مَغارِب:
جِ مغرب. مقابل مشارِق.
مُغارَسَة:
قراردادى است به منظور كشت اشجار ميان مالك زمين از يك سوى، و عامل و مباشر غرس از سوى ديگر.
مَغارة:
غارى كه در كوه باشد. ج: مغاور و مغارات.
مَغازِل:
جِ مِغزَل يا مَغزَل يا مُغزَل.
مُغازَلة:
با دوست بازى كردن. سخن گفتن با زنان و عشق بازى كردن.
مَغازه:
دكان يا دكان بزرگ. مأخوذ از تركى و آنها از مگازن فرانسه گرفته و اصل مگازن مخزن عربى است.
مَغازى:
جِ مغزى. جنگها. مواضع يا زمانهاى جنگ.
مَغافِر:
جِ مِغفَر.
مُغافَصَة:
به ناگاه گرفتن و بر غفلت كسى را آمدن.
مغافير:
صمغى يا شبنمى كه بر درخت عشر (اگر) منعقد مى گردد و آن را سكرالشعر شكرك كوهى گويند. طبرسى در تفسير آيات (يا ايها النبى لم تحرّم ما احل الله لك...) گويد: مفسرين در شأن نزول اين
آيات اختلاف دارند و از جمله اين كه: پيغمبر (ص) را عادت بر اين بوده كه هر روزه پس از نماز بامداد به يك يك همسران سر ميزده، اتفاقاً خيك عسلى به حفصه هديه كرده بودند و چون آن حضرت به نزد او مى رفت وى مقدارى از آن عسل حاضر مى كرد و حضرت از آن تناول مى نمود و در نتيجه توقف حضرت به خانه حفصه بيش از ديگران بود، عايشه را اين واقعه نگران ساخت، كنيزك حبشيه خود را به خانه حفصه فرستاد كه از نزديك سبب توقف پيغمبر را در آنجا بدست آرد و به وى گزارش كند. وى برفت و داستان عسل را به عايشه باز گفت. عايشه را غيرت زنان بر آن داشت كه توطئه اى به كار بندد و آن چنين بود كه به يك يك زنان پيغمبر گفت: هرگاه پيغمبر به نزد شما آمد بگوئيد دهان شما بوى مغافير مى دهد. و آنها مى دانستند كه آن حضرت بوى بد را ناخوش دارد. اين نقشه آنچنان عملى شد كه سوده همسر پيغمبر خود گويد: من ابتدا نمى خواستم اين سخن به پيغمبر بگويم ولى از ترس عايشه من نيز گفتم. و چون نوبت به خود عايشه رسيد محض ورود پيغمبر بينى خود را گرفت. حضرت فرمود: چرا چنين كردى؟! وى گفت: مگر شما مغافير خورده ايد؟ فرمود: نه،
ولى از عسلى كه به نزد حفصه بود مقدارى خوردم. عايشه گفت: چنين به نظر مى رسد كه زنبور آن عسل مغافير خورده باشد. پيغمبر از آنجا كه بوى بد را ناخوش آيند مى دانست سوگند ياد كرد كه دگر عسل نخورد كه اين آيات نازل شد (يا ايها النبى لم تحرّم ما احلّ الله لك...). و به نقلى اين عسل به نزد زينب بنت جحش بوده و عايشه و حفصه دو نفرى اين توطئه را به كار بستند. (بحار: 22/228)
مَغاك:
گودال.
مُغالاة:
عرضه كالا با بهاى بيش از حد گران. بالا بردن بهاى كالا بيش از متعارف. انداختن تير را به دورترين نقطه كه ممكن است.
مُغالَبَة:
همديگر را چيرگى جستن. در مقام پيروز شدن بر يكديگر بودن.
امام هادى (ع): «المراء يُفسِدُ الصداقة القديمة و يحلّل العقدة الوثيقة، و اقلّ ما فيه ان تكون فيه المغالبة، و المغالبة اُسّ اسباب القطيعة». (بحار: 78/369)
مُغالَطَة:
كسى را به غلط افكندن. امام صادق (ع) فرمود: به خدا سوگند كه ما يكى از پيروان خود را فقيه نشمريم مگر آنكه آنچنان بر احكام دين مسلط باشد كه اگر مطلب غلطى به وى القاء شود دريابد و به
اشتباه نيفتد. (بحار: 2/49ـ280)
مَغالِق:
جِ مِغلَق. تيرهاى فائز.
مُغامَرَة:
خود را در جنگى سخت افكندن. به يكديگر درآويختن. بى باك و بيم.
مُغامَسَة:
يكديگر را به آب فرو بردن. خود را در ميان جنگ افكندن.
مُغايَرَة:
بيع كردن به عوض. تاخت. با كسى خلاف كردن.
مُغبَچه:
بچه آتش پرست.
مُغْبَرّ:
غبار آلوده و تيره رنگ.
مَغبوط:
محسود. آن كه به حال وى رشك برند و آرزوى حال او را كنند.
اميرالمؤمنين (ع): «رُبّ مستقبل يوما ليس بمستدبره، و مغبوط فى اول ليلة قامت بواكيه فى آخره». (بحار: 73/132)
مَغبون:
فريب خورده در خريد و فروش و زيان رسيده. سود كلان از دست داده. رسول الله (ص): «نعمتان مغبون فيهما كثير من الناس: الصحة و الفراغ» (بحار: 66/315). امام صادق(ع): «من استوى يوماه فهو مغبون». (بحار: 71/173). «المغرور فى الدنيا مسكين و فى الآخرة مغبون». (بحار: 72/319)
اميرالمؤمنين (ع): «المغبون غير محمود
و لا مأجور» (بحار: 10/99). «المغبون من غبن دينه» (بحار: 70/176). امام صادق (ع): «المغبون من غبن عمره ساعة بعد ساعة» (بحار: 71/177). «المغبون من حرم قيام الليل». (بحار: 87/146)
مَغَبّة:
پايان كار. در حديث است: «الخير له مغبّة نافعة يوم الحساب، و الشرّ له عناء و شقاء يوم الحصاد». (بحار: 14/312)
اميرالمؤمنين (ع) در نصيحت به فرزند: «و تجرّع الغيظ، فانّى لم ار جرعة احلى منها عاقبة و لا الذّ منها مغبّة». (بحار: 77/211)
مُغتاب:
غيبت كننده. امام صادق (ع): «لا يطمعن المغتاب فى السلامة» (بحار: 72/189). «مما اوحى الله الى موسى بن عمران: انّ المغتاب اذا تاب فهو آخر من يدخل الجنة». (بحار: 75/222)
رسول الله (ص): «تحرم الجنة على ثلاثة: على المنّان و على المغتاب و على مدمن الخمر». (بحار: 75/260)
اميرالمؤمنين (ع): «السامع للغيبة احد المغتابين». (بحار: 75/225)
مُغتاظ:
پر خشم.
مُغتال:
ترور كننده. ترور شده.
مُغتَبِط:
خوشحال. شادمان و مسرور. محسود. در حديث است: «المغتبط من حَسُن يقينه». (بحار: 78/9)
مُغتَرّ:
فريفته. در حديث آمده: «المغترّ من اغترّ بالدنيا». (بحار: 78/19)
مُغتَرِف:
آب به مشت برگيرنده.
مُغتَسَل:
شستن جاى.
مُغتَنَم:
غنيمت شمرده شده.
مُغَذِّى:
غذا دهنده. پرورنده.
مَغرِب:
مكان يا زمان فرو رفتن خورشيد در افق. وقت يكى از نمازهاى پنج گانه يوميه.
مَغرَس:
جاى نشاندن درخت.
مَغرِفَة:
كفگير. كفليز.
مُغرَق:
غرق شده. (و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا انهم مغرقون). (مؤمنون: 27)
مَغرَم:
تاوان دادن. غرامت، تاوان. (و من الاعراب من يتخذ ما ينفق مغرما و يتربّص بكم الدوائر...). (توبة: 99)
مُغرَم:
گرفتار دَين و تاوان. گران وام. (انّا لمغرمون * بل نحن محرومون). (واقعة: 66)
مَغرور:
فريفته. اميرالمؤمنين (ع): «كم من متدرّج بالاحسان اليه، و مغرور بالستر عليه، و مفتون بحسن القول فيه». (بحار: 73/383) به «غرور» رجوع شود.
(يا ايها الانسان ما غرّك بربك الكريم): اى انسان چه باعث شد كه در امر پروردگار بزرگ خويش فريب خوردى و از فرمان او
سر برتافتى. (انفطار: 6)
روايت شده كه هرگاه پيغمبر(ص) اين آيه تلاوت مى نمود مى فرمود: جهالتش وى را بفريفت. (مجمع البيان)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: از جمله موارد غرور به خدا آنست كه آدمى به گناه اصرار ورزد و در عين حال به كرم و بخشايش خدا اميدوار باشد. (بحار: 71/188)
مُغرِى:
برانگيزاننده.
مَغز:
ماده عصبى نرمى كه در جمجمه قرار دارد و مركز احساسات و مبدأ حركات ارادى مى باشد. به عربى مخّ. دماغ.
مِغزَل:
دوك. ج: مغازل. در حديث است: «نعم اللهو المغزل للمرأة الصالحة». (بحار: 76/174)
مَغزول:
رشته شده.
مَغزى
(با الف آخر):نبردگاه. زمان يا مكان غزوه (جنگ). مراد و مقصود. مغزى الكلام: مراد سخن.
مَغسول:
شسته.
مَغشوش:
ناسره. غير خالص.
مَغشِىّ:
سراسيمه و حيران. مغشى عليه: بيهوش. (ينظرون اليك نظر المغشىّ عليه من الموت). (محمد: 20)
مَغصوب:
آنچه به ستم ستانده شود.
مُغضِب:
به خشم آورنده.
مُغضَب:
به خشم آمده و غضبناك.
مَغضوب:
غضب كرده شده و رانده شده، چون اسم مفعول لازم است، بايستى با حرف جر «على» متعدى شود و مغضوب عليه گفته شود. (صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالّين). (فاتحة الكتاب)
مُغَطّى:
پوشيده شده و نهفته شده.
مِغفَر:
خُود.
مَغفِرَة:
آمرزيدن. گذشت كردن. (اولئك يدعون الى النار و الله يدعو الى الجنّة و المغفرة باذنه) (بقرة: 221). (قول معروف و مغفرة خير من صدقة يتبعها اذى و الله غنىّ حليم). (بقرة: 265)
مُغَفَّل:
نادان و كند ذهن.
مَغفور:
آمرزيده شده. بخشوده. اميرالمؤمنين (ع): «الذنوب ثلاثة: فذنب مغفور، و ذنب غير مغفور، و ذنب نرجو و نخاف عليه. اما الذنب المغفور فعبد عاقبه الله تعالى على ذنبه فى الدنيا، فالله احكم و اكرم ان يعاقب عبده مرّتين. و امّا الذى لا يغفر فظلم العباد بعضهم لبعض، انّ الله تبارك و تعالى اذا برز لخلقه اقسم قسماً على نفسه فقال: و عزّتى و جلالى لا يجوزنى ظلم ظالم ... و امّا الذنب الثالث فذنب ستره الله على عبده و رزقه التوبة...». (بحار: 7/264)
و عنه (ع): «لا تعجل فى عيب احد بذنبه، فلعلّه مغفور له9. (نهج: خطبه 140)
مُغَلَّب:
مغلوب. غالب، چيره. از لغات اضداد است.
مَغلَطَة:
سخن غلط و كلامى كه بدان در غلط اندازند.
مُغَلَّظ:
شديد و گران.
مُغلَق:
درِ بسته شده.
مَغلوب:
شكست خورده. شكست يافته. (كذّبت قبلهم قوم نوح ... فدعا ربّه انّى مغلوب فانتصر). (قمر:9 ـ102)
اميرالمؤمنين (ع): «الغالب بالشرّ مغلوب». (بحار: 75/320)
ابوعبدالله (ع): «المغلوب من غلب بالشرّ». (بحار: 75/275)
مَغلول:
غل نهاده. طوق تعذيب به گردن انداخته شده. رسول الله (ص): «الا و من لطم خدّ مسلم او وجهه بدّد الله عظامه يوم القيامة و حُشِرَ مغلولاً حتى يدخل جهنّم، الاّ ان يتوب». (بحار: 75/148)
مَغلُولَة:
مؤنّث مغلول. بسته. (و قالت اليهود يدالله مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء). (مائدة:64)
مُغلى:
جوشيده شده.
مُغمَد:
شمشير در نيام گذاشته.
مَغمَز:
جاى طعن و عيب و آز. يقال: فيه مغمز، اى مطعن او مطمع.
مَغمور:
پوشيده در آب. گمنام. بى قدر. مقهور.
مَغموم:
غمگين. اميرالمؤمنين (ع): «الحسود مغموم». (بحار: 73/256)
مَغنَم:
غنيمت. ج: مغانم. (وعدكم الله مغانم كثيرة تاخذونها). (فتح: 20) اميرالمؤمنين(ع): «لقاء الاخوان مغنم جسيم و ان قلّوا». (بحار: 74/350)
مُغنِى:
بى نياز كننده. كفايت كننده. ج: مُغنون. (فهل انتم مغنون عنّا من عذاب الله من شىء): پس آيا شما ما را از عذاب خدا كفايت كننده خواهيد بود. (ابراهيم:21)
مُغَنِّى:
سرودگوى. خنياگر. آوازخوان.
مُغَوّاة:
جائى كه در آن راه را گم كنند. مغاكى كه جهت گرفتن جانوران وحشى مى كنند. ج: مُغَوَّيات. در مثل است: «من حفر مغوّاة وقع فيها».
در حديث رسول (ص) آمده: «ان قريشا تريدان تكون مُغَوَّيات لمال الله»: مردم قريش مى خواهند دامگاههاى مال خدا باشند. كنايه از اين كه در صددند مال خدا را به مكر و حيله به چنگ آورند و در راه فسق و ضلال هزينه سازند. (المجازات النبوية:304، نهاية ابن الاثير)
مُغول:
يكى از اقوام زردپوست كه اصلاً در قسمتى از آسياى مركزى و شرقى زندگى مى كردند. اين اقوام از طوائف متعدد مركب بوده اند و مهم ترين اين طوايف عبارت بودند از: تاتار، قنقرات، قيات، اويرات، آرلاد، جلاير، كرائيت و جز اينها. اين قبايل باج گزار و فرمانبردار پادشاهان چين شمالى بودند. بعدها همه اين اقوام را بنابر تسميه كلّ به نام جزء ابتدا تاتار و سپس مغول ناميدند.
اولين كس كه از اين طايفه توانست يوغ بندگى و فرمانبردارى را بشكند «يسوگاى» پدر چنگيز رئيس طايفه قيات از طوايف مغول بود. پسر بزرگتر يسوگاى كه تموجاى يعنى آهنين نام داشت بعد از مرگ پدر جانشين او شد و به زودى كليه قبايل مغول و تاتار را تحت اطاعت در آورد و به چنگيز خان مشهور گرديد. چنگيز در حدود 600 هجرى قبايل عيسوى «نايمان» را منقاد خود كرد و در سال 603 هجرى قوم «قرقيز» و پس از آن طوايف ايغور را به اطاعت در آورد.
سلطان محمد خوارزمشاه كه پس از فتوحات آسياى مركزى و برانداختن قراختائيان به خيال تسخير تركستان و چين افتاده بود چون شنيد كه چنگيز خان بلاد ايغور را به تصرف خود در آورده و بر پكن
پايتخت چين مسلط گرديده بيمناك شد و براى تحقيق نمايندگانى به رياست سيد اجل بهاء الدين رازى به نزد چنگيز فرستاد چنگيز فرستادگان را به احترام پذيرفت و توسط آنان پيغام فرستاد كه مايل است بين دو كشور باب تجارت باز باشد. در سال 615 فرستاده چنگيز با سلطان محمد خوارمشاه معاهده اى بست و بعد از عقد اين قرارداد بود كه چنگيز تحف و هدايائى براى سلطان محمد و بازرگانانى با اموال فراوان به طرف ممالك اسلامى روانه ساخت.
اينالجق معروف به غايرخان حاكم شهر اترار كه از خويشاوندان مادرى سلطان محمد خوارزمشاه بود به اموال آنان طمع بست و به بهانه اين كه جاسوس هستند تمام آنها را كشت و اموالشان را تصرف كرد مگر يك نفر از آنها كه گريخت و چنگيز را از ماوقع آگاه ساخت. بعد از اين واقعه چنگيز هيئتى به دربار خوارزمشاه فرستاد و تسليم غايرخان و جبران خسارت را تقاضا كرد ولى سلطان محمد آن فرستادگان را نيز بكشت و با اين عمل بى خردانه خود، راه سيل خون و بلا را به سوى بلاد اسلامى هموار ساخت.
در اواخر سال 616 چنگيز خشمگين و كينه جو با تمام قواى خويش براى گرفتن
انتقام به ممالك خوارزمشاهى حملهور شد. چنگيز سپاه خود را چهار قسمت كرد: يكى را به دو پسر خود جغتاى و اكتاى سپرد و آنان را مأمور فتح اترار كرد. دسته دوم را به پسر ديگرش جوجى سپرد و مأمور فتح شهرهاى كنار رود سيحون نمود و دسته سوم را براى فتح خجند و بناكت روانه ساخت. و فرماندهى دسته چهارم را كه قسمت اعظم سپاه بود خود به عهده گرفت و بدين ترتيب از هر طرف شهرهاى خراسان را در محاصره گرفت و سراسر آنها را ويران و با خاك يكسان كرد.
سلطان محمد خوارزمشاه بدون هيچگونه مقاومتى از مقابل لشكر مغول از شهرى به شهر ديگر مى گريخت تا سرانجام در اواخر سال 617 به جزيره آبسكون رسيد و همانجا در سيه روزى درگذشت. چند ماه بعد از فوت او در سال 618 گرگانج پايتخت معروف و قديم خوارزم با ساكنان خود معدوم گرديد و سپس يك يك شهرهاى خراسان مفتوح و قتل عام شد و تنها كسى كه در اين گير و دار فكر مقاومت در سر داشت جلال الدين منكبرنى پسر سلطان محمد بود كه با سپاهيان اندكى كه در اختيار داشت در بعضى نقاط لشكر مغول را شكست داد ولى اختلاف سپاهيان وى و
حملات پى درپى مغول ديگر قدرت مقاومت را از او سلب كرد و سرانجام در غرب ايران به دست يكى از اكراد كشته شد و بدين ترتيب كشور ايران به تسخير قوم مغول در آمد و چنگيز به قصد مراجعت به مغولستان به ماوراءالنهر رفت و در سال 620 با پسرانش در كنار رود سيحون مجلس مشاوره ترتيب داد تا در باره ادامه سرزمينهاى تسخير شده تصميماتى بگيرند. چنگيز در سال 621 با همه پسرانش بجز جوجى كه به دشت قفچاق رفته بود به مغولستان رسيد و پس از غلبه بر پادشاه تنگت واقع در شمال تبت در سال 624 به سن 72 سالگى درگذشت.
بعد از مرگ چنگيز پسرش اوكتاى قاآن به وصيت پدر جانشين وى گرديد و بعد از اوكتاى قاآن پسرش گويوك خان (639 ـ 647) و پس از او منگو قاآن (648 ـ 657) به خانى نشستند و در عهد خان اخير هولاگو مأمور تكميل فتوحات مغول در ايران و ساير نواحى غربى آسيا گرديد. در فاصله ميان تسلط مغول بر مشرق ايران و حمله هولاگو به ايران سرزمينهاى مفتوح مغولان را حكام مغولى كه از جانب خانان مغول تعيين مى شدند با راهنمائى و مشاورت وزراى ايرانى مانند شرف الدين
خوارزمى و بهاءالدين محمد جوينى اداره مى كردند. هولاگو كه برادر منگو قاآن و پسر تولى خان بن چنگيز بود در طى حملات مكرر خود اسماعيليه را منكوب و قلاع آنان را ويران ساخت و سپس بغداد را فتح كرد و با كشتن معتصم بالله خليفه عباسى به خلافت 525 ساله بنى عباس خاتمه داد و پس از فتح بغداد شهرهاى عراق و همچنين گرجستان و ارمنستان و بلاد آسياى صغير را مسخر كرد.
در سال 661 قوبيلاى قاآن كه به جاى منگو قاآن نشسته بود سلطنت تمام ايران و بين النهرين و شام و آسياى صغير را به هولاگو واگذار كرد و بدين ترتيب اخلاف چنگيز خان سلطه اى در ايران تشكيل دادند كه به ايل خانان مغول معروف است.
هولاگو در سال 663 هجرى پس از آنكه همه منازعات را از جيحون تا سرحدات مصر منكوب و مطيع كرده بود درگذشت.
بعد از هولاگو شمارى از اين سلسله بر ممالك اسلامى حكم راندند و چون نوبت به سلطان ابوسعيد بهادرخان رسيد ضعف و انحطاط در سلطنت ايل خانان آشكار شد و ممالك ايل خانان دچار تفرقه و تجزيه گرديد.
مُغوِى:
گمراه سازنده.
مُغَيّا:
داراى غايت. آنچه كه حد و غايت و نهايتى برايش معين شده است و گويند: غايت داخل در مغيّا نيست.
مَغِيب:
آنجا كه خورشيد يا ستاره و جز آن فرو شود، يا زمان فرو شدن اين اشياء.
مَغيب:
غايب شدن. غياب.
رسول الله (ص): «ثلاث من لقى الله بهنّ دخل الجنّة من اىّ باب شاء: من حسن خلقه، و خشى الله فى المغيب و المحضر، و ترك المراء و ان كان محقّا». (بحار: 2/139)
جعفر بن محمد (ع): «يجب للمؤمن على المؤمن النصيحة له فى المشهد و المغيب». (بحار: 74/358)
مُغيث:
فرياد رسنده.
مُغِير:
غارت كننده. شتاب كننده. جيش مغير: لشكر هجوم آورنده.
مُغَيِّر:
تغيير دهنده. دگرگون سازنده. (ذلك بانّ الله لم يك مغيّراً نعمةً انعمها على قوم حتّى يغيّروا ما بانفسهم). (انفال: 53)
مُغَيَّر:
تغيير داده شده. از حالى به حالى برگردانيده شده.
مُغيرات:
جِ مغيرة. غارت كنندگان. (و العاديات ضبحاً * فالموريات قدحا * فالمغيرات صبحاً). (عاديات:1 ـ 3)
مُغَيرة:
بن ابى العاص عموى عثمان بن
عفان يكى از سخت ترين دشمنان پيغمبر اسلام است. وى در جنگ احد با ابوسفيان بود، پس از پايان جنگ به دروغ ادعا مى كرد كه من دندان پيغمبر (ص) را شكسته و لب آن حضرت را مجروح ساخته ام و حمزه را نيز من به قتل رسانده ام و بدان مباهات مى نمود. وى در جنگ خندق نيز به همراه مكيان شركت كرد، اتفاقاً شبى كه لشكر كفار شكست خورد و فرار كردند وى خوابش برد و چون صبح بيدار شد از ياران خود كسى نديد ترسيد از شهر بيرون رود سر و روى خود را به پارچه اى پيچيد و به طور ناشناس به خانه عثمان رفت و ماجرا را به عثمان گفت. عثمان به مسجد رفت و در برابر پيغمبر نشست و گفت: آيا شما عمويم مغيره را امان داده ايد؟ حضرت روى از او برگردانيد، عثمان از آن سمت كه روى پيغمبر بدان بود نشست و همين سؤال خويش را تكرار نمود باز هم حضرت روى از او برگردانيد تا در مرتبه سوم فرمود: آرى او در امان است ولى سه روز بيش مهلت ندارد كه از اين منطقه بيرون رود و لعنت خدا بر كسى كه مركب يا اسباب سفر در اختيار وى نهد. اما عثمان همه اينها را به مغيره داد و مغيره از شهر خارج شد، وى مسافتى رفت شترش از پاى در آمد و خود
نيروى راه رفتن نداشت به ناچار در سايه درختى بخفت، و از آن سوى ملكى به پيغمبر (ص) خبر داد كه مغيره در فلان جا خفته است. حضرت زيد بن حارثه و زبير را بخواند و فرمود: به فلان جا رفته مغيره را بكشيد. آن دو رفتند و او را كشتند و بازگشتند. اما عثمان چون از نزد پيغمبر برگشت به همسرش رقيه گفت: حتماً تو به پدرت خبر داده اى كه مغيره در كجا است. رقيه با سوگند انكار نمود ولى عثمان نپذيرفت و با چوب به شدت او را كتك زد ; رقيه كس به نزد پدر فرستاد كه حال من بد است اجازه بفرما به نزد شما بيايم. حضرت فرمود: من شرم دارم كه زنى مدام دامن كشان از همسرش شكايت كند و به خانه پدر بازگردد. رقيه مجدداً پيغام داد كه اى پدر وى مرا كشته است و چيزى نمانده كه قالب تهى كنم. پيغمبر چون چنين شنيد به على فرمود: شمشيرت بردار و دختر عمويت را بياور و اگر كسى جلوگيرى كرد با اين شمشير كارش را بساز. على رفت و رقيه را به خانه پدر آورد، وى پشت خود را به پدر نشان داد، پيغمبر فرمود: وى دخترم را كشته است خدا او را بكشد، و رقيه روز بعد وفات نمود، اصحاب بر جنازه او نماز خواندند، پيغمبر از خانه به مسجد رفت،
عثمان را ديد نشسته است، حضرت فرمود: هر كه همسر خود را كتك زده از اينجا برخيزد. عثمان ساكت بود، بار دوم حضرت همين را تكرار نمود باز عثمان نشنيده گرفت، اين بار فرمود: برخيزد و گرنه نام او را مى برم. پس عثمان غلام خود را سپر خويش ساخت و از مسجد بيرون شد، آنگاه فاطمه با جمعى زنان بيامد و بر جنازه خواهرش نماز خواند. (بحار: 8/207)
مُغَيرة:
بن سعيد ملقب به ابتر كثيرالنواء رئيس فرقه مغيريّة از فرق زيديه، وى از كسانى بود كه به تجسم قائل بود و مى گفت «خدا به صورت مردى است كه تاجى به سر دارد و اعضاى او به عدد حروف هجا است» وى به الوهيت على (ع) قائل بوده. در زمان امارت خالد بن عبدالله قسرى در بيرون كوفه خروج كرد خالد بر او دست يافت و به سال 119 او و يارانش را بسوزانيد. (اعلام زركلى)
مغيره در زمان امام باقر (ع) و امام صادق (ع) مى زيسته، وى مردى دروغگو و دروغ پرداز بوده و احاديث مجعوله به آن دو امام نسبت مى داده. وى در آغاز به امامت محمد بن عبدالله بن حسن دعوت مى كرده است. امام صادق (ع) به شدت وى را نفرين و لعن كرده و اصحاب خود را به برائت از او
سفارش نموده. (بحار: 25/289)
مُغَيرة:
بن شعبة بن ابى عامر بن مسعود ثقفى. وى در طائف متولد شد و در سال پنجم هجرى در عداد مسلمانان در آمد و در جنگهاى حديبيه و يمامه و فتوح شام حضور داشت و چشم خود را در جنگ يرموك از دست داد و در جنگهاى قادسيه و نهاوند نيز شركت داشته. عمر او را والى بصره كرد و پس از آن او را عزل نمود و سپس او را به ولايت كوفه گماشت و عثمان نيز او را بر اين سمت باقى داشت و سپس عزلش كرد.
در جنگ صفين به كنارى نشست و شركت نكرد، معاويه او را والى كوفه نمود و پس از چندى معاويه خواست او را عزل كند چون مغيره اين خبر را شنيد به شام شتافت و به نزد يزيد رفت و او را به ولايت عهدى ترغيب نمود، او به پدر خبر داد، معاويه او را طلبيد و به وى گفت: مگر اين كار شدنى است؟ وى گفت: بيعت مردم كوفه را من به عهده مى گيرم و بصره را به عهده زياد بنه.
معاويه شادمان شد و او را بر پست خود تثبيت كرد.
مغيره به كوفه بازگشت و جمعى از امويان و عثمانيان كوفه را مأمور تبليغ و گرفتن بيعت براى يزيد كرد و پولى در
اختيار آنها نهاد و جمعى از اوباش كوفه اجابت كردند و سپس هيئتى را به سرپرستى پسرش به شام نزد معاويه فرستاد و كار خود را گزارش كرد، معاويه از پسر مغيره پرسيد: پدرت دين مردم را به چند خريده؟ وى گفت: به سى هزار درهم. معاويه گفت: چه ارزان خريده است! وى در سال 50 از دنيا رفت. در صحيح مسلم و صحيح بخارى 136 حديث از او نقل شده.