back page fehrest page next page

عليك يا ابت (يعنى سلام بر تو اى پدر من). مى گويند: رنگ هارون دگرگون شد و خشم از چهره اش نمودار گرديد.

در باره حبس امام موسى (ع) به دست هارون الرشيد، شيخ مفيد در ارشاد روايت مى كند كه سبب گرفتارى و زندانى شدن امام، يحيى بن خالد برمك بوده است. زيرا هارون فرزند خود امين را به يكى از مقربان خويش به نام جعفر بن محمد ابن اشعث كه روزگارى والى خراسان بوده است سپرده بود و يحيى بن خالد بيم آن را داشت كه اگر خلافت به امين برسد جعفر بن محمد را مدير تامّ الاختيار دستگاه خلافت سازد و يحيى و برمكيان از مقام خود به كنار روند. جعفر بن محمد بن اشعث شيعه بود و قائل به امامت امام موسى (ع) و يحيى اين معنى را به هارون اعلام مى داشت. سرانجام يحيى پسر برادر امام را به نام على بن اسماعيل بن جعفر از مدينه فرا خواند تا به وسيله او از امام و جعفر نزد هارون بدگوئى كند. مى گويند: امام هنگام حركت على بن اسماعيل از مدينه وى را به حضور خواند و از او خواست كه از اين سفر منصرف شود و اگر ناچار مى خواهد برود از او سعايت نكند. على قبول نكرد و نزد يحيى رفت و بوسيله او پيش هارون بار يافت و گفت از شرق و

غرب ممالك اسلامى مال به او مى دهند تا آنجا كه ملكى را توانست به سى هزار دينار بخرد. هارون در آن سال به حج رفت و در مدينه امام و جمعى از اشراف به استقبال او رفتند. اما هارون در كنار قبر حضرت رسول (ص) گفت يا رسول الله از تو پوزش مى طلبم كه مى خواهم موسى بن جعفر را به زندان افكنم زيرا او مى خواهد امت تو را بر هم زند و خونشان را بريزد. آنگاه دستور داد تا امام را از مسجد بيرون بردند و او را پوشيده به بصره نزد والى آن عيسى بن جعفر بن منصور بردند. عيسى پس از مدتى نامه اى به هارون نوشت و گفت كه موسى بن جعفر در زندان جز عبادت و نماز كارى ندارد يا كسى بفرست كه او را تحويل بگيرد و يا من او را آزاد خواهم كرد. هارون امام را به بغداد آورد و به فضل بن ربيع سپرد و پس از مدتى از او خواست كه امام را آزارى برساند اما فضل نپذيرفت و هارون او را به فضل بن يحيى بن خالد برمكى سپرد. چون امام در خانه فضل نيز به نماز و روزه و قرائت قرآن اشتغال داشت فضل بر او تنگ نگرفت و هارون از شنيدن اين خبر در خشم شد و آخر الامر يحيى امام را به سندى بن شاهك سپرد، پس از چندى هارون سندى را بخواند و به وى امر كرد آن حضرت را

مسموم سازد، وى رطبى چند به زهر آلوده كرد و به ابن شاهك داد، سندى به نزد حضرت نهاد، امام به ضرورت چند دانه از آن تناول نمود، گفت: بيشتر ميل كنيد، فرمود: حاجت تو به اين مقدار كه خوردم روا گرديد دگر نيازى نيست. (دائرة المعارف تشيع)

آنگاه چند تن از قضاة را حاضر كرد و حضرت را به حضور آنها آورد و گفت: مردم مى گويند: موسى بن جعفر در سختى و شدت بسر مى برد، شما حال او را بنگريد و گواهى دهيد كه وى به سلامت زندگى مى كند. حضرت فرمود: اى جمع حاضر، گواه باشيد كه سه روز است ايشان زهر به من خورانيده، به ظاهر سالم مى نمايم ولى زهر به اندرون من سرايت كرده، در آخر اين روز رنگ چهره ام به سرخى مى گرايد و فردا زرد مى شود و روز سوم به سفيدى مايل مى شود آنگاه به لقاء پروردگار نائل مى گردم. چون روز سوم شد روح مقدسش به ملأ اعلى پيوست.

و روايت شده كه چون سندى بن شاهك جنازه آن امام مظلوم را برداشت كه به مقابر قريش نقل نمايد كسى را واداشته بود كه در پيش جنازه ندا مى كرد: «هذا امام الرّافضة فاعرفوه» يعنى اين امام رافضيان است

بشناسيد او را، پس آن جنازه شريف را آوردند در بازار گذاشتند و منادى ندا كرد كه اين موسى بن جعفر است كه به مرگ خود از دنيا رفته آگاه باشيد ببينيد او را . مردم دورش جمع شدند و نظر افكندند اثرى از جراحت يا خفگى در آن حضرت نديدند و ديدند در پاى مباركش اثر حنّاء است، پس امر كردند علماء و فقهاء را كه شهادت خود را در اين باب بنويسند، تمامى نوشتند مگر احمد بن حنبل كه هر چه او را زجر كردند چيزى ننوشت . و روايت شده كه آن بازارى را كه نعش شريف در آن گذاشته بودند سوق الرّياحين ناميدند و در آن موضع شريف بنائى ساختند و درى بر آن قرار دادند كه مردم پا بر آن موضع ننهند بلكه بدان تبرك جويند و آن محل را زيارت كنند.

و نقل شده كه از مولى اولياء الله صاحب تاريخ مازندران كه گفته من مكرّر به آن موضع مشرّف گشته ام و آن محل را بوسيده ام.

شيخ مفيد (ره) فرمود: كه جنازه شريفش را بيرون آوردند و گذاشتند بر جسر بغداد و ندا كردند كه اين موسى بن جعفر است وفات كرده نگاه كنيد به او. مردم مى آمدند و نظر به صورت مباركش مى نمودند مى ديدند وفات كرده است، و ابن شهراشوب فرموده كه

سندى بن شاهك جنازه را بيرون آورد و گذاشت بر جسر بغداد و ندا كردند كه اين موسى بن جعفر است كه رافضيها گمان مى كردند نمى ميرد پس نظر كنيد بر او. و اين را براى آن گفتند كه واقفه اعتقاد كرده بودند كه آن حضرت امام قائم است و حبس او را غيبت او گمان كرده بودند. پس در اينحال كه سندى و مردمان در روى جسر اجتماع كرده بودند اسب سندى بن شاهك رم كرد و او را در آب افكند پس سندى در آب غرق شد.

و در روايت شيخ صدوق است كه جنازه را آوردند به آنجا كه مجلس شرطه بود يعنى محل عَسَس و نوكران حاكم بلد و چهار كس را برپاداشت تا ندا كردند كه اى مردمان هر كه مى خواهد ببيند موسى بن جعفر را، بيرون آيد. پس در شهر غلغله افتاد، سليمان بن ابيجعفر عموى هارون قصرى داشت در كنار شطّ، چون صداى غوغاى مردم را شنيد و اين ندا به گوشش رسيد از قصر بزير آمد و غلامان خود را امر كرد كه آن جنبشيان را دور كردند و خود عمامه از سر انداخت و گريبان چاك زد پاى برهنه در جنازه آن حضرت روانه شد و حكم كرد كه در پيش جنازه آن حضرت ندا كنند كه هر كه خواهد نظر كند به طيّب پسر طيّب، بيايد نظر كند به سوى جنازه موسى بن جعفر عليه السلام

پس جميع مردم بغداد جمع شدند و صداى شيون و فغان از زمين به فلك نيلگون مى رسيد، چون نعش آن حضرت را به مقابر قريش آوردند بحسب ظاهر خود ايستاد متوجّه غسل و حنوط و كفن آن حضرت شد و كفنى كه براى خود ترتيب داده بود كه به دو هزار و پانصد دينار تمام كرده بود و تمام قرآن را بر آن نوشته بود بر آنجناب پوشانيدند، به اعزاز و اكرام تمام آن جناب را در مقابر قريش دفن نمودند، چون اين خبر به هارون رسيد بحسب ظاهر براى رفع تشنيع مردم نامه به او نوشت و او را تحسين كرد و نوشت كه سندى بن شاهك ملعون آن اعمال را بى رضاى من كرده، از تو خوشنود شدم كه نگذاشتى به اتمام رساند.

و شيخ كلينى (ره) روايت كرده از يكى از خادمان حضرت امام موسى عليه السلام كه چون حضرت موسى عليه السلام را از مدينه به جانب عراق بردند آن جناب، حضرت امام رضا عليه السلام را امر كرد كه هر شب تا مادامى كه من زنده ام و خبر وفاتم به تو نرسيده بايد كه بر دَرِ خانه بخوابى، راوى گويد: هر شب رختخواب آن حضرت را در دهليز خانه مى گشوديم چون بعد از عشاء مى شد مى آمد و در دهليز خانه بسر مى برد تا صبح. چون صبح مى شد به خانه تشريف

مى برد. و چهار سال به اينحال بسر برد تا يك شبى فراش آن حضرت را گسترديم. آن جناب نيامد به اين سبب خاطر زاكيه اهل و عيال مستوحش شد و ما هم از نيامدن آن حضرت ترسان و وحشتناك شديم تا صبح چون صبح طالع گرديد آن خورشيد رفعت و جلالت طالع گرديد و در خانه تشريف برد و رفت نزد امّ احمد كه بانوى خانه بود و فرمود بياور آن وديعتى كه پدر بزرگوارم به تو سپرده تسليم من نما. امّ احمد چون اين سخن استماع نمود آغاز نوحه و زارى كرد و از سينه پر درد آه سرد برآورد كه والله آن مونس دل دردمندان و انيس جان مستمندان اين دار فانى را وداع گفته، پس آنجناب وى را تسلّى داده از زارى و بيقرارى منع نمود و فرمود كه اين راز را افشا مكن و اين آتش حسرت را در سينه پنهان دار تا خبر شهادت آن حضرت به والى مدينه رسد. پس امّ احمد ودائعى كه در نزد او بود به آن حضرت سپرد و گفت: روزى كه آن گُل بوستان نبوّت و امامت مرا وداع مى فرمود اين امانتها را به من سپرد و فرمود كه كسى را به اين امر مطّلع نساز و هرگاه كه من فوت شدم پس هريك از فرزندان من نزد تو آمد و از تو مطالبه آنها نمود به او تسليم كن و بدان كه در آن وقت من دنيا را وداع كرده ام. پس حضرت آن

امانتها را قبض فرمود و امر كرد كه از شهادت پدر بزرگوارش لب ببندد تا خبر برسد. پس ديگر حضرت در دهليز خانه، شب نخوابيد. راوى گويد كه بعد از چند روزى خبر شهادت حضرت امام موسى عليه السلام به مدينه رسيد چون معلوم كرديم در همان شب واقع شده بود كه جناب امام رضا عليه السلام به تأييد الهى از مدينه به بغداد رفته مشغول تجهيز و تكفين والد ماجدش گرديده بود. آنگاه حضرت امام رضا عليه السلام و اهلبيت عصمت به مراسم ماتم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام قيام نمودند.

مؤلّف گويد كه سيد بن طاووس (ره) در مصباح الزّائر در يكى از زيارات حضرت موسى بن جعفر عليه السلام اين صلوات را بر آن حضرت كه محتوى است بر شمّه اى از فضائل و مناقب و عبادات و مصائب آن جناب نقل كرده شايسته است من آن را در اينجا نقل كنم:

«اللهم صل على محمد و اهل بيته الطاهرين و صل على موسى بن جعفر وصىّ الابرار و امام الاخيار و عيبة الانوار و وارث السكينة و الوقار و الحكم و الاثار الذى كان يُحيى الليل بالسهر الى السحر بمواصلة الاستغفار حليف السجدة الطويلة و الدموع

الغزيرة و المناجات الكثيرة و الضراعات المتصلة و مقرّ النُهى و العدل و الخير و الفضل و الندى و البذل و مألف البلوى و الصبر و المضطهد بالظلم و المقبور بالجور و المعذّب فى قعر السجون و ظلم المطامير ذى الساق المرضوض بحلق القيود و الجنازة المنادى عليها بذُلّ الاستخفاف و الوارد على جدّه المصطفى و ابيه المرتضى و امّه سيدة النساء بإرث مغصوب و ولاء مسلوب و امر مغلوب و دم مطلوب و سمّ مشروب». (منتهى الآمال)

«از سخنان امام كاظم ـ ع ـ»

1 ـ «ينبغى لمن عقل عن الله ان لا يستبطئه فى رزقه، و لا يتهمه فى قضائه»: كسى كه خدا را شناخت نبايستى اگر روزيش به نظر خودش به تاخير افتاده آن را دير پندارد (كه خداوند حكيم و مهربان و در كارهايش موقع شناس است) و يا در آنچه كه در باره اش مقدر مى دارد به او بدبين باشد (كه صلاح حال بنده را او مى داند نه بنده).

2 ـ و قال لبعض شيعته: «اى فلان! اتق الله و قل الحق و ان كان فيه هلاكك، فان فيه نجاتك، اى فلان! اتق الله و دع الباطل و ان كان فيه نجاتك فان فيه هلاكك» آن حضرت به يكى از پيروان خود فرمود: اى فلان از خدا بترس و آنچه حقيقت است بگو گرچه

هلاكت و نابودى خود را در آن بينى، كه نجات تو در همين است، اى فلان از خدا بترس و ناحق را رها كن، گرچه نجات خود را در آن پندارى، كه تباهى و نابودى تو در همين است.

3 ـ «اياك ان تمنع فى طاعة الله، فتنفق مثليه فى معصية الله»: مبادا در راه خدا از بذل مال دريغ كنى، كه اين باعث شود دو چندان آن را در راه نافرمانى خداوند هزينه سازى.

4 ـ و قال (ع) عند قبر حضره: «انّ شيئا هذا آخره لحقيق ان يزهد فى اوله، و انّ شيئا هذا اوله لحقيق ان يخاف آخره»: هنگامى كه آن حضرت به كنار قبرى ايستاده بود اين چنين فرمود: چيزى (دنيائى) كه آخرش اين باشد شايسته است كه به اولش دل نبست، و چيزى (آخرتى) كه اولش اين باشد شايسته است كه از آخرش بيمناك بود.

5 ـ «اشتدّت مؤونة الدنيا و الدين: فاما مؤونة الدنيا فانك لا تمدّ يدك الى شىء منها الا وجدت فاجرا قد سبق اليه، و اما مؤونة الآخرة فانك لا تجد اعوانا يعينونك عليها»: دنيادارى و دين دارى هر دو سخت و سنگين است: اما دنيادارى بدين سبب كه به هر چه (به هر كارى) از آن دست بزنى بدكار و تبه كارى بر تو در آن پيشى گرفته، و اما

سنگينى كار آخرت بدين جهت كه يارانى نمى يابى كه تو را در آن يارى دهند.

6 ـ «ليس حسن الجوار كفّ الاذى، و لكن حسن الجوار الصبر على الاذى»: خوش همسايگى (تنها) به اين نيست كه به همسايه آزار نرسانى، بلكه خوش همسايگى آنست كه بر آزار همسايه شكيبا باشى.

7 ـ «لا تذهب الحشمة بينك و بين اخيك، و ابق منها، فان ذهابها ذهاب الحياء»: با دوستت كاملا خودمانى مباش و مقدارى از هيبت و حشمت بجاى گذار، كه چون حشمت برود حيا نيز رخت بربندد.

8 ـ «اذا كان الجور اغلب من الحق، لم يحلّ لاحد ان يظن باحد خيرا»: به روزگارى كه ناحق بر حق چيره بود، نشايد كه كسى در باره ديگرى گمان نيك برد، مگر اين كه نيكى را در او بداند.

9 ـ «ليس القبلة على الفم الا للزوجة و الولد الصغير»: بوسه بر لب مخصوص زوجه و فرزند خردسال است.

10 ـ «تفقهوا فى دين الله، فان الفقه مفتاح البصيرة و تمام العبادة و السبب الى المنازل الرفيعة و الرتب الجليلة فى الدين و الدنيا، و فضل الفقيه على العابد كفضل الشمس على الكواكب، و من لم يتفقه فى دينه لم يرض الله

له عملا»: در دين خويش بينا و آگاه شويد كه ژرف نگرى و آگاهى عميق در دين كليد بينش و به كمال مطلوب رساننده بندگى و موجب دستيابى به درجات والا و مراتب عاليه در دين و دنيا است، و برترى دين فهم بر پارسا مانند برترى خورشيد است بر ستارگان، و هر كس آگاهى عميق به دينش نداشته باشد خداوند عملى را از او نپسندد.

11 ـ و قال (ع) لعلى بن يقطين: «كفّارة عمل السلطان الاحسان الى الاخوان» آن حضرت به على بن يقطين فرمود: كفاره كار در تشكيلات حكومتى احسان به برادران دينى است.

12 ـ «كلما احدث الناس من الذنوب ما لم يكونوا يعملون احدث الله لهم من البلاء ما لم يكونوا يعدّون»: هر آنچه مردم گناهان تازه كنند كه نمى كردند خداوند بلاهائى تازه به آنها دهد كه به حساب نمى آوردند.

13 ـ و رأى رجلين يتسابان، فقال (ع): «البادى اظلم، و وزره و وزر صاحبه عليه» آن حضرت دو نفر را ديد كه يكديگر را دشنام مى دادند، فرمود: آن كه آغازگر است ستمكارتر است و گناه خودش و گناه آن ديگرى به گردن او است تا گاهى كه ستمديده تجاوز نكند.

14 ـ «ينادى مناد يوم القيامة: الا من كان

له على الله اجر فليقم. فلا يقوم الاّ من عفى و اصلح فاجره على الله»: يك منادى در روز قيامت ندا مى كند: هلا! هر كه را بر خدا مزدى است بپا شود. و بپا نشود مگر كسى كه گذشت كرده و اصلاح نموده كه اجرش بر خدا است.

15 ـ «السخى الحسن الخلق فى كنف الله، لا يتخلى الله عنه حتى يدخله الجنة، و ما بعث الله نبيا الاّ سخيا، و ما زال ابى يوصينى بالسخاء و حسن الخلق حتى مضى»: سخاوتمند خوش خوى در پناه خدا است، و خداوند او را رها نكند و وانگذارد تا به بهشتش برد، و خداوند پيامبرى را نفرستاده مگر اين كه سخاوتمند بوده، و هميشه پدرم مرا به سخاوت و خوش خلقى سفارش مى نمود تا درگذشت.

16 ـ «لا تصلح المسألة الاّ فى ثلاثة: فى دم منقطع او غرم مثقل او حاجة مدقعة»: رو زدن و خواهش كردن شايسته نباشد جز در سه مورد: خونى كه به عهده تهيدستى بود، و وامى سنگين، و يا نيازى زمين گير كننده.

17 ـ «عونك للضعيف من افضل الصدقة»: دستگيريت ناتوان را برترين صدقه است.

18 ـ «تعجب الجاهل من العاقل اكثر من تعجب العاقل من الجاهل»: تعجب نادان از

خردمند بيشتر است از تعجب خردمند از نادان.

19 ـ «المصيبة للصابر واحدة و للجازع اثنان»: مصيبت براى شكيبا يكى و براى ناشكيبا دو تا است.

20 ـ «يعرف شدة الجور من حكم به عليه»: سختى ناحق را آن كس مى داند كه عليه او حكم ناحق شده باشد.

21 ـ و قال لبعض ولده: «يا بنى اياك ان يراك الله فى معصية نهاك عنها، و اياك ان يفقدك الله عند طاعة امرك بها، و عليك بالجدّ، و لا تخرجن نفسك من التقصير فى عبادة الله و طاعته، فان الله لا يعبد حق عبادته، و اياك و المزاح فانه يذهب بنور ايمانك و يستخف مروتك، و اياك و الضجر و الكسل، فانهما يمنعان حظك من الدنيا و الآخرة» آن حضرت به يكى از فرزندان خود فرمود: اى فرزندم مبادا خدايت تو را در معصيتى بيند كه از آنت نهى كرده، و مبادا تو را در نزد طاعتى كه تو را بدان امر كرده نبيند، و بر تو باد به كوشش، و هميشه خود را در بندگى و طاعت پروردگار مقصر بدان زيرا خدا چنان كه سزد پرستش نشود، از شوخى بپرهيز كه شوخى نور ايمانت را ببرد و شخصيتت را سبك كند، از تنگدلى و تنبلى اجتناب كن كه اين دو صفت تو را از

بهره دنيا و آخرتت محروم سازند. (تحف العقول:431/437)

«فرزندان امام كاظم ـ ع ـ»

فرزندان آن حضرت به نقل مرحوم شيخ مفيد سى و هفت تن: هيجده پسر و نوزده دختر بوده اند به نامهاى: على، ابراهيم، عباس، قاسم، اسماعيل، جعفر، هارون، حسن، احمد، محمد، حمزه، عبدالله، اسحق، عبيدالله، زيد، حسين، فضل، سليمان، فاطمه كبرى، فاطمه صغرى، رقيه، حكيمه، ام ابيها، رقيه صغرى، كلثوم، ام جعفر، لبانه، زينب، خديجه، عليه، آمنه، حسنه، بريهه، عايشه (يا عباسه)، ام سلمه، ميمونه، ام كلثوم.

و در ميان فرزندان آن حضرت، از همه فاضل تر و دانشمندتر و جامع الابعادتر، حضرت علىّ بن موسى است كه علاوه بر مقام عصمت و امامت، آنچنان مستجمع صفات انسانى بود كه مرضىّ عندالكلّ بود و از اين رو حضرتش را رضا لقب دادند.

و پس از او احمد بن موسى، كه شخصيتى بزرگوار، جليل القدر و پرهيزكار بود و پدر بزرگوارش وى را به شدت دوست مى داشت و خصوصياتى برايش قائل بود و مزرعه معروف به «يسيرة» را بدو بخشيد. و گويند: وى هزار بنده را آزاد ساخت. (ارشاد مفيد:2/244 و ديگر مصادر)

و به نقل عمدة الطالب شصت فرزند: سى و هفت دختر و بيست و سه پسر بوده است.

موسى:

بن عمران بن يصهر بن قاهث بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم. مادرش كه مادر هارون نيز بوده به نقل ابن اسحاق «نخيب» و به روايت طبرى «يوخابد» و به قولى «اقاحيه» و مشهور «بوخائيد» است. وجه تسميه او به موسى گفته اند: اين كلمه مركب است از «مو» و «سى» كه به زبان سريانى نخست به معنى تابوت و دوم به معنى آب است كه موسى را در ميان تابوت از آب گرفته بودند. و به نقل علل الشرايع به زبان قبطى آب را مو و درخت را سى گويند و چون موسى را از ميان آب و درخت در تابوتى يافتند وى را بدين نام موسوم نمودند.

موسى سومين پيغمبر اولوالعزم و رهبر پر ماجراى بنى اسرائيل است كه پانصد سال پس از ابراهيم به رسالت مبعوث گشت و عمر 240 يا 120 ساله سراسر رنج و محنت خويش را بين مصر و مدين و تيه گذراند و سرانجام بنى اسرائيل را از ستم فرعون و فرعونيان رهانيد و سرزمين مصر را از شرك و بت پرستى بپرداخت ولى رنج و محنتى كه از قوم خود بنى اسرائيل كشيد كمتر از درد و رنجى كه از فرعون به وى رسيد نبود و

عاقبت سرزمين موعود را نتوانست فتح كند و پس از او به دست وصى و خواهرزاده و پيغمبر بعـد از او يوشـع بن نون گشوده شد. و اينك گزيده اى از تاريخ اين پيغمبر بزرگوار:

«موسى از ولادت تا نبوّت»

در حديث امام باقر و امام صادق (ع) آمده كه چون مادر موسى به موسى باردار گشت تا پيش از وضع حمل آثار باردارى در او نمايان نبود. فرعون زنانى را از قبطيان بر زنان بنى اسرائيل گماشته بود كه مراقب باشند مبادا موسى كه كاهنان خبر آمدن او و هلاك فرعون به دست او را به وى داده بود متولد شود لذا تصميم گرفته بود مردان و زنان را از يكديگر جدا سازند و هر نوزاد پسر را بكشند. و چون مادر موسى فرزند را بزاد سخت غمنده گشت كه مبادا فرزندش به قتل رسد اما خداوند دل آن زن قبطيه، گماشته فرعون را به محبت موسى نرم ساخت، وى به مادر موسى گفت: آسوده خاطر باش و از من بيم مدار، و چنين بود كه هر كه موسى را مى ديد محبت او به دلش جاى مى گرفت چنانكه قرآن مى گويد: (و القيت عليك محبّة منى) در اين حال تابوتى از غيب در اختيار مادر موسى قرار گرفت كه فرزند را در اين بنه و به آب انداز و خاطر

جمع دار كه وى را به تو بازگردانيم. پس وى فرزند را به تابوت نهاد و درب آن را ببست و به نيل افكند. فرعون را به كنار نيل كاخى بود كه تفريحگاه خانوادگى او بود. باد آرام آرام تابوت را به نزديك كاخ آورد و كاخ نشينان را متوجه خود ساخت، فرعون در حالى كه همسرش آسيه به كنارش نشسته بود چشمش به صندوق افتاد كه به سمت قصر مى آيد، دستور داد آن را از آب گرفته به حضور آوردند، چون صندق بگشود كودكى را در ميان آن ديد، گفت: آهاى اين كودك از بنى اسرائيل است! اما چنان محبتى از موسى در دل فرعون افتاد كه چون خواست وى را بكشد و آسيه ممانعت نمود و گفت: (لا تقتلوه عسى ان ينفعنا او نتّخذه ولدا): (مكشيدش، باشد كه ما را سود دهد يا وى را به فرزندى بگيريم) فورا فرعون از كشتن بازايستاد، از سوئى فرعون فرزند نداشت بى ميل نبودند فرزند زيبائى چون موسى به خانه داشته باشند و او را فرزند بخوانند. پس فرعون دستور داد زن شيردهى جهت وى فراهم كنند. زنان فرزند كشته شيردار فراوان بودند ولى چنانكه قرآن فرموده: (و حرّمنا عليه المراضع): هيچ زنى را نپذيرفت. مادر شنيد كه فرزندش در خانه فرعون است، به خواهر موسى گفت: محرمانه به خانه فرعون

رو و صدق و كذب اين خبر به دست آر. وى برفت و اتفاقا به صحنه عرضه زنان شيرده به موسى و نپذيرفتن او رسيد، گفت: اجازه مى دهيد شما را به زنى هدايت كنم كه با مهارتى بتواند اين كودك را اداره كند؟ گفتند: آرى. وى مادر را حاضر كرد و محض اين كه پستان را به دهان نوزاد نهاد پذيرفت و فرعون شادمان گشت و سفارش او را به آسيه كرد و گفت: ما زحمت تو را كه فرزندمان را شير داده اى از نظر دور نمى داريم و پاداش فراوان به تو خواهيم داد: (فرددناه الى امّه...).

از آن سوى فرعون به كشتن فرزندان بنى اسرائيل ادامه مى داد در حالى كه موسى را در خانه خويش مى پروراند، موسى به تدريج راه رفتن آموخت و در زندگى فرعون مى خزيد ; روزى فرعون عطسه كرد ناگهان موسى گفت: الحمدلله. فرعون گفت: چه گفتى؟ مگر جز من خدائى هم هست؟! و سيلى به صورت موسى زد، موسى دست برد و ريش فرعون را كه بلند بود به دست گرفت و چند تار از موى آن بكند، فرعون به خشم آمد و خواست او را بكشد آسيه پيش آمد و گفت: تو را چه شده كه با كودكى نوسال بى شعور درافتاده اى؟! فرعون گفت: خير، او با شعور است و مى داند چه مى گويد. آسيه

گفت: مى توان آن را آزمايش نمود. خرمائى و آتشى در برابر موسى نهادند كه ببينند موسى به سوى كداميك دست دراز مى كند كه از اين راه شعور و بى شعوريش را بسنجند موسى به سوى خرما دست برد، جبرئيل دستش بگرفت و به طرف آتش برد كه دست و دهانش بسوخت و آسيه گفت: نگفتم وى نادان است؟! پس فرعون از كشتنش باز ايستاد.

همچنان موسى در خانه فرعون با عزت و احترام مى زيست تا به سن رشد رسيد و خلال اين مدت ميان موسى و فرعون در امر خداپرستى و ضد خداپرستى اندك اختلافى رخ مى داد ولى از فرط محبتى كه از موسى در دل فرعون بود مشكلى روى نمى داد تا اين كه موسى احساس نمود دارد كار به جاى باريك مى رسد فرار كرد و در آن حال عبورش به يكى از بلاد فرعون افتاد دو نفر را ديد كه يكى از بنى اسرائيل و طرفدار منطق موسى و ديگرى طرفدار منطق فرعون بود با يكديگر درآويخته اند، اسرائيلى كه موسى را مى شناخت وى را به يارى خواند موسى حسب وظيفه به مدد او شتافت و با مشتى كار فرعونى را بساخت و خود در شهر متوارى گشت. روز ديگر همان اسرائيلى را ديد كه با شخص ديگرى

درآويخته باز موسى را به مدد خواند طرف مقابل به موسى گفت: مى خواهى مرا نيز مانند مرد ديروزى به قتل رسانى؟ معلوم مى شود تو مردى ماجراجو مى باشى! موسى دريافت كه سرّش فاش مى شود به كنارى رفت اما خبر كشتن موسى آن مرد ديروزى را به فرعون دادند دستور داد به هر كجا كه باشد وى را دستگير كنند. خزانه دار فرعون كه در خفا يكتاپرست و به مسلك موسى ايمان داشت فوراً به موسى پيغام داد كه ملت در كمين تواند كه تو را بكشند زود از اينجا برون رو. موسى فرار كرد و به سمت مدين كه تا آنجا سه روز راه بود گريخت. چون به مدين رسيد اول آبادى چاههاى آبى را ديد كه گروهى از آن چاهها احشام خود را آب مى دهند. از جمله دو دختر به كنار چاهى ايستاده حالت انتظارى دارند. به آنها گفت: درنگ شما از بهر چيست؟ گفتند: چنانكه مى بينى سنگى بزرگ به درب اين چاه مى باشد و ما از برداشتن آن ناتوان و پدرمان نيز پيرى عاجز است (بايد صبر كنيم كسى بيايد و آن را بردارد) موسى را دل به حال آنها به رحم آمد و سنگ را برداشت و با دلو بزرگى كه مى بايست چند نفر آن را از چاه بيرون كشند خود به تنهائى آب كشيد تا حيوانات آنها سيراب شدند و سپس خود در

back page fehrest page next page