به حيوانات سوت زنند و صفير كشند و اين خود لحنى از موسيقى بود و همين طور شكارچيان الحانى در تاريكى شب به كار مى بردند تا طيور و حيوانات به نزديك آنها آيند، زنان براى اطفال خود الحانى درست كردند تا گريه آنها را آرام يا آنها را خواب نمايند.
و بنابر اين صنعت موسيقى را هر ملتى و هر فردى بكار مى بندد. پس موسيقى عبارت است از سرود و آواز. و موسيقار خواننده آواز، و موسيقات آلت سرود بود. و غناء عبارت از الحانى بود مؤلف از چند لحن، لحن عبارت از نغمات متواتر بود، و نغمات عبارت از اصوات موزون بود... (به رساله پنجم اخوان الصفا رجوع شود)
موسيقى اجمالا در شرع اسلام حرام است كه تفصيل آن ذيل واژه غناء ملاحظه مى كنيد.
در مناهى رسول (ص) آمده كه آن حضرت از نواختن طبل و تنبور و عود نهى نمود. و از آن حضرت روايت شده كه: خداوند مرا فرستاده كه بر جهانيان رحمت باشم و آلات طرب و نى و... را كه از عادات جاهليت بوده از ميان ببرم. در حديث اميرالمؤمنين آمده كه سلام كردن بر شش نفر شايسته نباشد يكى از آنها كسانى اند كه
بربط و طبل مى نوازند. (بحار: 29/249)
رسول اكرم (ص) فرمود: «انّ الله بعثنى لامحق المعازف و المزامير»: خداوند مرا فرستاد كه آلات ضرب و نوازندگى (موسيقى) را از بين ببرم. (مجمع البحرين)
مُوسيقى
(مأخوذ از يونانى):صنعت آهنگها و نغمات. دانش سازها و آوازها. غنا. خنيا. تركيب اصوات به صورت گوش نواز. علم الحان، و آن يك قسم از اقسام چهارگانه علوم رياضى قدما است.
ارسطو موسيقى را يكى از شعب رياضى برشمرده و فلاسفه اسلامى نيز راى او را پذيرفته اند ; ولى از جهت مسلّم و تغيير ناپذير نبودن همه قواعد و اصول آن مانند علوم رياضى، آن را هنر نيز محسوب داشته اند. به «غنا» رجوع شود.
مُوش:
جانورى معروف از حيوانات قاضمة، به عربى فأر گويند. داراى خون جهنده و حرام گوشت، بول و فضله اش نجس، مويش در لباس يا بدن نمازگزار مبطل نماز است. استفاده از نيم خورده اش مكروه است.
مُوَشَّح:
مزيّن. زينت داده شده و آراسته شده. از توشيح. وشاح به گردن افكنده.
مُوَشّى:
نگارين. ثوب موشّى: جامه نگارين.
مُوصَدَة:
سرپوشيده. (و الذين كفروا بآياتنا هم اصحاب المشأمة. عليهم نار موصدة). (بلد: 19ـ20)
مُوصِل:
رساننده.
مَوصِل:
جاى پيوند چيزى به چيزى.
مُوصِل:
يكى از بلاد معروف عراق كه مرقد يونس بن متى در آن واقع است. اين شهر را محمد بن مروان بنا كرد و قبلا در كنار آن روستائى بوده به نام حديثيه. از حديث ديگر چنين برمى آيد كه مردم اين شهر در عصر حضرات ائمه از خاندان رسول (ص) به دور بوده اند: از حضرت صادق (ع) روايت شده كه اهل موصل بدترين مردم روى زمين مى باشند. (بحار: 8 و 60)
موصوف:
وصف شده. ستوده شده.
مَوصول:
پيوسته شده به چيزى. رسيده شده.
موصول:
در اصطلاح ادب كلمات رابطه را گويند و آن بر دو قسم است: اسمى و حرفى. اسمى نيز بر دو نوع است: مختص و مشترك، مختص مانند: «الذى، الذان، و الذين» براى مفرد و مثنى و جمع مذكر و «التى، التان و اللاتى» براى مفرد و مثنى و جمع مؤنث. و موصول مشترك مانند «من و ما» و موصولات حرفى مانند «ان و كى» كه با صله خود به تاويل مصدر روند. معادل
اين كلمات در فارسى كلماتى مانند «كه و چه» مى باشند (تفصيل آن به كتب ادبيه رجوع شود).
در حديث آمده كه جمعى به نزد پيغمبر (ص) آمدند و گفتند: مگر تو فرستاده خدا نمى باشى؟ فرمود: آرى. گفتند: مگر اين قرآن تو كلام خدا نيست؟ فرمود: آرى سخن خدا است. گفتند: آنجا كه مى گويد: (انكم و ما تعبدن من دون الله حصب جهنم): (شما و آنچه جز خدا كه مى پرستيد سوخت آتشيد) چه معنى دارد؟ اگر اين حقيقت داشته باشد پس كسانى كه عيسى را به خدائى مى پرستند معبودشان عيسى نيز به دوزخ خواهد رفت؟! پيغمبر (ص) فرمود: قرآن به زبان عرب نازل شده و در عرف زبان عرب «ما» را در غير ذوى العقول بكار مى برند و «من» را مخصوص عقلا مى دانند و «الذى» را در هر دو مورد استعمال مى كنند، بنابر اين (و ما تعبدون) شامل عيسى نمى شود بلكه مراد بتها و درختان و امثال اينها است، آرى اگر گفته بود «و من تعبدون» عيسى را نيز شامل مى شد... (بحار: 9/282)
مُوصِى:
وصيت كننده. و شرط است در آن كمال عقل، محجور نبودن، بلوغ. وصيت مجنون و سكران و محجور به سفه يا فلس، و آن كه خود را مجروح كند به جرح مهلك،
باطل است.
مُوصى له:
آن كه در حق او و براى او وصيت شده باشد، شرط است كه در حال وصيت موجود باشد ولو آن كه حمل باشد.
مُوضِح:
آشكار كننده و واضح كننده.
مُوضِحة:
شكستگى سر كه به استخوان رسد، استخوان را برهنه كند.
مَوضِع:
جاى نهادن. ج: مَواضِع.
مَوضوع:
مرد زيان كرده در تجارت. مجعول. ساختگى. در اصطلاح حديث: حديثى كه به دروغ به معصوم نسبت داده شده باشد. در اصطلاح منطق: مبتدا يا فاعل يا مفعول را گويند، در قبال محمول كه خبر يا فعل فاعل يا فعل مفعول باشد.
مَوطَأ:
جاى قدم. جاى پاى.
مُوَطَّأ:
پايمال و لگد مال. مُوَطّأ الاكناف: مرد نرم خوى. رسول الله (ص): «خياركم احاسنكم اخلاقا، الموطّئون اكنافا، الذين يألفون و يُؤلَفون». (بحار: 71/396)
مُوَطّد:
ثابت و پابر جاى.
مَوطِن:
وطن و جاى باش. ميهن. ج: مواطِن. توقفگاه. جايگاه. (و لقد نصركم الله فى مواطن كثيرة). (توبة: 25)
مَوطوء:
كوفته شده و پا سپرده شده. وطى كرده شده.
موطود:
ثابت و استوار.
مَوطِىء:
جاى قدم. ج: مواطى. (ما كان لاهل المدينة و من حولهم من الاعراب ان يتخلفوا عن رسول الله... و لا يطئون موطئا يغيظ الكفار...). (توبة: 120)
مُوَظَّف:
وظيفه داده شده. كسى كه روز مزد به وى داده مى شود. مستمرى گير. مسئول. مكلّف. ملزم.
مَوعِد:
وعده گاه. ج: مواعِد. (بل الساعة موعدهم و الساعة ادهى و امرّ). (قمر: 46)
مَوعِدَة:
نويد دادن. (و ما كان استغفار ابراهيم لابيه الاّ عن موعدة وعدها ايّاه). (توبة:114)
مَوعِظَة:
پند و اندرز، سخن پندآميز، هرآنچه آدمى را به درستى بخواند و از تبهكارى برحذر دارد. (يا ايها الناس قد جائتكم موعظة من ربكم و شفاء لما فى الصدور و هدى و رحمة للمؤمنين): اى مردم از سوى پروردگارتان پندنامه و درمانى جهت بيماريهاى درونيتان و هدايت و رحمتى براى آن گروه كه بدان ايمان دارند به شما رسيد (يونس: 57). (ادع الى سبيل ربّك بالحكمة و الموعظة الحسنة): مردمان را با سخنان حكيمانه و موعظه نيكو به راه خداى خويش بخوان. (نحل: 125)
در حديث آمده كه هرگاه پيغمبر (ص)
در مجلسى اصحاب را موعظه مى كرد هر چند سخنان مشتمل بر تهديد و بيم و وعيد بود هرگز در روى مستمعين چهره ترش نمى كرد و به تندى سخن نمى گفت. (سفينة البحار)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: موعظه اى كه هيچ گوشى از آن نرنجد و هيچ سودى با آن برابرى نكند موعظه اى است كه زبان از آن ساكت و عمل بدان گويا باشد.
و فرمود: موعظه سودمند آنست كه (شنونده را از گناه) باز دارد.
و فرمود: موعظه زنگار دلها را مى شويد. (غررالحكم)
و اينك نمونه هائى از مواعظ معصومين:
از حضرت رسول (ص) روايت شده: بهترين اعمال شاد نمودن برادر مسلمان است كه بدهكاريى را از او بپردازى، نيازى را از او برطرف سازى، مشكلى را از مشكلات او حل كنى.
هيچ بامدادى نيست مگر اينكه منادى فرياد زند: بزائيد براى خاك (شدن) و گرد آوريد براى فانى شدن و بنا نهيد براى ويران گشتن.
هر كه يك شبانه روز هزينه خانواده اى را به عهده گيرد خدا گناهانش را بيامرزد.
هر چه به ديگرى كنى سرانجام همان به
تو بازگردد.
هر كه در اين جهان توشه بردارد در آخرت از آن سود برد.
بهشت و دوزخ به شما نزديك تر است از بند نعلين شما به پايتان.
دستور خدا را محترم شمار تا خدا تو را گرامى دارد. خداوند به جوانى كه به عبادتش پايبند است بر فرشتگان مباهات مى كند و مى فرمايد به بنده ام بنگريد كه چگونه شهوت خويش را به خاطر من رها ساخته است. در خوشبختى آدمى اين بس كه در امور دنيا و آخرتش به خدا اعتماد ورزد.
روزى زنى فاحشه در بنى اسرائيل از كنار چاهى مى گذشت، سگى را كنار چاه ديد كه سخت تشنه بود، كفش خود را از پاى كند و بدان از چاه آب كشيد و به سگ داد تا سيراب شد، خداوند از گناهانش درگذشت و او را بيامرزيد.
آنكس كه آتش فتنه اى را از مسلمانى فرو نشاند نزد خدا بهتر است از كسى كه دختر زنده به گور شده اى را از مرگ نجات دهد.
هر آنكس كه خواست خدا را بر خواست خود برگزيند خداوند شر مردم را از او دفع سازد.
سه خصلت است كه در هر كه باشد خداوند حسابش را آسان سازد و به رحمت خويش او را به بهشت درآورد: به آنكس كه مالش را از تو دريغ داشته بدهى، و از آنكس كه به تو ستم نموده درگذرى، و به آن خويشى كه از تو بريده بپيوندى.
سه صفت است كه در هر كه باشد ايمانش كامل است: آنكه در راه انجام امر خدا از سرزنش كسى نهراسد، و در هيچ عملى از اعمالش ريا و خودنمائى نكند، و چون دو كار برايش پيش آيد كه يكى به دنيايش و ديگرى به آخرتش مربوط باشد آن را برگزيند كه به آخرتش مربوط باشد.
بر سه كس رحم آوريد: آنكه در ميان قومى عزيز و ارجمند بوده و اكنون خوار شده باشد، و كسى كه در ميان جمعى توانگر بوده و سپس كارش به درويشى كشيده باشد، و دانشمندى كه در ميان نادانان گرفتار آمده باشد.
حج كنيد تا به توانگرى و بى نيازى رسيد و سفر كنيد تا سلامتى يابيد و ازدواج نمائيد تا جمعيتتان فراوان گردد كه من به كثرت جمعيت شما بر ديگر امتها مباهات مى كنم.
اموالتان را به دادن زكاة از آفات مصون داريد، و بيمارانتان را به دادن صدقه درمان كنيد، و بلا را پيش از فرارسيدنش، به دعا
دفع سازيد.
سه كسند كه آتش دوزخ به آنها نرسد: زنى كه در اطاعت همسرش باشد، و فرزندى كه به پدر و مادرش نيكى كند، و زنى كه بر غيرت شوهرش (كه بر او تنگ گيرد) شكيبا باشد.
نوازش خويشان و اخلاق نيكو و همسايه دارى خوب، خانه ها را آباد و عمرها را دراز كند.
هر چشمى در قيامت گريان باشد جز سه چشم: چشمى كه از خوف خدا گريسته باشد و چشمى كه از حرام بسته باشد و چشمى كه در راه خدا بيدار مانده باشد.
هر آنكس كه زبانش را حفظ كند خدا عيوبش را بپوشاند، و هر كه خشم خود را بازدارد خدا عذابش را از او بازدارد، و هر كه در پيشگاه خدا پوزش طلبد خدا عذرش را بپذيرد. (كنزالعمال:15)
اميرالمؤمنين (ع) به مردى كه از او موعظه اى درخواست نمود چنين فرمود: «لا تكن ممن يرجو الآخرة بغير العمل و يرجّى التوبة بطول الأمل، يقول فى الدنيا بقول الزاهدين و يعمل فيها بعمل الراغبين، ان اعطى منها لم يشبع و ان مُنع منها لم يقنع، يعجز عن شكر ما اوتى و يبتغى الزيادة فيما بقى، ينهى و لا ينتهى و يأمر بما لا يأتى،
يحب الصالحين و لا يعمل عملهم و يبغض المذنبين و هو احدهم، يكره الموت لكثرة ذنوبه و يقيم على ما يكره الموت له، ان سقم ظلّ نادما و ان صحّ امن لاهيا، يعجب بنفسه إذا عوفى، و يقنط اذا ابتلى، ان اصابه بلاء دعا مضطرّا و ان ناله رخاء اعرض مغترّا، تغلبه نفسه على ما يظن و لا يغلبها على ما يستيقن، يخاف على غيره بادنى من ذنبه و يرجو لنفسه باكثر من عمله، ان استغنى بطر و فتن و ان افتقر قنط و وهن، يقصّر اذا عمل و يبالغ اذا سأل، ان عرضت له شهوة اسلف المعصية و سوّف التوبة، و ان عرته محنة انفرج عن شرائط الملّة. يصف العبرة و لا يعتبر، و يبالغ فى الموعظة و لا يتّعظ، فهو بالقول مدلّ و من العمل مقلّ، ينافس فيما يفنى و يسامح فيما يبقى، يرى الغنم مغرما و الغرم مغنما، يخشى الموت و لا يبادر الفوت، يستعظم من معصية غيره ما يستقل اكثر منه من نفسه، و يستكثر من طاعته ما يحقره من طاعة غيره، فهو على الناس طاعن و لنفسه مداهن، اللهو مع الاغنياء احبّ اليه من الذكر مع الفقراء، يحكم على غيره لنفسه و لا يحكم عليها لغيره; يرشد غيره و يغوى نفسه، فهو يطاع و يعصى و يستوفى و لا يوفى، و يخشى الخلق فى غير ربّه و لا يخشى ربه فى خلقه». (نهج: حكمت 150)
امام كاظم (ع) فرمود: روزهائى را كه در پيش دارى بررسى كن، ببين چه روزى است و پاسخ آن روزها (ى خطرناك) را آماده كن كه تو در آن روز (رستاخيز) بازداشت گردى و از تو سؤال شود، پند خويش را از دنيا و اهل آن بستان زيرا دنيا در عين حال كه كوتاه (و زودگذر) است طولانى (و پر حادثه تاريخى پندآميز) است، پس در اين جهان آنچنان عمل كن كه گوئى پاداش عملت را (هم اكنون) مى بينى تا تلاش و كوششت به عمل اخروى افزون گردد. به فكر خدا باش و از دگرگونيهاى دنيا عبرت گير كه آينده دنيا همانند گذشته آنست. امام سجاد (ع) فرمود: همه آنچه كه خورشيد بر آن مى تابد در شرق و غرب، دريا و خشكى، كوه و صحرا در نزد دوست خدا و كسانى كه خدا را شناخته اند بسان سايه اى گذرا است. سپس فرمود: آيا آزاده اى هست كه اين غذاى لاى دندان مانده (دنيا) را به اهلش واگذارد كه شما را جز بهشت بهائى نباشد، مبادا به چيزى جز آن خود را بفروشيد. كسى كه به دنيا بسنده كند و بدان قانع باشد به چيزى پست و حقير قانع گشته است. (بحار: 1/144)
به «پند» و «اندرز» و «وعظ» نيز رجوع شود.
موعود:
وعده داده و از پيش خبر داده شده. اجل موعود: مرگ مقدر. روز موعود: روز قيامت. مهدى موعود: از القاب حضرت حجة بن الحسن (ع).
مَوعوك:
مرد تب زده.
مَؤُف:
آفت زده و آفت رسيده.
مُوَفَّر:
فراوان و بسيار كرده شده.
مُوَفَّق:
توفيق يافته.
مُوَفِّق:
توفيق دهنده. توفيق بخش.
مَوفور:
تمام و كامل. بسيار و افزون.
مُؤق:
كنج چشم متصل به بينى.
مُوَقّت:
هنگام معين ثابت و محدود. ضد دائم.
مُوقَدَة:
نار موقدة: آتش افروخته شده. (نارالله الموقدة التى تطّلع على الافئدة). (هُمَزَة:7)
مُوقَر:
مرد با بار گران.
مُوَقَّر:
بزرگوار و با شكوه و سنگين.
مَوقِع:
جايگاه يا زمان افتادن چيزى. توسّعا ارزش و اعتبار. ج: مَواقِع.
مُوَقِّع:
نشان كننده برنامه. امضا كننده.
موقع شناسى:
شناخت زمان و مكان مناسب براى امور.
مَوقِف:
ايستادنگاه. توقفگاه. جاى درنگ. موقف عرفات و موقف مشعر: دو مكان مقدس كه درنگ و توقف در آنجا در
روز معين و براى مدت معين از اعمال حج و از اركان اين عبادت است. به «حج» و «عرفات» و «مشعر» رجوع شود.
مُوقِن:
يقين دارنده و پندارنده. (و فى الارض آيات للموقنين). (ذاريات: 20)
مَوقوت:
محدود شده به هنگام معين. (انّ الصلاة كانت على المؤمنين كتابا موقوتا). (نساء: 103)
موقوذة:
گوسفندى كه به ضرب چوب كشته شده باشد. (حرّمت عليكم الميتة و الدم و لحم الخنزير و ما اهلّ لغيرالله به و المنخنقة و الموقوذة و المتردّية و النطيحة... فان الله غفور رحيم): حرام شد بر شما مردار و خون و گوشت خوك و حيوانى كه براى غير خدا بدان بانگ زده شود و خفه شده و به زدن مرده و به زخم تير از بالا در افتاده و به ضرب شاخ مرده... كه خداوند بخشاينده مهربان است. (مائدة: 3)
به «منخنقة» نيز رجوع شود.
مَوقور:
گران گوش.
موقوف:
بازداشته شده. توقف داده شده. (اذ الظالمون موقوفون عند ربهم). (سبأ: 31)
موقوفة:
مؤنث موقوف. عين موقوفة: غير منقولى كه عين آن حبس و ثمره آن تسبيل شده باشد. به «وقف» رجوع شود.
مَوكِب:
گروهِ روان جهت آرايش. ج: مواكب.
مُؤَكَّد:
استوار شده و تأكيد شده.
مُوَكِّل:
وكيل گرداننده و كسى را بر چيزى گمارنده. به «وكالت» رجوع شود.
مُوَكَّل:
وكيل گردانيده شده و گماشته شده.
مَوكول:
به ديگرى سپرده. كارى كه به ديگرى سپرده شده باشد.
مَولاة:
كنيز. زنى كه زينهار كسى باشد.
مَولِج:
مدخل. جائى كه در آن چيزى درج مى شود و در مى آيد و فراهم مى گردد. ج: موالج.
مَولِد:
هنگام يا جاى ولادت. زادگاه.
مُوَلَّد:
زائيده شده. عجمى كه در عرب پرورش يافته باشد.
مُوَلَّدين:
در اصطلاح ادب عرب شعرائى را گويند كه در اوائل اسلام زاده اند مانند: فرزدق، جرير، اخطل، قطامى، كميت اسدى، كثير عزه، عمر بن ابى ربيعه و جز آنها. و آنها پس از مخضرميين و پيش از محدثين مى باشند.
مُولَع:
سخت حريص و دلباخته به چيزى. از اين معنى است حديث: «الشيطان مولع بالغمر». (بحار: 66/365) و انّه (ص) كان مولعا بالسواك. (نهاية ابن الاثير)
مُؤَلِّف:
كامل كننده عدد هزار. تركيب كننده و تاليف دهنده. آن كه كتابى تاليف كند. مؤلف كسى است كه مطالبى از مآخذ مختلف گرد آورده و به صورت كتاب در آورد، ولى مصنف كسى است كه مطالب كتاب از خود او باشد.
مُؤَلَّف:
سازوارى داده شده، الفت داده شده.
مُؤَلَّفَة:
مؤنث مؤلَّف. مؤلفة القلوب. به واژه بعد رجوع شود.
مُؤَلَّفة قلوبهم:
آنان كه بدست آوردن دلهاشان منظور است. يكى از مصارف هشتگانه صدقات كه در آيه 60 سوره توبه آمده، گروهى از اشراف عرب در عهد رسول الله (ص) كه آن حضرت به امر خدا سهمى از زكاة را به آنها اختصاص داد. به حديث منقول از امام باقر (ع) آنان گروهى بودند كه از شرك به در آمده به يكتائى خدا و نبوت محمد (ص) ايمان آورده بودند ولى در برخى قوانين اسلام شك داشتند و خداوند به پيغمبرش دستور داد دلهاى آنها را به مال نزديك آرد باشد كه از اين راه به اسلام پايدار بمانند، از جمله آنها ابوسفيان و عيينة بن حصن فزارى بود، پيغمبر (ص) در حنين سهم بيشترى از غنايم به آنان اختصاص داد. (بحار: 21/177)
در اينكه آيا اين سهم پس از پيغمبر (ص) نيز ثابت است يا نه اختلاف است: شافعى آن را ثابت دانسته، جبائى نيز همين قول را اختيار نموده از امام باقر (ع) نيز چنين روايت شده ولى به اين شرط كه امام عادلى وجود داشته باشد كه تأليف قلب آنان كند. حسن و شعبى و ابوحنيفه بر اينند كه اين به زمان رسول الله (ص) اختصاص دارد. (مجمع البيان)
برخى از مؤلفة قلوبهم را تاريخ به اين شرح نام برده: جبير بن مطعم، جد بن قيس، حارث بن هشام، حكيم بن حزام، حكيم بن طلق، حويطب بن عبدالعزى، خالد بن اسيد، خالد بن قيس، زيد الخيل، سعيد بن يربوع، سهيل بن عمر و عامرى، سهيل بن عمرو جمحى، عباس بن مرداس، عبدالرحمن بن يربوع، علاء بن جاريه، علقمة بن علاثه، ابوالسنابل، عمرو بن بعكك، عمرو بن مرداس، عمير بن وهب، قيس بن عدى، قيس بن مخرمه، مالك بن عوف، مخرمة بن نوفل، معاوية بن ابى سفيان، مغيرة بن حارث.
مُؤلِم:
درد رساننده. درد آور.
مَولود:
زاده. ج: مواليد.
مَولَوى:
منسوب به مولى.
مَولوى:
جلال الدين محمد شاعر و
حكيم و صاحب مثنوى معروف. وى به سال 604 در بلخ متولد شد، پدرش بهاء ولد از علماى بلخ و نزد سلطان آنجا محمد خوارزم شاه محترم بوده و گويند كه وى از خوارزم شاه رنجشى يافت لذا به اتفاق فرزند خردسالش محمد از آنجا بيرون آمد و چندى در حدود وخش و سمرقند مى بود و آنگاه به حج عزيمت كرد و در بازگشت چندى در شام بماندند و سپس به روم و شهر قونيه رفتند و پدر در سال 628 در آنجا درگذشت و پسر در آنجا به تعليم و تعلم پرداخت و در سال 642 شمس تبريزى به قونيه آمد و جلال الدين از او خوشش آمد و در تهذيب نفس نزد او تلمذ كرد و ديوان شمس را به نام او انشاء نمود. و آخر الامر پس از عمرى افاضه و استفاضه در سال 672 در شهر قونيه تركيه بدرود زندگى گفت. مؤلفات او عبارتند از: مثنوى، غزليات شمس تبريزى، رباعيات، فيه ما فيه، مكاتيب، مجالس سبعه.
مَولى:
به فتح ميم و لام در اصل (مولوى) بر وزن مفعول بوده واو و ياء كنار يكديگر و اول ساكن بود آن را به ياء بدل كردند ياء اول را در دوم ادغام نمودند، ضمه لام را به مناسبت ياء به كسره بدل كردند، ياء اول را جهت تخفيف حذف نمودند سپس
كسره را جهت تخفيف به فتحه بدل ساختند، ياء ماقبل مفتوح را تبديل به الف كردند مولى شد. اين كلمه به معانى گوناگون آمده: مالك عبد، سرور، بنده، آزاد كننده، آزاد شده، ولى نعمت، نمك پرورده، دوست دار، يار، هم پيمان، پناهنده، زنهار دهنده، شريك، ميراث خور، پيرو، خويش، عموزاده، همدم (خفت الموالى من ورائى)(از ميراث خوران يا بنى اعمام پس از خودم بيم دارم) (نعم المولى) (نيكو يارى است) «موالى كوفه» (پناهندگان مهاجر كوفه كه جهت تامين امنيت زينهار قبيله اى مى شدند) «مولى آل فلان يا مولى بنى فلان يا مولى فلان» (زينهار يا هم پيمان) «عقد موالات» (قرارداد هم پيمانى). (منجد و دهخدا و متفرقه)
مرحوم امينى رضوان الله عليه در جلد اول الغدير در شرح حديث غدير ذيل «من كنت مولاه فهذا على مولاه» 27 معنى براى كلمه مولى نقل مى كند: خداوندگار، عمو، عموزاده، فرزند، خواهرزاده، آزادكننده، آزادشده، برده، مالك، تابع، منعم عليه، شريك، هم پيمان، يار، همسايه، فرود آمده نزد كسى، داماد، خويش، نعمت بخش، گمشده اى كه به دست كسى بيفتد، سرپرست، سرور و فرمانروا، سيد غير از
مالك و آزاد كننده، دوست دار، همراه، دخالت كننده در كار، كارگزار. ايشان پس از بررسى هر يك از معانى و سنجش آنها با مورد حديث و گوينده آن و شرائط خاص ايراد آن به اين نتيجه مى رسد كه هيچيك از معانى مزبوره جز اولى به تصرف و سرور قابل تطبيق بر اين مورد نخواهد بود و سپس اقوال محدثين عامه از قبيل ابن جوزى و ديگران نيز به تأييد مى آورد. به الغدير:1/362 رجوع شود.
مُؤلِى:
سوگند خورنده. ايلا كننده همسر خود را. به «ايلاء» رجوع شود.
عن ابى جعفر(ع): «المؤلى يوقف بعد الاربعة الاشهر، فان شاء امساك بمعروف او تسريح باحسان، فان عزم الطلاق فهى واحدة، و هو املك برجعتها». (وسائل:22/351)
عن ابى عبدالله (ع) قال: «كان اميرالمؤمنين (ع) اذا ابى المؤلى ان يطلّق جعل له حظيرة من قصب و اعطاه ربع قوته حتّى يطلّق». (وسائل: 22/354)
مُوَلِّى:
پشت كننده. پشت كننده از جنگ و فرار كننده. فى حديث علىّ (ع): لمّا هزم الناس يوم الجمل قال اميرالمؤمنين (ع): «لا تتبعوا مولّياً و لا تجيزوا على جريح...». (وسائل:15/74)
مَولِىّ:
كودكى كه بر او ولى گمارده باشند.
مُوم:
شمع. روغن عسل.
مُومِسَة:
زن تبهكار. ج: مومسات و مواميس.
مُؤَمَّل:
آن كه مايه اميد باشد.
مُؤَمِّل:
اميدوار. اميرالمؤمنين (ع): «معاشر الناس! اتّقوا الله، فكم من مؤمِّل ما لا يبلغه، و بان ما لا يسكنه...». (نهج: حكمت 344)