرة». (بحار: 78/115)
مَعذور:
صاحب عذر. آن كه عذر و بهانه اش پذيرفته باشد.
مِعراج:
نردبان و جاى مرتفع. عروج و صعود. عروج پيغمبر اسلام به آسمان كه در قرآن كريم بدان اشاره شده و روايات به تفصيل در اين باره توضيح داده اند، و ذيلا به برخى از آنها اشاره مى شود.
(سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجدالحرام الى المسجدالاقصى الذى باركنا حوله لنريه من آياتنا انّه هو السميع البصير); يعنى پاك و منزه آن (خداوند) كه بنده اش را شب هنگام از مسجدالحرام (مكه) به دورترين مسجد (مسجدالاقصى) سير داد تا آيات خويش را به وى بنماياند، كه او (خداوند) همان شنوا و بينا است. (اسراء: 1)
واقدى گفته: معراج شب شنبه هفدهم رمضان سال دوازدهم بعثت هيجده ماه قبل از هجرت واقع شده و به قولى شب هفدهم ربيع الاول يك سال پيش از هجرت در شعب ابى طالب، و به نقلى شب بيست و هفتم ربيع الاول يك سال پيش از هجرت در شعب ابى طالب، و به نقلى شب بيست و هفتم رجب بوده.
معراج پيغمبر (ص) شب هنگام در مكه و به نقل اكثر مفسران از خانه ام هانى خواهر على(ع) و همسر هبيرة بن ابى وهب مخزومى عروج كرده كه بنابر اين قول، حضرت آن شب را در خانه ام هانى خفته بوده. و به قول حسن و قتاده از مسجدالحرام بعد از نماز مغرب بوده و به هر دو قول آن حضرت نماز صبح را در مسجدالحرام ادا نموده. و اما مقصد معراج كجا بوده آنچه كه مورد اتفاق مسلمين و صريح قرآن است مسجدالاقصى، ولى روايات زيادى از اصحاب مانند ابن عباس و ابن مسعود و انس و جابر بن عبدالله و حذيفه و عايشه و ام هانى و ديگران آمده كه مقصد معراج آسمان بوده، البته مضامين اين روايات از حيث كيفيت معراج مختلف است و مى توان آنها را به چهار دسته تقسيم نمود: يك دسته به حد تواترند كه مى توان به صحت آنها يقين نمود. دسته دوم در آن حد از تواتر نمى باشند ولى با موازين عقلى و عقايد دينى هم ناسازگار نيستند. دسته سوم مشتمل بر مطالبى مى باشند كه به ظاهر با برخى قواعد دينى منافات دارند ولى مى توان با تأويلاتى تعديلشان كرد. دسته چهارم آنقدر برخلاف اصول و مبانى دين مى باشند كه جز به تكلّف نتوان آنها را تصحيح نمود.
دسته اول كه به مضامين آنها مى توان قطع حاصل نمود رواياتى است كه به نحو اجمال معراج به آسمان را مى رسانند، دسته دوم مشتمل بر مطالبى است از قبيل اين كه حضرت، آسمانها را پيمود و پيغمبران را ملاقات نمود و عرش و سدرة المنتهى و بهشت و دوزخ را ديد. دسته سوم مى گويند: وى گروهى را در بهشت ديد كه به نعمتهاى بهشت متنعم بودند و گروهى را در دوزخ مشاهده نمود كه به عذاب آن معذب بودند كه بايد حمل نمود بر اين كه آن حضرت به صفات و اسماء آنها اطلاع حاصل نموده. و اما دسته چهارم مشتمل اند بر مطالبى مانند ديدن خدا و نشستن با او بر يك تخت و سخن گفتن با او به نحو مواجهه، كه مستلزم تشبيه و تجسيم بوده و نتوان آنها را به محمل معقولى حمل كرد و به وجه صحيحى توجيه نمود و بايد از آن دسته صرف نظر كرد.
فخررازى در تفسير خود گفته: مسلمانان در چگونگى معراج پيغمبر (ص) اختلاف كرده اند، اكثر مسلمين بر اين عقيده اند كه حضرت به بدن عنصرى به بالا رفته و گروهى اندك بر اينند كه معراج روحانى بوده.
شيخ طوسى در تبيان گفته: اصحاب ما (يعنى عموم شيعه) و بيشتر اهل تأويل و جبائى نيز بر اين عقيده اند كه پيغمبر در آن شب به آسمان عروج نمود تا به آسمان هفتم به سدرة المنتهى رسيد و خداوند آيات آسمانها و زمين را به وى نشان داد كه مزيد معرفت و يقين او گشت و اين در بيدارى بود نه در خواب، و قرآن به صراحت رفتن او را به بيت المقدس مى رساند و اما رفتن او به آسمانها از روايات استفاده مى شود.
از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه فرمود: پاسخ كسى كه منكر معراج (به آسمان) باشد اين آيات است: (و هو بالافق الاعلى ثم دنى فتدلّى فكان قاب قوسين او ادنى فاوحى الى عبده ما اوحى): تا آنجا كه مى فرمايد: (عندها جنة المأوى) زيرا معلوم است كه سدرة المنتهى در آسمان هفتم مى باشد... از امام صادق (ع) نقل است كه چون پيغمبر (ص) به آسمان عروج نمود جبرئيل تا جائى كه با وى همراه بود و سپس او را بدرود گفت، پيغمبر به وى فرمود: اى جبرئيل مرا در اين حال تنها مى گذارى؟! جبرئيل گفت: تو به راه خويش ادامه بده كه به خدا سوگند به جائى پا نهاده اى كه پاى بشرى به آن نرسيده. و از امام باقر (ع) روايت شده كه جبرئيل براق را در اختيار پيغمبر نهاد و آن از استر كوچكتر و از درازگوش بزرگتر است، دو گوش لرزان دارد و چشم اين حيوان در سمش قرار دارد و ميان هر گام تا گام ديگرش آن قدر فاصله دارد كه چشمش كار كند، و هنگامى كه به كوه مى رسد دستهايش كوتاه مى شود و چون از كوه سرازير مى گردد دستهايش بلندتر از پاهايش مى شود (كه سوار ناهموارى راه را احساس نكند)، يال آن به سمت راستش سرازير است و دو بال از پشت دارد.