back page fehrest page next page

انشأ. اين افعال مانند افعال ناقصه عمل كنند يعنى اسم را مرفوع و خبر را منصوب سازند. و فرق آنها با افعال ناقصه در اين است كه هميشه خبر اين افعال جمله ايست كه با فعل مضارع شروع مى شود مانند: كاد زيد يقوم، و عسى زيد ان يقوم. خبر بعضى از اين افعال نظير: عسى و حرى با «اَن» همراه است مانند: عسى ربكم ان يرحمكم، حرى زيدان يقوم. از اين افعال فقط ماضى صرف مى شود بجز اوشك و كاد كه مضارع نيز از آنها آمده است. (شرح ابن عقيل بر الفيه ابن مالك)

مُقارَضَة:

پاداش دادن. تجارت كردن از مال ديگرى. يكديگر را وام دادن.

مُقارَعَة:

با كسى قرعه زدن.

مُقارِن:

نزديك. هم زمان.

مُقارَنَة:

با يكديگر قرين شدن. يار و رفيق و مصاحب شدن. همراهى.

اميرالمؤمنين (ع) در نعت حضرت بارى ـ عزّ اسمه ـ: «مع كلّ شىء لا بمقارنة» (نهج: خطبه 1). نيز از آن حضرت: «ثلاث يجب على كلّ انسان تجنّبها: مقارنة الاشرار، و محادثة النساء، و مجالسة اهل البدع». (بحار: 78/229)

مَقاريض:

جِ مقراض. قيچيها.

امام صادق (ع): «لو يعلم المؤمن ماله من الجزاء فى المصائب لتمنّى انّه قُرِّضَ

بالمقاريض». (بحار: 67/212)

مُقاساة:

رنج چيزى كشيدن و تحمل سختى آن نمودن. مفاعله است از قسوة.

مُقاسَمَة:

با كسى سوگند خوردن. كسى را سوگند دادن. براى كسى سوگند خوردن. (و قاسمهما انّى لكما لمن الناصحين); ابليس براى آدم و همسرش سوگند ياد كرد كه من از جمله خيرخواهان شمايم. (اعراف:21)

ماليات مخصوص اراضى كه دولت اسلامى از مسلمين يا اجانب از طريق تعيين سهم معينى از محصول دريافت دارد.

مَقاصِد:

جِ مقصد. اراده ها. آهنگها.

مَقاصِر:

جِ مَقصَر. ريشه هاى درخت. و نيز جِ مِقصَر و مَقصَرَة.

مُقاصّة:

در اصطلاح فقه عبارت از اين است كه شخصى از شخص ديگر مالى طلبكار باشد و نتواند دريافت كند و طرف ندهد طلبكار مى تواند به طور قهرى از اموال او يعنى اگر عين مال خود را يافت همان را بردارد و گرنه از اموال ديگر او به اندازه قيمت طلبش بردارد. (قواعد شهيد)

مَقاصِير:

جِ مِقصَر و مِقصَرَة به معنى چوب گازر كه جامه بدان كوبند. و جِ مَقصَرَة به معنى شبانگاه و هنگام آميزش تاريكى و روشنائى. و جِ مقصورة به معنى كوشك، خانه آراسته جهت عروس، مقصوره مسجد:

جاى امام از آن.

ابوهاشم الجعفرى، قال: كنت عند ابى محمد (ع) فقال: «اذا قام القائم امر بهدم المنائر و المقاصير التى فى المساجد». فقلت فى نفسى: لاىّ معنى هذا؟ فاقبل علىّ فقال: «معنى هذا» انّها محدثة مبتدعة لم يبنها نبىّ و حجّة: ابوهاشم جعفرى گويد: در محضر امام عسكرى (ع) نشسته بودم، حضرت فرمود: هنگامى كه قائم ما قيام كند دستور دهد اين مناره ها و اين كوشك مانندها كه در مساجد مى باشد همه را ويران سازند و منهدم كنند. ابوهاشم گويد: به نزد خود گفتم: اين كار را چه معنى باشد؟ امام (ع) رو به من كرد و فرمود: معنايش آن كه اينها نوپديد و بدعت است، كه هيچ پيامبرى و هيچ حجتى از حجتهاى خداوند اينها را بنا ننموده است. (بحار: 50/250)

مَقاطِع:

جِ مقطع. جاهاى قطع و برش. منتهااليه اعضاء يا اجزاء به هم پيوسته. اميرالمؤمنين (ع): «قد علمتم انّه لا ينبغى ان يكون الوالى على الفروج و الدماء... البخيل ... و لا المرتشى فى الحكم فيذهب بالحقوق و يقف بها دون المقاطع»: تاكنون دانسته ايد كه سزاوار نيست آن كس كه بر نواميس و جان و مال مسلمانان حكومت مى كند مردى بخيل يا... يا رشوه گير در قضاوت باشد كه

حقوق مردم را از بين ببرد و آن حقوق را به صاحبان حق نرساند. (نهج: خطبه 131)

مُقاطِع:

قطع كننده. چيزى را به اجاره گيرنده.

مُقاطعة:

از همديگر بريدن دو نفر. ضد مواصلة. واگذار كردن انجام دادن كارى را به كسى پس از تعيين مزد و اجرت آن.

مَقاعِد:

جِ مقعد و مقعدة. جايگاهها. (و انّا كنّا نقعد منها مقاعد للسمع). (جن: 9)

مُقاعِس:

آن كه از عهد و پيمان خود برمى گردد.

مَقال:

گفتگو. گفتن. گفتار. سخن. قول على (ع) فى الخوارج: «ان خرجوا من جماعة او على امام عادل فقاتلوهم، و ان خرجوا على امام جائر فلا تقاتلوهم، فان لهم فى ذلك مقالا». (بحار: 100/22)

مَقالة:

سخن. كلام. گفتار.

مَقاليد:

جِ مِقلاد. كليدها. (له مقاليد السموات و الارض و الذين كفروا بآيات الله اولئك هم الخاسرون). (زمر:63)

مَقام:

ايستادن جاى. جاه و منزلت. (و امّا من خاف مقام ربّه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى المأوى). (نازعات:40) و اما آنكس كه از جاه و منزلت پروردگارش بيمناك بود و خويشتن را از خودسرى بازداشت بهشت او را جايگاه بود.

در حديث آمده كه هر كس بر اين باور باشد كه خداوند او را مى بيند و سخنش را مى شنود و هر نيك و بدى كه انجام مى دهد خداوند به آن آگاهست و اين باور او را از كار زشت بازدارد وى همان كسى است كه (خاف مقام ربّه و نهى النفس عن الهوى). (مجمع البحرين)

امام صادق (ع) فرمود: هر كسى كه از جاه و مقام خويش در راه برآمدن حوائج مؤمنان استفاده كند خداوند چهره او بر آتش دوزخ حرام گرداند و در قيامت خوارى و ذلتى به وى نرسد. (بحار: 74/317)

مقام ابراهيم:

سنگى كه حضرت ابراهيم خليل هنگام بناى كعبه بر آن ايستاد. سمت شرقى كعبه و جايگاه نماز طواف مى باشد.

داود حضرمى گويد: از امام موسى بن جعفر (ع) پرسيدم كدام محل از مكه براى نماز افضل است؟ فرمود: نزد اولين مقام ابراهيم (محاذى مقام فعلى كنار كعبه) كه آنجا مقام ابراهيم و اسماعيل (ع) و محمد (ص) مى باشد.

از امام صادق (ع) روايت شده: هنگامى كه خداوند عز و جل ابراهيم را به نداى حج مأمور ساخت وى همين سنگ را كه اكنون جاى پاى او در آن ديده مى شود به كنار كعبه

نهاد و بر آن بايستاد و به آواز رسا مردم را به حج دعوت نمود و به جهت عظمت آن ندا سنگ تحمل نكرد و نرم شد و پاى ابراهيم در آن فرو رفت و سپس وى پاى خود را از آن بيرون كشيد و كنار كعبه مقابل همين مقام فعلى نصبش نمود و چون به مرور زمان جمعيت حاجيان فزونى يافت و مردم پيرامون آن سنگ گرد آمده مزاحم طواف كنندگان مى شدند آن را از آنجا برداشتند و در محل كنونيش نهادند، و چون پيغمبر اسلام مبعوث شد آن را به جاى خود برگردانيد و تا زمان خلافت ابوبكر در آنجا بود و سپس عمر آن را به محل فعلى بازگرداند.

ابن سنان گويد: از امام صادق (ع) معنى «آيات بينات» پرسيدم كه مراد چيست؟ فرمود: مقام ابراهيم است، همان جائى كه بر سنگ ايستاد و پاى او در سنگ نقش بست، و حجرالاسود و خانه اسماعيل (حجر). (بحار: 99/231 و 12/118)

مُقامِر:

قمارباز و حريف.

مَقامِع:

جِ مِقمَعَة. گرزها. (و لهم مقامع من حديد). (حج: 21)

مقام محمود:

جايگاه ستوده، منزلت والا; متخذ از آيه مباركه: (و من الليل فتهجّد به نافلة لك عسى ان يبعثك ربك مقاما

محمودا): اى محمد (ص) پاسى از شب خواب از چشم خويش بردار كه تو را نزد پروردگار فزونى منزلت بود، بسا كه خدايت تو را (در قيامت) در موقفى ستوده محشور سازد. (اسراء: 80)

مرحوم طبرسى گفته: «عسى» كه به معنى ترجّى است اگر از جانب خداوند باشد از اميد فراتر است و وجوب را معنى مى دهد، و «مقام» در اينجا به معنى بعث است كه مفعول مطلق از غير جنس خود مى باشد، يعنى: (يبعثك يوم القيامة بعثا).

يعنى خداوند تو را در قيامت به وضعى مى دارد كه خلق اولين و آخرين ستايشت كنند، و آن مقام شفاعت است، در جايگاهى بايستى كه بر همه خلايق مُشرف باشى، از خداوند بخواهى و اجابت شوى، شفاعت كنى و شفاعتت پذيرفته گردد. همه مفسرين اتفاق نظر دارند كه مقام محمود همان مقام شفاعت است و همان مقامى است كه حضرتش براى مردم شفاعت مى كند و همان مقامى است كه لواء حمد (پرچم ستايش) به دستش دهند و همه پيامبران و فرشتگان به زير آن گرد آيند و آن حضرت نخستين شفاعت كننده باشد و نخستين كس كه وى را به شفاعت بخوانند. (مجمع البيان)

سيوطى در تاريخ الخلفاء آورده كه: در

سال 317 فاجعه بزرگى شهر بغداد را فرا گرفت، و آن اين بود كه در اين سال آيه: (عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا) در جمع علماى آنجا عنوان بحث و جدال واقع شد، حنبليان گفتند: معنى آن، آن است كه خداوند محمد (ص) را بر عرش خود مى نشاند، ديگران گفتند: خير، بلكه مراد از مقام محمود شفاعت است، اين جرّ و بحث و كشمكش به جائى رسيد كه گروهى به جان يكديگر افتادند و جمعى به قتل رسيدند. (تاريخ الخلفاء:414)

مُقاوَلَة:

گفتگو. گفت و شنود. مذاكرات قبل از عقد.

مُقاوَمَت:

ايستادگى.

مُقايَسَة:

سنجيدگى ميان دو چيز.

مَقبَرة:

گورستان. ج، مقابر. به «مقابر» رجوع شود.

مِقبَض:

دسته شمشير.

مُقبِل:

پيش آينده. روى آورنده. آينده.

مُقبل كرمانى:

شرف الدين، از شعرا است. وى از اجله علما و حكماى عصر خود و مداح ائمه اهلبيت (ع) بوده است. از او است:

جهان نيرنگ گيسويت ندارد ----- فريب چشم جادويت ندارد

مقام سخت دلخواه است فردوس ----- و ليكن رونق كويت ندارد

اگر چه مشك از فر خوش نسيم است ----- دم جان بخش چون مويت ندارد

مَقبوح:

برگشته از خير و دور از آن. زشت. ملعون. (و اتبعناهم فى هذه الدنيا لعنة و يوم القيامة هم من المقبوحين). (قصص:42)

مَقبور:

در گور كرده.

مَقبوض:

گرفته شده و قبض شده. مقبوض به سوم: در اصطلاح فقه، مالى كه مشترى در حين مذاكره خريد از بايع بگيرد كه اگر بپسندد بخرد، چنين مالى در ضمان گيرنده است، اگرچه تلف آن بدون تعدى و تفريط صورت گيرد.

مَقبوضة:

مؤنث مقبوض. (و ان كنتم على سفر و لم تجدوا كاتباً فرهان مقبوضة). (بقرة:283)

مَقبول:

پذيرفته شده و به اجابت رسيده. امام موسى بن جعفر (ع): «قليل العمل من العاقل مقبول مضاعف، و كثير العمل من اهل الهوى و الجهل مردود». (بحار: 1/138)

مَقبولة:

مؤنث مقبول. در اصطلاح حديث، روايتى كه مورد قبول همگان بود، هر چند از حيث سند ضعيف باشد.

مقبوله عمر بن حنظلة: روايتى معروف، كه مورد عمل فقهاء بوده و از دير زمان به حسن قبول تلقى شده است، متن روايت:

عن محمد بن يحيى عن محمد بن الحسين عن محمد بن عيسى عن صفوان بن يحيى عن داود بن الحصين عن عمر بن حنظلة، قال: سألت اباعبدالله (ع) عن رجلين من اصحابنا بينهما منازعة فى دين او ميراث ، فتحاكما الى السلطان و الى القضاة، ايحلّ ذلك؟ قال (ع): «من تحاكم اليهم فى حق او باطل فانما تحاكم الى الجبت و الطاغوت المنهى عنه، و ما حكم له به فانما ياخذ سحتا و ان كان حقه ثابتا له، لانه اخذه بحكم الطاغوت، و قد امر الله عز و جل ان يكفر به، قال الله عز و جل: (يريدون ان يتحاكموا الى الطاغوت و قد امروا ان يكفروا به)».

قلت: فكيف يصنعان و قد اختلفا؟ قال: «ينظران من كان منكم ممن قد روى حديثنا و عرف حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فليرضوا به حكما، فانى قد جعلته عليكم حاكما، فاذا حكم بحكم و لم يقبله منه فانما بحكم الله استخف و علينا ردّ، و الراد علينا كالراد على الله، و هو على حدّ الشرك بالله».

قلت: فان كان كل واحد منهما اختار رجلا من اصحابنا فرضيا ان يكونا الناظرين فى حقهما، فاختلفا فيما حكما، فان

الحكمين اختلفا فى حديثكم؟ قال: «ان الحكم ما حكم به اعدلهما و افقههما و اصدقهما فى الحديث و اورعهما ، و لا يلتفت الى ما يحكم به الآخر».

قلت: فانهما عدلان مرضيان عرفا بذلك، لا يفضل احدهما صاحبه؟ قال: «ينظر الى ما كان من روايتها عنا فى ذلك الذى حكما المجمع عليه بين اصحابك، فيؤخذ به من حكمهما و يترك الشاذ الذى ليس بمشهور عند اصحابك ، فان المجمع عليه لا ريب فيه، فان الامور ثلاثة: امر بيّن رشده فيتبع، و امر بيّن غيّه فيجتنب، و امر مشكل يردّ حكمه الى الله عز و جل و الى رسوله (ع)، و قد قال رسول الله (ص): حلال بيّن و حرام بيّن و شبهات تتردد بين ذلك، فمن ترك الشبهات نجى من المحرمات، و من اخذ بالشبهات ارتكب المحرمات و هلك من حيث لا يعلم».

قلت: فان كان الخبران عنكما مشهورين قد رواهما الثقات عنكم؟ قال: «ينظر ما وافق حكمه حكم الكتاب و السنّة و خالف العامّة فيؤخذ به و يترك ما خالف حكمه حكم الكتاب و السنة و وافق العامة».

قلت: جعلت فداك، ارأيت ان كان الفقيهان عرفا حكمه من الكتاب و السنة ثم وجدنا احد الخبرين يوافق العامة و الآخر

يخالف، بايهما ناخذ من الخبرين؟ قال: «ينظر الى ما هم اليه يميلون، فان ما خالف العامة ففيه الرشاد».

قلت: جعلت فداك، فان وافقهم الخبران جميعا؟ قال: «انظروا الى ما يميل اليه حكامهم و قضاتهم فاتركوه جانبا و خذوا بغيره».

قلت: فان وافق حكامهم الخبرين جميعا؟ قال: «اذا كان كذلك فارجه وقف عنده حتى تلقى امامك، فان الوقوف عند الشبهات خير من الاقتحام فى الهلكات، والله المرشد». (وسائل:27/157، بحار: 104/261)

مَقت:

دشمن داشتن و دشمن گرفتن به دشمنى سخت. مقته مقتا: ابغضه اشدّ البغض عن امر قبيح، فهو مَقيت و ممقوت.

نكاح مقت: ازدواج كردن با زن پدر است پس از مرگ پدر يا پس از طلاق، امرى كه در شرع اسلام حرام و ناروا و در جاهليت معمول و متداول بوده است: (ولا تنكحوا ما نكح آباؤكم من النساء الاّ ما قد سلف انّه كان فاحشةً و مقتاً وساء سبيلا). (نساء: 22)

عن ابى عبدالله (ع) قال: «ثلاث فيهنّ المقت من الله ـ عزّ و جلّ ـ نومٌ فى غير سهر، و ضحكٌ من غير عجب، و اكلٌ على الشبع» (بحار: 66/332). ابوالحسن الثالث:

«الحسد ماحق الحسنات، و الزهو جالب المقت...» (بحار: 72/198). وفى الحديث: «كفر النعمة داعية للمقت». (بحار: 78/82)

مُقتَبِس:

آتش گيرنده و روشنى گيرنده. آن كه آتش گيرد از آتش ديگر.

مُقتَبَل:

مردى كه اثر پيرى در وى نمايان نباشد، مردى كه گوئى هر ساعت جوانى را از سر مى گيرد.

مُقتحِم:

آن كه بى انديشه در كارى در مى آيد. (هذا فوج مقتحم معكم لا مرحبا بهم انّهم صالوا النار). (ص:59)

مُقتَدِر:

توانا. (و كان الله على كل شىء مقتدرا). (كهف:45)

مُقتدربالله:

ابوالفضل جعفر بن احمد المعتضد، مادرش غريب روميه يا تركيه، هيجدهمين خليفه عباسى، در ماه رمضان سال 282 متولد شد، وى سيزده ساله بود كه خليفه پيشين او يعنى مكتفى از جهان رفت و در اين سال 295 به خلافت رسيد، اما گروهى و در رأس آنها وزير، عباس بن حسن جهت احراز مقام خلافت او را كوچك دانستند و در سال 296 از خلافت خلعش كردند و عبدالله بن معتز را به جانشينى او برگزيدند، مقتدر جوانى هشيار و با فراست بود، فورا وزير را ديد و او را به مالى فراوان استمالت نمود و راضى ساخت،

وزير از كار خود پشيمان گشت، و اما ديگران پس هجوم آوردند به سوى مقتدر در حالى كه او گوى مى باخت، از دست آنها گريخت و به خانه درآمد و درها به روى خود بست و جان سالم به در برد اما وزير و جماعت ديگر از طرفداران مقتدر به قتل رسيدند، و ابن المعتز را حاضر كرده در جمع قضاة و فرماندهان لشكر با وى بيعت نمودند و او را «غالب بالله» لقب دادند، وى محمد بن داود بن الجراح را وزير و ابوالمثنى احمد بن يعقوب را قاضى خويش ساخت و نامه ها به خلافت ابن المعتز ممهور و موشّح گشت.

ابن معتز به مقتدر پيغام داد كه دارالخلافه را براى او خالى كند و خود به خانه محمد بن طاهر رود، وى اجابت نمود اما گروه اندكى كه با او بودند فكر كردند اگر تسليم شوند به قتل آنها بينجامد، جرأت كرده به يكبارگى به سراى ابن المعتز حمله بردند و او با وزير و قاضى خود گريختند و بسيار كس به قتل رسيد و شهر بغداد به آشوب و غارت و چپاول كشيده شد، و طرفداران مقتدر قوّت گرفتند، مقتدر دستور داد: فقها و فرماندهانى كه او را خلع كرده بودند دستگير و آنها را به يونس خازن تسليم نموده كشتند جز چهار نفر از آنها كه از آن جمله قاضى ابوعمر بود، و ابن معتز را به زندان افكند و پس از اندك

زمانى جسد مرده او را بيرون آوردند، و كار بر مقتدر راست آمد.

شايان ذكر است كه اين كشمكشها و قتل و كشتارها و نهب و غارتها و عزل و نصبها همه در ضمن دو روز انجام شد، كه روز سوم دوباره مقتدر بر سر كار آمد. به هر حال وى ابوالحسن على بن محمد بن الفرات را وزير خويش ساخت و وى سيرتى نيكو پيش گرفت و مقتدر را به عدل و داد ارشاد نمود، و مقتدر نيز كارها را از جزئى و كلى به وى تفويض نمود كه خود كودك بود، اما خود به لهو و لعب پرداخت و اموال بيت المال را در اين راه به هدر مى داد، رفته رفته وى روش جاهلانه پيش گرفت و به قول ذهبى: نظام حكومت مختل گشت.

دوران خلافت او دير پائيد و در روزگار او فتنه هاى بسيار روى داد از جمله دستگيرى حسين بن منصور حلاّج صوفى بود در سال 301 كه وى را به زندان افكندند و به سال 309 او را اعدام نمودند. و در سال 302 مقتدر پنج پسر خود را ختنه كرد و در اين راه ششصد هزار دينار هزينه كرد و گروهى از ايتام را نيز دستور داد به رايگان ختنه كردند و به آنها احسان نمود.

و در سال 305 هيئتى با هداياى ارزشمند از طرف دولت روم به بغداد آمد و

رسالت آنها عقد قرارداد صلح ميان دولت روم با دولت اسلامى بود، كه مقتدر از اين فرصت استفاده نمود و مانورى با شكوه بداد، بدين سان كه فرمود تا سپاهيان كه شمار آنها به صد و شصت هزار مى رسيد مسلح به صف بايستند و درازى صف آنها از دروازه شماسيه بود تا دارالخلافة، و از پس آنها خدمتگزاران را به صف كرد و شمار آنها هفت هزار بود، و پس از آنها حاجبان دربار را گفت به صفت بايستند و آنها هفتصد نفر بودند، سى و هشت هزار پرده زيبا را بر ديوارهاى دارالخلافه افكندند، بيست و دو هزار قطعه فرش گستردند، صد قلاده شير در قفس يا زنجير در مجلس حاضر كردند، و تشريفات ديگر كه از حوصله اين كتاب بيرون است.

در اين سال از طرف حاكم عمان هدايائى پيش كش خليفه شد كه پرنده سياهى در ميان آنها بود و به فارسى و هندى سخن مى گفت و از طوطى گوياتر بود.

و در سال 306 مادر مقتدر بيمارستانى افتتاح كرد كه ساليانه هفت هزار دينار هزينه آن بود.

و در اين سال امر و نهى و رتق و فتق امور به دست حرم سرايان افتاد و به علت سستى و بى مبالاتى خليفه در امر

مملكت دارى كار به جائى رسيد كه مادر خليفه مانند يك كارگزار كامل عيار در ديوان مظالم مى نشست و دادستانى مى كرد و هر جمعه به شكايات كتبى مردم رسيدگى مى نمود و چون بر مسندى مى نشست قضاة و اعيان دولت به حضورش مى نشستند و نامه هاى رسمى را به خط خود امضا مى كرد.

و در سال 308 قحطى و گرانى شديد در بغداد رخ داد بدين سبب كه حكومت به ظلم و تعدى نسبت به رعيت پرداخت و توده مردم عليه دولت شوريده با ارتش درگير ستيز شدند و چندين روز جنگ در شهر ادامه يافت، غارت و چپاول اموال، بغداد را آشفته ساخت، زندانها را گشوده زندانيان بيرون شدند، وزير را سنگ باران كردند و حكومت عباسى به طور كلى رو به اضمحلال رفت. مصر نيز دچار آشوب و شورش گشت، در سال 309 حسين بن منصور حلاج طبق فتواى قاضى ابوعمر و فقهاى بغداد به دار آويخته شد.

فتنه قرامطه در اين سالها به اوج خود رسيد، به خصوص از سال 316 به بعد كه ابوطاهر خانه اى به نام «دارالهجرة» بنا كرد و آن را معبد معرفى كرد و به بلاد اسلامى شبيخونها زد و هيبتى عجيب از وى در دل مسلمانان افتاد و پيروان بسيارى پيدا كرد و

چند بار در جنگهائى كه ميان اين گروه با دولت عباسى رخ داد لشكر خليفه شكست خورد و خليفه سخت از اين حوادث مضطرب گشت، حج بيت الله از ترس قرامطه چند سالى تعطيل شد و اهل مكه شهر را تخليه كردند، از سوئى روميان، ناحيه خلاط را مورد هجوم قرار داده منبر از جامع آنجا بيرون برده صليب به جاى آن نصب كردند.

در سال 317 مونس خادم ملقب به مظفر بر خليفه خروج كرد چه وى شنيده بود كه مقتدر مى خواهد پست اميرالامرائى را كه به دست مونس بود به هارون بن غريب منتقل سازد، گروهى از فرماندهان ارتش را با خود هم دست نمود و پس از وقت شامگاه به دارالخلافه هجوم آورده مقتدر را با اهل و عيال و مادر و خاله از خانه بيرون كردند و ششصد هزار دينار از اموال مادرش به غارت بردند، و مردمان را كه در آن جا گرد آمده بودند به خلع مقتدر گواه گرفتند، و در همان حال محمد بن معتضد را حاضر نموده مونس و فرماندهان با وى بيعت نمودند و او را «قاهر بالله» لقب دادند، و اين واقعه در روز شنبه 15 محرم اتفاق افتاد، قاهر در روز يكشنبه بر مسند خلافت نشست و پست وزارت خويش را به ابن مقله داد، وزير دولت جديد را به بلاد اسلامى بخشنامه كرد

و در روز دوشنبه دستور رژه ارتش داد، و چون ارتشيان حضور يافتند مواجب مقررى خويش را مطالبه كردند ـ كه در آن وقت مونس حاضر نبود ـ داد و فرياد بلند شد، حاجب خليفه را به قتل رسانيدند به سمت خانه مونس رفتند تا مقتدر را كه در آنجا محبوس بود بيرون آورده به خلافت بازگردانند، پس وى را از خانه بيرون آورده به دوش كشيدند و به دارالخلافه آوردند، قاهر را دستگير و با چشمى گريان به حضور مقتدر آوردند در حالى كه فرياد مى زد: شما را به خدا، شما را به خدا مرا مكشيد، اما مقتدر وى را به آغوش محبت كشيد و به وى گفت: تو گناهى ندارى، از ناحيه من آسوده خاطر باش، اوضاع شهر آرام شد، وزير مقتدر بر سر كار خود بازگشت و بازگشت خلافت را به اقاليم اسلامى بخشنامه كرد و مقتدر اموالى را در ميان سربازان پخش كرد و آنها را خوشنود ساخت.

و در اين سال مقتدر كاروانى به حج فرستاد كه در رأس آن منصور ديلمى بود، به سلامت به مكه رسيدند اما در روز ترويه با ابوطاهر قرمطى درگير شدند و جنگى شديد برپا شد آنچنان كه حاجيان بسيار در آن جنگ به قتل رسيدند و كشتگان را در چاه زمزم افكندند و حجرالاسود را با تبر

بشكستند و شكسته آن را با خود حمل نمودند و پس از يازده روز كه در مكه ماندند به هجر بازگشتند و بيش از بيست سال حجر در آنجا بود كه در خلافت مطيع لله به ازاء پنجاه هزار دينار مسترد داشتند.

و هم در سال 317 فتنه بزرگى در بغداد به پا شد و باعث فتنه آن بود كه آيه: (عسى ان يبعثك ربّك مقاما محمودا) در ميان علماى اين شهر مورد جر و بحث قرار گرفت، حنبليان گفتند: معنى آن اين است كه خداوند محمد (ص) را بر عرش خود مى نشاند، ديگران گفتند: خير، مراد از آن شفاعت است، خصومت به جائى رسيد كه خلق بسيارى در اين فتنه به قتل رسيدند.

و در سال 320 مونس خادم، عليه مقتدر قيام كرد و بيشتر سپاهيان مونس از قوم بربر بودند، لشكر مقتدر نيز در برابر مهياى نبرد شدند، چون دو لشكر در برابر يكديگر صف بستند يك تن از بربريان حربه اى به سوى خليفه رها ساخت كه وى را به خاك هلاك نشانيد، پس پياده شد و سرش را از تن جدا نمود و بر سر نيزه كرد و همه لباسهاى خليفه را از تن برون كرد تا اين كه مردمان عورت او را با علف پوشانيدند، و اين واقعه به روز چهارشنبه 26 شوال اتفاق افتاد.

مقتدر در عين حال كه مردى تيزهوش و

فراستمند بود زياده روى او در شهوت رانى و مى گسارى وى را از انديشه در تمشيت امور باز مى داشت، زنان نيز بر او مسلط بودند آنچنان كه جواهر نفيسه دارالخلافه را در راه رضاى آنها نابود ساخت، مرواريد سه مثقالى بيت المال كه آن را «درّه يتيمه» مى گفتند به كنيز مورد علاقه خاصّ خود بخشيد، به زيدان قهرمان يك تسبيح مرواريد بخشيد كه مانند نداشت، در حرم سراى او يازده هزار غلام اخته بود بجز صقلابيان و روميان و سپاهان.

back page fehrest page next page