back page fehrest page next page

ثابت بن دينار گويد: به امام سجاد (ع) عرض كردم: مگر خدا در مكانى قرار دارد؟ فرمود: خداوند برتر از آنست كه مكانى او را جاى دهد. گفتم: پس براى چه پيغمبرش را به آسمان برد؟ فرمود: تا ملكوت آسمانها و آنچه در آنها مى باشد و عجايب صنعت خود و امور عجيبه اى كه به دست تواناى خويش ساخته به وى نشان دهد. گفتم: پس معنى اين آيه كه مى گويد: (ثم دنى فتدلّى فكان قاب قوسين او ادنى) چيست؟ فرمود: يعنى پيغمبر به حجابهاى نور نزديك شد و ملكوت آسمانها را ديد سپس به زير نگريست و ملكوت زمين را مشاهده نمود و آنچنان خود را به زمين نزديك ديد كه پنداشت فاصله اش تا زمين به اندازه دو سر كمان يا نزديك تر است. (بحار: 18/302)

شگفت اين كه برخى نويسندگان دينى در گذشته و حال تلاش مى كرده و مى كنند كه بعضى مسائل مربوط به انبياء و اولياء را به موازين عادى يا به تعبير ديگر طبيعى توجيه كنند در صورتى كه اصل امتياز اين سلسله برگزيده از ساير افراد بشر به ارتباط آنها با وراى طبيعت مى باشد! مگر وحى و الهام و سخن گفتن با خدا و شنودن سخن خدا در زندگى ما امرى عادى و طبيعى است كه معراج رسول و يا طول عمر امام را با موازين معتاد زندگى خود توجيه كنيم؟! به علاوه مگر تسخير باد به امر سليمان و احضار تخت بلقيس از يمن به شام در يك چشم به هم زدن كه صريح قرآن است يك امر عادى و طبيعى مى باشد؟! (نگارنده)

مِعراض:

تير بى پر كه هر دو طرف باريك و ميان سطبر باشد و به پهنا رسد نه طرف تيزى آن. به فارسى تيرگز گويند.

مُعرَب:

واضح كرده شده. اعراب داده شده. در اصطلاح نحو لفظى كه آخرش به اختلاف عوامل مختلف گردد، مقابل مبنى كه چنين نباشد.

مُعَرَّب:

از عجمى به عربى آورده شده. لفظى كه در اصل غير عربى بوده و عرب آن را به طرز و صوت زبان خويش نزديك و استعمال كرده اند، مانند جاموس از گاوميش.

مَعَرَّت:

عيب. زشتى. بدى.

به «معرّة» رجوع شود.

معرَج

(به فتح يا كسر ميم):

نردبان و مصعد. ج: معارج.

مُعَرَّج:

جامه خط دار و منقش.

مُعَرَّس:

فرود آمدنگاه در آخر شب. مكانى كه مسافران جهت استراحت در آخر شب بدان فرود آيند.

مُعرِض:

روى برگرداننده از چيزى. ج: معرضون. (اقترب للناس حسابهم و هم فى غفلة معرضون). (انبياء: 1)

مَعرض

(به كسر يا فتح راء):

عرضه گاه. نمايشگاه. ج: معارض.

مُعَرِّف:

شناساننده. به اصطلاح منطق: آنچه كه موصل باشد به مطلوب تصورى، چنان كه تصوّر حيوان ناطق موصل است به تصوّر انسان.

معرفت:

شناخت، شناختگى آنچه كه مقتضى سكون نفس معتقد باشد به معتقد اليه. (منتهى الارب)

ادراك شىء است چنانكه هست و آن مسبوق است به نسيان حاصل بعد از علم و بدين جهت خدا را عالم نامند نه عارف. و گويند كه علم، به ادراك كلى يا مركب گفته مى شود و معرفت به ادراك جزئى يا بسيط و از اينجا است كه گويند «عرفت الله» و نمى گويند «علمت الله». (از اقرب الموارد)

مبحث معرفت يكى از مباحث مهم فلسفى است كه از ديرباز مورد توجه فلاسفه و اهل نظر بوده. سقراط اولين فيلسوفى است كه ملاك سعادت بشرى را معرفت و شناخت حقايق جهان دانسته. اخوان الصفا گويند: معرفت به يكى از سه راه حاصل مى شود: يا از راه يكى از قواى حاسه و يا به وسيله يكى از قواى عقلى يا به طريق برهان ضرورى.

شهاب الدين سهروردى تنها راه رسيدن به معرفت را اشراق دانسته. (فرهنگ معارف اسلامى)

رسول اكرم (ص) فرمود: هر كه خدا را شناخت و به عظمت او پى برد اختيار دهان خويش را از گفتن آنچه نشايد و شكم خود از خوردن آنچه نبايد به دست گيرد و خويشتن را در روزه دارى و شب زنده دارى به تعب افكند.

ابوكهمس گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم كدام عمل بعد از معرفت از همه اعمال افضل است؟ فرمود: هيچ عملى پس از معرفت به پاى نماز نمى رسد و بعد از معرفت و نماز هيچ عمل به فضيلت زكاة نمى رسد و پس از اينها هيچ عملى معادل روزه نمى باشد و بعد از اينها عملى برتر از حج نباشد و كليد و آغاز همه اينها معرفت به ما و خاتمه همه اينها نيز شناخت ما مى باشد...

در حديث ديگر فرمود: برتر و واجب ترين فريضه بر انسان معرفت پروردگار خويش و اعتراف به عبوديت او مى باشد و حد خداشناسى آنست كه وى بداند جز او خدائى نيست و شبيه و نظيرى ندارد و بداند كه او تعالى قديم و ازلى و موجود و شنوا و بينا است و بعد از آن معرفت رسول و گواهى به نبوت او مى باشد و كمترين شناخت رسول آنست كه اقرار كنى هرآنچه او آورده اعم از كتاب و امر و نهى همه از جانب خداوند عز و جل مى باشد; و پس از آن معرفت به امامى كه به او اقتدا مى كنى و از او پيروى مى نمائى كه به نام و نشان و صفات، وى را بشناسى خواه آن امام در تنگناى تقيه و محدوديت بسر برد يا در آزادى و گشايش روزگار بگذراند، و كمترين معرفت به امام آنست كه او را هم تراز با پيغمبر جز مقام نبوت بشناسى و او را وارث پيغمبر بدانى و طاعت او را طاعت خدا و رسول خدا بدانى و در هر امرى از امور تسليم وى باشى و گفتار او را حجت شمارى و مجهولات خويش را به وى ارجاع دهى...

از امام صادق (ع) روايت شده كه روزى از روزها امام حسين (ع) در جمع ياران خويش حضور يافت و پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر حضرت رسالت پناه فرمود: اى مردم بدانيد كه خداوند تبارك و تعالى به ذات اقدس خودش قسم كه بندگان را نيافريد جز بدين هدف كه او را بشناسند و چون او را شناختند سر بندگى در حضورش فرود آرند و چون او را بنده شدند به بندگى او از بندگى جز او بى نياز گردند. (سفينة البحار)

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: دانش نخستين راهنما و معرفت آخرين منزل است. و

فرمود: معرفت نور دل است. و فرمود: معرفت دليل بر امتياز است. (غررالحكم)

امام باقر (ع) به فرزندش جعفر (ع) فرمود: اى فرزندم مقام و منزلت پيروانمان را برحسب مطالبى كه از پيشوايان خويش نقل مى كنند و شناخت آنها به آن مطالب بشناس زيرا معرفت همان درك است و به درك و فهم مسلمان به والاترين مراحل ايمان دست مى يابد و ارزش هر كس به معيار معرفت او مى باشد كه خداوند مردم را به ميزان عقلشان حساب مى كند. (بحار: 1/106)

مَعرِفَة:

شناختن. ادراك شىء چنان كه هست. در اصطلاح نحو: اسمى كه وضع شده باشد تا دلالت كند بر چيزى بعينه، و معارف عبارتند از: ضمائر و اعلام و مبهمات و معرف به الف و لام و اسم مضاف به يكى از اينها. (تعريفات جرجانى)

مُعَرِّق:

خوى انگيز، عرق آور.

مُعرَق:

كسى كه در بزرگى يا فرومايگى داراى اصل و عرق (رگ) باشد.

مَعرَكة:

جنگ گاه و جاى كارزار.

مَعرور:

سرما زده.

مَعروش:

سايه گير از درخت و مانند آن.

معروشات:

جِ معروشة. درختان رزتاك زده. به «معروشة» رجوع شود.

مَعروشة:

مؤنث معروش، باغ «جنّة» كه

درختان آن به داربست زده شده باشد. (و هو الذى انشأ جنّات معروشات و غير معروشات): او آن خداوندى است كه به وجود آورد باغهاى داربست زده و باغهاى بدون داربست (آنچه در صحراها خود مى رويد و دست باغبانى به تربيت آن به كار نرفته است). (نحل: 68)

مَعروض:

عرض شده. به نمايش درآمده. بيان گرديده.

مَعروف:

شناخته شده. مقابل منكر. كار خير. خيرى كه به ديگرى برسانى. در اصطلاح شرع: هرآنچه خوبى آن به وسيله عقل يا شرع شناخته شود. و به تعبير ديگر: آنچه كه مردم با ذوق مكتسب از حيات اجتماعى متداول، آن را مى دانند. (قول معروف و مغفرة خير من صدقة يتبعها اذىً)(بقرة: 263). (و اذا طلّقتم النساء فبلغن اجلهن فامسكوهنّ بمعروف او سرّحوهنّ بمعروف...). (بقرة: 231)

اميرالمؤمنين (ع): «اول ما تغلبون عليه من الجهاد، الجهاد بايديكم، ثم بالسنتكم، ثم بقلوبكم، فمن لم يعرف بقلبه معروفا و لم ينكر منكرا قُلِبَ فجعل اعلاه اسفله و اسفله اعلاه» (نهج: حكمت 375). «ليس لواضع المعروف فى غير حقه و عند غير اهله من الحظ فيما اتى الاّ محمدة اللئام و ثناء

الاشرار و مقالة الجهال مادام مُنعِماً عليهم: ما اجود يده! و هو عن ذات الله بخيل» (نهج: خطبه 142). «لا تطيعوهن (اى النساء) فى المعروف حتى لا يطمعن فى المنكر». (نهج: خطبه 80)

جعفر بن محمد (ع): «ان للجنة بابا يقال له المعروف، لا يدخله الاّ اهل المعروف، و اهل المعروف فى الدنيا هم اهل المعروف فى الآخرة». (بحار: 8/156)

ابوجعفر الباقر (ع): «ان اوّل اهل الجنة دخولا الى الجنة اهل المعروف، و انّ اوّل اهل النار دخولا اهل المنكر». (بحار: 8/197)

مَعروف:

بن خربوذ كوفى قرشى الولاء مكى (الاصل) از اصحاب امام باقر (ع) و امام صادق (ع) است كه بزرگان شيعه به فقاهت و وثاقت او اتفاق نظر داشته و او را فقيه ترين پيشينيان دانسته اند.

از فضل بن شاذان نقل است كه گفت: روزى وارد شدم بر محمد بن ابى عمير و او در آن حال در سجده بود و سجده خويش را بسيار طولانى كرد، چون سر از سجده برداشت به وى گفتم: چه سجده اى طولانى كردى! وى گفت: اگر سجده جميل بن دراج را ديده بودى چه مى گفتى؟! كه روزى به نزدش رفتم او را در حال سجده ديدم، سجده اى بسيار طولانى، چون سر از سجود

برداشت از طول سجده اش اظهار تعجب نمودم، وى گفت اگر سجده معروف بن خربوذ را ديده بودى چه مى گفتى؟! (جامع الرواة)

مَعروف:

بن فيروز كرخى بغدادى. زادگاهش بغداد و مرگش به سال 200 در همين شهر بوده. وى متهم به تصوف است. گويند: پدر و مادر او نصرانى بودند و در دوران كودكى وى را به معلمى نصرانى سپردند، معلم به وى مى گفت: بگو خدا سه تا است (حسب عقيده مسيحيان) او مى گفت: خدا يكى بيش نيست، معلم او را به شدت كتك مى زد تا بالاخره فرار كرد به نزد حضرت على بن موسى الرضا (ع) رفت و به دست او اسلام آورد و پس از اندى به نزد پدر بازگشت، وى نيز مسلمان شد. معروف خود گويد: دورانى را در خدمت حضرت رضا (ع) گذراندم كه در آن مدت همه چيز خود را از دست دادم جز خدمت حضرت كه آن را همه چيز خود مى دانستم. (بحار: 49/262)

مَعَرّة:

گناه. رنج. زيان. عارضه بد. (فتصيبكم منهم معرّة بغير علم). (فتح: 25)

مَعز:

بز. خلاف ضأن، يعنى ميش. (ثمانية ازواج من الضأن اثنين و من المعز

اثنين...). (انعام: 143)

مُعِزّ:

گرامى دارنده. عزت بخش. از نامهاى خداوند متعال.

مُعِزُّالدولة:

احمد بن بويه بن فنّا خسرو بن تمام، از سلاله شاپور ذوالاكتاف ساسانى، مكنى به ابوالحسن و ملقب به معزالدولة: از سلاطين آل بويه در عراق. در ابتداى امر، شغل هيزم كشى داشته و پس از آن خود و دو برادرش: عمادالدوله و ركن الدوله حكمران عراق شدند، وى از دو برادر خود كوچكتر بود، او را اقطع مى گفتند كه دست چپش در جنگ با كردها قطع شده بود، از دوران نوجوانى در كنار برادران خويش متصدى حكومت كرمان و سيستان و اهواز گرديد و پس از آن به سال 334 هـ در عهد خلافت مستكفى عباسى بر عراق استيلا يافت و حدود 22 سال بر آن ديار سلطنت نمود و در بغداد به سال 356 وفات نمود و در مقابر قريش به خاك سپرده شد. (اعلام زركلى)

مَعزّز:

ارجمند گردانيده شده. عزيز داشته.

مَعزِل:

يكسو و كناره. عزلتگاه.

مَعزول:

يكسو شده و جدا كرده شده. (انّهم عن السمع لمعزولون). (شعراء: 212)

مِعزى:

بز، خلاف ضأن يعنى ميش.

اميرالمؤمنين (ع): «ايّتها النفوس المختلفه و القلوب المتشتّتة، الشاهدة ابدانهم و الغائبة عنهم عقولهم، اظأركم على الحقّ و انتم تنفرون عنه نفور المعزى من وعوعة الاسد». (نهج: خطبه 131)

مُعَزِّى:

تسليت دهنده و تعزيت گوينده.

مُعَزّى:

تسليت داده شده.

مُعسِر:

درويش و ندار. مقابل موسِر.

عن ابى جعفر (ع) قال: «يبعث يوم القيامة قوم تحت ظلّ العرش، وجوههم من نور و رياشهم من نور، جلوسٌ على كراسى من نور، فتشرف لهم الخلايق، فيقولون: هؤلاء الانبياء. فينادى مناد من تحت العرش ان ليس هؤلاء بانبياء، فيقولون: هؤلاء شهداء. فينادى مناد: ليس هؤلاء شهداء، و لكن هؤلاء قوم كانوا ييسّرون على المؤمنين و يُنظِرون المعسر حتى ييسر». (بحار: 103/149)

مُعَسكَر:

لشكرگاه.

مَعسور:

دشوارى. ضد ميسور.

مِعشار:

ده يك. (و كذّب الذين من قبلهم و ما بلغوا معشار ما آتيناهم فكذّبوا رسلى فكيف كان نكير). (سبأ: 45)

مَعشَر:

گروه. گروه مردم. ج: مَعاشِر.

مَعشوق:

دوست داشته. جانان. محبوب .

مُعَصَّب:

لاغر شكم از گرسنگى.

مُعَصِّب:

آن كه عصابه بسر بندد. مرد نيازمند.

مُعصِرات:

ابر يا ابر بارنده يا ابر بسيار باران يا ابر باد تندانگيز. (و انزلنا من المعصرات ماء ثجّاجا). (نبأ: 14)

مُعَصفَر:

چيزى كه به گل كاجيره آن را رنگ كرده باشند. ثوب معصفر: جامه به كاژيره رنگ كرده.

مِعصَم:

جاى دست بند از دست. ج: مَعاصِم.

مَعصوب:

سخت گرسنه. مرد نيك خلقت.

مَعصوم:

نگه داشته شده. بى گناه و نگاهداشته شده از گناه. آن كه داراى ملكه عصمت بود با حفظ اختيار. معصوم در عقايد اسلامى عبارت است از ملائكه و انبياء، و حسب معتقد شيعه: امام و وصى پيغمبر نيز.

جعفر بن محمد (ع) عن ابيه قال: «ان الانبياء لا يذنبون، لانهم معصومون مطهرون...». (بحار: 12/348)

عن على بن الحسين (ع): «الامام منا لا يكون الاّ معصوما، و ليست العصمة فى ظاهر الخلقة فتعرف»، قيل: فما معنى المعصوم؟ قال: «المعتصم بحبل الله، و حبل الله هو

القرآن، لا يفترقان الى يوم القيامة، و الامام يهدى الى القرآن و القرآن يهدى الى الامام، و ذلك قوله تعالى: (انّ هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم)». (مجمع البحرين)

عن سليم بن قيس، قال: سمعت اميرالمؤمنين (ع) يقول: «انما الطاعة لله عز و جلّ و لرسوله و لولاة الامر، و انما امر الله بطاعة الرسول (ص) لانه معصوم مطهّر لا يامر بمعصيته، و انّما امر بطاعة اولى الامر لانهم معصومون مطهرون لا يامرون بمعصية». (بحار: 25/200)

از امام صادق (ع) روايت است كه جسد (معصوم) پيغمبر يا وصى پيغمبر بيش از چهل روز در زمين نمى ماند. (بحار: 100/130)

مَعصِيَت:

معصية. نافرمانى. مخالفت با فرمان كسى از روى قصد. (الم تر الى الذين نُهوا عن النجوى ثم يعودون لما نهوا عنه و يتناجون بالاثم و العدوان و معصية الرسول). (مجادلة: 8)

مِعضَد:

داس درخت بر. بازوبند.

مُعضِل:

امر مُعضِل: كار بى بيرون شو، مشكل. شديد القبح.

مُعضِلات:

مسائل مشكله. عبدالرحيم قصير گويد: از امام باقر (ع) شنيدم مى فرمود: هرگاه على (ع) را مشكلى پيش

مى آمد كه آيه اى از قرآن يا سنتى از پيغمبر (ص) در مورد آن نيامده بود قرعه مى زد و قرعه اش به حق اصابت مى نمود. سپس فرمود: اى عبدالرحيم اين همان معضلات است. (بحار: 2/77)

مَعضوض:

گزيده شده.

مُعَطَّر:

خوشبوى.

مُعَطَّل:

زمين مرده هيچ كاره. زن پيرايه از وى بركشيده. متروك شده. از كار بازمانده.

مُعَطِّل:

آن كه صانع عز و جل را انكار كند و شرايع را باطل انگارد.

مَعطوف:

پيچانيده شده. خميده و كج شده. كلمه يا جمله اى كه به وسيله حرف عطف تابع ماقبل خود گردد.

مُعطِى:

عطا كننده. بخشنده. دهنده.

عن ابى بصير، عن ابى جعفر (ع) قال: «المعطون ثلاثة: الله المعطى، و المعطى من ماله، و الساعى فى ذلك معط». (بحار: 96/175)

مُعظَم:

بزرگ. كلان. عمده.

مُعَظِّم:

بزرگ دارنده. تعظيم كننده.

مُعَظَّم:

بزرگ داشته شده و بزرگ شمرده شده.

مُعَفَّر:

خاك آلوده. به خاك ماليده.

مَعفُوّ:

عفو كرده شده. آمرزيده شده.

بخشوده.

مُعَقِّب:

پس آينده از هر چيزى. رد كننده و بازگرداننده. (والله يحكم لا معقّب لحكمه...): حكم خداى را هيچ بازگرداننده و هيچ نقض كننده نباشد. (رعد:41)

مُعَقِّبات:

فرشتگان نوبت كننده در نگهداشتن مردمان. فرشتگان شب و روز كه گروهى پس از گروهى آيند. (له معقّبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امرالله). (رعد: 11)

مَعقِد:

بستنگاه گره. هو منى معقد الازار، يعنى او به من بسيار نزديك است.

مُعَقَّد:

گره بسته. سخن پوشيده و دور از فهم، خلاف واضح.

مَعقِل:

پناه. جائى كه شتر را بندند. كوه بلند. ج: مَعاقِل.

مَعقِل:

بن سنان بن مظهر الأشجعى (متوفى به سال 65 هـ ق) صحابى و از شجاعان است. در غزوه حنين و روز فتح مكه حامل رايت قوم خويش بود. در كوفه اقامت گزيد و سپس به مدينه رفت. عمر او را به بصره روانه كرد و در جنگ حره كشته شد. (اعلام زركلى:3/1057)

مَعقِل:

بن قيس رياحى (متوفى به سال 45 هـ ق) سردارى شجاع و سخاوتمند بود. حيات پيغمبر اكرم را درك كرد. عمار بن

ياسر وى را جهت فتح شوشتر به نزد عمر روانه كرد و هنگامى كه بنى ناجيه مرتد شدند عمر او را به سوى ايشان گسيل داشت. وى از امراى صفوف در جنگ جمل و شرطه على بن ابى طالب بود. هنگامى كه مستورد بن علفه خروج كرد مغيرة بن شعبه معقل را به جنگ او فرستاد و معقل در اين جنگ كشته شد. (اعلام زركلى)

معقل و خريت بن راشد به «خريت» رجوع شود.

مَعقِل:

بن يسار بن عبدالله مزنى (متوفى در حدود 65 هـ ق) صحابى است، پيش از حديبيه اسلام آورد و در بيعت رضوان حضور داشت. وى در بصره اقامت گزيد و در همانجا درگذشت. به نقلى به امر خليفه دوم نهر معقل را در بصره او احداث نمود، و به نقل ديگر، زياد بن ابيه آن را حفر نمود و هنگام حفر تبرّكاً معقل را كه از صحابه رسول بود بدانجا حاضر ساخت. (اعلام زركلى و ربيع الابرار)

مَعقود:

بسته و بند كرده و گره كرده. برقرار و ثابت و استوار.

اميرالمؤمنين (ع) در نامه اى به محمد بن ابى بكر: «الموت معقود بنواصيكم و الدنيا تُطوى من خلفكم...». (نهج: نامه 27)

مَعقوف:

پير پشت دوتا از پيرى.

مَعقول:

دريافتن و دانستن. فهميده و دريافت شده. پسنديده عقل. قابل دريافت و شايسته ادراك.

مَعقولات:

جِ معقوله تانيث معقول. امورى كه به عقل ادراك شوند. مقابل محسوسات.

معقولات اولى: آنچه موجود در خارج باشد مانند طبيعت حيوان و انسان، زيرا آن دو بر موجود خارجى حمل مى شوند چنانكه گوييم زيد انسان است و اسب حيوان است. (تعريفات جرجانى)

اشيايى كه مصداق خارجى داشته باشند و اولين متصور باشند مانند انسان و حيوان كه موجود در خارجند و متصور شوند. بالجمله معقولات اولى عبارت از تصورات اوليه از اشياءاند كه آن تصورات در ذهن است و ليكن منشأ و مصداق آنها در خارج است. (فرهنگ علوم عقلى دكتر سجادى)

معقولات ثانيه: آنچه به ازاء آن چيزى نباشد مانند نوع و جنس و فصل زيرا آنها بر چيزى از موجودات خارجى حمل نمى شوند. (از تعريفات جرجانى) كليات اند كه از امور ذهنى انتزاع شده اند و منشأ آنها همان ذهن است و به عبارت ديگر امورى هستند كه عروض آنها بر معروضات خود در عقل است مانند كليت و جزئيت كه در

موطن عقل عارض بر كلى و جزئى شوند و كلى و جزئى خود از امور عقلى اند، ليكن تصور انسان و حيوان چنين نيست يعنى آن صور (از انسان و حيوان) در ذهن اند و ليكن منشأ و مبدأ و مصداق آنها كه حيوان و انسان باشد خارج است. (فرهنگ علوم عقلى دكتر سجادى)

مَعكوس:

نگون سار و باژگونه.

مَعكوف:

بند كرده و بازداشته. (هم الذين كفروا و صدّوكم عن المسجدالحرام و الهدى معكوفا ان يبلغ محلّه). (فتح: 25)

مَعكوكاء:

گرد و غبار. بانگ و غوغا.

مِعلاق:

آنچه از آن چيزى درآويزند. چنگك. گوشت آويز.

مَعلاة:

بزرگى. ج: معالى. رفعت و شرف.

مُعَلَّق:

آويخته شده. وابسته. اجل معلق: اجل وابسته به امرى از امور به «اجل» رجوع شود.

«امور مُعَلَّقه»

امام باقر (ع) فرمود: بعضى از امور حتمى و بعضى ديگر نزد خداوند معلق (و متوقف بر عواملى) است كه حسب مشيت خداوند بخشى از آنها به پيش و برخى به تأخير افتند و بعضى محو و نابود گردند، اين گونه امور را خدا خود مى داند و علمشان را به اختيار كسى ننهد، و امورى كه علمشان در اختيار

پيغمبران قرار مى گيرد همان امور حتميه است تا مردم خدا و پيغمبران و ملائكه اش را متهم به دروغ نكنند. (بحار: 4/119)

مُعَلَّقات:

جِ معلقة. معلقات سبع يا سبعة معلقة: نام هفت قصيده از شاعران فصيح و بليغ عرب كه از روى تفاخر بر دروازه كعبه آويخته بودند تا صادر و وارد هر ديار مشاهده نمايند. شاعران عبارت بودند از: امرؤ القيس و زهير بن ابى سلمى و حارث بن حلزه يشكرى بكرى و لبيد بن ربيعه و عمرو بن كلثوم و طرفة بن عبد و عنترة بن شداد عبسى.

مُعَلَّقَة:

مؤنث معلّق. زن شوى گم شده. زنى كه نه داراى شوهرى باشد كه در كنارش بود و نه طلاق داده شده باشد. (فلا تميلوا كلّ الميل فتذروها كالمعلّقة...). (نساء: 129)

مُعَلَّل:

داراى علت و سبب.

مُعَلَّم:

نقش دار و مخطّط. نگارين. با علامت. آگاه كرده شده. تعليم داده شده. و اكثر اين استعمال در حيوانات است مانند كلب معلّم.

مَعلَم:

نشان كه در بيابان بود. نشان راه. ج: معالِم.

مُعَلِّم:

آگاه كننده. به «آموزگار» رجوع شود. معلم اول لقب ارسطو مى باشد چه وى نخستين كسى بود كه حكمت را به قيد

كتابت در آورده، يا بدين سبب كه او اولين كس بوده كه منطق را وضع نموده و نخستين كسى كه مذهب تناسخ را ابطال كرد و مطالب موهوم را از ميان مطالب حكمت برانداخت و راه دليل و برهان منطقى را باز نمود.

و معلم ثانى لقب فارابى است كه كتب حكمت يونانى را كه ارسطو و غيره تحرير كرده اند به عربى نقل داد و تعليم كرد.

مُعلِن:

آشكار كننده و فاش كننده.

عن الصادق (ع): «انّى لارجو النجاة لهذه الامّة لمن عرف حقّنا منهم، الاّ لاحد ثلاثة: صاحب سلطان جائر، و صاحب هوى، و الفاسق المعلن». (بحار: 70/76)

back page fehrest page next page