back page fehrest page next page

مُغيريّه:

فرقه اى از غلات شيعه و پيرو مغيرة بن سعيد عجلى مى باشند. آنان عبدالله بن حسن را پس از امام باقر (ع) امام دانند و او را مهدى منتظر خوانند و گويند او نمرده است و روزى ظهور خواهد كرد. (بحار: 46)

هنگامى كه امام صادق (ع) خبر يافت كه بزيع (يكى از سران مغيريه) به قتل رسيده گفت: الحمدلله اين مغيريان را جز قتل چاره اى نباشد زيرا آنان تا ابد توبه نكنند. (جامع الرواة)

مَغِيض:

جاى كم آب. محلّ گرد آمدن آب.

مُغَيلان:

نام درختى است خاردار. به عربى امّ غيلان خوانند.

مُفاء:

بنده و غلام و خدمتگار. اسم مفعول است از اِفائة.

مَفاتِح:

جِ مفتاح و مِفتَح. كليدها. (و

عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الاّ هو). (انعام: 59)

مَفاتيح:

جِ مفتاح كه به معنى كليد است. ابوعبدالله الصادق (ع): «ان الله عز و جل جعل للشرّ اقفالا و جعل مفاتيح تلك الاقفال الشراب، و اشرّ من الشراب الكذب». (بحار: 72/261)

در حديث است: «حسن الخط من مفاتيح الرزق» (بحار: 76/318). «المصائب مفاتيح الاجر». (بحار: 78/112)

على بن الحسين (ع): «خير مفاتيح الامور الصدق، و خير خواتيمها الوفاء». (بحار: 78/160)

اميرالمؤمنين (ع): «الدعاء مفاتيح النجاح». (بحار: 93/339)

مُفاجات:

مفاجأة. به ناگاه درآمدن بر كسى و گرفتن او را. مرگ مفاجات: مرگ ناگهانى. به «فجائة» رجوع شود.

مَفاخِر:

جِ مفخرة. مآثر. مكارم، آنچه مايه فخر و مباهات باشد.

مُفاخَرَة:

نازش كردن در بزرگى، با كسى فخر كردن. به «تفاخر» رجوع شود.

مُفاداة:

كسى را از اسيرى باز خريدن. (و ان يأتوكم اسارى تفادوهم و هو محرّم عليكم اخراجهم). (بقرة:85)

مَفارِق:

جِ مَفرَق. فرق سر و محل جداكردگى مويهاى سر از هم.

مُفارِق:

جدا شونده. عرض مفارق در اصطلاح منطقيان: عرض غير لازم.

مُفارقات:

جواهر مجرد از ماده و قائم به ذات.

مُفارَقَت:

از يكديگر جدا شده.

مَفاز:

فوز، رستگارى. جاى رستگارى و كاميابى. (ان للمتقين مفازا). (نبأ: 31)

مَفازَة:

رهائى. پيروزى. پناه جاى. رستگارى. (و ينجّى الله الذين اتقوا بمفازتهم لا يمسّهم السوء و لا هم يحزنون). (زمر: 61)

مَفاسِد:

جِ مفسدة: فسادها و تباهيها.

مُفاصا:

مفاصاة. سندى است كه در تاريخ معين پس از رسيدگى حساب به عضوى كه درآمد هزينه بر عهده او بوده داده مى شود، و پس از دريافت آن سند، ديگر از آن تاريخ به بعد رقمهاى جزء و گذشته به حساب نخواهد آمد. (فرهنگستان)

مَفاصِل:

جِ مفصل به معنى بند اندام.

مَفاعيل:

جِ مفعول. مفاعيل خمسة عبارت از: مفعول به، مفعول معه، مفعول فيه، مفعول له و مفعول مطلق است.

مُفاكَهَة:

با يكديگر مزاح كردن.

مُفاوَضَة:

كارى با كسى واراندن. با هم

برابرى كردن در كار و سخن و جز آن. سپردگى به همديگر. مكالمه با هم و جواب و سؤال و جواب و پاسخ. (ناظم الاطباء)

شركت مفاوضة عبارت است از اين كه دو نفر با يكديگر تعهد كنند هر چه مال به چنگ آورند (بدون اين كه وكيل از طرف ديگرى باشد) و هر چه بهره برند و يا خسارت تحمل كنند بين آنها مشترك باشد، اين نوع شركت باطل است چنان كه شركت عمل.

مِفتاح:

كليد. ج، مفاتيح.

امام موسى بن جعفر (ع): الغضب مفتاح الشرّ». (بحار: 1/150)

در حديث آمده: «مفتاح العلم السؤال» (بحار: 36/358). «مفتاح الرزق الصدقة» (بحار: 47/38). «الرغبة مفتاح النصب و مطية التعب» (بحار: 69/411) «نعم الشىء الهدية، مفتاح الحوائج» (بحار: 75/45). «مفتاح الجنة الصبر» (بحار: 78/9). «مفتاح الشرف التواضع. مفتاح الغنى اليقين. مفتاح الكرم التقوى» (بحار: 78/9). «اياك و الكسل و الضجر، فانهما مفتاح كل شرّ» (بحار: 78/187). «الطمع مفتاح للذلّ» (بحار: 78/315). «الفقه مفتاح البصيرة و تمام العبادة» (بحار: 78/321). «مفتاح الصلاة الطهور، و تحريمها التكبير، و تحليلها

التسليم» (بحار: 80/316). «الدعاء مفتاح الرحمة و مصباح الظلمة» (بحار: 93/300). «المسئلة مفتاح البؤس». (بحار: 96/157)

مُفَتَّت:

شكسته و ريز شده.

مُفتَتَن:

به فتنه انداخته شده. شيفته. فريفته.

مُفَتِّح:

گشاينده.

مُفَتَّح:

گشاده. گشوده شده.

مُفَتَّحَة:

مؤنث مفتّح. گشوده شده. (جنّات عدن مفتّحة لهم الابواب). (ص: 50)

مُفتَخِر:

نازنده و مآثر كهنه را شمرنده.

اميرالمؤمنين (ع): «المفتخر بنفسه اشرف من المفتخر بابيه، لانّى اشرف من ابى، و النبىّ اشرف من ابيه، و ابراهيم اشرف من تارخ». (بحار: 78/31)

مُفتَخَر:

مايه فخر و نازش.

مُفتَرِس:

درنده.

مُفتَرِش:

گسترده و پهن كرده. آن كه گويد به طورى كه خواهد. غاصب. در پى رونده.

مُفتَرَض:

فريضه كرده. فرموده خداى. مفترض الطاعة: آن كه اطاعت از وى واجب است.

مُفتَرى:

دروغ بربافنده و بهتان زننده و تهمت زننده. (انّ الذين اتخذوا العجل

سينالهم غضب من ربّهم و ذلّة فى الحيوة الدنيا و كذلك نجزى المفترين). (اعراف: 152)

مُفتَرى:

دروغين. مجعول. بربافته. (قالوا ما هذا الاّ سحر مفترى)(قصص: 36). (و قالوا ما هذا الاّ افك مفترى). (سبأ: 43)

علىّ (ع): «يهلك فىّ رجلان: محبٌّ مفرط و باهتٌ مفتر». (نهج: حكمت 469)

مُفتَرَيات:

جِ مفترى. سخنان بربافته و دروغين. (ام يقولون افتراه قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات و ادعوا من استطعتم من دون الله ان كنتم صادقين). (هود: 13)

مُفَتِّش:

جوينده و كاونده و پژوهنده.

مُفتَضّ:

رباينده بكارت و دوشيزگى.

مُفتَضَح:

رسوا و نمايان.

مُفتَعَل:

تزوير شده. كار سترگ و دشوار.

مُفتَعِل:

شيّاد. مزوّر. فريبكار.

مُفتَقَد:

گم شده و جستجو شده.

مُفتَقِر:

محتاج، نيازمند.

مُفَتَّن:

به فتنه انداخته شده. فريفته شده. ابوجعفر الباقر (ع): «انّ المؤمن مفتّن توّاب». (بحار: 6/41)

مَفتوح:

گشاده شده. اتى اعرابىّ الى النبى (ص) فقال: اخبرنى عن التوبة، الى متى تقبل؟ فقال (ص): «انّ بابها مفتوح لابن آدم، لا يُسَدّ حتى تطلع الشمس من مغربها...».

(بحار: 6/34)

مَفتوح عَنوَة:

زمينى كه مسلمانان به زور شمشير از كفار گرفته و به قلمرو حكومت خويش در آورده باشند چنين زمينى ملك امام و متعلق به عموم مسلمين است و در عصر حضور جز به اذن امام نتوان در آن تصرف نمود ولى در عصر غيبت محل خلاف است كه آيا مسلمانان آن را مالك مى شوند و قابل نقل است يا به گونه اباحه در آن تصرف مى كنند و نقل و انتقال به تبع آثار متصرف خواهد بود. به «زمين» نيز رجوع شود.

مَفتوحة:

مؤنث مفتوح. ج: مفتوحات.

مَفتوق:

شكافته. دريده.

مَفتول:

تافته.

مَفتون:

در فتنه افتاده. مورد آزمايش قرار گرفته. شيفته و عاشق و فريفته و دلشده. ديوانه و عقل از سر پريده. (فستبصر و يبصرون . بأيّيكم المفتون): خواهى ديد و آنها (كفّار قريش كه پيغمبر را به جنون نسبت مى دادند) كه كدام يك (از تو و آنها) ديوانه ايد. (قلم:5 ـ 6) باء در اينجا زايد است.

اميرالمؤمنين (ع): «ما كلّ مفتون يُعاتَب»: هر به فتنه افتاده را نشايد عتاب نمود و از او گلايه كرد.

گويند: حضرت، اين جمله را در باره سعد بن ابى وقّاص و محمد بن مَسلَمَة و عبدالله بن عمر فرمود، موقعى كه آنها از همراهى با حضرتش در جنگ بصره امتناع ورزيدند.

نيز از آن حضرت است: «ربّ مفتون بحسن القول فيه»: بسيار كسان باشند كه به سبب ستايش و تعريف، فريب خورند. (نهج: حكمت 462)

مَفتون:

تخلّص چند تن از شاعران است، از جمله:

مفتون آذربايجانى يا مفتون دنبلى: عبدالرزاق بيك پسر نجف قلى بيگلربيگى دنبلى از شعرا و فضلا و نويسندگان قرن سيزدهم هجرى است. وى در سال 1176 هـ ق در شهر خوى متولد گرديد، پدرش در خوى و سپس در تبريز حكومت داشته و باجگزار كريم خان زند بوده است. در سن ده سالگى پدر او را به عنوان گروگان به شيراز روانه ساخت و عبدالرزاق چهارده سال از عمر خود را در شيراز گذرانيد و در اين مدت از محضر فقها و علما و شعراى عصر استفاده كرد، و در علوم متداول زمان و ادب فارسى و حسن خط براعتى تمام يافت. در ايام فترت پس از كريم خان به اصفهان آمد و به خدمت آقا محمد خان و فتحعلى شاه

قاجار پيوست و از مقربان و رجال به نام دربار فتحعلى شاه گرديد.

مفتون در سال 1241 به زيارت حج رفت و به سال 1243 در تبريز درگذشت. از شعر او است:

به مژگان رُفته ام خاك درش امّا پشيمانم ----- كه شايد در رهش افتاده باشد خار مژگانم

(مجمع الفصحا، دانشمندان آذربايجان، ريحانة الادب)

مَفتون:

سيد بهمنيار حسينى فرزند سيد على اكبر (1274 ـ 1341 هـ ش) از مردم روستاى بردخون دشتى، استان بوشهر: شخصيتى برازنده، شاعرى گرانمايه و غزل سرائى توانا، با طبعى روان و ذهنى وَقّاد بوده است. نگارنده ـ كه به دوران كودكى، وى را ملاقات نمودم ـ شخصيت ثابت و مناعت طبع و عزت نفس را در شمايل و در اخلاق و رفتارش مشهود يافتم.

از اشعار او است:

به هر جا بنگرم روى تو بينم ----- خرامان قد دلجوى تو بينم

سراپاى دل مجروح مفتون ----- نشان تيغ ابروى تو بينم

* * * *

دل ما را كشد گيسوت بر سوت ----- هواى آن لب ياقوت ياقوت

دو چشمت مست و بهر قتل مفتون ----- كشيده تيغ از ابروت بر روت

* * * *

ترسم كه آه من به جهان شعلهور شود ----- راز دلم ز پرده باطن بدر شود

ترسم به هجر دوست كنم صبر و عاقبت ----- باقى زمان صبر كه عمرم به سر شود

ترسم كه جان سپارم و بعد از وفات من ----- مهر و وفاى دوست نصيب دگر شود

ترسم كند ز صحبت ايام رفته ياد ----- يكباره صبر و طاقتش از كف به در شود

ترسم كه زلف خويش پريشان كند ز غم ----- آن با وفا ز مردن من چون خبر شود

* * * *

مرا تا ديده بر روى تو باز است ----- تنم چون شمع در سوز و گداز است

قدت كوتاه همچون عمر مفتون ----- ولى زلفت چو اميدم دراز است

متن مقاله از كتاب (شعر دشتى و دشتستان) مجموعه اى از آثار ادباى آن مرز و بوم كه به همت آقاى عبدالمجيد زنگوئى گردآورى و به شيوه اى شيوا تنظيم گرديده است مى باشد.

نگارنده از فرصت استفاده كرده، خدمت ارزنده معظمّ له به فرهنگ و ادب را ـ كه جدّاً شايان تقدير است ـ ارج مى نهم و به نوبه

خود از ايشان سپاسگزارى مى نمايم.

مَفتون فارسى:

محمد حسن، از شعراى قرن سيزدهم هجرى بود. از او است:

گفتمش كشتن عشّاق گناه است مگر ----- گفت طفليم و به طفلى گنهى بايد كرد

مُفتى

(فارسى):

رايگان. مجّانا.

مُفتى

(عربى):

فتوى دهنده. آن كه فروع فقهى را مطابق استنباط خود بيان كند.

مُفجَرَة:

موضع آب زهيده. زمين هموار كه در آن رودبارها روان گردد. ج: مفاجِر.

مَفجوع:

ستم رسيده و مصيبت رسيده.

مَفحَص:

آشيان كتو. خانه مرغ سنگخواره. ج: مفاحص. رسول الله (ص): «من بنى مسجداً ولو كمفحص قطاة، بنى الله له بيتا فى الجنّة». (بحار: 65/46)

مُفحِم:

خاموش گرداننده خصم را در احتجاج. درمانده كننده طرف را در استدلال.

مُفحَم:

درمانده. وامانده و فرومانده در حجّت و استدلال و گفتار.

مُفخَر:

فخر و نازش. آنچه بدان فخر كنند.

مُفخَرَة:

مايه ناز و بزرگى. ج: مفاخر.

مُفَخَّم:

بزرگ داشته شده. پهن و آشكار تلفظ شده.

مَفَرّ:

گريزگاه. (يقول الانسان يومئذ اين

المفرّ): آدمى در آن روز (قيامت) گويد كو گريزگاه. (قيامة: 10)

مُفَرِّج:

برنده اندوه.

مُفَرَّج:

شادى آور.

مَفرَخ:

جاى بيرون آوردن جوجه. محل جوجه كشى. ج: مفارخ.

مُفرَد:

تنها و مجرّد. در اصطلاح ادب: مقابل تثنية و جمع. مثل زيد و فرس مقابل زيدان و زيدون و فرسان و افراس.

مُفَرِّد:

فقيه. كرانه گزين و گوشه گير از مردم جهت نگاه داشت امر و نهى خداى. (منتهى الارب)

مَفرَش:

گستردنى.

مُفرِط:

از حد در گذرنده. گزافه كار. مقابل مفرّط يعنى كوتاهى كننده. اميرالمؤمنين (ع): «يهلك فىّ رجلان: محبّ مُفرِط و مبغض مُفَرِّط». (بحار: 35/317)

مُفَرِّط:

تقصير كننده. كوتاهى كننده در كار. ناقص از حدّ كمال. اميرالمؤمنين (ع): «لا ترى الجاهل الاّ مفرطا او مفرّطاً»: هميشه جاهل يا گزافه كار و زياده رو است، يا ناقص كننده و كوتاهى كننده در وظيفه خويش. (نهج: حكمت 70)

مُفرِغ:

ريخته گر. آن كه ظرف آب را خالى مى كند. آن كه آب مى ريزد.

مُفَرَّغ:

تهى و خالى. مستثناى مفرّغ: آن

كه مستثنى منه در كلام مذكور نباشد و تنها مستثنى ذكر شده باشد، مانند: ما جائنى الاّ زيد. اى ما جائنى احد الاّ زيد.

مَفرَق:

تارك سر. فرقجاى موى سر. سر دو راهه يا چند راهه. ج: مفارق.

مُفَرِّق:

پراكنده كننده. جدائى افكن. مفرّق الجماعات: لقب عزرائيل، فرشته مرگ.

مَفروز:

جدا كرده شده. ملكى كه سهام مالكان مشترك آن تعيين، حدود آن مشخص شده باشد، مقابل مشاع.

مَفروض:

واجب و فريضة. مقطوع محدود. بريده بريده كرده. (و ان يدعون الاّ شيطانا مريدا * لعنه الله و قال لاتخذنّ من عبادك نصيبا مفروضا). (نساء: 117 ـ 118)

اميرالمؤمنين (ع): «قد تكفّل (الله) لكم بالرزق و اُمِرتُم بالعمل، فلا يكوننّ المضمون لكم طلبه اولى بكم من المفروض عليكم عمله». (نهج: خطبه 114)

مَفروضات:

جِ مفروضة. اوامر خداوندى. صلوات مفروضات: نمازهاى واجب.

مَفروضة:

مؤنث مفروض. واجب.

مَفروغ:

فارغ شده و خلاص شده. مفروغ عنه: پرداخته، انجام شده، به پايان

رسيده.

مَفروق:

جدا كرده شده و پراكنده از هر چيزى. لفيف مفروق، به «لفيف» رجوع شود.

مَفزَع:

پناهجاى.

مُفَسَّخ:

پراكنده شده و از هم جدا شده.

مُفسِد:

تبهكار. فتنه انگيز، زيان رسان. بد كار، مقابل مصلح. (و ان تخالطوهم فاخوانكم والله يعلم المفسد من المصلح). (بقرة: 219)

مفسد فى الارض: آن كه در زمين ايجاد فساد و تباهى كند. به «راهزن» رجوع شود.

مَفسَدَة:

بدى و تباهى. خلاف مصلحت. مايه تباهى. ج، مَفاسِد. اميرالمؤمنين (ع): «...و اعلموا ان كثرة المال مفسدة للدين مقساة للقلوب». (بحار: 1/175)

رسول الله (ص): «اربعة مفسدة للقلوب: الخلوة بالنساء، و الاستماع منهن، و الاخذ برأيهنّ و مجالسة الموتى». فقيل له: يا رسول الله! و ما مجالسة الموتى؟ قال: «مجالسة كلّ ضالّ عن الايمان و حائر فى الاحكام». (بحار: 1/203)

اميرالمؤمنين (ع): «خفق النعال خلف اعقاب الرجال، مفسدة لقلوب النوكى». (بحار: 41/55)

رسول الله (ص): «ايّاكم و البطنة، فانّها مفسدة للبدن و مورثة للسقم و مكسلة عن

العبادة». (بحار: 62/266)

ابوجعفر الجواد (ع): «اظهار الشىء قبل ان يستحكم، مفسدة له». (بحار: 75/71)

مُفَسِّر:

بيان نماينده معنى سخن.

مُفَسَّر:

بيان كرده شده.

مَفسَقَة:

محلّ فسق و فساد و تبهكارى.

مَفسوخ:

شكسته و جدا كرده. هر قرارداد كه فكّ شده باشد.

مُفصِح:

هر چيز واضح و آشكار.

مِفصَد:

نشتر كه بدان فصد كنند و رگ زنند.

مَفصِل:

پيوندگاه اندام. ج: مَفاصِل.

مُفَصَّل:

مشروح، مقابل مجمل و مختصر. نام بخشى از سور قرآن، ماخوذ از حديث رسول (ص): «و فُضِّلتُ بالمفصّل» و آن سوره هاى كوتاه پس از مثانى است، كه از حجرات شروع شده به آخر قرآن ختم مى گردد، مفصل گويند از جهت بسيارى فصول بين سوره ها به «بسم الله الرحمن الرحيم» يا به تكبيرى.

مَفصول:

جدا كرده شده.

مَفصوم:

شكسته شده بى جدائى.

مِفضال:

صاحب فضل بسيار.

مُفضاة:

زنى كه راه گذار كودك و حدث وى يكى شده باشد.

مُفَضَّض:

سيم اندود. نقره گين.

مُفضِل:

افزون كننده. نيكوئى كننده.

مُفَضِّل:

تفضيل دهنده. برترى دهنده.

مُفَضَّل:

تفضيل داده شده. برترى يافته.

مُفَضَّل:

بن عمر جعفى كوفى از اصحاب امام صادق (ع) و امام كاظم (ع) صاحب كتاب معروف «توحيد مفضل» كه رد بر دهريه و اثبات وجود صانع مى باشد و آن را از امام صادق(ع) نقل كرده است.

نجاشى او را فاسدالمذهب و خطّابى و غالى لقب داده، و مفيد او را از شيوخ اصحاب امام صادق (ع) و از خاصان آن حضرت دانسته، و شيخ طوسى او را از ستودگان ياران آن حضرت شمرده، كشى احاديثى را در مدح او آورده است. (جامع الرواة)

بشير دهان گويد: امام صادق (ع) به محمد بن بكير ثقفى فرمود: نظر شما در باره مفضل بن عمر چيست؟ وى عرض كرد: چه مى خواستيد در باره او بگويم؟ حتى اگر مى ديدم كه وى صليبى به گردن انداخته و زنارى به كمر بسته باز هم يقين مى داشتم كه وى برحق است پس از آنچه كه از شما در باره او شنيدم. فرمود: خداوند او را رحمت كناد، ولى حجر بن زايده و عامر بن جذاعه به نزد من آمدند و در حضور من نسبت به او بدگوئى كردند، من به آنها گفتم: اين كار

مكنيد كه من به وى علاقه دارم، آنها نپذيرفتند، من از آنها خواهش كردم و به آنها گفتم: خوددارى از بدگوئى نسبت به او مورد نياز من مى باشد باز هم نشنيدند خدا آنها را نيامرزد، آرى اگر من نزد آنها احترامى داشتم كسى را كه مورد احترام من است نيز محترم مى شمردند...

هشام بن احمد گويد: روزى به خدمت امام صادق (ع) رفتم و مى خواستم از آن حضرت در باره مفضل سؤال كنم و آن روز امام در يكى از باغهاى خود بود و روز بسيار گرمى بود كه عرق از گونه هاى مبارك بر سينه اش مى ريخت. چون سلام كردم پيش از آن كه من چيزى بگويم فرمود: آرى به خدا سوگند كه مَرد، مفضل بن عمر است، آرى به خدائى كه جز او خدائى نيست كه مرد مفضل بن عمر جعفى است. و شمردم سى و چند بار اين جمله را تكرار نمود.

عبدالله بن فضل هاشمى گويد: روزى در خدمت امام صادق (ع) نشسته بودم ناگهان مفضل بن عمر وارد شد، چون چشم حضرت به وى افتاد در روى او تبسم نمود و فرمود: اى مفضل نزديك آى. سپس فرمود: به پروردگارم سوگند اى مفضل كه تو را دوست دارم و دوست دارم كسى را كه تو را دوست بدارد، اگر همه ياران من مى دانستند

آنچه را كه تو مى دانى دو تن از آنها با يكديگر اختلاف نمى كردند. مفضل گفت: به گمان من اين كه فرموديد بيش از حد لياقت من باشد. حضرت فرمود: اين كه من گفتم همان منزلت و مقامى است كه خداوند به تو عطا كرده است.

عبدالله بن فضل گويد: سپس رو به من كرد و فرمود: اى عبدالله خداوند تبارك و تعالى ما را از نور عظمت خويش بيافريد و به صفت رحمت خود ما را ايجاد نمود و ارواح شما را از ما آفريد از اين جهت است كه شما نسبت به ما مهر و محبت مىورزيد و ما به شما محبت داريم... (بحار: 25 و 45 و 74)

روايتى در قدح مفضل به نقل ابن مسكان از امام صادق (ع) به مضمون گزافه گوئى او در اوصاف معصومين آمده كه به قرائنى احتمال تقيه در آن مى رود. (بحار: 25/301)

مَفضول:

فضيلت داده شده. مغلوب در فضل كه ديگرى بر او برترى دارد.

مُفضِى:

رساننده. منجرّ.

مُفطِر:

روزه گشاينده.

مُفطِرات:

آنچه روزه را بشكند از قبيل: خوردن، آشاميدن، جماع، سر به زير آب فرو بردن، عمداً قى كردن، احتقان به مايع،

غبار غليظ به حلق رساندن، كذب بر خدا و رسول و جز آنها. به «روزه» رجوع شود.

مَفطور:

سرشته، مجبول. مخلوق. شكافته شده.

مَفطوم:

از شير گرفته شده.

مُفظِع:

امر مفظع: كار سخت زشت و از حد درگذشته در زشتى.

مُفعَم:

پر شده. سيل مُفعَم: سيل بر كننده، و آن اسم مفعول است به معنى اسم فاعل.

مَفعول:

كرده شده و ساخته شده و عمل شده. (و كان امرالله معفولا). (نساء:47)

در اصطلاح ادب: آن كه فعل از فاعل بر او آيد. مانند: «الله» در جمله «عبدت الله».

مَفغَرَة:

زمين فراخ. شكافى در كوه كه كوچك تر از كهف باشد.

مُفقِر:

توانا. اسب كره نزديك به سوارى رسيده.

مُفقَر:

درويش.

مَفقَرَة:

درويشى. سبب فقر. ج: مفاقِر. اميرالمؤمنين (ع): «الحرص مفقرة، و الدنائة محقرة». (بحار: 69/379)

مَفقود:

گم شده و يافته نشده. از دست شده. غايبى كه از خانواده خود دور گرديده و نشانى از او در دست نباشد. غايب مفقودالاثر.

مَفقور:

شكسته استخوان پشت.

مُفَكِّر:

انديشه نماينده.

مُفَكَّك:

مفكوك. باز شده.

مَفكوك:

رها شده. آزاد شده.

مُفَلَّج:

دندان گشاده. امر مفلّج: كار نااستوار.

مُفلِح:

رستگار و پيروزمند. ج: مفلحين. (فامّا من تاب و آمن و عمل صالحا فعسى ان يكون من المفلحين). (قصص: 67)

مُفلِس:

محتاج و درويش و تهيدست.

مُفَلَّس:

آن كه حاكم شرع در باره اش حكم افلاس داده. شرط صدور اين حكم آنست كه ديون حالّ او نزد حاكم ثابت شده باشد، و اموال و مطالبات وى كمتر از ديون باشد، لااقل يكى از بستانكاران از حاكم تقاضاى حجر او را كرده باشد.

مَفلوج:

آن كه اندامش از بيمارى سست شده باشد. مبتلى به بيمارى فالِج. ج: مفاليج.

مُفَوِّض:

كار به كسى واگذارنده. آن كه كار خويش را به خدا باز گذارد.

مُفَوِّضَة:

مؤنث مفوِّض. مفوضة المهر: زنى كه در نكاح دائم تعيين مقدار مهرش را به اختيار شوهر يا فرد ديگرى گذاشته باشد، اين عقد صحيح است و در اين صورت رجوع به مهرالمثل مى شود.

مُفَوِّضه:

پيروان تفويض، كسانى كه مى گويند: امور انسان و اعمال او را خداوند

back page fehrest page next page