back page fehrest page next page

حضرت فرمود: همان شب كه پايان روزه تو بود اميرالمؤمنين (ع) به خواب منصور آمد و او را فرمود: داود را رها ساز و گرنه تو را به آتش افكنم. وى همان شب دستور آزادى او را داد. خود داود گويد: نيم شبى بود كه گماشتگان منصور مرا از زندان به در آوردند و ده هزار درهم نيز به من دادند و اسب راهوارى نيز در اختيار من نهادند كه بر آن سوار شدم و شتابان خود را به مدينه رساندم. (بحار: 47/306)

مَنصُورية:

فرقه اى از غلاة شيعه و اصحاب ابومنصور عجلى كه دعوى امامت كرد. آنها گويند: امامت ابتدا به محمد بن على بن الحسين رسيد و از او به ابومنصور منتقل شد و او به آسمانها برفت.

مَنصوص:

به تحقيق رسانيده شده. آنچه از آيت صريح غير محتاج به تأويل يا از حديث صريح به ثبوت رسانيده شده باشد. (غياث)

حكم منصوص العلة: آنچه علّت حكم در ضمن دليل بيان شده باشد، مانند «الخمر حرام لانه مسكر».

مَنَصَّة:

حجله و خانه آراسته جهت عروس و مانند آن.

مِنَصَّة:

تخت. سرير. كرسى عروس. ج: مناصّ. جاى ظاهر شدن چيزى.

مُنضَج:

پخته شده. بار رسيده شده.

مُنَضَّد:

بر هم چيده شده. مرتّب. منسّق.

مُنضَمّ:

پيوسته شونده. ضميمه شده.

مَنضود:

بر هم نهاده از رخت و جز آن. به نظم درچيده. منظم و مرتب. (و امطرنا عليها حجارة من سجّيل منضود)(هود: 82). (فى سدر مخضود * و طلح منضود). (واقعة: 29)

مَنضور:

تر و تازه و با آب.

مُنطاد:

بناء منطاد: ساختمان بلند سر به فلك كشيده.

مُنطَبِع:

منقوش شونده. سرشته شده.

مُنطَبِق:

بر هم نهاده. برابر شده و موافق آينده.

مُنطَفى:

خاموش شده.

مَنطِق:

نطق و گفتار. (و ورث سليمان داوود و قال يا ايّها الناس عُلِّمنا منطق الطير و اوتينا من كل شىء...). (نمل:16)

نام علمى معروف با اين تعريف: «آلة قانونيّة تعصم مراعاتها الذهن عن الخطأ فى الفكر»: آلت قانونيّه اى كه چون رعايت شود، ذهن آدمى را از اشتباه در انديشه مصون مى دارد.

علمى است كه آن را علم ميزان نيز نامند و ابوعلى آن را خادم علوم مى ناميد زيرا كه منطق مقصود بالذات نيست بلكه

وسيله ايست براى دريافت ساير علوم. و ابونصر فارابى آن را رئيس العلوم مى ناميد به علت نفاذ حكم آن در علوم.

علت اشتقاق نام اين علم از نطق بدان است كه نطق بر لفظ و بر ادراك كليات و بر نفس ناطقه هر سه اطلاق گردد و چون اين فن، نخستين را تقويت و دوم را در طريق سداد و استوارى منسلك مى كند و سبب تحصيل كمالات براى سومى مى گردد. به هر حال منطق علم به قوانينى است كه طرق رسيدن از معلومات به مجهولات را به دست مى دهد چنان كه فكر از افتادن در غلط و اشتباه مصون ماند. (كشاف اصطلاحات الفنون)

منطق را مى توان به مطالعه و علم حقيقت تعريف كرد زيرا بين حقيقت و خطا امتياز مى گذارد و آن دو را مخالف يكديگر مى داند، و يا از آن جهت كه منطق مى خواهد نشان دهد چگونه بايد انسان براى وصول به حقيقت و احتراز از خطا استدلال كند، مى توان در تعريف آن گفت كه منطق مطالعه و علم قوانين استدلال است. از اين گذشته منطق را هنر فكر كردن نيز ناميده اند.

منطق هم مانند روانشناسى در حيات عقلانى از تصورات و احكام و استدلالات بحث مى كند با اين فرق كه روانشناسى تنها

به يادداشت وقايع اكتفا مى كند و حال آن كه منطق مقرر مى دارد كه انسان بايد به يك نحو مخصوص حكم و استدلال كند و نيز معين مى سازد كه كدام يك از احكام و استدلالهاى او صحيح يا غلط و حقيقى يا خطاست. خلاصه آن كه منطق بين احكام و استدلالهاى انسان از حيث ارزش و قدر و مرتبت فرق مى گذارد و آنچه هست مورد نظر او نيست بلكه آنچه را بايد باشد و بهتر آن است كه آن چنان باشد، تقرير مى كند. اگر روانشناسى در باره اين اعمال نفسانى به نحوى كه جريان دارد و روى مى دهد بحث مى كند، منطق نحوه اى را كه آنها بايد داشته باشند و «ايده آل» حيات عقلانى است معين مى كند.

مى توان چنين انگاشت كه منطق مطالعه نفسانيات انسانى است كه درست استدلال مى كند و در تحقيقات علمى روش صحيحى را به كار مى بندد.

معمولا منطق را به منطق صورى و منطق عملى يا «متدلژى» تقسيم مى كنند منطق صورى قوانين عمومى حكم و استدلال را مطالعه مى كند به اين معنى كه صورت حكم و استدلال (صرف نظر از موضوعهايى كه بر آنها تعلق مى گيرد) بايد از قوانين عمومى فكر، مانند قانون توافق فكر بشر با خود و

اصل عدم تناقض، تبعيت كند. چنانكه مثلا در اين قضيه اگر قبول داشته باشيم كه سقراط انسان است و انسان فانى است، منطق صورى ما را به قبول اين نتيجه كه سقراط فانى است وامى دارد و اگر كسى، با قبول داشتن آن دو مقدمه سرانجام بگويد كه سقراط جاويدان است، هرآينه تكذيب قول سابق خود را كرده و به تناقض گويى پرداخته باشد. به اين نحو در تعريف منطق صورى مى توان گفت كه آنمطالعه و علم مطابقت فكر با خود، و يا اين كه علم استنتاج و نتيجه است. اما منطق عملى (يا اعمالى) قوانين خصوصيى را... (از شناخت روشهاى علوم فليسين شاله ترجمه دكتر مهدوى:18 و 19)

مِنطَقَة:

كمربند و آنچه بدان ميان را بندند. ج: مناطِق.

مِنطَقَة البروج:

دايره اى است كه همه دوازده برج بر همين دايره واقع شده اند و اين دايره به شكل منطقه يعنى ميان بند بر حوالى افلاك سبعه برآمده است و اين دايره منطقة البروج، دايره معدل النهار را تقاطع نموده است حمايلى چون شمس به هر دو نقطه محل تقاطع رسد ليل و نهار در جميع بقاع غير عرض تسعين و ما يقرب منه برابر باشد و اين دو محل تقاطع را دو نقطه اعتدال

گويند و آن نقطه كه چون آفتاب از او درگذرد شمالى شود وى را اعتدال ربيعى نامند و آن رأس حمل است و نقطه ديگر كه مقابل آن است چون آفتاب از او گذرد جنوبى شود آن را اعتدال خريفى گويند و آن رأس ميزان است و سير شمس دائماً بر اين دايره واقع مى باشد. (غياث و آنندراج)

مُنطَلِق:

رها شده و آزاد شده.

مَنطوق:

سخن و كلام. مضمون. مدلول لفظ. مقابل مفهوم.

مُنطوِى:

پيچيده و نورديده شده.

مِنطيق:

نيكوسخن. زن كه بالشچه بر ميان بسته دارد تا سرينش كلان نمايد. (منتهى الارب)

مَنظَر:

جاى نگريستن. آنجا كه چشم بر آن افتد از روى. امام جواد (ع): «ايّاك و مصاحبة الشرير، فانّه كالسيف: يحسن منظره و يقبح اثره». (بحار: 78/364)

اميرالمؤمنين (ع) در دعاى خود هنگام عزيمت به صفّين: «اللّهمّ انى اعوذ بك من وعثاء السفر، و كآبة المنقلب، و سوء المنظر فى الاهل و المال و الولد». (نهج: خطبه 46)

مُنظَر:

مهلت داده شده. ج: منظرون، منظرين. (قال ربّ فانظرنى الى يوم يبعثون * قال فانّك من المنظرين * الى يوم الوقت المعلوم) (ص: 79ـ81). (كذلك و اورثناها

قوما آخرين * فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين). (دخان: 28ـ29)

مُنَظَّف:

پاك و پاكيزه كرده شده.

مُنَظَّم:

آراسته و مرتب و به سامان و با نظم.

مَنظور:

نگريسته شده. در نظر آورده شده.

مَنظورة:

مؤنث منظور. زنى كه نظر بر آن افكنده شده باشد. زن نگريسته شده. اصطلاح فقهى: منظوره پدر بر فرزند حرام است، بدين معنى كه اگر مردى به جائى از بدن كنيز زرخريد خود ـ كه نگاه به آن بر ديگرى حرام است ـ به قصد شهوت نگريست، اين كنيز بر فرزند آن مرد حرام است. يعنى پس از انتقال از ملك آن مرد، فرزند وى نمى تواند به نكاح يا ملك يمين، وى را حلال خود سازد.

عكس آن ـ يعنى حرمت منظوره فرزند بر پدر ـ نيز گفته اند.

مَنظوم:

به رشته كشيده شده. مرتب كرده و آراسته. سخن موزون. شعر. مقابل منثور.

مَنع:

بازداشتن از كارى. دريغ داشتن. (و من اظلم ممن منع مساجدالله ان يذكر فيها اسمه) (بقرة: 114). (الذين هم يراءون و

يمنعون الماعون). (ماعون:7)

اميرالمؤمنين (ع): «انّ المسكين رسول الله، فمن منعه فقد منع الله» (نهج: حكمت 304). «كم من اُكلة منعت اكلات» (نهج: حكمت 171). «الاعجاب يمنع الازدياد». (نهج: حكمت 167)

مُنعَدِم:

نيست شونده.

مُنعَرِج:

خميده.

مَن عَرَفَ نَفسَه:

حديث نبوى معروف «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»: هر كه خود را شناخت خداى خويش را شناخته است. در معنى اين حديث اقوالى نقل شده و از بعضى اخبار چنين استفاده مى شود كه يعنى شناخت خدا آنچنان بديهى و روشن است كه هر آنكس به حد تميز برسد و خود را بشناسد همان وقت خداى خود را خواهد شناخت. (بحار: 2/32)

مُنعَزِل:

گوشه گزين و دور.

مُنعِش:

نشاط دهنده.

مُنعَطِف:

خميده و خم گرفته و دولا شده.

مُنعَقِد:

بسته شونده. معاهده و شرطِ بسته شده و انجام يافته. برگزار شده.

مُنعَكِس:

برگرديده و انعكاس يافته.

مُنعِم:

نعمت بخش. سخى و با همّت.

مُنعَم:

نعمت داده شده. ثروتمند و

توانگر. منعم عليه: آن كه به وى نعمت داده شده. كثيرالمال. نيكوحال.

اميرالمؤمنين (ع): «ربّ منعم عليه مستدرجٌ بالنعمى، و ربّ مبتلى مصنوع له بالبلوى» (نهج: حكمت 273). «ليس لواضع المعروف فى غير حقّه و عند غير اهله من الحظّ فيما اتى الاّ محمدة اللّئام و ثناء الاشرار و مقالة الجهّال ـ مادام منعماً عليهم ـ: ما اجود يده! و هو عن ذات الله بخيل». (نهج: خطبه 142)

مُنَعَّم:

مرفّه. در نعمت. آسوده خاطر.

اميرالمؤمنين (ع) در وصف متّقين: «فهم و الجنة كمن قد رآها، فهم فيها منعّمون، و هم و النار كمن قد رآها، فهم فيها معذّبون». (نهج: خطبه 193)

مَنَعَة:

عزت و قدرت. ج: مَنَعات. جِ مانع.

منعَة

(به فتح يا كسر ميم):

نيروئى كه بتوان با آن هر سوء قصد كننده اى را دفع نمود. در حديث است «سيعوذ بهذا البيت قوم ليست لهم مَنعة» اى قوّة تمنع من يريدهم بسوء. (نهايه ابن اثير)

مُنَغَّص:

مكدّر و تيره و ناخوش.

مُنغَمِس:

به آب فرو رونده.

مُنفَتِح:

گشاده شونده.

مُنفَجِر:

گشوده شده و چشمه برآمده.

مِنفَخَه:

دم آهنگران.

مَنفَذ:

معبر. موضع نفوذ چيزى. ج: منافِذ.

مُنَفِّر:

رماننده و گريزاننده. اميرالمؤمنين (ع) در نامه خود به حاكم مصر: «و اذا قمت فى صلاتك للناس فلا تكوننّ منفّرا و لا مضيّعاً». (نهج: نامه 53)

مُنفَرِج:

باز. گشاده.

مَنفَرِد:

تنها و مجرد و يكتا.

مُنفَسِخ:

برانداخته شده. قراردادى كه فك شده باشد.

مُنفَصِل:

جدا شونده. مقابل متصل.

مَنفَعَت:

سود و فايده. خلاف مضرّت. ج: منافع.

مُنفَعِل:

اثر چيزى پذيرنده.

مُنفِق:

نفقه دهنده و خرج كننده. در حديث امام صادق (ع) آمده: هر شب جمعه ملكى از جانب خداوند ندا مى كند: «الّلهم اعط كل منفق خلفا و كل ممسك تلفا». (بحار: 89/279)

مُنفَكّ:

از هم جدا شده.

منفوخ:

رميده شده.

مَنقوش:

پنبه يا پشم زده شده. (و تكون الجبال كالعهن المنفوش). (قارعة: 5)

مَنفى

(با الف آخر):

جائى كه كسى را بدانجا نفى بلد و تبعيد كرده باشند.

مَنفِىّ:

نيست كرده شده. بيرون رانده شده. اميرالمؤمنين (ع): «سيأتى عليكم من

بعدى زمان... فالكتاب يومئذ و اهله طريدان منفيّان». (نهج: خطبه 147)

مُنقاد:

فرمانبردار. گردن نهاده.

مِنقار:

نوك مرغان. ج: مناقير.

مِنقاش:

خارچين. موى چين. ج: مناقيش.

مَنقَب:

راه در كوه. پيش ناف اسب. ج: مناقب.

مِنقَب:

نشتر بيطار. هر آنچه بدان چيزى را سوراخ كنند.

مُنَقِّب:

تفتيش كننده.

مَنقَبَت:

هنر و ستودگى. آنچه موجب ستايش و مباهات باشد. ج: مناقب.

مُنَقَّح:

پاك كرده شده.

مُنقِذ:

رهاننده.

مُنقَرِض:

درگذرنده. بريده.

مُنقَسِم:

بخش بخش شونده.

مُنقَّش:

نگاشته و نگار كرده. نقاشى شده.

مَنقَصَة:

عيب. نقص. ج: مناقص.

اميرالمؤمنين (ع): «ايّها الناس! طوبى لمن شغله عيبه عن عيوب الناس، و تواضع من غير منقصة، و جالس اهل الفقه و الرحمة...». (بحار: 1/199)

مُنقَضّ:

ديوار افتنده. ديوار در شرف افتادن.

مُنقَطِع:

ريسمان گسسته و بريده شده. بريده شده.

مَنقَع:

دريا. جائى كه در آن آب گرد آيد. ج: مناقع.

مُنقَعِر:

درخت بركنده و از بيخ بريده شده و بر زمين افتاده. (تنزع الناس كانهم اعجاز نخل منقعر). (قمر: 20)

مَنقَل:

راه در كوه. موزه و كفش كهنه در پى كرده. آتشدان. و اين مولّد است. (منتهى الارب)

مُنقُل:

كفش نيك ساخته.

مُنقَلِب:

برگردنده. (قالوا انّا الى ربّنا منقلبون). (اعراف: 125)

مُنقَلَب:

مصدر ميمى به معنى برگشتن. اسم مكان به معنى جاى بازگشت. (والله يعلم منقلبكم و مثواكم). (محمد: 19)

مُنقَلِع:

بركنده.

مَنقوش:

نگارين.

مَنقوص:

آن كه در آن نقصان واقع شود. غير منقوص: بدون كم و كاست. (انّا لمفّوهم نصيبهم غير منقوص). (هود:109)

مَنقوط:

حرف نقطه دار.

مَنقول:

نقل كرده شده و حكايت شده. جابجا كرده شده. جابجا شدنى. ضد معقول. منقول، علومى از قبيل حديث و تفسير و فقه و تجويد و قراآت و غيره. لفظ منقول: لفظى

كه مشترك بين چند معنى است بر اثر كثرت استعمال اختصاص به برخى از معانى خود پيدا كند، مانند دابّة كه نخست به معنى جنبنده بوده و سپس در معنى چارپا به كار رفت.

مُنقّى

(با الف آخر):

پاك كرده شده و صاف كرده شده چنانكه مويز منقّى.

مَنكِب:

كتف و دوش. ج: مناكب. مجمع استخوان بازو و كتف. ناحية و كرانه هر چيز.

مُنكَبّ:

بر روى در افتاده و سرنگون.

مُنكَدِر:

تيره شده.

مُنكِر:

انكار كننده و ناشناسنده. (و جاء اخوة يوسف فدخلوا عليه فعرفهم و هم له منكرون) (يوسف: 58). آن كه چيزى را مردود شمارد. جاحِد. منكر خدا: آنكه خدا را به خدائى نشناسد. منكر پيغمبر: كسى كه نبوت پيغمبر اسلام يا يكى از پيامبران الهى را پذيرا نباشد. به «الحاد» و «زندقه» رجوع شود. منكر امام به «امام» رجوع شود.

مُنكَر:

ناشناخت. (فلمّا جاء آل لوط المرسلون * قال انّكم قوم منكرون)(حجر: 61ـ62). ناشناخته از نظر فطرت انسانى، يعنى ناروا و ناشايست و امر قبيح كه هر كه بيند يا شنود انكار كند و چرا گويد. همان كه شارع مقدس آن را قبيح شمرده و حرام كرده است. (و انّهم ليقولون منكرا من

القول و زورا). (مجادلة: 2)

(كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه لبئس ما كانوا يفعلون). (مائدة: 79)

مُنكَر:

نام يكى از دو ملك كه در قبر نزد مرده آيند و از او سؤال كنند و نام ديگرى نكير باشد. در وجه تسميه آن دو ملك به اين دو نام چنين گفته اند كه برخورد آن دو با غير مؤمن به وجهى منكر و نامأنوس باشد. در حديث آمده كه هيچكس در شرق و غرب، بر و بحر عالم نميرد جز اين كه منكر و نكير پس از مرگ به نزد او آيند و از او بپرسند: خدايت كيست، دينت چيست؟ پيغمبرت كيست و امامت كيست؟ و در باره ولايت اميرالمؤمنين على (ع) از او سؤال كنند. (سفينة البحار)

از امام سجّاد (ع) روايت شده: نخستين چيزى كه آن دو ملك از تو بپرسند خداى تو است كه آن را مى پرستيدى و از پيغمبرت كه از جانب خدا به هدايت تو فرستاده شده، و از دينت كه بدان پايبند بوده اى، و از كتابت كه آن را تلاوت مى نموده اى و عملت بر مدار آن بوده، و از امام و پيشوايت كه از او پيروى و اطاعت مى كرده اى، سپس از عمرت كه در چه راه گذرانده اى، و از مالت كه از چه ممرى بدست آورده و در چه راهى هزينه كرده اى... (بحار: 6/223)

مُنَكِّس:

سر به زير افكنده. باژگون كننده. اسب سر فروفكنده از سستى. يا اسب عقب مانده از اسبان.

مُنكَسِر:

شكسته شونده.

مُنكَسِرَة:

مؤنث منكسر. فى الحديث: سُئِل رسول الله (ص): اين الله؟ فقال: «عند المنكسرة قلوبهم». (بحار: 73/157)

مُنكَسِف:

آفتاب يا ماه گرفته شده.

مُنكَشِف:

واشونده و گشاده. فاش و آشكار شده.

مُنَكَّص:

يكسو و بركنار شده.

مُنكَمِش:

ترنجيده. شتابنده.

مَنكوب:

رنج ديده. سختى كشيده و تو سرى خورده. اميرالمؤمنين (ع) در مذمت دنيا: «ملكها مسلوب، و عزيزها مغلوب، و موفورها منكوب». (نهج: خطبه 111)

مَنكوحة:

زنِ به نكاح درآمده.

مَنكوس:

نگون سار و سرنگون. وارونه. ابوجعفر الباقر (ع): «القلوب اربعة: قلب فيه نفاق و ايمان، و قلب منكوس، و قلب مطبوع، و قلب ازهر انور... و اما المنكوس فقلب المشرك، ثم قرأ هذه الآية: (افمن يمشى مكبّا على وجهه اهدى ام من يمشى سويا على صراط مستقيم)...». (بحار: 70/51)

مِنَن:

جِ منت. ذوالمنن: خداوند تبارك و تعالى.

مِنوال:

نورد. بروك جولاه. ج: مناويل. وجه. طرز. نَسَق. افعل على هذا المنوال: بدين روش و اسلوب عمل مى كنم.

مَنوب عنه:

شخصى كه كسى به كارش نايب او شده باشد. (غياث اللغات)

مَنوچهر:

بهشت روى. چه منو مخفف مينو است كه بهشت باشد، و چهر به معنى روى.

منوچهرى:

احمد بن قوص بن احمد منوچهرى دامغانى از شعراى طراز اول ايران در اوائل قرن پنجم هجرى بوده. ولادتش در اواخر قرن چهارم و وفاتش حدود 432 بوده است. تخلص او به منوچهرى به سبب انتساب او به فلك المعالى منوچهر بن شمس المعالى قابوس بن وشمگير بن زيار ديلمى مى باشد كه در گرگان و طبرستان سلطنت مى كرده.

مُنَوّر:

روشن. فروغمند.

مَنوط:

آويخته. موقوف و متعلق و وابسته.

مَنوع:

بازدارنده و بسيار منع كننده. دريغ دارنده. (انّ الانسان خلق هلوعا. اذا مسّه الشرّ جزوعا * و اذا مسّه الخير منوعا). (معارج: 19ـ21)

مُنَوِّع:

نوع نوع سازنده.

مُنَوِّم:

خواب آور.

مَنون:

روزگار. دهر. يقال: دار عليهم المنون، اى الدهر. ريب المنون: حوادث روزگار. مرگ. (ام يقولون شاعر نتربّص به ريب المنون). (طور: 31)

مَنوِىّ:

نيّت كرده شده. آهنگ كرده.

مِنَّة:

نعمت دادن و بيان نمودن نيكوئى خود را بر كسى و منت نهادن.

مِنهاج:

راه روشن و پيدا. ج: مناهج. (لكلّ جعلنا منكم شرعة و منهاجا). (مائدة: 48)

مِنهال:

مرد بسيار عطا و نهايت در سخا.

مِنهال:

بن عمرو كوفى اسدى الولاء از رواة حديث از امام سجاد (ع) است. (جامع الرواة)

منهال خود گويد: در بازگشت از مكه به خدمت امام سجاد (ع) شرفياب شدم حضرت حال حرملة بن كاهل از من پرسيد كه وى زنده است؟ گفتم: آرى وى در كوفه هنوز در حيات است. حضرت دستها را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا او را حرارت آهن بچشان، خداوندا او را گرمى آتش بچشان. منهال گويد: چون به كوفه بازگشتم مختار خروج كرده بود و قاتلان امام حسين (ع) همى كشت، روزى به ديدنش رفتم كه با وى سابقه دوستى داشتم، چون مختار مرا ديد گفت: اى منهال چندى

است كه به ديدار ما نيامده اى! گفتم: به حج رفته بودم. مختار در آن حال از خانه بيرون آمده با جمعى از ياران خود به سمت كناسه كوفه همى رفت، با يكديگر در سخن بوديم ناگهان ديدم وى به سمتى مى نگرد، معلوم شد كه او كسانى را به تعقيب حرمله فرستاده و در انتظار او مى باشد، در اين حال جمعى دوان دوان آمدند و گفتند: مژده مژده كه حرمله دستگير شد. پس از اندى وى را حاضر كردند، مختار دستور داد دستهايش را قطع كردند، باز دستور داد پاهايش را نيز بريدند. سپس گفت آتشى بيفروختند و او را به آتش افكندند و بدين حال به درك واصل شد; من چون اين منظره را ديدم گفتم: «سبحان الله» مختار گفت: اى منهال چه شد كه شگفتانه سبحان الله به زبان راندى؟! گفتم: اى امير چند روز قبل در مدينه به خدمت امام سجاد (ع) بودم حضرت حال حرمله از من پرسيد و چون گفتم وى هنوز زنده است دست به سوى آسمان برداشت و دو بار گفت خدايا او را گرمى آهن بچشان و يك بار گفت: خداوندا او را حرارت آتش بچشان، و اكنون كه اين صحنه را ديدم به ياد سخن امام افتادم لذا سبحان الله گفتم. مختار گفت: تو خود از على بن الحسين اين چنين شنيدى؟ من سوگند ياد كردم كه آرى. وى از

مركب به زير آمد و در حال دو ركعت نماز با سجده طولانى به جاى آورد و سپس به سمت شهر بازگشتيم در بين راه كه از كنار خانه خودم عبور مى كردم مختار را تعارف نزول و صرف طعام كردم وى گفت: تو خود به من خبر مى دهى كه دعاى امام سجاد به دست من به اجابت رسيده سپس مرا تعارف طعام مى كنى؟! خير، امروز را به شكرانه اين كه منظور نظر امام سجاد مى باشم بايد روزه بدارم. (بحار: 45/332)

مُنهَتِك:

پرده دريده شونده. بى پروا.

مَنهَج:

راه پيدا و گشاده. طريق واضح. ج: مناهج.

مُنهَدّ:

كوه شكسته و ويران شده از زلزله.

مُنهَدِم:

ويران شونده. فرو افتاده.

مُنهَزِم:

شكست خورده و از ميان جنگ گريزنده.

مَنهَل:

آبشخور. جاى آب خوردن. چشمه در چراگاه و صحرا كه مردم و بهائم از آن آب نوشند. ج، مناهِل.

مُنهَمّ:

پيه گداخته. پير شده.

مُنهَمِر:

آب ريزان. (ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر). (قمر: 11)

مُنهَمِك:

كوشنده در كارى و مبالغه كننده در آن.

مَنهوب:

تاراج شده.

مَنهوم:

حريص و گرسنه. آنكه سير نشود. امام صادق (ع): «منهومان لا يشبعان: منهوم علم و منهوم مال». (بحار: 1/168)

مَنهِىّ:

نهى كرده شده و بازداشته شده، به عن متعدى شود.

back page fehrest page next page