مُنتَصِف:
گيرنده تمام حق خود را.
مُنتَظِر:
درنگ كننده. چشم دارنده.
مُنتَظَر:
چشم داشته شده. لقب امام دوازدهم، حضرت بقية الله مهدى موعود عجل الله تعالى فرجه الشريف. به «مهدى منتظر» رجوع شود.
مُنتَفِع:
سود يابنده.
مُنتَفِى:
نيست شونده. از ميان رفته.
مُنتَقِد:
نقد ستاننده. نكته گير.
مُنتَقَش:
نقش شده.
مُنتقِم:
دادستان. انتقام گيرنده. (انّا من المجرمين منتقمون). (سجدة: 22)
مُنتَقى:
برگزيده.
مُنتَكِس:
سرنگون افتنده و نگونسان شونده.
مُنتَمِى:
نسبت كننده با كسى و نسبت شونده. منسوب به شخصى يا قبيله اى يا صنفى.
مُنتَن:
بدبوى.
مُنتَهَب:
مال به غارت رفته.
مُنتَهِز:
فرصت يابنده.
مُنتَهى
(با الف آخر):به پايان رسيده. نهايت. (و الى ربك المنتهى). (نجم: 42)
مُنتَهِى:
به انتها رسيده و به انجام رسيده.
مُنثَلِم:
رخنه دار و شكسته از آوند و شمشير و جز آن.
مُنثَنِى:
خميده و دوتا شده.
مَنثور:
متفرق و پراكنده و پاشيده شده. (و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا). (فرقان: 23)
مَنجاة:
نجات. نجات بخش.
علىّ (ع): «الصادق على شفا منجاة و كرامة». (نهج: خطبه 86)
مُنجِح:
فيروزمند. نجات بخش. علىّ (ع): «الصدقة دواء منجح». (بحار: 78/38)
مُنجِح:
بن سهم غلام امام حسن مجتبى. وى با فرزندان آن حضرت در ملازمت حضرت ابى عبدالله الحسين (ع) به كربلا آمد و در آنجا پس از جنگى نمايان به شهادت رسيد.
مُنجِد:
اجابت كننده دعوت. يارى دهنده. بناء منجد: ساختمان مرتفع.
مُنَجَّد:
آراسته.
مُنجَذِب:
جذب شده و كشيده شده به سوئى.
مُنجَرّ:
كشيده شونده. كشيده شده.
مُنجِز:
وفا كننده وعده و روا كننده حاجت. رسول الله (ص): «من وعده الله على عمل ثواباً فهو منجزٌ له، و من اوعده على عمل عقاباً فهو فيه بالخيار». (بحار: 5/334)
مُنَجَّز:
حاجت روا شده. قطعى. مسلّم.
مُنجَزِم:
استخوان شكسته. حرف ساكن گرديده يا افتاده.
مُنَجِّس:
نجس كننده.
مِنجَل:
داس.
مُنَجِّم:
ستاره شناس. علىّ (ع): «المنجّم كالكاهن، و الكاهن كالساحر، و الساحر كالكافر، و الكافر فى النار». (نهج: خطبه 79)
مَنجَم:
كان. معدن.
مُنجَمِد:
بسته و فسرده شونده چنان كه آب يا روغن و هر مايع ديگر كه از سردى بسته گردد.
منجنيق:
سنگ انداز، فلاخن مانندى است بزرگ كه بر سر چوبى تعبيه كنند و سنگهاى كلان در آن نهاده به طرف دشمن اندازند و گاه بر ديوار قلعه زده ديوار مى شكنند، معرب «من چه نيك». (غياث) از امام صادق (ع) روايت شده كه نخستين منجنيق در شهر كوثى (زادگاه ابراهيم نزديك بابل) ساخته شد كه به راهنمائى ابليس جهت به آتش افكندن حضرت ابراهيم(ع) تعبيه گشت.
موقعى كه پيغمبر اسلام طائف را محاصره نمود مردم آن شهر به قلعه استوارى كه در آنجا بود متحصن شدند و چون از پيش آذوقه فراهم كرده بودند هر چند روز كه پيغمبر و اصحاب در آنجا درنگ نمودند
از آن بيرون نشدند حضرت در اين باب با اصحاب مشورت نمود سلمان و به قولى يزيد بن زمعه نظر دادند كه بايستى منجنيق نصب شود. پس منجنيقى و دودبابه (دبابه دستگاهى بوده كه از چوب و پوست به صورت اتاقكى مى ساخته اند، مردى در آن مى رفته و پاى ديوار قلعه دشمن را نقب مى زده، به گونه اى بوده كه تير در آن نفوذ نكند) فراهم كردند، مردم ثقيف پاره هاى آهن تفتيده را از فراز قلعه به سمت دبابه پرتاب مى كردند تا سوراخ شد و از انتفاع بيفتاد. (بحار: 12 و 21)
مَنجى:
رستن جاى. نجات گاه.
مُنجِى:
رهاننده.
مُنجِيات:
اعمالى كه مايه نجات انسان است از گرفتاريهاى دنيا و آخرت.
در وصيت رسول اكرم (ص) به اميرالمؤمنين (ع) آمده كه اى على سه چيز از منجيات است: ترس از خدا در نهان و آشكار و ميانه روى در توانگرى و درويشى و سخن به عدالت گفتن در حالى كه از كسى خشمناك باشى يا از او خوشنود.
از اميرالمؤمنين (ع) رسيده كه سه چيز نجات بخشند: زبانت را (از ناروا) بازدارى و بر گناهت بگريى و به گوشه خانه ات جاى گزينى. امام صادق (ع) فرمود: «المنجيات
اطعام الطعام و افشاء السلام و الصلاة بالليل و الناس نيام». (سفينة البحار)
مُنحَدِر:
از بالا به زير آينده.
مُنحَدَر:
جائى كه از آنجا فرود روند و به نشيب آيند. عن عبدالرحمن بن الحجاج، قال: قال لى ابوالحسن (ع): «اتّق المرقى السهل اذا كان منحدره وعرا». (بحار: 70/89)
مَنحَر:
جاى گردنبند از سينه.
مُنحَرِف:
خميده و برگشته و واژگون. كج شونده. از راه ميل كننده.
مُنحَصِر:
حصر كرده شده. محدود شده.
مُنحَطّ:
پست شده. به زير آمده.
مُنحَلّ:
گره گشاده. بازگشته. از هم باز شده.
مُنحَنِى:
خميده.
مَنحوت:
تراشيده شده.
مَنحور:
گلو بريده.
مَنحوس:
بد اختر. ناميمون.
مِنحَة:
عطا و دهش. ماده شتر يا گوسفندى كه به كسى دهند به اين كه پشم و شير و بچه آن، مال آن كس باشد و خود حيوان مال صاحبش بود.
مُنخَدِع:
فريفته شونده.
مِنخَر:
سوراخ بينى. ج: مَناخِر.
مُنخَرِط:
منسلك. در رشته كشيده.
مُنخَرِع:
بركنده و منفك و از جاى برآمده. شكافته و پاره پاره شده.
مُنخَرِق:
دريده و پاره پاره.
مُنخَرِم:
شكافته و بريده شده. بينى بريده و گوش سوراخ كرده شده.
مِنخَرَين:
هر دو سوراخ بينى.
مُنخَزِل:
منقطع و بريده.
مُنخَسِف:
ماه گرفته. فرو رفته بخشى از زمين.
مُنخَفِض:
به نشيب افتاده و پست شونده. پست. در اصطلاح ادب: داراى كسره.
مُنخُل:
آردبيز. ج: مناخِل. فى الوحى القديم: العمل مع اكل الحرام كناقل الماء فى المنخل. (بحار: 70/285)
مُنخَلِع:
از جاى كنده. منتزع شده. جدا گرديده.
مُنخَنِق:
خفه شده.
مُنخَنِقة:
خفه شده، گوسفندى كه بر اثر گلو افشار كشته شده باشد خواه به علت طناب شكارچى يا به گيرآمدن سر آن ميان دو شاخه درخت و يا چنان كه روش جاهليت بوده حيوان را خفه مى كردند و آن را مى خوردند. در آيه (حرمت عليكم الميتة و الدم...) (مائدة:3)، سه نوع ديگر را از نوع محرم الاكل كه در جاهليت آن را حلال
مى دانسته اند نام مى برد: نطيحه: و آن حيوانى است كه به شاخ زدن حيوان ديگر مرده باشد. و متردّيه: و آن حيوانى را گويند كه از بلندى پرتاب شده و مرده باشد. و موقوذه: حيوانى كه بر اثر ضرب كتك مرده باشد.
مَنخول:
بيخته شده. الصادق (ع): «كان سليمان (ع) يطعم اضيافه اللحم بالحوارى، و عياله الخشكار، و يأكل هو الشعير غير منخول». (بحار: 75/456)
مَندَب:
محل ندبه و گريه بر ميت. ج: منادب.
مُندَرِج:
درج شده و شامل شده. درآمده در چيزى.
مُندَرِس:
نشان و علامت ناپديد گرديده و محو شده. كهنه و فرسوده.
مُندَفِع:
دفع شونده و دور شونده.
مُندَفِق:
ريخته شده.
مُندَكّ:
در هم كوفته. ديوار يا ساختمان فرو كوفته با خاك يكسان شده.
مُندَمِل:
جراحتى كه گوشتش فراهم آمده، به شده باشد.
مَندوب:
مستحب. مرده كه بر آن گريند. خوانده شده و برانگيخته شده.
مندوحة:
زمين فراخ. يقال: لى عنها مندوحة، اى سعة. راه چاره.
اميرالمؤمنين (ع) در نامه خود به مالك اشتر: و لا تسرعنّ الى بادرة وجدت منها مندوحة. (نهج: نامه 53)
منديل:
به فتح يا كسر ميم دستارى كه دست بدان پاك يا خشك كنند. پيغمبر (ص) منديلى داشت كه بدان صورت خود را از آب وضو خشك مى كرد و بسا حوله نداشت و با گوشه عبا اين كار مى كرد. آن حضرت حوله اى فدكى داشت و حوله ديگر مصرى كه پودش كوتاه بود. (بحار: 16/251)
مُنذِر:
بيم كننده. (و عجبوا ان جاءهم منذر منهم قال الكافرون هذا ساحر كذّاب). (ص: 4)
مُنذِربن جارود:
بن عمرو بن حبيش عبدى از امراى با سخاوت بوده، وى در عهد رسول الله (ص) متولد شد و در جنگ جمل به همراه على (ع) بود و سپس حضرت او را به فرمانروائى اصطخر فارس گماشت، وى در اموال خراج خيانت نمود كه گويند مبلغ چهارصد هزار درهم بوده، حضرت او را به زندان افكند و صعصعة بن صوحان او را شفاعت نمود و به پرداخت بدهيش ضمانت نمود و او را از بند رها ساخت.
از جمله كسانى كه امام حسين (ع) به آنها نامه نوشت و هنگام خروجش از مكه بر آنان اتمام حجت نمود منذر بن جارود بود
در بصره و منذر از بيم اين كه مبادا پيك و نامه دسيسه اى از سوى عبيدالله زياد باشد و از سوئى دخترش بحريه نيز همسر عبيدالله بود وى نامه و پيك را به نزد عبيدالله برد و او پيك امام حسين (ع) را كه غلام آن حضرت به نام سليمان بود به دار كشيد.
منذر به سال 61 از سوى عبيدالله زياد به فرماندهى ثغور هند گماشته شد و بدانجا درگذشت. (غارات و سفينة البحار و اعلام زركلى)
مُنزَجِر:
بازايستنده. باز ماننده.
مَنزَع:
كشيدنگاه.
مُنزَعِج:
بى آرام. قلع و قمع شده.
مُنزَل:
فرو فرستاده شده. (اذ تقول للمؤمنين الن يكفيكم ان يمدّكم ربكم بثلاثة آلاف من الملائكة مُنزَلين)(آل عمران: 124). مصدر ميمى. (و قل ربّ انزلنى مُنزَلا مباركا). (مؤمنون: 29)
مُنزِل:
نازل كننده. فرو فرستنده. (انّا منزلون على اهل هذه القرية رجزا من السماء) (عنكبوت: 34) (ءانتم انزلتموه من المزن ام نحن المنزلون). (واقعة: 68)
مُنَزِّل:
اسم فاعل از تنزيل. فرو فرستنده. تفاوت آن با مُنزِل آن كه تنزيل: نازل كردن تدريجى و مرة بعد اخرى است، و انزال مطلق فرو فرستادن است. (مفردات راغب)
(قال الله انى مُنَزّلها عليكم). (مائدة: 115)
مُنَزَّل:
فرو فرستاده. (و الذين آتيناهم الكتاب يعلمون انه مُنَزَّل من ربّك بالحق). (انعام: 114)
مَنزِل:
جاى فرود آمدن. فرودگاه. ج: مَنازِل. خانه و محل اقامت. (و القمر قدرناه منازل حتّى عاد كالعرجون القديم). (يس: 39) اميرالمؤمنين (ع): «كم من مؤمن يخرج من منزله فى طلب العلم فلا يرجع الاّ مغفورا». (بحار: 1/179)
به «خانه» نيز رجوع شود.
مَنزِلَت:
مرتبت. پايگاه. جايگاه. رتبة و مقام. در حديث است: «من اراد منكم ان يعلم كيف منزلته عندالله فلينظر كيف منزلة الله منه عند الذنوب، كذلك منزلته عندالله تبارك و تعالى». (بحار: 10/92)
«حديث منزلت»
حديث معروف از حضرت رسول اكرم (ص) در باره على بن ابى طالب (ع) كه ميان محدثين شيعه و سنى به حد تواتر شهرت دارد:
مرحوم مفيد به سند خود از عبدالله بن عباس روايت كرده كه پيغمبر (ص) به ام سلمه فرمود: اى ام سلمه على از من است و من از على، گوشت من از گوشت على و
خون من از خون على است و على نسبت به من به منزله هارون است نسبت به موسى، و اين را گواهى ده كه على سرور مسلمانان است.
بخارى در صحيح خود از مصعب بن صدقه از پدرش روايت كند: هنگامى كه پيغمبر (ص) عازم تبوك بود على را به جاى خويش در مدينه گماشت. على عرض كرد: مرا در ميان زنان و كودكان مى گذارى؟! پيغمبر فرمود: مگر خوش ندارى كه تو نسبت به من به منزله هارون باشى نسبت به موسى با اين تفاوت كه پس از من پيغمبرى نباشد؟! (بحار: 35 و 37)
مَنزوع:
بركنده شده.
مَنزول:
اسم مفعول از «نزل» و چون لازم است با حرف جر استعمال مى گردد: منزول به. آن كه بر او فرود آيند.
مُنزَوِى:
به يك سو شونده از خلق و گوشه نشين.
مُنَزَّه:
پاك و دور گردانيده شده از زشتيها.
مُنَزِّه:
پاك كننده يا پاك داننده كسى را از پليديها.
مِنسَأة:
عصا. ج: مناسى. (فلما قضينا عليه الموت ما دلّهم على موته الا دابّة الارض تاكل مِنسأته). (سبأ:14)
مُنسَبِك:
سيم گداخته در قالب ريخته.
مُنسَجِم:
منتظم. آب و اشك روان شونده.
مُنسَحِب:
كشيده شده بر زمين.
مُنسَدّ:
بسته شده.
مُنسَدِل:
فروهشته از موى و جامه و مانند آن.
مُنَسَّق:
مرتّب و آراسته.
مَنسَك:
عبادت كردن. روش عبادت. عبادتگاه. خود عبادت. ج: مناسك. (لكلّ امّة جعلنا منسكا ليذكروا اسم الله على ما رزقهم) (حج: 34). (فاذا قضيتم مناسككم فاذكروا الله...). (بقرة: 200)
مُنسَكِب:
ريزان و آب ريزنده.
مُنسَلِخ:
چيزى بيرون آينده از چيزى. بركنده شده. پوستِ باز كرده.
مُنسَلِك:
دراينده در چيزى و به سلك و رشته كشيده.
مَنسوب:
داراى نسبت. ملحق شده و وابسته. صاحب نسب. خويش. اسمى كه به آخر آن ياء نسبت ملصق باشد، مانند بصرىّ.
مَنسوج:
بافته شده.
مَنسوخ:
محو شده و نابود گشته و باطل شده و متروك گشته. به «نسخ» رجوع شود.
مَنسِىّ:
فراموش شده. (فأجاءها المخاض
الى جذع النخلة قالت يا ليتنى متّ قبل هذا و كنت نسيا منسيّا). (مريم: 23)
مَنِش:
نهاد، سرشت، طينت، جبلّت. منش آزاد به «آزادى» رجوع شود.
مِنشار:
اره. ج: مناشير.
مَنشَأ:
جاى بوجود آمدن هر چيز. محلّ نَشأَت. زيستنگاه.
مُنشَأ:
انشاء كرده شده. نوشته شده. ايجاد شده.
مُنشَآت:
جِ مُنشأة. مرفوعات. برشدگان. (و له الجوارى المنشآت فى البحر كالاعلام): او (خداى) راست بر شدگان (كشتيهاى مرتفع) متحرك در دريا كه همچون علمها (يا نشانه ها) نمايانند. (رحمن: 24)
مُنشَأَة:
مؤنث مُنشَأ.
مُنشِد:
شعر خواننده. تعريف كننده چيزى گم شده.
مُنشَر:
پراكنده و افشانده. زنده شده و برانگيخته از گور. (انّ هؤلاء ليقولون * ان هى الاّ موتتنا الاولى و ما نحن بمنشرين). (دخان: 34 ـ 35)
مُنَشَّر:
گسترده و منبسط شده همچون جامه كه آن را جهت خشك كردن منبسط كنند، و صحيفه كه جهت خواندن باز كنند. (بل يريد كلّ امرء منهم ان يؤتى صحفا
منشّرة). (مدّثّر: 52)
مُنشَرِح:
گشاده شونده. منشرح الصدر: گشاده سينه. گشاده دل.
مُنشَعِب:
شعبه شعبه و شاخه شاخه شده.
مُنَشَّف:
رطوبت از آن گرفته شده.
مُنشقّ:
شكافته شونده و پاره شونده.
مَنشور:
فرمان. پراكنده شده. پهن و گسترده شده. (و نخرج له يوم القيامة كتابا يلقاه منشورا). (اسراء: 13)
مُنشِىء:
نو آفريننده. خلق كننده. (افرأيتم النار التى تورون * ءانتم انشأتم شجرتها ام نحن المنشئون). (واقعة: 71 ـ 72)
مَنصب
(به فتح يا كسر صاد):جاى بازگشت. جاى برپا شدن. اصل هر چيزى. رتبه و مقام. به «مقام» رجوع شود.
مُنصَدِع:
شكافته شونده.
مُنصَرِف:
برگردنده. برگشته. از حالى به حالى برگردنده. در اصطلاح ادب: اسمى كه قبول كسره و تنوين كند، مانند زيد. مقابل غير منصرف مانند ابراهيم.
مُنصَرَف:
جاى برگشتن يا زمان برگشتن. بازگشت.
مُنصَرِم:
منقطع. گذشته.
مُنصِف:
داد دهنده. آن كه به عدالت رفتار مى كند و انصاف دارد و حق ديگران را
محترم مى شمارد و به ديگران حق مى دهد.
مَنصوب:
برپاى كرده شده و افراخته و نشانده شده. ج: مناصِب. كلمه اى كه زبر داده شده باشد.
مَنصوبات:
ج: منصوبة. كلماتى كه داراى نصب است. در زبان و قواعد عرب اسماء منصوبه دوازده قسم اند: مفعول مطلق، مفعول به، مفعول فيه، مفعول له، مفعول معه، حال، تميز، مستثنى. خبر افعال ناقصه، اسم حروف مشبهة بالفعل، اسم ما و لاء نفى جنس و خبر ما و لاء شبيه به ليس. (فرهنگ علوم نقلى دكتر سجادى)
رجوع به «منصوب» و «نصب» شود.
مَنصور:
نصرت يافته. يارى شده. (فلا يسرف فى القتل انه كان منصورا). (اسراء: 33)
از امام صادق (ع) روايت شده كه چهارهزار ملك كنار قبر حضرت ابى عبدالله الحسين (ع) پيوسته به عزادارى و گريه مشغولند تا قيامت و رئيس آنها منصور نام دارد و هر زائرى كه وارد شود وى را استقبال كنند و هر آنكس كه قبر آن حضرت را وداع كند بدرقه نمايند. (بحار: 101/63)
مَنصُور:
نام پدر حسين حلاج صوفى مشهور است كه خود حسين نيز به همين نام شهرت يافته است.
مَنصُور:
لقب حضرت مهدى منتظر (عج) مى باشد. به «مهدى منتظر» رجوع شود.
مَنصُور:
بن حازم كوفى مولى بجيله از اجله فقهاى اصحاب امام صادق (ع) و امام كاظم(ع) و از موثقين بى شبهه در نقل حديث است، روزى عقايد خود را به خدمت امام صادق(ع) عرضه كرد و ائمه حق را يك يك برشمرد و آنچنان حضرت از عقايد پاك او خوشش آمد كه تبسم نمود و سه بار به وى فرمود: رحمك الله و سپس فرمود: از اين به بعد هر چه مى خواهى از من بپرس كه تو را پاسخ خواهم داد و چيزى را از تو پنهان نمى دارم. (جامع الرواة)
منصور:
بن نوح سامانى مكنى به ابوصالح (مدت امارت از 350 تا 366) ششمين امير سامانى. بعد از برادر خود عبدالملك بن نوح به امارت ماوراءالنهر و خراسان رسيد. منصور پس از كشمكشهايى با ركن الدوله و عضدالدوله ديلمى به سال 361 صلح كرد و قرار شد كه ركن الدوله و عضدالدوله هر سال 150000 الى 200000 دينار به منصور بپردازند و منصور متعرض وى نگردد. ابوعلى بلعمى تا سال مرگش يعنى 363 وزارت منصور را عهده دار بود و پس از او ابوجعفر عتبى به اين سمت برگزيده شد كه در همين سال
معزول گرديد و پس از او ابومنصور يوسف بن اسحاق به وزيرى منصور رسيد و تا 365 در اين مقام باقى بود و در اين سال منصور ابوعبدالله احمد بن محمد جيهانى را به وزارت خود انتخاب كرد و او را تا آخر امارت خود در اين سمت نگاه داشت. منصور پس از 16 سال سلطنت در سال 366 درگذشت و او را پس از مرگ، امير سديد خواندند. به دستور او ابوعلى بلعمى كتاب معروف تاريخ طبرى را به سال 352 ترجمه كرد و پس از اختصار متن عربى مطالبى نيز بر آن افزود. و رجوع به تاريخ مفصل ايران تأليف عباس اقبال ص 336 و 339 و تاريخ گرديزى:32 و حبيب السير و كامل ابن الاثير شود.
مَنصُور:
ابوجعفر، عبدالله بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس، دومين خليفه عباسى، مشهور به دوانيقى، مادرش كنيزى از بربر به نام سلامه، وى به سال 95 متولد شد، و طبق عهد برادرش سفّاح پس از مرگ وى با او بيعت نمودند; او را فحل بنى عباس مى گفتند كه مردى مهيب، شجاع، انديشمند، سياستمدار و خردمند و متجبّر بود، در جمع مال حريص و در بخل شهرت داشت كه او را بدين سبب «دوانيقى» مى گفتند، زيرا وى در مزد كاركنان و كارگزاران و صنعت گران
بسيار سختگير بود كه يك دانگ درهم را نيز به حساب مى آورد. خلق بسيارى را به قتل رسانيد تا كار خلافت بر او راست آمد.
وى در سال 137 بر اريكه سلطنت اسلامى مستقر گرديد و اولين كارى كه كرد ابومسلم خراسانى كه بنيان گذار حكومت عباسى و ولى نعمت او بود به تدبيرى بكشت (به ابومسلم رجوع شود). بزرگان علويّين همچون محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب و جمع ديگر از علويين را به بدترين وجه به قتل رسانيد. منصور، شهر بغداد را كه روستائى بود بنا نهاد و آن را پايتخت خويش قرار داد. و سرانجام به سال 158 درگذشت.
«گوشه اى از جنايات منصور»
وى علاوه بر كشتن ابومسلم، نيز قتل ابن مقفع منشى بليغ ايرانى و مترجم كليله و دمنه از زبان پهلوى به عربى، موقعى كه وى به ساختن شهر بغداد پرداخت در صدد دستگيرى علويين برآمد و فرمان داد آنها را در هر كوى و برزن كه باشند دستگير كنند و چون به يكى از آنها دست مى يافت وى را در ميان ستون ساختمان آن شهر مى نهاد و بدين گونه او را مى كشت. روزى جوانى از علويين كه بسيار زيبا بود و موئى مشكين داشت آوردند، وى را به بنّا سپرد كه در
وسط ستونى او را جاى دهد و نماينده خويش را بر او گماشت كه تخلف نورزد. بنّا را دل بر او رحم آمد و چون او را ميان ستون نهاد راه نفسى براى او گذاشت كه نميرد و آهسته به وى گفت: بيم مدار كه تو را نجات خواهم داد. چون پاسى از شب گذشت بنّا بيامد و او را از ستون به در آورد و به وى گفت: من از ترس اين كه جدت در قيامت خصمم گردد تو را نجات دادم ولى تو در باره من و كارگرانم رحم كن، مبادا اين راز را با كسى در ميان نهى يا در اين سرزمين بمانى، حتى به نزد مادرت نيز مرو. جوان گفت: پس مقدارى از موى مرا بچين و به مادرم كه در فلان محله است بده و مژده آزادى مرا نيز به وى برسان. پس بنّا با آلت بنائى مقدارى از موهاى جوان را بچيد و جوان برفت. بنّا آن موها را با خود برداشت و به خانه مادر شتافت. چون به كنار آن خانه رسيد آواز گريه و شيون آرامى شنيد. مادر جوان را بخواند و آن موها و مژده آزادى فرزندش را به وى داد و رفت.
به روزگارى كه منصور علويين را در زندان خود داشت و از آن جمله عبدالله بن حسن كه فرزندانش محمد و ابراهيم را كشته بود در زندان داشت داود بن حسن بن حسن را نيز به زنجير كرده از مدينه به بغداد برده و
در زندان او بود. مادرش ام داود مى گويد: مدتها گذشت و از فرزندم كه در عراق به زندان منصور بود خبرى نداشتم و هر چه دعا مى كردم يا به اشخاص مستجاب الدعوه مى گفتم به اجابت نمى رسيد. روزى به نزد امام صادق (ع) رفتم، حضرت خبر داود را از من پرسيد آن حضرت زمانى كه داود را شير داده بودم شير مرا خورده بود، عرض كردم: اى سرورم مدتى است كه از او خبرى ندارم. حضرت فرمود: چرا غافلى از دعاى استفتاح كه درهاى آسمان بدان گشوده شود و دعا به سرعت به اجابت رسد و مزد دعا كننده بهشت باشد؟ عرض كردم: كيفيت آن دعا چيست؟ فرمود: ماه بزرگ و محترم خدا، ماه رجب نزديك است و آن ماهى است كه دعا در آن مستجاب مى گردد، در ايام البيض آن روزه مى دارى و روز آخر هنگام ظهر غسل مى كنى. آنگاه حضرت دعا و ساير اعمال آن را كه در كتب ادعيه آمده به وى بياموخت. ام داود گويد: من كيفيت دعا را نوشته از نزد حضرت برخاستم. ماه رجب فرا رسيد و من آن را انجام دادم; شب پيغمبر (ص) را به خواب ديدم فرمود: اى ام داود مژده باد تو را به آزادى فرزندت. چند روزى نگذشت كه فرزندم به مدينه آمد، مژده آمدنش را به حضرت صادق دادم.