مُلاطَفَة:
با يكديگر لطف نمودن و نرمى نمودن. مهربانى و شفقت.
مُلاعِب:
بازى گر. بازى كننده.
مُلاعِب الاسنّة:
لقب ابوبراء عامر بن مالك. به «ابوبراء» رجوع شود.
ملاعب الاسنه و سريه بئر معونه به «بئر معونه» رجوع شود.
مُلاّعبدالله تونى:
ابن محمد، معروف به فاضل تونى از علما و فقهاى قرن يازدهم هجرى است. (متوفى به سال 1071 هـ ق) مدتها در اصفهان و مشهد و قزوين اقامت گزيد و سرانجام ضمن سفر به زيارت عتبات در شهر كرمانشاه درگذشت. او راست: حاشيه مدارك. حاشيه معالم. شرح ارشاد علامه. فهرست تهذيب شيخ طوسى. وافيه در اصول. (ريحانة الادب)
مُلاّعبدالله يزدى:
به «عبدالله بن حسين» رجوع شود.
مُلاعَبَة:
با كسى بازى كردن.
عن رسول الله (ص): «ثلاثة من الجفاء: ان يصحب الرجل الرجل فلا يسأله عن اسمه و كنيته، او يُدعى الرجل الى طعام فلا يجيب، او يجيب فلا ياكل، و مواقعة الرجل اهله قبل الملاعبة». (بحار: 103/285)
مُلاّعلى قوشچى:
به «قوشچى» رجوع شود.
مُلاّعلى كنى:
به «كنى» رجوع شود.
مَلاعِن:
جِ ملعنة. لعنگاهها. به «ملعنة» رجوع شود.
مُلاعِن:
لعنت كننده. در اصطلاح فقه: زوجى كه مقرّرات ملاعنة (لعان) را انجام مى دهد. ملاعن بايد بالغ، عاقل و رشيد باشد. عن محمد بن مسلم، قال: سالت اباجعفر (ع) عن الملاعن و الملاعنة كيف يصنعان؟ قال: «يجلس الامام مستدبر القبلة، يقيمهما بين يديه مستقبل القبلة بحذائه و يبدأ بالرجل ثم المرءة...». (وسائل: 22/409) به «لعان» رجوع شود.
مُلاعَنَة:
بر يكديگر لعن خواندن شوى و زن. به «لعان» رجوع شود.
مُلاقاة:
ديدار كردن با كسى. ديدن و ديدار. امام جواد (ع): «ملاقاة الاخوان نشرةٌ و تلقيح العقل، و ان كان نزرا قليلا»: ديدار دوستان موجب شكفتگى روح و روان، و مايه بارورى خرد است، هر چند مدتى كوتاه باشد. (بحار: 74/353)
مُلاقِى:
ديدار كننده. دچار شونده.
مَلاقيح:
جِ مِلقَحَة. مادران. مادرهائى كه جنين در شكم داشته باشند، يا آنچه در پشت شتران نر وجود دارد. جِ ملقوحة.
مِلاك:
سرمايه امر كه بدان قائم بود چنانكه گفته شده «القلب ملاك الجسد». (منتهى الارب)
اصل چيزى و آنچه چيزى به آن برپا بود. (غياث) در حديث است كه «ملاك الدين الورع» نگهدارنده دين آدمى ورع (پرهيز از محرمات) است.
ملاك: معيار. قاعده. قانون. ضابطه.
مَلاّك:
صاحب ملك بسيار. به اين معنى در عربى نيامده است.
مُلاّك:
جِ مالك. مالكان.
مُلاكِم:
مشت زن.
مُلاكَمَة:
مشت زنى. مشت زدن به يكديگر.
مَلال:
به ستوه آمدن. آزردگى. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: عبادت اندكى كه بر آن مداومت داشته باشى به از عبادت بسيارى كه موجب ملال و رميدگى دل گردد. (بحار: 71/218)
مَلالَت:
ملالة. سير آمدگى. بيزارى. تنگدلى. ستوهى. آزردگى. اميرالمؤمنين (ع): «كثرة الزيارة تورث الملالة»: بسيار به ديدار كسى رفتن موجب ملالت وى گردد (بحار: 77/238). «من ضاق خلقه ملّه اهله»: هر كه خُلقش تنگ بود خانواده اش از او به ستوه آيند.
(بحار: 77/289)
مَلالَة:
ملالت و آزردگى. به «ملالت» رجوع شود.
مَلام:
نكوهيدن.
مَلامَت:
سرزنش و نكوهش.
در حديث است: «الشحّ يجلب الملامة». در حديث ديگر: «الافراط فى الملامة يشبّ نيران اللجاجة». (بحار: 77/212)
مَلامَت كننده:
ملامتگر. سرزنش كننده. مُلِيم.
ملامتيان:
به «ملاميّة» رجوع شود.
مُلامَسَة:
يكديگر را لمس كردن. و در اصطلاح نوعى بيع است كه تعيين مبيع و ثمن به لمس بايع و مشترى بود. اين نوع بيع در جاهليت متعارف بوده و در شرع اسلام فاسد است.
مَلامِيَّة:
شاخه اى از صوفيه اند كه به زعم خود جهت تكميل اخلاص، نيكى خود را پنهان سازند و به بدى تظاهر كنند تا مورد ملامت خلق قرار گيرند و از خلق منقطع شوند و يكباره به خدا پيوندند.
مُلاّنصرالدين:
يا ملاّ نصيرالدين و يا خواجه نصرالدين از مشاهير ظرفا است. وى در لطيفه گوئى بى نظير بود و نوادر و لطايفى كه بدو منسوب است مانند امثال سائره در السنه جارى است. به نوشته قاموس الاعلام
تركى با حاج بكتاش (متوفى به سال 738 هـ ق) و با تيمورلنگ (متوفى به سال 807) و با ملوك سلاجقه روم معاصِر بود، و در نزديك آق شهر از توابع قونيه از شهرهاى روم شرقى ، موضعى است كه با قفل بزرگى مقفل شده و گويند كه قبر ملانصرالدين است.
مُلاوَذَة:
لِواذ. پناه گرفتن مر همديگر را.
مَلاهِى:
جِ مِلهى. آلات بازى و سرگرمى. آلات معدّ براى لهو و لعب. و فى المقنع: و اجتنب الملاهى و اللعب بالخواتيم و الاربعة عشر و كلّ قمار، فان الصادقين نهوا عن ذلك. (بحار: 17/314)
مُلايم:
سازوار و مناسب. مقابل منافِر.
مُلايَمَت:
موافقت و سازوارى.
مِلء:
پرى. ج: اَملاء. (انّ الذين كفروا و ماتوا و هم كفّار فلن يقبل من احدهم ملء الارض ذهبا ولو افتدى به). (آل عمران: 91)
مَلأ:
پر كردن. (و انّا لمسنا السماء فوجدناها ملئت حرسا شديداً و شهباً)(جنّ: 8). (لمن تبعك (اى الشيطان) منهم لاملانّ جهنّم منكم اجمعين). (اعراف: 18)
اميرالمؤمنين (ع) خطاب به اصحاب خود هنگامى كه شنيد سپاه معاويه شهر انبار را مورد هجوم و غارت قرار دادند: «يا اشباه
الرجال و لا رجال... قاتلكم الله، لقد ملأتم قلبى قيحا، و شحنتم صدرى غيظا». (نهج: خطبه 27)
مَلأَ:
جماعتى از اشراف مردمان. ملأ اعلى: والاترين جمعيت. در قرآن مراد به آن ملائكة است. و به قول برخى مفسرين جايگاه ملائكة يا جايگاه اشراف آنها است. (لا يسّمعون الى الملاء الاعلى و يقذفون من كل جانب). (صافات: 8)
مُلبِد:
شير بيشه. شتر كه دنب خود را بر ران و زانو زند.
مُلبِد:
بن حرملة الشيبانى (مقتول به سال 138 هـ2ق) مردى دلير بود كه در ايام خلافت منصور عباسى با هزار سوار خروج كرد و بر ناحيه جزيره استيلا يافت و عظمت و قدرتى پيدا كرد. منصور چندين بار لشكر به جنگ وى فرستاد اما همه شكست يافتند و سرانجام خازم بن خزيمه را با هشت هزار سپاه جنگاور براى دفع وى گسيل كرد. ملبد در برابر اين سپاه پايدارى شگفت انگيزى از خود نشان داد تا جايى كه نزديك بود آنان را در هم شكند اما تيرى بدو رسيد و از پاى درآمد. و رجوع به اعلام زركلى:3/1067 و كامل ابن اثيرچاپ بيروت 1358 هـ ق:5/482 و 485 و تاريخ اسلام دكتر فياض:186 شود.
مُلَبَّد:
پاره بر دوخته. ثوب ملبّد. باران اندك.
مَلبَس:
پوشاك. رسول الله (ص): «يا اباذر! لا يكون الرجل من المتقين حتّى يحاسب نفسه اشدّ من محاسبة الشريك شريكه، فيعلم من اين مطعمه و من اين مشربه و من اين ملبسه، امن حلٍّ ذلك ام من حرام». (بحار: 77/86)
مُلَبَّس:
پوشيده و پنهان.
مَلبوس:
پوشيده و جامه پوشيده. مجازا: مخفى و نهان.
مِلَّت:
آئين نامه اى كه از جانب خدا تشريع و توسط پيامبران به خلق رسد و آنان را به قرب پروردگار نائل سازد، دين، شريعت. اين اصل معنى ملت است ولى بعداً اين كلمه توسعه يافته و در آئين نامه ها و ملتهاى باطله نيز استعمال شده است. (مجمع البحرين)
اين كلمه 13 بار در قرآن آمده كه هشت بار آن به صورت اضافه به ابراهيم «ملة ابراهيم» آمده است، مرحوم طبرسى گفته از اين جهت دين اسلام را قرآن ملة ابراهيم خوانده كه شريعت ابراهيم در درون شريعت محمد (ص) است ولى اين سخن به اعتبار نزديك نباشد زيرا اين معنى به دين ابراهيم اختصاص ندارد بلكه دين نوح و موسى و
عيسى نيز اين چنين اند.
در يكى از آيات آمده «ملة ابيكم ابراهيم» مرحوم طبرسى گفته از اين جهت ابراهيم را پدر همه خوانده كه حرمت وى بر مسلمانان مانند حرمت پدر است بر فرزندان و به قولى از اين جهت كه عرب از نسل اسماعيل اند.
امام حسين (ع) فرمود: تنها كسى كه بر ملت ابراهيم است مائيم و پيروان ما و اما ساير مردم از او بريئند. (بحار: 68/87)
مِلّت اسلام:
پيروان آئين محمدى. به «امت» رجوع شود.
مِلّت اسلام درآخرالزمان:
رسول اكرم (ص) فرمود: زمانى بيايد كه امت من بدين وضع دچار گردند كه: زمامدارانشان ستم پيشه و دانشمندانشان آزمند و حريص در جمع مال و پارسايانشان خودنما و رياكار بوند و بازرگانان و پيشهورانشان به خوردن ربا خو كنند و زنانشان به زيور دنيا سرگرم باشند و جوانانشان به ازدواج (سريع) گرايند ; در آن روزگار بازار اسلام كساد شود، فرد مستقيم الحالى در ميان مسلمانان يافت نشود، مردگان از خيرات زندگان نوميد بوند، در آن زمان فرار از آنها و كناره گيرى از آنها به از ماندن در جمع آنها باشد. (بحار: 22/454)
مُلتاح:
آنچه از تابش خورشيد يا سفر و مانند آن دگرگون شده باشد.
مُلتَئِم:
زخمِ به شده و هر دو لب آن به هم پيوسته شده.
مُلتَبِس:
پوشيده شده و اشتباه كرده شده. مشتبه و مختلط.
مُلتَجى:
پناه جوينده.
مُلتَحَد:
پناه. پناهگاه. (واتل ما اوحى اليك من كتاب ربّك لا مبدّل لكلماته و لن تجد من دونه ملتحدا) (كهف: 27). (قل انّى لن يجيرنى من الله احد و لن اجد من دونه ملتحدا). (جنّ: 22)
مُلتَحِم:
سر به هم آورده ريش.
مُلتَحِى:
ريش آور. كودك ريش برآورده. مقابل اَمرَد.
مُلتَزِم:
بر خود لازم گيرنده.
مُلتَزَم:
موضعى از كعبه كه پشت كعبه واقع است. اسم مكان از التزام (به آغوش كشيدن) كه مردمان خود را به آن موضع بچسبانند و آن را به آغوش كشند. آنجا از محالّ استجابت دعا و اعتراف به گناه است. به «اعتراف» نيز رجوع شود.
مُلتَصِق:
برچسبنده.
مُلتَفّ:
بر هم پيچيده. گياه در هم پيچيده و انبوه. افزون و فراوان.
مُلتَفِت:
برگشته به سوى كسى يا چيزى
نگرنده.
مُلتَقِط:
برچيننده و بردارنده.
مُلتَقَط:
برچيده شده و برداشته شده. طفل ملتقَط: كودك سر راهى.
مُلتَقى:
جاى به هم رسيدن دو چيز. هنگام به هم رسيدن دو چيز. اميرالمؤمنين (ع): «اذا كنت فى ادبار و الموت فى اقبال فما اسرع الملتقى». (نهج: حكمت 29)
مُلتَمَس:
طلب شده و خواسته شده. مطلوب. خواهش.
مُلتَمِس:
جوينده چيزى.
مَلتوت:
آرد جوِ تر كرده. سرشته.
مُلتَوِى:
پيچيده و پيچ در پيچ شونده.
مُلتَهِب:
فروزان. برافروخته.
مُلَثَّم:
لِثام بر بينى بسته. دهان بند بر دهان استوار بسته.
مُلَثَّمِين:
يكى از بزرگترين سلسله هاى سلاطين اسلامى مغرب كه به مرابطين نيز شهرت دارند. اين سلسله از حدود 440 تا 541 هـ ق در مغرب اقصى و اندلس حكومت كردند. مؤسس اين سلسله عبدالله بن تاشفين نام داشت كه خود را مطيع خليفه عباسى بغداد اعلام كرد و پس از وى ابوبكر و برادر عبدالله يوسف بن تاشفين ابتدا سجلماسه و بعد شهر اغلمات را تصرف
كردند و شهر مراكش را ساختند و سپس در مدت پنجاه سال بلاد فاس و مكناسه و سبته و طنجه و... را تحت فرمان خود در آوردند. يوسف بن تاشفين بنا به درخواست پادشاه مسلمان اشبيليه به اندلس نيز لشكر كشيد و عيسويان را از بلاد مسلمان نشين اندلس بيرون راند.
مدت حكومت اين سلسله قريب به يك قرن طول كشيد و سرانجام به دست امراى «الموحدين» از ميان رفتند: و آخر ما اجتمع رايهم عليه ان يكتبوا الى ابى يعقوب يوسف بن تاشفين ملك الملثمين صاحب مراكش يستنجدونه. (ابن خلكان:2/136)
مَلجَأ:
پناهگاه. (و ظنّوا ان لا ملجأ من الله الاّ اليه). (توبة:118)
مُلجَم:
لگام كرده شده. دهانه به دهان زده شده. امام صادق (ع): «المؤمن ملجم». (بحار: 75/275)
اميرالمؤمنين (ع) فى وصف حال الناس زمن بعثة الرسول (ص): «بارض عالمها ملجم و جاهلها مكرم». (نهج: خطبه 2)
مِلح:
نمك. ج: مِلاح و املاح و مِلحة. گاه مذكر آيد و گاه مؤنث. در حديث است: «ادامكم الملح». (بحار: 62/293)
رسول الله (ص): «يكفى من الدعاء مع البرّ ما يكفى الطعام من
الملح». (وسائل:7/84)
ابوعبدالله الصادق (ع): «انّ صدقة النهار تميث الخطيئة كما يميث الماء الملح». (وسائل:9/393) و عنه (ع): «اذا اتّهم المؤمن اخاه، انماث الايمان فى قلبه كما ينماث الملح فى الماء». (وسائل:12/302)
مَلح:
نمك ريختن در ديگ به اندازه.
مَلَح:
بركه نمك دار. آماس پاشنه اسب. سپيد سياهى آميز.
مُلِحّ:
مبالغه كننده در كارى. الحاح و ابرام كننده و ستيهنده در سؤال و درخواست.
مَلحاء:
درخت برگ ريخته. مؤنث املح. نعجة ملحاء: ميش سفيد سياهى آميخته.
مِلحاح:
مرد بسيار ستيهنده و ابرام كننده.
مُلحِد:
از راه حق برگردنده. بدعتگذار. ج: ملحدون و ملاحدة.
مُلحَد:
شكاف در گور. گور لحد دار. قبور ملحدة: گورهاى لحددار.
مُلحِف:
اصرار و ابرام ورزنده. ستيهنده. رسول الله (ص): «انّ الله يحبّ الحيىّ المتعفّف، و يبغض البذىّ السائل الملحف». (بحار: 71/270)
مِلحَفَة:
چادر. ج: ملاحف.
مُلحَق:
خوانده. چسبانيده. پيوسته و آويخته. اميرالمؤمنين (ع): «ايّاك و مصاحبة
الفسّاق، فانّ الشرّ بالشرّ ملحق». (نهج: نامه 69/15)
مَلحَمَة:
فتنه و شورش و جنگ بزرگ. ج: ملاحم.
مَلحُود:
شكاف در عرض گور. قبر ملحود: گور با لحد.
مَلحودة:
ملحود. لحد. شكاف گور.
اميرالمؤمنين (ع) خطاب به روح رسول الله (ص) هنگام دفن فاطمة (ع): «قلّ يا رسول الله عن صفيّتك صبرى... فلقد وسّدتك فى ملحودة قبرك و فاضت بين نحرى و صدرى نفسك...» . (نهج: خطبه 202)
مَلحوظ:
به دنبال چشم نگريسته شده.
مَلحون:
داراى غلط و ناراست. توأم با لحن. همراه با آهنگ.
مَلَخ:
جانوركى بال دار معروف كه به عربى جراد گويند. در حديث اميرالمؤمنين (ع) آمده كه خوردن ملخ حلال است و تزكيه آن همان گرفتن آن است در حالى كه زنده باشد. و از امام كاظم (ع) روايت شده كه ملخ مرده در صحرا و نيز بچه ملخى كه به پرواز درنيامده باشد حرام است. (بحار: 65/194)
در احاديث متعدده ذيل آيه (فارسلنا عليهم الطوفان و الجراد و القمّل...) آمده: پس از اين كه ساحران ايمان آورده به
موسى پيوستند و فرعون شكست خورد و در عين حال عناد مىورزيدند و از كيش كفر باز نمى ايستاد، وزيرش هامان به وى گفت: اين مردم همى به موسى مى گروند و ديرى نشود كه كار از دست ما بيرون برد، هر يك را كه به وى ايمان آرد به زندان كن. وى مؤمنان را يكى پس از ديگرى به بند كشيد در اين حال خداوند آيات را به مدد موسى فرستاد، از طوفان آغاز شد، نيل طغيان كرد و خانه هاى فرعونيان را فراگرفت آنچنان كه به ناچار در بيابانها خيمه زدند... فرعون و فرعونيان به ستوه آمدند، به موسى متوسل شده او را وعده دادند به وى ايمان آرند و بنى اسرائيل را آزاد سازند كه به وطنشان بازگردند، موسى از خدا خواست بلا از آنان بردارد، ولى آنان به عهد خويش وفا نكرده به سركشى ادامه دادند، اين بار ملخ آمد و آنچنان شد كه زمين از گياه و درختان از بر و برگ برهنه گشت، خوراك و پوشاكى كه در خانه يا به تن داشتند و حتى درب خانه ها كه از چوب بود نيز بخوردند ولى به خانه و مزارع بنى اسرائيل آسيبى نرسيد، فرياد و فغان و شيون از قبطيان برخاست، فرعون سخت بى تاب گشت و به موسى (ع) گفت: از خدا بخواه بلاى ملخ را از ما بردارد و اين بار مطمئن باش كه بنى اسرائيل را آزاد سازم.
موسى دعا كرد و به نقلى وى به صحرا رفت و به عصايش به سمت شرق و غرب اشاره كرد و ملخها فورا از آن سرزمين كوچ كرده پراكنده شدند... (مجمع البيان)
در يكى از خطب اميرالمؤمنين (ع) كه در شگفتيهاى آفرينش برخى حيوانات ايراد شده آمده است: در ملخ بنگريد كه خداوند دو چشم سرخ با دو حدقه چون دو ماه فروزان در آن بيافريد و نيروى شنوائى پنهان و دهانى معتدل و حسّى قوى به آن داد و دو نيش كه بدانها ببرد و دو داس كه بدانها طعمه خويش جلب كند به اختيارش نهاد، كشاورزان پيوسته از ورودش به كشتزارها در بيم و هراس باشند و از دفع آن ناتوان بوند گرچه همگى دست به دست هم دهند، تا اينكه به جهشهاى ويژه خود وارد كشت شوند و كام خود را از آن برگيرند. در حالى كه تمامى اندام آن از انگشتى باريك ريزتر است. (سفينة البحار)
مِلدَغ:
طعنه زننده مردم را. آن كه با سخن خود ديگران را نيش زند.
مِلدَم:
احمق. گوشتناك. گران. ام ملدم: كنيه تب.
مَلدوغ:
نيش خورده. مار يا عقرب گزيده.
مَلَذّ:
مزه دار و خوش مزه.
مُلزَم:
آن كه بر گردن وى چيزى لازم آيد.
مَلزوم:
لازم گرديده. پيوسته.
مَلساء:
مؤنث املس. بى موى. بى گياه. تابان و نرم.
مُلَسَّن:
آنچه سرش را شبيه به زبان ساخته باشند، مانند نعل باريك و لطيف. در حديث از پوشيدن چنين نعلى نهى شده است. (بحار: 10/92)
مُلصَق:
چسبيده شده.
مِلطاط:
دستاس.
مُلَطَّخ:
آلوده. آغشته. ملوث.
مَلعَب:
لعب. بازيگاه. ج: مَلاعِب.
مِلعَبَة:
بازيچه. آنچه با آن بازى كنند.
مِلعَقَة:
كفچه. قاشق.
مَلعَنَة:
راه كوفته و راه آمد و شد. هر چيز كه سبب لعنت گردد. ج: ملاعن. در حديث آمده: «اتّقوا الملاعن الثلاث»: از سه لعنتگاه بپرهيزيد. كه مراد، قضاء حاجت در ميان راه عبور، و در سايه درخت، و كنار آب روان است. (نهايه ابن اثير)
مَلعون:
نفرين كرده. رانده شده و دور شده از رحمت خداوند. رسول الله (ص): «ملعون من جلس على مائدة يشرب عليها الخمر» (بحار: 47/39). «المحتكر ملعون» (بحار: 62/292). «شارب الخمر ملعون».
(بحار: 65/166)
الصادق (ع): «من استوى يوماه فهو مغبون، و من كان آخر يومه شرّهما فهو ملعون» (بحار: 71/173). «ملعون ملعون من رمى مؤمنا بكفر، و من رمى مؤمنا بكفر فهو كقتله» (بحار: 72/209). «ملعون من ترأس، ملعون من همّ بها، ملعون كلّ من حدّث بها نفسه» (بحار: 73/151). «ملعون ملعون من ضرب والده او والدته، ملعون ملعون من عقّ والديه، ملعون ملعون قاطع رحم» (بحار: 74/85). «ملعون ملعون من آذى جاره». (بحار: 74/153)
موسى بن جعفر (ع): «ملعون من غشّ اخاه، و ملعون من لم ينصح اخاه، و ملعون من حجب اخاه، و ملعون من اغتاب اخاه». (بحار: 74/232)
مُلغى:
باطل شده. لغو شده.
مِلَفّ:
چادر و جامه و لحاف كه هنگام خواب بر خود پيچند.
مُلَفَّق:
سخن دروغ و آراسته و مزخرف.
مَلفوظ:
انداخته و از دهان بيرون افكنده. بيان شده و گفته شده.
مَلفوف:
درنورديده و پيچيده.
مَلَق:
برآمدن انگشترى از انگشت. چاپلوسى كردن.
رسول الله (ص): «ليس من اخلاق
المؤمن الملق الاّ فى طلب العلم». (بحار: 2/45)
اميرالمؤمنين (ع): «الثناء باكثر من الاستحقاق مَلَق، و التقصير عن الاستحقاق عِىٌّ او حسد». (نهج: حكمت 353) به «تملق» و «چاپلوسى» نيز رجوع شود.
مَلِق:
چاپلوس. متملّق.
مُلقاة:
هر چيز استعمال شده و افكنده شده. افتاده در جائى. عن علىّ (ع): «نهى رسول الله (ص) ان يكون الرجل طول الليل كالجيفة الملقاة». (بحار: 87/159)
مُلَقَّب:
لقب دار. داراى لقب.
مُلَقِّح:
بارور كننده.
مُلَقَّن:
تلقين كرده شده. تلقين شده. سخن به زبان نهاده. رسول الله (ص): «ايّاكم و جدال كلّ مفتون، فانّه مُلَقَّنٌ حجّتَه الى انقضاء مدّته، فاذا انقضت مدّته الهبته خطيئته و احرقته». (مستدرك الوسائل:12/251)
مُلَقِّن:
تلقين كننده. سخن به زبان نهنده.
مَلقوط:
از زمين برگرفته. لقيط. بچه نوزاد بر زمين افكنده.
مُلقى:
افتاده. جائى كه در آن چيزى مى افكنند.
مُلقِى:
اندازنده و افكننده. ج: ملقون. (فلمّا جاء السحرة قال لهم موسى القوا ما انتم
ملقون). (يونس: 80)
مَلِك:
پادشاه. زمامدار. ج: ملوك و املاك. از صفات بارى تعالى: (ملك الناس) (ناس: 2). (و قال الملك انّى ارى سبع بقرات سمان...)(يوسف: 43). (اذ قالوا لنبىّ لهم ابعث لنا ملكاً نقاتل فى سبيل الله) (بقرة: 246).(انّ الملوك اذا دخلوا قرية افسدوها). (نمل: 34)
اميرالمؤمنين (ع): «انما الناس مع الملوك و الدنيا الاّ من عصم الله». (نهج: خطبه 210)
مَلك:
قدرت بر تصرف در چيزى با استبداد و خودسرانه. (قالوا ما اخلفنا موعدك بملكنا). (طه: 87)
مُلك:
هر آنچه آدمى مالك آن باشد و در آن تصرف كند. حكومت و فرمان روائى. (و لله ملك السماوات و الارض)(آل عمران: 189). (و اتّبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان). (بقرة: 102)
اميرالمؤمنين (ع) ـ فى بيان قدرة الله ـ: «لا ينقص سلطانك من عصاك، و لا يزيد فى ملكك من اطاعك». (نهج: خطبه 109)
مُلك:
نام شصت و هفتمين سوره قرآن كريم. مكيه و مشتمل بر 30 آيه است.
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه: آرزو دارم اى كاش سوره ملك در دل هر مؤمنى مى بود. در حديث ديگر از آن
حضرت آمده كه هر آنكس اين سوره را تلاوت نمايد به منزله كسى باشد كه شب قدر را زنده داشته باشد. (مجمع البحرين)
و از امام صادق (ع) آمده هر آنكس اين سوره را در يكى از نمازهاى واجب يا نافله شب بخواند پيش از آن كه به بستر خواب رود پيوسته در امان خدا باشد تا بامداد و در امان خدا باشد تا به بهشت درآيد. (بحار: 92/313)
مِلك:
مالك شدن و صاحب شدن. (قل لو انتم تملكون خزائن رحمة ربّى لامسكتم خشية الانفاق). (اسراء:100)
مَلَك:
فرشته. ج: ملائكة. از كسائى نقل شده كه: اصل آن مألك است از الوك به معنى رسالت، سپس لام به جاى همزه آمده و ملأك شده، آنگاه همزه در اثر كثرت استعمال حذف شده و ملك گشته است، و چون جمع بسته شود همزه آورده شود. بنابر اين ميم آن زايد است.
در مجمع از ابن كيسان نقل شده كه اصل آن از ملك است، بنابر اين ميم زايد نيست. (و كم من ملك فى السماوات لا تغنى شفاعتهم شيئا) (نجم: 26). (و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا و للبسنا عليهم ما يلبسون). (انعام: 9)