اميرالمؤمنين (ع): «ان لله ملكا ينادى فى
كل يوم: لدوا للموت و اجمعوا للفناء و ابنوا للخراب» (نهج: حكمت 132). «انّ مع كل انسان ملكين يحفظانه، فاذا جاء القدر خلّيا بينه و بينه، و انّ الاجل جنّة حصينة». (نهج: حكمت 201)
به «ملائكة» رجوع شود.
مَلكا:
نام مردى كه فقيه و مجتهد ترسايان بوده است. (غياث اللغات)
مَلكائيّة:
گروهى از ترسايان پيروان عقايد رسمى قسطنطنيه كه در ممالك اسلامى نيز مى زيستند و نام ملكائيه از ملك به معنى پادشاه مأخوذ است و چون به عيسويان روم شرقى به علت يگانگى مذهب تمايل داشتند در نزد مسلمانان مورد سوء ظن بودند. صاحب بيان الاديان گويد: ايشان منسوبند به ملكا و بيشتر ترسايان بر مذهب ملكائى اند و گويند مسيح يك جوهر است پاك و در گوش مريم شد و از پهلوى راست او بيرون آمد و با او هيچ ممازجت نكرد و گويند روح در مريم چنان رفت كه آب رود در ناودان و هر كه خويش را از طعامهاى دنيا صافى گرداند خداى را جل جلاله بيند.
مَلِك شاه:
ابن محمود بن محمد بن ملك شاه بن الب ارسلان سلجوقى از سلاجقه عراق، وى بعد از عمش مسعود بن
محمد بن ملك شاه به سلطنت رسيد اما به علت بى كفايتى و افراط در باده خوارى و لهو و لعب پس از چهارماه پادشاهى از سلطنت خلع شد و برادرش محمد بن محمود به جاى او به تخت پادشاهى نشست. وى در 32 سالگى به سال 555 در اصفهان درگذشت. و رجوع به تاريخ ابن الاثير:11/118 و تاريخ گزيده:466 ـ 468 و طبقات سلاطين اسلام و حبيب السير چاپ خيام:2/526 شود.
ملكشاه:
جلال الدين ابوالفتح حسن بن محمد الب ارسلان سلجوقى (445 ـ 485 هـ ق) به سال 465 هـ ق پس از كشته شدن پدرش الب ارسلان به سلطنت رسيد و زمام امور مملكت را به دست خواجه نظام الملك سپرد و او را به اتابك ملقب ساخت. در ابتداى پادشاهى وى عمادالدوله قاوردعمش به ادعاى سلطنت برخاست و عازم تسخير رى و بلاد جبل شد اما ملكشاه بر قاورد دست يافت و به صوابديد نظام الملك او را بكشت. در سال 470 برادر خود تتش ملقب به تاج الدوله را مأمور فتح شام كرد و او به سال 472 دمشق را بگشود و سلسله سلاجقه شام را تأسيس كرد. در سال 477 براى سركوبى شرف الدوله عقيلى لشكر به سوى او فرستاد. اين سپاه اگرچه
امير موصل را منهزم و محصور كردند اما ملكشاه به علت انقلاب خراسان و عصيان برادرش تكش با شرف الدوله صلح كرد و او را همچنان در بلاد خود به اميرى باقى گذاشت. ملكشاه در بازگشت به خراسان تكش را دستگير كرد و ميل در چشمانش كشيد. در سال 477 سليمان قتلمش مؤسس سلاجقه روم بر بندر انطاكيه حمله برد و اين بندر را كه از سال 358 به تصرف روميان شرقى درآمده بود به نام ملكشاه فتح كرد و بر حوزه حكومتى خويش بيفزود. فتح انطاكيه حدود ممالك سلجوقى را از طرف مغرب به كنار درياى مديترانه رساند. در سال 479 ملكشاه از اصفهان عازم الجزيره و شام شد و حلب را تصرف كرد. در سال 482 به ماوراءالنهر حمله برد و ابتدا بخارا و سپس سمرقند را تصرف كرد و بر احمد خان، خاقان تركستان دست يافت و او را به اسيرى با خود نگاه داشت. در همين اوان امير كاشغر نيز قبول اطاعت ملكشاه كرد و پذيرفت كه خطبه و سكه بنام وى كند. از وقايع مهم ديگر سلطنت ملكشاه ظهور حسن صباح و قتل خواجه نظام الملك بدست يكى از فدائيان اوست (485 هـ ق). بعد از قتل خواجه نظام الملك ملكشاه وزارت خود را به تاج الملك ابوالغنايم
مرزبان خسرو سپرد و اندكى بعد در نيمه شوال سال 485 به وضعى نامعلوم مسموم گرديد. در زمان ملكشاه قلمرو سلجوقيان به منتهاى وسعت و عظمت خود رسيد. از حد چين تا مديترانه و از شمال درياچه خوارزم و دشت قپچاق تا ماوراى يمن به نام او خطبه مى خواندند و امپراتور روم شرقى و امراى عيسوى گرجستان و ابخاز به او خراج و جزيه مى دادند و اصفهان در عهد او و خواجه نظام الملك از مهمترين و آبادترين بلاد جهان بشمار مى رفت. از كارهاى مشهور ملكشاه اقدام به اصلاح تقويم و بستن زيجى است در اصفهان به سال 467 كه در آن حكيم و شاعر عالى قدر خيام نيشابورى نيز شركت داشته و اين همان است كه به تقويم جلالى شهرت يافته است. و رجوع به تاريخ مفصل ايران تأليف عباس اقبال و اخبارالدولة السلجوقيه و تاريخ گزيده و كامل ابن اثير و يادداشتهاى قزوينى:3/321 شود.
مَلَكُ الموت:
فرشته مرگ. فرشته جان ستان. قابض ارواح. عزرائيل. (قل يتوفاكم ملك الموت الذى و كلّ بكم ثم الى ربّكم ترجعون). (سجدة:11)
مَلَكوت:
چيرگى و عزت و پادشاهى بزرگ، قدرت و سلطنت و به معنى كشور نيز
آمده و گفته شده كه جبروت برتر از ملكوتست چنانكه ملكوت فوق ملك (سلطنت) است و واو و تاء زائده اند ]كه جهت مبالغه آمده[. (مجمع البحرين)
اين كلمه در چهار جاى قرآن آمده: (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض)(و اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم) (او لم ينظروا فى ملكوت السموات والارض)(چرا در ملكوت آسمانها و زمين نمى نگرند) (قل من بيده ملكوت كل شىء) (بگو چه كسى جز خدا ملكوت هر چيزى را بدست دارد) (فسبحان الذى بيده ملكوت كلّ شىء) (پاك و منزه آن كسى كه ملكوت هر چيزى به دست او است). مراد از ملكوت در اين آيات سلطنت قاهره پروردگار است كه بر هر خردمندى است كه به ديده دل دقايق جهان آفرينش را بنگرد و دست قدرت حق تعالى را در آنها ببيند و دريابد كه شئون عالم هستى به دست تواناى خداوند قاهر على الاطلاق اداره مى شود. آنچه كه به ابراهيم نشان داده شد نيز همين بوده نهايت به وضوح بيشترى.
از امام صادق (ع) در باره روح كه در آيه (قل الروح من امر ربّى) آمده سؤال شد فرمود: آن از عالم ملكوتست.
از امام باقر (ع) ذيل آيه (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السماوات و الارض) آمده كه فرمود: آنچنان به بينائى ابراهيم نيرو داده شد كه هر آنچه در آسمان و عرش و برتر از عرش بود بديد و آنچه در زمين و زير زمين بود نيز مشاهده نمود.
ابوبصير گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم آيا پيغمبر اسلام ملكوت آسمانها و زمين را ديد بدان گونه كه ابراهيم مشاهده نمود؟ فرمود: آرى. سپس فرمود: يارتان (خود حضرت) نيز آن را ديده است.
ثابت بن دينار گويد: به امام سجاد (ع) عرض كردم: آيا خدا را مكانى باشد؟ فرمود: خداوند برتر از اينست كه جائى را برايش تصور نمود. گفتم: پس چرا پيغمبرش محمد (ص) را به آسمان برد؟ فرمود: تا ملكوت آسمانها و صنعت عجيب و آفرينش شگفت خود را در آنجا به وى نشان دهد. (بحار: 18/347)
مَلَكَة:
صفت راسخ در نفس، توضيح آن كه هرگاه به سبب فعلى از افعال هيئتى در نفس پيدا شود، اين هيئت را كيفيت نفسانى نامند، و اگر اين كيفيت سريع الزوال باشد آن را حال گويند، اما هرگاه بر اثر تكرار و ممارست، در نفس رسوخ يابد و بطىء الزوال شود ملكه و عادت و خلق مى گردد.
(تعريفات جرجانى)
ملك يمين:
غلام يا كنيز كه ملك كسى باشد. (فان خفتم ان لا تعدلوا فواحدة او ما ملكت ايمانكم). (نساء: 3) به «برده» رجوع شود.
مِلَل:
جِ ملّت به معنى دين و مذهب يا گروهى از مردم كه بر خاك معينى زندگى كنند و تابع يك حكومت باشند. ملل و نحل: دينها و مذهبها.
مُلِمّ:
بلاى نازل. سختى و بلا.
مُلِمّات:
جِ مُلِمّة. نوازل دهر. سختيها و بلايا.
مُلَمَّع:
اسب ابرش. اسب و جز آن كه در بدنش خالها و لكه هائى مخالف رنگ اصلى آن باشد. (اقرب الموارد)
نزد شعرا آنست كه شاعر مصراعى به عربى و مصراعى به پارسى و يا بيتى به عربى و بيتى به پارسى گويد... (كشّاف اصطلاحات الفنون)
مَلموسة:
مؤنث ملموس. لمس شده و به دست سوده شده. از جمله عناوين فقهيه حرمت ملموسه پدر و پسر است بر ديگرى. اگر مردى كنيز زرخريدى داشت كه او را از روى شهوت جنسى لمس كرده يا به جائى از وى به همين انگيزه نگريسته بود، جائى كه بر ديگرى نگاه كردن به آن جايز نباشد، اين
كنيز بر فرزند اين مرد حرام ابدى است، يعنى اگر از ملك وى خارج شود به بيع يا هبه يا مرگ و يا هر ناقل ديگر، پسر آن مرد نمى تواند آن كنيز را بخرد يا به نكاح خويش در آورد. چنان كه عكس اين مسئله نيز، على الاقوى. (تحرير:2/278) اين حكم خاصّ كنيز است.
مِلواح:
جغد پاى بسته در دام جهت شكار باز و جز آن كه به فارسى پايدام و خروهه نيز گويند.
مَلَوان
(فارسى):ناوبر. دريانورد. ملاّح.
مَلَوان
(عربى):شب و روز. واحد آن ملا.
مُلَوَّث:
آلوده. تيره كرده.
مُلُوحة:
شورى. شور گرديدن آب و جز آن.
مَلوط:
لواط كرده شده. پسرى كه با وى عمل غير طبيعى كنند.
مُلُوك:
جِ مَلِك. پادشاهان. زمامداران. (قالت انّ الملوك اذا دخلوا قرية افسدوها و جعلوا اعزّة اهلها اذلّة و كذلك يفعلون). (نمل: 34)
اميرالمؤمنين (ع): «انّما الناس مع الملوك و الدنيا الاّ من عصم الله». (نهج: خطبه 210)
ملوك الطوائف:
اميران و فرمانروايانى كه هر يك به استقلال نسبى در گوشه اى از
مملكت حكومت كنند، و پادشاهى بر اين ملوك حكومت فائقة داشته باشد، نظير حكومت اشكانيان در ايران، و حكومت فئودالها در دوران فئوداليته در اروپا. از زمان اسكندر تا عهد اردشير بابكان مدت سيصد و هيجده سال ايران ملوك الطوائف داشتند. (تاريخ گزيده چاپ لندن:101)
نويسندگان قرون اول اسلامى، دوره حكومت اشكانيان و دوره ماقبل آن يعنى دوره سلوكيه را ملوك الطوايف ناميده اند. مرحوم پيرنيا در تاريخ ايران باستان آرد: مورخان و نويسندگان قرون اولى اسلامى از ايرانى و عرب اطلاعات كمى از اين دوره داشته اند و چه بسا كه اين دوره را با دوره جانشينان اسكندر و سلوكيها مخلوط كرده و به يك نام كلى كه ملوك الطوايف باشد قناعت ورزيده اند. (ايران باستان:2171)
مَلول:
به ستوه آمده. افسرده. تنگدل. آزرده. مذكر و مؤنث در آن يكسان است. از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «لا تامننّ ملولا»: به كسى كه به ستوه مى آيد (و پشت كار ندارد) تكيه مكن. (نهج: حكمت 211)
مَلوم:
نكوهيده. ملامت و سرزنش كرده شده. (و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كلّ البسط فتقعد ملوما محسورا)(اسراء: 29). اميرالمؤمنين (ع): «رُبَّ ملوم لا
ذنب له». (نهج: نامه 28)
مُلَوَّن:
رنگارنگ. رنگين.
مِلَّة:
مِلّت. كيش. دين. ج: ملل. گويند: ملّة و طريقة يكى است، و آن اسم است از «امليت الكتاب» سپس به اعتبار اين كه پيغمبر آن را املا مى كند به اصول شرايع نقل شده است. (و من يرغب عن ملّة ابراهيم الاّ من سفه نفسه) (بقرة: 124). (و قال الذين كفروا لرسلهم لنخرجنّكم من ارضنا او لتعودنّ فى ملّتنا فاوحى اليهم ربّهم لنهلكنّ الظالمين). (ابراهيم: 13)
اميرالمؤمنين (ع): «انّ افضل ما توسّل به المتوسّلون الى الله سبحانه و تعالى، الايمان به و برسوله، و الجهاد فى سبيله فانّه ذروة الاسلام، و كلمة الاخلاص فانّها الفطرة، و اقام الصلاة فانها الملّة». (نهج: خطبه 110)
به «ملّت» نيز رجوع شود.
مَلَّة:
خاكستر گرم. خبز الملّة: نان كماج.
مُلهَم:
الهام كرده شده. غيب گونه در دلش نهاده شده.
مُلهِم:
الهام كننده، در دل افكننده.
مَلهوف:
اندوهگين از درد يا رفتن مال. حسرت خورنده. ستمديده فريادخواه. اميرالمؤمنين (ع): «من كفّارات الذنوب العظام اغاثة الملهوف»: از جمله امورى كه گناهان بزرگ را محو و نابود مى سازد، به
فرياد فريادخواهان رسيدن است. (نهج: حكمت 24)
در حديث راجع به قبر اميرالمؤمنين (ع) آمده: «ما اتاه ملهوف الاّ فرّج الله عنه»: هيچ ستمديده پناه جوئى بدين قبر پناه نياورد جز آن كه خداوند به وى گشايش عطا كرد. (مجمع البحرين)
مُلهِى:
غافل كننده. سرگرم كننده.
مَلهى:
زمان يا مكان بازى و سرگرمى. بازى گاه. لهو.
مِلّى:
منسوب به ملت. مرتد ملّى: خلاف مرتد فطرى. به «مرتد» رجوع شود.
مَلِىّ:
پاره اى از روزگار. (واهجرنى مليّا): روزگارى دراز از من فاصله بگير. (مريم: 46)
مَلىء،ملىّ:
توانگر. مال دار. پُر. مُمتَلى. فراوان و بسيار.
مَليح:
مردى شيرين. نمكين. خوب صورت. ج: مِلاح و املاح. ابوالمليح: قُبَّره يا چكاوك.
مَليخ:
تباه و سست و بى مزه از گوشت و جز آن.
مَليك:
پادشاه همه پادشاهان. صاحب ملك. ج: مُلَكاء. مليك مقتدر: پادشاه توانا. (عند مليك مقتدر). (قمر: 55)
مَليكة:
نامه. صحيفة.
مَليل:
كوماج و گوشت در خاكستر پخته.
مُلِيم:
سزاوار ملامت و شايسته نكوهش. در مثل آمده: ربّ لائم مليم: بسا ملامت كننده كه خود شايسته ملامت باشد. (فالتقمه الحوت و هو مليم). (صافات: 142)
مُلَيِّن:
نرم گرداننده.
مَمات:
مرگ. مقابل محيا. (ام حسب الذين اجترحوا السيئات ان نجلعهم كالذين آمنوا و عملوا الصالحات سواء محياهم و مماتهم ساء ما يحكمون). (جاثية: 21)
رسول الله (ص): «خمس لا ادعهنّ حتّى الممات: الاكل على الحضيض مع العبيد، و ركوبى الحمار مؤكّفا، و حلبى العنز بيدى، و لبس الصوف، و التسليم على الصبيان، لتكون سنّة من بعدى». (بحار: 16/215)
مُماثِل:
يكسان و برابر. مشابه و مانند. مماثلة: همانندى.
مُماذِق:
دوست غير خالص و با طمع.
اميرالمؤمنين (ع) در مذمت مردم زمان خود: «عالمهم منافق و قارؤهم مماذق». (نهج: خطبه 233)
مُماراة:
جدال و منازعه و لجاجت. مجادله در سخن به قصد اظهار فضل و يا اثبات غلبه. و اين كار نامشروع است.
رسول الله (ص): «اربع يمتن القلوب: الذنب على الذنب، و كثرة مناقشة النساء يعنى محادثتهنّ، و مماراة الاحمق، تقول و يقول و لا يرجع الى خير، و مجالسة الموتى»، فقيل له: يا رسول الله! و ما الموتى؟ قال: «كل غنىّ مترف». (بحار: 2/128)
فى وصيّة اميرالمؤمنين (ع) عند وفاته: «دَعِ المماراة و مجاراة من لا عقل له و لا علم». (بحار: 2/129)
مُمارَسَة:
مستمر كوشيدن و تفحص كردن و تجربه نمودن و در كارى رنج كشيدن. درمان كردن.
مُماسّ:
با هم ساييده شده. بساونده يكديگر را.
مُماشاة:
با هم رفتن. با كسى رفتن.
مُماطَلَة:
درنگ و معطل كردن در اداى وام و حق كسى. دفع الوقت نمودن. اميرالمؤمنين(ع): «المماطلة تفرط فى العمل حتّى يقدم عليه الاجل». (بحار: 72/116)
مُماظَّة:
دشمنى كردن و دشنام دادن و بدى كردن و ستيزه نمودن. نزاع و خصومت و جدال و بحث كردن. در حديث است: «ايّاكم و مماظّة اهل الباطل». (بحار: 78/223)
مُماكَرَة:
با كسى مكر كردن.
رسول الله (ص): «ليس منّا من غشّ
مسلما او ضرّه او ماكره». (وسائل: 17/283)
مُماكَسَة:
در معامله آزمندى كردن و بها را كم كردن. چك و چانه زدن. ابوجعفر (ع): «ماكس المشترى، فانّه اطيب للنفس، و ان اعطى الجزيل، فانّ المغبون فى بيعه و شرائه غير محمود و لا مأجور». (وسائل: 17/455)
مُمالاََة:
اعانت نمودن و يارمندى كردن بر كارى.
مُمالَحَة:
ممالحت. بر يكديگر اعتماد نمودن. نان و نمك خوردن و هم سفره بودن. امام صادق (ع): «ليس منّا من لم يحسن صحبة من صحبه و مرافقة من رافقه و ممالحة من مالحه و مخالقة من خالقه». (بحار: 74/161)
مَمالِك:
جِ مملكة. كشورها.
مَماليك:
جِ مملوك. بندگان.
علىّ (ع): «انّى لا عجب من اقوام يشترون المماليك باموالهم و لا يشترون الاحرار بمعروفهم». (بحار: 41/34)
مَماليك:
نام سلسله اى از فرمان روايان مصر (650 تا 922 هـ ق مطابق 1252 تا 1517 ميلادى) بدين توضيح كه جمع مملوك مماليك و به معنى غلام است و بيشتر اين كلمه را در مورد غلامان
سفيدپوست بكار مى برده اند و از آنجا كه سلاطين «مماليك» مصر از غلامان ترك يا چركسى بودند كه ابتدا در جزء قراولان مزدور الملك الصالح ايوب قرار داشتند بدين نام ناميده شده اند.
اولين ايشان شجرة الدر زوجه الملك الصالح است، اگر چه چند سالى اسماً سلطنت با موسى از بازماندگان خاندان ايوبى بود ولى پس از او مماليك رسماً سلطنت مصر را بدست گرفتند و ايشان دو طبقه اند مماليك بحرى و مماليك برجى و اين دو طبقه تا نيمه اول قرن دهم هجرى مصر و شام را تحت اداره و حكومت خود داشتند و افراد آن سلسله ها با وجود سلطنت كوتاه و جنگهاى داخلى دائمى و كشتن يكديگر ممالك خويش را به خوبى اداره مى كردند و شهر قاهره هنوز از دوره سلطنت ايشان آثارى دارد كه نماينده عشق و علاقه سلاطين مملوك به صنايع مستظرفه و بناست. مماليك علاوه بر اين، مردمانى جنگ آور و دلير بودند و در مقابل صليبيون عيسوى و نيز اردوهاى تاتار مقاومتهاى سخت كردند، مخصوصاً تاتارها را كه در قرن هفتم هجرى بر آسيا استيلا يافته و مصر را طرف تهديد قرار داده بودند چند بار مغلوب نمودند.
دوره حكومت مماليك بحرى در سال 792 هـ ق بدست مماليك برجى از ميان رفت و مماليك برجى را به سال 992 هـ ق سلاطين عثمانى از ميان برداشتند. (از طبقات سلاطين اسلام لين پول، ترجمه عباس اقبال:70 ـ 75)
مُمانَعَت:
بازداشتن كسى از چيزى. جلوگيرى.
مُمتاز:
فرستاده شده براى آوردن خواربار.
مُمتاز:
جدا شده. برگزيده و پسنديده.
مُمتَثِل:
مثل آورنده. داستان زننده. فرمانبردارى كننده. مطيع فرمان.
مُمتَثَل:
پيروى شده و اطاعت شده.
مُمتَحِن:
آن كه مى نگرد و تامّل مى كند در قول و گفتار و مى انديشد پايان كار را. آزماينده.
مُمتَحَن:
آزموده شده. محنت زده.
مُمتَحِنَة:
مؤنث ممتحن. زن آزماينده.
مُمتَحَنَة:
مؤنث ممتحن. زن آزموده شده.
مُمتَحَنَة:
شصتمين سوره قرآن، مدنيه و مشتمل بر 13 آيه است. از امام سجاد (ع) روايت شده كه هر كه اين سوره را در فرائض و نوافل خويش بخواند خداوند دلش را به ايمان آزموده سازد و ديده بصيرتش را بينا
كند و به فقر و جنون در خود و فرزندانش دچار نگردد. (مجمع البيان)
مُمتَدّ:
كشيده شده و دراز شده.
مُمتَرِى:
به شك شونده به چيزى. (الحقّ من ربّك فلا تكن من الممترين). (بقرة: 142)
مُمتَزِج:
آميخته شده.
مُمتَلى:
ممتلىء. پُر و آكنده. عن الصادق (ع): «لا ينبغى للشيخ الكبير ان ينام الاّ وجوفه ممتلىء من الطعام، فانّه اهدء لنومه و اطيب لنكهته». (بحار: 66/345) و عنه (ع): «لا تدخل الحمّام و انت ممتلىء من الطعام». (بحار: 76/76)
رسول الله (ص): «ثلاثة لا ينظرالله اليهم يوم القيامة و لا يزكّيهم و لهم عذاب اليم: المرخى ذيله من العظمة، و المزكّى سلعته بالكذب، و رجل استقبلك بودّ صدره فيوارى و قلبه ممتلىء غشّا». (بحار: 75/211)
مُمتَنِع:
باز ايستنده. سرپيچنده. محال و ناممكن و متعذّر. در اصطلاح منطق: مفهومى كه عدم آن در خارج ضرورى باشد.
مُمتَهَن:
خوار و ذليل و بى مقدار.
مُمَثَّل:
مصوّر. پيكر صورت بسته شده. داستان زده شده.
مُمَجَّد:
به بزرگى ياد شده و ستوده شده.
مُمِدّ:
مدد كننده. يارى رساننده. (اذ
تستغيثون ربّكم فاستجاب لكم انّى ممدّكم بالف من الملائكة مردفين): به ياد آريد هنگامى را كه استغاثه و زارى به پيشگاه خداى خويش مى كرديد، پس خداوند شما را پاسخ داد كه من سپاهى منظم از هزار فرشته به مدد شما مى فرستم. (انفال:9)
مُمَدّ:
كشيده. جرح ممدّ: زخم مزمن و كهنه. شاعر گويد:
و للذبابة فى الجرح الممدّ يدٌ ----- تنال ما قصرت عنه يد الاسد
مُمَدَّد:
خرگاه به طناب كشيده. تمديد شده. كشيده.
مُمَدَّدَة:
مؤنث ممدّد. كشيده. دراز. (انّها عليهم موصدة * فى عمد ممدّدة): همانا آن آتش بر آنها از هر سوى احاطه كرده است. در عمودهاى سر به فلك كشيده. (هُمَزَة: 9)
مَمدوح:
ستوده شده.
مَمدود:
كشيده و دراز. الف ممدود در عربى الفى است كه بعد از آن همزه باشد چنان كه در كساء و رداء. (و ظل ممدود و ماء مسكوب). (واقعة: 30)
مال ممدود: مال افزون و فزونى داده شده، چنان كه در (و امددناكم باموال و بنين). (اسراء: 6)
مَمَرّ:
گذشتن. گذر. در حديث است:
«انتم فى ممرّ الليل و النهار، فى آجال منقوصة...» (بحار: 1/201). «الدنيا دار ممرّ الى دار مقرّ». (بحار: 73/130)
مُمَرَّد:
بنا و ساختمان مُمَرّد: ساختمان درخشان و ساده و هموار. (صرح ممرّد من قوارير). (نمل: 44)
مُمَزَّع:
پراكنده شده. متلاشى گشته. هنگامى كه خبيب بن عدىّ انصارى ـ كه از سوى پيغمبر (ص) به تبليغ احكام مأمور، و در اين مسير به دست مشركين اسير گشته بود ـ موقعى كه او را به پاى چوبه دار حاضر نمودند اين دو بيت شعر گفت:
فلست ابالى حين اُقتَلُ مسلما ----- على اىّ جنب كان فى الله مصرعى
و ذلك فى ذاتِ الاله و ان يشأ ----- يبارك على اوصال شلو مُمَزَّع
مُمَزَّق:
پاره شده و دريده. متلاشى شده و ممزوق. (فجعلناهم احاديث و مزّقناهم كلّ ممزّق). (سبأ: 19)
مَمزوج:
آميخته شده.
مُمسِك:
چنگ در زننده. باز دارنده از خروج. بازگيرنده. (ما يفتح الله للناس من رحمة فلا ممسك لها): هر آن باب رحمت كه خداوند بر مردمان بگشايد بازگيرنده اى نباشد آن را. (فاطر: 2)
مَمسوح:
مسح شده و دست مالى شده.
آن كه شرمگاهش هموار و برابر است با ساير بدن و ندانند كه مرد است يا زن.
مَمسوخ:
آن كه صورتش برگردانيده شده و مسخ شده باشد.
مَمشوط:
شانه شده.
مَمشوق:
كشيده بالا، زيبا و باريك اندام. نام چوب دستى از پيغمبر اسلام. (بحار: 16/98)
مُمضى
(با آلف اخر):رايج كرده و درگذرانيده و جايز داشته و امضا كرده.
مُمطِر:
بارنده. يوم ممطر: روز بارانى. (فلما رأوه عارضا مستقبل اوديتهم قالوا هذا عارض ممطرنا). (احقاف: 24)
ممطورة:
زمين باران رسيده.
ممطورة:
نام ديگرى براى فرقه واقفه (كسانى كه امامت را به امام موسى بن جعفر ختم مى دانند) موقعى كه يونس بن عبدالرحمن و على بن اسماعيل ميثمى از متكلمين اماميه با واقفه بحث مى كردند ابوالحسن ميثمى به آنها مى گفت: شما به كلاب ممطوره (سگان باران رسيده) مى مانيد كه خود نجس باشد و ديگران را نيز نجس كند. از آن به بعد اين نام بر آنها بماند.
مَمَقانى:
شيخ محمد حسن بن ملاعبدالله بن محمد باقر مامقانى الاصل و المولد نجفى المسكن و المدفن. از متبحرين علماى