رسول الله (ص): «اربعة ليست غيبتهم غيبة: الفاسق المعلن بفسقه...». (بحار: 75/261)
مَعلوفة:
شاة معلوفة: گوسفند فربه. گوسفندى كه هزينه علفش را صاحبش تقبل نموده باشد، مقابل سائمة كه از گياه صحرا تغذيه كرده باشد.
مَعلول:
بيمار و عليل و ناخوش و آزرده و ناقص العضو. پيغمبر اكرم (ص) فرمود: معلول را سه امتياز است: وى همواره در ياد خدا است، دعايش در آن حالت مستجاب است، و گناهانش به كلى محو مى شود.
در حديث مفضل بن عمر از امام صادق (ع) پس از آنكه حضرت خواص اعضاء بدن انسان را مشروحاً بيان مى كند و مفضل مى گويد: بعضى از افراد انسان را مى بينم كه فاقد اين اعضاء مى باشند آمده كه حضرت فرمود: اين نقص عضو و علتهاى جسمى جهت تأديب و پند خود معلول و موعظه و عبرت ديگران است و از سوئى پس از مرگ، خداوند آنقدر به آنها پاداش عطا كند كه آنان آرزو كنند دوباره به عالم دنيا بازگردند و معلول زندگى كنند. (بحار: 77/60 و 3/70)
مَعلوم:
دانسته شده. معيّن. مقرّر. (و ان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزّله الا بقدر معلوم) (حجر: 21). (اولئك لهم رزق معلوم). (صافات: 41)
مَعلومات:
جِ معلومة تانيث معلوم. چيزهاى دانسته شده و علوم. (الحجّ اشهر معلومات) (بقرة: 197). (ليشهدوا منافع لهم و يذكروا اسم الله فى ايام معلومات). (حج: 28) ايام معلومات در اين آيه مراد دهه اول ذيحجه است كه آخرش عيد قربان است.
مُعَلّى
(با الف آخر):بلند كرده و برافراشته.
مُعَلّى:
ابن خنيس بزاز كوفى و سپس
مدنى از اصحاب امام باقر (ع) و امام صادق (ع) بوده و اصحاب رجال مانند نجاشى و شيخ او را در نقل حديث ضعيف شمرده اند و ابن غضائرى گفته: وى در آغاز از فرقه مغيريه بوده و سپس مردم را به پيروى از عبدالله نفس زكيه مى خوانده و داود بن على حاكم مدينه بدين تهمت وى را به قتل رسانده. و رواياتى در مدح او نيز آمده كه سند آنها مشكوك است. (جامع الرواة)
در حديث ابوبصير آمده كه روزى در محضر امام صادق (ع) بودم سخن از معلى به ميان آمد حضرت به من فرمود: مطلبى در باره معلى به تو بگويم ولى آن را به كس مگوى. گفتم: چنين باشد. فرمود: معلى به درجه ما نخواهد رسيد تا اين كه از دست داود بن على بكشد آنچه خواهد كشيد. گفتم مگر از دست داود چه به وى مى رسد؟ فرمود: داود وى را احضار مى كند و سپس فرمان قتل او را مى دهد و سپس او را به دار مى كشد و اين واقعه در سال آينده رخ مى دهد. سال بعد داود والى مدينه شد و معلى را طلبيد و از او خواست كه اسامى پيروان امام صادق (ع) را به وى بگويد، او امتناع نمود، داود وى را تهديد به قتل كرد، معلى گفت: به خدا سوگند اگر هم اكنون آنها
به زير قدمم هم مى بودند پايم را از آنها برنمى داشتم تا كشته شوم و اگر مرا بكشى من سعادتمند خواهم بود و تو بدبخت شوى. چون تصميم قتل وى گرفت معلى گفت: مرا در جمع مردم ببريد كه اماناتى از مردم به نزد خويش دارم مى خواهم به آنها اعلام كنم. پس وى را به بازار بردند و چون مردم جمع شدند گفت: اى مردم گواه باشيد كه هر چه از من به جا ماند اعم از منقول يا غير منقول حتى خانه ام و برده و كنيزم و يا طلبى نزد كسى داشته باشم از آن جعفر بن محمد (ع) مى باشد. اين بگفت و سپس او را به قتل رساندند. (بحار: 47/129)
مُعَمّا:
سخن مشكل و دشوار و غامض و پوشيده.
«و اينك نمونه هائى از معمّا»
گويند كه مردى يهودى از اميرالمؤمنين(ع) پرسيد: آنچه كه خدا آن را ندارد و آنچه كه نزد خدا نمى باشد و آنچه كه خدا آن را نمى داند چيست؟ حضرت فرمود: چيزى كه خداوند بدان آگاه نيست همانست كه شما جهودان مى گوئيد كه عزير فرزند خدا است زيرا خداوند فرزندى را براى خود نمى داند، و اما آنچه را كه او ندارد شريك است زيرا خداوند شريك ندارد، و آنچه نزد خدا نمى باشد ظلم است چه اينكه ظلم نزد
خدا نباشد.
طاووس يمانى از امام باقر (ع) پرسيد: چه زمانى بوده كه يك سوم مردم به هلاكت رسيدند؟ فرمود: يك سوم نبوده بلكه يك چهارم بوده، زمانى كه نفوس مردم بيش از چهار تن نبود: آدم و حوا و هابيل و قابيل، به مرگ هابيل يك چهارم مردم از بين رفت (شايان تذكر است كه نفوس بشر در آن روز ـ حسب روايات ـ بيش اين بوده است، كه نزاع برادران بر سر خواهـران بوده). طاووس پرسيد: آن چيست كه قرآن اندك آن را حلال و بسيارش را حرام كرده؟ فرمود: نهر طالوت، آنجا كه مى فرمايد: (الاّ من اغترف غرفة بيده). وى گفت: كدام روزه است كه خوردن و آشاميدن آن را باطل نكند؟ فرمود: (انى نذرت للرحمن صوما): (كه زكريا روزه سكوت را نذر كرده بود). پرسيد كدام پرنده بود كه يك بار پرواز كرد و ديگر پرواز ننمود؟ فرمود: كوه طور سينا كه قرآن مى فرمايد: (اذ نتقنا الجبل فوقهم كانه ظلّة): (هنگامى كه كوه را مانند سايه بانى بر سر آنها برافراشتيم). پرسيد: چه كسانى بودند كه به حق گواهى دادند و در عين حال به دروغ گواهى دادند؟ فرمود: منافقان، آنجا كه گفتند: (نشهد انّك لرسول الله). (كه اين سخن حقى بود ولى
خود به آن معتقد نبودند). (بحار: 10/11 ـ 156)
آن شش جاندار كه در رحم مادر نبوده اند: آدم، حوّاء، گوسفندى كه جهت فداى اسماعيل فرود آمد، اژدهائى كه عصاى موسى بدان تبديل شد، شتر صالح و پرنده اى كه به معجزه حضرت عيسى بوجود آمد و به اذن خداوند به پرواز درآمد.
آن چيزى كه نه از جن بود و نه از انس و به وى وحى شد: زنبور عسل، چنان كه در قرآن آمده است: (و اوحى الى النحل...).
موضعى از زمين كه تنها يك ساعت خورشيد بر آن تابيد و ديگر هرگز بر آن نتابيد: آن قسمت از دريا كه به اذن خداوند براى نجات موسى و قوم او و غرق فرعون و فرعونيان شكافته شد. (بحار: 10/75)
ريّان بن شبيب گويد: امام جواد (ع) در مجلس مأمون به يحيى بن اكثم قاضى خليفه گفت: مرا در باره مردى خبر ده كه در اول روز به زنى نگريست و آن نگاه بر او حرام بود، و در چاشتگاه آن زن بر وى حلال گشت، هنگام زوال آفتاب همان زن بر او حرام شد، عصر حلال گشت و هنگام غروب آفتاب حرام گرديد، و در وقت عشاء حلال شد و نيمه شب حرام گشت و وقت طلوع فجر مجددا حلال شد، به من بگوى موجبات
حرمت و اسباب حليت اين زن بر آن مرد چه بود؟ يحيى گفت: به خدا سوگند، مرا به پاسخ اين سؤال علم و آگاهى نيست، اگر صلاح بدانى تو خود اين معضل را حلّ فرموده و گره از اين مشكل بگشاى. حضرت فرمود: اين زن كنيز شخصى است كه مردى اجنبى در اول روز به وى نگاه كرده و اين نگاه بر او حرام بود، چاشتگاه آن كنيز را از صاحبش خريد و بر او حلال گشت، هنگام ظهر وى را آزاد ساخت و بر او حرام گرديد، عصر با وى ازدواج نمود و بر او حلال شد، مغرب با آن زن ظهار نمود حرام شد، هنگام عشاء كفاره ظهار داد حلال شد، نيم شب وى را طلاق گفت حرام گرديد، با طلوع فجر رجعت نمود و حلال شد. (بحار: 103/334)
مُعَمَّر:
بن عباد سلمى مكنى به ابو عمرو، رئيس معمّريّه فرقه اى از معتزله، وى از مردم بصره بود و در بغداد مى زيست. به سال 215 يا 220 هـ. درگذشت.
مُعَمَّر:
بن عبدالله بن حرابه از ياران و خدمتكاران پيغمبر اسلام بود.
در حديث امام صادق (ع) آمده كه وى همان كس است كه در حجة الوداع سر پيغمبر (ص) را تراشيد و قريش او را بر اين كار سرزنش مى نمودند و او مى گفت: من اين
را براى خود امتيازى بزرگ مى دانم، و معمر همان كسى است كه شتر پيغمبر را آماده مى كرد، شبى حضرت به وى فرمود: اى معمر امشب تنگ شتر سست است! وى گفت: امشب نيز مانند اوقات ديگر تنگ را بسته بودم ولى اشخاصى از اين افتخار بر من حسد بردند و به پنهانى تنگ را سست كردند كه شما ديگرى را به جاى من بر اين سمت بگماريد. پيغمبر (ص) فرمود: اما من چنين كارى نمى كردم. (بحار: 21/399)
مَعمَعَة:
بانگ كردن آتش در سوختن نى و مانند آن. آواز دليران در معركه.
مَعمور:
آبادان. بيت معمور: خانه آباد.
مَعمول:
عمل كرده شده. مورد عمل قرار گرفته.
مَعن:
اين كلمه از اضداد است: دراز. كوتاه. اندك. بسيار. سهل و آسان. روان شدن آب.
مَعْن:
بن زائدة بن عبدالله بن زائدة بن مطر بن شريك شيبانى (شيبان نام قبيله اى است از عرب كه ميان عدن و مكلا سكنى دارند) مكنّى به ابوالوليد (متوفى به سال 151 هـ ق) يكى از شخصيتهاى بارز دو دولت اموى و عباسى، معروف به شجاعت و سخاوت، شعرا در باره اش قصيده ها سروده و چكامه ها گفته و نوشته اند، نيازمندان از
بلاد بعيده قصد وى كرده و اميدواران از اقصى نقاط معموره به زيارت او مى شدند.
مروان بن ابى حفصه: شاعر معروف عرب بيشتر شعر خود را در مديحه او سروده و از ندماى مخصوص او بوده.
معن در روزگار بنى اميه پيوسته از ولايتى به ولايتى و از سرپرستى ايالتى به سرپرستى ايالتى منتقل مى گشت، وى در آن روزگار با يزيد بن عمرو بن هبيره فزارى امير عراقين دوستى خاصّى بلكه وابستگى ويژه اى داشت، و چون ايام دولت اموى سپرى گشت و كار خلافت بر عباسيان قرار گرفت، ميان ابوجعفر منصور دوانيقى (دومين خليفه عباسى) و يزيد بن عمرو نبردى خونين رخ داد و معن به سبب همان دوستى ديرين كه با يزيد داشت به مدد او شتافت و سرانجام يزيد در شهر واسط محاصره گرديد و عاقبت به قتل رسيد، معن از آن روز متوارى شد و به طور ناشناخت در ميان قبايل عرب روزگار مى گذرانيد.
معن در دوران اختفاء داستانهائى شگفت دارد، از آن جمله: مروان بن ابى حفصه شاعر سابق الذكر از خود معن ـ در زمانى كه پس از ختم غائله متصدى ولايت يمن بوده ـ نقل مى كند كه گفت: منصور با جديت كامل در جستجوى من بود و
جايزه هاى كلان براى كسى كه مرا بجويد تعيين كرده بود، من سخت مضطرب و نگران بودم ـ چه منصور با دشمنان خود سختگير و خشن بود و شكنجه گاههاى او شهرت داشت ـ بدين منظور كه شناخته نشوم به حرارت خورشيد متوسل شدم، چهره خود را رو به آفتاب مى گرفتم و مدتها گرمى آن را تحمل مى كردم تا چهره ام سياه و گونه هايم خالى و لاغر شد و سپس گليمى چون جامه چوپانان به تن كردم و بر شترى سوار شده از بغداد رهسپار بيابان شدم، چون از دروازه «حرب» (يكى از دروازه هاى بغداد) بيرون شدم مرد سياه چهره اى را ديدم كه شمشيرى حمايل دارد و مرا دنبال مى كند، شتر خويش براندم تا از نگهبانان دروازه فاصله گرفتم و از آنها غايب شدم آن شخص به من رسيد و عنان شتر مرا گرفت و آن را بخوابانيد و دست مرا بگرفت، گفتم: تو را چه شده؟! وى گفت: اميرالمؤمنين تو را تعقيب مى كند. گفتم: مگر من كيستم كه اميرالمؤمنين در تعقيب من باشد؟ گفت: تو معن ابن زائده اى. گفتم: اى مرد از خدا بترس، من كجا و معن ابن زائده كجا؟! گفت: اين سخنان را رها كن كه من تو را بيش از خودت مى شناسم. ديدم مطلب بسى جدّى است و كار از كار گذشته، گردنبندى از مرواريد گرانبها با خود داشتم،
كه ارزش آن چندين برابر جايزه اى بود كه منصور جهت دستگيرى من اعلام داشته بود، آن را به وى نشان دادم و گفتم: اين گردنبند با اين ارزشى كه دارد از آن تو باشد بستان و دست از من بردار و باعث ريختن خون من مشو. گفت: بده. به وى دادم نگاهى به آن كرد و گفت: راست مى گوئى كه ارزشى والا دارد، اما اين را از تو نپذيرم جز اين كه سؤالى از تو دارم اگر سؤالم را به راستى پاسخ گفتى تو را آزاد مى كنم.
گفتم: بپرس. وى گفت: مردمان جود و كرم تو را بسيار ستوده اند و در اين باره مبالغه ها كرده اند، آيا هرگز شده كه همه مال خود را بخشيده باشى؟ گفتم: نه. گفت: نصف آن چطور؟ گفتم: خير. گفت: ربع مالت. گفتم: آن هم نه. تا رسيد به يك دهم مالم، شرمنده شدم و گفتم: بسا اين كار كرده باشم. وى گفت: كار ارزشمندى نكرده اى، به خدا سوگند من مردى ندار و تهى دستم و درآمد ماهيانه ام از دولت منصور بيست درهم بيش نيست و اين گردنبند هزارها دينار ارزش دارد، اين را به تو بخشيدم و به پاس سخاوتى كه داشته اى و حاجت حاجتمندان را روا كرده اى خودت را نيز آزاد نمودم، و تا بدانى كه سخاوتمندتر از تو هم در دنيا وجود دارد، و هرگز به خود مغرور نشوى كه
من سخى ترين مرد جهانم، و تا از اين تاريخ به بعد هر مالى را كه به هر كس مى بخشى حقير شمارى و مالى را از كسى دريغ ندارى و از سخا و كرم بازنايستى، آنگاه گردنبند را به دامن من افكند و مهار شتر رها ساخت و راه خويش پيش گرفت.
گفتم: اى مرد تو مرا شرمسار و سرافكنده ساختى، كشته شدنم به دست منصور بر من آسان تر از اين كارى بود كه تو كردى، گردنبند را از من بستان و مرا از اين رسوائى نجات بخش كه مرا به آن نيازى نيست.
وى از سخنان من بخنديد و گفت: مى خواهى مرا در آنچه گفتم دروغگو قلمداد كنى و به حقيقت مى خواهى مرا آزمايش نمائى! به خدا سوگند، اين را نخواهم گرفت و هرگز در برابر خدمتى كه به كسى كنم مزد و بهائى نستانم، اين بگفت و راه خويش بگرفت و رفت.
پس از آن كه دوران محنت من سپرى گشت و دولت بنى عباس مرا پذيرفت و در نزد منصور مكانتى يافتم به ياد آن دوست افتادم و در صدد جستجوى او برآمدم و موفق نشدم تا اين كه جايزه ارزشمندى جهت پيدا كردن او اعلام داشتم اما به وى دست نيافتم گوئى زمين وى را به خود فرو برده بود.
اما سرگذشت معن:
وى همچنان در بيابانها و در ميان عشاير عرب متنكّرا روزگار مى گذرانيد تا اين كه جنگ هاشميه پيش آمد و گروهى از مردم خراسان بر منصور شوريدند، معن كه در آن ايام به نزديكى هاشميه مختفى بود چون آتش جنگ شعلهور يافت سر و روى خويش بپوشانيد و ناگهان در پيش روى منصور ظاهر شد و پيشاپيش وى با رشادت بجنگيد و آنان را از اطراف منصور پراكنده ساخت، چون منصور پيروز شد و از نبرد بپرداخت رو به معن كرد و گفت: كيستى؟ وى عمامه را از سر و روى بگشود و گفت: معن بن زائده، همان كه گماشته هاى شما در تعقيب وى مى باشند. منصور وى را امان داد و گرامى داشت و خلعتى گرانبها بر وى بپوشاند و او را از خواص خود قرار داد، و پس از چندى امارت يمن به وى تفويض كرد. روزى از يمن به نزد منصور آمد، پس از گفتگوهاى لازم و گزارشهاى مرسوم، خليفه به وى گفت: خبرى در باره تو به من رسيده كه اگر آن علاقه مخصوصى كه نسبت به تو دارم نمى بود بر تو خشم مى گرفتم. معن گفت: آن چه باشد يا اميرالمؤمنين؟ منصور گفت: به من رسيده كه هزار دينار به مروان بن ابى حفصه داده اى كه اين قصيده در
باره ات گفته:
معن بن زائدة الذى زيدت به ----- شرفا الى شرف بنو شيبان
ان عُدّ ايام الفعال فانما ----- يوماه يوم ندى و يوم طعان
معن گفت: خير، چنين نبوده، بلكه اين مبلغ را بدين سبب به وى دادم كه اين چكامه سروده:
ما زلت يوم الهاشمية معلنا ----- بالسيف دون خليفة الرحمن
فمنعت حوزته و كنت وقاءه ----- من وقع كل مهنّد و سنان
منصور سر خجلت به زير افكند و گفت: پس هزار دينار را جهت سُرايش اين شعر به وى داده بودى؟ گفت: آرى اى اميرالمؤمنين، و به خدا سوگند اگر مرا بيم توبيخ تو نبود كليد بيت المال را در ازاء اين شعر به وى مى دادم. منصور گفت: آفرين بر تو عرب باديه نشين كه كوچك مى گيرى آنچه را كه بزرگان دولت بزرگ مى دارند.
معن در ميدان شعر نيز تازنده اى نيكو است كه بيشتر اشعارش در باره شجاعت و جنگ است، از جمله اشعارى است كه وى به برادر عبدالجبار بن عبدالرحمن خطاب مى كند موقعى كه او بين دو لشكر صفين با تكبر و تبختر راه مى رفت و از پيش در
جنگ با خوارج از ميدان نبرد فرار كرده بود:
هلاّ مشيت كذا غداة لقيتهم ----- و صبرت عند الموت يا خطاب
تختال خوّار العنان كأنه ----- تحت العجاج اذا سححت عقاب
و تركت صحبك و الرماح تنوشهم ----- و كذاك من قعدت به الاحساب
ابوعثمان مازنى نحوى آورده كه رئيس پليس معن به من گفت: روزى در كنار معن ايستاده بودم ناگهان سوارى ديدم كه با شتاب به سوى ما مى آمد، معن گفت: گمان نكنم اين سوار جز با من با كس ديگر كار داشته باشد، سپس به دربان خود گفت: بى درنگ وى را اجازه ورود بده. چون رسيد در برابر معن بايستاد و گفت:
اصلحك الله قلّ ما بيدى ----- فما اطيق العيال اذ كثروا
الحّ دهر رمى بكلكله ----- فارسلونى اليك و انتظروا
معن در حالى كه بر سر نشاط آمده بود گفت: حال كه چنين است ـ و سخت انتظار تو را دارند ـ ما در بازگشت تو شتاب مى كنيم. سپس به غلام خود گفت: فلان شتر با هزار دينار بياور و به اين مرد بده.
معن در اواخر عمر از طرف منصور والى سيستان شد و در آنجا سكونت گزيد، در
آنجا نيز ملجأ و مرجع بى نوايان و مستمندان بود شاعران از هر سو به حضورش مى رفتند، و در سال 151 و به قولى 152 كه در خانه اش كارگاهى داشت و جمعى صنعتگر و كارگر در آن كار مى كردند و جماعتى از خوارج نيز به طور ناشناس در ميان آن كارگران داخل شده بودند ناگهان بر سر او ريختند و وى را به قتل رسانيدند در حالى كه وى به حجامت مشغول بود، البته پس از آن پسر برادرش يزيد بن مزيد بن زائده آنها را تعقيب و همه را بكشت، مرگ وى در شهر بست واقع شد. (دائرة المعارف فريد وجدى)
مُعَنعَن:
حديثى كه در سند آن گفته شود: روى عن فلان عن فلان.
مُعَنوَن:
داراى عنوان.
مَعنَوِى:
منسوب به معنى. مقابل لفظى. مقابل مادّى. مقابل صورى. مقابل ظاهرى.
مَعنى:
مقصود از سخن. هر چه كه لفظى بر آن دلالت مى كند، از نظر اين كه مورد قصد و عنايت گوينده قرار مى گيرد معنى گويند، و به لحاظ اين كه لفظ بر آن دلالت دارد مدلول، و بدين جهت كه همان چيز را خواننده يا شنونده از لفظ مى فهمد مفهوم خوانند.
مُعوَجّ:
كج و ناراست.
مَعوَد:
زمان يا مكانى كه مردمان بدان بازگردند.
مُعَوَّذَتَين:
دو پناهگاه. دو سوره آخر قرآن يعنى (قل اعوذ بربّ الفلق) و (قل اعوذ بربّ الناس) را گويند، بدين جهت كه خواننده خود را تعويذ كنند يعنى از هر گزندى نگاه دارند. از ام سلمه نقل شده كه پيغمبر اكرم (ص) فرمود: از محبوب ترين سور قرآن نزد خداوند دو سوره (قل اعوذ برب الفلق) و (قل اعوذ برب الناس)است.
از امام باقر (ع) روايت شده كه هر كه در نماز وتر خود اين دو سوره و سوره قل هوالله احد بخواند به وى گفته شود: اى بنده خدا مژده باد تو را كه وترت مقبول گشت.
در حديث آمده كه روزى حضرت رضا (ع) يكى را ديد كه به بيمارى صرع مبتلى بود، فرمود: قدح آبى بياوردند و حضرت سوره حمد و معوّذتين خواند و بر آن دميد و فرمود: آب را بر سر و روى او ريختند در حال شفا يافت و فرمود: دگر اين بيمارى به تو باز نخواهد گشت. (بحار: 92/364)
از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود: هيچ حاجت خواهى وسيله اى را جهت دستيابى به حاجت خويش نياورده
است، و هيچ پناه جوئى پناه و ملجأى را مانند اين دو (يعنى معوذتين) نيافته است. (بحار: 92/368)
مُعوِز:
درويش و نيازمند.
مُعَوَّض:
مقابل عوض. در خصوص بيع، معوض را مثمن و عوض را ثمن گويند.
مُعَوَّق:
بر درنگ داشته شده و باز داشته.
مُعوِّق:
درنگ كننده. بازدارنده. دير كشاننده. (قد يعلم الله المعوّقين منكم و القائلين لاخوانهم هلمّ الينا و لا يأتون البأس الاّ قليلا). (احزاب: 18)
اين آيه مربوط به جنگ احزاب (يكى از غزوات رسول خدا) و كارشكنى منافقان در آن واقعه مى باشد. يعنى خداوند از حال آن مردم كه مسلمين را از نبرد با كفار مى ترسانند و باز مى دارند و به برادران (و افراد قبيله) خود مى گويند به سوى ما بيائيد (نه با مؤمنان) به خوبى آگاه است.
مُعَوَّل:
اعتماد كردن و تكيه نمودن. مصدر ميمى است. اسم مفعول و اسم مكان نيز بدين صيغه آمده است.
مِعوَل:
كلنگ. ج: معاول.
مَعونة:
يارى. رسول الله (ص): «المؤمن قليل المؤونة كثير المعونة». (بحار: 67/310)
ابوعبدالله الصادق (ع): «المؤمن حسن
المعونة خفيف المؤنة» (بحار: 67/362). «المعونة تنزل على قدر المؤنة». (بحار: 76/272)
مَعهَد:
منزلى كه هميشه به آن باز گردند.
مَعهود:
پيمان كرده شده. مرسوم و متداول و معروف.
مِعى
(با الف آخر):روده. ج: امعاء. (وسقوا ماء حميما فقطّع امعائهم). (محمد: 15)
مِعيار:
اندازه. ترازوى زر سنج. در حديث است: «اللسان معيار: اطاشه الجهل و ارجحه العقل». (بحار: 78/45)
مَعيب:
عيب ناك.
مُعيد:
اعاده كننده. بازگشت دهنده. بازگرداننده. از نامهاى خداى تعالى.
مُعير:
به عاريت دهنده.
مَعيش:
زيستن. زندگانى. جائى كه در آن زندگانى كنند.
مَعيشت:
آنچه بدان زندگى كنند، اسباب زندگانى از خوردنى و آشاميدنى و پوشيدنى و جز آن.
(من اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا): هر كه از ياد من سر برتابد وى را زندگانى اى تنگ بود. (طه: 124)
در تفسير اين آيه چنين توضيح داده شده كه هر آنكس رو به خدا و به ياد خدا
باشد به هر وضع از زندگانى كه بگذراند خود را در رفاه مى بيند زيرا وى بدانچه دارد قانع بوده و توكلش به خدا مى باشد و به هر چه خدا به وى داده راضى و خوشنود است و مال خود را به آسانى در راه خدا صرف مى كند كه وى به مال دنيا دل نبسته است. به خلاف آنكس كه پشت به خدا زندگى مى كند، وى همواره در حرص و آز و بيم از اين كه مبادا مال خود را از دست بدهد يا خسارتى به وى روى آورد بسر مى برد و آنى خود را از خوف و خطر ايمن نمى بيند و اگر بخواهد مالى در راه خدا انفاق كند آنچنان به رنج مى افتد كه گوئى عضوى از بدنش كنده شده است، چنين كسى در زندگانى تنگ بسر مى برد.
(نحن قسمنا معيشتهم فى الحيوة الدنياو...): ما اسباب زندگى و روزى مردم را در اين دنيا ميان آنها قسمت كرديم و هر كس را به فراخور مصلحتش سهمى مقرر نموديم و برخى را از حيث روزى بر برخى برتر داشتيم تا بعضى بعض ديگر را به خدمت و مزدورى گيرند و از اين رهگذر امور مردم سامان يابد. (زخرف: 32)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: همواره در هزينه زندگى اندازه گير باش ولى بر اهل و عيال خود تنگ مگير و سخت گير مباش. و
فرمود: آدمى طعم ايمان را نچشد جز اين كه سه خصلت در او باشد: شناخت كامل به مبانى و احكام دين، و شكيبائى در مصائب و رخدادهاى زندگى، و اندازه گيرى صحيح در معيشت.
و فرمود: از دست دادن اندازه گيرى در معيشت موجب فقر و تهيدستى مى شود.
از امام مجتبى (ع) سؤال شد: مردانگى به چيست؟ فرمود: به عفت ورزيدن در دين و اندازه گيرى درست در امر معيشت و شكيبائى بر مشكلات.
امام صادق (ع) فرمود: تدبير در معيشت جزئى از دين است. (بحار: 71/344)
مُعِيل:
عيال مند و عيالوار.
مَعين:
آب روان روشن و پاك و آشكار بر روى زمين. (قل أرأيتم ان اصبح ماؤكم غورا فمن ياتيكم بماء معين). (ملك: 30) ميم ممكن است از حروف اصل كلمه باشد، و يا زايد و صيغه اسم مفعول باشد.
مُعَيَّن:
مخصوص و مقرر كرده شده.
مُعِين:
يارى دهنده. جعفر بن محمد (ع): كان على (ع) يقول: «العامل بالظلم و المعين عليه و الراضى به شركاء ثلاثة». (بحار: 75/312)
مَعيوب:
عيبناك.
مغ
(به كسر يا ضم ميم):گبر.
آتش پرست. پيشوا و روحانى آتش پرستان.
مَغارات:
جِ مَغارة. غارها. (لو يجدون ملجأً او مغارات او مُدّخلا لولّوا اليه و هم يجمحون). (توبة: 57)